۱۳۸۴ تیر ۴, شنبه




حماسه‌ی بلاهت


تنها مصداقی که هنوز عمل می‌کند، مصداق اکثریت‌های خاموش است.
بودریار


توده، امروز تصمیم گرفت. برای به‌بود ِخویش، برای پیشرفت و آزادی و برای آینده‌ی خویش. دموس‌باور می‌گوید که این تصمیم (تصمیم ِمردم)، بهین تصمیمی‌ست که هم‌زمان قادر است صلاح ِملت و مصلحت ِتدبیر، هر دو را با هم داشت کند! این دروغ، در یاوه‌‌گی، کم از دست ِنامرئی ندارد! باور به وجود ِچیزی بنام "ِاراده‌ی عمومی" که بسیج ِبهینه‌ی تمام ِنیروی افراد ِباشعور و بخرد ِجامعه تعریف می‌شود، در عین ِخوش‌گواری، به شدت ابلهانه است (درست مثل ِایزدباوری)! افراد وجود ندارند؛ معجونی تهوع‌آور از اراده‌ی فردفرد ِانسان‌های توده‌ای، شخصیت‌زدوده ، بی‌روح و بی‌‌خرَد، مُدام بر سطحی‌ترین ناحیه‌ی پوست ِپیکره‌ی اجتماع تزریق می‌شود؛ وَرَم ِاین مایه‌کوبی، جایی را برای معناداری ِاراده و خواست و آرزو باقی نمی‌گذارد؛ توده‌ها کورکورانه جز برای تهی‌کردن ِمیل ِخویش سر از خواب ِبلاهت برنمی‌دارند؛ بلاهت ِبیداری ِآن‌ها، اما، ستمگرانه هر آن‌چه را که در برابر ِشهوت‌شان ایستاده، به زیر می‌کشد، می‌تباهد-اش، و از تفاله‌ی لزج مردار-‌اش، چوله‌های راه ِارضا را پر می‌کند. میل به فربه‌گی، به فزونی ِحجم، به همسانی، به هم‌‌شکلی، به بلاهت... بیداری ِتوده، حماسه‌ی بلاهت است.

این بیداری(؟) به کجا راه می‌برد؟!

توده‌، بی کم و کاست، همان چاله‌ای‌ست که عقلانیت ِسیاسی را در خود به نیستی می‌کشاند. عقلانیت، قرار بود، به زور هم که شده برای وجود ِامر ِموهوم (امر ِاجتماعی)، معنایی بیابد. اما عبث! توده‌ی همیشه بستانکار، در سیل ِمطالبات ِخویش، جایی برای باشیدن ِامر ِاجتماعی در نظر نمی‌گیرد. در واقع، توده هیچ‌گاه، هیچ‌چیز را "در نظر" نمی‌گیرد؛ توده، مثل یک هیز که حالات ِاستثنای ِبیداری‌اش را در میل به تحقق رویای خیس، هرز می‌‌دهد، در بیداری کورکورانه انرژی ِانباشته‌اش را اسراف می‌کند. کل ِایدئولوژی‌های انقلابی، چپ ِرادیکال (اگر چیزی به این نام هنوز وجود داشته باشد)، اصلاح‌طلب ِرادیکال (چیزی که در ایران آن را با آرمان‌خواهی جابه‌جا می‌گیرند)، حتا محافظه‌کار ِاصلاح‌طلب (تنها منش سیاسی ِممکن برای بهبود که آن هم در فضای سفید-و-سیاه ِزنده‌گی سیاسی ِایران معنا ندارد)، هیچ‌یک قادر به فهم ِاین چاله نیستند؛ بدین دلیل بی‌چاره اند! ایده‌ی "امید"، ایده‌ای که باید در پراکسیس، هماره، هرجور که شده (حتا با به تعویق انداختن ِخواسته‌ی دوره و یا سرکوفتن ذهنیت ِنسلی) نگاه‌اش داشت، در جامعه‌ی توده‌ای راه به جایی نمی‌برد. سخنرانی نخبگان در میدان‌های شهر، اطلاعیه‌های روشنفکران در روزنامه‌های اصلاح‌طلب، قلم‌فرسایی ِژورنالیست‌ها که همه‌گی با همان خوش‌باوری با ایده‌ی "امید"، به قصد جهت‌دهی به انرژی ِتوده‌ی به‌خواب‌رفته انجام گرفت، همه‌گی بی اثر. سیاست، عرصه‌ی آرمان و شرف ِشخصی و ناله و افاده نیست؛ این درست! اما در کنار ِاین واقع‌گرایی ِبایسته، باید گرایش ِدیگری هم در نظر گرفته شود: گرایش به بدبینی نسبت به بیداری ِخواب‌آلود ِتوده... باری، توده‌ها هیچ چیز را در نظر نمی‌گیرند؛ بیدارباش ِآن‌ها، آغاز کابوس است!

ساکت، کور. توحش ِتمدن. فریب ِمضحک ِدموکراسی.
توده‌ی ساکت، خود را خودآزارگرانه می‌سپوزد؛ توده از وحشت ِکوری ِچشمانی که خود بسته نگه داشته فریاد می‌زند؛ از درازی ِرویای خیس می‌نالد. هنگام ِبیداری، لجوجانه، آزار ِفاشیزم را اراده می‌کند. در چشمک ِایستگاه ِخواب‌و‌بیداری از فرط ِتخدیر قهقهه می‌زند؛ شعور را به سُخره می‌گیرد و پیروز می‌شود (همه چیز را به کابوس می‌کشاند)... آری! لکاته‌ی انبوهه در خودسپوزی ِهمیشه‌گی زنده است..او با بلعیدن ِشخصیت، شبهه-چوک ِپلاستیکی بزرگی برای خودارضایی فراهم کرده: دموکراسی...




افزونه:
پسران از جام ِجهانی حرف می‌زنند، از کام ِچوک و از پستان و سرین و فنچ‌.. دختران هم همچنان از کفش ِصورتی و از بدن ِسگ‌های خود حرف می‌زنند.. انگار اتفاقی نیافتاده! برای انبوهه، هیچ‌گاه، هیچ‌چیز اتفاق نمی‌افتد! آرام، در چنبره‌ی زهرینی که به خفه‌گی ِتدریجی ِامر ِخاص می‌انجامد...


۱۳۸۴ تیر ۲, پنجشنبه



مست‌نوشت


الزام.
ناگزیر و واداشته به نوشتن..
آن‌سان که فرشته‌گان ِپاک‌‌دامن ِحلقه‌به‌گوش ِ"چه‌گونه‌گی" در پیچ‌راه ِسرسرای بنفش ِروحی خمیده سوگ ِگناه ِزیستن برپا می‌‌دارند، من شکسته‌گی هبوط را به چرخش ِقلم ِخندان، غم‌اندوده.

بازمانده.
ناوامانده‌ای بی‌وام ِمفهوم. بی آریغ ِمعنا. نابُرده نام...
آژیر ِنیاکان، از تپه‌ی لال ِقرون بر گوش ِپاتیل، خراش می‌زنند؛ می‌رمانند هر گمان ِمسرور را.
...و فربُد ِایمان به شکست، تیمار ِالتهاب ِخراش ِآز ِآژیر.

مگر.
غیر، جز، جدا، افتاده، از قلم‌افتاده، بی‌‌ریختار، گنگ، نامانده، جدا از..، جدا برای..، جدا به‌خاطر ِ...
مگر ِمرگی که دیگران در کنام ِامن ِدیوانه‌اش، خود را سرد و در-خود و لازم و زنده (اما در گور ِهر نشانه) می‌یابند....

تار-کاواک.
شکافی میان ِاین و آن. نه این و نه آن. همه. هرچه ناهمهمه. ورطه‌ای شاد از خلأ. کشت‌گاه ِتارتابش ِخاموش‌ترین هاژ ِغاش‌ترین راهگذار ِکاواک ِتار.

ساد-ه.
آماده‌ی ساد-ه-گی. یک-ه-داسی که داماد ِزمین را لاش می‌کند. نغمه‌ای بی‌گوینده، خاسته از بن ِنیستی، اضطراب را خواسته، روح ِکاونده را خسته کرده. و
سه داد:
تقدیر
گذشته
لحظه.

نارسانا.
چیزی که می‌نویسم، سخن ِآگاهانه‌ی ِمن ِتجربی نیست. بازتاب ِحس و نامه و ناله نیست. گسلیده از بنده‌گی ِنگارش ِجای-گاه، بی‌مرجع، در بسیج ِنیروهای ِناسازه‌پرداز ِناآگاهی، نوشیده از خمیره‌ی تارین‌زاد، نوشته شده. چیزی که این من می‌نویسد، در اَپوریای ِتام ِدال، در زار ِلوگوس، در پریشانی ِگذار ِایده به بیان، از من به تو، نارساناست.

زیبا.
بی‌زا.
بازی.
بی‌آز.
زاری.
بی‌-رای.
آری! شاید که رازی...
On the Deconstruction of the Wor(L)d



۱۳۸۴ خرداد ۲۵, چهارشنبه


مست‌نوشت


و دیگر...

... که نوشیدم
و قلم در دست
اما خم ِسکون ِخموشانه‌‌اش هم‌راه‌ام...
... که نوشیدم
و نجواهایی پُراپُر ِآوا
نجواهایی بی‌صدا
که دست ِقلم را به دست گرفتند
هماره اما...
... که نوشیدم
و بی‌ذهنی ِناب
پُر از تکرار،
پُر از شاد ِتاب...
... که نوشیدم
و رقص ِتنهایی ِتن
تن-ها شده، هاینده‌ی تن و بازنده‌ی لحن
هایش ِتن، و دیگرچیزها که لای لالای تن ِبی‌بدن آه می‌کشند..
گسارنده‌ی من...
... که نوشیدم
اما نه نویسا
نمی‌نویسم
خارش خوار-واژه‌هایی را که فن‌آورانه ستهم ِگزاره دستور می‌کنند،
فرادهش، جای دیگری‌ست
در آن-جا-من، در آن-من-جا، در آن ِمن ِآنجا، در من ِآن...
...که می‌نوشم
و نه چیزی
مگر آوا
و نه جایی
مگر آن‌جا...
...که می‌نوشم
و هستم
بی‌وسوسه
تنها هستم
دور از ولوله...

شکوُه، قلم، نا-خط‌خورده‌گی، آوا، فرخوان، دیو، تراگذران ِزمان، انگاره‌ی فرازبان، نا‌گوینده‌‌گی، روانه‌گی خودِآگاهی، بازی، آگاه ِویرانی،
هیچ‌کس نیست...
جز عشق ِتارینی...

۱۳۸۴ خرداد ۲۱, شنبه



شکاریده‌ها


خوشبختی در مصرف تعریف شده (ارزش مصرف در ارزش مبادله مستحیل شده). خرید ِمارک جدید، تولید ِزباله‌ی بیش‌تر؛ این خوشبختی ِهیستریک بیش از دقیقه‌ای نمی‌پاید، در پی‌اش، افسرده‌گی بهنجار ِشهری.. آن افسرده‌گی که رهایی از نفرت ِزجرآور-اش، بازبسته به امکان ِتولید ِزباله‌ای دیگر است... او با زبانی همیشه آویزان، خوشبختی را می‌لیسد...

گاه ِبا خود رو-در-رو شدن، خود را در برابر دادخواهی خویشتن قرار دادن، خودکاوی ِسخت‌گیرانه، از خود "چرا" بازخواستن، پوست‌کنی از خود، اندیشه‌کردن ِروابط.. او سنگینی ِاین گاه را برنتابید، تنهایی برای‌اش فقدان بود و زجر و سردی و وحشت و تهینایی! حال، او، سلانه، به بوم ِاصلی ِخود بازمی‌گردد، به جایی که در گم‌کردن ِخویش، خوش‌بختی را چشیده بود.. به جایی که "گوشه" نداشته باشد، به عروسکستان ِرنگین.

از دور دوست‌اش را می‌بیند. آرام‌آرام، در مسیری که به سوی‌اش می‌رود، نابه‌گاه، ناآگاهانه مکالمه‌ای را با او آغاز می‌کند. دوست آن‌جا نشسته اما "من" ِهم‌دم‌اش از همان لحظه‌ی هم‌چشم‌شدن، از همان دور، در دوری ِجسمانی، در کنار اوست. گام ِآخر، که در پی‌اش هم‌نشینی ِجسمانی ِاو با دوست تضمین(!) می‌شود، نقطه‌ی پایانی مکالمه است. پیش ِهم که می‌نشینند، مکالمه تمام شده! در سکوت به مکالمه‌هایی که در آن‌ها "دیگری" بزرگ شده، می‌اندیشند...
{یا}
"ح" مشتاقانه در انتظار ِزنگ تلفن است. اما "م" زنگ نمی‌زند. او با تردیدی تحلیل‌برنده تصمیم می‌گیرد تا پیش‌قدم شود (نه برای آغاز یک مکالمه یا برای شنیدن صدای دلدار؛ تصمیم می‌گیرد تا برای قصد ِ"برقراری رابطه" پیش‌قدم شود)؛ گوش را برمی‌‌دارد. هنگام شماره‌گرفتن، از بغض ِدلتنگی‌ ِشادمانه‌ای که همیشه غلغلک‌اش می‌‌دهد، مشاجره‌ای خیالین اما جدی را با "م" ِبی‌توجه (بهتری است بگوییم: با بی‌توجهی ِ"م") در ذهن اجرا می‌کند؛ مشاجره‌ای به عمر ِچند ثانیه اما دراز در عمق ِبرافروخته‌گی ِعاشقانه. تماس که برقرار شد، مشاجره دیگر تمام شده؛ صدای کم‌رنگ ِ"م"، اثبات‌گر ِمُرده‌گی ِهمیشه‌گی اشتیاق‌اش، صدایی بی‌چهره و بی‌گوش، صدایی اما آرامنده‌ی های‌های ِملتهب ِبی‌امان ِدوری. حس ِگفتن‌اش فرو می‌ریزد.. او راضی‌ست به شنیدن ِهمین صدا، به پیش‌قدم شدن، به این‌که در خیال مشاجره کند.. او راضی‌ست، به‌تلخی راضی‌ست؛ مثل هر مشتاق ِدیگری که عاشقی می‌کند.

تصویری که زن از آینده‌ی بدن‌اش می‌سازد، چشم‌انداز او را از زنده‌گی آینده‌زده می‌کند. او با شتابی وحشتناک در ورطه‌ای بیهوده از گزینه‌های گذرا می‌افتد، هرروزه می‌شود، خَش‌بخت(؟) می‌شود، او از هول ِدریافت‌نشدن، آماده‌ترین کس را عاشق خود می‌‌سازد.

در رنگ ِصورتی، ضجه‌‌های امیال سرکوب‌شده خود را وامی‌‌دارند تا خندان نماریده شوند. صورتی، پژمرده‌گی ِماشینی ارُس است (ارُس بی‌خون، رنگ ِوعده‌ی دختری نوبلوغ، تعویق مضحک ِکام‌گیری)

تلاش‌‌ات بیهوده است. آری او تمام حرف‌های تو را می‌شنود، اما بدان که برای او صدای لمس همیشه رساتر از واژه بوده و خواهد بود! سخت‌گیری تو بیهوده است، او هم‌کاری و هم‌کناری بدن تو را می‌خواهد و باقی چیزها پیش او لاسه‌هایی رمانتیک بیش نیستند.

در خاطره‌ی اصیل، تصویر "ِدیگری" جایی ندارد. این میل ِمن است که انگاره‌ای روشن و پُراپُر ِعشق از با-همی می‌سازد. زمانی که این میل، خرسندی‌اش را در آینه‌ی میل ِ"دیگری" بازیافت، خاطره ورای ِتصویر، به زیستی موسیقیایی بدل می‌گردد.. در چنین حالتی، "دیگری"، ابژه‌ی آزار قرار نمی‌گیرد!

"م" از او خواست تا با هم صمیمی شوند. "م" این پیشنهاد را در کمال ِراستی اظهار کرد. اما او بلند خندید! خنده‌ای نه از شک؛ از این‌که امروز به راستی این نوع اظهارها دیگر صادقانه نیست! مخاطب ِزهر ِاین خنده، نه "م"، همانا "دیگری ِبزرگ"، همان انبوهه است.

شاید خنده‌دار است ‌که من از ضرورت ِدین چیزی نمی‌فهمم. باشد! اما کمی درنگ کنید! من از ساحت ِمتافیزیک ِفرد صحبت می‌کنم؛ در این‌جا خنده‌دارتر این است که شما از سپنتای نا-آن‌جهانی و پارسایی ِ‌خدازُدوده چیزی نمی‌فهمید!

- اخخخ! چرا دیوگانه‌گی عزیز ِمن، ساری نیست؟! چرا هم‌گنان دیوانه‌ام می‌خوانند؟!
- هاها! شرط ِسرایت ِدیوگانه‌گی، سره‌گی ِدیوانه‌گی‌ست...

جایی از دوست‌ام خواندم که " افراط ِنویسنده در تنهایی، نوشتن را گستاخ و بی‌‌شرم می‌کند". او درست گفت؛ تنهایی، رفته‌رفته دیگر‌ چیزی از جنس ِپرده‌ و نقاب و پاک‌کن و غلط‌گیر در سپهر ِنوشتار باقی نمی‌گذارد! او، خود را می‌نویسد؛ در هوایی سبک و پاک، با اکسیژن ِبسیار. در اوج. بی خطا!

یک هفته با قلمی سرخ نوشتن، در خون‌بار ِنوشته‌ها، آهنگ ِنوشتن نیز آرام‌تر شد؛ سرحال‌تر. متین‌تر.. گویی جوهر، خون عزیزی‌ بود و پاییدن‌اش وفایی به وظیفه‌ای ناگفته.. آری، متین‌تر...

افزونه‌ی ناجور ِناشکریده:
غذای پلاستیکی، خانه‌ی پلاستیکی، خانواده‌ی پلاستیکی، کار ِپلاستیکی، آخر ِهفته‌ی پلاستیکی،پستان‌ پلاستیکی، بینی پلاستیکی، چوک ِپلاستیکی، پوست ِپلاستیکی، لباس ِپلاستیکی، و هزار هزار پلاستیک ِدیگر، "دیگران" ِجهان ِمای اند. تعجب نباید کرد، در این گیجاگیج ِنظام ِنمادین، امر ِسیاسی نیز پلاستیکی شده؛ در این وضعیت (سیاست‌مرد پلاستیکی، حزب ِپلاستیکی، برنامه‌ی پلاستیکی، وعده‌ی پلاستیکی، لبخندهای پلاستیکی)، آن هم در میان ِپلاستیکی‌ترین توده، دوری از پراکسیس ِپلاستیکی، رادیکالیته‌ی اصیل است.



۱۳۸۴ خرداد ۱۷, سه‌شنبه


این نوشته ترجمه‌ا‌ی‌ست از بخشی از کتاب امریکا (Amerique) نوشته‌ی ژان بودریار
[English-Translated in 1988 by Chris Turner]


...اسبی را که رمیده، متوقف می‌کنند؛ اما دونده‌ای {Jogger}*1 را که می‌‌دود، نه. دهان‌اش کف کرده، ‌ذهن‌اش با زمان‌شماری درونی تخته‌بند ِلحظه‌ای شده که او در آن به سرحد حادی از آگاهی می‌رسد. {اما} او قرار نیست متوقف شود. اگر او را متوقف کنید و از او ساعت را بپرسید، در یک چشم به‌هم‌زدن، سرتان را به باد خواهید داد. او بی افسار است، میان دندان‌های‌اش تسمه‌ای نیست. با این حال بعید نیست وزنه‌ها و زنجیرها و آویز‌هایی به کمربند آویخته باشد (کجاست زمانی که دختران به مچ پای‌شان پایند می‌زدند!). زاهد ِستون‌نشین سده‌ی سوم، در ریاضت‌ها و خودخوارداری‌های‌اش در پی آرامش و ثبات فاخرانه بود؛ دونده امروز در خسته‌گی و فرسوده‌گی ِماهیچه‌های‌ بدن‌اش به دنبال آرامش می‌گردد. او {در ریاضت‌کش}، برادر ِ کسانی‌ست که با وجدانی درست و نیتی پاک، در باشگاه‌های پرورش اندام، پشت ماشین‌های پیچیده با آن قرقره‌های کرومی، با سیستم‌های وحشتناک پزشکی، خود را مصرف می‌کنند. فراگردی مستقیم، ابزارآلات ِشکنجه‌گری قرون وسطایی را از پس ِدگرگونی‌های صنعتی ِخطوط تولید،از طریق ماشین‌‌آلات مکانیکی به تکنیک‌های پرورش اندام پیوند می‌دهد. دویدن هم، مثل رژیم غذایی، پرورش اندام، و چیزهایی از این دست، شکلی نو از بیگاری ِداوخواهانه است (شکلی نو از فاحشه‌گی).

بی‌شک {این} دونده‌گان، قدیسان این زمانه، قهرمان { ِبی‌خیال} آخرالزمانی خوش‌آیند و تفننی اند. مردی که کناره‌ی ساحل را می‌گیرد و تا به انتها می‌دود، باری هیچ چیز و هیچ کس نمی‌تواند در احضار ِپایان جهان مؤثرتر از این مرد باشد؛ غرق ِنوای دستگاه واکمن‌اش، غنوده در ایثار منحصربه‌فرد انرژی، بی‌اعتنا حتا به مصایب، چرا؟ چون بروز ویرانی را تنها برآیند تلاش و زجر شخصی‌اش می‌‌داند، نتیجه‌ی مصرف کردن انرژی بدنی که پیش چشمان‌اش رفته‌رفته از کار می‌افتد. پیشینیان، در یأس‌زده‌گی، به دریا می‌زدند، آن‌ها به حدی پیش می‌رفتند که دیگر توان بازگشت‌شان نباشد؛ خودکشی آنان این‌گونه بود. دونده با دویدن در طول ساحل خودکشی می‌کند. چشمان‌اش دریده، آب از دهان‌اش می‌چکد. متوقف‌اش نکن! شاید آسیب ببینی؛ شاید هم در کنار-ات رقص‌اش را ادامه دهد، درست مانند مردی که به خلسه رفته..

نمونه‌ی عذاب‌آور دیگر، مردی‌ست که در قلب شهر، تنها مشغول غذاخوردن است؛ این افراد را می‌توان جابه‌جا در نیویورک دید. او، بیچاره، کشتی‌شکسته‌ای‌ست که از سور دریای خوش‌مشربی جا مانده. این‌ها حتا در جمع، خود را از پس‌مانده‌خوری جمع‌و‌جور نمی‌کنند. اما {به‌هرحال} این هم نمونه‌ای‌ست از جهان فقر مدنی، از جهان تهیدستی صنعتی. هزاران تن ِتنها که تنها به کار خود مشغول اند، بی‌توجه به دیگران. تفاله‌ی خوش‌آوا(استروفونیک)‌ای که در سرشان جاری‌ست، از چشمان‌شان سرریز شده. جهان ِBlade Runner. جهان پسا-فاجعه (post-catastrophe). بی‌خبر از درخشش طبیعی کالیفرنیا؛ بی‌خبر از کوه آتشی که با وزش دیوبادی دریایی، ده‌ها مایل از دریا به پیش‌آمده و سکوهای نفتی ماورای بحار را در ماتی دود-اش اسیر کرده؛ او بی‌خبر از این‌ها، خیره‌سرانه درگیر آزارپرستی رخوت‌باری می‌شود تا{سرانجام} خسته‌گی ایثارگرانه فرارسد. This is truly a sign from the beyond. مثل فربه‌مردی که فربه‌گی‌اش را پروار بسته، مثل صفحه گرامافونی که مدام روی یک شیار می‌چرخد. سلول‌های در حال ِتکثیر یک تومور، مثل هرچیزی که فرمول ِتوقف را گم کرده. کل جامعه، حتا بخش تولیدگر و فعال ِآن – همه و همه – به پیش می‌روند {کورانه}. چون {همه} فرمول توقف را گم کرده‌اند.

تمام ِاین لباس‌های ورزشی (Track-suits, Jogging-suits)، این شورت‌های راحت، این پیراهن‌های کتانی ِبگی (Baggy)، این لباس‌های لش، شبیه به لباس خواب اند؛ گو آن‌که تمام ِاین پرسه‌زنان ِپیاده‌ی آسوده‌خاطر، این دونده‌گان ِبی‌خیال، هنوز در {حال‌و‌هوای) شب وامانده اند. بدن‌ ِاین‌ آسوده‌خاطران در این لباس‌های موج‌دار غوطه می‌خورد، و خودشان در این بدن‌ها {ی شناور} شنا می‌کنند.

فرهنگ ِآنورکسیک (Anorexic)*2، فرهنگ ِانزجار، فرهنگ ِدفع، فرهنگ ِوازنش. شخص آنورکسیک، با به‌ ستوه آوردن ِاین فرهنگ، به آن دلالتی شاعرانه داده. او از فقدان (lack)، سرباز می‌زند. او می‌گوید: «من چیزی کم ندارم، پس نباید بخورم.» برعکس، شخص چاق؛ او از آکنده‌گی، از پُری سرباز می‌زند. او می‌گوید: «من همه‌چیز کم دارم، پس همه‌چیز خواهم خورد.» آنورکسی با خالی‌بودن از فقدان طفره می‌رود، چاق هم با زیاده‌روی از آکنده‌گی طفره می‌رود. هردو، پاسخ‌هایی همان-درمانی (homeopathic) اند. پاسخ، نابودگری‌ست. دونده‌ی ما راه حل دیگری هم دارد. او بالا می‌آورد. در واقع، او خود را بالا می‌آورد. او انرژی‌اش را تنها صرف ِدویدن نمی‌کند، او انرژی‌اش را بالا می‌آورد. او باید به وجد ِخسته‌گی برسد، به نشئه‌گی ِمکانیکی؛ درست همان‌طور که آنورکسیک، نابودی ارگانیک را طلب می‌کند، او کیفوری بدن ِتهی را می‌خواهد؛ درست مثل ِفرد ِتنهای منزجر، او سرمستی برآمده از نابودی ِبُعد (dimensional annihilation) را می‌خواهد: سرمستی از بدن ِتام.


پانوشت:
1: منظور خیل ِپرشمار افرادی‌ست که در امریکا ساعاتی از روز را برنامه‌ریزی‌شده به دویدن‌های آهسته و یورتمه‌وار می‌پردازند. در سراسر این نوشته، منظور از دویدن، این دویدن ِلوث و هرروزینه‌‌ی امریکایی‌ست.
2: آنورکسیا (Anorexia): پرهیز از خوراک به خاطر وسواس ِلاغری.