Fragmente
دوستیهای نوجوانانهی ایرانیها را میتوان به دو تیپ ِمشخص تقسیم کرد: از یک طرف، روابط ِپاکیزهای که در آنها دختر و پسر، نسبتی نامشخص، افلاطونینما و سکسزدوده با هم دارند: با هم میخندند و با هم خرید میکنند و باهم به سینما میروند؛ در این روابط ِناخودآگاه ما با نوعی زنای محارم طرف ایم! عاملین ِرابطه نه از سرخوردهگی رواننژندانهی خویش باخبر اند و نه از دلیل ِآن حرمت ِسردی که پیش ِیکدیگر حس میکنند و نه از دلیل ِخودارضاییهای مکرر ِشبانهشان؛ از طرف ِدیگر، روابط ِولانگارانه و خیس و وحشی که هرزهگی و نمایش را تا حد ِتهوع اجرا میکند، از احترام و بازی چیزی نمیفهمند و در هم میغلتند و روی ِهم خراب میشوند. حکایت ِآن روابط ِپارانوییک و این روابط ِسادومازوخیستی، حکایت ِافراط و تفریط ِایرانیها در تمام ِسویههای زندهگیست: از هرروزینهترین رفتارهای زندهگی ِاجتماعی تا خصوصیترین هنجارهای ذوقی (تا موسیقی!). ما به یک ناهمگنی ِاساسی، با یک نورُز ِبی-درمان، با یک از خودبیگانهگی و بیشخصیتی ِژنتیکی طرف ایم.
سوژهی خطخورده، یا سوژهی محذوف، سوژهای که بر اساس ِفقدان/مازاد و بر اساس ِناتمامی ِخواستن و نافرجامی ِکامیابی در سوژهشدن و تهیگی و شکاف ِاگزیستانسیال و بر پایهی شکاف و زخم تعریف شده، در اندیشهی لکان با S ِ خطخورده نمایش داده میشود؛ شباهتی دارد این نماد با دلار $... دلار میتواند نماد ِسوژهی حاد-محذوف باشد، سوژهای که یکبار در ناکامی تحقق ِمیل به دیگری شکسته شده و بار ِدیگر در اشتیاق به ابژهی صغیر/پس-ماند ِمیل...
به این میاندیشم که گیرهی سر چگونه در حکم ِابژهی کوچک ِa در خیالام بازی میکند! اینکه چگونه میتوانم رد ِپسماند ِمیل را در این شیء پی گیرم تا به سرچشمهی اصلیاش برسم! چیزی به ذهنام نمیآید جز تصویری مات و پریدهرنگ از زنی میانساله با سیمایی یونانی و با جامهای سبز و بلند که دوست ِهمسالی که ناماش را به یاد ندارم در بر گرفته و با سیمایاش بازی میکند و میخنداند-اش... در این یادآوری، من، حضور ِاکنونام را از دست میدهم، من انگار نه هم بازی ِکودک ِدربرگرفته شده، که گاه جامهی زن، گاه تراش ِبینیاش، گاه تار ِمویاش و گاه گیرهی سر-اش میشوم!... یادآوری ِخاطره – یا به زبان ِفنیتر، ردیابی ِنشانهای که از ابژهی کوچک ِa میریزد – پارهگی ِمن را اثبات میکند.
"س" از من میپرسد که چهطور میتوانم ازیکسو ایدهی پیشرفت را نفی کنم و از سوی ِدیگر به ایدهی انحطاط باور داشته باشم. او از بنیامین نقل میکند که غلبه بر این دو مفهوم را همچون دو روی ِیک سکه میداند. "س" قادر نیست دلیلی برای این تطابق بیاورد؛ من به او میگویم شاید بدین خاطر پیشرفت و انحطاط از یک سنخ اند چون هر دو به وضعیتی از فراگردی خطی اشاره دارند، یا شاید چون هر دو "پایان" را نفی میکنند و هر دو بر "شدن" تأکید مینهند... به هر حال، در نظر ِمن، باور به انحطاط اساسا ً با باور به پیشرفت ناسان است. ما در اندیشیدن به انحطاط، دست ِکم در این روزگار، ذرهذرهی تجربههای زیستهی خویش در زندهگی ِهرروزینه را لمس میکنیم، در حالیکه تجربهی پیشرفت اغلب محدود به ساعات ِبیشفعالی ِروانی، لحظات ِهیستریک و زمان ِریزش ِزنانهگی در روان ِماست. از سوی ِدیگر ، مصداقهای ِانحطاط بسیار ملموستر و زیستنیتر و فردیتر از مثالهای پیشرفت اند. با این حال، انکار ِپیشرفت به معنای ِانکار ِروند ِپیشرونده نیست( چون انحطاط، خود، پیشروندهترین روند است)، به معنای ِانکار ِرشد و ارتقا به سطحی بالاتر است. در اصل، بحث ِمن و "س" میبایست از معنای سطح و زینه و مرتبه آغاز میشد!...
واژهی پیشرفت در ذهنام ، طعمی شیرین، جنسی لزج و رنگی صورتی دارد.
بعضی تنها میتوانند خویش-نگرانه/نگارانه بیاندیشند. اگر دقت کنیم بهسادهگی درمییابیم که گزارههای اساسی در نوشتههای اندیشگون ِاین افراد بهطور ِعمده مقید به ضمیر ِاولشخص ِمفرد است. مثال ِروشن ِاین قضیه بارت است. ( « من {...} میشوم / من از {...} سخن میگویم و صدها نمونهوارهی دیگر. در رولانبارت نوشتهی رولانبارت، به گونهای طنزآمیز مینویسد: « نوشتن مرا در معرض ِیک طرد ِطاقتفرسا قرار میدهد؛ نه تنها به این خاطر که از زبان ِمتداول(عامیانه) جدایام میکند، بل به صورتی اساسیتر: به این خاطر که "بیان ِخود" را برایام قدغن میکند.» در جایی جلوتر مینویسد: «نوشتن نسبتی با ابراز ِاحساسات ندارد». او، مثل ِهر خود-نگر/نگار ِدیگری، صرفا ً تغزل و وصف ِحال را از آن ِساحت ِ"خود" میداند؛ حال آن که اکثر ِگزارههایی که عاملیت ِشناخت را به "من" میسپارند، چه از احساس ِ"من" بگویند و چه از معنای نشانهشناختی ِخال ِیک سیما و چه از واپاشی ِ"من" در یک انگاره، نشانههایی از نوعی زبان ِمونادگرا را به همراه ِخود دارند. پ هم همینجور... فرق ِاو با بارت این است که بارت خودنگاریاش را در قاب ِسهمگین ِ"سخن از سوژهی پاره"، در انکار ِخودفرمانی ِسوژهای مینگارد، و "من" را در خردهریزهها، در قطعات و تضادها درمییابد، او اما خودنگاریاش را تا مرزهای خصومت ِمن ِایدهآل، تا دخمهی دلگزای ِخودتنهاانگاری، تا جایی که سوژه از فرط ِتنهایی قصد ِخودزندهگینگاری میکند(!)، رمانش پیش میبرد، میرنجد و در برهوتی غرقه در سراب ِایدهآل، هرگز دلیل ِطرد ِ"من" از جانب ِخویشاش را نمیفهمد.
"ش" هنگامی که قصد دارد جدی صحبت کند، ژست میگیرد. او بدون این ژستها نمیتواند جدی باشد! ژستها درمقام ِعلتهایی عصبشناختی عمل میکنند که کلیت ِبدن ِاو را زیر ِفرمان ِذهنی ناآشنا به امر ِجدی که تقلای ِجدیبودن دارد، مقید میسازد؛ همین سببساز ِحرکات ِناجور و ناموزون و زمخت ِاو میشود (درست مثل ِدختر ِنابالغی که میخواهد عشوه کند)، تأکید بر این رفتار به روانگسیختهگی میانجامد.. بارها به او گفتهام نباید جدی باشد، که هنوز آماده نیست، نباید عشوه کند!
- خب! از خودت بگو!
- هان؟ یعنی از چه بگویم؟!
راه ِزایش از خون میگذرد، نویسنده هرگز نباید این را بفراموشد! نوشتهای که پس از اتمام، حسی از کمخونی در نویسنده به جا نگذارد، چیزی کم دارد! درست مثل ِمعاشقهای نصفهنیمه، مثل ِشادخواری ِناتمام، نغمهی بریده ...