در مواجهه با آنتروپوسن و چالشهایش، پیش و بیش از اقداماتِ
عاجل به قصدِ بسطِ ایدههای ضروری (انصاف، نوآوریِ فرااقتصادی، جمعگرایی، سیادتِ
طبیعت، ...) و تلاش برای تقویتِ همرسانیِ نتایجِ علمی و سیاستهای عمومی، باید
دست به طرح و ترویجِ جهانبینیهای کیهاننگرانهای زد که آگاهیِ پسااومانسیتیِ
لوکس، رقیق و فانتزماتیکِ کنونیمان را به دانشی قاسی در برابرِ انسان و سازشناپذیر
در برابرِ ترفندهای اغواگرانهی سیستم بدل کند، دانشی که با تزریقِ روزانهی خضوعِ
واقعنگرانه در این حیوانِ ویرانگر و نابینا و خوداشرفخوانده، کردارهای انضمامی
را به سودای بازیابیِ تنِ سیاره بسیج کند.
عادیشدنِ فیگورِ خندان در عکسها نسبتِ سرراستی دارد با غلظتِ
ناخرسندیِ هراسزده و علاجناپذیرِ ما از نادیدن و دیده نشدن. الزامِ عرف به نمایشِ
سرخوشی از سوی فرد {لطفاً با لبخند وارد شوید} نمایندهی مطالبهی دیگریِ بزرگِ
نازِنده از سوژههای نامُردهای است که در رقتِ تعاملهای فعال و حیاتبخش با
یکدیگر/دیگران/جهان، به نمایشِ دسترسپذیر/مرئیترین احساساتِ این حیوان (خوشباشی)
محکوم شدهاند. حقارتِ این رسم وقتی آشکار میشود که کودکان، که به رغمِ
خودشیفتگیِ اولیهشان به لطفِ تازهگیِ تخیل و برخورداری از ناآگاهیِ اجتماعی از چنین
ناخرسندیِ حقارتآمیزی فاصله دارند، مصنوعیبودنِ چنین سنخی از خندیدن – خندیدنی که نمیخندد – را، چه با مقاومت و چه با نشاندادنِ بیتعارفِ
این مصنوعیت، برایمان فاش میسازند.
« معصومیت، این شکلِ خفیف از شیرینعقلی، واجدِ همان تأثیرِ
شهوتزایی است که نرمیِ پوست دارد.» - بودریار / خاطراتِ سرد
در پیوندِ نامحسوس و نااندیشیدهای که کیفِ آفریننده از
فرایندِ کار را به کیف از فرجامِ کار پیوند میزند، فراپاشیِ اگو با خوارداشتِ
توهمِ امکانِ وجودِ نقاطِ ثقلِ روابطِ سوژهگی همجوار میشود. خالق، با از یاد
بردنِ نامِ خود، فرایندِ زایش را در تخطی از نامِ خدا و والد مینشاند و به
استقلالی وهمناک و جنونآمیز و ناانسانی میرسد. اگر اصلاً چیزی به عنوانِ
مسئولیتِ اجتماعیِ هنرمند وجود داشته باشد، باید آن را نه در انتقالِ معنا و ذائقه
و مواضعِ آگاه، که در تلاش برای همرسانیِ امکانِ تجربهی اساساً روان-کاوانهی چنین
بینامیها و بیخودیهایی دید که ناگزیر پیامدهای مستقیمی برای مواجهه با هر سنخی
از واقعبودهگی به همراه دارند.
ایدهی زنِ چهلتکه، در مقامِ پاسخی صادقانه و ازلی به
خواستهها و انتظاراتِ اشباعناپذیرِ محبوب ایدهای است رمانتیک، اما در مقامِ
اعلامِ یک موضعِ رمانتیک، در حکمِ سمپتومِ درافتادن به رسوبِ یادمان در گفتارِ
عاشقانه است. هستن-در-عشق، یا به بیانِ دیگر، در حسوحالِ عاشقانه بودن، از اساس
در نسیانِ هر پار و یادی جز علت/ابژهی عشق اصالت میگیرد؛ گذشته از میان نمیرود،
اما در چگالیِ سهمگین و بینیاز از دیروز و فردای ماجرای عاشقانه، تنها زنِ ممکن،
زنِ یکپارچهای است که سایهاش در آمیزشِ نامناپذیرِ پارههایش، به حضورِ محضی
تبدیل میشود که از یادوارهگیِ گذشتهگان عبور میکند. این سرشتِ معجزهگون، این محالبودهگیِ
تام، این یکپارچگی و حضورِ محض و وهمناکِ یکپارچهگی، از حیثِ خیالی و آسودهی زنِ
چهلتکه درمیگذرد. معشوق دیگری/اکنونِ تراگذر از هر دیگری/زمانمندی است.
« لذتِ متن در آن لحظهای است که تنام ایدههایش را پی میگیرد
– چرا که تنام ایدههایی
دارد که با ایدههایم همسان نیستند.» - بارت / لذتِ متن
از کارکردهای حضور در شبکههای اجتماعی، اعدامِ سویهی
خودانگیختهی تخیل و تبدیلِ نعشِ آن به انفعالِ وهمآلودِ خیالپردازی است. پیآمدِ
منطقیِ چنین تحویلی، جایگزینشدنِ وجوهِ خلاقِ حیاتِ ذهنی (که پرورششان لاجرم نیازمندِ
تأمل، تمرکز، انضباط و ایثار است) با وجوهِ واکنشیِ حیاتِ هیجانهایی است که اثرپذیری،
چشمچرانی، هیستریِ پاسخ و احساساتِ روزانه را ملاکِ بودن میگیرند. این تحویل
قسمی کارکرد است (اقتصاد، سیاست، جامعهشناسی و حتا انسانشناسیِ خاصِ خود را دارد)
و ما همهگی محاط در فرهنگِ آن نفس میکشیم.
درکِ برازشِ مستیِ شراب با کهنهگیِ سالهای عمر و ورودِ
ناگزیرِ حکمتِ اندوهِ شادمانه به مراسمِ نوشیدن و رسوبِ مالیخولیای تن همگستر
است. برای او که قراریابیهای مستانهاش همچنان خامدستانه در دوقطبیِ قعرِ زرینِ
اسکاتلندی یا اوجِ شدتِ سگی تعبیر میشوند، مستیِ خاضع اما عمقیابِ شراب، معلمِ
حکمتی نوست که مالیخولیاییِ همارهاش را مضاعف میکند و خاطرگزین.
نابهنگامیِ افکار و خیالبافیهای بیابژهی عاشقانه از سرشتِ نابهنگامیِ احساساتِ عاشقانه
در بودِ محبوب نیست، اما کارکردِ روانشناختیِ آن در گسلسازی در بستارِ سوژه همسنخِ
همتای تجربیِ آن است؛ برای فیگورِ رمانتیک، بیناییِ نادیدنیها در غیابِ حضور در
افکارِ عاشقانه به بویاییِ حضورِ غیاب در همباشیِ تجربی تنه میزند، با آن (نا)همسازی
و جهانِ عاشقانه را غنی میکند.
« سخنِ من به دستِ من نیست و ازین رو میرنجم.
زیرا میخواهم که دوستان را موعظه گویم و سخن منقادِ من نمیشود، ازین رو میرنجم.
اما از آن رو که سخنِ من بالاتر از من است و من محکومِ ویم، شاد میشوم، زیرا که
سخنی را که حق گوید هر جا که رسد زنده کند و اثرهای عظیم کند.» - مولانا / فیه ما
فیه