۱۳۸۴ اردیبهشت ۵, دوشنبه


تم‌بوده‌گی ِتوتم و تنومندی ِتو

بر تخته نوشته‌ بودند: « قلم، توتم ِمن است.»
قلم، توتم ِمن است. توتم؛ نه روح و جان و معنای من؛ بل تن ِمن، تنی که با آن می‌اندیشم؛ آهندیشه‌ی من. تنی باردار با اندوهی مبهم و آرام؛ تنی مادرانه اما نا-رام. تلواسه‌ی تن، پس‌آمد ِفشار ِتل ِاندیشه نیست. این غم، آمیخته به شوق ِدلواپسانه‌ی هر بارداری، سوژه را نیست می‌کند، ابژه‌ی میل را به‌گونه‌ای آزاروَرانه طلب می‌کند، معشوق را عاشقانه خاطره می‌کند. این غم، فشرده‌گی ِگوشت ِاندیشه است؛ زبان ِسپنتای ِتوتمی‌ست که باید اسطوره‌گی برآهیخته‌اش را جشن گرفت. توتم ِمن، تن ِمن است. قلم، هم‌نوا با رقص ِجشن ِتوتم‌انگارانه، هم‌نوا با تن، سازواری ِخودآگاه ِدست با ناخودآگاهی ذهن را هم‌راهی می‌کند. با این‌حال، این گزاره دربرگیرنده‌ی کامی‌ست خودتنهاانگارانه و روحانی که نوا را از درون می‌پژمراند... پس:

می‌نویسم: " قلم ِتو، تِم ِمن است."
قلم ِتو، تِم ِمن است. به میان‌ آمدن ِ"دیگری" (آن دیگری که از دیگری ِبزرگ ِلکانی دورترین است)، فراآوردن ِتم ِمن است. دیگری، همانا خوانده‌شده‌ای‌ست که دازاین ِنویسنده‌گی ِمن گشته. تم‌ساز موسیقی ِمتن. موسیقی ِدستورگرا و ژرف ِمتن (سبک)، در گفتگویی ِخاموش که میان ِقلم ِتو/دیگری و گوش/خوانش‌گر ِمن شکل گرفته، می‌بالد (دیالکتیک ِمن با قلم ِدیگری‌هایی که خوانده‌ام: میان‌متن‌ها). این تو کیست؟ کتاب؟ نه (کتاب، کالای بازار است، اجتماعیت ِناگزیری آن را از جای‌گاه ِسخت‌یافت ِخوانش دور می‌کند). سوژه‌ی انسانی؟ نه (سوژه، دیگری نیست؛ سوژه‌ی انسانی در مقام ِدیگری، شاید رسانه‌‌ای باشد برای کاتکسیس ِمن، یا دست ِبالا لانه‌ای برای گفته‌ها‌ی‌ام، چشمی برای چشمان‌ام...)... این تو، همان هم‌زبان ِمن است که در و برای‌ من می‌اندیشد؛ از درون مرا فرامی‌گیرد، مرا تعیین می‌کند.. تو، بارگاه ِآوا؛ قلم ِتو، تن ِمنی‌ست از خود‌‌به‌درگشته، تم من...

من ِنخست، من ِهاویه‌نشین.
من ِدوم، من ِخاموش..
من، مُرده‌ است...



۱۳۸۴ فروردین ۳۱, چهارشنبه



Ses yeux soni plus grands que son estomac
{صندوق، امضاء و"خود" در نامه‌ی عاشقانه}


زمانی که "من" نامه می‌نویسد، زمان ِیادآوری ِ"تو" نیست. نوشتن ِ"من" نه برای به‌خاطرآوردن ِ"تو" که برای بازتولید ِحضور ِ"تو" ( "تو"ای که شناسه‌اش "ات" نیست) انجام می‌گیرد. تصویر ِ"تو"، در حکم ِابژه‌ای از-آن ِ-"من"-شده، مخاطب ِنامه می‌شود و این‌چنین نامه‌ای که "من" می‌نویسد، "تو" را و جهانی که "تو" را برای "من" "تو" می‌‌گرداند، و تصویر ِمبهم ِگردآمد ِ"من" و "تو" (که "ما" خوانده می‌شود)، همه را برای نامه‌نویس، برای "من" حاضر کند. نامه‌ی عاشقانه، با وجود ِرسایی‌اش، همیشه در بند ِکیف‌گیری ِ"من" ِنویسا و شئ‌شده‌گی ِ"تو"ی مخاطب باقی می‌ماند؛ می‌رنجد و پس ِصداقت‌های‌اش، مخاطب ِ‌همیشه‌خوش‌خیال، شخصی که از بازیافت ِخویش‌ در خودسپاری ِعاشقانه لذت می‌برد، را خرسند می‌کند! {نگه‌داری ِپُرزحمت و کیف‌آور ِنامه‌ی عاشقانه در صندوقی رازدار، کوششی‌ست برای مسکوت‌گذاشتن ِحقایق ِخودخواهانه‌ی نامه: "تو برای من ای"، "به تو فکر می‌کنم"، "یاد-ات هست...؟"، "تا همیشه خواهم‌ات داشت"، "به تو ایمان دارم"، در لابه‌لای معصومیت ِفریبای این اظهارها، والایش ِعشق ِاروتیک، نه‌بود ِبدن ِمعشوق را در آتش ِبساپرواسیدنی ِکلماتی که بُردار ِدلالت‌های تند ِحسانی‌اند، نزد ِخود برمی‌سازد؛.. معشوق، این خودخواهی را پس ِزیبایی ِمبهم ِسهمگین‌ترین اظهار (نقابی که در هر نامه‌ی عاشقانه حضور دارد)، کم‌رنگ می‌کند: "دوست‌ات دارم".. شهوت، پیش ِاظهار ِعاشقانه بی‌بو گشته، لمس مجاز می‌شود.. کارکرد ِصندوق، افزون بر به‌ فراموشی سپردن رنج نهفته در ناسازه‌ی اظهار و ایمان، کاستن از رنج ِنهفته در آن بنده‌گی‌ست! شیء‌‌شده‌گی ِناگزیر کسی که به او اظهار ِعشق شده؛ اما چه خوب! معشوق ِهیجان‌زده هرگز خوانش نمی‌کند! نامه کار ِخود-اش را خواهد کرد.. و تا زمانی که در نهان‌جایی، در صندوقچه‌ی خاکسپاری ِشهوت، دور از نگاه ِدیگران نگه‌داری می‌شود، قادر به نامیدن ِ"ما" (هم‌چون توَهم پیوند ِروحانی "من" ِخواستار و "تو"ی خواهیده) خواهد بود...

کارکرد ِنامه‌ی عاشقانه، کارکرد ِامضاست. زورآوری به دریابنده‌ی اثر تا حیات ِمؤلفانه را به خوانش‌اش بیالاید. اگرچه که نامه‌ی عاشقانه دور از غوغاگری‌های هر نامه‌ی دیگر، می‌کوشد تا رسانای اشتیاق ِآرام ِعاشقانه به گیرنده‌ باشد.. اما به باسمه‌ی امضاء (فاحشه‌گی مردسالارانه‌ی هر متن) این کوشش مخدوش می‌گردد. نامه حتا پیش از آن‌که در صندوق نهان شود، در دست ِدیگران، در دسترس نیست؛ کسی آن را نمی‌خواند، نمی‌تواند بخواند؛ چون پیام ِاین نامه از آن ِکسی‌ست که در هنگام ِخواندن ِنامه، هیاهو –زدایی کرده باشد، آسوده به خواندن بپردازد؛ این کار تنها ویژه‌کار ِکسی‌ست که با دیدن ِامضای عاشق بر پاکت، در توهم ِصداقت ِِاظهار ِعشق (اظهاری که در زبان ِکارکردگرایانه‌ی ِنامه تباه می‌شود) غرق شود. غرق در امضایی که نماینده‌ی استبداد ِدال است. امضاء، برخلاف ِنام، دیگری را از آن ِخود-شده می‌خواهد. دال ِامضا، چوکی‌ست خوش‌رنگ و فریبا که توجه ِمخاطب را تام به خود می‌خواند. درحالی‌که نامیدن ِدلدار در رابطه‌ی عاشقانه، هایش ِپیوند است، در نامه‌ی عاشقانه امضاء کانون‌مندی "من" را به‌‌تلویح، به معشوق ابراز می‌کند. این، عین ِغوغاست! معشوق با دیدن ِامضاء، از مردانه‌گی ِنامه می‌رنجد.. دیگر ایده‌ئالی وجود ندارد!

{می‌گویند اندوه ِعاشقانه پی‌آمد ِآگاهی ِعاشق از بی‌فایده‌گی شورآوری‌ در برابر ِانفعال ِعشوه‌ی معشوق است (این‌که او سزای ِناز را ندارد؛ این‌که دیدار نباید این‌چنین در دادوستد ِنیاز و ناز به درازا کشد؛ این‌که احساس ِعاشقانه در عین ِنیاز به زمان، در زمان می‌میرد) در نامه‌ی عاشقانه، معشوق کنش‌گرترین است. بار ِرنج ِبنده‌گانی ِنامه یکسره بر گرده‌ی اوست. (این گرده تنها در حضور ِجسمانی‌اش ناز می‌کند، در تنهایی می‌شود : مرگ ِسرخوشی در تنهایی. نفی ِعشق). این‌جا، کنش‌گر ازآن‌جا که در رابطه عهده‌دار ِنقشی پذیراست، کنش‌پذیر هم هست ( گیرنده‌ی خواست، ناز، خیره‌گی، لمس) و این‌چنین این رنج آلوده به اندوه، رفته‌رفته خواننده (فراموش نکنیم، معشوق در این وضعیت، در مقام ِخواننده‌ای‌ست که در گزینش ِسرخوشی ِمبتذل "بارگیر ِ ِناز گشتن" با اندوه ِشادانه‌ی "خوانش‌گر ِجدی شدن" وامانده. به‌هررو، او خواننده است، چه خوشی کند و سپس افسرده شود، چه سخت‌گیر باشد و سپس شادی کند!) را به خُمار ِعشق بدل می‌کند. در این حال، نامه‌نویس هم افسرده می‌شود. فعالیت ِطرف ِمنفعل ِعشق، همیشه افسراننده است.}

نامه، در رهایی از پیام‌بری، در آزادی از مرام ِانبوهیده‌ی عاشقانه، توانمند ِزادن ِعشق می‌شود. رسالت ِرساله در این حال، ابهام‌پردازی، بازی در میدان ِناسازوار ِباور و تردید، و پردازش ِناخودآگاهانه‌‌ی سیمای راستگوی ِدست‌خط است!
این نامه‌ی سرشار از عشق، بدون ِبه‌کارگیری هیچ نشانه‌ای، نگاه ِمعشوق را به خود برمی‌گرداند.. دوری از دلالت‌های دست‌مالی‌شده‌ی بازار عشاق، دوری از شی‌ء‌شده‌گی‌ ِمخاطب، دلاوری در نزدیک‌شدن به عشق اگرچه به بهای ناخوشی ِمعشوق، رسالت ِنامه اند. "تو"ی معشوق با خواندن ِنامه "من" ِنویسنده را از خاطر دور می‌کند و این‌چنین "خود" را چونان پیوند ِاصیل ِ "من" و "تو" مخاطب قرار می‌دهد. هدف، انگیختن ِمعشوق نبوده (امضایی هم در کار نیست)، بل‌که هدف فراهم‌آوردن ِجای‌گاهی خصوصی(!) برای عشقی‌ست که ورای رابطه‌ی "من-تو"یی پروار شده (هم‌چون فرایافت ِمشترک ِنویسنده‌گی ِنویسنده-نیوشنده)، در نوشته‌ جای‌گاهی برای خندیدن ِزنده و شرور ِعشق..خندیدن ِنویسنده، خندیدن ِخوانش‌گر، خندیدن ِنامه‌ای که در ضعف ِ"توهم ِوجود ِما"، دیگر نیازی به صندوق ندارد...

۱۳۸۴ فروردین ۲۸, یکشنبه



واژکانیده از Esoteric
{Psychotropic Transgression}


معصیت ِروان‌گردان

وروره‌‌پیرزن ِادبار
در چشمه‌ی تردید جوشان‌ام آب‌تنی می‌کند
خوش‌خوشک،
انگل‌وار
هرزاب سرخوشی‌ام را می‌بلعد

در بیداری ِبیداری
اندیشه‌ها در پگاه احساس، تازه می‌شوند

هاه!
شفق‌بین!
چه دید‌ه‌ای؟
چشمان خونبار-ام را که پس یأسی عمیق پنهان‌ اند؟!
... ترسان‌ از مرگ...

روان‌ام از درون پکیده
خیزیده،
بر خشم‌اش رمیده
آن‌گاه که مستانه دست به گرمای دستان دیوانگی سپردم
آن‌گاه که اندیشه‌های نا-خودی‌ام از غوغای ویرانی روان‌ام رستند
دیدی؟
رقص اندیشگون‌‌شان در آینه را
که چون پریان ِسبک‌بال بر خراش ِعقل‌ام می‌توفیدند
و خمیره‌ام ربودند

میان گوریده-واژه‌ها،
واتابیده و ناپیدا
تار-تابنده تازیانه می‌زند
هبوط...
خیره به فراروی کیهان
در پی ِجانی که به عشق‌ام در عدم پرسه ‌زند!
هستی؟!
...
سار ِنخوت ِکور ِمرگ بر فراز-ام می‌چرخد
زهرخندزنان
گو که مرگ روح‌ام را ندیده
بر رنج مرگ‌ می خندد

از رویا طرحی می‌زنم
تا در هزارتوی پیشگویانه‌اش شدن توانم کرد
تا در مرام ریطوریقایی پوشیده ناپوشیده ‌گردد

وه...
چون نجوایی در شب...
درگذشت...
و انتظار-اش را به دیدار سیمای سرنوشت به انتظار کشید
حقیقتی نیست...
اسرار خود-بافته‌‌مان ریش‌ریش اند در حلقه‌ی زمان ِناخوش
زمان را به وام گرفتن؟
آوخ..
وامی پراشیده تا مرگ
عبث!

سرد ام...
سرد ِسرد





۱۳۸۴ فروردین ۲۴, چهارشنبه



شکاریده‌ها


پنهان‌شدن در پس ِدروغ، دروغی که رفته‌رفته به بهانه‌ای برای پای‌داشت ِحقیقت ِرابطه (ایده‌ها با یکدیگر، دیگری با من) بدل شده، ایثاری‌ست فهم‌ناشدنی. این ایثار گه‌گاه در تهینایی ِمیان‌گاه ِسطر‌ها انجام می‌گیرد، تا خود را نفی کند، دروغ بگوید، تا حقیقتی را برای یک رازدار فاش کند.

زمانی که نویسا چشم به واکنش مخاطب می‌دوزد، قلم افسرده می‌شود! درست مثل باکره‌‌ای که پس از سال‌ها پاس‌داری از آرمان ِپرده، سرانجام به امید ِدریافت‌شدن، خود را به خدای عشق‌اش وامی‌سپارد؛ چنین نمی‌شود، افسرده می‌شود. آرمان ِنوشتن، تنها در دم ِسایش ِقلم، چونان لذتی که ذهن را به اوج ِلذت ِخونین ِپادباکره‌گی می‌رساند، نمایان می‌گرددد، سپس غیب می‌شود تا زمانی که نیوشنده دیگربار واسازانه نوشته را بازنویسی‌ کند.

عوام یا از رخداد حرف می‌زنند و یا از یکدیگر؛ آنان از "چیز" صحبت می‌کنند... اندکانی هم هستند که از "ایده" سخن می‌گویند... این دو گروه نمی‌توانند با هم حرف بزنند!

التفات ِآگاهانه به تن، به سوژه‌باوری نمی‌انجامد؛ چون بوده‌گی ِتن هرگز بدیهی نیست ( لحظه‌ی خودآگاهی نسبت به تن، لحظه‌ای نادر است)؛ اندیشیدن به تن، از پاره‌گی و ناهم‌گونی سوژه‌گانی‌مان پرده برمی‌دارد. ما در اندیشیدن به تن، وجه تنانی حقیقت ِتنهایی را تجربه می‌کنیم..

دیوانه‌ رویا ندارد. این نشان پراشیده‌گی ِروان‌ ِاو نیست (رویابینی، خود، نوعی روان‌پربشی ِگذراست!)، نه! به این خاطر که نهاد (Id)اش سبک‌تر است و ابَر-اگویی (Super-ego)اش آرام‌تر. او طبیعی‌تر است!

کامو، سنت ِشکاکیت ِفرانسه، نیهیلیسم، بکت و بلانشو.. هان؟! دوست ِفرهیخته‌ی عزیز، افاده‌‌های فرانسوی شما دیگر خسته‌کننده شده‌اند؛ ابزوردیته دیگر ابزورد نیست! کمی جدی‌تر باشید..

او بیش از حد آرام و خویشتن‌دار است! ازین‌رو کم‌تر به او اطمینان می‌کنند! آرامش ِاو، بی‌خیالی‌اش انگاشته می‌شود؛ کم‌حرفی‌اش مشکوک بودن‌اش، او هرگز برای این منتظران ِدرد ِدل‌گویی دوست‌داشتنی نیست!

سایت‌های سکسوالیته، مقالات ِروزآمد درباره‌ی به‌داشت ِزنده‌گی جنسی، دیلدو، افزار خود-ارضایی، کتاب‌هایی که قرارند شما را در روابط سکسانی راهنمایی کنند... این فرهنگ ِهرزه‌ نه تنها میل ِجنسی را ارضا نمی‌کند، بل‌که در بازتولید بازیچه‌های اسکیزوفرنیکی که هرروز رنگین‌تر می‌شوند، آن را به هوسی پیر، چروکیده، ناخوش‌ والبته ضروری بدل می‌کند.

پیرامونیان‌ات کم‌رنگ شده‌اند؟ رخدادها دیگر هیجان ندارند؟ اشیاء آزار-ات می‌دهند؟ خب! فکر نکن که بیماری!!! بیش‌تر افراط کن! در تنهایی، در اندیشیدن.. خوب خواهی شد!

"س" به طرز وحشتناکی وانهاده گشته. او دیگری ِآرمانی‌شده‌اش را دیشب از دست داد و حال نمی‌داند به امید نوازش ِچه‌کسی باید نیایش کند! او عزم ِفرار می‌کند! او فهمیده که وانهادن ِوانهاده‌گی، به‌ترین راه حل است. او دوباره خود را با نهیبی فریب می‌دهد: "من راه‌ام را گم نکرده‌ام! اشتباه از دیگران بود!"

تنها به یک فروزه از آدمی می‌توان عشق ورزید: ذهن ِزیبا. اما خب، زیبایی ِاین ذهن به این است که هرگز از عشق‌ورزی ِشما دُرست و حسابی پذیرایی نخواهد کرد! باری عشق سخت‌تر از عاشقی‌ست!

آرامش ِلمس ِنوای آرام شب در هم‌نشینی با شرمگین‌ترین ایده‌های فرا-انگاریدنی: این اصل ِتارونی را نمی‌توان درس داد: اصلی نا-همه‌خدا‌انگارانه که در آن به همه‌چیز آری می‌توان گفت.

دانستن، گران است. رنج‌آلود است اما اگر در آن، خواست ِحقیقت کشته شود، به‌همان اندازه که می‌رنجاند زیباست {و زیبا می‌کند}! {یا} اندیشیدن بیش از این که به "دیدن" بماند، باید کنشی از جنس ِِ"گوش-کردن" باشد!


شکسپیر می‌گوید:
When we are born, we cry, that we are come
To this great stage of fools.
کمی از کلبی‌مسلکی‌اش بکاهیم:
That we re come to this stage of Ennui...
چه شد!!!




۱۳۸۴ فروردین ۱۷, چهارشنبه


پاری از گفتگوی دو نامه



- «نگاه‌ام بر همگان می‌گذرد و تو آن‌جای تصویر قرار می‌گیری که همیشه سوخته ظاهر می‌شوی!
عکس از روز، و تکه‌ای تار و محو بر آن.»
- رمز را بستر ِبی‌بند ِبیانی حقیقی، آسایش‌گاه ِنگاهی خالص، باش‌گاه ِبی‌رنگ و درنایافتنی ِاندرونه‌گی‌های خجیر می‌شناسم. رمز، اما نه پنهان‌کاری؛ که غیاب. رمز هم‌چون موسیقی؛ نه نوا که ایده... انسان ایده را نمی‌فهمد، تو می‌دانی: او ژخ‌باره است! در نابه‌گاه، در نه‌بود ِنا-تهی ِدیگران، به گاه ِآزادی ِناخودآگاه، در سوررئالیته‌ی زنده‌گی‌ست که حقیقت ِایده آشکار می‌شود؛ و انسان این بازاری ِبیمار از این گاه-و-نابه‌گاه چه دور است! او از حادثه دور است! باری، در حادثه حقیقت ِایده پیش می‌‌آید؛ در بداهه‌ها‌ و مست‌نوشت‌ها ( دل‌مرده‌گی ِانبوهه‌ کجا و دل‌افزایی جدیت ِاین قمار کجا؟!). ایده می‌آید، می‌نازد، به درون می‌تازد و به‌گاه پس می‌نشیند. ضربان رنج وامی‌ماند و "تن"، جانانه می‌شود. تو می‌دانی، هم خجسته‌گی ِنا‌به‌گاهی را، هم ضرورت ِتصادف را؛ هم دم ِشادان و مهربان ِبی‌دیگران را (دمی که در آن، همه هستند، بدون ِبرجسته‌گی! همه هستند چون ایده هست!)؛ هم پیش‌آمده را، هم تاختن ِناز را؛ هم زیبایی ِرنج را، هم رسالت ِسخته‌ی آفرین‌گری را. می‌دانی چون به تن‌آورده‌گی ِآوا، به مادیت ِموسیقی باور داری!


- «عکس و سوژه فراوان اند، عکاس و ابژه نیز. اما درین آورد، تشخیص باید داد کدامین عکاس (به عکس ِتمام ِعکاسان ِدگر)، کارش تنها عکس‌گرفتن و شب‌ سوزاندن‌شان نیست»
- من خام‌ ام، در عرصه‌ی عکاسی و قاب خواب‌آلوده‌ام؛ این‌چنین از نیروی ِپنهان‌کاری غایت‌انگارانه ‌دور... خام و خواب‌آلوده چون آزار ِیادمان لتی سوخته از عکسی که سیمای ِهمگان در آن روشن است. لتی که نابودی‌اش از گیرایی ِعکس نمی‌کاهد (دندان ِسیمای ِسوزیده‌ی این لت دیدنی نیست! پنجه‌های‌اش نیز!). پاره‌ای طاغی که خواب‌آلوده‌گی‌اش، آرام ِباقی ِابژه‌های خندان ِعکس است. پاره‌ای که نابودی‌اش سزاست. ناخوانی ِچنین پاره‌ای را همه‌گان دوست دارند (آن‌ها می‌خواهند از دیدن ِعکس به یاد ِزیسته‌ای مسرور و غرق‌گشته در خوشی‌های باهمستانی بیابند؛ آن‌ها همیشه می‌خواهند کیف کنند!)؛ من نیز! این سوخته می‌رنجاند... همیشه دوست دارم در خاکستر ِپُر-خاطره‌اش به دور از کیفوری بیننده‌گان بمانم، بباشم و در ماندن بگذرم. من عاشق ِاین "گذار" ام. گذار از نوا و نگاره به ایده، از سوخته‌گی به نابودی، از ژخار به نوشتار!


- «محو و مات بودن!
در عکس‌های عکاسی که شب‌ها با عکس‌های‌اش می‌گرید.
سحرگاهان بر همگان می‌بارد و شامگاهان تنها بر جنازه‌ی خویش!»
- مگر موسیقی، آن رمز و این پاره نیست؟!
مگر نگاه، جز در نفی ِکارکرد ِعکاسینه‌اش ( نفی ِحرص ِدیدن، در شکستن ِاین باور که می‌تواند د"دیگری" را بفهمد، در واپاشاندن ِسوژه‌گانی‌اش) در نگریستن درنگ می‌تواند کرد؟!
شکوهیدن ِسرشک را آموخته‌ام، اصالت ِخاطره را نیز؛ اما این را نیز آموخته‌ام که هم‌باشی با دوگانه‌گی ِسحر و شام پرورنده‌ی نگاه ِعکاسی‌ست که شامگاهان در فقدان ِروشنی ِسحرگاهانه بر جنازه‌ی چشمان‌ می‌گرید. نگاهی که خود زیستایی ِخاطره را به سکته‌ی عکس ایستانیده؛ که خود، چشم‌ها را کُشته! بی‌شک این عکس گوشه‌ای گریزپا دارد که از ایست ِ وانمودین و فریبنده‌ی سیمای عکاسی‌شده می‌هراسد؛ بگذار این گوشه بسوزد..

باری عزیز، این خواب‌ به رمزآلوده...



با سعید

۱۳۸۴ فروردین ۱۳, شنبه


در عصیان ِسرخ ِقطره، خاک سخن می‌گوید
{سوررئالیده در نه‌بود ِآفتاب}



دیری‌ست که دیگر کوتاهی گزین‌‌نویسه‌ها، توان ِبارکشی ِمفاهیم ِبی‌معنای جاری در آگاهی‌اش را ندارند؛ گل‌خانه‌ی راد ِواژگان ِسردسیری‌اش، آهنگ ِقلم‌اش، تنومندی لحن ِنوشتار-اش، همه‌وهمه در نه‌بود ِاشتیاق ِوهم‌آلود ِلبخندی فرسوده شده‌اند. در انزجاری رازگونه از تبهگنی روزگار. به آوایی بی‌نوا از خشکی حنجره‌ی زبان.

خسته و افسرده از بودن، افشرده از توفان ِاندیشه که رغم ِگذر از بوده، توان ِ به هستی رسیدن‌اش نیست؛ بی‌شوق، در سوز فقدان ِشوق، نفَس می‌کشد.

زمان، اضطراب، مکان، ملالت، انسان، خطا، رنج و سلسله‌ی بوده‌هایی همیشه‌گی که با آزادی، با رقص و بی‌خاطری‌اش می‌ستیزد. سپهری کو؟ سپهری نوجان و سرزنده‌حال، تهی از آز ِآزار ِآزادی؛ سپهری آزاد از دیگری، از بنده‌گانی ِعقل. خوش‌بینی ِعاشقانه کورگشته به دارنده‌گی چنان سپهری، در ویرانه‌ی هوش خاموش گشته. در پی‌اش، در هاله‌ای آبستن ِافسرده‌گی ِنگاهی مات، دَبَنگانی صورتی‌چهر تابوتی سیاه را دوش‌کشان فرا می‌آورند.. زار ِنزار ِپیرزنی تکیده از گوشه‌ی این خوش‌بینی آزار می‌دهد.. جهانی چنین شوم و بی‌جان، گندیده از سخن ِکهنه، لختی ِروان ِبی‌شور-اش را در هزارتویه‌ی بی‌بازگشت‌اش حل می‌کند..

فشار، فشار ِبی‌وزنی زنده‌گی‌ست.. بیزاری از زیست، بدون ِدلیل. داغ ِسوزنده‌ی صحرای تفتان ِوجود؛ آوخ، صحرایی از سراب و دود.. در این صحرا گنده‌بوی انسان – این اختراع ِناپاکزاد ِپانصد ساله، این دغای خود-آ-پرست ِیکسر‌پوچ: انسانیت - بیداد می‌کند. اندیشیدن، تندبادی‌ست که بر پهنه‌ی ژخ‌‌آمیز ِصحرا می‌وزد، بو-زدایی می‌کند، ... آهندیشه، اما، دیوباد‌ی‌ست بی‌رحم‌تر،: هم بو هم خوی، هر دو را با خود به جایی دیگر می‌برد...!

قطره‌ی زنده‌گی، چکیده از افشرده‌گی ذهن، بر ضمیر ِپارسای ناخودآگاه ِ هزارساله وامی‌پاشد.. لخته‌‌ای ناانبسته از درون ترک می‌خورد، می‌شکافد، در پی‌اش سروُری خاموش... خاموش ِخاموش، مجذوب ِانگاره‌ی هزارتوی عشق به سرنوشت گشته. فریاد ِشادانه‌ای سر می‌دهد.. گو که سرانجام شرنگ ِوسوسه از رگان ِچشم‌اش کوچیده... گو که حال دل ِدیدار ِفروشد ِبوده‌گان را یافته.. مرگ‌آگاه.

" آه، فریب ِزیبا! زیبافریبا! سرشت ِ‌مرگ‌آگاه ِزیستا! مگر-ام عزیزترین‌های‌ام را فدای لحظه‌ی میرای بازی‌گوشی‌هاتان نکردم؟! زخم‌های‌ام را بازپس دهید! خراشیده‌‌نگاره‌های بد-نگاشته‌ام را، تراشیده‌های رویاهای‌ام را، همه را باز پس دهید که من، بی‌ رنج ِهم‌باشی ِدیوباد-ام ، از سنگینی ِسوزناک ِزیست بی‌تاب ام. روزگاری، به آشنایی ِهر ابهام، به ابهام ِهر خاطره، هم‌بازی‌تان بودم و چه آموختم؟: بی‌خواستی ِرسته از حرص را؛ ضرورت ِبختانه‌گی ِنگاهی که هر پیکر و پیکار را از آن ِخویش کند. قلب ِفنای‌ام، قلب ِتباهی و تخریب‌ ِنفرت‌ام. نه! بر ضرباهنگ ِنابودی‌ام، نوایی پاشیده می‌شود که از شدت ِبی‌رنگی چشم ِباشنده‌گی‌ام را خسته می‌کند...هوش‌ام مدهوش ِنادانسته‌گی‌ست؛ بی‌هوش ِجاودانه‌گی ِرخوت‌انگیز ِانسان‌وار؛ خُردترین رانه‌ی خواست ِرنده‌گی را نیز چیره‌مندانه بلعیده‌ام، و هنوز خسته. زخم‌ها‌ی‌ام را باز پس دهید تاکه در هم‌آغوشی‌شان از ملالت ِجان‌گسل ِزنده‌گی بکاهم. زخم‌های‌ام را باز پس دهید، و خنده‌های ناگزیر-ام را تا خون‌کاری را در کشت‌گاه ِوجود‌ ِآن‌جایی‌ام بیاغازم، بی‌باور اما استوار در خون‌ریزی، در ایمان به اصالت ِخون و ناپرهیزی.. آن‌گاه، آلوده به خوی ِکشتمانی مسرورترین بردباری‌ها را نیز جانانه به جان می‌خرم..."

ادراک ِزخم، چونان اوج ِالتهاب نگاهی که بند‌ه‌گی ِزنده‌گی را کور می‌کند، راز ِبنیادین‌اش شد..
باران ِمغز بر نیاز ِزخمان‌اش بارید و شار ِزخمان‌، زخمان ِبازآمده‌اش به فراموشی ِزمانی که در نجوای رامشگرانه‌ی قطرات خودکشی کرد، آرام گرفت. دیگرباره، تخمه‌ی میلی بلوریده در آهی در خیال‌اش کاشت شد، شادمانی از آن‌اش گشت، او که سرشت ِشادمانی را در خویشتن‌اش فرسختانه یافت کرد...

.. بذر ِمیلی برای نوشتن...


با هم‌قلمی ِلوریس
{بیگانه‌ای با قلمی آشنا}