قصور ِفلسفه: یک گفتگوی کوتاه
شوپنهاور. Parerga and paralipomena vol.1
مترجم ِانگلیسی: T.Bailey
الف: نمرهی فلسفه تا بهحال نمرهی رفوزهگی بوده. چرا؟ چون فیلسوف تا بهحال بهجای آنکه کوش ِخویش را صرف ِشناخت ِبهتر جهان، جهانی که فرادادهای تجربهپذیر است، کند، به امید ِپژوهیدن ِواپسین چشمهسار هستی، به امید ِیافتن ِِ بنیاد و پیوند بنیادین ِچیزها، پا را فراتر یازیده؛ غافل از این که دسترسی به این {امید}ها برای ذهن ناممکن است. قوهی دریافت ِذهن هرگز توانش ِرسیدن به ورای ِ"چیزهای ِکرانمند" یا آنچنان که فیلسوفان میگویند "پدیده (فنومنا)" را ندارد. ذهن، تنها توان درک ِسایههای گذرای این جهانی را دارد: چیزهایی چون خواههها واهداف و {اسرارِ} نگاهداشت ِشخص. از آنجا که ذهن ِما درونماندگار و حلولیست، فلسفهی ما نیز بهناچار درونماندگار خواهد بود و هرگز توان بَرشدن به پژوهش در امور ِ ورا-اینجهانی ندارد و تنها با التفات به جهان ِتجربه است که مضمون { ِاندیشه} را درخواهد یافت.
ب: اگر چنین است که میگویی، پس ذهن و شعور تحفهایست فلاکتبار از طبیعت. به نظر ِتو، ذهن تنها به کار ِدرک ِچونی ِروابط و بستهگیهایی میآید که وجود ِدون و پست ِما را، همچون افراد و اجزا، تشریح میکنند؛ روابطی تنکمایه که محدود به دیرند ِکوتاه ِزندهگی ِگذرای ما اند. چنین ذهنی بهروشنی از رویارویی با مسائلی که بهخودی ِخود برای اندیشنده جالب اند سرباز میزند. هستی ِما بهراستی چیست؟ جهان، در کل، چهگونه است؟! به گمان ِتو قرار است که ما چهگونه به سراغ ِ چیستان ِرویای ِزندهگی رویم؟! اگر چنان است که تو میگویی و ذهن حتا اگر موجه به وجود ِچنین اموری شود، قادر به درکشان نیست، پس دیگر پرورش ِذهن چه توجیهی دارد؟؛ در این صورت حتا نمیدانم دیگر چرا باید به آن توجه کنم! چراکه ذهن زیادهچیزیست بیهوده.
الف: آقای عزیز، یکیبهدو کردن با طبیعت کار درستی نیست! طبیعت، کار ِبیهوده نمیکند! ما همه موجوداتی گذراییم، کرانمند ایم و میرا؛ آفرینههایی پندارگون ایم که وجودمان چونان سایهای درمیگذرد. بدین ترتیب چرا باید از ذهن انتظار درک ِامر ِبیکران، ابدی و مطلق را داشته باشیم؟! چهگونه چنان ذهنی {که تو تعریفاش میکنی} میبایست از دریافت ِچنان امور ِبرینی سرباززند و دیگربار سرگرم ِواقعیتهای کوچک ِزندهگی ِناپایدار، واقعیتهایی که بهراستی تنها حقایق ِقابل ِتوجه ِِزندهگیمان اند، شود!؟ درواقع، از پرداختن به این امور چه سودی میبرد؟! اگر این ذهن، هدیهای از جانب ِ طبیعت به ما، نه تنها تحفهایست زیاده و بیهوده، بلکه حتا با آماجگانی که طبیعت،خود برای ما رقم زده سر ِستیز دارد. پس در اصل، ما به چه دل خوش داریم؟ چنانکه شکسپیر میگوید:
ما، لودهگان ِطبیعت ایم
کریهوارانی در لرزش ِخواست ایم
درگیر با افکاری که ورای روحمان پرسه میزنند{هملت}
{We fools of Nature,
So horridly to shake our disposition
With thoughts beyond the reaches of our souls}
بهراستی اگر ما چنان ذهن ِکاملی داشتیم، اگر چنان دید ِمتافیزیکی فراگیرندهای داشتیم، آنگاه آیا هرگز قادر بودیم دیدی فیزیکی و اینجهانی{نسبت به جهان} داشته باشیم؟ دیگر آیا هرگز میتوانستیم پیشهی هرروزه را پی بگیریم؟ خیر، چنان ذهنی ما را تا همیشه اسیر ِهراسی شگرف میکرد؛ هراسی که هنگام دیدن ِاشباح عارض ِآدمی میشود!
