۱۳۹۴ آبان ۵, سه‌شنبه

Max Richter - Sleep


چه می‌شد اگر می‌خوابیدی، و چه می‌شد
در خواب‌ات رویا می‌دیدی،
و چه می‌شد در رویا
به بهشت می‌رفتی و آن‌جا گلی زیبا و غریب می‌چیدی،
و چه می‌شد اگر
وقتی بیدار می‌شدی
آن گل در دست‌ات بود؟
آه، چه می‌شد؟
-         کالریج


موسیقی (یا (نا)موسیقیِ) امبینت را عموماً بافتاری می‌شناسیم که در قالبِ یک زمینه‌ی وضعی، میدانِ پدیدارشناسانه‌ی ادراکِ حسیِ (نه لزوماً شنیداریِ) ما را نو می‌کند. در این تجربه‌ی پدیدارشناسانه، وضعیتِ آگاهی، از حالاتِ متمرکز، فشرده، پیش‌داورانه و نیت‌مندِ زیست‌جهانِ هرروزه‌مان، به حالاتی گشوده به جهان (به خودِ چیزها، به زمان‌مندیِ مکان و مکان‌مندیِ زمان، به ذاتِ شکل‌های سرکوفته، مغفول و عادت‌زده‌ی هستن‌ها) میل می‌کند؛ گشایشی که هم می‌تواند پیش‌درآمدی باشد برای آشنایی با منطق‌های نو برای زیستن، و هم دست‌یاری برای تحقیرِ اصلِ واقعیت و ما چه کم به این سویه‌ی انقلابیِ امبینت فکر می‌کنیم. می‌شود گفت که در خلقِ چنین تجربه‌ای، خطرِ اراده به طرحِ مضمون در بافتِ آواها بافتی که ازاساس مرکزگریز است و ناغایت‌نگر تخطئه‌ی سهمِ مخاطب‌ در ساختنِ بازی‌هایی ست که ساخت‌مایه‌های شکل‌گیریِ محتوایِ متداعیِ زمینه اند (بازی‌هایی به دور از معنا، و درنتیجه پالوده از هیستری و ملال): خطرِ گذر از تداعی به ارجاع، گذر از جهانِ کبیرِ موسیقی به جهانِ صغیرِ دلالت. با این حال، رفت‌و‌آمدِ امکاناتِ معنایی و حضورِ واپاشیده‌ی نیت در جریانِ محضِ آوا، وسوسه‌ای ست معمارینه که به ساده‌گی نمی‌توان از آن گذشت. وسوسه‌ای که ریشتر در پرداختِ امبینتیِ خواب از پسِ طرحِ آن به‌خوبی برآمده.


لینکِ آلبوم: Sleep


۱۳۹۴ آبان ۲, شنبه

شمعی روشن کن به شب

ترجمه‌ای از Set a Candle in the Night از In Gowan Ring






در غاری ورای نورها
در پنجری از سایه‌ها
همیشه می‌پرسم که راست چیست
می‌پرسم از راه{؛}
وقت که نجوایی به نام بخواند-ام
چیزها دیگر همان-آ نخواهند بود{؛}
می‌ایستم، رو به سایه‌ها
و گریه‌هایی می‌شنوم پوکِ پُرپژواک
می‌ترسم و حیران که چه
باید بمانند به طنین در شب{؛}
وقت که نوری فرا می‌خواند-ام
از رخنه‌ی غار
و فرشته‌ها هم‌سرایه می‌کنند
برای آفرینه‌های بزرگ و کوچک
که پتواز گرفته اند بر منار‌های کاواک
و می‌خوانند از شگرفِ این همه
به سینه‌ام می‌ریزند، به ذهن‌ام می‌توفند{؛}
نورِ جاودان کور-ام می‌کند
حیران‌ام می‌کند در هم‌گیرِ
جای و گاه، به زانو می‌اندازد-ام
همه چیز عشق است، همه چیز خسران است
در هر چیزِ هست-آ{؛}
شمعی روشن می‌کنم به شب
می‌نشینم به تیمارِ لرزِ نور

۱۳۹۴ مهر ۲۴, جمعه

طحلبیان


ترجمه‌ای از The Weedman، از The Boats Of The Glen Carrig از Ahab






شبی طوفانی بود
آذرخش که زد، دیگر چیزی نماند
نه حتا ماهی که بتابد بر...
... بدانگاره‌های‌ام، شک‌های‌ام   که قد می‌کشیدند دم به دم
                      
طحلبیان نزدیک می‌شوند
عن‌قریب به ما می‌رسند!
طحلبیان نزدیک می‌شوند
و در میانِ ما خواهد بود آن سیمای کریه

شبی طوفانی بود
خیره بودیم به حضیض، به نازمینی‌ترینِ منظر
دره‌‌ای آن پایین، مالامال
هیچ یک از ما سوگند می‌خورم ایمن نبود از خطر

صدای غول‌ها آرام‌آرام فروخفت
رنگ باخت به آن دورها، بی‌نا
افسوس، سوگند که برهنه یافتم خود را، لاج و تهی
و دیگر صدایی نبود، جز صدای باد

...  طحلبیان ساکن اند
در این اعماقِ سبز
زنده نخواهیم ماند
در گورهای‌شان به دریا





۱۳۹۴ مهر ۲۰, دوشنبه

مست‌نوشت

 در ستایشِ پاییز



بر افترارِ برگ‌ها باید نوشت.

ضحوکِ باد - پاییز فصلِ نا-ضمیرهاست. ضمیرها، یک‌به‌یک هم‌سایه با هوا، رنگ می‌بازند، حجم می‌گیرند، به هم می‌سایند، و در گیرودارِ داد و گرفتِ پاره‌های من‌ با هیولای حس، جابه‌جا به زمین می‌ریزند، می‌پراکنند، دور می‌شوند. جا که من، بی‌از پای‌گاه، بی اراده‌به‌گردآوردنِ پارهای زمان و لت‌های من، جایی ورای سه‌بُعدِ شخص، پذیرای نغمه‌های سوگ می‌شود. من: راهی به آزمونِ نم‌ناکِ شادی در رنگ‌های گرم. تو: آف‌تابِ جانانه‌بی‌جانی تابان بر لکنتِ کلمات. او: سایه‌های شنگِ زمینِ معطل و آسمانِ گواه. و ضمیرهای جمع: الغای راه و آف‌تاب و سایه‌ها در خنکای ابری خاکسترانه‌شاد که تفرُدِ ناظر را به سخره می‌گیرد.

پرگارِ هوش - پاییز، فصلِ حیاتِ کِیفِ زیرِ پوست. فصلِ درهم‌تافته‌گیِ پوست و هوا. پوستِ آرام، هوای بی ماهیچه: ریحانه‌گیِ پوست، هوایی از ماهی‌چه‌های زرد و سرخ که روایحِ مه‌گینِ بنفش به تن می‌آورند. باشنده‌گانی خون‌سرد که زیرِ پوست می‌روند تا رمزِ کیمیای فصلی مجموعِ جنون را در رگ‌ها بریزند. رگ: جانِ تأمل، فضای بازی؛ سُرخاسیاهِ جریانِ تن در پهنه‌ای افشرده از دقتِ بی‌وسواسِ باران. پاییز، تن‌آمدنِ یال‌های بی‌تنی ست، عرصه‌ی ناپدیدیِ فریبِ متورمِ مکان‌گیریِ بدن، جا که پای چشم از زبانِ سوژه‌گیِ پوست پس می‌افتد؛ جا که پرسه‌زدن درنگ است و بوییدن استقبال از آمدورفتِ شَراشرِ هستارِ زودمرگ بر کناره‌های روز.

محیطِ حزن - پاییز هیچ هم‌ارزی ندارد؛ معشوقِ متعال. برهنه‌‌گیِ محضِ بدونِ اندام. یادی بدونِ تصویر، یادی از حضورِ حاضر بدونِ کین. تکینه‌گیِ بو. پاییز نه رعناست، نه مخمور؛ این فصل، جمعِ مالیخولیاست، عُرود از جهنم است: آوایی ستایش‌گرِ اندوهِ پاک و نامغشوشِ بودنِ محض. آرام اما ریزنده: طوقی از هستیِ سرریز از ضرورتِ اندیشه به نیستی. پاییز: مدادِ نوشتارِ مالیخولیا، مفازِ کیف‌آمیزِ اندوه. نه شِکل و نه شَکَل؛ پاییز ضمیرِ غایبِ حضورِ هاله‌ای است از پیش‌آمدی پیشاپیش ازدست‌رفته. پاییز، معادلی ندارد: سیاره‌ای ست مفقود، زمین‌اش خواردارِ نفْس، و آسمان‌اش شادیابِ پرستار از تک‌نواختِ سیاهِ فکر بر آوای دریافتِ لحظه.

بر اقرار-به-تنهاییِ فصلی موصول به آروینِ مرگ باید نوشت.

Early Autumn Montclair - George Inness

۱۳۹۴ مهر ۱۴, سه‌شنبه

دِماگوژیِ بدن

ترجمه‌ای از زیربخشِ هشتم از فصلِ چهارمِ مبادله‌ی نمادین و مرگ

تحتِ حاکمیتِ انقلابِ سکسوال، رانه به جوهرِ انقلابی، و ناخودآگاه به سوژه‌ی تاریخ تحویل می‌شوند. آزادسازیِ فرایندهای اولیه به منزله‌ی اصلِ "شاعرانه"‌ی واقعیتِ اجتماعی، و آزادسازیِ ناخودآگاه به مثابه‌ی ارزشِ مصرفی رقم می‌خورد، این است تبلور یافتنِ امرِ خیالی ذیلِ کلیشه‌های بدن. سکس و بدن هر دو حاملِ بارِ سنگین این وعده‌ها اند، چرا که این دو، در اسارتِ نظمی که سراسرِ جوامعِ "تاریخی"مان را پوشش می‌داده، به استعاره‌هایی از نگاتیویته‌ی رادیکال تبدیل شده اند. آن‌ها می‌‌خواهند این استعاره‌ها را به موقعیتِ یک فاکتِ انقلابی برکشند؛ این خطاست: جانبِ بدن را گرفتن همانا به دام افتادن است؛ ما نمی‌توانیم طرفِ فرایندهای اولیه را بگیریم، این توهمی است ثانوی .

   بدن، در به‌ترین حالت، به لحاظِ نظری، تا ابد دوسویه و دوپهلو باقی می‌ماند: ابژه و پاد-ابژه {بدن} نظم‌ها و نهادهایی که مترصدِ وحدت‌بخشیدن به آن هستند را درمی‌نوردد و ملغا می‌‌سازد؛ عرصه و نا-عرصه عرصه‌ی ناخودآگاه و نا-عرصه‌ی سوژه، و الخ. روان‌کاویِ معاصر (لوکلر ) ، حتا پس از تقسیمِ بدن به بخش‌های کالبدشناختی و برانگیزاننده، حرکتِ میل را تحتِ نامِ آن، در انقیادِ نظمِ کلمه درمی‌آورد. همیشه از بدن صحبت می‌شود، چرا که هیچ واژه‌ای برای بیانِ نا-عرصه وجود ندارد: اگر چه بی‌شک در این رابطه، به‌ترین واژه‌ای که در طولِ تاریخ به امری که مکانی ندارد، یا عرصه‌ای برای خویش نیافته است، اشاره کرده، "امرِ سرکوب‌شده" است؛ با این همه باید از مخاطراتی که این کلمه‌‌ی به‌ارث‌رسیده به همراه دارد آگاه بود. امتیازِ ویران‌گری که به بدن داده شده عمدتاً بدین خاطر است که پیش‌تر بدن همواره تحتِ سرکوب بوده است، عمرِ این امتیاز اما اکنون بر اثرِ فرایندِ آزادسازی به پایان خود می‌رسد  (نه تماماً به خاطرِ عمل‌کردِ سیاستِ سرکوب‌گرانه‌ی والایش‌زدایی، بل که باید گفت که خودِ روان‌کاوی نیز در متعارف‌سازی و رسمی‌کردنِ سکس و بدن بی‌تأثیر نبوده است؛ در این جا ممکن است بارِ دیگر گرفتارِ آن کلافه‌ی سردرگمی شویم که سکس و بدن را به مثابه‌ی رخ‌دادِ مهمِ سوژه، به مثابه‌ی فرایند، کار، و طلوعِ تاریخیِ مفاهیم و ارزش‌ها قلمداد می‌کند). باید از خود پرسید که اگر این بدن، که در حالِ "آزادسازیِ" آن هستیم، ظرفیت‌های نمادینِ بدنِ سرکوب‌شده‌ی پیشین را برای همیشه نفی نکند، آن وقت چه؟ اگر بدنی که این طور "همه از آن حرف می‌زنند" دقیقاً سویه‌ی معکوسِ همان بدنِ سخن‌گو نباشد، تکلیف چیست؟ در سیستمِ کنونی، بدن به منزله‌ی عرصه‌ی فرایندهای اولیه، در تضاد با آن بدنی قرار می‌گیرد که عرصه‌ی فرایندهای ثانویه است: ارزشِ مصرفی و ارزشِ مبادله‌ایِ اروتیک، عقلانی‌شدن زیرِ نشانِ ارزش. بدنِ رانه‌‌گر، که از سوی میل تهدید شده، وجه مقابلِ آن بدنِ نشانه‌خورده و ساختاری‌ای است که در برهنه‌گی به نمایش درمی‌آید و در سکسِ عمل‌کردگرایانه به امری کارکردی تبدیل می‌شود.

   بدنِ ثانویِ متعلقِ به رهاییِ سکسوال و "والایش‌زداییِ سرکوب‌گرانه" صرفاً تحتِ حاکمیتِ اروس صورت‌بندی می‌‌گردد. در این جا سکس با اصلِ اروس جابه‌جا گرفت می‌شود، خطایی که به معنایِ خنثاشدن و بی‌اثرگشتنِ یکی توسطِ دیگری از طریقِ درج و درنگاشتِ بیرونیِ رانه‌ی مرگ است. اصلِ لذت به منزله‌ی عقلانیتِ سوبژکتیویته‌ی "آزادشده"، به منزله‌ی عقلانیتِ حاکم بر "اقتصادِ سیاسیِ نوینِ" سوژه، برپا می‌گردد. "اروس، خرَد را وفقِ منطقِ خود بازتعریف می‌کند. امرِ معقول و خردپذیر امری‌ست که نظمِ حاکم بر رضایت‌مندی و کام‌روایی را حفظ می‌کند" (هربرت مارکوزه، اروس و تمدن، ص 180). در این جاست که سوبژکتیویته‌ی "آزادشده"، از رهگذرِ درنگاشتنِ خویش به مثابه‌ی پوزیتیویته‌ در عمل‌کردِ اروس، یعنی اصلِ لذت، که خود در حکمِ شیءواره‌گیِ لیبیدو در قالبِ مدلِ کام‌روایی است، تحلیل می‌رود. این خرَدِ جدیدی است که مسیر را برای غایت‌مندیِ نامحدودِ سوژه آماده می‌سازد، مسیری که در آن هیچ تفاوتی میان "تعالیِ" سکسوال و طرح‌واره‌‌های مربوط به رشدِ اجتماعی و "آزادسازیِ" نیروهای تولید وجود ندارد؛ چرا که هر دو با یک ضرباهنگِ واحد رشد می‌‌کنند، و هر دو در انطباق با پس‌ریزِ برگشت‌ناپذیرِ رانه‌ی مرگی که گمان می‌کردند تارانده اند، محتوم به شکست اند.

   بدنی که زیرِ فرمانِ اروس سازمان‌دهی شده، مرحله‌ی پیشرفته‌تری از اقتصادِ سیاسی را فرامی‌نماید. در این جا، انحلالِ دوباره‌ی مبادله‌ی نمادین به اندازه‌ی بیگانه‌شدنِ کارِ انسانی در نظامِ اقتصادِ سیاسیِ کلاسیک واجدِ اهمیت است. در مقابلِ توصیفِ مارکس از آن مرحله‌ی تاریخی‌ای که در آن بیگانه‌گیِ نیروی کار و منطقِ کالا ضرورتاً به شیءواره‌گیِ آگاهی می‌انجامد، امروز چنین می‌توان گفت که درنگاشتِ بدن (و همه‌ی قلمروهای نمادینِ دیگر) در قالبِ منطقِ نشانه‌ای ضرورتاً متضمنِ شیءواره‌گیِ ناخودآگاه است.


   برهنه‌گی، به جای آن که به دستِ میل درنوردیده شود، به مثابه‌ی هم‌ارزِ میل عمل می‌کند، چیزی که {نمایشِ} میل را به صحنه می‌کشد. سکس، به عوضِ آن که بدن را درنوردد، در مقامِ دال و هم‌ارزِ {عامِ} سکس عمل می‌کند. دوسویه‌گی به جای آن که به انقسامِ سکسوالیته بیانجامد، با ترکیبِ ساختاری‌ِ امرِ نرینه و مادینه‌ به جریان می‌افتد، ترکیبی که خود در حکمِ هم‌ارزی برای این دوسویه‌گی است! بدین ترتیب، انحصارِ دوجانبه‌ی سکسوال، در هیئتِ سناریوی تفاوت، واردِ عمل می‌شود. لیبیدو به‌نحوی ساختاری به دو بخش تقسیم می‌‌گردد و در مقامِ هم‌ارزِ فروکاهنده‌ی رانه‌ی مرگ پا به صحنه می‌گذارد. به این قرار، برهنه‌گی، سکس و ناخودآگاه، به جای آن که عرصه را برای حضورِ تفاوتی ژرف‌تر آماده سازند، چونان حلقه‌ای از هم‌ارزهای بازنماینده، مجازگونه به یکدیگر پیوند می‌خورند تا واژه به واژه‌ی پیکره‌ی آن قاموسِ گفتمانی را نقش زنند که در آن سکس به مثابه‌ی ارزش تعریف می‌گردد و تعین می‌یابد. این همان عمل‌کردی است که در متافیزیکِ روان‌ در جریان است، جایی که سوژه، در مقامِ مرجعِ آرمانی، درواقع چیزی نیست مگر گردش و مبادله‌‌ای مجازگونه‌ که توسطِ آگاهی، خواست، بازنمایی و چیزهایی از این دست به سکته می‌افتد.


Untitled - Beksinski