۱۳۸۴ اسفند ۶, شنبه

فصل ِ 49 از جلد دوم کتاب جهان همچون خواست و بازنمود / آرتور شوپنهاور

راه رهایی
{پاره‌ی نخست}

در آدمی تنها یک خطای مادرزاد وجود دارد و آن باور به این است که ما به وجود آمده‌ایم تا سرخوش باشیم و نیک‌بخت شویم. این باور هم‌آیند ِوجود ِماست و کل ِهستی ِما چیزی نیست مگر تأویلی بر آن که بدن ِما آن را امضا می‌کند! ما چیزی بیش از خواست-به-زیستن نیستیم و رضایت‌مندی ِهمیشه‌گی ِما از خواستن، همان چیزی‌ست که مفهوم ِنیک‌بختی را برای‌مان می‌سازد.
تا زمانی که بر این خطای مادرزاد اصرار ورزیم، مادامی که با دگم‌های خوش‌بین‌نگر پذیرای این باور شویم، جهان برای‌مان ناگزیر هم‌چون کلافه‌ای پیچاپیچ از ناسازه‌ها و تناقض‌ها خواهد نمود. در هر گام، هر تجربه، در زیستن ِامور ِخرد و درشت به این نتیجه می‌رسیم که جهان و زنده‌گی هرگز به قصد ِصورت‌بخشیدن به وجودی سرخوش و خوش‌بخت به میان نیامده اند. در این زنده‌گی شخص ِبی‌خرَد، خود را رنجیده و آزرده‌جان درمی‌یابد؛ با این حال، هرآن‌کس که می‌اندیشد، در کنار ِرنج، درگیر ِحیرتی نظری می‌شود : چرا جهان و حیاتی که گویی به میان آمده‌اند تا نیک‌بختی ِآدمی را فرآورند، چنین دژخیمانه اند! این حیرت، نخست خود را در دندین‌های زیرلبی و زاهدانه و دادخواهانه نمایان می‌کند " آه! چرا این همه اشک می‌باید به زیر ِماه‌تاب؟...". اما بعد، شک‌آوردن‌های بی‌تاب وقرار بر فرض‌های پیش‌انگارده‌ی دگم‌های خوش‌بینی یورش می‌آورند؛ شاید هنوز تقصیر بر دوش ِناکامی ِهستی ِانفرادی‌مان افکنده شود و به بد ِروزگار و دیگرمردمان و شگون ِبد یا بی‌جربزه‌گی گمانه زنیم که باری آمیزه‌ای از این‌هاست که ناکامی برمی‌آورد. با تمام ِاین‌ها تا آن‌جا که ما قصد ِراستین ِزنده‌گی را فراموشیده‌ایم، وضع تغییری نکرده است. درنگیدن ِاین حیرت، افسراننده است، خاصه زمانی که زنده‌گی به پایان ِخود نزدیک شود؛ سنگینی ِسیماچه‌ی یأس بر سیمای ِسالمندان از همین حکایت دارد. هر روز از زنده‌گی، اگرچه با شادمانی و سرخوشی هم سپری شود، باز از منش ِزنده‌گی چنین می‌گوید: زنده‌گی فقط می‌فریبد، به وعده‌اش پای‌بند نیست، از خرسندکردن ِدل چیزی نمی‌داند، دست ِکم داروندار-اش را با آزار و دردی که به همراه دارد تلخیده است. از سوی دیگر، رنج‌ها و غم‌ها اند که از اغلب از حد ِانتظار فراتر می‌روند. این‌سان در زنده‌گی هرچیز چنان قرار یافته که ما را از آن خطای بنیادین بازگرداند و به ما بپذیراند که قصد ِوجودی‌مان، خشنود‌بوده‌‌گی نیست. درواقع، اگر زنده‌گی را دقیقانه‌تر و ریزتز بنگریم، می‌بینیم که قصدمندانه خود را چنان می‌نماید که باری قرار نیست فرآورنده‌ی خشنودی باشد، چراکه به‌سرشت دربردارنده‌ی منشی‌ست که می‌بایست از آن بیزار بود، منشی که ما آن را فراموش کرده‌ایم، خطایی که می‌بایست از آن بازگردیم که بسا جان‌مان از مصیبت ِخواستگاری ِخوش‌بختی و زنده‌گی رها شده، از جهان وارهد. نیک‌تر آن است که که قصد ِزنده‌گی را دژواره‌ی خویش بیانگاریم، نه داوخواه و به‌زیست‌گردان ِخویش. تأملات ِپایانی ِفصل پیش نشان داد که هرچه کسی بیش‌تر برنجد، به حقیقت ِزنده‌گی زودتر دست‌ خواهد یافت، و هرچه خوشانه‌تر بزید، از حقیقت دورتر می‌شود. سنکا (Seneca) در نامه‌ی آخر ِخود، با رنگی مسیحاوار چنین می‌گوید: « آیا هنگامی که می‌بینی خوش‌بختان، تلخ‌کام‌ترینان اند، بازهم خوشی‌ات را هم‌چنان سفت‌و‌سخت به خود می‌چسبانی؟» تأثیر و فروزه‌ی ویژه‌ی تراژدی، در اساس بر لرزاندن و پاشاندن همین خطای ِمادرزاده تکیه می‌زند؛ تراژدی انگاره‌‌ای ناب و پویا از ناکامی ِتلاش ِآدمی را فرامی‌نهد و بیهوده‌گی ِکل ِاین وجود را در طرح‌واره‌ای برجسته و تکاننده بازمی‌نماید و این‌سان ژرف‌ترین معنای هستی را آشکار می‌کند و به‌حق والاترین شکل ِشعر به شمار می‌رود. کسی که از این خطا، که هم‌چون امری پیشینی (a priori) در نخستین پله‌ی کژیده‌ی هستی‌مان هم‌گام‌مان شده، واگردد، چیزها را همه‌گی در پرتو دگرگونه خواهد یافت، در بصیرتی که جهان خود را هم‌چون هارمونی ِسازمندی برمی‌نمایاند. شوربختی‌ها در هر حد و قدر، هراندازه هم که رنج‌فزا باشند، دیگر تکان‌دهنده و زیروروکننده نیستند؛ حال او دریافته که راه ِحقیقت‌یابی در زنده‌گی از رنج و دشواری، یا همان واگشتن از خواست-به-زیستن، می‌گذرد.
در هر پیشامد، این خواست {در آزادی از زنده‌گی} مایه‌ی آرامش و آسایش اوست؛ او، مانند ِبیماری که درمانی دراز و دردانگیز را برمی‌تابد، تحمل ِرنج را {در نهایت} کارساز می‌داند. باری، رنج‌مندی در پیش‌گاه ِوجود ِبشری خود را به‌سان ِتقدیر ِراستین جلوه می‌بخشد. زنده‌گی، به‌شدت به عمق ِرنج‌مندی فرورفته و از آن گریزَش نیست؛ زادمان با اشک همراه بوده، و مرگ‌مان با اسف؛ کل ِزنده‌گی تراژیک است. در این‌جا فرایافتی ریز و دقیق وجود دارد. در حکم ِیک قاعده، سرنوشت فرسختانه‌ خود را به بلندترین قله‌های خواهش و آرزو فراز می‌برد و از آن‌جا به ذهن گذر می‌کند؛ در این میان، زنده‌گی رهاننده‌ای‌ست که آدمی را از بند ِمیل ِبی‌تابی که هر هستی ِانفرادی جلوه‌ای از آن است، می‌رهاند و آدمی را به جایگاهی بازمی‌گرداند که در آن، از آرزو و خواهش ِزنده‌گی پالوده شده و زنده‌گی واسپرده می‌شود. درحقیقت، رنج‌مندی، فراشد ِپالایش وتطهیر است که آدمی با آن از راه ِخطای ِخواست-به-زیستن بازمی‌گردد. به‌ همین دلیل در کتاب‌های مذهبی ِمسیحی از منش ِسودبخش ِصلیب و مرام ِرنج چنین سخن می‌رود و صلیب به‌عنوان ِافزار ِرنج‌بری و نه افزار ِکار و کنش، به‌حق، به نماد ِاساسی ِمسیحیت درآمده است. این را حتا ان واعظ ِیهودی فیلسوف‌مآب (Eccles) هم می‌دانست: «اندوه از خوشی سرتر است؛ زیرا با اندوه، دل نیک‌ترین سلوک را به خود می‌گیرد».
باری، من رنج‌مندی را تا مقدس‌ترین ارزش فراز می‌برم؛ اما پس از این ژرف‌اندیشه باید این را بی‌باکانه بیافزایم که رهایی ِراستین تنها در آن چیزی نهفته که از آن رنج می‌بریم. لامارتین در "ثنای رنج" چنین نیک می‌سراید:

Tu me traites sans doute en favori des cieux,
Car tu n'epargnes pas les larmes a mes yeux.
Eh bien! Je les recois comme tu les envoies,
Tes maux seront mes biens, et tes soupirs mes joies.
Je sens qu'il est en yoi, sans avoir combattu,
UNE VERTU DIVINE AU LIEU DE MA VERTU,
Que tu n'es pas la mort de l'ame, mais sa vie,
Que ton bras, en frappant, guerit et vivifie.

{« مرا چون دل‌پسندترین پردیس می‌نوازی تو
تو ای که چشمان‌ات از برای‌ام اشک را دریغ نمی‌فهمند
باری! این بدآیند‌ها همه گُزید ِ تو اند
فلاکت‌ها خیر اند، قهر-ات سرمستی‌ام
و بی‌شک، ایثار ِخویشتن‌ام در خیر ِلاهوتی را در تو درمی‌یابم
مرگ نیستی، حیات ِروحی
و نفخه‌ی بَرَ-ات، التیام ِتام است»}

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر