پارا-پراکسیس همچون پارا-فریز
کنشپریشی ِمن، از بیگانهگی ِگفتار با نوشتار میگوید.
سویهی گفتاری ِارتباط با جهان (شنیدن ِصدا و نوفه، بهسخندرآمدن، ثبت ِسخن و...) چنانکه پیوند ِنیمپایی را با مادیت ِچیزها و کسها شکل میدهد، بهزور در پی ِاثبات ِسوژهگیست؛ حال آنکه سویهی نوشتاری ِارتباط ( لمس/خوانش ِغیر ِگرافیکی، نگاه/دوسویهگی ِناب، آوا و دستخط و مادیت ِنوشته) به دنبال ِهیچ دوز-و-بستی نیست! گرایهی نوشتاری رابطه، که تنها در غیاب ِچیزی که میخواهم با او همباشی کنم هست میشود، خویشیدن ِصرف ِمن ِناسوژه با گشودهگی ِدیگریست...
ذهنام در گفتگو، در آرامش ِناگزیر ِگفتگو، قرار است تا درگاه ِجهان-زبان ِخود را پیش ِدیگری بگشاید اما زبان ِگوشتین هرگز رسانهی سزاواری برای نمایاندن ِاین گشودهگی نیست. از یک سو، زخم ِاین زبان (زمختی ِزنگ ِکلام، بدآهنگی ِحنجره و ...) تمرکز ِآزاد را پراشیده میکند و از سوی دیگر، گرفتهگی و پیچش ِناجور ِگوشت در قفس راه را برای لذت ِدیگری از تجربهی پیوستار ِسخن (که شاید هنرمندانه، منش ِزمانآرای ِجهانیدن ِزبان را آشکار میکند) تنگ میکند. درست مانند ِظهور ِنابههنگام و نفریدهی خشنوفهای طبیعی بههنگام ِنیوشیدن ِقطعهای نو از موسیقی: آشوبنده و در عین ِحال ترحمانگیز! دیگری ِگفتگو هم به من – در مقام ِسوژهی درگیر ِکنشپریشی – ترحم میکند و هم به خود در مقام شریک و همدم ِاین پریشانی!
شرمی گواژهگون در فضا پراکنده میشود که از دمیدناش من و دیگری در عین ِهمدلی، به سکوت میگراییم! این سکوت، علامتی ویرایشی برای نوشتار ِرابطهی ماست؛ درنگنمایی شگفتنماست (،!) که دیگری را به سمت ِ"نگریستن" به من سوق میدهد. ترحم ِخویشیده، شرم ِشگفت، درنگ ِتراژیک: سازمایههای ارکستراسیون ِنگاه!
من، ناچار ام این پریشانی را به "بدخطی" ِناگهانی و گهآیندی بدل کنم مگر تا کنشپریشی به عنوان ِعنصری همدوس با باقی ِسازهی زبانیام دریافت شود. دیگری، میتواند این بدخطی را با گوش ِلوگوسباز رمزشکنی کند تا به امید ِدریافت ِرد ِگرفتاریهای نهاد (id)، مرا (نه در مقام ِانباز ِساعت ِگفتگو، که در مقام ِابژهی روانکاوی) بهتر بخواند(!). او آزاد است تا خود را همچون پیروز ِشناسایی بازشناسد اما با این کار خود را از لذت ِخندیدن ِشادمانه به رقص ِ"بدخطی" ِزبان ِمن، محروم میسازد.
تأویل ِهرکنش، کنشی دیگر است بازبسته به هالهی کنش ِتأویلشده اما آزادتر از آن به افقهای دیگر ِتأویل. برقراری ِارتباط با کنشپریشی (همدلی، روانکاوی ِکنشپریشی یا بیتفاوتی ِآگاهانه) خود گونهای کنشپریشیست. با این حال لذت از رقص ِبدخطی ِگفتار (خندیدن، بدخطی ِآزاد ِچهره)، که خود گونهای بدخطی در ژوییسانس و ایثارِداوخوهانه است، بهتر از هر واکنش ِدیگری قادر به بازتولید ِکنشپریشی و درنتیجه هایش ِهمخویشی ِگفتگوییست.
۱۳۸۴ آبان ۱, یکشنبه
سورئالیده از Mourning Beloveth
موج ِشکنا
تفالههای روز
با بالههای سُربیشان سرشته از یأس
خوشآمدمان میزنند بر اوگ ِسپهر ِعسرت
- به زیر آیید!
دستانی افلیج
و اشکان گوریده و تنخوار
ایستگاه ِتفالههای اند
- فروخوابید...اه!
نمیماند اما
شوخ و پلشت ِزمین و مردار ِروح مانده اند
و زهر ِبرجامانده در هر تار ِهستیام
که تبهخاک ِسترونام را به بخششی زهرین غسل دهد
هان!
موج ِافتان! بمان!
که شاید درنگات واپسین بخت ِرستنمان باشد
فرودآ... فرودآ به درنگ،
به واپسین شاید ِبختام
پاورچین در سایهگان
من است
بیزار از میل ِسهمگین ِبودن
ترسیده از قتل ِنخستزاده-میل
آوار ِخوشیست این همه
و بس
و تنها بخت ِمن،
موج ِشکنا
میشکیبام تا غرقهگی به آمد-اش
چالی پراپر ِاستخوان
آگنیده به اشکال ِچهرزوده بیخون
در میان ِدیوارهای ِتباهی میغلتد
مخلوقی همه یأس
آفریده از خرابی
از حرمان ِامید
تکیده آهی...
دریغی،
تُردنگاهی به رنجی که به زاویه میخزد
شب بر ماست
بازگشت شنگ ِشادی
نامیرایی، شوقی به گریز
شوقی آی-ا در خروش ِموج
و زیر ِغلتآباش،
تقلای ِآمرزش پیچ میگردد و پیچ میمیرد
در گذر از تنگی
بهسوی پایانهی امید
گند ِاین تبهباری
آوخ...
فژاگین
سیرک ِتبهباری
برای ع.آشوری
۱۳۸۴ مهر ۲۳, شنبه
استخوان، سبک و متن ِاوستاخ
{پاره}
نه حماسی، نه غنایی، نه ایدئولوژیک، نه مسیحایی، نه منانه... استخوان ِنوشتار، زوبینیست تراشیده از استخوان ِنانویساتن ِِنویسنده. تنی که پس از دانستن ِچم ِ"ناگذر (لازم) بودن ِفعل ِنوشتن"، چروک ِچیستان ِچگونهنوشتن را با پوستکنی از تن ِدریوزهگر ِمخاطبنگر، و نقشزدن ِشیارهای ضمنیت بر گوشت ِمتن، بیرنگ میسازد.
بی پوست. زیبا به بیپوستی، به آرایههایی که بر بیریختی ِتظاهری ِمتن (نام، واگویه، عنوان، و هرگونه ابزار ِابراز ِنمایشی) مینشینند؛ به چهر ِگوشتی که خون میماند بیپوست و با شیارهایی خونگیر از لابهلای بافت. متن، با امحای ِتظاهر، و فراآمد ِخون بر نرمترین (خواندنیترین) رویهی متن تا خراشیدن ِنرمی و پرخاشهسازی از بافت، اوستاخ میگیرد. این بدین معناست که متن، سختسرانه باید خود را در ریختزدودهگی ِتام، در نوشتاربودهگی، در آستانههای دیوانهبار و خطرناک ِمتن ِنوشتنی ِناب، نگاه دارد، و خود را چنین بنگرد: نا-ساده، شیوا، نا-هرجایی و نا-هرکسی.
استخوان ِنوشتار، نه عصایی که نویسا قورت میدهد که زورتوزانه همقد ِنوشتار ِنویسندهگی شود. نه پولادی که لکاتهی قلمدار بر پشت میزند تا کوژیدهگی سرخوشی ِزنانه را راستنما سازد. استخوانی نامادی، سپید. استعارههای متن ِبیجنس که از حالوهوای طبیعتی ناطبیعتگرایانه میگویند.
استخوان: شالودهی نامادهی تن ِمتن که در یادکردی بیتقلید و زیرکانه، یاد ِمتنهای دیگر را احیا میکند. این شالوده، فردیتیست نا-خودتنهاانگار که با جانهای بزرگ ِنویسندهگانی میگوید و میشنود و همداستان و همآورد میشود . مغز ِخون-در-خود. هستهی گفتوگو؛ پس، مایهی متنی بیخته در تنهایی ِشاد؛ در حالتی که استخوان ِمهتاب ِذهن، ارز ِ ریزریز تهیناییهای ِکاغذ را میشخاید تا از "لابهلا"ها و میانگاههای نادیدنی، لذت را به تلاش ِنیوشنده فرابُرد دهد. استخوان، پل ِاین فرابرد نیست؛ لحنیست که پیدایش ِاین فرابرد را ضرور میکند! چه این، همان شیرهی متنیست که خوانشگر به دندان از سطح ِنحو و دستور بَرمیکند، به زبان ِداشتهها و فرادهشها پرمیماسد تا رابطهی ناشتابزده با متن ِاوستاخ شکل گیرد. نثر، بهترین شکل برای ابراز ِچنین اوستاخیست. نثر ِآزاد از وزن و ایماژ. نثر ِپُرشور و بیرحم. پُرپرخاش. با دلالتهایی سنتی اما شاداب. نثر ِارزشی (نا-نسبینگر). نثر ِنا-شعری اما شاعرانه؛ یعنی نثری بینیاز از رنگپردازی و تمثیل. نثری رُوراست برپایهی استعاره. نثر ِدیوانه (مقالات ِشمس).
مهر ِپرخاش ِمتن برای آنانی که پیش از خوانش ِعینی، متن را در ذهن ِگفتگویی بازیافته اند. یادآوری ِغیر ِافلاطونی: یادآوری-تأویل: بازی با متن ِنو مشروط به ارزداشت ِناموس ِپیشداشتهها. نه صِرف ِلاسههای واسازیگرایانه: تأویل ِخون از راه ِگواردن ِماندهها. از راه ِ"نگاه-داشت" ِاستخوان. استخوانی که یاد ِبوی ِخون را زنده میکند. مهر ِپرخاش، فشردهگی ِنافسردهایست که "زنده باد" به زندهگی میگوید. فشردهگی ِجانمایههایی که به افشردهی لحن و هاله، به وجه ِموسیقیایی ِنوشتار نزدیک میشوند، مغز ِاستخوان است. این حالت، پردازندهی جایگاهیست که هنگام ِخوانش ِسرسری، همخویشیهای متن را به برجستهگی ِنام ِنویسا، ستم ِامضا (امضایی ناخوانا که تنها زمزمه میشود) میفروشد. با اینحال، در پایان، لارگوی ِاستخواندار، بی امضا خواهد شد تا شکوه ِمتین ِسکوت ِنا-نمایش پای ماند...
نا-داستانوار، پاد-رمان-س. بدون ِپرسونا، زاویه، تاریخ، و هرآنچیزی که دستآویز ِکنش ِاجتماعی ِهنرمندانه قرار گیرد. پاد-روشنفکری. یعنی مالیخولیایی، بیمارگونه، رمانتیک، فرهمند، آگاه به بوی ِخاک و گاهی حتا ملیگرا(اخوان). بیبنیادوارهای که ریشه در بن ِبنیاد ِمتن، بر لذت و یاد، دارد. نا جامعهپذیر. هستی ِدورافتاده از هیاهو{بر خلاف ِشعر ِسپید و احساساتیگرایی ِنویسندهگان ِامروز ِما} ، آذینگشته به زیبایی ِتارینی که قصهای برای گفتن ندارد؛ که نگاه دارد...
استخوان، شیطنتهای بیگاه ِدوگانی ِجسم و روح ِ نوشتار را کمینه میسازد. روح، که معنای ِقطعی ِنوشتار، معنای ِگفتاری ِآن انگاشته میشود، در نیافتن ِجسم ِفراخور، هماره بیتاب ِبرونایستاییست؛ بیتاب ِبه گفتار درآمدن. گفتارشدهگی، وهم ِتنآوردهگی ِروح بر بستری ایمن (گوش، حافظه، حتا نقد) است. استخوان، انتظار ِتن-گشتن، شکیب ِتنهایی، و نه-خواست ِرهایی ِناوارستهی کلام است. گونهای انضباط و پرهیخت ِبایستهی هر چیزی که میخواهد تن-درست شود. استخوان، ناخواسته، با انتظار، با بیکتابی، شدت ِتنانی ِلحن را میفزاید. خوانش را تا سرحد ِحاد-حسی پاییزی فراز میبرد. این، چارچوب ِنوشتار، آوردگاهیست که در آن، زندهگی اینهمان ِِسبک میگردد.
استخوان، پدر ِهمیشهی متن است.. پدری که داوخواهانه میایستد تا خوانش، برای بازجستن ِمام ِمتن(!)، خراشاش دهد. متن ِبیپدر، متن ِآسانیاب و زودگواریست که میلی به چهرهی مادر ندارد. متنی یکسره بیاز لذت، متنی رویبرتاب از خون، متنی بدون ِدیگری...
{پاره}
نه حماسی، نه غنایی، نه ایدئولوژیک، نه مسیحایی، نه منانه... استخوان ِنوشتار، زوبینیست تراشیده از استخوان ِنانویساتن ِِنویسنده. تنی که پس از دانستن ِچم ِ"ناگذر (لازم) بودن ِفعل ِنوشتن"، چروک ِچیستان ِچگونهنوشتن را با پوستکنی از تن ِدریوزهگر ِمخاطبنگر، و نقشزدن ِشیارهای ضمنیت بر گوشت ِمتن، بیرنگ میسازد.
بی پوست. زیبا به بیپوستی، به آرایههایی که بر بیریختی ِتظاهری ِمتن (نام، واگویه، عنوان، و هرگونه ابزار ِابراز ِنمایشی) مینشینند؛ به چهر ِگوشتی که خون میماند بیپوست و با شیارهایی خونگیر از لابهلای بافت. متن، با امحای ِتظاهر، و فراآمد ِخون بر نرمترین (خواندنیترین) رویهی متن تا خراشیدن ِنرمی و پرخاشهسازی از بافت، اوستاخ میگیرد. این بدین معناست که متن، سختسرانه باید خود را در ریختزدودهگی ِتام، در نوشتاربودهگی، در آستانههای دیوانهبار و خطرناک ِمتن ِنوشتنی ِناب، نگاه دارد، و خود را چنین بنگرد: نا-ساده، شیوا، نا-هرجایی و نا-هرکسی.
استخوان ِنوشتار، نه عصایی که نویسا قورت میدهد که زورتوزانه همقد ِنوشتار ِنویسندهگی شود. نه پولادی که لکاتهی قلمدار بر پشت میزند تا کوژیدهگی سرخوشی ِزنانه را راستنما سازد. استخوانی نامادی، سپید. استعارههای متن ِبیجنس که از حالوهوای طبیعتی ناطبیعتگرایانه میگویند.
استخوان: شالودهی نامادهی تن ِمتن که در یادکردی بیتقلید و زیرکانه، یاد ِمتنهای دیگر را احیا میکند. این شالوده، فردیتیست نا-خودتنهاانگار که با جانهای بزرگ ِنویسندهگانی میگوید و میشنود و همداستان و همآورد میشود . مغز ِخون-در-خود. هستهی گفتوگو؛ پس، مایهی متنی بیخته در تنهایی ِشاد؛ در حالتی که استخوان ِمهتاب ِذهن، ارز ِ ریزریز تهیناییهای ِکاغذ را میشخاید تا از "لابهلا"ها و میانگاههای نادیدنی، لذت را به تلاش ِنیوشنده فرابُرد دهد. استخوان، پل ِاین فرابرد نیست؛ لحنیست که پیدایش ِاین فرابرد را ضرور میکند! چه این، همان شیرهی متنیست که خوانشگر به دندان از سطح ِنحو و دستور بَرمیکند، به زبان ِداشتهها و فرادهشها پرمیماسد تا رابطهی ناشتابزده با متن ِاوستاخ شکل گیرد. نثر، بهترین شکل برای ابراز ِچنین اوستاخیست. نثر ِآزاد از وزن و ایماژ. نثر ِپُرشور و بیرحم. پُرپرخاش. با دلالتهایی سنتی اما شاداب. نثر ِارزشی (نا-نسبینگر). نثر ِنا-شعری اما شاعرانه؛ یعنی نثری بینیاز از رنگپردازی و تمثیل. نثری رُوراست برپایهی استعاره. نثر ِدیوانه (مقالات ِشمس).
مهر ِپرخاش ِمتن برای آنانی که پیش از خوانش ِعینی، متن را در ذهن ِگفتگویی بازیافته اند. یادآوری ِغیر ِافلاطونی: یادآوری-تأویل: بازی با متن ِنو مشروط به ارزداشت ِناموس ِپیشداشتهها. نه صِرف ِلاسههای واسازیگرایانه: تأویل ِخون از راه ِگواردن ِماندهها. از راه ِ"نگاه-داشت" ِاستخوان. استخوانی که یاد ِبوی ِخون را زنده میکند. مهر ِپرخاش، فشردهگی ِنافسردهایست که "زنده باد" به زندهگی میگوید. فشردهگی ِجانمایههایی که به افشردهی لحن و هاله، به وجه ِموسیقیایی ِنوشتار نزدیک میشوند، مغز ِاستخوان است. این حالت، پردازندهی جایگاهیست که هنگام ِخوانش ِسرسری، همخویشیهای متن را به برجستهگی ِنام ِنویسا، ستم ِامضا (امضایی ناخوانا که تنها زمزمه میشود) میفروشد. با اینحال، در پایان، لارگوی ِاستخواندار، بی امضا خواهد شد تا شکوه ِمتین ِسکوت ِنا-نمایش پای ماند...
نا-داستانوار، پاد-رمان-س. بدون ِپرسونا، زاویه، تاریخ، و هرآنچیزی که دستآویز ِکنش ِاجتماعی ِهنرمندانه قرار گیرد. پاد-روشنفکری. یعنی مالیخولیایی، بیمارگونه، رمانتیک، فرهمند، آگاه به بوی ِخاک و گاهی حتا ملیگرا(اخوان). بیبنیادوارهای که ریشه در بن ِبنیاد ِمتن، بر لذت و یاد، دارد. نا جامعهپذیر. هستی ِدورافتاده از هیاهو{بر خلاف ِشعر ِسپید و احساساتیگرایی ِنویسندهگان ِامروز ِما} ، آذینگشته به زیبایی ِتارینی که قصهای برای گفتن ندارد؛ که نگاه دارد...
استخوان، شیطنتهای بیگاه ِدوگانی ِجسم و روح ِ نوشتار را کمینه میسازد. روح، که معنای ِقطعی ِنوشتار، معنای ِگفتاری ِآن انگاشته میشود، در نیافتن ِجسم ِفراخور، هماره بیتاب ِبرونایستاییست؛ بیتاب ِبه گفتار درآمدن. گفتارشدهگی، وهم ِتنآوردهگی ِروح بر بستری ایمن (گوش، حافظه، حتا نقد) است. استخوان، انتظار ِتن-گشتن، شکیب ِتنهایی، و نه-خواست ِرهایی ِناوارستهی کلام است. گونهای انضباط و پرهیخت ِبایستهی هر چیزی که میخواهد تن-درست شود. استخوان، ناخواسته، با انتظار، با بیکتابی، شدت ِتنانی ِلحن را میفزاید. خوانش را تا سرحد ِحاد-حسی پاییزی فراز میبرد. این، چارچوب ِنوشتار، آوردگاهیست که در آن، زندهگی اینهمان ِِسبک میگردد.
استخوان، پدر ِهمیشهی متن است.. پدری که داوخواهانه میایستد تا خوانش، برای بازجستن ِمام ِمتن(!)، خراشاش دهد. متن ِبیپدر، متن ِآسانیاب و زودگواریست که میلی به چهرهی مادر ندارد. متنی یکسره بیاز لذت، متنی رویبرتاب از خون، متنی بدون ِدیگری...
۱۳۸۴ مهر ۲۰, چهارشنبه
ژکانیده از Esoteric
The Secret of the Secret
راز راز
جاودانهگی را بهاندیشه هست
تمنای ِکلید باش-گاه زمان
تا که در دانش ِبیکراناش غرقه شود
سمفونی ناساز
نوازان در رگان
من ِبی-تن هست به جریان اندیشهگان برین
وه!
رهای نمادین ِرنج
به نا-رویای باطل ره میبرد
بیمکان،
بیزمان،
ناگهان... بی-تن-گشته
سرگشته در خم چرخاب جنون
جامگرفته از شوکران
شتابام جامانده در ورطهی رنج
تا..
نتوانست ِدم
تا آزاد ِدرونا-دد
نه بهآگاه اندیشهای
در استعلای ِراه ِسیمری*
در پهنای بیکرانهگی
به پراشیدهای آرام
برینشار ِآگاهی، نورِ خواست در تخمهی زمان میکارد
آهندیشهام میدرخشد
"اندیشهها در برابر-ام بازیکنان اند
گرداگرد ِمرگ ِمنطق
در رقص ِزمان"
خهی این حقیقت ِحس-گریز
ازخونِ ِخوشگوارم ، پرمایه مینوشد
آه! در خطرناکی ِراز،
تازهخون
خونتاز
ایمن آرمیدهام
من، پژمردهگی ِسرنوشت
که چاوشی یأس ام
مست از اغوای شیرین اندوه
در سرسرای خاموش هستی میگردم
و وا-میگردم
آزادی ِخائوس...
راز ِراز...
حقیقت ِحقیقت...
*. Cimmerian: سیمری، قومی اسطورهای - پرداختهی هومر- که همیشه در تاریکی میزیست..
۱۳۸۴ مهر ۱۲, سهشنبه
شکریدهها
غریبه، همیشه در رابطهای دوگانه، هم دور است و هم نزدیک. او یک چهرهی تام است (با تمام ِرمزها و شوق ِپاکی که برای رمزشکنی در ما برمیانگیزد) و همهنگام، یک گنگ ِتام (با صدایی مردارگونه، با تنی حساس به لمس، با نگاهی پارانوید). او دوستداشتنیست؛ چون چهری رازدار دارد!
در رابطهی دونفره، تنها زمانی به سخن رومیکنیم که توان ِبرقراری ِرابطه در سکوتمان نمانده باشد؛ که چشمهامان دیگر چیزی برای "نگاه"کردن نداشته باشند، که لبخندها خاموشی ِسبکشان را تلف کرده باشند. ما به سخن واداشته میشویم و اینچنین ابتذال و خستهگی در همباشی آغاز میشود..
نیچه میگوید مردم راست میگویند چون راستگویی آسانتر از دروغگوییست (دروغگویی تخیل ِبیشتری میخواهد!)؛ اما این گزاره دربارهی عاشق صادق نیست. او "دروغ" میگوید، بسیار هم میگوید، تا معشوق "راستی" ِعشقاش را بپذیرد. در اینجا (جدا از درهمریزی ِمرز ِراست و دروغ)، دشواری ِستوهآورندهای عاشق را مچاله میکند.. از یک سو، تعهد ِعاشقانه، گزاردن ِاصول ِاخلاقی را ضرور میکند و از سوی دیگر، عشقورزی، یکسره بیاخلاقیست!
"من دوستات دارم." گزارهایست بهظاهر اخباری که هماره بهتلویح، انتظار ِپاسخی را از سوی مخاطباش میکشد؛ گزارهای پرسشی. این گزاره، پاسخ ِخود را تنها در بازتولید ِهمشکل ِخود-اش درمییابد. "من هم دوستات دارم.". این پرسش و پاسخ به یکدیگر خبر میدهند. ایندو، دردمندانه میکوشند در عین ِاینهمانی با همدیگر، یکدیگر را پنهان کنند، بپوشانند، کامل کنند؛ به این خاطر، هیچ گاه بسنده نیستند؛ به این خاطر همیشه گشودهاند، کهنه نمیشوند و گزارههای جاودان ِگفتمان باقی میمانند.
{«من او را دوست دارم؛ پس حتمن او هم باید مرا دوست داشته باشد!» این دگم ِغالب ِمیانکنش ِعاشقانه را همه بدیهی میگیرند. سازمان ِگفتمان ِعاشقانه در کلنجار ِناسازگاری ِبلاهت ِاینگونه پندارهای ِآهنین با کنش ِ{هرچند} خیالورزانهی عاشقانه شکل میگیرد.}
در مرد، خودپسندی ِبچهگانهای هست؛ هنگامی که از حالت ِویژهی زنی که به خاطر ِاو غمگین شده، لذت میبرد، بهروشنی میتوان این خودپسندی ِآزارگرانه را دید (الگوی ابژه میل: مادر. لذت از تیمار و نگرانی مادرانه. مرد چیزی از سخن ِاشک ِزن نمی فهمد، جز اشک ِمادرانه!). از آن سو، خودپسندی ِزن بچهگانه نیست، دخترانه است (شاید چون زن، زن-در-خود است)! هنگامی که از روحیهی مردی که برایاش شادی میکند، لذت میبرد، جز خود، هیچچیز و هیچکس ِدیگر را نمیبیند، حتا خود ِمرد را!
او صبر میکند، به امید (یا انتظار(!)) ِاینکه بخشش ِروحاش در همراهی با بخشش ِبدن (بخشی از بدن)، تحفهی برازندهای برای عشق ِزناشویی شود. وفاداری، ابراز ِایمان، امنیت ِاجتماعی، قرار است همهگی تنها با بخشش ِیک شبهگوشت به یگانهشریک ِزندهگی ِناعاشقانه تضمین شود. این قرار، در ناعاشقانهگی پیمان ِاجتماعی، امید و انتظار را خراش میدهد. {کارکردگرایی ِباکرهگی نه تنها هیچ لذتی را برجا باقی نمیگذارد؛ اجازهی شکلگیری ِعشق و وفای ِعاشقانه را در عقدهی همهدشمنپندار-اش سلب میکند.}
{یا}
باکره، عشق نمیورزد. او فقط عاشق میشود.
"پ" گفت: «تو را بیچهره دوست دارم.» او بیآنکه چهرهی مرا ببیند، چنین گفت. این بیان، به عنوان ِوازنش ِچهرهی دیگری (دیگری ِخوشنمایی که در گفتوگوی ِمجازی، دیگری شده)، از روانزخمی ِوخیم ِ"پ" پرده برداشت. بیشک، پیشتر، برای "پ" چهرهی دیگری ِتام مخدوش شده بود.. "س" بعدتر، راستی ِاین برداشت را تصدیق کرد! {با این حال، چهرهی "پ"، لبخند را هنوز میدانست}
- او از شهوت، نفرت عمیقی دارد!
- پس او شهوتباره است!
{درسی روانکاوانه برای "ا"}
در آموزههای کنفوسیوسی (عملگراترین مرام ِدینی)، اشتغال برای یک مرد، به قصد ِصرف ِکسب ِدرآمد و اندوخت ِثروت، نکوهیده بود؛ چهکه عکس ِکار ِراستین، پیشهی اینچنینی بازدارندهی ِپیشرفت ِافقهای روح میشد. امروز، نه به خاطر ِنهبود ِروح (که حتا نامیدناش بیهوده شده)، به خاطر ِنهبود ِهیچ پایگاهی برای اصالت، شغل تنها در شکلی که یکسر از آز ِثروت مایه گیرد، مایهی فخر ِمرد است. {مرد، جانوری شبیه به خر، چیزی شبیه به ماشین ِکمباین، شبیه به دفترچهی حساب ِبانکی)
- چرا اینقدر کوتاه مینویسی؟
- آقای عزیز، شما از ارگاسمِ ِلذت از نوشتن چه میدانید؟
نوشتن، نزدیکترین راه برای لمس ِژرف ِمیلگری به "دیگری ِهمیشهغایب" است. نویسنده، در هر بار نوشتن، مشتاقانه نا-نامیدنیبودن ِفضای ِحضور ِغایب ِمحض را میپذیرد، اما با این حال، برای این غایب که با نهبود-اش ساحت ِنوشتار را برای میل ِنویسندهگی آماده کرده، مینویسد؛ بیاز اینکه به خواندهشدن دل بندد؛ عشقورزی ِاصیل: در غیاب، خموشانه، در نوری که قلم به کاغذ میدهد...
غریبه، همیشه در رابطهای دوگانه، هم دور است و هم نزدیک. او یک چهرهی تام است (با تمام ِرمزها و شوق ِپاکی که برای رمزشکنی در ما برمیانگیزد) و همهنگام، یک گنگ ِتام (با صدایی مردارگونه، با تنی حساس به لمس، با نگاهی پارانوید). او دوستداشتنیست؛ چون چهری رازدار دارد!
در رابطهی دونفره، تنها زمانی به سخن رومیکنیم که توان ِبرقراری ِرابطه در سکوتمان نمانده باشد؛ که چشمهامان دیگر چیزی برای "نگاه"کردن نداشته باشند، که لبخندها خاموشی ِسبکشان را تلف کرده باشند. ما به سخن واداشته میشویم و اینچنین ابتذال و خستهگی در همباشی آغاز میشود..
نیچه میگوید مردم راست میگویند چون راستگویی آسانتر از دروغگوییست (دروغگویی تخیل ِبیشتری میخواهد!)؛ اما این گزاره دربارهی عاشق صادق نیست. او "دروغ" میگوید، بسیار هم میگوید، تا معشوق "راستی" ِعشقاش را بپذیرد. در اینجا (جدا از درهمریزی ِمرز ِراست و دروغ)، دشواری ِستوهآورندهای عاشق را مچاله میکند.. از یک سو، تعهد ِعاشقانه، گزاردن ِاصول ِاخلاقی را ضرور میکند و از سوی دیگر، عشقورزی، یکسره بیاخلاقیست!
"من دوستات دارم." گزارهایست بهظاهر اخباری که هماره بهتلویح، انتظار ِپاسخی را از سوی مخاطباش میکشد؛ گزارهای پرسشی. این گزاره، پاسخ ِخود را تنها در بازتولید ِهمشکل ِخود-اش درمییابد. "من هم دوستات دارم.". این پرسش و پاسخ به یکدیگر خبر میدهند. ایندو، دردمندانه میکوشند در عین ِاینهمانی با همدیگر، یکدیگر را پنهان کنند، بپوشانند، کامل کنند؛ به این خاطر، هیچ گاه بسنده نیستند؛ به این خاطر همیشه گشودهاند، کهنه نمیشوند و گزارههای جاودان ِگفتمان باقی میمانند.
{«من او را دوست دارم؛ پس حتمن او هم باید مرا دوست داشته باشد!» این دگم ِغالب ِمیانکنش ِعاشقانه را همه بدیهی میگیرند. سازمان ِگفتمان ِعاشقانه در کلنجار ِناسازگاری ِبلاهت ِاینگونه پندارهای ِآهنین با کنش ِ{هرچند} خیالورزانهی عاشقانه شکل میگیرد.}
در مرد، خودپسندی ِبچهگانهای هست؛ هنگامی که از حالت ِویژهی زنی که به خاطر ِاو غمگین شده، لذت میبرد، بهروشنی میتوان این خودپسندی ِآزارگرانه را دید (الگوی ابژه میل: مادر. لذت از تیمار و نگرانی مادرانه. مرد چیزی از سخن ِاشک ِزن نمی فهمد، جز اشک ِمادرانه!). از آن سو، خودپسندی ِزن بچهگانه نیست، دخترانه است (شاید چون زن، زن-در-خود است)! هنگامی که از روحیهی مردی که برایاش شادی میکند، لذت میبرد، جز خود، هیچچیز و هیچکس ِدیگر را نمیبیند، حتا خود ِمرد را!
او صبر میکند، به امید (یا انتظار(!)) ِاینکه بخشش ِروحاش در همراهی با بخشش ِبدن (بخشی از بدن)، تحفهی برازندهای برای عشق ِزناشویی شود. وفاداری، ابراز ِایمان، امنیت ِاجتماعی، قرار است همهگی تنها با بخشش ِیک شبهگوشت به یگانهشریک ِزندهگی ِناعاشقانه تضمین شود. این قرار، در ناعاشقانهگی پیمان ِاجتماعی، امید و انتظار را خراش میدهد. {کارکردگرایی ِباکرهگی نه تنها هیچ لذتی را برجا باقی نمیگذارد؛ اجازهی شکلگیری ِعشق و وفای ِعاشقانه را در عقدهی همهدشمنپندار-اش سلب میکند.}
{یا}
باکره، عشق نمیورزد. او فقط عاشق میشود.
"پ" گفت: «تو را بیچهره دوست دارم.» او بیآنکه چهرهی مرا ببیند، چنین گفت. این بیان، به عنوان ِوازنش ِچهرهی دیگری (دیگری ِخوشنمایی که در گفتوگوی ِمجازی، دیگری شده)، از روانزخمی ِوخیم ِ"پ" پرده برداشت. بیشک، پیشتر، برای "پ" چهرهی دیگری ِتام مخدوش شده بود.. "س" بعدتر، راستی ِاین برداشت را تصدیق کرد! {با این حال، چهرهی "پ"، لبخند را هنوز میدانست}
- او از شهوت، نفرت عمیقی دارد!
- پس او شهوتباره است!
{درسی روانکاوانه برای "ا"}
در آموزههای کنفوسیوسی (عملگراترین مرام ِدینی)، اشتغال برای یک مرد، به قصد ِصرف ِکسب ِدرآمد و اندوخت ِثروت، نکوهیده بود؛ چهکه عکس ِکار ِراستین، پیشهی اینچنینی بازدارندهی ِپیشرفت ِافقهای روح میشد. امروز، نه به خاطر ِنهبود ِروح (که حتا نامیدناش بیهوده شده)، به خاطر ِنهبود ِهیچ پایگاهی برای اصالت، شغل تنها در شکلی که یکسر از آز ِثروت مایه گیرد، مایهی فخر ِمرد است. {مرد، جانوری شبیه به خر، چیزی شبیه به ماشین ِکمباین، شبیه به دفترچهی حساب ِبانکی)
- چرا اینقدر کوتاه مینویسی؟
- آقای عزیز، شما از ارگاسمِ ِلذت از نوشتن چه میدانید؟
نوشتن، نزدیکترین راه برای لمس ِژرف ِمیلگری به "دیگری ِهمیشهغایب" است. نویسنده، در هر بار نوشتن، مشتاقانه نا-نامیدنیبودن ِفضای ِحضور ِغایب ِمحض را میپذیرد، اما با این حال، برای این غایب که با نهبود-اش ساحت ِنوشتار را برای میل ِنویسندهگی آماده کرده، مینویسد؛ بیاز اینکه به خواندهشدن دل بندد؛ عشقورزی ِاصیل: در غیاب، خموشانه، در نوری که قلم به کاغذ میدهد...
اشتراک در:
پستها (Atom)