۱۳۸۶ تیر ۹, شنبه

بخشی از گذر-واژه‌ها
ژان بودریار



جنایت ِتام


جنایت ِتام، حذف ِجهان ِواقعی است. اما چیزی که توجه ِمرا به خود جلب می‌کند، حذف ِوهم ِاصیل و حیاتی ِجهان است. با این همه ما می‌پذیریم که جهان، خود، جنایت ِتام است: در خود واجد ِهیچ انگیزه‌ای نیست؛ هیچ توازنی ندارد، هیچ انباز و هیچ شریک ِجرمی ندارد. به همین خاطر، تصور می‌کنیم، که از همان آغاز، درگیر ِکارستانی مجرمانه هستیم.

در جنایت ِتام، آن‌چیزی که به‌عنوان ِجرم معرفی می‌شود، همانا القای ِتمامیت یا کمال‌بخشیدن است. کمال‌بخشیدن به جهان یعنی متحقق ساختن‌اش، یعنی تمام کردن ِآن، یعنی جستن ِحلال ِنهایی. داستانی به خاطر دارم درباره‌ی راهبانی تبتی که قرن‌ها مشغول ِرمزگشایی از نام‌های خدا بود، داستانی از کتاب ِنُه میلیون نام ِخدا؛ روزی این راهبان از متخصصین ِکامپیوتر ِIBM کمک می‌خواهند و آن‌ها کار را در مدت ِیک ماه تمام می‌کنند. پیر ِراهبان گفته بود که اگر فهرست ِنام‌های خدا کامل شود، جهان به پایان ِکار ِخود خواهد رسید؛ مسلما ًافرادی که از IBM آمده بودند این را باور نمی‌کنند، اما هنگامی که پس از اتمام ِکارشان از کوه برمی‌گردند، مشاهده می‌کنند که ستارگان ِآسمان، تک تک رو به خاموشی می‌گذارند. این یکی از به‌ترین داستان‌هایی‌ست که نابودی ِجهان از سر ِکمال‌یافته‌گی‌اش را روایت می‌کند، جهانی که با محاسبات، با تأیید و حقیقت کامل می‌گردد و تمام می‌شود.

در مواجهه با جهانی که وهم است، تمام ِفرهنگ‌های بزرگ کوشیده اند تا وهم را با توهم پاسخ دهند، شرارت را با شرارت؛ ما اما در پی ِکاهیدن ِوهم به وسیله‌ی حقیقت بوده ایم، کاری اساسا ً وهم‌زده! این راه ِحل ِنهایی، این حقیقت ِغایی، هم‌تراز و این‌همان ِنابودی است. جنایت ِتام که بر جهان، بر زمان و بر تن محقق می‌شود، چیزی نیست مگر نوعی پاشیده‌گی و انحلال که از طریق ِاثبات ِابژکتیو، و درنهایت، همانندسازی اجرا می‌شود. این مطلب، مشابه ِحذف ِمرگ است، چنان‌که پیش‌تر درباره‌اش گفتم؛ چون چیزی که در این جا درکار است، مرگ ِمعوق نیست، بل‌که حذف، انهدام و نابودی است. براندازی ، در لغت به معنای ِمحروم‌کردن ِچیزی از مقصود و غایت ِآن است؛ این که اجل‌اش را از او بستانند. امحای ِدوگانه‌گی، حذف ِ‌خصومت ِمرگ و زنده‌گی، فروکاستن ِچیزها در اصلی واحد – به ایده‌ای تکین – از جهان که می‌تواند خود را در تمام ِتکنولوژی‌های ما، خاصه تکنولوژی‌های مجازی ِامروز، ابراز کند.
از این رو، این هم جنایتی‌ست بر ضد ِجهان ِواقعی – جهانی که دیگر بی اثر و بی‌رمق گشته – و هم، به‌گونه‌ای ژرف‌تر و اساسی‌تر، جنایتی‌ست بر ضد ِوهم ِجهان، یعنی دربرابر ِبی‌یقینی و عدم ِقطعیت ِرادیکال ِآن، دوگانه‌گی‌اش، خصومت‌ و ستیهنده‌گی‌اش، و بر ضد ِهرآن‌چه بر وجود ِسرنوشت، کشمکش، ستیزه و مرگ دلالت دارد. پس از براندازی ِهر اصل ِمنفی، جار می‌زنند که دیگر این ما ایم و این جهان ِیکپارچه و یک‌دست و پاکیزه و راست و درستی که باید باشد، همان جهانی که به زعم ِمن جهان ِمحذوف و برانداخته است. از این نقطه‌نظر، حذف و نابودی، شکل ِجدیدی از ناپدیدی ِماست، امری که ما آن را جای‌گزین ِِمرگ‌ ساخته ایم.