ب: چه اصل ِرسوایی را به پیش کشیدهای؟! چنانکه تو میگویی ما{موجوداتی} گذرا، ناپایا و کرانمندیم، خب، اما تو هنوز پرسشی اساسی را بیپاسخ میگذاری. چون ما بنیاد ِِجاودان و بیکران ِذات ِطبیعت هم هستیم! پس آیا حال که {ما میرایان} توان ِادراک ِطبیعت {،بنیاد ِخویش} را نداریم، بهتر نیست که به دَرَک واصل شویم؟!
الف: بله؛ اما تو در فلسفهات، در معنایی خاص، ما را موجوداتی بیکران و ابدی در نظر میگیری. {چنانکه تو میگویی} ما موجوداتی بیپایان و جاودانه ایم، اما نه در مقام ِپدیده (فنومنا)، که همچون بنیاد ِاساسی ِطبیعت؛ نههمچون افراد و اجزا، بلکه همچون مکتومترین گوهر ِجهان؛ نه بدینخاطر که ما سوژههای دانش ایم، بل ازینرو که تجلی ِخواست ِزندهگی هستیم. ویژهگیهایی که پیراموناش سخن میرانی، ویژهگیهای مربوط به شعور (Intelligence) اند و نه خواست. در مقام ِموجوداتی باشعور، ما همهگی افرادی کرانمند ایم؛ و ذهنمان نیز از همین جنس است {کرانمند و جزئی}. با بیانی متافیزیکی، باید گفت آماج ِزندهگی ما، آماجیست عملی نه نظری! اهداف، اعمال اند، نه دانشی که به ابدیت ره میبرد. ذهن را به کار میگیریم تا عمل را هدایت کنیم؛ و نیز پاس ِخواستمان را بداریم. باری، چنین است. ذهن، بیش از این، گنجایش ندارد. بیاندیش که خُردترین سرریزی ِذهن چهگونه پریشانی ِفرد را در پیشهای که بدان مشغول است، سبب میشود. حتا میتوانی مورد ِنبوغ را اندیشه کنی؛ که بسا به رشد و پیشروی فرد یاری میرساند، اما پیوند ِاو با جهان را پریشان کرده، ناخرسندی به بار میآورد.
ب: درست. چه خوب که نبوغ را به یادم آوردی! این مورد میتواند توجیهاتات را یکسره به عقب کشاند. نابغه، کسیست که سویهی نظری ِزیستاش به سویهی عملیاش میچربد. اینچنین با اگرچه که او به امر ِابدی هم نرسد، اما بههررو با نگاهی ژرفتر از بقیه، جهان را میزید. attamen est quodam prodire tenus. این درست است که {چنین ژرفنگریهایی} ذهن نابغه را بهگونهای بار میآورد که در درک ِامور ِکرانمند ِزمینی چنانکه باید چیره نمیتوانست بود؛ درست همانطور که تلسکوپ ابزار کارآمدیست، اما نه برای دیدن ِیک تئاتر. به نظر میرسد که علت ِاختلاف روشن شده باشد؛ دیگر دلیلی برای ادامهی بحث نیست.
افزونه { ساختار ِمکالمهی شوپنهاوری} :
شاید این گفتگوی ساده و بیپیرایه و در نگاه ِنخست پیش پا افتاده، نمونهای ساده برای بیان ِناسانی گزاف ِدید ِاندیشندهی درونگرا و اندیشندهی واقعگرا {که چهبسا دانشور هم باشد} به نظر آید. گفتگویی که در آن، یکی، در پی ِامر برین است و با گویشی پیرو ِآرمانهای رمانتیسیسم، زیست ِمتافیزیکی را جدی میگیرد و به پردازش ِجهان ِنا-واقعی میپردازد و از پروازهای ناسازهپردازانه در سپهر ِتخیل پرهیختی ندارد؛ و دیگری با دیدی واقعنگرانه از واقعیت و فاکت و تجربه و زندهگی عملی میگوید و با زبانی که واجد ِمایههای رئالیسم ِنئوکانتی و مادهباوری ِانگلیسیست از محدودیت ِذهن، و تقدیر ِطبیعت سخن میگوید. اما این مکالمه، همچون دیگر مکالمههایی که به هدف ِبیان ِانگاشتی فلسفی نگاشته شدهاند، پیچیدهگیهایی خاص ِخود را داراست. ما با رویکرد ِغریب ِاشتراوسی به مکالمههای افلاتونی آشنا ایم ( که در آن شخصیت ِاصلی تراسیماخوس است و نه سقراط! ناداننمایی گواژهوار ِسقراط نه برای بهپیشکشیدن ِحقیقت و دستانداختن ِهمباشان ِمکالمه که ناشی از جهل ِراستین ِسقراط است؛ اما جهلی دانشورانه که حضور ِحقیقی ِتراسیماخوس را تنها برای اندکشمارانی که در خواندن سختگیر اند، آشکار میکند!) و درنگیدن بر این مکالمه نشان میدهد که آن رویکرد چندان هم بیجا نیست! "الف" فیلسوف است یا "ب"؟ از آنجا که از درجهی فرازینی که شوپنهاور ِافلاتونی برای فیلسوف اختیار میکرد، باخبر ایم، پاسخ گفتن به پرسش آسان نیست. دو سوی این مکالمه بر خلاف ِمکالمهی مشهور ِدیگری که شوپنهاور دربارهی دین نگاشته، خصم ِهم نیستند {در آن مکالمه فیلالتس فیلسوفی راستین بود که دین را محدودیت در زندهگی متافیزیکی میدانست و در سوی دیگر، دموفلس نمایندهی یک روشنفکر ِدیندار است}. هر دو فلسفه دارند و هرچند که "الف" پُرچمتر سخن میگوید و در برابر ِلجاجت ِسادهی "ب" وقاری فریبا را به نمایش میگذارد، اما مکالمه، در پایانی غریب، به گونهای طنزآمیز حقیقت را میان ِدو طرف وامانده رها میکند و این وانهشتن و تعلیق از سوی فیلسوف ِکلاسیکی همچون شوپنهاور که به وضوح ِبیان، تأکید ِگزاف داشت غریب مینماید. "الف"، نمایندهی اندیشندهایست که رئالیسم ِکانتی را با متافیزیک ِخواست آمیخته {نگاه کنید به واپسین بند ِسخنگویی ِ"الف"} (درست مانند اندیشهی شوپنهاور)؛ از سوی دیگر، "ب" به نبوغ و به سوژه در مقام ِهمان سوژهی خودتنهاانگار مکتب ِدکارتی-کانتی (دانا، خودبسنده و یکپارچه و توانا بر شناخت ِهستی) باور دارد (شوپنهاور هم در وجه ِرمانتیک فلسفهی خویش نابغه را میستود و به ایدهی نبوغ چونان نقطه عطف ِآفرینش باور داشت)؛ شاید بدینترتیب تحریک شویم تا این مکالمه را یک خودگفتگوگری (soliloquy) از سوی نویسنده بدانیم! اما بازهم کاربستن ِچنین نوع ِروایت در مکالمهای که نگارندهاش شوپنهاور ِسادهبیان است، کمی عجیب است!
مورد ِدیگری که در خواندن ِمکالمههای شوپنهاوری (در کل و جدا از این مکالمهی بهخصوص) توجهبرانگیز است، برجستهگی ِدیگرگون ِفرجام ِاین مکالمهها در نسبت با مکالمههای افلاتونیست. سرانجام ِتمام ِمکالمههای شوپنهاور، بر خلاف ِدیالوگهای افلاتونی که در پایان،اغلب سویههای مکالمه بر حقداشت ِیکی (که سقراط است) صحه میگذارند و مکالمه چونان ضیافتی دوستانه با خوبی و خوشی فرجام میگیرد، با جدایی و نا-همرایی ِدو طرف انجام میگیرد. در این مکالمهها سرانجام، دو طرف، از خیر ِپیگیری گفتگو درمیگذرند؛ چون مکالمه نه تنها آن دو را به هم نزدیک نکرده، بل چنان که دو طرف نگرگاه یکدیگر را روشنتر دریافتهاند، گویی از هم زده میشوند، بهناگاه رشتهی مکالمه را میگسلنند! مکالمهای قهقرایی! این پایانیست فراخور ِبدبینی همیشهگی شوپنهاور. گزند ِبدبینی متافیزیکی ِشوپنهاور حتا از رابطهی اندیشندهگان ِهمتراز نیز درنمیگذرد { شوپنهاور نسبت به امکان ِوجود ِرابطه میان انسانها بدبین بود: تمثیل ِخارپشت را به باد آوریم}. البته نباید فراموش کرد که شمار سویههای مکالمهی شوپنهاوری، هیچگاه از دو فراتر نمیرود{شوپنهاور تأکید داشت که درنگاشت ِیک مکالمهی فلسفی تنها باید گفتگوی "دو فرد ِهمپایه در دانش" را به میان آورد. در دیالوگ ِافلاتونی اما وضعیت عکس است: شمار افراد افزون از دو است و اغلب دانای کلی، بحث را رندانه هدایت میکند و باقی، طفیلی ِگفتگو اند و تنها نهادههای دانای کل را تصدیق میکنند! البته اشتراوس، با نگاهی نو، ساختار دیالوگ ِافلاتونی را دیگرگونه میبیند! افلاتون ِاو به خوبی پستمدرنیزه شده!}؛ در این مکالمهها دو اندیشندهی همزور با دیدگاههای نقیض با یکدیگر درمیافتند و شاید چنین شرایطی هر مکالمهای را ناگزیر ِچنان پایانی سازد! اما این تخاصم، عین ِنزدیکی ِشخصیتهاست! و شگون ِخواندن ِچنین مکالمههایی دست ِکم این استد که نگاشتهی یک "مرد ِِفرهنگ" ِپرعیار اند؛ شخصیتی که هیچگاه از نمایاندن ِنمایش ِهمیشه قهقرایی ِرویارویی ِدو شخصیت، پرهیخت نمیکرد!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر