۱۳۸۴ شهریور ۸, سهشنبه
تکخوانی ِبتوری
(Bathory aria)
پردهی نخست: شبزده چون ساقدوش
کوریدهکورنور آهید
که چون مرگ سایهی سرشکان ِسرد از سر ِکنتس برکشید
شبزده چون ساقدوش ِشوربخت
خانهی بتوری کفن از غمان ِتاریک پوشید
آه.. که اگر گریستم بود
چون ساحل ِتوفانزدهی افرودیت که امواج ِسیزرا در بر میگرفت
به سوگ ِکنارش آغوش میگرفتم
میبوسیدم
چون بر لباناش
لبانام چیستان ِسایه-انگارهها را میدید
و لذت بریده از تن
و رنج
بیدریغ
دم ِخراشیدهی زندهگی را میافسرد و به نجوا میخموش
شبزده
دم ِغروب ِمات ِماهتاب
که ماه ِبیتاب به دخمهی ارباب ِخود-خوابزده فرومیخزید
شبزده
بازدم ِزنجهی درد ِبیوهگی
طلوع ِشب ِجاودان به جاناش میانداخت
افزونه:
الیزابت بثوری، از نجیبزادهگان ِمجارستان؛ او را گرگینهزنی خوانده اند که به قصد ِبازجویی ِجوانیاش ششصد باکره را سلاخی کرد، تا در خونشان حمام بگیرد و از خون ِبکارتشان بنوشد. در سال ِ1610 حبس میشود و در زندان میمیرد. نگاه کنید به: بتوری
۱۳۸۴ مرداد ۳۱, دوشنبه
الحاد ِشاد
{Wiederkunft}
«.. و این عنکبوت ِکندرو که سینهخیز در مهتاب میرود و خود ِاین مهتاب، و من و تو نجواکنان بر این دروازه، نجواکنان از چیزهای جاودانه؛ مگر نمیباید همه پیش از این بوده باشیم؟ و بازگشته باشیم و از آن کوچهی دیگر که فراروی ماست، گذشته باشیم، از آن کوچهی دراز ِهراسناک؟ مگر نمیباید جاودانه بازگردیم؟»
چنین گفت زرتشت، بخش سوم، دربارهی دیدار و معما
و این نگاه، که ناخیره میخوانماش، و خود ِخیرهگی ِخاطرهی این نگاه، و من و تو دیدارگران ِخون ِتن ِاین نگاه؛ مگر نمیباید همه پیش از این بوده باشیم تا جذب ِمیل در هالهی نگاه را احیاء ِیاد ِنگاه ِهماره-گمشده رام کند؟
و این خود ِخویشباش که در تارتاب میشود و خود ِاین تارین، و من و تو آهندهگان ِموسیقی در روشنگاه ِبوم ِتارینی؛ مگر نمیباید همه پس از این باشیم تا خود، آی گردد و خود-آ بینیاز از خدا دیگرباره بر کنارهی راه، بازگشت ِرقص ِعنکبوت زیر ِمهتاب را آرامانه بنگرد؟
و این آوا، که سرافراخته دورادور ِبرگ ِناخودآگاه میگردد و خود ِبرگ، و من و تو شادخواران ِپیلهی آوابرگ، سرنگون از فرط ِتکرار و حادمست از انوشهنوشی؛ مگر نمیباید همه پیش از این بوده باشیم و شاد نوشیده باشیم و افتاده باشیم و درازکش به دستخط ِآن ابر بر کاغذ ِماهتاب لبخند زده باشیم؟
و این افشردهگی ِفزاینده که خیزخیز به درون میلخشد و خود ِاین درون(؟)، و من و تو آبگینهگان ِسرسرای ِدرون، نیایشگران ِبتان ِبیچشم و سراسر تن-آواییدهی سرسرای بیتصویر؛ مگر نمیباید پس از این باشیم و دگرباره از آن پله که به اتاق ِجنون راه میبرد، بگذریم و بخندیم و بمیریم؟
و این لحظهی شونده که در ابدیت فرومیغلتد و خود ِابدیت، و من و تو بودهگان ِازلی ِحاضر-به-سوی ِابدیت؛ مگر نمیباید پس از این باشیم تا بار ِدیگر، ایثار ِعشقمان به سرنوشت را گزارده کنیم و بازگردیم و باز عاشق ِآیندهی سرنوشت ِگذشته شویم؟
و این الحاد ِسخته که خون ِگوشتین ِپذیرندهگاناش را از غربال ِبیقصدی و بیمقصودی و بیپاداش و بیپادافرهواری می چلاند، و خود ِاین غربال، این پارسایی ِبیاز خدا، این شگرفی ِاندیشه، این پرخاش ِنوازنده، و من و تو آروینگران ِاین فرایافته؛ مگر نمیباید همه پیش از این بوده باشیم تا دهش ِاندیشهی خونریز ِاستاد را گوارده باشیم و به هراش ِدرونریز ِساعت ِخجستهی خواندن، از آن خویش ِگذشته-هست-آیندهمان کرده باشیم؟
و این کژدم ِنارو که در گرداگرد ِآتش خویش را میگزد و خود ِاین آتش، و من و تو آهنگسازان ِآتش ِآموزگار ِمرگ؛ مگر نمیباید همه پیش از این بوده باشیم؟ و بازگشته باشیم تا پس از نارو،هیزم ِخورشاد برای کژدمی دیگر بر خر ِهرکسی بار کنیم؟
و این قلم، که با نوشتن و نانوشتن، به زور ِویر ِنانویسا رفتهرفته خراش میخورد و خود ِ این ویر ِگوشهنویس، و من و تو خموشگران ِاشتیاق به گذشتهی ویرانه؛ مگر نمیباید همه پس از این باشیم تا واژهای که بر کاغذ ریخته و تن میآورد، دیگربار باشد تا انبارهی ناماده و بیبعد ِکاغذ را تنومند سازد؟
و این طنین ِِتکراری که نیوشای مخاطب ِغایب میخواند، و خود ِاین غیاب، و من و تو هستندهگانی که در غیابشان، سیاق ِعبارت آشکار میشود؛ مگر نمیباید همه پیش از این بوده باشیم و غایب بوده باشیم و حاضر ساخته باشیم و بازهم غایب شویم...
- هان؟
- « این بود زندهگی؟ پس خوشا این دم! یک بار ِدیگر!»
{Wiederkunft}
«.. و این عنکبوت ِکندرو که سینهخیز در مهتاب میرود و خود ِاین مهتاب، و من و تو نجواکنان بر این دروازه، نجواکنان از چیزهای جاودانه؛ مگر نمیباید همه پیش از این بوده باشیم؟ و بازگشته باشیم و از آن کوچهی دیگر که فراروی ماست، گذشته باشیم، از آن کوچهی دراز ِهراسناک؟ مگر نمیباید جاودانه بازگردیم؟»
چنین گفت زرتشت، بخش سوم، دربارهی دیدار و معما
و این نگاه، که ناخیره میخوانماش، و خود ِخیرهگی ِخاطرهی این نگاه، و من و تو دیدارگران ِخون ِتن ِاین نگاه؛ مگر نمیباید همه پیش از این بوده باشیم تا جذب ِمیل در هالهی نگاه را احیاء ِیاد ِنگاه ِهماره-گمشده رام کند؟
و این خود ِخویشباش که در تارتاب میشود و خود ِاین تارین، و من و تو آهندهگان ِموسیقی در روشنگاه ِبوم ِتارینی؛ مگر نمیباید همه پس از این باشیم تا خود، آی گردد و خود-آ بینیاز از خدا دیگرباره بر کنارهی راه، بازگشت ِرقص ِعنکبوت زیر ِمهتاب را آرامانه بنگرد؟
و این آوا، که سرافراخته دورادور ِبرگ ِناخودآگاه میگردد و خود ِبرگ، و من و تو شادخواران ِپیلهی آوابرگ، سرنگون از فرط ِتکرار و حادمست از انوشهنوشی؛ مگر نمیباید همه پیش از این بوده باشیم و شاد نوشیده باشیم و افتاده باشیم و درازکش به دستخط ِآن ابر بر کاغذ ِماهتاب لبخند زده باشیم؟
و این افشردهگی ِفزاینده که خیزخیز به درون میلخشد و خود ِاین درون(؟)، و من و تو آبگینهگان ِسرسرای ِدرون، نیایشگران ِبتان ِبیچشم و سراسر تن-آواییدهی سرسرای بیتصویر؛ مگر نمیباید پس از این باشیم و دگرباره از آن پله که به اتاق ِجنون راه میبرد، بگذریم و بخندیم و بمیریم؟
و این لحظهی شونده که در ابدیت فرومیغلتد و خود ِابدیت، و من و تو بودهگان ِازلی ِحاضر-به-سوی ِابدیت؛ مگر نمیباید پس از این باشیم تا بار ِدیگر، ایثار ِعشقمان به سرنوشت را گزارده کنیم و بازگردیم و باز عاشق ِآیندهی سرنوشت ِگذشته شویم؟
و این الحاد ِسخته که خون ِگوشتین ِپذیرندهگاناش را از غربال ِبیقصدی و بیمقصودی و بیپاداش و بیپادافرهواری می چلاند، و خود ِاین غربال، این پارسایی ِبیاز خدا، این شگرفی ِاندیشه، این پرخاش ِنوازنده، و من و تو آروینگران ِاین فرایافته؛ مگر نمیباید همه پیش از این بوده باشیم تا دهش ِاندیشهی خونریز ِاستاد را گوارده باشیم و به هراش ِدرونریز ِساعت ِخجستهی خواندن، از آن خویش ِگذشته-هست-آیندهمان کرده باشیم؟
و این کژدم ِنارو که در گرداگرد ِآتش خویش را میگزد و خود ِاین آتش، و من و تو آهنگسازان ِآتش ِآموزگار ِمرگ؛ مگر نمیباید همه پیش از این بوده باشیم؟ و بازگشته باشیم تا پس از نارو،هیزم ِخورشاد برای کژدمی دیگر بر خر ِهرکسی بار کنیم؟
و این قلم، که با نوشتن و نانوشتن، به زور ِویر ِنانویسا رفتهرفته خراش میخورد و خود ِ این ویر ِگوشهنویس، و من و تو خموشگران ِاشتیاق به گذشتهی ویرانه؛ مگر نمیباید همه پس از این باشیم تا واژهای که بر کاغذ ریخته و تن میآورد، دیگربار باشد تا انبارهی ناماده و بیبعد ِکاغذ را تنومند سازد؟
و این طنین ِِتکراری که نیوشای مخاطب ِغایب میخواند، و خود ِاین غیاب، و من و تو هستندهگانی که در غیابشان، سیاق ِعبارت آشکار میشود؛ مگر نمیباید همه پیش از این بوده باشیم و غایب بوده باشیم و حاضر ساخته باشیم و بازهم غایب شویم...
- هان؟
- « این بود زندهگی؟ پس خوشا این دم! یک بار ِدیگر!»
۱۳۸۴ مرداد ۲۶, چهارشنبه
(بازنویسی) ژکانیده از Mourning Beloveth
The words that crawled
کلماتی که خزیدند
غنوده بر اورنگ ِانتظار ِبیفرجام
پشت ِسایش ِسرد ِکاروان ِپسامرگانهی ِستارهگان ِمرده
آرمیده ام
سوزیدهخاکسترشان
ریزان بر مرگینهی انبستهام
بر زخمان میخلد
سکوت ِبیجان ِذهن ِآوارهام که شکست
کلمهای شکنجید
خزیده به تیرهترین ِمغاک ِهستیام
نقبی زد
به خواب ِاشکینام
آسمانها را نماریده بودم به شکاف
تا تعلیق ِپارهای از بهشت
عطش ِچشمان ِکفیده بسیراند
آوخ...
قطرهای زار شخشید تنها
بر زمین
بر گونهی انتظار
که بر-اش نشیند
قطرهای گجسته به حباب ِرنج در بیکرانهدریای ِدرد
قطرهای خوشانه چشمکزن
خشکیدهخند که نماند به پای چشم اما،
چه خوش گریهها بر قلب ِخندانام در مینشاند
ساعات ِدلتنگی بر فراز آن دریا، آن درد
میپرند
بر کاواک ِملتهبات لَخت مینشینند
میمیرند
نجوایی ترد
با توفی خموش همآ
به خفقان ِرشک، نفسام برید
خَشخوشک گوشام را به بازی خراشید
و به عدم ناپیدا...
پشت ِتلخندهای پوچ ِآن مرده رویا میبینی
رگان ِنفسام میگسلی
تا میمیرم
آرمیده، ذهن را تاخت ِاندیشهها میکوسند
ویر ِخسته
و پرواز-ات رها از دریدهگی ِتلخنده
و دمات هایکنان،
در سرسرای بیفرجام ِهیچی
زندهگی میخواهد
دشنهی گرم
آه...
شخشیده بر تنام پژمرده
هرزخشمی که در دریای لبخند-ام خلیده
به خشم ِلبخند-ام هرزانه خندید
دشنه چون پرستو
رام
آ-رام
خون میریزد و نور میشکارد
پرستو پس ِریسان
پردهای تار از تیرهگی ِگوریده میبافد تا اتاق ِسکوت
آه...
پاری نور، لرزبار
باد را لرزاند
ستبرهای از فریب
ضعفی دیرپا
ضعفی برپا تا نرم ِسینهات پژواک
در هر کلامات میرود
نقابی از رویا
بر دمات
دریاهای درد اند که از رگان بریده تراوان
بر زمینات میگریند
...تا یادی از ساعات به خاطره ماند
پنجره بسته
رویا پشت ِسیمایی از اشک پالوده
کلماتی که به درونا خزیده بودند، به دورنا میرمند
The words that crawled
کلماتی که خزیدند
غنوده بر اورنگ ِانتظار ِبیفرجام
پشت ِسایش ِسرد ِکاروان ِپسامرگانهی ِستارهگان ِمرده
آرمیده ام
سوزیدهخاکسترشان
ریزان بر مرگینهی انبستهام
بر زخمان میخلد
سکوت ِبیجان ِذهن ِآوارهام که شکست
کلمهای شکنجید
خزیده به تیرهترین ِمغاک ِهستیام
نقبی زد
به خواب ِاشکینام
آسمانها را نماریده بودم به شکاف
تا تعلیق ِپارهای از بهشت
عطش ِچشمان ِکفیده بسیراند
آوخ...
قطرهای زار شخشید تنها
بر زمین
بر گونهی انتظار
که بر-اش نشیند
قطرهای گجسته به حباب ِرنج در بیکرانهدریای ِدرد
قطرهای خوشانه چشمکزن
خشکیدهخند که نماند به پای چشم اما،
چه خوش گریهها بر قلب ِخندانام در مینشاند
ساعات ِدلتنگی بر فراز آن دریا، آن درد
میپرند
بر کاواک ِملتهبات لَخت مینشینند
میمیرند
نجوایی ترد
با توفی خموش همآ
به خفقان ِرشک، نفسام برید
خَشخوشک گوشام را به بازی خراشید
و به عدم ناپیدا...
پشت ِتلخندهای پوچ ِآن مرده رویا میبینی
رگان ِنفسام میگسلی
تا میمیرم
آرمیده، ذهن را تاخت ِاندیشهها میکوسند
ویر ِخسته
و پرواز-ات رها از دریدهگی ِتلخنده
و دمات هایکنان،
در سرسرای بیفرجام ِهیچی
زندهگی میخواهد
دشنهی گرم
آه...
شخشیده بر تنام پژمرده
هرزخشمی که در دریای لبخند-ام خلیده
به خشم ِلبخند-ام هرزانه خندید
دشنه چون پرستو
رام
آ-رام
خون میریزد و نور میشکارد
پرستو پس ِریسان
پردهای تار از تیرهگی ِگوریده میبافد تا اتاق ِسکوت
آه...
پاری نور، لرزبار
باد را لرزاند
ستبرهای از فریب
ضعفی دیرپا
ضعفی برپا تا نرم ِسینهات پژواک
در هر کلامات میرود
نقابی از رویا
بر دمات
دریاهای درد اند که از رگان بریده تراوان
بر زمینات میگریند
...تا یادی از ساعات به خاطره ماند
پنجره بسته
رویا پشت ِسیمایی از اشک پالوده
کلماتی که به درونا خزیده بودند، به دورنا میرمند
۱۳۸۴ مرداد ۲۱, جمعه
افیون ِسرخ و لوت ِخاطره
دم به عصر ِسرخ...
سرخی ِلباناش که در آمدورفت ِانگار ِبانو غنج میزد، بیشتر و بیش میمُرد. لب ِگشوده، لولهی وافور میگرفت و ماران ِدود ِنارکوک که در نیراه میخزید تا سلامت بسوزد و خجیرانه سازد، درجای کام ماند نمیکرد، از لب که کام میگرفت میلرزید، میلخشید و در تویاتوی ِنای، رنگ ِاسگال میجست.
تا خواب شدم...
دم که میزد به دم ِشهین ِوافور ِوافر از نارکوک، انگاره جان میگرفت و سازان ِانگارهدان در کاسهی سر، سرسام ِتداعی میسرودند. پاد، سوگند داد. سرخی بیشتر ِبیش مُرد. لب فروبسته که میشد، کامندهی وافور دور که میشد، نی، پُراپُر ِخندهی انگار ِبانو، به دیگران ِرگها گواژ میزد. مماس ِتداعی بر تیغ ِهوش، دیری ساخت پذیرای ِلاشههای ملتهب ِانگارهای رمانده در وقت ِهشواری به دخمهی نهاد.
روایت از میانه آغاز شد...
خاکستر ِلمس ِدستی بر سیم ِتنی نابسوده مگر به یاد. خاکستر ِبوسهای مانده بر کاواک ِسینهها. خاکستر ِلبان ِکالیده در هم. خاکستر ِآیند-و-روند ِبیقرار ِنگاه ِکشالهها. ستبری ِخاکستران در آتشدان ِهمکنار ِانگارگاه ِبانو، ماند که نماند تا شاید بشاید لبخندنگارهی بانو را که همیشه میماند شاید تا خاطرهی خوشگوار ِتن ِژولیدهبهکام را شایندهی شب ِسرخ سازد. خاکستر، همپر با بازدم ِدود از نای، به خائوس ِآنجایی ِیادمان میشد تا ماندگری بیابد.
پرویش ِراوی...
زغال به هم میریخت. پروانههایی سرشته از آمیز ِسرخ ِافیون و داغ ِخاطره، خاستند تا خواستند بسوزند. ژکاره-پروازشان در دل ِمیغ ِدود، قالب ِدلآزار ِساعت ِرفت ِانگار را میسرشت که در تکاپوی ِواهشتناش بود که افیون بود. افیون، سرختر ِسرخ شد. دمان، چگالتر. دود، گرانتر، دیرگوارتر. پروانههای خاسته به خواست ِسوز، شدند و سوزیدند و درآمدند به رنگ ِانگارهای از رخت ِبرکنده-وارهیدهی بانو در زاویه.
در فتالیدهی انگار و دود...
چمشاناش، در ناگریهای دلگیر، به افیون ِسرخ میدرخشید. استخوان ِبانو در گور به لرزهی لذت ِرسانا به هستهی تن، میجنبید.
واگشت...
بیتابی ِکودکان ِخون در سرسرای ِیادمان هست و پرچمهای حافظه که یکانیکان فرود میکنند در چرکابهی زخمی که یادآور ِیاد به باد ِفراموش نتوان سپرد، که واگردد رامش ِتخدیر. خیره به ذغال چشمان اند. سست که پلک شد، حرمان ِپروانهگونه به ردیف ِمژههای آبدیده که بر تلواسهی هم میژولند، به چم ِبینالهی چشمان خیره اند و هویهوی ِروح را جامهمرگ ِسپید ِافتان ِپلک میسازند.
میانپردهی برجسته...
شادمایههای نیاز که در پیچاپیچ ِراه ِحلق ِتشنه، گشن سرخوشانه، به بزم ِدیرگاه ِمرگ ِملالتی پیر که سکوت ِسینه را به گنگ ِلب میرساند، همراه، زنگ ِدلمردهی گجستهگی ِخاطره را که یاد آزار میداد، رُفتند. این مایهگان، بر سیما-چکاد ِخویچکان ِشاه، بر سوزسوز ِشیب ِرگی پُرخون از پاد ِخون، نشان میزدند تا خاطره به یاد آرد پیشنوازش ِمیانپردهی رخداد را.
بازدم به لوت ِشب...
کلمات ِگریخته از دست ِوافوردار، خوشخوشک به خاکدان ِزمان میریختند، میگریختند به آنسوی ِآتشدان تا شکوفههاشان را کارگزار ِدوداندود ِاتاق ِخلوت برچیند. بانو که دسته را عطریده به اشک ِانگارگاه میدید، پوست میانداخت، نو میشد در گور، خویش را میگوارد، خاک تا خاک میزد، خرامان باز میمُرد تا در مدهوشی ِعریان ِشبانه، بالش ِبیخوابی شود. بالش ِفراموشی. دیگر هیچ همزاد ِخاطره. او که ماند، دستاش ناخواست به نوای ِدمیدن ِبازپسین رفت تا همرکاب فرجامین-آمد ِانگار شود؛ دودی شد که شب در رکاباش خواستگار ِفراموشی را انتزاع کرده بود.
تشدید ِنویسنده:
یاد/دم.
لذت/تم..
مرگ/گم...
دم به عصر ِسرخ...
سرخی ِلباناش که در آمدورفت ِانگار ِبانو غنج میزد، بیشتر و بیش میمُرد. لب ِگشوده، لولهی وافور میگرفت و ماران ِدود ِنارکوک که در نیراه میخزید تا سلامت بسوزد و خجیرانه سازد، درجای کام ماند نمیکرد، از لب که کام میگرفت میلرزید، میلخشید و در تویاتوی ِنای، رنگ ِاسگال میجست.
تا خواب شدم...
دم که میزد به دم ِشهین ِوافور ِوافر از نارکوک، انگاره جان میگرفت و سازان ِانگارهدان در کاسهی سر، سرسام ِتداعی میسرودند. پاد، سوگند داد. سرخی بیشتر ِبیش مُرد. لب فروبسته که میشد، کامندهی وافور دور که میشد، نی، پُراپُر ِخندهی انگار ِبانو، به دیگران ِرگها گواژ میزد. مماس ِتداعی بر تیغ ِهوش، دیری ساخت پذیرای ِلاشههای ملتهب ِانگارهای رمانده در وقت ِهشواری به دخمهی نهاد.
روایت از میانه آغاز شد...
خاکستر ِلمس ِدستی بر سیم ِتنی نابسوده مگر به یاد. خاکستر ِبوسهای مانده بر کاواک ِسینهها. خاکستر ِلبان ِکالیده در هم. خاکستر ِآیند-و-روند ِبیقرار ِنگاه ِکشالهها. ستبری ِخاکستران در آتشدان ِهمکنار ِانگارگاه ِبانو، ماند که نماند تا شاید بشاید لبخندنگارهی بانو را که همیشه میماند شاید تا خاطرهی خوشگوار ِتن ِژولیدهبهکام را شایندهی شب ِسرخ سازد. خاکستر، همپر با بازدم ِدود از نای، به خائوس ِآنجایی ِیادمان میشد تا ماندگری بیابد.
پرویش ِراوی...
زغال به هم میریخت. پروانههایی سرشته از آمیز ِسرخ ِافیون و داغ ِخاطره، خاستند تا خواستند بسوزند. ژکاره-پروازشان در دل ِمیغ ِدود، قالب ِدلآزار ِساعت ِرفت ِانگار را میسرشت که در تکاپوی ِواهشتناش بود که افیون بود. افیون، سرختر ِسرخ شد. دمان، چگالتر. دود، گرانتر، دیرگوارتر. پروانههای خاسته به خواست ِسوز، شدند و سوزیدند و درآمدند به رنگ ِانگارهای از رخت ِبرکنده-وارهیدهی بانو در زاویه.
در فتالیدهی انگار و دود...
چمشاناش، در ناگریهای دلگیر، به افیون ِسرخ میدرخشید. استخوان ِبانو در گور به لرزهی لذت ِرسانا به هستهی تن، میجنبید.
واگشت...
بیتابی ِکودکان ِخون در سرسرای ِیادمان هست و پرچمهای حافظه که یکانیکان فرود میکنند در چرکابهی زخمی که یادآور ِیاد به باد ِفراموش نتوان سپرد، که واگردد رامش ِتخدیر. خیره به ذغال چشمان اند. سست که پلک شد، حرمان ِپروانهگونه به ردیف ِمژههای آبدیده که بر تلواسهی هم میژولند، به چم ِبینالهی چشمان خیره اند و هویهوی ِروح را جامهمرگ ِسپید ِافتان ِپلک میسازند.
میانپردهی برجسته...
شادمایههای نیاز که در پیچاپیچ ِراه ِحلق ِتشنه، گشن سرخوشانه، به بزم ِدیرگاه ِمرگ ِملالتی پیر که سکوت ِسینه را به گنگ ِلب میرساند، همراه، زنگ ِدلمردهی گجستهگی ِخاطره را که یاد آزار میداد، رُفتند. این مایهگان، بر سیما-چکاد ِخویچکان ِشاه، بر سوزسوز ِشیب ِرگی پُرخون از پاد ِخون، نشان میزدند تا خاطره به یاد آرد پیشنوازش ِمیانپردهی رخداد را.
بازدم به لوت ِشب...
کلمات ِگریخته از دست ِوافوردار، خوشخوشک به خاکدان ِزمان میریختند، میگریختند به آنسوی ِآتشدان تا شکوفههاشان را کارگزار ِدوداندود ِاتاق ِخلوت برچیند. بانو که دسته را عطریده به اشک ِانگارگاه میدید، پوست میانداخت، نو میشد در گور، خویش را میگوارد، خاک تا خاک میزد، خرامان باز میمُرد تا در مدهوشی ِعریان ِشبانه، بالش ِبیخوابی شود. بالش ِفراموشی. دیگر هیچ همزاد ِخاطره. او که ماند، دستاش ناخواست به نوای ِدمیدن ِبازپسین رفت تا همرکاب فرجامین-آمد ِانگار شود؛ دودی شد که شب در رکاباش خواستگار ِفراموشی را انتزاع کرده بود.
تشدید ِنویسنده:
یاد/دم.
لذت/تم..
مرگ/گم...
۱۳۸۴ مرداد ۱۲, چهارشنبه
شکاریدهها
در آشفتهبازار ِروابط ِعاشقانهی امروز، اصالت ِمالیخولیای عاشقانه جایی ندارد. ابژهی عشق یافته میشود؛ نیروگذاری ِروانی (مبادلات ِعاشقانه) صورت میگیرد؛ زمان، عشق را کمرنگ میکند (انرژی تخلیه میشود، زیبایی رنگ میبازد)، ابژهی عشق از دست میرود؛ عاشق/معشوق برایاش "ماتم" میگیرد؛ زمان میگذرد و سرریزش ِانبارهی لیبیدو، جا را برای برساختن/یافتن ِابژهی بعدی آماده میکند. همین! اینکه "تو"، در "من" ِنارسیسوس، جای می گیرد و "خود" شود و در صورت ِ"مرگ" ِ"تو"، خودشیفتهوار و جذاب، بیماتم، مرگ ِسازمان ِروانی را میپذیرد (فروید)، در این آشفتهبازار جایی ندارد. در آشفتهبازار، عشق، به چیزی از نوع پرندهبازی بدل میشود. ببین، شکارکن، رام کن، بلاس، بمیران، دور بریز.. و پس از یک ماتم ِگذرا، دوباره از نو!
"س" به دلدار-اش وعده میدهد؛ با این کار میکوشد تصویر ِدردناک ِجدایی را به زور به خاک ِتشنهی اشتیاق بسپارد. لحظهلحظهی "بیان ِوعده" چنان در تب ِاین خاکسپاری ملتهب میشود که دلدار، واژگونه، در تردیدی دوپهلو در پذیرش ِوعده وامیماند!
بدن ِمسموم، بدنی که با تکهپارهشدن، انحنای ِهنجارین ِبدن ِزن ِبههنجار(؟) را به خود گرفته. بدنی خمیری برای ذهنی نازیباشناس که دستور ِمهوع و همهگانی ِلکاتهباری ِنو را زیبایی میداند. این ذهن و این بدن خود را دوست ندارند!
ریخت ِتابستانی ِمردمی که بیمعنایی ِخویش در خیابانهای پُرنور ِشهر جاری میکنند... در آزادترین کشور هم چنین ریختهای شرمآوری، عادی به نظر نمیرسد!
- او در رابطه با دیگران انگار همیشه چیزی را پنهان میکند؛ مبهم است. هیچگاه "باز" نیست. با او نمیتوان راحت خندید. به او اعتماد دارم، اما هیچوقت با او راحت نیستم!
- اشتباه نکن! او محدود نیست، این چشم ِآسانگیر ِتوست که قدرت ِهضم ِرفتار ِبیدروغ را ندارد. او به طرز ِوحشتناکی از راحتی و صداقت ِعامیانه دور شده...آری! او زیادی خود را میشناسد. همین!
وقتی با او دربارهی "ش" صحبت میشد، با سرسختی خاصی گفت: «من، از او متنفرم». این گزارهی پارانوید در ترجمانی روانکاوانه، نوید ِخوشی برای "ش" بود: «من او را دوست دارم».
با دختر جوان از ضرورت ِانقلاب و شورش و سلاح و ایثار و خون حرف میزند. گونهی دختر گلگون میشود.. دمها بریدهبریده، ضربان ِتندآهنگ، گشادهگی مردمک ِچشم، تپش ِسینه،... دخترجوان انگیخته شده! برای فهم ِوجه اقناعی ِسخن ِچپ، نخست باید سازوکار ِلیبیدویک این زبان ِهرزهدرا را فهم کرد..
"ا"، به چشمان ِ"و" نگاه میکند؛ به او لبخندی بیغرض میزند، گوشاش را متعهدانه به او وام میدهد، با او آدابدارانه حرف میزند.. "و" از برادرانهگی و بینظری ِرفتار ِ"ا" خوشاش میآید، به "ا" اعتماد میکند.. "ا"، شب، پس از یک روز فشار ِوازدن و سرکوبی ِمخفیانهی میل و رانه و تمنا و خواهش، در پندار-اش از تصویر ِ"و"ی عریان، وحشیانه کام میگیرد! {پشت ِپردهی روابط ِآدابدانان ِمثبتاندیش}
آقای عزیز اینقدر چساندیشی نفرما! اول دیدگاه و چشمانداز و شخصیت و اگزیستانس و کمی خودآگاهی، بعد خفهشدن در نشخوار ِکتاب! اخخخ...
او به قصد ِدیدهشدن، مُدواره میشود؛ بعد، او دیده نمیشود. {بیذوقی ِعوام، حتا در جلب ِنظر}
هرروز بیشتر در کنار تو احساس راحتی میکنم، {یعنی} هرروز بیشتر دوستات دارم.
{یا}
در کنار تو احساس راحتی نمیکنم، {یعنی} نمیتوانیم با هم دوست باشیم.
این احساس، تا زمانی که "شکوهیدن" ِهمگنانه پایهی همباشی نگردد، احساس غالب ِدوستیست. احساسی که بهروشنی ذات ِابزاری ِرابطه را عیان میکند.
خب! شما که از واقعیت حرف زدید، اگر واقعن بحث ِما جا دارد، کمی واقعبینانه چیستی واقعیت را برایام شرح دهید. در واقع، کلیگوییهای ناواقعگرایانهی شما از واقعیت ِواقعیت، جایی واقعی برای واقعبینی شما در تشریح ِواقعی ِبحثمان باقی نمیگذارد!
در هنرمند بودن ِخدا شکی نیست! (او انسان را آفرید). اما آیا آفریدن ِیک هنرمند، هنریتر از اثر ِهنری ِآن هنرمند نیست؟! آیا انسان، باز-آفرینندهی خدا، هنرمندترین نیست؟!
دو روح با گوشهای حساس و ژرفکاو، با وسواسی سختگیر که موسیقی را تا سرحد ِبایاشناسانهی یک زندهگی ِفراز میبرد، در خنکای ِلحظهی همحاد-بساویدن ِآوا، اصالت ِدوستی را زیست میکنند. بدون ِهمنوایی ِموسیقایی ِدو جان، دوستی، هولناکانه پوچ است.
- شکاریدهها، نمابرهایی آبستن ِکژفهمی اند. کوتاهی ِناپرداختهی آنها همیشه چشم ِخوانا را آمادگر ِسهلگیری میکنند..
- خب، چشمک ِتکخوانشهایی که از میان ِاین بستر ِزمخت، هوش میشکارند، پرده بر کژتابیها همه میکشند!
- آه، شکار ِیک نا-دلقک. هان؟
- نه، غنیمتشمردن ِکاربرد ِقلم ِنویسا!
در آشفتهبازار ِروابط ِعاشقانهی امروز، اصالت ِمالیخولیای عاشقانه جایی ندارد. ابژهی عشق یافته میشود؛ نیروگذاری ِروانی (مبادلات ِعاشقانه) صورت میگیرد؛ زمان، عشق را کمرنگ میکند (انرژی تخلیه میشود، زیبایی رنگ میبازد)، ابژهی عشق از دست میرود؛ عاشق/معشوق برایاش "ماتم" میگیرد؛ زمان میگذرد و سرریزش ِانبارهی لیبیدو، جا را برای برساختن/یافتن ِابژهی بعدی آماده میکند. همین! اینکه "تو"، در "من" ِنارسیسوس، جای می گیرد و "خود" شود و در صورت ِ"مرگ" ِ"تو"، خودشیفتهوار و جذاب، بیماتم، مرگ ِسازمان ِروانی را میپذیرد (فروید)، در این آشفتهبازار جایی ندارد. در آشفتهبازار، عشق، به چیزی از نوع پرندهبازی بدل میشود. ببین، شکارکن، رام کن، بلاس، بمیران، دور بریز.. و پس از یک ماتم ِگذرا، دوباره از نو!
"س" به دلدار-اش وعده میدهد؛ با این کار میکوشد تصویر ِدردناک ِجدایی را به زور به خاک ِتشنهی اشتیاق بسپارد. لحظهلحظهی "بیان ِوعده" چنان در تب ِاین خاکسپاری ملتهب میشود که دلدار، واژگونه، در تردیدی دوپهلو در پذیرش ِوعده وامیماند!
بدن ِمسموم، بدنی که با تکهپارهشدن، انحنای ِهنجارین ِبدن ِزن ِبههنجار(؟) را به خود گرفته. بدنی خمیری برای ذهنی نازیباشناس که دستور ِمهوع و همهگانی ِلکاتهباری ِنو را زیبایی میداند. این ذهن و این بدن خود را دوست ندارند!
ریخت ِتابستانی ِمردمی که بیمعنایی ِخویش در خیابانهای پُرنور ِشهر جاری میکنند... در آزادترین کشور هم چنین ریختهای شرمآوری، عادی به نظر نمیرسد!
- او در رابطه با دیگران انگار همیشه چیزی را پنهان میکند؛ مبهم است. هیچگاه "باز" نیست. با او نمیتوان راحت خندید. به او اعتماد دارم، اما هیچوقت با او راحت نیستم!
- اشتباه نکن! او محدود نیست، این چشم ِآسانگیر ِتوست که قدرت ِهضم ِرفتار ِبیدروغ را ندارد. او به طرز ِوحشتناکی از راحتی و صداقت ِعامیانه دور شده...آری! او زیادی خود را میشناسد. همین!
وقتی با او دربارهی "ش" صحبت میشد، با سرسختی خاصی گفت: «من، از او متنفرم». این گزارهی پارانوید در ترجمانی روانکاوانه، نوید ِخوشی برای "ش" بود: «من او را دوست دارم».
با دختر جوان از ضرورت ِانقلاب و شورش و سلاح و ایثار و خون حرف میزند. گونهی دختر گلگون میشود.. دمها بریدهبریده، ضربان ِتندآهنگ، گشادهگی مردمک ِچشم، تپش ِسینه،... دخترجوان انگیخته شده! برای فهم ِوجه اقناعی ِسخن ِچپ، نخست باید سازوکار ِلیبیدویک این زبان ِهرزهدرا را فهم کرد..
"ا"، به چشمان ِ"و" نگاه میکند؛ به او لبخندی بیغرض میزند، گوشاش را متعهدانه به او وام میدهد، با او آدابدارانه حرف میزند.. "و" از برادرانهگی و بینظری ِرفتار ِ"ا" خوشاش میآید، به "ا" اعتماد میکند.. "ا"، شب، پس از یک روز فشار ِوازدن و سرکوبی ِمخفیانهی میل و رانه و تمنا و خواهش، در پندار-اش از تصویر ِ"و"ی عریان، وحشیانه کام میگیرد! {پشت ِپردهی روابط ِآدابدانان ِمثبتاندیش}
آقای عزیز اینقدر چساندیشی نفرما! اول دیدگاه و چشمانداز و شخصیت و اگزیستانس و کمی خودآگاهی، بعد خفهشدن در نشخوار ِکتاب! اخخخ...
او به قصد ِدیدهشدن، مُدواره میشود؛ بعد، او دیده نمیشود. {بیذوقی ِعوام، حتا در جلب ِنظر}
هرروز بیشتر در کنار تو احساس راحتی میکنم، {یعنی} هرروز بیشتر دوستات دارم.
{یا}
در کنار تو احساس راحتی نمیکنم، {یعنی} نمیتوانیم با هم دوست باشیم.
این احساس، تا زمانی که "شکوهیدن" ِهمگنانه پایهی همباشی نگردد، احساس غالب ِدوستیست. احساسی که بهروشنی ذات ِابزاری ِرابطه را عیان میکند.
خب! شما که از واقعیت حرف زدید، اگر واقعن بحث ِما جا دارد، کمی واقعبینانه چیستی واقعیت را برایام شرح دهید. در واقع، کلیگوییهای ناواقعگرایانهی شما از واقعیت ِواقعیت، جایی واقعی برای واقعبینی شما در تشریح ِواقعی ِبحثمان باقی نمیگذارد!
در هنرمند بودن ِخدا شکی نیست! (او انسان را آفرید). اما آیا آفریدن ِیک هنرمند، هنریتر از اثر ِهنری ِآن هنرمند نیست؟! آیا انسان، باز-آفرینندهی خدا، هنرمندترین نیست؟!
دو روح با گوشهای حساس و ژرفکاو، با وسواسی سختگیر که موسیقی را تا سرحد ِبایاشناسانهی یک زندهگی ِفراز میبرد، در خنکای ِلحظهی همحاد-بساویدن ِآوا، اصالت ِدوستی را زیست میکنند. بدون ِهمنوایی ِموسیقایی ِدو جان، دوستی، هولناکانه پوچ است.
- شکاریدهها، نمابرهایی آبستن ِکژفهمی اند. کوتاهی ِناپرداختهی آنها همیشه چشم ِخوانا را آمادگر ِسهلگیری میکنند..
- خب، چشمک ِتکخوانشهایی که از میان ِاین بستر ِزمخت، هوش میشکارند، پرده بر کژتابیها همه میکشند!
- آه، شکار ِیک نا-دلقک. هان؟
- نه، غنیمتشمردن ِکاربرد ِقلم ِنویسا!
اشتراک در:
پستها (Atom)