۱۳۸۶ بهمن ۹, سه‌شنبه


مست‌نوشت
یا
گامی بر Mare Erythraeum



انگشت، لال، اور، لال

واقعه‌ای بر دل، از پوچی دل می‌جوید... دل از شکاف ِدل از دل می‌شکفد، لدلد..دل‌دل، دل‌لد‌دل، دال از دل ِدال: سخن به دور ِدایره‌ای که بر خط ِنسخ می‌رود شعاع ِاراده‌اش...

از محض ِمطلق... مطلقا. ق. طوبای ِقاف. مام ِطا. لام ِمام: اشتیاقی که سر به بالین ِدم می‌نهد: مرخوش‌باش ِمرگ ِدم ِآتی... قاف ِطاق. مثانه‌ی طیاره‌ی لوح ِقنوت ِآدم...

گیج ِشب: بش-اشی...در این وجد ِتهی، های ویدایی: کمینه و نارس، یاد-آور ِآن ابر ِنیمه‌خزانی ِنازل بر اتاق که بر جار ِرایحه‌ی خوش‌گوار ِتاقچه، ماکیان ِازلی می‌لمیدند و بر میرایی ِخروس ِشب سوک ِتام می‌گزاردند...

کوه.. کوه ِماتم، تام بر من... کوه ِمادام، نام... دمادم ِکام، کوه ِتم

زهدان ِمرده‌ی زمان، نام زی رمن اه زی، زنی آلوده از پوش ِزنی... زمان، زن ِبی‌نام، فاحشه‌ی قدسی، آه... دمی بیارام، من از تو چه کام...

شهیدی بر غروب ِخون به صف ِبسته نشسته، بس‌بس، صف‌صف، به ‌زاری‌های هزار ِراه، راحل ِراحت ِرأس است این قطره، چکان‌چک بر ظرف ِبه‌صف‌نشسته‌، در غیاب ِشهید...من؟! راقم ِراکد ِراکب ِراوی ِرایحه: ناچیز ِرسم، رخوت ِتام: من!؟ همانا غروب ِشهید، بسابس ِنمایش

انگشترم گم شده...
آوخ
گو که پاری از جان‌ام کاسته...
زنده‌گی پس از زنده‌گی





۱۳۸۶ دی ۲۸, جمعه

Hibernal?


«از زمانی که از برنامه‌ریزی دست کشیده‌ام، کنجکاوی ِغریبی نسبت به برنامه‌ریزی ِروزانه‌ی دیگران پیدا کرده‌ام. این که از لحظه‌ای که بیدار می‌شوند چه می‌کنند؟ چه‌گونه می‌توانند درست پس از صرف ِصبحانه‌ کار ِهرروزه‌ی خود را آغاز کنند؟ چه‌‌طور مانند ِمایع ِظرف‌شویی در سینک ظرف‌شویی، کل ِروز به دور ِخود می‌چرخند و می‌پیچند تا درنهایت به سوراخ ِخواب فروروند و آرام گیرند؟ آن‌ها تلنگری به صفحات ِاشاره‌ای(touch screen) زنده‌گی ِخود، که دائما ًمشغول ِپخش ِنمایش هرروزه‌گی ِچرخان ِآن‌هاست، می‌زنند و از این گیجاگیج هرروزه‌ی ِزمان ِتهی، دمادم نشئه می‌شوند.»

- بودریار/خاطرات ِسرد


هیستریای کسب‌وکار، درمان ِبیهوده‌گی است. این هیستری، در مقام ِموومانی که ملودی ِساده‌ و شسته‌ورفته‌اش، سطح ِزنگارسود ِزیست ِهرروزه را سایش می‌دهد، حکم ِنارکوکی است که بی‌تابی ِجان ِتاب‌دار ِانسانک ِاز شدت ِبیهوده‌گی ناآرام، را می‌آرامد. عملکرد ِاین هیستریا در کشتن ِزمان به جریان می‌افتد. زمان که بمیرد، جای-گاه می‌میرد، دیگر به هیچ انگاشتی از چونایی ِجای-گاه ِمن-در-جهان، از این که پیرامون، و من-در-آن، چه‌گونه می‌باید باشند که جریان ِزنده‌گی معنا گیرد، از این که من چه‌گونه باید سکونت کنم، نیاز نیست... در چرخابه‌ی کسب‌وکار، همه‌چیز در چرخش است و این چرخش، در هنگار ِبی‌وقفه‌اش، به سیاه‌‌چاله‌ی معنای ِزنده‌گی بدل می‌شود که در آن تمام ِعناصر ِزیست ِاجتماعی سیاره‌‌هایی می‌شوند بر گرد ِتهی‌گاه ِامر ِاجتماعی.


از خود ِنام پیداست که کسب‌وکار چیست! مشغله (business)، هیچ نسبتی با کار ندارد. کسب‌وکار، تا آن‌جا که با مغز و با دست (با اندام ِکار ِاصیل) بیگانه است، در حکم ِیک هرزه‌گی ِتمام‌عیار، گل ِسرسبد ِ شیوه‌های تباهیده‌ی مناسبات اجتماعی ِماست. {وصفی ارتجاعی! برای ما که نامیدن و کار ِدستی را فراموشیده‌ایم، نسبت‌دادن ِهرزه‌گی به چیزها، حکم ِمَثل ِهمان دیگ ِسیاه ِسخن‌گو را دارد!}


آیا شما نام دارید؟! آیا می‌نامید؟! خًب این به کنار! نام ِکارتان هم به کنار... کسب‌وکارتان چیست؟


در فضای ِخاکستری ِعامل انسانی درگیر ِکسب‌وکار – همان انسان ِاقتصادی‌ای که می‌توان رد ِبیهوده‌گی را بر حاشیه‌های زنده‌گی ِتُنُک‌اش، براساس ِفلسفه‌ی پول ِمبتنی بر ترم‌های نهایی و حاشیه‌ای (خاصه بازنمودها)، پی گرفت – چیزها همه‌گی براساس ِارزش ِمبادله رنگ ِهستار می‌گیرند.. تمام ِچیزهایی که بیرون از حوزه‌ی ارزش‌گذاری ِمبتنی بر بازنمایی ِحساب ِبانکی قرار می‌گیرند، نیستار هستند. در این‌جا، هیچ‌چیز ِزمان‌مندی که خارج از دلالت ِکاسبانه‌ی رجحان ِزمانی قرار داشته باشد، وجود ندارد؛ بی‌تفاوتی نسبت به زمان ِاصیل: به تن، به رنگ در زمان، به موسیقی؛ بی‌اعتنایی به هر آن‌چیزی که معنای ِدرنگ را بر متن ِزمان بنشاند. عامل ِانسانی، موجود ِتیزهوش و زمان‌سنجی‌ست که نزد ِاو تمام ِقلمروی ِانسانی در این ماکسیم فشرده می‌شود: "هرکس قیمت ِخود را دارد." برق ِپُرهیاهوی این قاعده، گورزاد ِملالت، تن ِبی‌زمان ِکاسب را ریش‌ریش می‌کند. تن‌ها همه‌گی در شبکه‌ی هزینه‌‌های فرصت‌ رمزگذاری می‌شوند و کل ِساعات ِبا-همی در غلتیدن در گنداب ِروابط ِچهره‌زدوده‌ای سپری می‌شود که در آن سرخوشی ِدیگری چیزی نیست مگر ارزش ِحال ِتنزیل‌شده‌ی جریان ِبازدهی ِنسبت ِآشنایی ِمفید.


شب‌هنگام، در سکته‌ی گردش، شبکیه‌ی چشم ِخسته، هم‌بستر ِحفره‌ی تاریک ِهستی؛ سکوت، کلافه‌ی هراس.. اگر او خواب‌اش نبَرَد... تپش ِشب‌های دلزده‌گی





۱۳۸۶ دی ۱۷, دوشنبه



مست‌نوشت


پدر چتر را باز کرد، زیر-اش ایستاد، پاربرف‌ها را تکانید، بست، نگاهی انداخت، من نبودم که بر دیوار ِسهو، نگاه ِپاسخ رد ِارضا به خود گیرد، نگاه ِپا در هوا پس نشست، چیزی نماند جز کلان‌کلان گرمای ِتن ِپدر ترانما اما هم‌کنار ِسکوت ِضرور ِآتش‌آب؛ به این که می‌نگرم، نامی‌ست که نُه وشته بر دیواره‌ی به‌عرق‌نشسته‌ی این ظرف می‌گزارد، دل این ِنام، هم‌نشین سکون ِسنگین ِانگارسرای ِمن

Nihil Aeternum - Among The Swampflames - Those With No Eyes

زیر ِنامه مُهری خون‌زده از تک‌تک ِتصاویر ِگریزان ِهیچ‌-کسی؛ رایحه‌ا‌ی خفیه، تارتر از سایه‌های قلم ِغروبی، خسوف ِاشتیاق...خزانه‌ی اندوه...

Terra Sancta – Aeon - Drwoned

خُفت و در همین گاه، در اتاقک ِگوش، زبان ِسیاه ِمُردُر بر تن ِگوش ساییده بود که جرعه‌ای دیگر به باد ِسایش ِبیداری گزارده شد... ها؟ برادر؟ بَر دار ِجام ِآخر لب به بازی می‌گیری یا بر بُردار ِکلام طالب ِسکته‌ی شوقی؟ هان که نگاه ِقلمروی ارباب را به حیاط ِخلوت ِبویناک‌ات نکاهی! چه کلام سهل و سُست است دربرابر ِسپیدی ِاین زمینه! زخم ِجام ِسرد...

Ovro – Gegendurchgangenzeit - Die Widerhalle der Vergangenheit

در صفحه‌ی 196، جایی که نگارنده می‌خواهد انگاشت ِرایج از خصلت ِاصلی ِدوره‌ی روشنگری (عقل‌باوری) را، با ارائه‌ی نمونه‌هایی از فلسفه‌ی لایبنیتز، سپینوزا، و حتا دکارت، به چالش اندازد، آقای ارنست، این فرهیخته‌ی مکتب ِماربورگ، گوژ ِکانتی ِنگرگاه ِخود را یک‌بار ِدیگر بار ِخواننده می‌کند. چه روح، چه ایمان، چه شهوت و چه حس و چه اراده، همه در منظومه‌ی عقل فرومی‌روند؛ در سوی ِدیگر آقای ماکس ، با آن نگاره‌های عجیب و غریب‌اش، نمایشی از تظاهرات ِعقل بر پا کرده، که ازقضا در 691امین روز ِبرپایی ِاین نمایش، گذار ِآقای ِارنست بدان می‌افتد و کلی چیز یاد می‌گیرد؛ مثلاً این که چه‌طور از تاریخ ِگردن‌دراز می‌توان آموخت که حوا تنها کسی است که برای‌مان مانده، یا این که چه‌گونه عقل می‌تواند رویداد ِیک شب ِعاشقانه را بر روی ِیک میز تصویر کند.{ آقای ارنست، هنگامی که در برابر ِمیز می‌ایستد، فراموش می‌کند که گوژ دارد.}

Stalnoy Pakt - Probuzhdeniye Rossii - Untitled

می‌افتیم: سهل‌تر از برف، بی که گوشه‌ای از شور ِرگی بر گورمان بساید..








۱۳۸۶ دی ۱۴, جمعه



Primordial

Song of the Tomb



آهنگ ِگور


از شمال‌گان به جنوب‌سو

از خاور تا به باختر

تنها گور است که دیده به راه‌ام می‌کشد


بدان‌جا دیده‌‌ام که برادران برفتاده‌

و خیشان در بند بودند


حال، زخمین اما برپا

بر بی‌خداخاک ِسرد،

گورآهنگ می‌سرایم

از خدایانی که چشم بر من دارند

وه! به نام‌ات جامی برکشم...


خورشاد که برآید

بر مرگ‌مان می‌ریزد

و حتم ِمرگ می‌درخشد


غروب ِاعصار است

انسانی نمی‌ماند


گورآهنگی می‌سرایم

از سرداخاک ِبی‌خدا

با نوایی پاک

به زهدانی زهرین

هلایی بر سایه‌گان دارم

بر اسطوره‌مردان ِگراشیده بر سنگ

که چامه‌شان را دیگر گوشی زیب نیست

زنان ِسرزمین ِلوت

من می‌گویم

هنگامه آن ِشماست...



برای شافع