وضعیتِ نوشتن
از خود، وضعیتی ست مهلک و پرتگاهی. یا به پردازشِ دشوار و کمیابِ سومشخصبودهگیِ
من و دیگربودهگیِ جهانِ من در وصفی واساز از واقعیت میانجامد: نویسندهی رستگار
(بارت، مونتنی، مولانا)، یا به وراجیهای تهوعآورِ مننگار، به یک نقاشیِ واقعگرای
کسالتبار، به روایتِ افسرده-شیدا از واقعیت: نویسندهی عاطفهزده و کینهتوز
(ادبیاتِ نویسندهگانِ جوانِ ما).
خب خبرِ بچهدار
شدنِ برادرمو که نوشتم، قیمه خوردن و آروغ زدنام هم که نوشتم، عکسِ تختِ بههمریختهم
رو هم که گذاشتم، عکسِ هیجانانگیز با اکسم رو هم، دیگه ی چی مونده آها، این پشههه
چهقدر عجیبه: توییتِ بعدی بعد از حموم.– هیچ فاجعهای در کار نیست، ما صرفاً با
بسطِ نوعِ بیخطر و ترحمانگیزی از خودبیانگری طرف ایم که با انحلالِ راز و امرِ
خصوصی در منطقِ نمایشیاش دیگر جایی برای امکانِ شکلگیریِ احساساتِ زیسته با دیگران
باقی نمیگذارد. توییتر، جز در مواردی که به شأنِ اساساً رهاییبخشِ خبررسانیِ
فوری و شکستنِ دیوارهای محافظ از اطلاعاتِ طبقهبندیشده به لطفِ حذفِ تعویقِ
رسانهگی نزدیک میشود، حکمِ غمانگیزترین باشگاهِ تنهایان را دارد، کسانی که از
اعدامِ تمامیِ امکاناتِ زندهگیِ زیستنی، سرخوش اند. باشگاهِ کسانی که فراموشی را
زندهگی میکنند.
«خواستِ برحق
بودن، در ظریفترین شکلِ آن که در تأملِ منطقی بروز میکند، جلوهای ست از روحِ
خود-پایی که فلسفه اساساً در پیِ فروپاشیِ آن است.» - آدورنو/اخلاقِ صغیر
از حساسیتهای
مذهبیگونِ یک ملحد: بیزاری از غیبت و بدگویی، ایمان به برکت، اصالتِ دیگرخواهی، ستودنِ
شب و سکوت.
او با دیدنِ
خانههایی که آرایش و چیدمانی شلوغ دارند، خانههای پُر، تنها یک چیز را از
سیماشناسیِ زندهگیِ میزبان بااطمینان میخواند: روحِ کسل. وسواس به پر کردنِ فضا
از ابژهها، بیش از این که به ذوقآوری و طبعِ ظریف مربوط باشد، به هراس از امکانِ
نخواستن و نیافتن، و ناتوانی از هستنِ محض، برمیگردد. خانه، از آن جا که یک فضا
ست و نه یک مکان، تنها با هستارهایی از جنسِ ناابژه (رنگ، سایه، زاویه، حضور، نور
و گیاه)، عزیز میشود.
« نوعِ بشر
پیش نمیرود. حتا اصلاً وجود ندارد... اما چون زمان رو به پیش حرکت میکند، خوش
داریم باور کنیم که هر چیزی هم که در آن است به پیش میرود – باور کنیم که این تحول
تحولی ست رو پیش.» – نیچه/خواستِ قدرت
مهمترین و
البته یکی از موجهترین دلیلها برای دوری از، و مبارزه با، ابتذال، همکناریِ ناگریزِ
آن با موهنترین شکلِ ملال، یعنی ملال از بیکسی یا پُرکسی، است. ابتذال، با ردِ
امکانِ ناپوشیدهگی و فاصله، با حذفِ سرشتِ فرایندیِ آشکارهگی، در وانهادن به
امرِ واقع، ناحقیقی و به نحوی بیشرمانه شلوغ و ملالتبار است.
بخشِ مهمی از
اجرای رسمِ عاشقپیشهگی، احیای غیرانباشتیِ تاریخِ عشق با مرکزیتِ بیرونی/دیگری
است. شاید به همین دلیل عاشق خود را ملزم میکند تا از ناگفتارمندیِ نقشِ خود در
ادامهی نوشتارِ این تاریخ، به نفعِ حضورِ رنگمایههایی که صریحاً از باشیدنِ
محبوب، زندهگی را روشن میکنند، پاسداری کند. زندهگیِ عاشقانه در داستانی که
تقدیرِ آن ورای ارادهی من رقم میخورد. من در مقامِ عاشقِ روایتشده. تنها روایتِ
اصیل از عاشقی، روایتِ معشوق است و دقیقاً به همین خاطر از او جز با او با کسِ
دیگری نمیتوان/نباید گفت: گفتاری درخودماندگار با گویشِ استعلاییِ معشوق – تنها نویسندهی راستگوی هر تاریخی وجهِ حضورمندِ دومشخصِ آن است، تویی که نظمِ زمان و شوقِ هوا را در غیاب و حضور مینویسد.
حضورِ دوست: حضورِ همهنگامانهی
آرامش و اشتیاق، آینده و حال –
که عیارِ آن از جنسِ کلام نیست؛ و گذشتهای هم اگر هست، سنخِ رنج از وجودِ آن در این میان،
به دردِ بدنِ عاشق بماند: خواستنی، بازگوناپذیر و ضرور.
«بیایید در
این باره روشنتر صحبت کنیم، این که امرِ واقعی در حالِ ناپدید شدن است، به دلیلِ
فقدان یا کاستیِ آن نیست – برعکس، به خاطرِ زیادیِ آن است. این زیادیِ واقعیت است که
به واقعیت پایان میدهد، درست همانطور که زیادیِ اطلاعات به اطلاعات پایان میدهد،
یا زیادیِ ارتباطات به ارتباطات پایان میدهد.» - بودریار/ وهمِ مهلک
میزانِ
اعتیادِ افراد به حضورِ مجازی را میتوان با نگاهکردن به چشمهایشان فهمید. آنها
یا نگاهگریز اند یا نگاهخوار. چشمهایشان یا بیلبخند اند یا همهخند؛ یا بهتزده اند
یا چشمشان دودو میزند. درست مثلِ معتادهای دیگر، نگاهِ آنها هیچ افقی ندارد و مدام
در انتظار برای بازگشت به آینهی سیاهِ اسکرین، بازگشت به فضای شبه-مادرانهی ارتباطهای سریع و تهی، چشمهایشان لوچ میشود.
ژرفترین،
ضمنیترین و بَرآیندهترین فُرمِ فرهیختهگی در تنآگاهی جلوه میکند: آگاهی از
بدنِ خود تا مرزهای غریبِ استتیکِ بدن، تا توانمندی به خواندنِ خوانشهای
دیگر/دیگری از آن، تا پاسداری از تغییراتِ ادراکیِ آن تا مرگ، تا فهمِ همتافتهگیاش
با ذهن و هوا و جهان. آگاهی از بدن، به مثابهی منظری از شدن. سنخی از آگاهی که
بیش و پیش از این که در سویههای دیداریِ زبانِ بدن خواندنی باشد، در آرامش و
امنیت و فاصلهزداییِ بدن از ایدهی موسیقی و فاصلهگذاریِ آن از تصویرِ ایدهها
ناخواندنی ست و البته شهودیاب.
پاییز، در آیینهای برهنهگریِ درختها، در رسمهای خاموش و شریرِ بادها، در تقویمِ
شبانهگردانِ روزها، در کیشِ پوستنواز و یادآورانهی آفتاباش، آموزگارِ
سختگیر و مهربانِ چیستیِ پیوندِ میل و مرگ است.