۱۳۸۶ فروردین ۳, جمعه


Return to the Beautiful

My Dying Bride


بازگشت به زیبان
یا {بازگشت ِزیبا}




{سکوت}

آه.. زمین ِزیبا
آوخ
به دور و دورنای ِزمان خاموش بوده‌ای
بارباره دستی بسا بر من
خاک تارین، شجامین
و هم سرد
و انبسته از عزم و پناه، از تاوتاو

هلا! هان! این!
تب ِآدمیزادان
طالب اکاره‌گی‌ست
و من، مسیحای ِنو ام
- خاموش! - هرگز!
این‌جا تو بی‌ تاوی
رقت‌باری تو! - رحم‌ات مریز-ض بر من!
خورشاد را پس ده
که ارواح
در این فصل ِبی‌فرجام ِتار، اشک می‌بارند
هُش! بلازده!
توان، آن ِمن

سستی و لرزی؟ روی برتاب!
دشنه بر دست‌ام آفتاب ِبرین را می‌ماند
تخنه رمز است
که خویش بر من گشاد - دروغ‌زن!


{تلواسه}

بگذار و برو..
حال، چشمان بر هم می‌نهم
طلوع ِنخستین هم ِمن بود
پسینه، در گشن، حال
در انتظار-ام مان
با زمین خفته
عروس ِمیرای‌ام
وه! چه رحمی می‌پردازم
در باران ِاشک...

سوگ‌چامه‌ای ‌ست
باخته‌ای گزاف‌به‌گزاف
اشک‌بار، می‌مانم
در گرمای ِتلواسه، آه...


{شهوت}

ماده‌‌گان، چه دوزخین، چه داغ و سَره
دستان‌ام، گمان‌زده، نشسته بر تو
به مرگارقص می‌گیرند، به عشق‌چامه، به شور
زیبایی، بس، تو زیبایی برکامه به مرگ

به نمازت می‌برم
به ستایشی شیوا
و تو آرایه‌ای بر لحن‌ام
چرا بس‌کار نباشم؟
در میل و شور...

سینه‌ات را به هنگار ِبوسه‌ها‌م نما


{پیکار}

- دورشو سگ ِحرامی! - هرگز!
- از اورنگ به زیر آی! - هرگز!
- آفتاب ِدشنه‌ام ببین! - هراسانیدیم؟!
- به عزلت خواهی فسرد... - هان؟

نماز ام بر
کفر پرداز
اشک ببار
بمیر بر من
بگشای ام
بگشای ام
بگشا...


بر برهنه‌گی‌ات رنج بَر
بر هنر ِسیاه‌ات
چرک و گند-ات تام ِدوزخ - برای‌ات می‌گریم!

شهریاری‌ات فروشد! - هان؟
به گاه ِبازگشت ِآفتاب
بر سرد ِاین سرگشته‌زمین - اه‌ه‌ه‌ه...


{بازگشت}

بی‌خود-ام ساز به بسیاری بوسه‌هات
شور-ام، و اشتیاق ِنو
کنام شو بر لرز ِاین دستان
ما طرح ایم
سزیده

بر دفتر ِسوگ‌چامه‌سرا

از لبخند-ات می‌خوانم
...
به غروب نخواهی کشید...



۱۳۸۵ اسفند ۲۵, جمعه


کوتاه درباره‌ی بد-خوانی ِقلم‌‌زنی‌های گذشته



وقتی جهان برنا بود، قلمی بود برای نوشتن که می‌نوشت...

و حال که جهان بس-مانده، وا-مانده و خسته، قلم‌هایی هست که می‌خوانند؛ و خواندن همیشه تنهاست؛ چه، خطاب‌گیر، خود، تنهاست و بی‌سخن و فزاینده‌ی تنهایی ِقلم؛ این‌سان، قلم، اگر بخواهد بنویسد، چاره‌ی ندارد مگر (باز)خواندن ِقلم‌زنی‌های گذشته، قلم‌هایی که در روزگار ِشادابی ِسخن، وشته‌های ماندگار گزارده‌اند.

اما در این‌جا خطری‌ هست: قلم در مرز ِنویسنده‌گی و نویسا شدن‌ می‌لرزد؛ بازخوانی، اگر لای‌روبی باشد و رسوب ِفراموشی از پیکر ِ"قدیم" پالاید، اگر به فراخواندن ِبارقه‌های ایده‌بار از لایه‌های قدیم انجامد، همانا نویسنده‌گی‌ست؛ ولیکن، صرف ِبرکشیدن ِمومیایی از گور ِزمان و بَراستاندن‌اش چونان سیماچه‌ای جذاب و ارزمند از جهان ِدیروز، نمایاندن‌اش در هیئتی خاک‌آلود و نیمه‌جان، نمایش ِعتیقه‌بازانه است و اطوار ِنویسایی، و درحقیقت، ناسزاکاری در حق ِباش ِقدیم و در حق ِمرگ، حق ِزنده‌گی در مرگ.

خواندن ِقلم‌های قدیم و کشاندن‌شان به حال ، و گزاردن‌شان در کاغذ ِحاضر، بی‌از تقریر ِافق (زمان-زبان)ی که در آن سخن می‌گفتند و طرح ِگویه‌هاشان را سزیده‌ی وضع می‌ریختند، عملی نویسا‌وارانه است؛ چون وا-گویه تنها تا آن‌جا می‌تواند به‌حق بازگفته شود (به گفته درآید) که توان ِماضی ِخویش را به‌گونه‌ای پس‌نگرانه و واسازگرایانه دوباره گرد آورد و به زیست ِحاضر بپاشد، که به قد و بالای تن ِحاضر ِجهان بیاید؛ این امر نیازمند ِتلاش ِذهنی ِشگرفی‌ست که درهم‌جوشی ِگوشه‌ی قدیم و گوشه‌ی حال را پی‌گیرانه طلب کند – تلاشی که به‌گونه‌ای هم‌زمانی‌تر در کنش ِترجمه نیز زیسته می‌شود و مرتبه‌ی ترجمه را تا مرزهای ِفرازین ِنویسنده‌گی برمی‌کشد.

وادادن ِروحیه و حالت ِباشنده‌گی به زنده‌گی ِگذشته، به زیسته‌ای که زمانی مضارع بوده و دمیده شده و آهیده شده، به "زیستن-در-دیگران" می‌ماند؛ در زیستن-در-دیگران، کل ِبار ِهستی – آن‌چیزی که باشنده‌گی ِمن چونان هستنده-در-آن‌جای ناتمام و گسلیده را در حکم ِتهی‌گی ِمشتاق به "چیز" معنادار می‌کند – به دوش ِنا-بود ِدیگری می‌افتد. من، آن‌جا‌یی‌ام را به پس می‌افکنم و کل ِشوق‌/شکاف‌ام را با توسل به امر ِگذشته، به امری که به‌خاطر ِگذشته‌مندی‌اش ایمن، معنایافته و گرم است، آکنده از هست‌مندی ِکاذب و مطمئن ِپیش‌بوده‌گی می‌کنم. این‌چنین من اگزیستانس‌اش را از کف می‌دهد؛ اگرچه در وهم ِاصالت ِروحیه‌ی خود می‌لولد (وقتی افسرده‌گی ِغربت‌زده‌گی را با افشرده‌گی ِمضطربانه‌ی اصیل، و دل‌مرده‌گی ِآمده از زبان‌پریشی‌های اگزیستانسیل را با زیست‌بیزاری ِجهان‌پریش ِاگزیستانسیال جا‌به‌جا می‌گیرد) و خود-تنها-بوده‌گی‌اش را سراسر به غرابت ِنویافته و نوبر و دست‌نیافتنی‌اش می‌چسباند، و می‌انگارد که آری، دیگران را راهی به این جهان، جهان ِمس‌فام و غریب و غروبین ِعتیقه‌ورانه‌اش نیست. با این همه، در بازخوانی، چیزی نارواتر از گمارش سرراست ِِهستی ِخوانش بر جهان ِگذشته‌ی نوشته و روان‌شناسی ِنویسنده‌اش نیست؛ هستی ِخواننده سنگین و فشرده و اندیشگون است، چه که او رسالت ِاحیا را پذیرفته، نه لاسیدن با گذشته را.

بازی با قلم‌زنی‌های ِگذشته، بازی با متن ِخواندنی نیست.. پای قلم‌زنی‌های گذشته، تنها هنگامی که در قالب ِمتن ِنوشتنی نگریسته شوند، به آوردگاه ِروشن ِبازی باز می‌شود؛ یعنی در هیئت ِمتنی تازه و غریب (نه از سر ِگم‌گشته‌گی و گذشته‌گی، از سر ِچه‌گونه‌گی ِآورش به سپهر ِزمان ِحال: ترجمه) که در بر ِنگاهی بارآور خود را می‌گشاید. متن ِگذشته جان‌اش را به جریان ِموسیقیایی ِزبان در اکنون می‌سپارد، و عامل (به بازی‌گیرنده‌ی قلم، کسی که گوشه‌ی مائده‌ی حاضر را برای خوش‌نشینی ِرایحه‌ی قدیم پاس می‌دارد) می‌باید که با حفظ ِفاصله و هم‌هنگام خودسپاری ِآگاهانه بر جریان ِدرهم‌جوشی ِزمینه‌ها، در مقام ِمیانجی‌گر ِاین ایثار، پویش‌گرانه، شاده‌ی قدیم را با مزه‌ی زخم ِحال خورد.


برای شبیر


۱۳۸۵ اسفند ۱۸, جمعه


Ongeschikte fragmenten



در اندیشه‌ی شعر ِامروز صحبت سر ِشمایل ِاین‌جهانی‌ست، سر ِ قوس و قزخ و کمان و کون، سخنی که تقلا می‌کند به‌واسطه‌ی اصل ِجانشینی و قدرت ِاستعاره خود را به ایده‌ای بچسباند و بگوید "این من ام! ورای ِمقوله و فلسفه! از جهان ِزبان، از دل ِخود ِزبان ...". تک‌گویی‌ها، خودتنهاانگاری‌ها و شوریده‌گی‌های خیس و در-خود-فرورفته‌ای، حتا با ایده‌آل‌سازی ِمخاطب و بیگانه‌سازی ِزبانی، همچنان در حد ِنازل ِیک گفتار-درخواست باقی می‌مانند {چون انسان‌انگار اند}. در ایران، زبان ِشاعرانه – که همیشه در تقلای ترحم‌انگیزی برای دست‌یابی به اوج‌های اثیری(؟) ِروح ِشرقی خود را می‌افسُرَد – چیزی جز زبان ِخماری نیست؛ خماری‌ای که، در گشتی مضحک، رنگی غربی می‌گیرد {البته بی آن‌که بازیگوشی‌‌های ظریف ِآن را از آن ِخود کند و شاد شود}، به ایده‌ی زن می‌چسبد و نیرو را لا به لای کاغذی چسبناک و مأیوس می‌گذارد و در چنبره‌ی روان‌گسیخته‌گی ِاسف‌بار ِخود تن ِخود را در سلول ِسرکوفته‌گی پژمرده می‌کند. به همین دلیل همه شاعر ا ند{چون زبان ِخماری و زبان ِرخوت و زبان ِشهوت، زبر-زبان ِهمه‌گانی‌ست} و ناظر، و سرخورده و عصبی. بوطیقای ِنوی ایرانی، زالویی‌ست که از ران ِخیس ِلکاته‌ خون می‌مکد.
Let’s call it: poetics as a Hetaera


"دلیل‌های بسیاری در رد ِول‌انگاری ِاخلاقی در روابط ِسکسوال به پیش می‌توان آورد که شاید بدین خاطر که در بیش‌تر ِموارد از جای‌گاهی دگماتیک و سرکوبگرانه و هنجارین قضیه را می‌نگرند، دلیل‌آوری‌شان کم‌تر بر بستر ِذهنی که آزاد می‌اندیشد (و البته تنی آزاده‌جان دارد!) خوش می‌نشیند و پذبرفته شود. مشکل این جاست که در چنین دلیل‌آوری‌هایی، مهم‌ترین اصلی (صرفا ً از این جهت مهم‌تر، که نزد ِفهم ِمتعارف باورپذیر است{در این‌جا بار ِآموزشی/اقناعی/جدلی ِبحث ِاخلاقی مد نظر است}.) ِتجربه‌ی سکسوال برآورد و با گشت ِذهنی ِظریفی به ساحت ِاخلاق پیوند خورد، نادیده گرفته می‌شود و اغلب، از همان ابتدا، در حکم ِامری غیراخلاقی، حیوانی و تابو-گونه نادیده گرفته و نخوانده به بیرون انداخته می‌شود. مسئله این جاست که اوج ِلذت ِسکسوال، لذتی‌ست که از دل ِتعلیق ِعاملیت/سوژه‌گی ِسوژه برمی‌خیزد: زمانی که من خود را چونان ابژه‌ای در فضای ِدیگری تجربه می‌کند که خود را درواسپاری‌اش به ابژه‌گی ِمن سوژه کرده... منظور این که، برگذشتن ِتجربه‌ی سکسی از مرتبه‌ی صرفا ًحیوانی به ساحت ِدیگری، و به زبان ِدیگر، به قلمروی ِانتزاعی ِ{نا}هستی ِمن با دیگری، لذت ِسکسوال را می‌سازد، لذتی که صرفا ًمحدود به تجربه‌ی جای-گاهی ِسکس نیست. همین‌جاست، که باید با نگاهی موشکاف، نقش ِامر ِاخلاقی در لذت را بازیافت: از آن ِخود کردن ِرانه هم‌هنگام با خودسپاری ِزیرکانه به آن هم‌چون منشی اخلاقی – که دراساس چیزی جز سیالیت ِنمود/ایده/نشانه/مایه‌های ِیک بستار ِشخصیتی ِاستوار بر این سیالیت نیست – به پیش کشیده می‌شود." ش به‌خوبی از پس ِاین تحلیل برمی‌آید اما کم‌سوادی ِاو در روان‌کاوی کمی مطلب را خسته‌کننده کرد؛ به زبانی ساده می‌توان گفت: میل، پاره‌ها و گوشه‌ها و بازی‌های‌اش، از دل ِقانون برمی‌آید. یا به زبانی ظریف‌تر می‌توان گفت: نام ِپدر، ابزار ِقتل ِاوست.


Eye on the TV, cause tragedy thrills me, whatever flavour It happens to be like:
Killed by the husband, Drowned by the ocean, Shot by his own son,
She used the poison in his tea, and kissed him goodbye
That's my kinda story
It's no fun 'til someone dies
عملکرد ِکمیک ِکاتارسیس(پالایش ِروان در تراژدی) از خلال ِتصاویر ِتلویزیونی. این فرایند ِنیابتی، به ویژه برای ما ایرانی‌ها، که کاهل‌تر و بزدل‌تر از آن ایم که سهمی از گرمای ِزیست ِتراژیک در زنده‌گی‌مان داشته باشیم، پُررنگ‌تر، و حیاتی‌تر است.

کمونته‌های مجازی جدی‌تر از این اند که صرفا ً مکانی برای سورچرانی‌های بیهوده‌ی اینترنتی باشند... این کمونته‌ها، مکانی برای چشم‌چرانی اند، برای اطفای ِداغی ِشهوت (شهوت ِکنجکاوی(!)) از طریق ِبرقراری نظارتی هژمونیک و دوستانه‌نما بر کل ِروابطی که طرف ِدیگر با حماقتی مزخرف و از سر ِفقر(!) آن را عرضه می‌کند. این عورت‌نمایی ِنابی‌ست برای جوانان ِایرانی که مادرزاد اخته اند . پای این جریان به ادبیات هم کشیده می شود، پنهان‌گری ِفاحشه‌وارانه‌ی ذهن در پس ِبکت-‌باره‌گی ِنوشتار (یا اگر خوش دارید بگوییم: زیاده‌گویی ِمینیمال). نوشتاری پر از مدلول، دل‌‌گیر و خسته و خیس (نمایی پر از تصویر اما بی رنگ و رو). بی‌اشتیاق اما کنجکاو و طالب ِبارقه‌ی سطر ِبعدی.. این کام‌جویی در گیجاگیج ِمازاد ِمدلول‌ها (در گردابی که زاییده‌ی شعر-باره‌گی ِنوشتار است و از فرط ِبدگواری ِسوررئالیته مدام می‌گوزد) در خود فرو می‌رود و بار بار خسته‌گی می‌آورد؛ رابطه و نوشتار، در غیاب ِعناصر ِادیپی شکل می‌گیرند و اشتیاق بی آن که رمز‌گذاری و نمادین شود (و دال‌پردازی کند)، مستقیما ً به دیوار ِمات ِشهوت برمی‌خورد، بازمی‌گردد، از خود بالا می‌رود و خود را به شکل ِاسف‌باری تکرار می‌کند، درست مثل ِشرح‌حال‌نویسی و عقده‌گشایی در کمونته‌های مجازی که تکرار ِتکراری‌هاست...

مشخصه‌ی جامعه‌ی وفور (بودریار)، صرفا ًوجود ِدهشت‌بار ِمازاد در تمام ِعرصه‌ها‌ (کالاها، ابژه‌های فرهنگی، سکس، نمایش، علامت، رنگ، کلام) نیست... مشخصه‌ی این جامعه، نشئه‌گی پیش از بلعیدن ِاین مازادهاست، پیش از این که این بس‌بوده‌گی‌ها در معده‌ی نازپرورده و صورتی ِانبوهه گوارده شود... مازادها پیش از این که وارد ِدستگاه گوارش شوند، بالا آورده می‌شوند(اطلاعات) بی آن‌که هیچ سنتز و هم‌نهادی در کار باشد. تنها کافی‌ست کمی بینی ِخود را بالا بگیریم، گند ِتهوع مازادها، بس‌بود ِحضور ِچیزها و هرزه‌گی ِتام، نشان می‌دهد که چگونه تن-هایی، گوشیدن ِناب، گفتگو و اندیشیدن در روزگار ِما رفته‌رفته به اموری محال بدل می‌شوند.

دم‌هایی هست که در میانه‌ی نوشتن، بی‌خود و بی‌آگاه، نویسنده به خنده می‌افتد، در حالی که نه شکل و مضمون ِنویسه‌ها خنده‌دار است و نه رویدادی بیرونی حادث شده... این واکنش ِناگهانی، از معدود تنش‌هایی‌ست که از حد ِبی‌معنایی به هیستریای ِزنانه می‌ماند (و چون نمود ِتنانی‌اش در چهره فشرده می‌شود، شاید از آن بی-معنایی هم پیش‌ می‌افتد)؛ حادثی از همین جنس گاه‌گاه در نیک‌دمی ِشادان هم‌باشی نور می‌دهد: هنگامی که در دیدار ِدوست، ناگهان لبخندی بر چهره می‌نشیند...بی‌دلیل و ناگهانی... لبخندی که از حضور ِمن و دیگری فراتر می‌رود و معنای‌اش را به موسیقی ِایده‌آل ِنوشتار ِلحظه می‌سپارد...