۱۳۸۴ اسفند ۱۰, چهارشنبه



فصل ِ 49 از جلد دوم کتاب جهان همچون خواست و بازنمود / آرتور شوپنهاور

راه رهایی
{پاره‌ی دوم}


اگر رنج‌مندی، این‌چنین پُر تاو و توان است، برای مرگ که سرآمد ِرنج‌هاست، حدی نمی‌توان انگار نمود. احساس ِما در هنگام ِمشاهده‌ی فردی که جان باخته، احساسی غریب هم‌آمیزه‌ی درد و هیبت است؛ در حقیقت، مرگ خود را به‌سان ِیک فرازش، یک تجلیل ِخدایگون بازمی‌نماید. شاید به همین خاطر، حتا هنگام ِمشاهده‌ی جسد ِشخصی کم‌ارج هم باز احساس ِشکوهیدن {ترس همراه با احترام} داریم؛ نگهبان { ِمرده‌شورخانه} هم دست‌اش بر اسلحه می‌لرزد. مُردن، گران-آماج ِزیستن است. در دم ِمُردن، هرآن‌چیزی که در طی ِزیستن انگارده شده و کردار شده، به‌یک‌جا گرد و فرامی‌آید. مرگ، ثمره‌ و چکیده‌ی زنده‌گی است: حضور ِحاصل‌جمع ِتمام رخداده‌های زنده‌گی در یک تکانه که نشان می‌دهد کل ِدوره‌ای که زنده‌گی خوانده می‌شد، بیهوده و پوچ و بی‌ثمر است و جهدی‌ست خودنقض‌گر...
همان‌طور که نمو ِکند ِزیست ِگیاهی، سرانجام معنای خود را در میوه‌ درمی‌یابد، زنده‌گی نیز با مشقت‌ها، امیدهای فریبا، قصه‌های نافرجام و رنج ِهمیشه‌گانه‌اش، سرانجام به میوه‌ی مرگ می‌فرجامد تا در آن به یک‌ضرب تمام ِنیاز‌کردن‌ها و خواهش‌های‌اش را ویرانیده بیند؛ مرگ، میوه‌‌ای‌ست که زنده‌گی با فرآوردن ِما، حساب ِخود را با ما پاک می‌کند. آموزه‌ای که زنده‌گی برای ما دارد، در لحظه‌ی مرگ به اوج می‌رسد. تأثیری که دوره‌ی فرجامیده‌ی زنده‌گی که شخص در حال مرگ آن را فشرده وامی‌نگرد، بر خواست، درست مثل ِآموزه‌ای تعلیمی، در رفتار ِفرد ِپژولیده عینیت می‌یابد. {درنگش} بر دوره‌ی فرجامیده، رفتار او را رنگی دیگر می‌دهد؛ این ثمر ِاساسی و اخلاقی ِزنده‌گی‌ست. از آن‌جا که مرگ ِنابه‌گاه، این عطف‌به‌گدشته را ناممکن می‌سازد، کلیسا چنین مرگی را ناکامی ِراستین ِیک مؤمن معرفی می‌کند و دین‌داران را از آن می‌پرهیزاند. عطف‌به‌گذشته، همانند ِپیش‌آگاهی ِخاص از مرگ، مشروط به نیروی ِعقل است، از‌این‌رو ویژه‌ی انسان است؛ برای جانداران ِدیگر مرگ معنایی ندارد {آن‌های فقط می‌میرند}. این امر نشان می‌دهد که انسانیت تنها پایه‌ای‌ست که در آن خواست می‌تواند خود را انکار کند و یکسر از زنده‌گی واگردد. نزد ِخواستی که خود را انکار نمی‌کند، هر زاد، هوشی و ذهنی نوباوه { و آماده‌ی بارگذاری}است؛ تازمانی که حقیقت ِسرشتین ِزنده‌گی را بیابد و پس از آن دیگر زنده‌گی را خواست نکند.
در حالت ِطبیعی، پژمرده‌گی ِبدن ِسال‌خورده، هم‌رویداد با پژمرده‌گی ِخواست در اوست. بند ِخروش ِسرخوشی‌ها و گنجایش ِلذت‌بری سست می‌شود. نخست، شدیدترین خواهش، تمرکز ِخواست، یعنی رانه‌ی جنسی فرومی‌خوابد و آدمی را به همان وضع ِپاک و معصومانه‌ای برمی‌گرداند که در دوره‌ی پیشاسکسانی‌اش داشت. اوهام، خیال‌پردازی‌ها، پنداربافی‌ها همه رنگ می‌بازند و آگاهی‌به‌بیهودگی به‌جای ِشادمانی‌های زمینی می‌نشیند. خودخواهی جای خود را به مهرورزی به کودکان می‌دهد؛ روی‌هم‌رفته دیگر آدمی بیش از آن‌که در/برای خود بزید، به‌خاطر دیگران زنده‌گی می‌کند. این دوره‌ از زنده‌گی ، دوره‌ی بازیافت است و باید غنیمت‌‌اش گرفت. دوره‌ی خوش‌مرگی (اوتانازیا)ی خواست. برهمن، به امید همین خوش‌مرگی، دار-و-ندار و خانواده را وانهاد و زیست ِگوشه‌نشینی اختیار کرد. جز این صورت، اگر میل پای گیرد و از گنجای ِمعمول ِلذت‌بری گذر کند، مای سال‌خورده به‌جای این هیچ‌انگاری {و مرگ‌آگاهی} از حسرت ِخوشی‌های ازدست‌رفته خود را رنجه می‌کنیم؛ و به این دلیل مرگ ِحس‌هامان، پول را ،که بازنموده‌ی انتزاعی ِتمام ِلذت‌هاست، به میان می‌کشیم تا بار ِتمام خوشی‌های خاسته از امور ِواقعی را بار-اش کنیم. حس ِپژمرده، لجوجانه با همان شور ِزوال‌ناپذیر، هوای کام‌ستانی از چیزهای بی‌جان را می‌کند. در این غوغای هوس‌بازی که مجالی برای پدیدآیی ِبودن‌برای‌دیگران نیست، آتش ِهوسی دیگر پا می‌گیرد. در این‌جا، خواست تصعید (فرافکنیده) می‌شود و در آزگری و بلندپروازی و معرکه‌گیری ِپیرانه، خود را مستحیل می‌کند و خود را در واپسین دژ پنهان می‌کند تا سرانجام مرگ به سراغ‌اش رود و برج وباروی‌اش را به زیر کشد. با این حال، قصد ِوجود، به باد رفته!
این درنگش‌ها، شرحی درستانه از پالایش به دست می‌دهند {...}
رنج‌بری از زنده‌گی، راه ِتمام ِکسانی‌ست که به گناه { ِخطای مادرزاد} آلوده‌اند. اما راه ِدیگری هم برای پالایش هست که خاص ِبرگزیده‌گان و قدیسانی‌ست که با آگاهی و از آن ِخود ساختن ِرنج‌ ِجهانی، به پالایش میان‌بر می‌زنند. بدون ِراه ِاول، هیچ امیدی به رستگاری ِانبوهه وجود نخواهند داشت؛ اما جالب اینجاست که جماعت با تمام ضرب و زور خود می‌کوشد از گام‌نهادن در این راه بپرهیزد و دست‌وپا می‌زند تا به زنده‌گی ِخوش‌باشانه و ایمن برسد و این‌چنین، خواست را تخته‌بند ِزنده‌گی می‌کند؛ درست برخلاف ِپارسامنشان که خودخواسته، زنده‌گی را تا حد امکان به دشواری می‌کشانند و حقیقت ِراستین ِبه‌هستی خود را در آشیان ِنظر ِخویش پرستاری می‌کنند.
تقدیر و جریان ِامور، بسی به از خودمان، پروای ما را دارد. تقدیر، تمام ِکوشش‌هامان را برای رسیدن به زیست ِآرمانی، که بلاهت‌ و بی‌مایه‌گی‌اش را می‌توان در کم‌پایی، تردید‌آلوده‌گی و درنهایت در فرجام‌اش‌با‌مرگ دید، بی‌اثر می‌کند. راه ِرهایی از خارستان ِرنج می‌گذرد و ما در این راه، با اکسیر ِمحتوم ِتقدیرمان، یعنی رنج ِرهاننده، هم‌گام هستیم.
وجود ِدو قصد ِاساسی که به شکلی دراماتیک همیشه در برابر ِهم قرار می‌گیرند و هماورد یکدیگرند، به زنده‌گی منشی دوپهلو می دهد. از سوی یک قصد، خواست ِانفرادی خوش‌بختی ِرویایی را در وجود ِگذرا و وهم‌آلود و فریبای زنده‌گی می‌جوید که در آن از یک‌‌طرف خوشی و ناخوشی ِگذشته هم‌سان ِهم اند و از سوی ِدیگر، هر لحظه‌ی زمان ِحاضر، در دم، به این گذشته‌ی بی‌تفاوت می‌پیوندد.. قصد ِدیگر، قصد ِتقدیر است که صریحانه عطف به ویرانی ِخوشی دارد و بنابراین عزم ِمیراندن ِخواست و گسلاندن ِزنجیرهای ِوهمی که ما را به این جهان بند کرده‌اند، دارد.
دیدگاهی متعارف و هوچی‌گر بر این باور است که قصد ِزنده‌گی را یکسر می‌باید بر ارزش‌های اخلاقی و اجرای درست ِعدالت و رواداشت ِنوع‌دوستی دانست. وضع ِاسف‌باور ِاخلاقیت ِآدمیان، درجا این دیدگاه را سرنگون می‌کند. خوش ندارم از ارزش‌های مهین و آرای ِوالا، از بخشنده‌گی و خودایثارگری و... سخن بگویم، در این‌جا باید از ارزش‌هایی سخن گفت که بر هر فرد در حکم ِوظیفه‌ای انسانی بایسته می‌افتند. اگر سال‌خورده نیم‌نگاهی به کسانی که در طول ِزنده‌گی با آن‌ها برخورد داشته بیافکند و پرسان شود که چندنفر از آن‌ها و تا چه حد از صداقت و شرافت بهره داشته‌اند و راستانه برخلاف ِزمانی که به‌‌دنبال ِظن ِبی‌مورد ِخود، نفرت از خود می‌پاشیدند، پاک از نفرت و آز بوده‌اند؟ نه این‌که بیش‌تر ِآن‌ها، در تحسین و ستایش‌ ِدروغین‌شان، از آز و دغل و رشک، معجون ِزهرین در خود می‌پختند؟ باری، نوع‌دوستی چه گزاف‌روانه هیکل ِخود را پس ِآن سپاس‌گزاری‌های نمایش می‌دهد! چه‌گونه می‌توان تصور کرد که قصد ِحقیقی ِوجود بر پایه‌ی چنین اخلاقیتی بنا شده باشد؟!
راه ِحل این است که این قصد را در مقابل ِخوی ِانسانی‌مان (با آن ترشیده‌میوه‌های پلاسیده‌اش) قرار دهیم، و دریابیم که چه‌گونه خود را باژگونه، در دل ِرنج‌مندی تحقق می‌بخشد تا زنده‌گی را تمام و درست و روشن در حکم ِفراشد ِپالایش ِطاول ِبدخیم ِزنده‌گی، یعنی رنج، آشکار سازد. در این حال، آن بی‌اخلاقی و تباهی ِمعمول { ِانسان} هرگز به چشم نخواهد آمد و به گفته‌ی ودا « هرکس که در فرازین‌ها و ژرفاها درنگ کند، گره از دل گشوده، تردید‌ها زدوده و کردهای‌اش در هیچ تعالی می‌یابند.» هم‌داستان با همین دیدگاه، مایستر اکهارت در پانزدهمین وعظ ِخویش گویه‌هایی خواندنی دارد.


افزونه:

متنی که دست بر شانه‌ی ما گذاشته و صاف و ساده با ما سخن می‌گوید. بی‌پیرایه‌گی ِصمیمی اما بزرگ‌منش. با خواندن ِشوپنهاور ما چهره‌ در چهره‌ی کسی داریم که بدون ِبهره‌گیری از آرایه، سرراست ذهن را نشانه می‌گیرد. ادبیتی وجود ندارد (این خسته‌زاست)، اما از سوی دیگر هیچ نمایشی هم در کار نیست و این حال ِخواننده را بیش‌تر از هر بازی‌گردان ِزبان آور و شعبده‌بازی، شاداب و تازه نگه می‌دارد. زیر ِپوست ِاین متافیزیک و زیر ِرگ ِاین قلم ِمردانه (صبور، استوار، لجوج و کمی ناشاعرانه) ، رد ِچیزی پیداست که آن را از دیگر پردازه‌های خشک و بی‌حال جدا می‌کند.. صداقت ِفلسفی ِخاسته از فلسفیدن ِامر ِزیسته، یا شاید همان نوشتن برپایه‌ی مکالمه.. شاید به همین دلیل، این نوع از نوشتار نیاز به هیچ عبارت و گزاره‌ و بند ِویراسته‌ای ندارد و یکسر به چشم ِنیوشنده و هم‌باشنده‌ و همگن ِخواننده اطمینان بسته، خوانده می‌شود؛ شگفت این‌جاست که این‌گونه مکالمه‌گرایی ِناب ِنوشتاری از سوی فردی پرداخت شده که کم‌تر کسی چون او در امر ِگفتگو، سخت‌گیری می‌کرد و تنهایی ِاصیل را می‌هایید.

2.
تحقق، تجلی، در/برای، با/برای، عینیت‌یافتن، بنیاد، سرانجام، عطف، بازنمایی، حقیقت، خواست و ... واژه‌گانی که برای روح ِیک‌دنده‌ی یک متافیزیک‌پرداز (و شاید به‌تر باشد بگوییم هر فیلسوف ِاصیل که برای خود اندیشه‌ای ویژه دارد) خانه فراهم می‌آورد. در نوشتار ِتهی از ادبیت و تمثیل‌باره‌ی شوپنهاور، پیرامون پیکره‌ی ِزبان-فن ِمتافیزیکی را هاله‌ای از صداقت ِروستایی‌نما ( و البته عکس ِهایدگر - این پنهان‌ترین ِبزرگ‌ترین متافیزیسن‌ها - صداقتی فرهیختانه) فراگرفته؛ آن‌سان که می‌توان به‌ساده‌گی استبداد ِبداهت ِگزاره‌ی متافیزیکی را در لایه‌های ِحقیقت ِسخت‌سری که خاسته از روراستی ِذهن ِاندیشنده، ذهن ِخودویران‌گر و سخت‌گیر است، پالوده کرد و از زبری ِاندیشه‌گی‌شان فروکاست.

3.
بدبینی در این‌جا، از راهی دیگرگونه از بدبینی ِانتقادی (نیچه/بودریار /آدورنو) اما هم‌آماج با آن به سوی نور و بازی و آرامش ِتنیده در ویرانی ره می‌برد. فصل ِمشترک ِاین‌ها را باید در یک تمثیل ِتاراخیرانه بازجست: در رامشگری ِچشم‌انداز ِیکه‌ی فروز ِمهتاب ِخِرَد ِخودانگیخته از میان ِویرانه‌ی عقلانیت‌، هنگامی که تکه‌‌های آینه‌ی شکسته‌ی میل، تصویر ِشب را جشنواره می‌کنند.

3.
نه نه-خواستن؛ بل‌که نخواستن...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر