۱۳۸۷ فروردین ۱, پنجشنبه


وارونه‌گی ِتاریخ
ژان بودریار


جایی حول‌و‌حوش ِدهه‌ی هشتاد ِسده‌ی بیستم، تاریخ، مسیر ِخود را عوض کرد. وقتی از نقطه‌ی اوج ِخود در زمان گذر کرد، وقتی به نوک ِمنحنی ِپیشرفت رسید، یکسره دچار دگرگشت شد، چرخشی بازگشتی از رخدادها به جریان افتاد، معنای معکوس آشکاریدن گرفت. چندان که به فضای کیهانی مربوط می‌شود، زمان-مکان ِتاریخی هم منحنی و خمیده‌گی ِخود را دارد. به‌واسطه‌ی اثر ِآشوب‌ناک ِزمان و مکان، چیزها چنان که به حد ِاعلای خود می‌رسند، بیش‌ و بیش‌تر شتاب می‌گیرند، درست به‌همان ترتیبی که سرعت ِآب به‌هنگام نزدیک‌شدن به آبشار، به‌گونه‌ای حیرت‌آمیز زیاد می‌شود. در فضای اقلیدسی تاریخ، سریع‌ترین مسیر از یک نقطه به نقطه‌ی دیگر، خط ِمستقیمی است که به پیشرفت و دموکراسی جوش می‌خورد؛ خطی که به فضای خطی روشنگری تعلق دارد. اما در فضای نااقلیدسی پایان ِسده‌‌مان، خَمِشی منحوس تمام ِمسیرها را به‌گونه‌ای برگشت‌ناپذیر از راه منحرف کرده است. تردیدی بر این نیست که این واقعه به کُرَویَت زمان ( چیزی که چونان زمین ِآشکارشده در هنگامه‌ی غروب، در افق ِپایان ِسده پدیدار گشت)، و یا به کژیده‌گی ِظریف ِعرصه‌ی گرانش، مربوط می‌شود. {ویکتور} سگالن، می‌گوید بر روی زمین کروی، هر حرکتی که ما را از نقطه‌‌ای دور می‌کند، سبب ِنزدیکی ِما به همان نقطه می‌شود. این گفته در مورد ِزمان هم صادق است. هر حرکت ِممتاز در تاریخ، به‌گونه‌ای نامحسوس ما را به نقطه‌ی متقاطر ِخود، درواقع به‌نقطه‌ی عزیمت ِخود، هدایت می‌کند. این یعنی پایان ِخطیَت. از این نگرگاه، دیگر هیچ آینده‌ای وجود ندارد؛ و چون آینده‌ای وجود ندارد، دیگر هیچ پایانی هم در کار نخواهد بود. با این حال، این مسئله را با مضمون ِپایان ِتاریخ کاری نیست. سروکار ِما با فراگرد ِپارادوکسیکال ِوارونه‌گی است. واژگونی ِجریان ِامور در مدرنیته، که دیگر به حد و مرز ِفکری ِخود رسیده و بالش‌های بالقوه‌ی خود را فراچنگ آورده است، و از رهگذر ِفراگردی فاجعه‌‌زده از آشوب و بازگشت، از درون واپاشیده و به اجزإ خام و اولیه‌ی خود تجزیه گشته است.

از رهگذر ِچنین برگشتی (برگشت ِتاریخ به ابدیت)، و از گذر ِاین خمیده‌گی ِهذلولی‌وار، قرن پایان ِخود را دور می‌زند و از آن درمی‌گذرد. از طریق ِتأثیر ِپس‌گشتی ِرخدادها، ما از برابر ِمرگ ِخود می‌گریزیم. به زبان ِاستعاره، ما هرگز به پایان ِنمادین ِچیزها دست نخواهیم یافت، هم‌چنان که هیچ‌گاه دست‌مان اوگ ِنمادین ِسال ِ2000 را نسایید.

آیا امکان ِطفره‌رفتن از انحنای ِپس‌گشتی ِتاریخی که با پای ِخود مسیر ِآمده را بازمی‌گردد و در این حین، اثرات و ردپاهای خود را می‌زداید، وجود دارد؟ ما همه‌گی به تماشاکردن ِچندباره‌ی فیلم‌ها عادت داریم، به دیدن ِدوباره‌ و دوباره‌ی فیلم‌هایی که همانند ِزنده‌گی ِخودمان ساخته‌گی و خیالی اند؛ ما چنان یکسره‌ آلوده‌ی تکنیک ِپس‌گشتی شده‌ایم، که قادریم که همراه و همداستان با گیجاگیج ِ{حیات} معاصر، تاریخ را از روی ِدیگر ِآن، دوباره تجربه کنیم– چنان‌که فیلم را از روی ِنادرست ِآن وارد دستگاه پخش می‌کنند.

آیا آویختن به امیدی عبث ما را بر آن داشته تا از "سکونت در ویرانه‌ی اکنون‌مان" طفره زنیم، و، به گفته‌ی کانِتی، خویش را به مالیخولیای ِپس‌‌نگر وانهاده‌ایم تا همه چیز را جبران و از نو زنده‌گی کنیم، تا برای توضیح‌دادن و روشن‌کردن {آن‌چه گذشته} زنده‌گی کنیم ( تو گویی سایه‌ی روان‌کاوی بر تمام ِتاریخ ِما مستولی شده، و انگار همان رخدادها، همان وضعیت‌ها به همان نحوی که حادث شده بودند، دوباره پیش می‌آیند، انگار همان جنگ‌ها دوباره همان آدمیان را به جان هم می‌اندازد، و خلاصه این که هر آن چیزی که زمانی ربوده شده بود، از نو فراچنگ می‌آید، چنان‌که گویی به‌دست ِنوعی فانتزی ِگردنگش جابه‌جا شده تا اثر، خود، چونان فرم ِناخودآگاه، و هم‌چون فراگرد ِآغازین ِکار، درک شود)؛ آیا قرار است تمام ِرخدادهای گذشته را، به هدف ِمفایسه، فراخوانیم، تا چیزها را تماماً برحسب ِ{قراریابی‌شان در}فراگرد از نو تعلیم دهیم؟ سرسام ِفراگرد گریبان ِما را بخ‌سختی گرفته؛ و در این حال، قبض و آشفته‌گی ِمسئولیت نیز بر ما سنگینی می‌کند، چراکه این هر دو به‌شدت فرار و گریزان گشته‌اند. برای این که بتوان تاریخ را به‌درستی بازسازی کرد، برای ماست‌مالی‌کردن ِتمام ِشرارت‌ها و فلاکت‌ها: پس ِپشت ِتکثیر ِرسوایی‌های مفتضحانه احساسی آمیخته از کین‌توزی وجود دارد، حاکی از این که تاریخ، خود، شرارت است. پس‌-گردی که ما را به سرسام ِسرآغاز، به این وجه‌ از تاریخ و به این خوش‌مشربی ِخاسته از غریزه، به این چوله‌ی بدوی، گشتی است که سبب می‌شود چیزها در لاسه‌ای زیست‌بوم‌شناختی با خاست‌گاهی محال پا بر جا بمانند و بپایند.

تنها راه ِپیشگیری از وقوع ِاین امر، تنها راه ِبریدن ِبند ِنافی که ما را به این پس‌رفت و وسواس پیوند می‌زند، این است که خود را مستقیماً در مدار ِزمانی ِدیگری قراریاب کنیم، این که سایه‌ی خود و قرن را پس ِپشت بنهیم و از راه ِمیان‌بُر ِمحذوفی گذر زنیم که با گرفتن ِمجال ِاستقرار از پایان، نفس‌اش را می‌گیرد و ما را فراسوی ِآن می‌برد. این عمل، دست ِکم، در عوض ِدربندکردن ِتاریخ در قالب ِبررسی‌های کسالت‌آور و جان‌آزار و وانهادن ِآن به همان کسانی که بر سر ِمیز کالبدشکافی همان بلایی را بر سر ِلاشه‌ی تاریخ می‌آورند که {روانکاو} در واکاوی ِبی‌پایان ِدوران ِکودکی بر سر ِشخص می‌آورند، به حفظ ِپس‌ماندهای باقی‌مانده از تاریخ کمک خواهد کرد. این عمل، امکان ِمحافظت از خاطره و افتخار وشکوه را برای‌مان فراهم می‌کند، {آن‌گاه} زیر سایه‌ی بازبینی و توان‌بخشی، ما می‌توانیم به الغای ِیک‌به‌یک ِرخدادهایی که پیش‌تر حادث شده دست زنیم و آن‌ها را به اظهار ِندامت واداریم.

اگر می‌توانستیم این درنگ‌دار (moratory) ِپایان ِسده را گیراندازی، این قله‌ی واپس‌مانده که انبان ِچیزهاست و به‌نحو ِغریبی به رنجه‌ی سوگ می‌ماند، به رنجه‌ی سوگی که در عین ِناتمامی و کژو‌مژی‌اش در طلب ِبازبینی، بازنویسی، و بازیافتن و کشیدن ِپوست ِچهره‌ی پژمرده‌ی چیزهاست، تا این که در التهابی پارانوییک، بیلان ِکامل ِپایان ِسده (بودجه‌ی متوازن ِجهانی، دموکراسی، ریشه‌کنی ِعمومی ِتمام ِستیزه‌ها، و درصورت ِامکان اخراج ِتمام ِرخدادهای "منفی" از خاطره) را – با همان حرارتی که یک تاجر بیلان ِمعاملات‌اش را ثبت می‌کند – برسازد و حفظ کند. اگر می‌توانستیم از قماربازی در این سفیدکاری‌ها و لعاب‌کاری‌های بین‌المللی، که امروز تمام ِملت‌ها برای این که دستی در آن داشته باشند حاضرند گلوی یکدیگر را پاره کنند، دست بشوییم و یا از آن فراتر رویم، اگر می‌توانستیم از این حدت و گزافه‌گی دموکراتیک که نظم ِنوین ِجهانی از تریبون ِآن داد ِسخن می‌دهد، چشم پوشیم، آن‌گاه دست ِکم با رخدادهایی رخ به رخ می‌شدیم که با شکوه و شوکت و منش و معنا و یکه‌گی ِخویش از برابر ِما گذر می‌کردند. حال این که، ما در شتاب ایم تا وضع وخیم ِحساب ِسپرده‌ی خویش را پنهان سازیم (هرکسی، درنهان، از آن تراز‌نامه‌ی هولناکی که قرار است به سال ِ2000 تقدیم کنیم در هراس است)، چه که در پایان ِهزاره، هیچ چیزی از تاریخ‌مان، از اشراق و از خشونت ِبالفعل ِآن، بر جا نمانده است. اگر بتوان ویژه‌گی ِمتمایزی را برای رخداد فرادید داشت، چیزی که رخداد را دربرگیرد و درنهایت در تاریخ محلی از ارزش داشته باشد، همانا باید از برگشت‌ناپذیری ِآن سخن گفت؛ چیزی در رخداد که همواره از معنا و تفسیر پیشی می‌گیرد – چیزی که درمقابل ِوضعی که امروز شاهد ِآن هستیم قرار می‌گیرد: در برابر ِهمه‌ی آن‌چه در این قرن از پیشرفت، از آزادسازی و نجات، از انقلاب، و از خشونتی که به بهانه‌ و نیت ِخوش ِجریان ِتجدیدنظر صورت می‌گیرد.

پرسش این است: آیا حرکت ِمدرنیته برگشت‌پذیر است، و آیا درعوض، این برگشت‌پذیری، خود، برگشت‌ناپذیر است؟ این پویش ِپس‌گشتی، این رویای پایان ِهزاره، تا کجا قادر است پر و بال ِخود را بگشاید و فرا رود؟ آیا هیچ "دیوار ِتاریخ"ای – بمانند‌ه‌ی دیواری که صوت یا سرعت را هدایت می‌کند– در کار نیست که بر این حرکت ِحاشاگرانه‌‌ حد زند؟


Originally published in French as part of Jean Baudrillard, L'Illusion de la fin: ou La greve des evenements, Galilee: Paris, 1992. Translated by Charles Dudas, York University, Canada





هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر