۱۳۸۵ آذر ۸, چهارشنبه


جان ِماتم، که دست است؛ دم ِتنهایی، که چشم؛ و شهریار ِزردچهر ناظر بر احتضار ِخورشاد، که رویا

۲. ملالت بر چشم



صبر ِسنگ دارد این دست...


ملالت-انگیخته ام.
بر ایوان ِنم‌دار از ابر ِسرخ ِوقت ِبی-گاهی، صندلی تاب دارد بی کسی نشسته بر آن. نرم‌نرم ضرباهنگ ِخنکاهوا را هماورد می‌کند. حالت: یک‌سو برگه‌های تار، یک‌سو دشنه و مار. تصویر: از در، مهمانی می‌آید.. گام‌هاش درنگ‌نماهای جاافتاده‌ی سطرها، با او شمیم ِسنگین ِپسین‌گاه ِپاییزی، تلخ می‌کند، ازخودبی‌خود، شاد، حال، حال... قلم را به چشم می‌گیرم به آغازیدن ِوشته‌

چشم ِخون:
چشمه‌ی خون است، اقاقیا بر دیوار؛ جان می‌تراود و سبُکی ِدَم، آنی ِلحظه‌ی تیمار. چشم، چال ِشمیم می‌خواند، باد برنواخت بر برگه‌ها، بر میز، بر نا-من.
چشم ساییده به شیشه‌ی شبنمی، انگار انگار رد ِدستی است مانده به نیست ِسرشک درآن سوی ِشبنم ِشیشه‌ای. رد ِرد ِدست. شخشش ِیأس به ناتمامی ِپدرود.


{شخص ِمالیخولیا، ابژه‌ی میل‌اش را تا همیشه از دست داده، هستی ِاو در فقدان ِتام ِسوگ (سوگی که، درمان‌گرانه، فرد ِمتروک را از پس‌ماند ِکاتاکسیس ِگذشته رها، و او را آماده‌ی پذیرش ِابژه‌ی نو می‌کند)، خیره‌گی ِمحض می‌شود. دیگری برای‌اش: امر ِنام‌ناپذیر، نا-کس، چیزی که نمی‌توان از آن سخن گفت، به خورشیدی تاریک می‌ماند: پُرنور از بی‌نوری، سیاه‌چاله‌ی میل، دَرکشنده‌ی اشتیاق به درون، به نیست‌گاه ِدیگری، به عدم. این حالتی‌ست که دیگری در آن "امر ِهمیشه‌گم‌گشته" است و غایب و دور باقی خواهد ماند. اما هیچ بازی‌ای میان ِغیبت و آشکاره‌گی در میان نیست! غیبت ِمحض. حالتی که نمی‌گذارد تا پیوستار ِخیره‌گی لحظه‌ای بریده شود و چشم ِمیل بجنبد! در این وضعیت، هیچ انتظار، هیچ افق و هیچ پی‌آمدی وجود ندارد. این عرصه‌ی ژوییسانس ِمالیخولیایی‌ست، عرصه‌‌ای بدون ِجای‌گشت و بدون ِبرون‌گدار که نیروها در آن می‌ریزند، می‌آگنند و امر ِنمادین را زیر ِتل ِخود له می‌کنند: اگو تا حد ِفروپاشی ِتام ِروان در امر ِخیالی غرق می‌شود و جهان ِلوگوسی رفته‌رفته به نشانه‌ی محضی که از آن هیچ نمی‌توان سخن گفت بدل می‌شود.}


چکره‌ی یاد:
باران ِدژمان، بوسه‌ می‌زنند بر پیشانی ِدم‌کرده‌ی ایوان و من ِایستاده به‌بهت، چشم‌ام را فراخوانم نرگسی کند، غرقه مرا در تن ِتاریک ِلرز ِوقت ِلرز. ایوان، عرصه‌ی انگاره‌ها و شدآمد ِکاش‌-هاست. آوخ! ای! ای‌وا-ی! ایوان! چه‌داری در بر از گواهان ِلحظه‌های خجیر؟ که من در دخمه‌ی حال، دمادم زخم برمی‌دارم. مرا سایشی از تاو ِماضی بس که پُرسه را بی کس می‌خواهم و حریم را خلوت که لب بگیرم، لبالب، زخم‌ ِاشارَت ِحال را تا مرگ.


{خندهای نابه‌گاه و بی‌دلیل ِجنون‌بار ِشخص ِماتم‌زده، واکنش ِتن ِبی‌چاره در برابر ِتوفش ِیادآوری‌هاست. پی‌خاست ِشکلی از سهش ِناب، که از فرط ِشدت ِجریان ِتداعی‌، برون‌داد ِسخن‌پذیری در پی ندارد. گنگی، بیهوده‌گی ِحاد ِهستن-در-گذشته که هم‌هنگام با نیستاندن ِجلوه‌های تظاهری ِاکنون، به‌واسطه‌ی پروراندن ِلحظه‌ با سبکی ِمایه‌های گذشته، اصالت ِغریبی به هستن ِحاضر می‌بخشد. این خندهای بی‌جاوحساب، سخنان ِخود ِزیست‌بیزار اند. خودی که ناخواسته و ناچار زیست‌مایه‌ها را به درون ریخته، انباردار ِنیروهای ِروانی ِبازگشته شده، اسیر ِجهان ِمشتاق اما بی‌از شور ِجهان ِخودتنهاانگاری که دیگری‌‌اش تنها می‌تواند نام‌‌ناپذیران ِبعید باشند. بی‌شک این قهقهه، از هقهقه‌های گاه‌گهی ِعموم، به‌ هسته‌ی درد و ازین‌رو به کانون ِلذت، به تاناتوس نزدیک‌تر است}


خندمین ِاشگرف:
سیاره‌های روز بی آخشیج اند. سیماشان، روشن به اثیر ِمرئی ِرویای روز. چکامه‌ی نا-شده در سراسرای شب سزاست؛ گاه که پژواک ِگام‌های‌اش تارنده‌ی ترانه‌ی تند ِروز گردد، و طاق ِفیروزه‌ای را به لب چشم بندد، تاوان ِدست ِلتیده. چشم همین است، یادگار ِاندیشه‌ی دست، به جای دست، پاک‌زاد‌ه‌ی دست، مُراد ِمرگ ِدست. اتمام ِرقص ِبی‌پروای قلم.
جوهر از شکافک ِقلم ریخته، یادآور ِدژمان ِخون ِپریده‌رنگی ریخته از لبخند ِبی‌نوا. شور ِماتی مانده بر لرز ِدندان، تکیده دست بر دست می‌زند مام ِخاطره، به‌نام ِشادی، صدا انبسته‌ی استخوان‌اش نبض‌نمای ِشبانه‌.


{بهت و گنگی ِبی‌نمای ِماتم‌زده، عین ِکنش است؛ فعالیتی ناخواسته اما بایسته برای جذب ِفراموشی؛ اما فعالیتی نافرجام. بی‌اعتنایی به جنبش ِچیزها، به مکان‌مندی‌ها و در واقع به هستی‌گی ِچیزها، شکل ِحاد ِنفی ِنزدیکی، نفی ِبا-دیگری-هستن، نفی ِپروا و عطف و درنهایت نفی ِهستومندی ِ"من" است. علامت حذف می‌شود؛ دیگر چیزی برای اشاره‌کردن باقی نمی‌ماند، چون چیزها دیگر اجزایی، که هریک بُعدی از میل را جذب کنند، نیستند! چیزها در قاب ِکلیتی بی‌نام پاشیده اند و میل هرگز به یک "کلیت" نمی‌گراید. سازنده‌ی این قاب، بی‌اشتیاقی ِپیش‌اندری‌ست که خیره‌گی ِخیال ِخنده‌ی نقطه‌های


پنگان ِفراموشی:
نیوش! زنگ ِنسیم را به رنگ ِشب بر آبگینه‌‌ای چنین زرآکنده... نوش! زر ِتلخ را به مزه‌ی راخ، که تلواسه‌های شبانه نشسته اند بر چشم، چشمه‌ی برگزیده اند برای عطش ِدیدار. بی آینه نوش که هیچ سنگی را تاب ِتابش ِخاک-اشک ِاین چشم نیست! نه هیچ دستی... مزه گیر، آزگار از حریر ِرحلت و بایسته‌گی ِتن‌-هایی.


{در قاموس ِمالیخولیا، ضمیر ِدوم شخص حذف شده. او کسی را خطاب نمی‌تواند داد (چیز ِحاضری برای‌اش وجود ندارد). عرصه‌ی "دیگری" نزد ِاو، عرصه ی برهوت است، همین پهنه‌ی بی-چیزی است که نگاه را سراسر بی-سو می‌کند: چیزی برای دیدن، برای پی‌جویی، برای اغوا باقی نمانده...درعوض، زینه‌ی سوم شخص روشن می‌شود؛ او خود و دیگری ِهماره گم‌شده‌اش را در بی‌معنایی و جذابیت ِیکه‌ی سوم‌شخص بازمی‌یابد. به ناظری بدل می‌شود ناظر بر بی‌رنگی ِحاضران در برابر ِجذبه‌ی امر ِغایب. امر ِغایبی که، بر خلاف ِامر ِغایب ِگفتمان ِعاشقانه، وجه ِ"آینده" ندارد. امرِغایب بی‌از امید. امر ِغایب ِمحض. امر ِغایبی که مستقیما ًبا او چهره‌به‌چهره می‌شود و نیاز می‌کند بی این که لحظه‌ای امید ِحاضرگشتن‌اش را به قصد کشد. این امر، کس نیست. همانا اگزیستانس ِزمان ِاصیلی‌ست که خویشتن ِنمودارین‌اش را به نام ِخاطره می‌شناسند. این زمان‌مندی (عطف ِبی‌پایان به امر ِغایب بی-خواست از فراکشاندن‌اش به زمان ِحاضر) به تمامیت ِاکنون رایحه‌ی تند ِبس‌هسته‌گی ِخاطره را می‌پراکند. در این حالت، آینده، نه آماج ِطرح‌اندازی ِسوژه‌ی آگاه، که آشیان ِدیگری‌ست برای طرح‌اندازی ِدیگری از خاطره تا در آن سوژه پاره‌گی‌اش را وافرآورد. این، پایه‌ی طرح‌‌ریزی ِشگرف ِمالیخولیایی‌ست: داشتن ِحال و پیش-داشتن ِآینده در پرتو احیای نیروهای زورمند ِگذشته. این سان، حذف ِدوم‌شخص، حذف ِشور و آغاز ِاشتیاق می‌شود: این زمینه‌ی آفریننده‌گی اوست که در گشوده‌گی‌اش به بازتولیدهای ِدمادم ِگذشته، در تکرار و استواری ِسبک، ترافرازنده‌ی میل می‌شود.}

{جهان ِ}سوم‌شخص، هماره و پوشیده‌وار، ضمیر ِاول‌شخص ِجمع (ما یا مرگ ِما) را دربرمی‌گیرد.



ما-ه
آغاز(؟)...






۱۳۸۵ آبان ۳۰, سه‌شنبه


شعرهایی از ویلیام بلیک


---

خاموش، شب ِخاموش

خاموش، شب ِخاموش
با روشنک‌های فروزان‌ات
نور ِسپنتا را فروگرد

مستولی ِروز اند
هزارگانه‌ارواح ِآواره
که چه‌سان شادیان ِشکرین بیدادکاره اند

که شادی‌ها شکرانه اند
و بی غم
وقتی به دوز و دغا بیالایند

و شادی ِراستان
به کرشمه‌ی آزرمگین ِروسپی
خود را دردَم می‌هرزد
---


لبخند

لبخندی از عشق است
و لبخندی از دغا
و لبخندی از لبخندها
دیدارگاه ِاین دو

اخمی از آریغ است
و اخمی از تحقیر
و اخمی از اخم‌ها
که بیهوده به فراموشیدن‌اش می‌کوشی
که سخت، بسته‌ی هسته‌ی دل شده
نشانده در بطن ِاراده

نه هیچ لبخندی که تاکنون خند شده
که تکینه‌خندی یکتا
که از گهواره تا به‌ گور
تنهاوتنها یک‌بار می‌شود
و شود-اش
پایان ِنکبت است
---


درخت ِزهر

به دوست‌ام خشم گرفته بودم
خشم‌ام را نمودم، و خشم مُرد
به دشمن خشم کردم
ننمادم، و خشم بالید

آب‌اش دادم
شباروز به اشک ِهراسان‌ام
نور-اش دادم به لبخند
و اطوار ِنرم و جفای ِستاوه

می‌بالید روزاشب
تا سیبی آورد
درخشان و فریبا
که آز-اش انگیخت

شب چون سایه افکند بر حصار
دشمن به باغ‌ام زد و ربود

پگاه، من ِخوشحال
و دشمن افتاده به زیر ِدرخت.
---


گل ِسرخ ناخوش

آه گل ِسرخ، تو ناخوشی
کرمی ناپیدا
که شبانه
پَرزده در غوغاهوی ِتوفان
بالین‌ ِشادگانِ‌ارغوان‌ات را یافته
واله‌ی مات و مرموز-اش
هستی‌ات را می‌کشد
---




افزونه:
ناجورتر از کار ِهوشنگ ِرهنما نمی‌توان شعرهای ِبلیک را برگرداند! ترجمه‌های او نه تنها جهان ِخاص ِشاعرانه‌گی‌های بلیک (رمانتیسیسم ِنگارگرانه‌اش: رقص و پویایی ِروشن ِاستعاره‌های تصویر-بنیاد در عرصه‌ی بازی‌های هدف‌مند و درعین حال باز ِکلیشه-کلام ِرمانتیکی) را انتقال نمی‌دهند، بل‌که تمامیت ِکمینه‌گرای ِشعر را با جمله‌سازی‌های ساده و بی‌ذوق به‌کلی خراب می‌کند. جدا از این، بیچاره‌گی ِمترجم از دریافت ِساده‌ی برخی از واژه‌ها بد آزار می‌دهد. در شعر ِ"لبخند"، در پاره‌ی دوم، می‌خوانیم:
(For it sticks in the heart's deep core, And it sticks in the deep backbone)
مترجم واژه‌ی backbone، را با جسارت ِتمام به "ستون ِمهره‌ها" برگردانده، و با این کار شعر را در اوگ ِمعنایی‌اش درجا ترکانده؛ کاری که از لفظ‌نگرترین مترجم هم برنمی‌آید. این البته دال بر خرطبعی ِمترجم نیست، چون مترجم به‌گفته‌ی خود کوشیده تا «وفاداری به متن ِاصلی را تا جایی که ممکن است رعایت کند». کوششی که کار ِبه‌ذات بیهوده‌ی ترجمه‌ی نوشتار ِترجمه‌ناپذیر (شعر) را بیش از آن چه برتابیدنی باشد به گند می‌کشد.




۱۳۸۵ آبان ۲۶, جمعه


مست‌نوشت
Skyy.. Sky is Faster!

قدر
هم‌تای‌ام یک دوتایی بود که مَد-اش را به خمش ِناگذر ِگذشته‌ام واسپرده یک شده نزار و پیل‌مغز بَد مُرده های‌های‌اش را نمی‌شنوم ها-یی نداشته که به من بماسد شاید چون گوشه‌ای که گزیده‌ام ماضی‌تر از این حرف‌هاست که مرا پیدا کند و بساید شاید چون زایده‌اش بی‌حس است ها من بی‌حس‌ام که هایی-نداشتن‌اش را بازمی‌خوانم که گفتم دوتا بود پس چه همتایی که دوتاست و قدر-اش را نمی‌دانم چون یک‌تایی‌ام نامقدور است

نا-مقدور
واسپاری... داشتن...
باز-داشتن<>نوشتن... نوشتن ~ وا-داشتن: جایی که نرمای ِپرهای ِباز از هم وا‌می‌پاشند. وا: گشوده‌سازی، تکرار... وا، نه-دوباره‌گی ِچند-بار تا باژگونه‌ی خود: وا به سوی ِاو خود ِقادر(!) .

قادر{؟}
{هم‌تای ِمن، ماشین ِآخرالزمان ِاین لحظه است.}
من امکان‌های لحظه‌ام را در آن می‌ریزم و ظرف ِدم ِآینده را زیر ِچرخ‌اش می‌گذارم تا پس‌ماندهای زمان ِگوارده‌شده از پرویزن ِحال را در آن دوباره ببینم بی توفیر خون کم شده صدا آشناتر می‌شود اما روی‌هم‌رفته بی توفیر زمان مزمزه‌ی همان زم‌زمی‌ست که آن‌ام را ذم می‌کند و تقدیر بر نه-این ام.

تقدیر
افق‌های غریب ِاتاق زمان می‌شوند اثیری‌تر از مکان‌بوده‌گی ِپیشین‌شان این ترفند ِمخ (یا مخچه) است محو می‌کند هر چیز ِمکانی را که جای ِپای است و بهانه‌ی لمس و شور ِشتابان لختی می‌گذارد که هاه این است بی‌هوده‌گی این قانون ِدایره و همانی‌ها اصلی که مرا پاره می‌کند وَهم ِخودفرمانی را می‌درَد وهمی که حال می‌آورَد وهم و هم اصالت ِتقدیر

{تقدیر... قدر... قادر؟ نامقدور... لحظه‌ی قدیر. کانون همان تقدیر است که نامقدور می‌کند بسا آسایش ِناظر بیرون از بازی را.}

خوش است که اندیشه پرواز می‌کند به-آه و کسی نیست که نگاه کند مزه کند چیزی بگوید بخواند خجیر است بماناد باور به لحظه بی‌از هم‌داستانی ِهرکسی ِهرکس ِناکس که داستان هزاردست دارد بی‌رگ و بی‌اشاره و بی‌قلم...

هان؟
اما

«Hallelujah, it's time for you to bring me home»


۱۳۸۵ آبان ۱۹, جمعه


جان ِماتم، که دست است؛ دم ِتنهایی، که چشم؛ و شهریار ِزردچهر ناظر بر احتضار ِخورشاد، که رویا

ا. مالیخولیا بر دست


{
۱. دست اندر راه ِکاری سوخته، شکار ِخورشاد ِتارین را به ایوان ِخلوت ِچشم می‌ریزد، ریخته‌ها بی‌کس، بی‌ریخت، بی‌از حدیث ِزادشان، خود را از دست بر-می-‌دارند؛ آن‌گاه، دست بی‌نماد می‌شود؛ مطلوب را در برهوت ِنشانه‌گانی‌اش بخار می‌کند، و شمیم‌اش را می‌بلعد، هم‌تایی می‌سازد در درون، پنج چشم به پنج انگشت، پنج خیره‌گی بی‌تا که میل را ناگزارده صرف می‌کنند
۲. عنکبوتی تار-تن که تا لحظه‌ی غروب سه پای‌اش را می‌خورد تا با دست، در تماشای ِخورشاد ِتارین، مرگ شود.
}

- هاله، هاه، بی‌آشتی نشسته بر اورنگ ِخواست... خواست ِچیز ِبی‌نام. عطف به نور ِبی‌نور، دوُرادرون...
- دست نگاشته در غبار ِمیل، در دیار ِخاطره ندا می‌‌دهد: بال‌های‌ام را بازپس دهید!
- باران ِپرهای سرخ خشک است، و جیغ ِدستان ِگذشته در کندآهنگ ِلته، خاموشانه‌گی.

چنگار ِباد بر گیس-پگاه ِخورشاد ِتار:
بر ِبی‌سینه‌ی ماتم که برمی‌گشاید، نفخه‌ی کلمه به دست می‌ریزد، دست زخم می‌خورد که غامی‌ست از نگاه ِکلمه، بادها دیوانه از سحر ِسازهای برهوت‌ ِنسیان در زخم می‌خلند، می‌روند تا ماتم در سینه میزبان ِمنتظر ِمنزل ِبی‌پنجره‌ را بیوه کند. هان! باختر-بادگان! پس‌آیان ِمات ِپگاه ِسرد! لاشه‌ی دست را به مست ِغبارتان می‌سپارم، تا ندایی شود گرم و مِهربار، در آن سوی ِجزیره، برای بُهت ِناآشنای ِآن خاوری که عزیز ِبرنا بر چلیپا می‌بیند و انگار از فرط ِیأس نمی‌گرید... اشک‌ها، افلیج و بدکردار و سرخورده به درگاه استاده‌اند، مبهوت ِبی‌کرانه‌گی ِگدار...

گدار از ریزه به نام:
دست را سینه به سینه می‌دهند، روشنای ِشن‌ها، بر نفس‌اش در تپش ِنیمروزی طرب می‌سازند، طوق‌اش می‌زنند، طواف‌اش می‌کنند مگر طنین کند در خار! اما گو که دست، واریخته، مرزهای‌اش را بسته به‌یاد ِلبانی ِآماسیده از عشقه‌های سرخ ِخسته از نور ِانتظار‌. د، دال، دال ِدست. دوال ِروح ِبساوا. دام ِماتم. دلیل. دست، دقیقه‌ی پُررنگ ِدرک ِبی‌لمس. در عرصه‌ی فراخ ِاین گدار، شن‌های هم‌راه، با د دوستی می‌کنند، شن‌ها شرحه‌های تن ِخاطره اند، بازنمود ِریز‌های مطلوب نشسته بر باد ِیاد، شربت ِنانوشیده، شأن ِشجن اند که ذره‌گی‌شان را به خیره‌گی ِدست می‌سپارند و تهی می‌شوند از رشک ِزمین-ه...شن‌ها، می‌گردند به شمع ِ‌نام...دست را پیرامن ِوجود ِازدست‌رفته رسم می‌کنند.. دور می‌شوند. بی-دست‌گشته، بی‌-زار.

بی-زاری:
بی-زاران ِبیزار اند داعیان ِخاوری ِسلامت. بی‌امید ما، پژولیده از سکون ِوعده، از کلال، از خط ././. ازخط میان ِما... تدریس ِدست به شن‌ها تسلامان، موج‌اش یادانگیز ِضرباهنگ ِسرمه‌ای‌ست نَرم‌بسوده بر گونه‌ی نرگسین. اخخخ، لابه‌ی تقتان بر زمین ِکدر به آبی ِبالا... آبی، فضای میان ِما. آبی، مادر ِخط و واج‌های سرد. آبی، بی‌عاری ِنیلوفرانه، یبوست ِشرق. آبی، آه ِبدن ِیتیم‌‌گشته در بس‌شماری ِفضای ِبدن‌ها بر روُد ِنماز . ما-در-آبی کورانه نفس می‌کشیم و سرخوشانه می‌فسریم تا واقعه

واقعه:
آه!
در-راه،
کلمه فاسد شده! دست بی‌-نا! آوخ! درد، درد! هلا! فژاگین ِزخم! ما به حُرم ِخونی به پا بودیم، که مُهر از کلمه ستانده بود، خونی که گرما از فصدهای بی‌رحم ِخاطره می‌گرفت؛ حال، رفته، سرد، درد، درد ِسرد به جُرم ِطرد ِواقعه از عقل ِآبی. سایه‌‌سار شکسته، سخن با توی اوست از میان ِشکسته‌گی‌های سای‌ها‌مان. سخن ِمرگ، سخن از سرخ ِدرد... نجوای ناظر را می‌شنوی که چه‌گونه دست را از یاد برده و پاسبان ِسگ‌خوی ِواقعه شده!!!

سرساییده به گسل ِخاکی که نگاه داشته تن را از آتش ِزیرزمین و برق ِبالا:
"کار ِعشق‌ات را دارم ظریف در رگه‌ی زمردینی که از هر کلام‌ات نوش می‌دهی به جان‌پریده‌رگ‌های بی‌جدار؛ تا لحظه‌ی غروب می‌مانم، تا بیایی می‌روم..."


غروب:
خون‌مرده‌گی خورشاد... شادی ِچهره‌ی محتضر آلوده‌ی سطر ِمات ِماه‌زده. شهریار ِساعت خیره به جذب ِنور، مغز ِصبر را از شرم می‌آگند. پاره، رگ ِلحظه... پاره، من... پاره، چهرگان ِنوشته بر دست. مُرده، مُرده... زرد ِزرد... مطلوب که خال ِفضای ِبی‌آسمان گشته بود، لخته می‌شود و اشتیاق سخت‌فشرده... خون‌مرده‌گی... بی-هشی... بی‌خاطری تا شکنج‌گاه ِبی‌صدای ِشب، داغ ِگجسته‌ی ماه.


ماه:
آغاز...



۱۳۸۵ آبان ۱۰, چهارشنبه


FRagmENtS


پاره‌ای از نوشته‌ای، درواقع یک واژه، که به‌شتاب ِخودنویس ضرب شده و به نظر می‌رسد که دل ِجمله‌ بوده (از این نظر که درشت‌تر، با فشار ِبیش‌تر ِقلم و پخشیده‌گی ِبیش‌تر ِجوهر، با خیره‌گی ِاصیل ِچشم ِدست نوشته شده)، به‌خاطر ِرد و کار ِپاشش ِچای به‌کلی ناخوانا شده، طیفی از رنگ ِزرد و ارغوانی پرده‌ی کدر ِپوشنده‌ی کلمه شده، ... با خودم می‌گویم که این لکه‌گذاری، کار ِشاری‌ ست که می‌خواسته دل ِجمله را تیره کند تا بازخوانی در-نوشته را به‌واسطه‌ی حذف ِانبسته‌گی ِزمخت ِوجه ِدیدنی ِکلمه ناتمام بگذارد... به‌هررو، کلمه زیر ِاین پوشش، هست؛ پس این جمله را می‌توان به خیالی مصرف‌نشده سپرد تا هم‌چنان ابرینه میرا بماند.

- چرا دیگر مثل ِگذشته‌ها به من خیره نمی‌شوی؟
- می‌توانم خواهش کنم به من یادآوری کنی؟!

کل ِمحیط ِارتباطی ِبدن ِیک زن ِایرانی، سیمای ِاوست. زن، همان‌طور که فقط از این محیط ِیک‌وجبی جذب ِمیل می‌کند، از همین "تنگنا" هم میل‌اش را می‌گزارد. باقی ِبدن‌اش، به‌ویژه "تنگ‌نای ناورآمده‌"، در ترسی که میل را به امر ِاخلاقی والایش می‌دهد، کلافه‌ی دردناک و وازننده‌ی پارانوییک می‌شود؛ تا این‌جا چندان بد نیست، زمانی وضع وخیم می‌شود که سیما بخواهد بار ِبازی ِباقی ِبدن را بر خود بار کند، سیماهای ِبزک‌کرده و پلاستیکی‌شده‌‌ای که با دافعه‌ی تند ِخود، از دیگری می‌خواهند تا آن‌ها را ابژه کند، خیره‌گی به چنین سیماهایی، خیره‌گی/درنگ به جهان ِچهره نیست، بُهت از بدریختی ِناجوری‌ست که حتا برای توجه، میل و نگاه ِدیگری هم فردیتی باقی نمی‌گذارد و از او می‌خواهد آن را شیء کند، بی‌‌رنگ کند و تمام ِامکانات ِنشانه‌ای‌اش را با ریختن ِشهوتی تند و صریح نابود کند.

تنها دو راه را می‌شناسم که در آن می‌توان هم‌رویدادی ِ"جریان‌ ِنیرومند و سوزنده‌ی ذهن ِآزاد ِخودانگیخته در شتاب‌گیرترین حالت‌اش" را با "جریان و زنگ و لحن ِتن"، تجربه کرد: خودکشی و نوشتن.

"آ" در سوی ِدیگر ِمیز، با جدیتی ستودنی، مشتاقانه درباره‌ی نقش ِتفاوت ِزیست‌شناختی ِجنس‌ها در ایجاد ِناسانی‌های شناخت‌شناسانه صحبت می‌کند. او از تجربه‌های ویژه‌ی زن (مادری، مرزهای باز ِعاطفه، منطق ِغیر قطبی، هم‌دلی با ابژه‌ها، بدن ِچندبُعدی، قاعده‌گی، ارگاسم‌های چندگانه..) حرف می‌زند. مهارت ِبلاغی ِاو رشک برانگیز است، به طوری که حتا توانسته جمع ِافسرده‌ی ما چهارتا را هم مسحور کند. چشمان ِ"م" محو ِحرکات ِشعبده‌بازانه‌ی دست ِزبان‌ور ِاو شده، بدن ِبیش‌فعال ِ"ن" به‌کلی به طنین پخته‌ی ِصدای ِ"آ" آرامش گرفته، "ش" هم مثل ِمن با آهنگ ِکندتری دست به استکان می‌برد، انگار که ملال ِگوش‌کردن هنوز به مرز ِآزار نرسیده...
- این سیاق ِاقناعی ِدل‌نشین تا چه حد از عناصر ِریتوریک ِمردانه مایه گرفته!؟ آیا این مضامین ِمردسالار-ستیز می‌توانست در قالب ِزبانی زنانه بیان شود؟!
- مگر زبان ِزنانه وجود دارد؟

در رابطه، زبان ِشفاهی، اشارتگر ِفقدان ِنزدیکی است. در هم‌دمی با یک دوست ِراست می‌توان به صدق ِ این نهاده رسید. جایی که در هم‌باشی ِاصیل ِدو تن، گفتن عملی زاید، بیهوده، خودخواهانه و بی‌جاست؛ شاید بدین‌خاطر که زبان ِشفاهی هیچ‌گاه نمی‌تواند شکاف ِخود تا زبان ِخاموش ِنگاه و زبان ِبی‌مدلول ِمیل را پُر کند. زبان ِشفاهی با مرگ بیگانه است، از آن می‌ترسد، چون در آن تمام می‌شود. زبان ِشفاهی، درواقع، نشان ِروشن ِتقلا، نیاز و کاستی است. {در دفاع از سکوت ِمالیخولیایی}

معشوق همیشه در کاربرد ِزبان، خودمختارتر است. تن ِاو، کانون ِترجمان ِنشانه‌های عاشقانه می‌شود و تمام ِاشاره‌ها ، چه از خود چه از دیگری ، را در خود حل می‌کند و معنا، یعنی همان چیزی که دو نفر در واقعیت ِعشق‌شان بر آن هم‌نظر می شوند، را بنا بر حالت ِجای-گاهی‌اش بیرون می‌دهد. کننده‌گی ِمعشوق در همین خودمختاری چکیده شده؛ با این حال کار ِاو بیش‌بیش‌تر از کار ِیک دستگاه ِجامع ِترجمه به نظر می‌رسد. چون او خود-اش را هم باید ترجمه کند و این کار را به‌ناچار درکنارِ ملغمه‌ای‌ از ترجمه‌شده‌گی‌های پیش‌گزارده انجام می‌دهد. خسته‌گی‌های معشوق، خسته‌گی‌های ذهنی نیست(معشوق نسبت به عاشق ذهنی خرفت و کند دارد)، بل‌که خاسته از گران‌باری ِتن ِاو از عناصر ِترجمانی ِبی‌پایان ِمبادله‌ی میل است، عناصری که خود-پوش اند، به عرصه‌ی گفتگوی عاشقانه نمی‌رسند، اغلب نهفته باقی می‌مانند تا اشک یا شعر شوند و خود را بسازند. با این حال، روی هم رفته(!)، تن ِمعشوق به‌واسطه‌ی برتری ِعاملیت ِزبانی‌اش، همیشه تن ِعاشق را می‌سازد، ذوق و لحن و زاویه‌اش را دگرگون می‌کند و درنهایت آن را می‌کند تا کمی از سنگینی‌اش کاسته شود.

برای من، کاهلی در واقع یک روش است، یک سبک. سیاقی که بیش‌تر از این‌که در نسبت ِمکانی ِمن با جهان تعریف شود، در رابطه با زمان‌مندی ِمن ابراز می‌شود. به نظرم می‌رسد که نمی‌توان و نبایست آن را با لختی و سکون جابه‌جا گرفت. نوعی بی‌اعتنایی با صورت ِزمانی ِواقعیت‌ها، یا همان رویدادهاست که روح‌ام را تربیت(؟) می‌کند! چیزی از جنس ِشکیبایی؛ بیهوده‌تر اما خنثاتر و پارسایانه‌تر از آن! روشی بی‌هدف که بیهوده‌گی ِزیستن را در خود، تا حد ِامحای ِزیستن در درک ِشگرف ِلحظه، بازتولید می‌کند.

نیاز ِانسان به خدا، نیاز ِزن به مرد، نیاز ِدانشمند به نتیجه، نیاز ِسالمند به آرامش ... در تمام ِاین‌ نیازها اثر ِارزش‌های انسانی را می‌توان پی گرفت. فیلسوف، اساسا ً به همین‌خاطر، یک نا-انسان است. شخص ِمحترمی که چندان دوست‌داشتنی نیست.

"م" درگیر ِناسازه‌های رابطه شده، در رابطه‌اش با "س" تغییری پیش آمده که برای او آزارنده است، اما "س" هرگز درک نمی‌کند؛ او قادر نیست حالت ِدردناک ِخود را برای "س" بیان کند، چون ازیک‌طرف موجودیت ِ"س" را عامل ِبروز ِپیشامد می‌داند و از سوی دیگر دردناک این که بی‌خبری ِ"س" از این حال‌و‌هوا امکان دارد به‌بهای ِازدست‌‌رفتن‌اش تمام شود! او می‌کوشد تا با تمرکز بر پیش‌آمد و کشف ِعلت ِاصلی (خطایی که "س" در آن شریک نباشد)، بن ِدرد را بیابد و آن را بکند، خود و "س" را بازیابد. اما درمی‌یابد که اندیشیدن نه تنها هیچ ربطی به درمان ندارد، بل‌که با آشکارکردن ِپوچی ِرابطه‌اش حال ِاو را بدتر می‌کند. درنهایت، اندیشیدن، هیچ درد ِاپورتیکی را درمان نمی‌کند، مگر آن‌که "م" در اندیشیدن‌اش تنها جانب ِیکی را بگیرد؛ یا، سرانجام به منگی ِبس‌اندیشی رو کند و در آن همه‌چیز، حتا میل را به تعلیق درآورد.



نیوشیدن ِآوای ِنا-انسانی برای ذهن ِما امروزی‌ها که از سر ِفشار ِبود ِامر ِانسانی در هرجا و زمان، تصویری شده و جای اندیشیدن ِموسیقیایی‌اش نمانده، یکسره ضرور است. کلاسیک نمی‌تواند فرآورنده‌ی چنین آوایی باشد، خوش‌بینی و زنانه‌گی ِروشنگری از سروروی‌اش می‌بارد. ما به چیزی بدوی‌تر، دست‌نیافتنی‌تر، بی‌جنس‌تر، آزادتر و خیالی‌تر، به چیزی پُرنور، غیر ِطبیعی، اجرانشدنی و بیگانه، به چیزی که هنوز آلوده‌ی فرهنگ و احساس انبوهه نشده، به دال ِناب ِخاموش، به چیزی که بازیگوش‌تر و "پیراگیر"تر باشد نیاز داشتیم...