۱۳۸۵ بهمن ۱۰, سه‌شنبه






اندیش‌های بی‌تاب

هلا! اندیش‌های بی‌تاب،
که سلاخی ِخجیرتان
بر تقصیرتان های می‌زند تا گرد ِدلی حزین گردند
و تو، ای زبان،
که با له‌له‌ات، ضراب‌خانه کردی دهان را
تا در آن
اندیش‌های‌ام به نشان کلام ِهنرین ضرب شوند

اندیش‌هام را که حد می‌زند؟
که دیگر بی‌آهنگ شوند بغض‌شان از آغاز
زبان‌ام را که بند می‌زند؟
تا به حبس بمیرد
تا اینان،
کلیدان دل و دهان
قفل از قفل بریزند آن‌جا که عشق‌ام مرگانه مرگ می‌گیرد

حال نگاهی می‌باید، مرا، آیا در چشمان ِبانو؟
اندیش‌گان چه خوش که آهنج اند...
گرنه با اندیشی آزاد و چشمی لال
دل گسلان بود
و زبان محبوس در دهان: زنگار ِمرگ





۱۳۸۵ بهمن ۱, یکشنبه



Fragmente


دوستی‌های نوجوانانه‌ی ایرانی‌ها را می‌توان به دو تیپ ِمشخص تقسیم کرد: از یک طرف، روابط ِپاکیزه‌ای که در آن‌ها دختر و پسر، نسبتی نامشخص، افلاطونی‌نما و سکس‌زدوده با هم دارند: با هم می‌خندند و با هم خرید می‌کنند و باهم به سینما می‌روند؛ در این روابط ِناخودآگاه ما با نوعی زنای محارم طرف ایم! عاملین ِرابطه نه از سرخورده‌گی روان‌نژندانه‌ی خویش باخبر اند و نه از دلیل ِآن حرمت ِسردی که پیش ِیک‌دیگر حس می‌کنند و نه از دلیل ِخودارضایی‌های مکرر ِشبانه‌شان؛ از طرف ِدیگر، روابط ِول‌انگارانه‌ و خیس و وحشی که هرزه‌گی و نمایش را تا حد ِتهوع اجرا می‌کند، از احترام و بازی چیزی نمی‌فهمند و در هم می‌غلتند و روی ِهم خراب می‌شوند. حکایت ِآن روابط ِپارانوییک و این روابط ِسادومازوخیستی، حکایت ِافراط و تفریط ِایرانی‌ها در تمام ِسویه‌های زنده‌گی‌ست: از هرروزینه‌ترین رفتارهای زنده‌گی ِاجتماعی تا خصوصی‌ترین هنجارهای ذوقی (تا موسیقی!). ما به یک ناهمگنی ِاساسی، با یک نورُز ِبی-درمان، با یک از خودبیگانه‌گی و بی‌شخصیتی ِژنتیکی طرف ایم.

سوژه‌ی خطخورده، یا سوژه‌ی محذوف، سوژه‌ای که بر اساس ِفقدان/مازاد و بر اساس ِناتمامی ِخواستن و نافرجامی ِکام‌یابی در سوژه‌شدن و تهی‌گی و شکاف ِاگزیستانسیال و بر پایه‌ی شکاف و زخم تعریف شده، در اندیشه‌ی لکان با S‌‌‌ ِ خط‌خورده نمایش داده می‌شود؛ شباهتی دارد این نماد با دلار $... دلار می‌تواند نماد ِسوژه‌ی حاد-محذوف باشد، سوژه‌ای که یک‌بار در ناکامی تحقق ِمیل به دیگری شکسته شده و بار ِدیگر در اشتیاق به ابژه‌ی صغیر/پس-ماند ِمیل...

به این می‌اندیشم که گیره‌ی سر چگونه در حکم ِابژه‌ی کوچک ِa در خیال‌ام بازی می‌کند! این‌که چگونه می‌توانم رد ِپس‌ماند ِمیل را در این شیء پی گیرم تا به سرچشمه‌ی اصلی‌اش برسم! چیزی به ذهن‌ام نمی‌آید جز تصویری مات و پریده‌رنگ از زنی میان‌ساله با سیمایی یونانی و با جامه‌ای سبز و بلند که دوست ِهم‌سالی که نام‌اش را به یاد ندارم در بر گرفته و با سیمای‌اش بازی می‌کند و می‌خنداند-اش... در این یادآوری، من، حضور ِاکنون‌ام را از دست می‌دهم، من انگار نه هم بازی ِکودک ِدربرگرفته شده، که گاه جامه‌ی زن، گاه تراش ِبینی‌اش، گاه تار ِموی‌اش و گاه گیره‌ی سر-اش می‌شوم!... یادآوری ِخاطره – یا به زبان ِفنی‌تر، ردیابی ِنشانه‌ای که از ابژه‌ی کوچک ِa می‌ریزد – پاره‌گی ِمن را اثبات می‌کند.

"س" از من می‌پرسد که چه‌طور می‌توانم ازیک‌سو ایده‌ی پیشرفت را نفی کنم و از سوی ِدیگر به ایده‌ی انحطاط باور داشته باشم. او از بنیامین نقل می‌کند که غلبه بر این دو مفهوم را هم‌چون دو روی ِیک سکه می‌داند. "س" قادر نیست دلیلی برای این تطابق بیاورد؛ من به او می‌گویم شاید بدین خاطر پیشرفت و انحطاط از یک سنخ اند چون هر دو به وضعیتی از فراگردی خطی اشاره دارند، یا شاید چون هر دو "پایان" را نفی می‌کنند و هر دو بر "شدن" تأکید می‌نهند... به هر حال، در نظر ِمن، باور به انحطاط اساسا ً با باور به پیشرفت ناسان است. ما در اندیشیدن به انحطاط، دست ِکم در این روزگار، ذره‌ذره‌ی تجربه‌های زیسته‌ی خویش در زنده‌گی ِهرروزینه را لمس می‌کنیم، در حالی‌که تجربه‌ی پیشرفت اغلب محدود به ساعات ِبیش‌فعالی ِروانی، لحظات ِهیستریک و زمان ِریزش ِزنانه‌گی در روان ِماست. از سوی ِدیگر ، مصداق‌های ِانحطاط بسیار ملموس‌تر و زیستنی‌تر و فردی‌تر از مثال‌های پیشرفت اند. با این حال، انکار ِپیشرفت به معنای ِانکار ِروند ِپیش‌رونده نیست( چون انحطاط، خود، پیش‌رونده‌ترین روند است)، به معنای ِانکار ِرشد و ارتقا به سطحی بالاتر است. در اصل، بحث ِمن و "س" می‌بایست از معنای سطح و زینه و مرتبه آغاز می‌شد!...

واژه‌ی پیشرفت در ذهن‌ام ، طعمی شیرین، جنسی لزج و رنگی صورتی دارد.

بعضی تنها می‌توانند خویش-نگرانه/نگارانه بیاندیشند. اگر دقت کنیم به‌ساده‌گی درمی‌یابیم که گزاره‌های اساسی در نوشته‌های اندیش‌گون ِاین افراد به‌طور ِعمده مقید به ضمیر ِاول‌شخص ِمفرد است. مثال ِروشن ِاین قضیه بارت است. ( « من {...} می‌شوم / من از {...} سخن می‌گویم و صدها نمونه‌واره‌ی دیگر. در رولان‌بارت نوشته‌ی رولان‌بارت، به گونه‌ای طنزآمیز می‌نویسد: « نوشتن مرا در معرض ِیک طرد ِطاقت‌فرسا قرار می‌دهد؛ نه تنها به این خاطر که از زبان ِمتداول(عامیانه) جدای‌ام می‌کند، بل به صورتی اساسی‌تر: به این خاطر که "بیان ِخود" را برای‌ام قدغن می‌کند.» در جایی جلوتر می‌نویسد: «نوشتن نسبتی با ابراز ِاحساسات ندارد». او، مثل ِهر خود-نگر/نگار ِدیگری، صرفا ً تغزل و وصف ِحال را از آن ِساحت ِ"خود" می‌داند؛ حال آن که اکثر ِگزاره‌هایی که عاملیت ِشناخت را به "من" می‌سپارند، چه از احساس ِ"من" بگویند و چه از معنای نشانه‌شناختی ِخال ِیک سیما و چه از واپاشی ِ"من" در یک انگاره، نشانه‌هایی از نوعی زبان ِمونادگرا را به همراه ِخود دارند. پ هم همین‌جور... فرق ِاو با بارت این است که بارت خودنگاری‌اش را در قاب ِسهمگین ِ"سخن از سوژه‌ی پاره"، در انکار ِخودفرمانی ِسوژه‌ای می‌نگارد، و "من" را در خرده‌ریزه‌ها، در قطعات و تضادها درمی‌یابد، او اما خودنگاری‌اش را تا مرزهای خصومت ِمن ِایده‌آل، تا دخمه‌ی دل‌گزای ِخودتنهاانگاری، تا جایی که سوژه از فرط ِتنهایی قصد ِخودزنده‌گی‌نگاری می‌کند(!)، رمانش پیش می‌برد، می‌رنجد و در برهوتی غرقه در سراب ِایده‌آل، هرگز دلیل ِطرد ِ"من" از جانب ِخویش‌اش را نمی‌فهمد.

"ش" هنگامی که قصد دارد جدی صحبت کند، ژست می‌گیرد. او بدون این ژست‌ها نمی‌تواند جدی باشد! ژست‌ها درمقام ِعلت‌هایی عصب‌شناختی عمل می‌کنند که کلیت ِبدن ِاو را زیر ِفرمان ِذهنی ناآشنا به امر ِجدی که تقلای ِجدی‌بودن دارد، مقید می‌سازد؛ همین سبب‌ساز ِحرکات ِناجور و ناموزون و زمخت ِاو می‌شود (درست مثل ِدختر ِنابالغی که می‌خواهد عشوه کند)، تأکید بر این رفتار به روان‌گسیخته‌گی‌ می‌انجامد.. بارها به او گفته‌ام نباید جدی باشد، که هنوز آماده نیست، نباید عشوه کند!

- خب! از خودت بگو!
- هان؟ یعنی از چه بگویم؟!


راه ِزایش از خون می‌گذرد، نویسنده هرگز نباید این را بفراموشد! نوشته‌ای که پس از اتمام، حسی از کم‌خونی در نویسنده به جا نگذارد، چیزی کم دارد! درست مثل ِمعاشقه‌ای نصفه‌نیمه، مثل ِشادخواری ِناتمام، نغمه‌ی بریده ...




۱۳۸۵ دی ۲۷, چهارشنبه



نه‌میرانه‌گی بر گوشه


افضل‌الدین محمد مرقی کاشانی در مصنفات ِخود چنین می‌گزارد:



«

از علم ِموسیقی

لحن، آوازها بُوَد به‌هم‌آورده از نغمه‌های مختلف که نفس از شنیدن ِآن لذت یابد. و نغمه، آوازی بُوَد به‌هم‌آورده از آوازها که حرکت‌ها خوانند، و سکون‌ها که ایقاع خوانند. و آواز حرکتی‌ست در هوا خاسته از کوفتن ِدو جسم بر هم. و حرکات، که آواز اند و ایقاعات که سکون اند پارهای نغمات اند، و نغمات پارهای الحان اند. و خُردتر پاره از پارهای نغمه حرکتی‌ست و سکونی، چنان‌که تن (به حرکت ِتا و سکون ِنون)، و کوتاه‌تر نغمه‌ای که پاره‌ی لحن بُوَد آن‌که در او دو حرکت و دو سکون توان یافت چنان‌که تن‌تن، و کوتاه‌تر لحنی آن است که از چهار نغمه بُوَد چنان‌که تن‌تن تن‌تن تن‌تن تن‌تن.

در هریک از این صوت و ایقاع، کثرت اختلاف افتد. اما اختلاف ِاصوات به بلندی و پستی باشد و بزرگی و خردی. و آواز ِبلند و بزرگ یکی بُوَد، و آواز ِپست و خُرد یکی؛ و هم‌چنین آواز ِستبر و باریک. و میان ِبزرگی و خُردی، و بلندی و پستی، و ستبری و باریکی ِآوازها مرتبه‌هاست؛ که آواز ِبلند از آواز ِپست فزونی تاچندان دارد که آواز ِپست نیمه‌ی آواز ِبلند بُوَد یا بیش‌تر از نیمه و کم‌تر از نیمه؛ و آواز ِبلند را ثقیل خوانند و آواز ِپست را حاد، و هم ثقیل را بَم گویند و حاد را زیر. و اما زمان، سکون و درازی‌اش خیزد، که زمان سکون یا هم‌چند ِحرکت بُوَد یا بیش‌تر یا کم‌تر. آن‌چه زمان حرکت‌اش هم‌چند ِزمان ِسکون‌اش بُوَد، چنان‌که تن‌تن تن‌تن که زمان ِحرکت ِتا هم‌چند ِزمان ِحرکت ِنون است؛ و آن‌چه زمان ِسکون‌اش کوتاه‌تر از زمان ِحرکت بُوَد چنان‌که تتن‌تتن، که زمان ِحرکت ِتا دوچندان ِزمان ِسکون ِنون بُوَد. و چنین ایقاع، که برابر بُوَد یا کم، در اجزای ِتغمه افتد که نغمه از نغمه بدان جدا بُوَد یا جزو ِنغمه از جزوی دیگر. و اما آن‌که افزون از حرکت بُوَد در الحان نتوان یافت، اگرچه از روی ِقسمت عقلی موجود است لیکن در صنعت ِلحن نتوان یافت. و ایقاع ِالحان از سکون حاصل بُوَد میان ِجمله‌ای و جمله‌ای، چنان‌که: تتتن‌تن تتتن‌تن (جمله)، تتتن‌تن تتتن‌تن (جمله).

و اصوات ِمختلف را با هم توان یافت و ایقاع‌های مختلف را از پس ِیک‌دیگر شاید یافت و باهم نباشد. والسّلام.

تمام شد سخن در آن‌چه غرض بود، و غرض در این دو سه کلمه این بود که ماهیت ِلحن و اجزای ِاو پیدا شوند و هم‌چنین اجزای ِاجزا یعنی نغمه پیدا شوند، و آن‌که بدانند که ایقاع چیست و دیگر چیزها که او از ایقاع مرکب شوند، و ترکیب ِاو که از حرکت است و سکون، که ایقاع است، با هم چگونه افتد. و در این معنی کتب ِبسیار ساختنه اند و چگونه‌گی ِبیان ِاین به‌ شرح و شرط کرده اند و داده اند.

- این فصل از علم ِموسیقی از افضل‌الحکما و المتألهین است تغمده‌الله بغفرانه.

»



در نظر ِمن، قصد ِنوشته در غرض ِگفته نمی‌پَزَد! انگار که قصد، نشاندن ِدریافت ِذهن ِکنج‌کاو ِحکیمی سنتی، ذهنی نابلد ِساختار ِفرنگی ِعلم ِموسیقی، از موسیقی در هیئت ِکلمه بوده است. کوش ِنویسنده در تعریف ِلحن‌ها و صوت‌ها و نغمه‌ها و سکون و ایقاع‌ها، اگر به غرَض ِفرآوردن ِشرحی از ساخت ِموسیقی بازماند، کاری ناکار و نابسنده و سست است؛ برای ما خواننده‌گان ِامروز، بی‌شک، رنگ ِاین تعاریف به‌خودی ِخود در برابر ِکلیت ِخوش‌ساخت ِنوشته و زبان‌اش که زنگ ِمقال ِباستان دارد و استخوان ِاوستاخ ِمرد ِدیرین، بی‌رنگ می‌نماید. نمود ِعزم ِقلم در ابراز ِبرداشت (برداشتی اگر چه ساده اما استوار بیان می‌شود و به حکم ِاستاد می‌ماند)، روانه‌گی ِساخت ِجمله‌ها و درنگ‌نما‌پردازی‌های پیاپی، کاربست ِنحوی ِزبردستانه از حروف ِربط (که حروف ِربط را به اشارت‌گرهایی برای نمایش ِوضع ِپیوندی ِواحدهای معنایی ِفشرده تبدیل کرده)، همه و همه ستودنی است. پس از پرده‌اندازی از محتوای پیدای ِنوشته، از غرض ِگفته در نوشته و از صدای سنگین و ملاواره‌ای که دارد، چیزی که به جا می‌ماند و می‌درخشد و چشم ِخوانش را می‌گیرد، همان لحن و زنگ و عصاره‌ی بی‌نام {اما آشنای} هر متن ِنیک ِکهن است: گونه‌ای فخر ِفراموشیده که در روزگار ِما توفان ِزبان ِطبیعی آن را از کف ِمخاطب و نویسنده‌ی امروز ستانده، نوعی ارج‌مندی و والاتباری که هم‌باشی ِخوانش‌گر با آن گرمای ِبالنده‌ی خوانش می‌شود و تخم ِلذت‌بری از متن؛ جوری ِسیاق ِگرم، بی این که گُرمای دل‌آزار ِمتن ِمأیوس را داشته باشد. پیش از پس ِسطرها، در آغوش ِهرمینیایی ِاین نوشته، ما با نوشتاری اساسا ً نوشتنی رویارو ایم؛ نوشتاری با درگاهی سخت‌گیر و پاس‌گاهی سخت‌گزین که تن به هر چشمی نمی‌سپارد و به هر نهش ِخوانشی کام نمی‌دهد.





۱۳۸۵ دی ۲۲, جمعه


مست‌نوشت


بر دیر ِ"لا رابیدا" نوایی می‌وزد که گوشیدن‌اش بایاست برای لحظه‌، برای لحظه‌ای که آن ِمن گشته...

Born to darkness, the woods forever stand among the gathering
برپایی ِانجمن به تار ِزُهاد

Upon his eyes the last of the sun's glow
تاخت ِاخگر به آخرین ِچشم

Ascend the candlelit path to where the gift of life is given
شمع، هدیه، مژگان ِفراخته، طرد ِزی

Beyond all dreams is his ignorance to a serene past
سه‌گوش ِخجیر ِگذشته: رویا، نادان‌نمایی، آراسته‌گی { ِنا-حاضر}

Upon his will you will sleep to an endless dusk
غلس، شب‌گیرانه‌...

The howls' of an evening's plague of sorrow rides the land in a storm's mist
اندوه، مرگامرگ، عصرانه‌ای نوشا به نوش، پنگان به خاک...

Glaring in hope to witness the breath of a new dawn
نفَس ِپگاه ِنو، امید ِتازه، روشنا...

Yet a mystical thought allows him to look upon a sky covered in black satin
اطلسی... اطلسینه‌ی نگاه/ راز، رخصت ِاندیش

Through profane eternity he drinks the nectar of immortality
کفر، جاودانه‌گی، شهد ِنامیرایی در د{ا}ستان ِمیرا از خلال ِکفر

Searching eons for the darkest of pastures
قرن است جستن در چرا-گاه ِتارین

An emotion filled with such vengeance enrages his coldest heart
کین، کیف ِکلال، سرد ِمهر، شوخان، کین: که-این{؟}

As now, the wolves of autumn shriek the call of this, the final night
گرگ‌های پاییز دادشان هدیه است بر شام ِآخر که ما جرعه به آغاز ِسرما می‌ساییم و عرصه سپار ایم به باقیان ِیاقی‌به‌شب ...


در این نوای هماره‌نابسوده‌، چیزی هست که تا صبح بیدار نگه می‌دارد جان ِآتش‌آب‌نوشیده را... کش‌سان ِنوا تا صبح... صبح برای‌ام دمی می‌شود خصم ِپایان ِشب: صبح ِشبانه. اندوه به پژمان می‌کشم، آلفته به دژم تا صبح روشنی دهد و خون ِجگر بر زمینه هه از روشنا گیرد... روشنایی برخاسته از تب، دمیده از عطش، صبحی خفته در نه‌بود ِمن، صبح ِآغوش ِهیچی‌گی
...

Brus-kuluz taurzur bûrzu tiil-ob





۱۳۸۵ دی ۱۵, جمعه


چهار پیش‌گزاره درباره‌ی امر ِنافراموشیدنی


- نافراموشیدنی‌ها، هستومندهایی هستند با محمول‌هایی نام‌ناپذیر، هستنده‌هایی برخوردار از روابط ِنشانه‌گانی ِواگشت‌ناپذیری که جُست ِمرجع ِدلالت را بی‌اثر می‌سازند. هستارهایی اثیری‌تر از آن که پیکر از تصویر ِخاطره یا زنگ ِآوا و رنگ ِاتاق ِگذشته ستانند، باشنده‌گانی ورای ِغربت‌زده‌گی ِافسوس‌گر ِگم‌گشته‌دار...نافراموشیدنی‌ها، فر-آمده‌هایی نیوشیدنی اند که هرگز پیش از لحظه‌ی یادآوری نبوده اند! عیار ِسرمستی‌شان به کهنه‌گی و آشنایی‌شان نیست؛ ارزشان به درخشی‌ست که تن ِحال ِیادآورنده را تا شور-اوگ ِدیداری دیدار-نشده پیوند می‌دهد و دم ِحاظر را بی-زمان، بی-من و بی-او وامی‌‌سازد. امر ِنافراموشیدنی، دال ِمحض است.

- کلبه‌ی بازی‌های گم‌شده، سرای ِاطوار ِاجراناشده، خانه‌ی امر ِنافراموشیدنی. در رویارویی با امر ِنافراموشیدنی، برعکس ِزمان ِمواجهه با خاطره‌ی غربت‌زده که لحظه‌ی درون‌فکنی و خودآزارگری‌ست، میل نو می‌گردد و آزاد می‌شود؛ یاد، تا آن‌جا که فراموشیدنی‌بوده‌گی ِدیگری را در نور ِرخداد ِاحیاشده می‌پالاید، نه لذت "ِدیگری" که لذت ِفرا-ژوییسانسی ِهستن-در-اکنونی ِخاطره را پای می‌دهد؛ این لذت سبب ِسرپیچی سوژه در لذت‌بری در کران ِمرزهای شناخته می‌شود، به زبان ِدیگر، سوژه بازی می‌کند بی این که از باک ِانتظار ِدیگری و بیم ِتمامیت ِشورمندی ِخویش بخستد؛ او در رویارویی با امر ِنافراموشیدنی به چیزی جز "من ِاو"، به چیزی بیگانه با افسوس و غم، به چیزی درتافته با امر ِخیالی بدل می‌شود: سوژه بر کناره‌ا‌ی باریک‌تر از اراده-‌به-‌زمان‌سنجی، بر جای‌گاهی ورای فراموشی.

- امر ِنافراموشیدنی، تن ِدیگری است، تن به‌مثابه رخداد ِناتمام: زاویه‌هایی که در قاب ِعکسینه قرار نمی‌توانند یافت، گوشه‌هایی موسیقیایی، حاشیه‌هایی کنده از حضور؛ تن آن‌چنان تنی که دور از تصویرشده‌گی ِدیگری، در اکنون، شکل ِنابی از هم‌باشی را می‌هستاند که در آن واقعیت ِدیگری چیزی نیست مگر افزونه‌ای کسالت‌بار. امر ِنافراموشیدنی به همین خاطر فراموشی نمی‌پذیرد، چون عاری از هر نقش ِجسمانی، ِاگرچه اثیری‌شده‌به‌خاطره، است؛ بی‌از ابژه‌گی‌ست؛ تن ِدیگری، نه-هنوزبوده‌گی ِنگاه را افق ِبی‌کران ِعرصه‌ی اغوا می‌سازد – اغوا نه در مقام ِگزارش ِمیل، اغوا چونان به بازی گرفتن ِمیل در چرخش ِسوژه‌گی در سامانه‌ای پساژوییسانسی، اغوا به‌مثابه بازی ِمحض – ، پایان در گشت ِبازی ِتن-من-دیگری نابود می‌شود و امر نافراموشیدنی د{ َ ُ}ردانه‌ی بازی...

- اگر چیزی به نام ِامر ِنافراموشیدنی وجود داشته باشد، آن ‌این‌همان نام ِکبیر ِدیگری، همان آن ِنخست، همان ابریشمینه‌ی مرگی‌ست که در لحظه‌ی ناب ِ"مرگ ِدیده در توفان ِتن ِدیگری" مرگ ِ"من" ِناظر را، در هم‌سرایی با نو-من‌های شایان، می‌سراید. چیزی که در عین ِنافراموشیدنی‌بوده‌گی‌اش، همواره رو به جایی دیگر، (به نو-من‌های آینده شاید) دارد.


افزونه:
آیا هیچ شیءای می‌تواند امر ِنافراموشیدنی باشد؟ اشیا در شرایطی توان ِرستن از ابژه‌گی‌شان را می‌یابند که در عرصه‌ی اغوا جایی برای خود پیدا کنند؛ اما عرصه‌ی اغوا، عرصه‌‌ای‌ست باز اما خودبسنده-در-ابراز با روابط ِسیال ِنشانه‌شناختی، به گونه‌ای که در آن جای‌گاه ِابژه‌ها مدام بازتعریف و پیوسته جای‌گزین می‌شود؛ در گردش ِمیل و تعویق ِمانای تحقق‌یافته‌گی/واقع‌مندی‌اش، هیچ ابژه‌ی مشخصی نمی‌تواند وجود داشته باشد؛ پس، شیء تنها زمانی قادر به برازیدن ِامر ِنافراموشیدنی‌ست که در لحظه، انگاره‌های بس‌شمار ِباشنده در سپهر ِدیگری را بازنمایی کند. به‌ترین مثال برای چنین شیءای، مادیت ِنام ِنگاشته بر کاغذ است.




۱۳۸۵ دی ۱۲, سه‌شنبه



Memento Mori
Moonspell



من لحظه ام، روح
لحظه‌ی خاتم
من بانی ام، خواست
مار ام، چیزآخری که به تیغ ِیادت ‌کشی

نبض ِپُرتاب ِکابوسان
هم‌رگ ِمن
در تو می‌پژمرم، به ژاژ ِسایه‌ها

عهد ِمسکوت ِزنده‌گی
چشمان‌ات را می‌دَرَد
پس/گاه که پی‌ام می‌گردی، چشم به درون تاب

در خفت ِستهم
یاد‌آوای ِمن و تو

من لحظه ام، روح
لحظه‌ی خاتم
من ثانی ام، خواست
مار ام، چیزآخری که به تیغ ِیادت ‌کشی
{تو گُمی}

فراموشیده‌گان
حال به کنار-ات آرام‌آرام
جان‌شان از کالبد ِمن سوی ِتو

توف-آب‌-شار
و پس از زنده‌گی، باد از میان ِدرختان
برتاب این دم تاریک را
من دَم‌ ام، روح

لحظه‌ی خاتم
دَم ام، خواست
مار ام، چیزآخری که به تیغ ِیادت ‌کشی

در خفت ِستهم
یاد‌آوای تو در من

در آنی که می‌میرند،
زیبان همه
من تالی ام، خزان ام، قانون ِتام

من لحظه ام، روح
لحظه‌ی خاتم
من بانی ام، خواست
مار ام، چیزآخری که به تیغ ِیادت ‌کشی