۱۳۸۵ تیر ۸, پنجشنبه
خشونت ِتصویر
ژان بودریار
{پارهی نخست}
مسئلة ٌ: آیا تصاویر، تصاویر ِتکینهای وجود دارند که بتوانند از خشونت ِدوسری که از یک سر از تصویر برمیآید و از سر ِدیگر بدان ضربه میزند، بگریزند؟ آیا هیچ بختی برای گریز از سرریز ِهژمونیک ِمحیط ِدیدمانی و بازیابی ِقدرت ِاصیل ِتصویر، قدرت ِبنیانی ِوهم، وجود دارد؟
در وهلهی نخست، سه شکل ِخشونت را در نظر میگیرم: شکل ِنخست، تجاوز، فشار، زورتوزی و تباهش است؛ خشونت ِیکجانبه از سوی قدرت. شکل ِدیگر، شکلی تاریخیست؛ خشونت ِانتقادی، خشونت ِمنفی و گردنکشانه، خشونت ِانقلاب، شورش (خشونت ِتفسیر و تحلیل). هردو شکل، شکلهای مشخصی از خشونت اند و بسته به علتهای صریح و قالبهای برین ِقدرت، تاریخ و یا معنی. من این دو شکل را، بهترتیب، خشونت ِنوع ِاول و دوم مینامم. خشونت ِسومینی هست که بهکلی با نوع ِاول و دوم تفاوت دارد. خشونت ِنوع ِسوم، رادیکالتر، زیرکتر و فریفتارتر است: این خشونت، هم خشونت ِمنع است و هم اجماع، هم خشونت ِقانون است و هم بیقانونی. خشونتیست دوسره. خشونت ِامر ِمجازی(The Virtual)؛ یک فرا-خشونت. خشونت ِمیانکنش و اجماع ِ تحمیلی که مانند ِجراحی ِپلاستیک در جامعه میگسترد. خشونت ِدرمانشناختی و ژنتیک، خشونت ِرسانشی (Commuca-tional) و اطلاعاتی؛ و امروز، پیش از تمام ِاینها، خشونت ِترانمایی(شفافیت)، که از طریق ِپیشگیری، یعنی بهواسطهی قاعدهگذاری ِذهنی و جسمی، ریشهی شرارت و نگاتیویته و یکتایی ( و در نهایت، شکل ِنهایی ِیکتایی، یعنی مرگ) را میزند. خشونت ِبازداد (استرداد) ِناسازگاری و مرگ. خشونتی که خودناسازوار به خود ِخشونت پایان میدهد و بدینترتیب، جز با انکار ِرادیکال و وارهانش* ِمحض ِچیزها نمیتوان آن را فروخواباند. خشونتی ناب، بدون ِابژه و قطعیت. این همان خشونت ِنمونهوار ِاطلاعات، رسانه و تصاویر، و خلاصه هر امر ِتماشاییست که بنابر آشکاری ِتمام و نابودی تام ِراز شکل میگیرد. سازمان ِاین خشونت، روانشناختی و زیستشناختی و ژنتیکیست؛ و ما دیر یا زود ژن ِآن را کشف خواهیم کرد؛ ما مرکز ِخشونت را در مغز کشف خواهیم کرد، ما شاید حتا به ژن ِمقاوم دربرابر ِدستکاری ِژنتیکی و شستشوی ِمغزی و مغزدایی را که درنهایت چیزی باقی نمیگذارد مگر آدمکهای ماستمالیدهی پرتقال کوکی، دست پیدا کنیم. دیگر نبایست از خشونت سخن گفت، باید از تُندی و عفونت (Virulence) حرف زد؛ به این معنا که خشونت دیگر سرراست و مکانیکی عمل نمیکند، بلکه با میانجی، از طریق ِعفونت و پلشتزایی، از لابهلای زنجیرهی کنشها به جلو میخزد، میآلاید و آرامشمان را بههم میزند. این {فراخشونت} برخلاف ِخشونت ِکلاسیک که تنها از طریق ِتأثیر ِمنفی عمل میکند، با امر ِمثبت سر-و-کار دارد و درست مثل ِیک یاختهی سرطانی از راه ِدگردیسی و از گذر ِبازتولید ِبیپایان ِنیروی بقا تکثیر میشود. این خشونت، همان خشونت ِصفحهی نمایش و اثر ِتصویر بر ذهن ِمردم است. رسانه، نیروی خنثاکنندهای دارد که تأثیر مستقیم ِخشونت بر خیال را به هم میزند. به نظر ِمن، این سومین نوع ِخشونت، خشونت ِنوع ِاول و دوم را یکسره برمیاندازد و این کار را با تجاوز به سلولهای ذهنمان انجام میدهد؛ درست مثل آنتیبیوتیکها که عامل ِبیماریزا را تنهای به بهای ِفروکاهش ِسطح ِعمومی ِحیات میتوانند از میان بردارند.
هنگامی که رسانه پیام میشود (مکلوهان)، خشونت نیز در مقام ِیک رسانه، به پیام ِخود بدل میگردد، پیامبر ِخود میشود. به همین دلیل است که دیگر نمیتوان خشونت ِپیام را با خشونت ِرسانه و با خشونتی که از دل ِآشوبهی رسانه و پیام سربرمیآورد، قیاس کرد. ویروسها اینچنین اند. ویروس، گونهای اطلاعات است؛ نوع ِویژهای از اطلاعات هم رسانه و هم پیام است. هم فاعل است و هم فعل. به همین خاطر، بدخیم و واگیر است و تکثیر-اش حد و مرز نمیشناسد. در حقیقت، در تمام ِفراشدهای زیستشناختی و اجتماعی و ذهنی، عفونت جای ِخشونت را گرفته است. خشونت ِسنتی ِبیگانهگی، قدرت و ستم، بهدست ِچیزی خشنتر از خود ِخشونت به عفونت تبدیل شده؛ خشونتی که زمانی سوژهای تاریخی و فردی داشت، به عفونتی بدل گشته که برایاش هیچ عامل ِشخصانی نمیتوان انگار کرد. این سرایتها، این واکنشهای زنجیرهوار هیچ کارگزار ِعینیای ندارند، بههمین دلیل نمیتوان با آنها به مقابله پرداخت. نمودگار ِخشونت ِکلاسیک، شبحوارهی شیطان بود، بهعبارت ِدیگر، هنوز میتوانست خشونت را دید؛ حال آن که عفونت ترانماست، بر اساس ِقانون ِترانمایی عمل میکند و منطقاش، ترانمایی ِشیطان است.
تصویر خشن است، چون تصویر قرارگاه ِاستحالهی واقعیت است و واقعیت در آن نابود میشود. همهچیز باید دیده شود؛ تمام ِچیزها بایست آشکار باشند و مرئی بمانند؛ و تصویر اساسیترین بودگاه ِاین آشکارهگیست. با این حال، تصویر، جایگاهی برای ناپدیدیافتهگی نیز هست، سحر ِتصویر در هر چیزی که در آن ناپدید شده و به نا-کجا بازگشته جلوه میکند، بهویژه در فوتوژورنالهای حرفهای که بر {واقعیت} رخدادهای واقعی صحه میگذارند. در ساختن ِواقعیت، شدیدترین خشونت نیز به نابودی میگراید ، عنصر ِواقعی ناپدید میشود. مثل یوریدیس (Eurydice) که وقتی ارفه رو تابید تا به او نگاه کند، دردَم ناپدید شد و به دوزخ بازگشت. به همین خاطر {به خاطر ِاضمحلال ِواقعیت در بسگانهگی ِتصاویر} هرچه بازار ِداد-و-ستد ِتصاویر بیشتر پیش رَوَد، بیاعتنایی به جهان ِواقعی نیز بیش و بیشتر معمول میشود؛ تا آنجا که سرانجام جهان ِواقعی یکسر به امری بیهوده بدل میشود**، به کلکسیونی از اشیاء کاذب و رخدادههای شبحآسا. ما چندان با سایه-انگارههای دیوار ِافلاطونی فاصله نداریم!
سَر-الگوی بیبدیل ِاین ناپدیدیافتهگی ِتحمیلی، گت-برادر (Big Brother)** و تمام ِهمزاداناش است: شوها و تمام ِبرنامههای ِآبکی که قرار بر این است که در آنها همه چیز عیان شود و بدینترتیب دیگر چیزی برای دیدهشدن باقی نماند. آینهی ابتذال و بیمزهگی و وقاحت، آینهی درجهی صفر ِزندهگی ِهرروزه، جایگاهی برای سوسیالیته(اجتماعبودهگی)ی کاذب، سوسیالیتهی دروغینی که در آن "دیگری" از کف میرود. در این جا حقیقتی بنیادین جلوهگر میشود، اینکه انسان موجودی اجتماعی نیست. در تمام ِاین سناریوها، اجتماع ِتلویزیونی چونان تماشاگرانی، که خود به گت-برادر دگردیس گشتهاند، بسیج میشود. سلطهی کنترل و ترادیداری(transvisual)، بهسوی ِخود ِاکثریت ِخاموش بازگشته است.
وضعیت ِما، وضعیت زندانی ِاسیر در یک زندان ِتمامدید (panoptikon) نیست؛ در آنجا دست ِکم هنوز کانون ِپدیداری و مرجع ِقدرتی در کار بوده که چیزها را در برابر ِنگاهی بیرونی به پیدایی وامیداشت؛ اما اینجا چیزها در برابر ِخودشان ترانما و هویدا شده اند، بهگونهای که {در این شفافیت ِحاد}حتا رد ِکنترل نیز ناپدید شده و اپراتور {ناظر} خودش ترانما گشته است. سلطهی کنترل درونی شده و مردمان دیگر قربانیان ِتصویر نیستند؛ آنها خود به تصاویر بدل گشته اند. آنها تنها قادرند بر صفحهی نمایش و نه در هیچ جای دیگر، درون ِبُعد ِمجازی، خویش را دریابند.
هرچیزی که بهمیانجی ِکرد-وکار ِِگت-برادر عیان و مرئی شود، یک واقعیت ِمجازی ِ(virtual) ناب است، تصویریست ساخته از ابتذل چنانکه در کامپیوترها وجود دارد؛ نسخهای از زندهگی ِهرروزینه که از طریق ِالگوهای ِرایج، پیاپی به جریان انداخته و تکثیر میشود.
پانوشت {از من}:
* abreactionدر ترم ِروانشناسی به معنای کاستن از فشار ِمیل از طریق ِتداعی و بازگویی ِآن است.
** اصطلاحی که نخستین بار اُرول در کتاب ِ۱۹۸۴ در نامیدن ِیک ناظر ِمقتدر به کار بُرد و از آن به بعد بهعنوان نامی برای هر اتوریتهی تمامتخواه و سازمان ِناظر و توتالیتر به کار میرود.
In-magpiety
مستنوشت
کیمیا
سرب به طلای ِخستهگی
«چرا بر جایی نیافتاده که هیچ یک از ما هرگز نتوانیم خون و استخوان ِروی ِسبزه را فراموش کنیم؟»
لعنت به لای چشمانم
«چرا؟»
سبزه؟
«سبز-هه»
هاها
{نه-آزادهی معمار بی این که ریاضت ِتلخ به خود کشد، اخم است... در این میان، شعری که دایرهی رابطه شده زیبان را در تنافر مییابد و به سردی میگراید چون الزام ِسکوت ِآشنای ِهر دو ب-یگانه به پارهگی ِآشیانهی خطوطی که آزاد از میان میروند تا در چشمهی همآیندی دیوانهگی تنی به آب بزنند }
ماه، اطمینان است.
۱۳۸۵ خرداد ۲۶, جمعه
The 3rd and the Mortal
{did you}
هان؟
دیوارهایی از واژهگان پُرشکاف
و هزارتویی بینشیب
و گسترش ِهاله از این میانهگان
میزبان ِدرخشهای شده که سو میستاند از چشم
سرانگشتانام چه خسته اند
زیر ِِدرختی خاکسترهسیما
پیچپیچ ام به خونلخته
چنگام آخته به پیچکی
کورکور، رو به سایهپناه ام میبرَد
تا بهآنجا
تار ِتارتنک
آ-رام
به ابریشماش بپیچم
اینچنین...
مرا به یاد میآورم
تو چهطور؟
پیدا کردی؟
کُشتی ام؟
به گور ام سپردی؟
هان؟
{did you}
هان؟
دیوارهایی از واژهگان پُرشکاف
و هزارتویی بینشیب
و گسترش ِهاله از این میانهگان
میزبان ِدرخشهای شده که سو میستاند از چشم
سرانگشتانام چه خسته اند
زیر ِِدرختی خاکسترهسیما
پیچپیچ ام به خونلخته
چنگام آخته به پیچکی
کورکور، رو به سایهپناه ام میبرَد
تا بهآنجا
تار ِتارتنک
آ-رام
به ابریشماش بپیچم
اینچنین...
مرا به یاد میآورم
تو چهطور؟
پیدا کردی؟
کُشتی ام؟
به گور ام سپردی؟
هان؟
۱۳۸۵ خرداد ۱۸, پنجشنبه
مستنوشت
این بازیها چه نافرجام و شکسته اما خُجیر اند، انگار که زیرکانه از گرانبار ِانجام هماره گریزان اند... نهبرای بیان، که پاد-حسبحالنوشت اند برای همکناری با حهی اشباح ِسپید ِزال ِذهن؛ درهمریخته و پراکنده: پُر از تکرار. گویی که تکرار مرام ِراستنمای ِمستیده است اما "من" ِمن تکرار نمیشود که من تکآورم و در بیرون تکرار نمیکنم "من" ِسرد را. گرمای واژهگان، گرامرگریز، گامبهگام اما گمانهورزانه به باشیدن میگراید. تکرار ِمن، برآیند ِتلاش ِمتلاشی ِمن در درهمشکستن ِبیداد ِخطهای موازی ِزمان است. پس، تکرار ِمن، درونیده، انگار دایهگی ِسرنوشت ِمن شده، آه و اندیشه و موسیقای ِمن است. من، سراسر، سر-آ- سر-نوش ِسر-نوشت ِسر-زیر-نا-سر-آ-سیمه-گی گشته. نا-خود-نویس ِسر-نوشته! جور ِِدیگر...
آوا به میانهی سطرها، ساطورها در میان ِلاشهی خاطرهها، خطر ِیادآورش از میان ِاندیشه، نیش ِبیخودگشتهگی بر عقل، علاقه به مرگ، گرمای ِجوهر به درک، ادراک به هستن، هسته به دور، دَوَران ِترک، ...
نوشتهی سزیده آن که میان ِمن و جناس ِگرمای ِمرگینه هستی ِکشسان را مال ِمالیخولیا میسازد. آری! می-سازد... می...ساز...دال!
من، او را گم نگردهام. این دلداشتن ِخود نیست از این گفتار ِپُرامید. خلخالی بر مچ ِپایی که بارها خال ِسایهاش را بر شُد ِفراموشی به لب بوسیدهام. سایه به دور شایستهی بسا-هستن ِمن در بایستهگی ِنیایندهی آنجا... آخ! آنجا دیواری نیست تا در برابر-ام بایستد و برابرنگرانه تاب ِتفسام بگیرد!
Alas! It's been eradicated by its own Absence…
بازیگر ِباخته و من ِماهزده...
من و تکرار ِنا-من
من و وَهم ِنومن
نو-من تا همیشه به امید ِبازی که گوریده-لای ِلارگو...
۱۳۸۵ خرداد ۱۲, جمعه
رخنمون ِآرامش و ترس در ملالت
ملالت، یک حالت ِاگزیستانسیال است؛ از آنرو که فرد نا-شخصیده را از مناسبات ِهرروزینه کنده و در خود، چونان یک رخداد ِفراگیر، کشیده و بدینقرار هستمند را اگزیستانس میسازد. در این قراریابی، که هستی-دار است، هیچچیز بهاندازهی زندهگی ِمتعارف از ریخت نمیافتد. ملالت، در حکم ِبهتی ژرف عمل میکند: چهره را از فروزهی نگاه ِاصیل برخوردار ولی سیما (گفتار ِصورت) را از میلبهسخنگویی تهی میکند... ملول: زیبایی تحملناپذیر است...
1.
چیزهای ِپیرامونی، چیزهایی پیر از هستن، یعنی چیزهایی بوده اند. ارتباط ِما به آنها بنا بر اصل ِعادت شکل گرفته، بهگونهای که ما در رویارویی با آنها و در-اینجامندیشان، از اینکه خود نیز امری بوده هستیم و باقی خواهیم ماند، هشیار میشویم. عادت ِما به بودن با بودهگیها (به شیء و به فرد ِدر-دستی)، برآورندهی آن آسودهخاطرهگی ِبایستهایست که بیآن، زندهگی بهسنگینی سبک میشود؛ در واقع، شیءها و هرچیز ِشیءگونه که بودهگی ِتکثیرپذیری دارد (از این خودکار گرفته تا انبوه ِکسانی که روزانه به ما لبخند میزنند)، ما را به شدت به بودهگی ِخود وصل میکنند و ما را در حکم ِهمسایهای انتیک اثبات میکنند و در-اینجا و آسودهگیاش مینشانند. ملالت، نه-بود ِاین آسودهگی، وزنسنج ِسنگینی ِسبکی ِزیستن است.ملالت، حالتیست بر ضد ِآن اثباتگری. در ملالت، بهناگه، تمام ِچیزهای بوده (پیش-بوده یا درحال-بهبودهگی-درآمده)، نا-بود میشوند. چیزها، همچنان دیده میشوند، آنها دردسترس ِما مینمایند اما در حقیقت اینجا نیستند؛ همهگی نگاهشان را در هالهای از بیتفاوتی مات کردهاند. آنها دیگر سویمند به ما نیستند، به نگاه ِپیوندجوی ما پاسخ نمیدهند، انگار مادههایی تهی از قصد گشته اند. امر ِکلی، شدت ِامر ِکلی که چیزها را حلشده در خود میخواهد، آنها را در خود فروریخته. دیگر جزء مکانمند ِقراریافتهای وجود ندارد ، درنتیجه دیگر ما قادر به ایجاد رابطه با چیزی نیستیم مگر سایهی امر ِکلیای که دمادم فربهتر میشود. امر ِکلی، در-بر-گیر است؛ چیزها در آن قرار میگیرند، از وضعیت ِمعمولشان گسسته میشوند و رفتهرفته از بودهگی به هستهگی فر-میگردند، و درست بههمین دلیل نسبت به ما که خواهان ِپیوند ِهستمندنگرانه با آنها هستیم، خالی از قصد مینمایند. آنها دیگر عینیت ندارند، معقول نیستند، چون بودهگی ندارند و یکسره به ساحت ِهستومندی درآمدهاند. جان ِما از چنین وضعیتی، به تنگنا درمیغلتد. ما سراسر از این فرگشت بهتزدهایم؛ این فرگشت گذار از بودهگی به نیستی (و بنابرین هستی)ست و این بُهت، نگاه به بُن ِهستی، یعنی نگاه به ذات ِنیستی، همانا ملالت است. در ظاهر، چیزها از ما دور شدهاند و روی از ما تابیدهاند، اما در اصل، آنها با نیستاندن ِخود هایندهی اصالت ِما، یعنی تنهایی ِشگرف ما هستند. من، به نیستی فراخوانده شدهام، نه بهخاطر ِدستیازی به آن چیزهای فروریخته در بیتفاوتی، بلکه این خود ِمن است که از نیستاندن ِآن نیستهها بهسوی ِنیستی میرود تا تنهاییاش را در آنجا تمام کند. این تنهایی، او را همچون فرد ِایزولهی خودتنهاانگار ِخیالبافی که "دیگری" ندارد، به ظلم ِخلوت وانمیسپارد؛ بلکه، ملول، دردمند از شکستهگی ِنظم ِچیزها و عادت به بودهگیها، در ملالت، با هستی ِدیگران آشنا میشود، هستیای که با هستهگی ِاو یگانه است. تن ِاو لَخت شده (این بازنمود ِبیتفاوتی به ساختار ِمکانمند ِجهان ِبودهگیهاست)، اما گویی باشیدن ِاو باخبر از اساس ِهستن، یعنی نیستی، در آرامش ِاصیل ِخویشداری قرار یافته است که اصالت ِاو را نه تنها نزد ِخویش، که برای دیگران هم روشن میکند...
2.
ملول، ترسان ِچیزی نیست. در اصل، در اوج ِملالت، نزد ِاو چیزی نمانده که او را بترساند... ترس ِاو ترس از خلأ هم نیست. چون خلأ در مقام ِیک نا-چیز، چیز است. ترس ِاو، از جنس ِخیرهگی ِناخواسته است. در اینجا زمان به پیش کشیده میشود. فروریزش ِچیزها، سامان ِمکانمندیها را به هم میریزد، چنان که نزدیک، دور می شود و لمس ِدیگری در هاویهی بیاعتنایی ِمن، رنگ میبازد و حتا از خود بیگانه میگردد. اما باید در نظر داشت که این مکانزدایی، در اساس، در بههمریزی ِزمان ِهستن ِمن با چیزها معنا مییابد. آگاهی ِمن به میانجی ِآشکارهگی ِنیستی، همضرب با کندشدن ِفراشد ِبودن ِچیزها، آهسته میشود... زمان ِعاری از هیجان. زمان ِعاری از ملودی (ایدهی امبینت). آهستهگی. بیتفاوتی به واحدی از زمان که قرار است با گزارش ِمرگ ِلحظهی گذشته در لحظهی شتابزدهی حال، امیدی پوشالی از قرارمندی ِلحظهی آینده بدهد. این آهستهگی، زایگر ِترس است! روایت ِملول، مالیخولیاست و مالیخولیا کندآهنگ است و آرامش را همیشه در لبهی هراس میخراماند. خیرهگی، خیرهگی به پیش، به زمان ِاصیل و همهنگام به پایین، به ورطهی نیستشدهگیست. ملول ترسان ِهیچ است. ترس ِاو لرز ندارد. در اساس، وضعیت ِاو، وضعیت ِهمباشی با ترس بماهو ترس است (نه "ترس از..."). او ترسآگاه است. و ترس، برای او همچون آرامش، امری از-برون-آمده نیست. همنهاد ِشکافتناپذیر ِآرامش و ترس، منشنمای ِملالت میشود. ملول، ترس را در درون ِخود، به میانجی ِنزدیکی با نیستی تجربه میکند و آن را تا به جایی فراز میبرد که معنایاش حذف شود. ترس، به حالی گشت میکند که در آن پرواداری از سقوط به ساحت ِآشنای بودهگی جلوگیری کند...
در ورای ِاین ترس و آن آرامش، پَس ِملالت، هستنده رو به هستی میتابد.
او، تن-هاست...
ملالت، یک حالت ِاگزیستانسیال است؛ از آنرو که فرد نا-شخصیده را از مناسبات ِهرروزینه کنده و در خود، چونان یک رخداد ِفراگیر، کشیده و بدینقرار هستمند را اگزیستانس میسازد. در این قراریابی، که هستی-دار است، هیچچیز بهاندازهی زندهگی ِمتعارف از ریخت نمیافتد. ملالت، در حکم ِبهتی ژرف عمل میکند: چهره را از فروزهی نگاه ِاصیل برخوردار ولی سیما (گفتار ِصورت) را از میلبهسخنگویی تهی میکند... ملول: زیبایی تحملناپذیر است...
1.
چیزهای ِپیرامونی، چیزهایی پیر از هستن، یعنی چیزهایی بوده اند. ارتباط ِما به آنها بنا بر اصل ِعادت شکل گرفته، بهگونهای که ما در رویارویی با آنها و در-اینجامندیشان، از اینکه خود نیز امری بوده هستیم و باقی خواهیم ماند، هشیار میشویم. عادت ِما به بودن با بودهگیها (به شیء و به فرد ِدر-دستی)، برآورندهی آن آسودهخاطرهگی ِبایستهایست که بیآن، زندهگی بهسنگینی سبک میشود؛ در واقع، شیءها و هرچیز ِشیءگونه که بودهگی ِتکثیرپذیری دارد (از این خودکار گرفته تا انبوه ِکسانی که روزانه به ما لبخند میزنند)، ما را به شدت به بودهگی ِخود وصل میکنند و ما را در حکم ِهمسایهای انتیک اثبات میکنند و در-اینجا و آسودهگیاش مینشانند. ملالت، نه-بود ِاین آسودهگی، وزنسنج ِسنگینی ِسبکی ِزیستن است.ملالت، حالتیست بر ضد ِآن اثباتگری. در ملالت، بهناگه، تمام ِچیزهای بوده (پیش-بوده یا درحال-بهبودهگی-درآمده)، نا-بود میشوند. چیزها، همچنان دیده میشوند، آنها دردسترس ِما مینمایند اما در حقیقت اینجا نیستند؛ همهگی نگاهشان را در هالهای از بیتفاوتی مات کردهاند. آنها دیگر سویمند به ما نیستند، به نگاه ِپیوندجوی ما پاسخ نمیدهند، انگار مادههایی تهی از قصد گشته اند. امر ِکلی، شدت ِامر ِکلی که چیزها را حلشده در خود میخواهد، آنها را در خود فروریخته. دیگر جزء مکانمند ِقراریافتهای وجود ندارد ، درنتیجه دیگر ما قادر به ایجاد رابطه با چیزی نیستیم مگر سایهی امر ِکلیای که دمادم فربهتر میشود. امر ِکلی، در-بر-گیر است؛ چیزها در آن قرار میگیرند، از وضعیت ِمعمولشان گسسته میشوند و رفتهرفته از بودهگی به هستهگی فر-میگردند، و درست بههمین دلیل نسبت به ما که خواهان ِپیوند ِهستمندنگرانه با آنها هستیم، خالی از قصد مینمایند. آنها دیگر عینیت ندارند، معقول نیستند، چون بودهگی ندارند و یکسره به ساحت ِهستومندی درآمدهاند. جان ِما از چنین وضعیتی، به تنگنا درمیغلتد. ما سراسر از این فرگشت بهتزدهایم؛ این فرگشت گذار از بودهگی به نیستی (و بنابرین هستی)ست و این بُهت، نگاه به بُن ِهستی، یعنی نگاه به ذات ِنیستی، همانا ملالت است. در ظاهر، چیزها از ما دور شدهاند و روی از ما تابیدهاند، اما در اصل، آنها با نیستاندن ِخود هایندهی اصالت ِما، یعنی تنهایی ِشگرف ما هستند. من، به نیستی فراخوانده شدهام، نه بهخاطر ِدستیازی به آن چیزهای فروریخته در بیتفاوتی، بلکه این خود ِمن است که از نیستاندن ِآن نیستهها بهسوی ِنیستی میرود تا تنهاییاش را در آنجا تمام کند. این تنهایی، او را همچون فرد ِایزولهی خودتنهاانگار ِخیالبافی که "دیگری" ندارد، به ظلم ِخلوت وانمیسپارد؛ بلکه، ملول، دردمند از شکستهگی ِنظم ِچیزها و عادت به بودهگیها، در ملالت، با هستی ِدیگران آشنا میشود، هستیای که با هستهگی ِاو یگانه است. تن ِاو لَخت شده (این بازنمود ِبیتفاوتی به ساختار ِمکانمند ِجهان ِبودهگیهاست)، اما گویی باشیدن ِاو باخبر از اساس ِهستن، یعنی نیستی، در آرامش ِاصیل ِخویشداری قرار یافته است که اصالت ِاو را نه تنها نزد ِخویش، که برای دیگران هم روشن میکند...
2.
ملول، ترسان ِچیزی نیست. در اصل، در اوج ِملالت، نزد ِاو چیزی نمانده که او را بترساند... ترس ِاو ترس از خلأ هم نیست. چون خلأ در مقام ِیک نا-چیز، چیز است. ترس ِاو، از جنس ِخیرهگی ِناخواسته است. در اینجا زمان به پیش کشیده میشود. فروریزش ِچیزها، سامان ِمکانمندیها را به هم میریزد، چنان که نزدیک، دور می شود و لمس ِدیگری در هاویهی بیاعتنایی ِمن، رنگ میبازد و حتا از خود بیگانه میگردد. اما باید در نظر داشت که این مکانزدایی، در اساس، در بههمریزی ِزمان ِهستن ِمن با چیزها معنا مییابد. آگاهی ِمن به میانجی ِآشکارهگی ِنیستی، همضرب با کندشدن ِفراشد ِبودن ِچیزها، آهسته میشود... زمان ِعاری از هیجان. زمان ِعاری از ملودی (ایدهی امبینت). آهستهگی. بیتفاوتی به واحدی از زمان که قرار است با گزارش ِمرگ ِلحظهی گذشته در لحظهی شتابزدهی حال، امیدی پوشالی از قرارمندی ِلحظهی آینده بدهد. این آهستهگی، زایگر ِترس است! روایت ِملول، مالیخولیاست و مالیخولیا کندآهنگ است و آرامش را همیشه در لبهی هراس میخراماند. خیرهگی، خیرهگی به پیش، به زمان ِاصیل و همهنگام به پایین، به ورطهی نیستشدهگیست. ملول ترسان ِهیچ است. ترس ِاو لرز ندارد. در اساس، وضعیت ِاو، وضعیت ِهمباشی با ترس بماهو ترس است (نه "ترس از..."). او ترسآگاه است. و ترس، برای او همچون آرامش، امری از-برون-آمده نیست. همنهاد ِشکافتناپذیر ِآرامش و ترس، منشنمای ِملالت میشود. ملول، ترس را در درون ِخود، به میانجی ِنزدیکی با نیستی تجربه میکند و آن را تا به جایی فراز میبرد که معنایاش حذف شود. ترس، به حالی گشت میکند که در آن پرواداری از سقوط به ساحت ِآشنای بودهگی جلوگیری کند...
در ورای ِاین ترس و آن آرامش، پَس ِملالت، هستنده رو به هستی میتابد.
او، تن-هاست...
اشتراک در:
پستها (Atom)