۱۳۹۵ فروردین ۹, دوشنبه

زایشِ تراژدی


برگردانی از Tragedy'sBirth از Primordial






هاتفِ افلیج آه می‌کشد با خش‌خشِ سینه‌اش
با دست‌های سیاه‌اش مثالِ نقشه‌هایی از سرزمین‌های بی‌خدا
با پوست‌‌ِ تیماج‌اش سوخته از آفتاب،
این جهان نه آنِ او ست،
نه آنِ من و تو

خدایان که جوان بودند، رنجِ بار کم‌تر بود
نه حزن بود و نه هراس
که بر عصرِ ما سایه ریخت؟
که جوان‌ها را فلج کرد و چشمان‌شان را کور؟

ساعت‌ها را می‌شمارد، روزها را، سال‌های نکبت را
تا زمانی که فرزندان به خورشید خیره شوند
و کوه‌ها به دریاها فروریزند
و تمدن‌های‌مان غبارِ هوا شوند

تا زمانی که همه نابود شوند

پس بخواب ای شب‌زنده‌دار، تا وقتی که اجرامِ سماوی
سی‌هزار‌سال بگردند
هاتفِ افلیج آه می‌کشد با خش‌خشِ سینه‌اش،
این جهان نه آنِ او ست
نه آنِ من و تو...


برای شافع

۱۳۹۵ فروردین ۴, چهارشنبه

مست‌نوشت


-         مست‌نوشت‌ها، گاه، مس‌ِ توی من اند برای نوشَونده‌گی‌های من‌ات، مس‌هایی پُر از ها و پُر از وشتن بر دیاری به تنگیِ پیاله و فراخیِ آه، که من‌بوده‌گی‌های باخته‌ی ما در آن‌ها هیچ شوند

به یادمی‌آورم که زود روی کاغذ نوشت با دست‌های لرزان‌اش که این اتاق آلوده شده به لغزشی که به جسارتِ تام پیام‌‌اش را داده بود و ادامه داده بود تا وقتِ خاکستریِ درهم‌شکسته‌گیِ تن و آسیمه‌گیِ جان که حالا که من این‌جا برهنه هم‌چون همیشه با پاهای کودکانه‌ام با چشم‌های شیطانی و گونه‌های قدیمی و سینه‌های عصمت و دست‌های زن‌ام روبه‌روی خودم و او آمده‌ام و مانده‌ام تا او را بی‌هوش کنم و در وجد-اش بمیرم دیگر دوم‌شخصی وجود ندارد که مخاطبِ نگاه‌های ما باشد این‌ها را با آن دست‌خطِ خوشِ مغایر با رفتارِ خام و نیاتِ آشفته نوشت و به من داد تا نگاه کنم ‌به یاد می‌آورم که من شاد و افسرده از خطابِ عتاب‌آمیزِ او وامانده بودم که آیا باید نابدل به‌بلد بنویسم یا به‌بدل نابلد برقصم من بازی را برده بودم که هیچ‌وقت کسی نبوده تا دستان‌ام بلرزند و دعوت کنم و صبح را نگاه کنم که دست‌های‌ام همیشه به راهِ ما هوا را لمس کرده‌اند که همه را کُشته‌ام که من قاتلِ هر چه ما نبوده بوده‌ام و همیشه بو و مزه و لحظه را با دروغ یا ایثار فدای استقرارِ تنِ ما کرده‌ام به خود-ام نگاه می‌کنم و می‌بینم که در این اتاق و همه‌ی اتاق‌ها یگانه نبوده‌ام و بیگانه‌ای بوده‌ام خوش به ذوق و دست و موسیقی و چشم شاید منِ خام به یگانه‌گویی منِ موحد به درکِ خود-ام از بُردن و باختن فکر می‌کنم و به یاد می‌آورم که من هیچ وقت اهلِ بازی نبوده‌ام خنده‌ام می‌گیرد که چه‌قدر همیشه پیر بوده‌ام و جوان که او هنوز رویای نویسا را می‌بیند و صبح‌ها منقارش را از بدِ خواب می‌شورد و با این حال تن به ابتذالِ اطوارِ بوهای بد و تسهیمِ رازِ نگاه و تظلمِ زنِ کورزاده و موهای زایدِ چشم‌های متجاوزِ دیگران می‌زند و باز به ما فکر می‌کند و این‌ها به دیگران هم شاید بگوید و این‌ها را همه هیچ کسی نمی‌فهمد جز ثالثی که موسیقیِ سخت-گیرِ من و لکنت و لهجه‌‌های ناشیانه و مضحکِ من را می‌فهمد و می‌خندد و با لب‌های‌اش و چشم‌هاش دانا ست به حضورِ استخوانِ این کودک-شیطانِ شمع‌بازِ مانده برای حضورِ لطف‌آمیزِ یک تن بر دروازه‌های بنفشِ بهشت که می‌داند چه‌طور با پوست‌اش آواز بخواند.

-         پس دوباره شمع روشن می‌کنم به احضارِ هستارهای جهان، به آوازی برای‌شان، که هیچ تو و هیچ منی نیست؛ که، رغمِ زمان و کسان و چیزها، قلیل اند آنی و آن‌هایی که چونان خالیِ این پوست و پُریِ این بو، از سرِ ذوق، نه به‌نیاز، دستِ آگاهی به مستی می‌برند و به خود می‌دارند منطقِ لرزِ شعله را در شبِ بودن. 


۱۳۹۴ اسفند ۲۸, جمعه

جانِ شراب


برگردانی از L'Amedu Vin از (بودلر / اگلر)


یک شب، جانِ شراب از درونِ خمره آواز داد:
"آه انسان، ای محروم! برای تو می‌خوانم
آوازی پُراپُرِ نور و اخوت را
از این حصرِ شیشه، با سرخ‌مومِ مُهر-اش.

بهای رنج را می‌دانم، بهای زحمت را،
که در تفتانِ آفتاب بر ماهورِ سوزان می‌کِشی
تا  زنده‌گی‌ام آفرینی، تا جان‌ام دهی:
مباد که ناسپاس باشم یا بدخواه،

که شوقی بی‌کرانه می‌یابم وقتی جاری می‌شوم
به گلوی مردی خسته از زحمت؛
سینه‌ی گرم‌اش، مرقدی ست خجیر
که در آن خرسندتر ام تا به شراب‌انبارِ سرد.

می‌شنوی رامش‌ها را که جمعه‌ها طنین دارند،
و امیدها را که چهچهه می‌گیرند در سینه‌ی پُرتپش‌ام؟
آستین‌های بالازده، آرنج‌های بر-میز،
چه آفرین‌ام می‌زنی، چه خرسند ای؛

چشم‌های‌ هم‌سرِ مسحور-ات را روشن می‌کنم،
و به پسر-ات توان و جذبه‌اش را بازمی‌دهم؛
برای آن یلِ کاووسینِ زنده‌گی
روغنی می‌شوم توان‌افزا به ماهیچه‌های کشتی‌گیر.

شهدِ گیاه‌ ام، دُردانه‌ی افشانده
به‌ دستِ آن زارعِ جاودان ام، بر تو فرود می‌آیم
تا از عشقِ ما شعری زاده شود
بالنده، هم‌چون گلی نادر، سو به خدا!"


Van Gogh - Les Buveurs

۱۳۹۴ اسفند ۲۶, چهارشنبه

مست‌نوشت

A Dream Envisioned in Clan MacGregor


بعد، لب‌خند می‌زنم...

دستِ چپ‌ام دستِ راست را گرفته، انگشت‌ها درهم‌تابیده به این فکر می‌کنم که امسال بی این که پاهای‌ام صدای برف را ببینند، گذشت.


من فکر می‌کنم که انسان‌ها با سوءتفاهمی که از تنهایی دارند، مدام تنهاتر می‌شوند. کارهایی می‌کنند و به برقِ چیزها و حرفِ کس‌هایی آویزان می‌شوند که آن چه اسم‌اش را تنهایی می‌گذارند فرار کنند، و همین‌ها ست که در لحظه‌ی حقیقت  در شبانه‌گی‌ها: وقتِ گوشیدن، نوشتن، نوشیدن، وشتیدن، وقت‌هایی که بی آینه به خود نگاه می‌کنند خود را تنها می‌بینند. نا-بودیِ مفهوم‌هایی مثلِ صبر، وفا و ایثار، مفهوم‌هایی که عینِ آری‌گفتن به فضای تن اند و تن‌هایی اند، ما را دور کرده از امکانِ فهمیدنِ تنهایی. انگار که همه‌چیز تصاویرِ کژومعوج و نوفه‌زده‌ی شبکه‌های تلویزیونی اند و ما برای فرار از نابودن آن‌ها را دست‌مالی می‌کنیم، معتادشان می‌شویم. دوریِ انسان‌ها از فکر کردن، یادنگرفتنِ خوابیدن و رویادیدن با مفهوم‌ها، لولیدنِ انسان‌ها در فضایی که موسیقی و لمس‌اش مفهوم‌ها را می‌کُشد، آن‌ها را سیاه و بی‌سایه می‌کند. باید با پدر برویم روحِ عبدالله را احضار کنیم و بعد برویم تویه‌دروار به زبارتِ قبرِ قنبر. پدر می‌خندد. خنده‌ ندارد، اصلاً با همین جمال‌الدین می‌رویم با این قیافه‌ی رضاواری که به طرزِ نرینه‌ای احمق‌ است و لب‌های‌اش نشان می‌دهند چه‌قدر بذله‌گو، خودخواه و پُرمو ست. به روحِ عبدالله قسم حاضر ام برویم. من فکر می‌کنم ما انسان‌ها زیاده خودخواه ایم که تنهایی را این‌جور می‌فهمیم. یعنی فکر می‌کنم اگر خوب خوانده باشیم، یا اگر کمی آرام‌تر و صادقانه‌تر فکر کنیم می‌بینیم که تنهایی اصل است، و تمامیِ ماجراهایی که از سر می‌گذارنیم تا تنها نباشیم اگر به قصدِ پر کردنِ نفهمیدن‌مان از این اصل باشد، داستان به همین‌جایی می‌رسد که آدم‌ها الان هستند: لمسِ صفحه‌های گوشی‌ها و دستی‌ها و چشمی‌ها، خیره‌شدن به مستطیل‌هایی از نورِ برق به انتظارِ رسیدنِ پیامی که ذاتِ صداقت‌اش را در منطقِ هم‌رسانیِ فوری از دست داده. شاید قدیمی فکر می‌کنم، اما به هر حال باید به جای انتظار، وفا و آن ایثاری که دهه‌ها پیش‌تر از این آدم را وامی‌داشته نامه بنویسد یا به کیوسکِ تلفنِ عمومی برود یا اصلاً در خانه بنشیند و مهربانانه فکر کند و برای خودش شعر بگوید، بدیلی چیزی به وجود آمده باشد با همان شدتِ معنا و رنگ. من خیلی عادی به سطحی‌شدن فکر می‌کنم، به این که چه توان‌هایی نابود می‌شوند در این گریزِ انسانِ همه‌چیزخواهِ ناصبور به ردِ تنهایی، و به نظرم این فکرها اصلاً قدیمی به نظر نمی‌رسند اگر اساساً بخواهیم زنده‌گی‌مان را به اصلِ تنهایی وا ندهیم. به انگشترم نگاه می‌کنم. این نا-ترِ انگشت، این ناتورِ دست و اشاره و ماندن. به دست‌خط که چیزی به نابوده‌گی‌اش نمانده: جهانی از انسان‌ها که سال‌ها بعد از منسوخ‌شدنِ بو و مزه و موسیقی و عشق، بدونِ دست‌خط روی هم غلت می‌زنند. به انسان‌هایی که غریبه اند با رسمِ نوشتن و خط زدن و دورانداختنِ یک دنیا و تحقیرِ نفس، بیگانه با کلنجاررفتن با حسی که از دست‌خط بیرون می‌زند و به ما نشان می‌دهد فاعلِ نوشتن نیستیم. به ویرایش و خط زدن و صبرکردن برای کلمه‌ای که باید وفقِ حرف و علامت و لحنِ موجودی که بعد از برداشته شدنِ قلم از کاغذ متولد می‌شود نوشته شود. من به نابودیِ ایده‌ی وفا در نسخِ دست‌خط فکر می‌کنم. چَتوَل که نداریم؛ مجبور ایم در همین‌ها زرآب بریزیم. پدر، من دارم برمی‌گردم به اصالتِ اسکاتلندیِ نوشیدن. تلخ می‌شوم و دوباره آن نگاه‌های نیست‌کننده‌ی همه‌چیز برمی‌گردند و دوباره به همان عینِ بی الفی تبدیل می‌شوم که برای دیگران جذاب است و می‌خواهند با او پچ‌پچ کنند و او سر-اش نمیشود. این‌ها را به خودم می‌گویم و بی‌داد می‌گوشیم و پدر نگران است من خوش‌ام نیاید و نمی‌داند پرداختِ آوازی شعرهای خوب تنها چیزی ست که از لطفِ موسیقیِ سنتی برای‌ام باقی مانده. انگشت‌های‌ام درهم‌تابیده، به بو فکر می‌کنم؛ به رنگِ بو که یاد گرفتم ورای هر چیزی که یاد ‌دادم و ندادم، منِ دل‌تنگِ آموزگار. بعد زود انگشت‌های‌ام از هم وا می‌شوند؛ انگار که بخواهند به چیزِ دیگری فکر کنند. بعد دوباره فکر می‌کنم، خنده‌ام می‌گیرد که از رسمِ مغمومِ جنسِ طلا دور افتاده باشم انگار. به خودم می‌خندم که هیچ‌وقت هم ربطی نداشته‌ام به نقره یا چوب و این‌ها را هم یاد گرفته‌ام، و این‌ها برای‌ام ورای پچ‌پچ کردن با دیگران و اصرار به گریز از هرکسی که دست‌خط ندارد و لحن و صبر و تنهایی نمی‌شناسد عزیز شده‌اند، که برای رفعِ اصلِ تنهایی باید، دور از هر کس و هر چیز و هر آوایی که ربطی به این هاله‌ی میرا و این تن و بو ندارد، به شبانه‌گی‌های فکر وفادار بود. برای پدر چیزی می‌گویم که او هم بخندد و بعد او از این می‌گوید که پیداکردنِ مَویز در آن‌جا شبیهِ شکار کردنِ تخمِ کبوتر از جعبه‌ی مار است؛ قهقهه می‌زنیم. بعدترش از این می‌گوید که چرا انسان‌ها نمی‌توانند با هم رویا ببینند، ساکت می‌شویم و کمی بعدتر-اش، لب‌خند می‌زنم، از جنسِ آن لب‌خند‌هایی که او درتنهایی دارد.

۱۳۹۴ اسفند ۱۹, چهارشنبه

بخواب بر کرانه‌ی زمین

برگردانی از Sleep At The Edge Of The Earth از Wilderun (آلبوم / لیریک)




غبار و افکارِ معوج

{...}


و زمین گشود (خاطره‌ی خاکستر، بخشِ یکم)

پس از سال‌ها نهفتن در تاریکی / صدایی می‌آید و سایه پریشان می‌شود / نجوایی فقط، آوازِ محوی / طعمه‌ای که بقاپیم پیش از محوِ صداش

من این بوم را با خونِ گذشته‌هام سوزانده‌ام / پس دیگر هیچ زیستاری بقا ندارد این‌جا / هر چه دارم وامی‌نهم / در جست‌و‌جوی شمعی منوَر در شجامِ زمستان

دیری پیش از جنگل بیرون خزیدی / و قَسم خوردی این‌جا به ماندن / گدارِ کوهستانی نشان‌خورده با همان سنگ / برگ‌ها اما افتاده‌اند، و راه پوشیده / پیش می‌روم با توانی که می‌ربایم / از یاد-آوردی کاذب، از زمانِ ناراست

به عقب، به خانه نگاه کن پیش از رفتن‌ات / که عن قریب از نظر خواهد رفت

و وقتی آخِرین خاطره بسوزد / باور خواهم آورد به عبرت / در خاکسترها نقشه‌ای می‌کشم که مرا دورترها می‌برد / در جهل از این که زنده‌گی هم‌چنان جاری ست / جان‌اش زخم می‌شود

و اگر بمانیم / اختیار به ریشخندمان می‌گیرد / پس می‌رویم / به امیدِ تغییر

پس آخِرین زخم بسته شد / پس زمین گشود


امید و سایه (خاطره‌ی خاکستر، بخشِ دوم)

به دنبالِ صدا می‌روم / می‌آرام‌ام استخوان‌هام را بر بسترِ این زمینِ یخ‌زده / کرخ می‌کند چشم‌های‌ام را، نیازی نیست پس بدانم / توان ندارم به ماندن به آن‌جا که می‌روی

پوستِ بذری اما هم‌چنان شناور است بر باد / وقتی نام‌ام را نجوا می‌کنی / نگاه کن به آن سوترِ من / وقتی آن پایین می‌مانی

۱۳۹۴ اسفند ۱۱, سه‌شنبه

گربه

مست‌نوشت با/از گل‌های شر

I.                     
در ذهن‌‌ام چنان گام برمی‌دارد، انگار این اتاق‌ها ازبرای اوست، گربه‌ی خوب، قوی، شاد، جذاب. میومیو که می‌کند، به‌سختی می‌شنوی ش.
-         با پنجه‌ها، قدم‌های چهار، با خوش‌مزه‌گیِ خرامانِ بی‌اعتنا، اتاق را مالِ خود می‌کند؛ آسان‌تر از آن‌چه آرام‌ترین پری زمانِ این اتاق‌ها را درنوردد.
لحنِ صداش ترد و پرواگر؛ چه خِرخِر کند چه بغرد، آواش همیشه، غنی ست و عمیق. چنین جذبه و رازی دارد.
-         میوهاش میوه‌های شنیدار: خواستنی. اما آن‌جا: همیشه بر بلندترین شاخه‌ی درختی که بی‌سایه بازی می‌گیرد صدای بودن.
صداش مثالِ قطره‌ها، تراوش می‌کنند به اعماقِ هستی‌ام. مثلِ سطری آهنگین از یک شعر، پُر-ام می‌کند، انگار معجونِ عشق باشد، شادم می‌کند.
-         سطحِ صدا و جانور. عصبانی باشد یا به‌اغوا، به رفعِ پهنای ملال، به جنسی شکننده و مانا، کودکانه روشناست.
صداش بی‌رحم‌ترین رنج‌ها را مات می‌کند، حاملِ وجد است؛ ازبرای گفتنِ طولانی‌ترین جمله‌ها، صداش بی‌‌نیاز است از واژه‌ها.
-         صدای‌اش به نشستن‌اش می‌ماند: خواهنده‌ و نخواهنده. حتا به وقتِ خِرخِرِ گرسنه‌گی تحریرِ خفتنِ خارخار. صدای‌اش: آوا-به-هستن، حس-آوا پیش/فرا از واژه.
نه، هیچ زخمه‌ای نیست که بنوازد، قلب‌ام را، ارغنونِ تام است، جانانه‌ترین زه را می‌گیرد تا آهنگی بسازد شنگ‌تر از صدای تو، گربه‌ی مرموز، گربه‌ی غریب، یکتا، که در او، انگارِ فرشته، چیزها همه آهنگین اند.
-         تجملِ گربه، تجملِ غریبی ست. آهنگ و جورِ تن‌اش، ورای نورِ فرشته‌گی، پذیرای بی‌مقصودِ شادمانی ست.

-         II

کرک‌های قهوه‌ای و زردش، چنان رایحه که یک شب، معطر بودم چون، یک‌بار، فقط یک‌بار، نوازش‌اش کردم.
-         هاله‌های زمینیِ بو، هولِ آرامِ کرک‌های‌اش. بوی عصمتِ شرارتی به‌ذات می‌دهد. بوی دهان‌اش: گَندِ خواسته.
روحِ آشنای این‌جاست، اوی داور، اوی ناظر، که بر هر چه تملک دارد الهام می‌‌ریزد؛ شاید از پریان است، خداست؟
-         حضورِ ظهوری است که هوش‌یارانه خوار می‌کند. مقیمِ مکان، نقاشِ زمان.
وقتی نگاه‌ام، مجذوب باشد، رامانه معطوف به گربه‌ای که دوست‌اش می‌دارم، و وقتی به درون‌ام نگاه می‌کنم، حیران می‌بینم، آتشِ چشم‌های مات‌اش را، نورِ روشن، یشم‌های زنده، که با خیره‌گی به من می‌اندیشند.
-         از بازی‌های کودکانِ افلاک بر خاک خیره به منطقِ داشتنِ هستی، خیره به داستان، به کنامِ اصطکاک.

با بودلر {و اگلر}