این حکایت ِجنایت ِتام است که خود را در تمام ِ"عمل‌کرد"های حاضر ِجهان اظهار می‌کند؛ جنایت ِتام خود را در شیوه‌ی ادراک ِما از رویاها، فانتزم‌ها، آرمان‌شهرها ابراز می‌کند، با ترانویسی ِدیجیتالی ِاین‌ها و مسخ‌شان در قالب ِاطلاعاتی که پذیرفتنی‌ترین محصول ِامر ِمجازی است. این جنایت است: ما کمالی را به کف می‌آوریم که همان اتمام ِتام است، تمامیتی که یک پایان است. هیچ مقصدی در جای دیگر در کار نیست؛ اصلا ًدیگر هیچ "جای دیگر"ی وجود ندارد. جنایت ِتام، دیگری و دیگربوده‌گی را نابود کرده است. این جا قلمروی ِهمانستی است. جهان، خود را با خود بازمی‌شناسد، جهان، با طرد ِ مبادی ِِدیگربوده‌گی، این‌همان ِخود شده است.

امروز، مفهوم ِ"فرد" دیگر مفهومی دررابطه با سوژه‌ی فلسفی یا سوژه‌ی انتقادی ِتاریخ نیست، فرد مولکول ِتماماً عملیاتی‌ای‌ست که به اسباب و امکانات ِخود وانهاده شده و محکوم شده تا تنها و تنها نزد خود-اش پاسخ‌گو باشد و لا غیر؛ موجودی بی سرنوشت؛ موجودی که حیات و پیشرفت‌اش ازپیش طراحی شده؛ موجودی که این‌همان‌گونه، تا ابد، بازتولید خواهد شد. این "کلونی‌شدن"، در معنای ِمتعارف ِکلمه، بخشی از جنایت ِتام است.





۱۳۸۶ تیر ۱, جمعه

پارها


استفاده‌ی فزون‌از‌حد ِدست‌ها در گفتار ِوراجانه‌ی موسیقی ِرپ، نتیجه‌ی معکوس ِگزاف‌کاری ِکلام است. هیچ‌کس به‌اندازه‌ی خواننده‌ی رپ حرف نمی‌زند (احتملاً ماهیچه‌ی زبان‌اش قوی‌ترین ماهیچه در بدن ِشل و وارفته‌ی اوست) اما هیچ‌کس هم به اندازه‌ی او احساس ِکمبود ِکلام نمی‌کند (و هیچ‌کس به اندازه‌ی او لُخت نیست). حرکت ِدست‌ها، به‌گونه‌ای طنزآلود، در حکم جبران ِکاستی ِنهفته در گزافه‌کاری اند: او وراجی می‌کند، سیل ِکلمات را با شتابی جنون‌آمیز مرتب می‌کند، اما همواره انگار کم می‌گوید، نا-موسیقی ِاو اساساً در پی ِجبران ِکاستی ِپرگویی ترتیب می‌یابد....

تاریخ ِتحول ِخدا.. تاریخی پاد-یزدان‌شناختی که دگردیسی ِتن ِخدا در زمان را بکاود.. از دل ِاین تاریخ‌نگاری شاید بتوان سنجشی نو از مناسبات ِمیان تن ِخدا و تن ِآدمی یافت؛ آن‌گاه شاید بتوان فهمید چه میزان از این اضطراب ِبنیادین (که به‌گونه‌ای ایرونیک در هستی‌شناسی خصیصه‌ی سرشتین و پیشاتئولوژیک ِدازاین معرفی شده) و این حزن ِنهیلیستی ریشه در اشکال ِپیشرفته‌ی(به‌لحاظ ِیزدان‌شناختی) حضور خدا دارد... بی‌شک زمانی که خدایان جوان بودند و بادسر و خام‌دست(!)، بار ِهستی سبک‌تر بود.

غالب ِکنش‌هایی که به قصد ِاصلاح ِوضعیت‌های خطربار و کاهش ِریسک‌ها صورت می‌گیرند، به‌گونه‌ای واگشت‌پذیر، به خود بازمی‌گردند، و خود را خنثا می‌کنند؛ به تعبیر ِژیژکی، این اقدام‌ها خود-بازتافتی اند (یعنی تعدیل ِیک ریسک، درنهایت، ریسک و خطر ِدیگری را پدیدمی‌آورد) ... به‌ترین نمونه‌ برای درک ِاین تعبیر، تقلای فضاحت‌بار ِما برای اعاده‌ی حیثیت ِیک نام است: خلیج فارس؛ نیتی که خود را خراب کرد، عزمی که خود را بلعید: قرار بر این بود که نام ِخلیج فارس اعاده شود، درحالی که این نام تحویل شد: "خلیج ِهمیشه فارس"!...

شیوه‌ی کسب‌و‌کار رابطه‌ی تنگانگی با شیوه‌ی خوردوخوراک دارد. کسانی که مسخ ِشیوه‌های ازخودبیگانه‌ی کار می‌شوند، علاقه‌ی عجیبی به خوردن ِچیزهای مسخره و هرز، که طعم و رنگی کودک‌پسندانه دارند، پیدا می‌کنند؛ مهندسان را ببینید، کسانی که دست ِکم یک‌سوم ِزمان ِروز ِخود را صرف ِتعالی ِسازمان و سیستم و برنامه می‌کنند، دست ِکم دوسوُم از خوراک ِخود را به بلعیدن و نشخوارکردن ِتنقلات ناجور و بچه‌گانه اختصاص می‌دهند. تنقلاتی که برای خردسال معنای ِرنگ و تنوع می‌دهد و درخقیقت بخشی از بازی ِسازنده‌ی زیست‌جهان ِاوست، برای آن‌ها درمقام متعادل‌کننده‌ی روند ِکسالت‌بار ِزمان و روحیه‌ی شیء‌گشته‌ عمل می‌کند.

این بلاهت ِآمیخته با عصبیت ِایرانی حیرت آور است! این ذهن‌ها هرگز نمی‌توانند در فضایی غیر از این، انسجام ِخود را بپایند. این فضای ِبسته (که شاید از فرط ِول‌انگاری بسته شده!) رُستن‌گاه ِرمانس ِایرانی هاست. ایرانی جز در خفقان، جز در فضای ِبی‌حالی و یأس، در محیط ِنموری که در آن به سختی می‌توان نفس می‌کشد، در هیچ جای دیگر نمی‌تواند تغزلی بیاندیشد و رفتار کند. ایرانی به‌طور ِطنزآلودی، مهرورزی ِخود را مرهون ِغوطه‌خوردن در گنداب ِاین نظام ِتمامت‌خواه است.. این مهرورزی هیچ ربطی به روح ندارد...

ح شاد است. او می‌گوید پس از سه سال تنهایی بلأخره توانسته کسی را پیدا کند که به‌خاطرش دروغ بگوید، بگرید، به‌خاطرش نخوابد، جان بکند و بمیرد... او شاد است چون ورطه را یافته، چون قاب ِمعنا را پیدا کرده، چون دیگر از بی‌نامی‌ ِبس‌گانه‌ی چیزها خسته نمی‌شود، چون چیز را پیدا کرده...

تن ِزن نا-جور است؛ پر از شکاف و شیار و تردید و لرز؛ پر از انرژی‌های سردی که پای‌گیری ِایستار ِنهایی ِروان‌-تنانه را، حتا در لحظه، به امری ناممکن بدل می‌کنند. این تن در برابر ِهر قانونی تن می‌زند (و بخش ِبزرگی از مصایب ِزن از ندانستن ِهمین حقیقت برمی‌آید، حقیقتی که دراصل باید انگیختار ِزن برای پیش‌روی باشد). اغواگری زن، در همین کنش‌پریشی‌های همیشه‌گی، در همین لق‌زده‌ها و لنگدین‌هاست؛ به همین خاطر، زن همان‌جایی حضور دارد که این شیارها قدرت ِنهایی ِفُرم (غیاب ِمعنا) را اعاده می‌کنند: در اغوا، در رمان، در رویا – در جاهایی که اشاره‌ها بازی می‌کنند، اما به آن-جا، و همواره به آن‌-جایی که تلاش برای یافتن ِنشانه عقیم می‌ماند( این شیارها و پراشیده‌گی‌ها را حماقت ِانسان‌شناختی ِزن خراب می‌کند: با حجاب یا با جراحی پلاستیک: معنای معناناپذیری با تحمیل ِمعنا بی‌معنا می‌شود). تن ِجور-گشته‌ی زن – تن ِمردنمای زن، تنی که می‌خواهد فالیک باشد – به کالبدی عاری از ژوییسانس، ابژه‌ای لول و ملالت‌بار می‌ماند، امری که نظر می‌اندازد اما نظر را نمی‌گیرد.

امبینت ِتابستانه: امبینت ِآیینی (Ritual Ambinet) و امبینت ِکفرکیشی (Pagan Ambient)... مایه‌های آیینی، هم گرم اند و هم (تاحدی) آزارنده مثل ِتابستان؛ با این حال، در این‌جا، از آن‌جا که فضا، فضای موسیقی است، می‌توان به آفتاب دستور داد تا تاریک شود.. هوای سرخ ِHerbst9، شب‌های سیاه و دوداندود ِBlack Funeral، و رودخانه‌ی سرد ِSvasti-Ayanam.

موسیقی ِKarjalan Sissit، عیناً یک موسیقی ِفاشیستی است، اما فاشیسمی متعلق به دوره‌ای که باید با مسخره‌کردن ِفاشیسم، فاشیست بود. این موسیقی نه تنها به کار ِهامیدن ِارواح ِتوده و بسیج ِروان‌های مسخ‌گشته درجهت ِتحصیل ِآرمانی فرازمانی وزَبرتاریخی نمی‌آید، بل‌که، دراساس، ضد ِتوده است. مایه‌های نئوکلاسیسیت و فولکلوریک (اگرچه حربی-حماسی) با فردیت ِحاد ِفضای ِامبینت می‌آمیزند و موسیقی را، در جانبی مخالف با ترتیب ِلیبیدوییک ِفاشیستی، ابزورد و نیست‌باش می‌کند.. موسیقی ایده‌آل برای یک کلبی‌مسلک ِاسلاوی.

س می‌گوید که خاطره‌ی ر به وصله‌ای چاره‌ناپذیر بر بدن ِهستی‌اش می‌ماند، وصله‌ای که هم رنج می‌زاید و هم گرم می‌کند و لحظات ِکند را معنا می‌بخشد. خاطره‌ای که به جریان ِزمان چنگ انداخته، کندش می‌کند، ازرمق‌اش می‌اندازد، گویی می‌خواهد بمیراندش. {درست مثل ِStill-Motion، که در آن ریتم سه بار کاسته می‌شود تا درنهایت(؟) کندی‌اش به جریان ِاثیری ِپُرنور و به‌ستوه‌آورنده‌ای از هارمونی ِتک‌نواخت سرریز کند که ابراز ِسبُکی و اجرای نور در آن فرجامی ندارد.}

در "وصایای تحریف‌شده"، کوندرا به "غربتی" اشاره می‌کند که دربرابر ِبیگانه‌گی با امر ِناآشنا قرار می‌گیرد (بیگانه‌گی دربرابر ِمعشوق ِقبلی، نه بیگانه‌گی در برابر ِکسی که تازه خواستار ِبرقراری ِرابطه با اوییم / بیگانه‌گی ِفزاینده به کودکی: حسرت آمیخته با پرهیز از دنیای کودکی). غربت دربرابر ِامری که پیش‌تر آشنا بوده و حال، به خاطر ِدوری، در حال ِرنگ‌باختن است. این که دوری از امر ِپیش‌تر آشنا، رفته‌رفته، و به گونه‌ای گریزناپذیر، آن امر را به امری بیگانه تبدیل می‌کند.. این فراگرد، اگر ذهن ِظریفی به آن آگاه شود، به‌مراتب از درد ِدوربودن از امر ِآشنا رنج‌بارتر است. دورگشتن، فراموشیدن و از دست‌رفتن ِنام ِمعشوق همیشه گران‌تر از از دوربودن و ازدست‌دادن ِمحتوای ِانضمامی ِاو است! میل، تکه‌های میل، همیشه جا می‌مانند.. حتا اگر ابژه‌ی صغیر به‌کل رنگ عوض کرده باشد.





۱۳۸۶ خرداد ۲۷, یکشنبه


جهانی در صفیرشان
Elend



جهاني در صفيرشان

خيمه‌سراها را گشوده ديدم
و فريسه‌گان ِتاريكي را، بر جايي كه برده‌گان مي‌پوسيدند

رزم-خوُر به رأس آهیخته
و من هراسان ِتارين...

ديشب، كه تن‌ات مي‌سوخت
جهاني بود در ضجه‌هاي‌‌ات
عشق، من چهره‌ات را بر خاطره‌ي نيم‌روشن مي‌تراشم
و به دورترين ويرانه مي‌تازم
آن‌جا كه لابه‌ها از يادگاه‌اش به گوش می‌رسند
آن‌جا، در دِير، كه تاريكي است تنها راه‌دان‌مان
آن‌جا كه ستهم ِمردمان را لگامي نيست

وای! واي بر مردان ِفضيلت
كه برده‌ي برده‌گان خواهند گشت..
و پيكرشان آويخته
و نام‌شان بدنام

دل‌آوري!
پاي‌داري!

تن‌ام ريسماني‌ست آونگان بر دو پهنه:
- آهنگ غريبي كه بر هيچ جهانی نمی‌سزد و درنگ نمي‌كند بر نايش ِاشارتي كه به زادش آورد
ريسمان، خطي است،
و خط، شاري
شاري بي‌پايان از مرده‌گان.
هرمس مرده‌گان در انتظار ِبرداشت: پهنه‌ها افروخته.
آتش نزديك مي‌آيد.


اوبارنده

هيچ د‍ژي ناگشودني نيست، مگر آن دژ در كتاب ِرزمي
كه ديوارهاي سنگ‌اش، تُرد بود چونان چون تافته‌ي گيس
گاه كه شمارشمار می‌افراشتند به فراخوان ِاوبارنده و آگنيده بودند از خون، تو را هيچ اشكي نبود..
ديوارهاش كه تنها به خروش ِتيغه‌ها دم مي‌دادند
كلمه كنده بر سنگ
راز از باد ِاسيري مي‌گشايد كه به جانب ِجنگل مي‌وزيد تا تاريخ ِاين ديوارها بياورد
تا درختان هم بگريند و ماتم گیرند
وقتي ابر ِخواب مي‌افشاند
نيم‌روشني كه به يغماي‌ات مي‌بَرَد،‌ باز-ات نمی‌دارد تا بتابي و نام آوری.

مرده.
مرده بودم، و مرده به دِير درون گشتم
مار، ارباب ِخور، ساكن نشسته بود.


شار ِبي‌پايان ِمرده‌گان

و زمين از پ‍ژواك ِخشم ِخویش به لرز نشست
آشوبه‌اش رشته از هزاران آوا

و مار ِنفاق در هوا لغزيد و خور را اوبارید تا حكم ِمرگ برآورَد

تو، كه سرنوشتي
كه سوزي، كه خشمي
خاكستر ِچليده از سينه‌ات را به فراموشی سپار
به زهر ِمار نيالودش
بي که نزديك ِآغاز شوی
رخت كن
و به هاويه‌ي مرده‌گان فروشو

اگر ناديده را ديدي، لنگ مزن
که تو سرسپرده به آن سخت‌سر نیستی


دست‌وبال‌ات را برآوردم

به بَر ِرود که رسیدم
قوهای مرده بودند
و دانستم به قلمروی ِدروزخین فرو آمدیم

در راست، چاهی
و سَروی در آن نزدیک

گوش به نجوای زمان
در دمی بُریده از مکان
در گستره‌ای که هیچ حیاتی از آن نیاید

رود، دریاچه‌ای است
دریای ساکنی‌ست
که اندیش‌های‌ام از آن می‌جوشند

من همان دریای‌ام که به آن می‌زنم
اقیانوس ام و گردون ِپُرستاره
همان دریا که کفر-اش می‌گویم
همان دریا که غرق‌اش می‌شوم

رگان‌ام، آب‌تاخت اند
اندام‌ام، جنگل
پیکر-ام، توزه‌ی درختی که پرده بر دل ِتیره‌ی مرگ می‌پوشد

دِیر ویران گشته و خدایان دیگر سخن نمی‌گویند

و من غرق ِتاسه ام

در پی ِمانده‌های‌ات
دست‌و‌بال‌ات را گرد آوردم، آن‌گاه که نمای مارها مویه‌گران را ترس می‌دهد
مارها، بی‌شمار
پیچیده بر سینه‌ات
چون شاخسار
و دم می‌گرفتند بر حیاتی جز حیات ِخویش
یکی را برگرفتم، بر کف ِدست، به خور نمایاندم
یخ زد و ژابیز ِزرتاب تراوید
پژواکی آمد، غریب، از دوزخ
رگ ِپُراپُر از خون ِنژاده‌ام فراپیش ِپرسفون آوردم
و شنیدم نغمه‌ی زمین را

مرا {پرسفون} به سرزمین ِسایه‌ها خوش‌باز می‌زند


سکون

تاراج و قتل
می‌شاید که درها بپیچند و دیوارها وادهند..
می‌شاید که باران، خاکستر نرُوبد
می‌شاید که دیگر نثار ِخون نباشد...
آجرهای حنایی طالب ِفام ِارغوانی اند

زمین شار می‌شود
و بافت‌ها سیاه
تارینی مسخ ِکشتار
تن ِدرخت پوسیده
رزم، آسمان است
و اقیانوس غوغا
آتشان پیش می‌روند بر فراز ِلاشه‌ها

خواست ِآن مردان می‌دریم و به یوغ ِبرده‌گی‌شان می‌کشیم

اسیر ِدام ِنفاق
دل‌آوری لگام از خویش کنده
بیگانه‌گان به خاک‌مان می‌تازند و خصم می‌شوند
برادران بر برادران می‌شورند
و خون از خون می‌مکد


بوریاس

صفیر از هر سوی ِشهر، و صفیر در میان ِهزارانه‌ی صفیر مرده: آن‌ها مرده‌ اند!

{باد} پُرتاو بر شهر ِبرده‌گی می‌توفد
که آدمی سهم‌ناک‌ترین دد است
رزم‌ها زهرمان می‌زنند
و من از بطن ِدل ِسیاه ِشب می‌دانم
که قانون ِعام را وامی‌نهیم

زنده‌گی زیر ِزوبین، و روح بر شمشیر
از راه ِاقبال رنج می‌بارد

روشنای ِشب ِهمیشه
از خط ِزمان می‌تابد
باد بر پیکرها
ردها و نشان‌ها و عهد می‌روبد

اما این سردا، گرما از تل ِلاشه‌ها نمی‌بَرَد
و من، مرگ‌ام
خوش‌وازی‌ست به بوریاس در رگ‌هام


فریسه‌ی تاریکی

خيمه‌سراها را گشوده ديدم
و فريسه‌گان ِتاريكي را، بر جايي كه برده‌گان مي‌پوسيدند

ناف ِزمین از تاریکی صفیر می‌کشد



مرزهای مرگ را بسوده‌ام

از فریسه‌ی تاریکی بازگشته‌ام
برای تو
که از میان ِمرده‌گان، دست بر من نهادی
از جنگل ِمارهای تافته با تاریکی بازگشته‌ام
پنجه‌هاشان بر پرده‌ی خیال ِصفیرم

از جنگل ِمارهای پیچیده به تاریکی بازگشته‌ام
از فریسه‌ی سایه
و دست‌ام سوده بر کرانه‌های مرگ


اسرپان

و این‌جا، پایان ِسفر
خواستم جهان را پرگار گیرم اما جهان در دُور گم گشت
خاک خونی و آسمان خونی و دریا خونی
و از این پس، پهنه‌ پهنه‌ی بیداد ِلاشه‌خواران ِلندهور است
موج ِخون، باد ِتوفان: ناف ِزمین از تاریکی صفیر می‌کشد.
پس بیا.. بیا.. که حکم‌ات این جاست
بیا.


برای شافع




۱۳۸۶ خرداد ۲۱, دوشنبه



خطی از شهریاران ِبی‌مرگ بر تاج ِشکسته‌ی هُرماس



شراب و نغمه‌ام دهید
که دمی بیش از من نمانده

تاج می‌آورد بر درخت، باد ِسیمین و ضجه‌ی سگ ِتازی بر پوست ِدرخت چین ِردای ِتن ِتاج‌دار.. شبح، شبانه بر سینه‌‌ای تازی، خوی ِسرد بر عشقه‌ی عشقی: لابه‌لای خارها شمیم ِایثار است و زمزمه‌ی گناه.. لای ِلابه‌لا، دریای ِوسوسه و حزن ِهرماس...

نیستی می‌طلبم
و خیال‌اش خوش‌باش می‌زند بر اندیش‌های‌ام

بر زمان ِاهریمنی، دوزخ ِتن-ها در هوای ِخارها به پاست.. خارها چون ساقه‌های رام ِشالیزار می‌رقصند به گامی مرگ‌بار بر افروخته‌ی پوست... قطره بر ابرو التیام ِسوزش ِروز: قطره‌ی سرخ

بر پیکر ِزرتاب‌ات پنجه می‌سایم
بر سینه‌ی زرینت
به دریای‌ات می‌زنم
از شور

به پهنای ِشوق، اندام ِگشوده درهم‌ تافته .. آهنگ بر دست، با پای ِضعف، با شانه‌های لرزان بر بوسه‌های تفته می‌خوابد.

ماری نزدیک‌ام آمد
پیش چشمان‌ام
به خدا نگریستم
به چشم بر دروغ‌های‌ام می‌دوخت

بر انگبین ِکبود ِپیشانی، مو شیار ِخون‌راهه می‌شود آویخته بر پادیست ِخیره‌گی و دیوار ِسفید. هرماس مانده و هرز ِهبوط در گردابه‌ی عرصه‌ی خاکی برمی‌آسیمد. افسوس بر آتش، کاش بر معصیت، بر دوری...

تاج ‌کشیده از خار و درد
دست‌هامان خاسته به خواست ِخون‌اش
و امواج ِسرخ ِاشک‌های نبرد
بر ما ناگریزمان

پسین ِکشتار، گاه ِسرخ ِفاتح... نگارین در آغوش، قاب‌اش خراشیده‌ی از حزن حنجره‌‌‌ی غروب و لب‌ها سنگین از زخم ِسایه‌ی تیز ِصلیب... فتح، یال بر عاج ِپوست می‌ساید و شکست در ارغوان ِآسمان ِخسته از نبرد طالب ِخواب...

واپسین شب‌ام
چه آفرندی! چه نمایی!
خون، شراب، و گل‌های سرخ
و من همه سفید و خنگی

خواب ِسفید، بی بویه، بی خفتو .. اما ماری نزدیک‌ام می‌آید با پاهای سفید.. اغوای مرگ بر کهربای ِچشمان‌اش


با MDB
برای شروین



۱۳۸۶ خرداد ۱۵, سه‌شنبه


از دیالکتیک ِمنفی
آدورنو


دلبسته‌گی فلسفه


فلسفه، در این برهه‌ی تاریخی، ردای دلبسته‌گی ِحقیقی‌اش را به آن چیزی آویخته که هگل، هم‌رای با سنت
{ ِفلسفی}، بی‌علاقه‌گی ِخود را نسبت بدان ابراز کرده: امر ِغیر مفهومی، امر ِمنفرد و امر ِخاص؛ همان چیزی که افلاطون به‌خاطر ِناچیزی و ناپایداری‌اش دست ِرد به آن زده، و هگل بر آن برچسب ِ"هستی ِکاهل" نهاده. زمینه‌ی این امر، کیفیت‌هایی‌ست که به حد ِکیفیت‌های ناچیزquantité négligeable) ) و تصادفی فروکاسته شده اند. امر ِحیاتی برای مفهوم، همان چیزی‌ست که مفهوم آن را دربرنمی‌گیرد و شامل نمی‌شود، همان چیزی‌ست که مکانیزم ِتجرید‌پردازی ِمفهوم آن را حذف می‌کند، همان چیزی‌ که نظیری برای مفهوم نمی‌تواند بود. برگسون، و هم‌پا با او هوسرل، طلایه‌داران ِمدرنیته‌ی فلسفی، به این {ایده} پی داده اند، و لیکن به عقب، به متافیزیک ِسنتی پس رفته اند. برگسون، به دستاویز ِامر و حکم، به جانب‌داری از امر غیر-مفهومی، سنخ ِمتفاوتی از شناخت را برساخت. نمک ِدیالکتیک بر اثر ِجریان ِ{تک‌‌شکل و} تمایززدوده‌ی حیات به‌کلی {از بستر زنده‌گی} زدوده شد؛ آن چه که اساساً سخت قراریافته بود، در عوض ِاین که در همان موقعیت جزیی و فرعی‌اش بازشناخته شود، به خاطر ِاین که امری فرعی‌ست کنار گذاشته شد. از دل ِبیزاری از مفهوم ِعام و سخت‌پا، آیین ِ"بی‌واسطه‌گی ِعقل‌ستیز" {درمقام ِ} کیش ِسالاری ِاستقلال برعلیه ِعدم استقلال برآمد. او، هردو حالت ِشناختاری ِمورد نظر خود را در قالب ِنوعی دوگانه‌انگاری، برضد ِیکدیگر برنهاد – چنان‌که دکترین‌ ِدکارت {سوژه و ابژه} و کانت {نومن-فنومن} نیز، که ازقضا طردشان کرده بود، بدان ترتیب بودند. شناخت ِعلّی-مکانیکی، به‌مثابه دانش ِپراگماتیک برجا می‌ماند، دانشی که، به همان‌اندازه که دستگاه ِبورژوازی از گرایش‌های ِسهل‌گیر و ساده‌انگار ِکسانی که از آن دستگاه منفعت می‌جستند نامتأثر بود، از شناخت ِشهودی بی‌بهره بود. آن نهادهای مجلل، خود، چونان چیزهایی انتزاعی در فلسفه‌ی برگسون نمود می‌یابند که به‌سختی ورای ِآگاهی ِفنومنال ِزمان می‌روند – {مفهومی از زمان} که ضامن ِزمان فلسفی-گاه‌شناختی ِکانت که از دید ِبرگسون زمان ِمکانی‌گشته است؛ درحقیقت، حالت ِشهودی سیر ِروح، اگرچه امری‌ست دشوارساخت، در مقام عناصر ابتدایی و کهن ِواکنش‌های تقلیدی، به حیات ِخویش ادامه می‌دهند. {...} به هر رو، نهادها فقط به گونه‌ای بی‌قاعده و نامنظم پیش می‌روند. هر شناختی، حتا شناخت ِبرگسون، اگر بر آن است تا در مقام ِشناختی ملموس و کنکریت قوام یابد، نیازمند ِعقلانیتی‌ست که او خوار-اش می‌داشت. دیرند به‌مثابه‌ی یک مطلق پیش می‌آید، شوند ِناب، کنش ِناب(Actus Purus)، به همان بی‌زمان‌مندی‌ای پس می‌نشیند که برگسون آن را در متافیزیک، از افلاطون و ارسطو به این سو، به باد ِملامت گرفته بود. او به این نمی‌اندیشید که آن چیزی که کورمال بدان دست می‌یازد، اگر چون سرابی دسترس‌ناپذیر نباشد، دست‌ ِکم فقط به میانجی ِابزارواره‌گی ِشناخت و از رهگذر ِاندیشه‌ای که از اهداف‌اش پیشی جسته و نهایتاً در تمایل ِصرف به کارشیوه‌ای که از همان ابتدا رشته‌ی اتصال ِخود را با آن شناخت گسسته بود، دیده می‌تواند شد. از سوی ِدیگر، هوسرل ِمنطق‌دان، آن حالتی از شناخت را به پیش می‌نهد که با آن، شخص در تقابل با تجرید ِعمومیت‌بخش، گوهر و ذات را درمی‌یابد. او، تجربه‌ی ذهنی ِویژه‌ای در ذهن داشت که از طریق ِآن دریافت ِذات در امر ِجزیی ممکن می‌شد. با این همه، گوهری که این تجربه بدان اشاره داشت، مشخصاً خود را از مفهوم ِعمومی تفکیک نمی‌کرد. نوعی ناهم‌خوانی ِزمخت و درشت بین ِسازمان ِکارکردی ِدرک و پایان‌گاه ِآن وجود دارد. هیچ تلاشی در فرارفتن از ایدئالیسم موفق نبوده است: برگسون به همان طریقی که دشمنان ِپوزیتیویست‌اش خود را اثبات می‌کنند، خویش را با توسل به واقعات ِبی‌واسطه‌ی آگاهی ، توجیه می‌کند؛ هوسرل هم به همین سان به پدیده‌ی جریان ِآگاهی متوسل می‌شود. هر دو، در پهنه‌ی درون‌ماندگاری ِسوبژکتیو فرومی‌مانند و یخ می‌زنند. چیزی که در مخالفت با این دو می‌توان اظهار داشت همان چیزی‌ست که هر دو به‌عبث می‌خواهند با تردستی فراچنگ اش آورند: همان چیزی که ویتگنشتاین بدان اشاره داشته، {یعنی} گفتن ِچیزی که نمی‌توان آن را گفت. تناقض ِساده‌ی این درخواست، تناقض ِخود ِفلسفه است: این {درخواست} فلسفه را به‌منزله‌ی دیالکتیک تعبیر می‌کند پیش از آن‌که خود را در متن ِتناقضات ِخاص ِخود از هم بپاشد. خود-اندیشی ِفلسفی یعنی وررفتن با این پارادوکس. امروز – درست مثل ِزمان ِپیشافلسفی ِمورد ِنظر ِهگل – چیزهای دیگر، همه‌گی دلالت و معنا و پسا-سازه‌ اند. داشت ِایمان – ایمانی که همیشه به پرسش کشیده می‌شود – به این که هنوز فلسفه امکان‌مند است، به این که مفهوم می‌تواند از مفهوم و از مراحل ِابتدایی و بهره‌های نهایی خیز بردارد و درنهایت به امر ِغیرمفهومی دست یازد، برای فلسفه واجب است، اما در پهنه‌ی این ایمان، چیزی ساده‌انگار و خام‌ وجود دارد که آن را می‌آزرد؛ وگرنه تا به‌حال فلسفه، و در پی ِآن تمام ِچیزها، خود را به روح تسلیم می‌داشتند. حتا ساده‌ترین عملیات هم نااندیشیدنی است، هیچ حقیقتی وجود ندارد، چیزها، همه‌گی هیچ اند. هر چیزی که حقیقت بتواند آن را ورای ِمحیط ِتجریدی‌ ِمفاهیم برگیرد، جز آن امری که توسط ِخود ِمفاهیم سرکوب، بی‌اعتبار و وانهاده شده، هیچ پای‌بست ِدیگری ندارد. آرمان‌شهر ِشناخت جایی‌ست که، در آن، در به روی ِامور ِغیرمفهومی از طریق ِمفاهیم گشوده است، بی آن که این امور به مفاهیم تبدیل گردند.

۱۳۸۶ خرداد ۱۴, دوشنبه


Moonspell
Opium

تریاق


تریاق، کام یا خواست؟
شهیقی از دل ِبذری شنگ
تخریب
از میان ِاین دود
دیدار ِاشارات ِارُسی ِخدایان ِصغیر بر بلندای وجد

تریاق، و رویایی دیگر
و گیتیانی از تن و گوهرکان ِسرخ ِابیدادی

تریاق، و خواب ِمن در عیش
سوختن با تو
گاه که در من می‌سوزی

تریاق، خیال‌ها می‌پردازیم
که می‌گدازیم به ریشه‌ات
به تو، بکرترین گل
و ما بیتاترین میوه‌گان‌ات

تریاق، در من سوزان و در تو سوز
تریاق، سوخته بر من و سوزیده بر تو


افزونه:
این کامی شرقی‌ست.. که مثل ِگزاره‌ای داغ اما بی‌شور، گذر و گذشت ِخود را فرامی‌خواند، دیر می‌پاید اما و پارها، پارهای زمان را بر بستری فرشین، چیستان ِبی‌معنا می‌کند. این کام ِبی خواب و بی اندیش و سرخ که ساعت‌اش عصر و جای‌اش بر تختی‌ست معلق بر فضای ِدم ِدیگر و زخمه‌ی پیش، کامی‌ است بی‌از گام که پیش از آن که کام را بر تخت نشاند و خجیر بسوزد، دیس می‌سوزد، بر ریخت شار ِمرگ می‌شود و به قصد ِکام برمی‌گردد و حکم ِبازدم می‌دهد...