۱۳۸۶ خرداد ۱۵, سه‌شنبه


از دیالکتیک ِمنفی
آدورنو


دلبسته‌گی فلسفه


فلسفه، در این برهه‌ی تاریخی، ردای دلبسته‌گی ِحقیقی‌اش را به آن چیزی آویخته که هگل، هم‌رای با سنت
{ ِفلسفی}، بی‌علاقه‌گی ِخود را نسبت بدان ابراز کرده: امر ِغیر مفهومی، امر ِمنفرد و امر ِخاص؛ همان چیزی که افلاطون به‌خاطر ِناچیزی و ناپایداری‌اش دست ِرد به آن زده، و هگل بر آن برچسب ِ"هستی ِکاهل" نهاده. زمینه‌ی این امر، کیفیت‌هایی‌ست که به حد ِکیفیت‌های ناچیزquantité négligeable) ) و تصادفی فروکاسته شده اند. امر ِحیاتی برای مفهوم، همان چیزی‌ست که مفهوم آن را دربرنمی‌گیرد و شامل نمی‌شود، همان چیزی‌ست که مکانیزم ِتجرید‌پردازی ِمفهوم آن را حذف می‌کند، همان چیزی‌ که نظیری برای مفهوم نمی‌تواند بود. برگسون، و هم‌پا با او هوسرل، طلایه‌داران ِمدرنیته‌ی فلسفی، به این {ایده} پی داده اند، و لیکن به عقب، به متافیزیک ِسنتی پس رفته اند. برگسون، به دستاویز ِامر و حکم، به جانب‌داری از امر غیر-مفهومی، سنخ ِمتفاوتی از شناخت را برساخت. نمک ِدیالکتیک بر اثر ِجریان ِ{تک‌‌شکل و} تمایززدوده‌ی حیات به‌کلی {از بستر زنده‌گی} زدوده شد؛ آن چه که اساساً سخت قراریافته بود، در عوض ِاین که در همان موقعیت جزیی و فرعی‌اش بازشناخته شود، به خاطر ِاین که امری فرعی‌ست کنار گذاشته شد. از دل ِبیزاری از مفهوم ِعام و سخت‌پا، آیین ِ"بی‌واسطه‌گی ِعقل‌ستیز" {درمقام ِ} کیش ِسالاری ِاستقلال برعلیه ِعدم استقلال برآمد. او، هردو حالت ِشناختاری ِمورد نظر خود را در قالب ِنوعی دوگانه‌انگاری، برضد ِیکدیگر برنهاد – چنان‌که دکترین‌ ِدکارت {سوژه و ابژه} و کانت {نومن-فنومن} نیز، که ازقضا طردشان کرده بود، بدان ترتیب بودند. شناخت ِعلّی-مکانیکی، به‌مثابه دانش ِپراگماتیک برجا می‌ماند، دانشی که، به همان‌اندازه که دستگاه ِبورژوازی از گرایش‌های ِسهل‌گیر و ساده‌انگار ِکسانی که از آن دستگاه منفعت می‌جستند نامتأثر بود، از شناخت ِشهودی بی‌بهره بود. آن نهادهای مجلل، خود، چونان چیزهایی انتزاعی در فلسفه‌ی برگسون نمود می‌یابند که به‌سختی ورای ِآگاهی ِفنومنال ِزمان می‌روند – {مفهومی از زمان} که ضامن ِزمان فلسفی-گاه‌شناختی ِکانت که از دید ِبرگسون زمان ِمکانی‌گشته است؛ درحقیقت، حالت ِشهودی سیر ِروح، اگرچه امری‌ست دشوارساخت، در مقام عناصر ابتدایی و کهن ِواکنش‌های تقلیدی، به حیات ِخویش ادامه می‌دهند. {...} به هر رو، نهادها فقط به گونه‌ای بی‌قاعده و نامنظم پیش می‌روند. هر شناختی، حتا شناخت ِبرگسون، اگر بر آن است تا در مقام ِشناختی ملموس و کنکریت قوام یابد، نیازمند ِعقلانیتی‌ست که او خوار-اش می‌داشت. دیرند به‌مثابه‌ی یک مطلق پیش می‌آید، شوند ِناب، کنش ِناب(Actus Purus)، به همان بی‌زمان‌مندی‌ای پس می‌نشیند که برگسون آن را در متافیزیک، از افلاطون و ارسطو به این سو، به باد ِملامت گرفته بود. او به این نمی‌اندیشید که آن چیزی که کورمال بدان دست می‌یازد، اگر چون سرابی دسترس‌ناپذیر نباشد، دست‌ ِکم فقط به میانجی ِابزارواره‌گی ِشناخت و از رهگذر ِاندیشه‌ای که از اهداف‌اش پیشی جسته و نهایتاً در تمایل ِصرف به کارشیوه‌ای که از همان ابتدا رشته‌ی اتصال ِخود را با آن شناخت گسسته بود، دیده می‌تواند شد. از سوی ِدیگر، هوسرل ِمنطق‌دان، آن حالتی از شناخت را به پیش می‌نهد که با آن، شخص در تقابل با تجرید ِعمومیت‌بخش، گوهر و ذات را درمی‌یابد. او، تجربه‌ی ذهنی ِویژه‌ای در ذهن داشت که از طریق ِآن دریافت ِذات در امر ِجزیی ممکن می‌شد. با این همه، گوهری که این تجربه بدان اشاره داشت، مشخصاً خود را از مفهوم ِعمومی تفکیک نمی‌کرد. نوعی ناهم‌خوانی ِزمخت و درشت بین ِسازمان ِکارکردی ِدرک و پایان‌گاه ِآن وجود دارد. هیچ تلاشی در فرارفتن از ایدئالیسم موفق نبوده است: برگسون به همان طریقی که دشمنان ِپوزیتیویست‌اش خود را اثبات می‌کنند، خویش را با توسل به واقعات ِبی‌واسطه‌ی آگاهی ، توجیه می‌کند؛ هوسرل هم به همین سان به پدیده‌ی جریان ِآگاهی متوسل می‌شود. هر دو، در پهنه‌ی درون‌ماندگاری ِسوبژکتیو فرومی‌مانند و یخ می‌زنند. چیزی که در مخالفت با این دو می‌توان اظهار داشت همان چیزی‌ست که هر دو به‌عبث می‌خواهند با تردستی فراچنگ اش آورند: همان چیزی که ویتگنشتاین بدان اشاره داشته، {یعنی} گفتن ِچیزی که نمی‌توان آن را گفت. تناقض ِساده‌ی این درخواست، تناقض ِخود ِفلسفه است: این {درخواست} فلسفه را به‌منزله‌ی دیالکتیک تعبیر می‌کند پیش از آن‌که خود را در متن ِتناقضات ِخاص ِخود از هم بپاشد. خود-اندیشی ِفلسفی یعنی وررفتن با این پارادوکس. امروز – درست مثل ِزمان ِپیشافلسفی ِمورد ِنظر ِهگل – چیزهای دیگر، همه‌گی دلالت و معنا و پسا-سازه‌ اند. داشت ِایمان – ایمانی که همیشه به پرسش کشیده می‌شود – به این که هنوز فلسفه امکان‌مند است، به این که مفهوم می‌تواند از مفهوم و از مراحل ِابتدایی و بهره‌های نهایی خیز بردارد و درنهایت به امر ِغیرمفهومی دست یازد، برای فلسفه واجب است، اما در پهنه‌ی این ایمان، چیزی ساده‌انگار و خام‌ وجود دارد که آن را می‌آزرد؛ وگرنه تا به‌حال فلسفه، و در پی ِآن تمام ِچیزها، خود را به روح تسلیم می‌داشتند. حتا ساده‌ترین عملیات هم نااندیشیدنی است، هیچ حقیقتی وجود ندارد، چیزها، همه‌گی هیچ اند. هر چیزی که حقیقت بتواند آن را ورای ِمحیط ِتجریدی‌ ِمفاهیم برگیرد، جز آن امری که توسط ِخود ِمفاهیم سرکوب، بی‌اعتبار و وانهاده شده، هیچ پای‌بست ِدیگری ندارد. آرمان‌شهر ِشناخت جایی‌ست که، در آن، در به روی ِامور ِغیرمفهومی از طریق ِمفاهیم گشوده است، بی آن که این امور به مفاهیم تبدیل گردند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر