ژکانیده از Esoteric
Morphia
سکوت،
در دلگیری تاریک ِخلوتام نفس میکشد
پروانههای نسیم
بر افگار ِپیر بوسه میزنند،
گرمای بال ِتیمارشان بر زخم سردم مینشیند
سکوت، نفس میکشد...
ژند-اندیشهها،
خفته در گشتگاه خدای خواب
بیدار-اند
در رویا،
با مورفیس
در خواب، بیدار-اند
رقص مرگبار زمان بر لاشهی زندگی،
بر تپهی تبهگن دوستی به راه است
رقصی بر مرگ مهر
آه ِخستهی همسوگانام
بیچشته و بیشور میسوزد،
خاکستر ِاخگر-اش آرمیده در دستانام،
آهنگ ِشدن میکند
آه،
باد، میرمد
آه، میرود
گناهانام بناز
این خون ِروانه
در آیین شهوتناکات میجوشد
خواستام را بتیار
در قلمروی زیر-آستانهای ام
میپژوهم
درگیر ِتن
شهوت، ماندنام میخواهد
به عروسکانی خیرهام که بازی میکنند
به دستوپای چوبینشان،
به مردهرنگشان
تنشان که با انگشتان عروسکگردان پیچوتاب میخورد
آنانی که پی میروند،
آنان ِپرادا
که هستند آنچه که نیستند
نبودن...نبودن...
کلامشان چون ورورهی پیرزن بر شادابی ِذهنام میتوفد
لحن ِخشیکدهشان در روحام میخلد
نقابی کجا؟
که بیاید و این بازیگران را به بازی گیرد
آفریدن...
نه بندگی
همگام با سایههای مردگان
اندیشهها در گوی اثیری، میگردند
گردشی نافرجام
در بیپایانی ِشب..
۱۳۸۳ خرداد ۵, سهشنبه
نمارههایی دربارهی حقیقت و راز:
{پارهی دوم}
حقیقت در راز آشکارگی میکند. زندگی میکند. انسان ِمدرن با واسرنگیدن ِراز، حقیقت ِخود را نفی کرده. او بهغایت، ناحقیقی است. نگاهاش، آهاش، دغدغهاش، همه در عدد و برق افسونزدایی شده. او بی-خود گشته و بیعشق و پوچ و فعال و خرکار و خوش و به طرز اسفباری تهی شده. او در فقر ِراز میزید، در فراموشی ِافسون؛ و در این زیستن هرگز به شخصیت نیازی نخواهد داشت!{شاید برعکس، آیا حقیقتی برون از شخص-بودگی وجود دارد؟!} انسان ِمدرن، برای خود، حقیقی نیست! بی-خودی ِ او و یاوهگی زندگی ِبیراز-اش بسیار حقیقی است..
اما این راز، با رازی که در کوچه و خیابان از آن سخن میگویند، بسیار تفاوت دارد. راز ِعوام، دانش/تجربهی شخصیشان در رابطه با هستندهای دیگر است (که حادترین و سریتریناش راز عشاق است)؛ حال آنکه رازی که حقیقت-داری میکند، رازی ست دربارهی هستی، زندگی-در-کل (که البته سویههای وجودی هستندگان را هم در برمیگیرد)، و ازین رو رازی است که هم-رازی ندارد. هستنده در این راز تنهای تنهاست {وجود ِ"تو" در "خود" عین ِتنهایی است}. او این تنهایی را پاس میدارد، چه اگر کشف راز کند، حقیقت را ز کف داده {تمام ادیان ناحقیقی اند. شرع، در دین، به نام ِسعادت همگانی، با کشتن امر رازورانه، حقیقتی برجا نمیگذارد. در قاب ِدین، کنش متافیزیکی ِرازورانه به سطح ِنازل ِنیایش و توسل فروکاسته میشود.}
توان ِداشتن ِحقیقت، در تابآوردن رنج ِهمین تنهایی و خود-داری است. رنجی که عوام از آن هیچ نمیدانند {و بهتر که نمیدانند!}
حقیقت، روایی نیست. هیچ داستان و روایتی، حقیقی نیست. میگویند که زندگی، خود، داستانی بیش نیست؛ آری، اما زینده، خود، هیچگاه خوانندهی داستاناش نیست! دیگران میخوانند. دیگرانی که به راز ِیکهی او راهی نخواهند برد، زندگیاش را روایت کرده، آن را از راز تهی میکنند؛ میخوانند. داستان تمام میشود. زندگی (برای/در نظر ِدیگران) تمام میشود؛ اما زندگی-برای-خود هرگز. چون رازی هست و رازداری و سکوتی که زایگر تارونی، آشیان ِحقیقت است. تلاش ِبیفرجام برای بازگویی این راز، زینده را داستانگو میکند. او در این نیاز، نیاز بیان ِراز {خواست ِارتباط، خودکشی} بسیار زود فراموش میشود. امضای نگاره، مرگ ِرنگ است. همینسان، در هر داستان، در هر روایت ِزندگی، ابهام و حیرانی ِزیندهی رازدار به واماندگی و وانهادگی فروکاهیده شده، تجربهی اصیل ِزیست، نادیده انگاشته میشود. در روایت، حقیقتی را نمیتوان یافت، هر آنچه هست کژ-سایهای است از حقیقت. (هرعرضهای،هرچند که به قدرت تارونی پرورده شده باشد، بازهم ناحقیقی است!)
رئالیسم، به دروغ ِواقعیت خودفریبی میکند؛ سوررئالیسم: با آزادگذاری نیروی ناخودآگاه و با جدیگرفتن باران ِمغز به حقیقت ِرازورانه نزدیک شده؛ اما به وانموده فخر میکند، و در این فخر بسیار از خود-داری دور میشود و به دانش پارانویایی، به ولانگاری و شورتیگری(از نوع ِروشنفکرانهی فرانسوی)، به خودشیفتگی میل میکند. حقیقت، در بیان، میمیرد؛ چون حقیقی می شود. راوی/شاعر، در گاه ِشعارانهاش، خود با بهکارگیری کنایه و استعاره در پی ِبازسازی جای-گاهی تارونی برای حقیقت ِسرگشته است. راوی به زبان شاعرانه تکیه میزند، زبانی که با غریبگردانی از زبان، با آشناییزدایی و با واسازی ِروایت، راه را برای گذر حقیقت باز میکند.اما این، این بازی با نشانهها و چیرهدستی در زبانآوری (کار ِما) چیزی نیست مگر حادواقعگرایی شتابزدهای که به مرگ ِحقیقت شتاب میدهد. افسردگی ِراوی چارهناپذیر است. {دربارهی خستگی از زندگی یا زیست-بیزاری (Ennui)، سپستر خواهیم گفت.}
حقیقت، ابژهناشدنی، خودآشکارنده است. آشکار میشود نه بنا بر فراخوانی ِخواهندهاش {آیا خواهندهای دارد؟!}، که بنا بر آمایش ِ رازدار. آمایش او در-خود-باشندگی است. در این آمایش، او حرص حقیقتخواهی را کشته، ورای خواست ِحقیقت، به راز-داری میپردازد و با افراط به منش ِخاص خود، در رنج ِطربناک ِاز-آن ِخودبودگی ِوجود، با ایمان به راز، خود را برای شنیدن آوا آماده میکند.
{پارهی دوم}
حقیقت در راز آشکارگی میکند. زندگی میکند. انسان ِمدرن با واسرنگیدن ِراز، حقیقت ِخود را نفی کرده. او بهغایت، ناحقیقی است. نگاهاش، آهاش، دغدغهاش، همه در عدد و برق افسونزدایی شده. او بی-خود گشته و بیعشق و پوچ و فعال و خرکار و خوش و به طرز اسفباری تهی شده. او در فقر ِراز میزید، در فراموشی ِافسون؛ و در این زیستن هرگز به شخصیت نیازی نخواهد داشت!{شاید برعکس، آیا حقیقتی برون از شخص-بودگی وجود دارد؟!} انسان ِمدرن، برای خود، حقیقی نیست! بی-خودی ِ او و یاوهگی زندگی ِبیراز-اش بسیار حقیقی است..
اما این راز، با رازی که در کوچه و خیابان از آن سخن میگویند، بسیار تفاوت دارد. راز ِعوام، دانش/تجربهی شخصیشان در رابطه با هستندهای دیگر است (که حادترین و سریتریناش راز عشاق است)؛ حال آنکه رازی که حقیقت-داری میکند، رازی ست دربارهی هستی، زندگی-در-کل (که البته سویههای وجودی هستندگان را هم در برمیگیرد)، و ازین رو رازی است که هم-رازی ندارد. هستنده در این راز تنهای تنهاست {وجود ِ"تو" در "خود" عین ِتنهایی است}. او این تنهایی را پاس میدارد، چه اگر کشف راز کند، حقیقت را ز کف داده {تمام ادیان ناحقیقی اند. شرع، در دین، به نام ِسعادت همگانی، با کشتن امر رازورانه، حقیقتی برجا نمیگذارد. در قاب ِدین، کنش متافیزیکی ِرازورانه به سطح ِنازل ِنیایش و توسل فروکاسته میشود.}
توان ِداشتن ِحقیقت، در تابآوردن رنج ِهمین تنهایی و خود-داری است. رنجی که عوام از آن هیچ نمیدانند {و بهتر که نمیدانند!}
حقیقت، روایی نیست. هیچ داستان و روایتی، حقیقی نیست. میگویند که زندگی، خود، داستانی بیش نیست؛ آری، اما زینده، خود، هیچگاه خوانندهی داستاناش نیست! دیگران میخوانند. دیگرانی که به راز ِیکهی او راهی نخواهند برد، زندگیاش را روایت کرده، آن را از راز تهی میکنند؛ میخوانند. داستان تمام میشود. زندگی (برای/در نظر ِدیگران) تمام میشود؛ اما زندگی-برای-خود هرگز. چون رازی هست و رازداری و سکوتی که زایگر تارونی، آشیان ِحقیقت است. تلاش ِبیفرجام برای بازگویی این راز، زینده را داستانگو میکند. او در این نیاز، نیاز بیان ِراز {خواست ِارتباط، خودکشی} بسیار زود فراموش میشود. امضای نگاره، مرگ ِرنگ است. همینسان، در هر داستان، در هر روایت ِزندگی، ابهام و حیرانی ِزیندهی رازدار به واماندگی و وانهادگی فروکاهیده شده، تجربهی اصیل ِزیست، نادیده انگاشته میشود. در روایت، حقیقتی را نمیتوان یافت، هر آنچه هست کژ-سایهای است از حقیقت. (هرعرضهای،هرچند که به قدرت تارونی پرورده شده باشد، بازهم ناحقیقی است!)
رئالیسم، به دروغ ِواقعیت خودفریبی میکند؛ سوررئالیسم: با آزادگذاری نیروی ناخودآگاه و با جدیگرفتن باران ِمغز به حقیقت ِرازورانه نزدیک شده؛ اما به وانموده فخر میکند، و در این فخر بسیار از خود-داری دور میشود و به دانش پارانویایی، به ولانگاری و شورتیگری(از نوع ِروشنفکرانهی فرانسوی)، به خودشیفتگی میل میکند. حقیقت، در بیان، میمیرد؛ چون حقیقی می شود. راوی/شاعر، در گاه ِشعارانهاش، خود با بهکارگیری کنایه و استعاره در پی ِبازسازی جای-گاهی تارونی برای حقیقت ِسرگشته است. راوی به زبان شاعرانه تکیه میزند، زبانی که با غریبگردانی از زبان، با آشناییزدایی و با واسازی ِروایت، راه را برای گذر حقیقت باز میکند.اما این، این بازی با نشانهها و چیرهدستی در زبانآوری (کار ِما) چیزی نیست مگر حادواقعگرایی شتابزدهای که به مرگ ِحقیقت شتاب میدهد. افسردگی ِراوی چارهناپذیر است. {دربارهی خستگی از زندگی یا زیست-بیزاری (Ennui)، سپستر خواهیم گفت.}
حقیقت، ابژهناشدنی، خودآشکارنده است. آشکار میشود نه بنا بر فراخوانی ِخواهندهاش {آیا خواهندهای دارد؟!}، که بنا بر آمایش ِ رازدار. آمایش او در-خود-باشندگی است. در این آمایش، او حرص حقیقتخواهی را کشته، ورای خواست ِحقیقت، به راز-داری میپردازد و با افراط به منش ِخاص خود، در رنج ِطربناک ِاز-آن ِخودبودگی ِوجود، با ایمان به راز، خود را برای شنیدن آوا آماده میکند.
۱۳۸۳ اردیبهشت ۲۸, دوشنبه
نمارههایی دربارهی حقیقت و راز:
{پارهی نخست}
حقیقی نیست آن حقیقتی که توانمند ِحقیقی-بودن برای "هرکس" است. حقیقتی که نزد همگان دریافتنی باشد، حقیقت ندارد؛ چون حقیقت، برعکس ِنگره، قحبهگی نمیکند؛ عرضهگر نیست. چون دراصل، قرار نیست که حقیقی باشد! یعنی حقیقی-بودن را در خود داشته/دارد/خواهدداشت.
حقیقت، بهگونهای پیشینی، حقیقی است. آموخته و آموزانده نمیشود. آموزگار ِحقیقت، بیچارهای جز خدا و نیا و کتاب نخواهد بود؛ پیامبری که باربر ِ"معنا"ست، که برآن است تا پیام ِحقیقی را به نه-داران ِحقیقت، به بیخبران، برساند. رسانه.. اما حقیقت پیام نیست. حقیقت، بینشانه، دریافته شده: دریافتنی نیست. حقیقت پیشتر از آگاهش، پیشتر از تجربه، خیلی پیشتر از تأمل، در درنگیدن ِآهندیشگون ِلحظهی اگزیستانس، دریافت شده. این دریافته، دریافتهای پیشاتجربی است. لحظهی اگزیستانس هم، آنی نیست مگر دم ِرازورانهی آهندیشنده.
حقیقت ِ"من"، برای "تو" حقیقی نتواند بود، مگر آنکه "خود"ی بیاید و میان ِحقیقتام را بگیرد: خودی میانگیر. وجود ِاین "خود"، باز، بسته به توانش ِ"تو" برای خوانش ِآوای من که در حقیقتگویی، میانگیر را فراخوانده، دارد. این توانش، همان آمایش ِتو در داشتن ِراز من است.
حقیقت، راز نیست! بل، خود را چونان نوری که در تارونی،همیشه بکر نگاه میدارد، پَس ِامر رازوار باقی میماند. حقیقت در-راز-هست. در اینجاست که تمام ِامور پراتیک، امر سیاسی و امر اجتماعی در نبود حقیقت، به عرضهی بازنمودهایی که قرار است روگرفتی منصفانه از واقعیت باشند، سرگرم اند. المانهای پراتیک که در بستار، زیر چشمهای خوانندگان ِعاقل، برق میزنند، در چراغانی ِرنگینشان بسیار واقعی اند. حقیقت، معصومتر از خوشگذری این سوران است؛ از این رو گرد ِامر ِرازوار میگردد تا بهگاه، با آوای اثیری، به جای-گاه ِ تارون ِاندیشنده بخرامد. این رازوری است که حقیقت را از ابتذال ِحقیقی در گرفتاریاش در واقعیت، بازمیدارد. اینسان، حقیقت هرگز حقیقی نیست. حقیقت، حقیقی ِمن است؛ با تو، اگر خود بشویم، حقیقی ِماست. آنسان که "خود"، واقعیت ِمن و تو نیست، حقیقت نیز واقعیت ِ ما نیست: حقیقت ِ مایی است که خود شده.
حقیقت، رازی است که در آن قرار میگیریم. چیزی بس آن-سوتر از خواست. بسیار دور، در ژرفنای درون: دورا-درون. دریافتهای دستنیافتنی. از فرط ِنزدیکی، دور. چهگونه میتوان به این امر ِآن-سویی نزدیک شد؟ با کشتن خواست ِبیان و نمایش. با فراز گرفتن از هر بود و نمود و وانمود.
بنابراین بیان ِ"من" از حقیقت، بیانی است خاص ِرازدار-ام، نزد ِ"یک"، نزدیک او و بنابرین حقیقی برای او. این او، نمیتواند خود-آ باشد، چون "خود" جایگیری است امکانساز ِحقیقیشدن ِحقیقتام برای تو. پس آیا این "او"، "تو" ست؟
راز، روایتناشدنی است. راز، چیستان نیست. راز، ورای پرسش، آرامش ِ پساهاژیدهای است که در آن هستنده، قرار میگیرد. یک مرگ. بیهراسی. یک ایمنی که از هستی ِهستنده پاسداری میکند. هستنده در این ایمنی، در-خود-مییاشد. اینسان با حقیقت ِخود روبرو میشود. دریافته را در آرامش هستیدارانهاش باز-یابی میکند. جایگاه ِاین باز-یابی، تارون است. تارونی، باشگاه ِحقیقت است. چون حقیقت از آن ِمن ِسازنده است. حقیقتی برون از آه-آفرینش من وجود ندارد؛ حقیقت، با تردی فرا-جای-گاهیاش جز در تارونی وجود ِاندیشنده، جایی دیگری نمیباشد. حقیقت برای من باقی میماند و اگر یک دیگری خواهان دیدار اوست، خوگرفتن به تارونی باشگاه میباید-اش. حقیقت، چون از تارونی درآید، فرومایه میشود. واقعی- یعنی وانموده- میشود. نمایش ِحقیقت، نمایش ِبیشرمانهای است که اندیشه در آن، در چوک-نماییاش پست میشود. تبلیغات، حرص نمایش، حرص دانش، خواست ِحقیقت، تماشابارگی، هوس ِبیان ِیک کشف، همه بردهی وانمودن ِواقعگرایانهی حقیقت اند. عرضه، حقیقت را میکشد، چون سرشت حقیقت، در تارونی ِآفریننده نهشت کرده. در راز. و راز، تا زمانی راز است که نماینده نشود.
ما حقیقت را نمیگوییم. ما تنها میتوانیم از سایهی حقیقت که هنوز بوی تارونی میدهد با هم سخن بگوییم.. گفتگو، سایهبازی است و نه چیزی بیشتر. و بازی ِ راست و بیدروغ ِآهندیشندگانی که با کشتی با حقیقت خود، هماره آنرا برنا نگاه میدارند. این ورزش ِبهغایت تراژیک، همیشه تاردیس است و شگرف و شاهوار {و حقیقی!}
{پارهی نخست}
حقیقی نیست آن حقیقتی که توانمند ِحقیقی-بودن برای "هرکس" است. حقیقتی که نزد همگان دریافتنی باشد، حقیقت ندارد؛ چون حقیقت، برعکس ِنگره، قحبهگی نمیکند؛ عرضهگر نیست. چون دراصل، قرار نیست که حقیقی باشد! یعنی حقیقی-بودن را در خود داشته/دارد/خواهدداشت.
حقیقت، بهگونهای پیشینی، حقیقی است. آموخته و آموزانده نمیشود. آموزگار ِحقیقت، بیچارهای جز خدا و نیا و کتاب نخواهد بود؛ پیامبری که باربر ِ"معنا"ست، که برآن است تا پیام ِحقیقی را به نه-داران ِحقیقت، به بیخبران، برساند. رسانه.. اما حقیقت پیام نیست. حقیقت، بینشانه، دریافته شده: دریافتنی نیست. حقیقت پیشتر از آگاهش، پیشتر از تجربه، خیلی پیشتر از تأمل، در درنگیدن ِآهندیشگون ِلحظهی اگزیستانس، دریافت شده. این دریافته، دریافتهای پیشاتجربی است. لحظهی اگزیستانس هم، آنی نیست مگر دم ِرازورانهی آهندیشنده.
حقیقت ِ"من"، برای "تو" حقیقی نتواند بود، مگر آنکه "خود"ی بیاید و میان ِحقیقتام را بگیرد: خودی میانگیر. وجود ِاین "خود"، باز، بسته به توانش ِ"تو" برای خوانش ِآوای من که در حقیقتگویی، میانگیر را فراخوانده، دارد. این توانش، همان آمایش ِتو در داشتن ِراز من است.
حقیقت، راز نیست! بل، خود را چونان نوری که در تارونی،همیشه بکر نگاه میدارد، پَس ِامر رازوار باقی میماند. حقیقت در-راز-هست. در اینجاست که تمام ِامور پراتیک، امر سیاسی و امر اجتماعی در نبود حقیقت، به عرضهی بازنمودهایی که قرار است روگرفتی منصفانه از واقعیت باشند، سرگرم اند. المانهای پراتیک که در بستار، زیر چشمهای خوانندگان ِعاقل، برق میزنند، در چراغانی ِرنگینشان بسیار واقعی اند. حقیقت، معصومتر از خوشگذری این سوران است؛ از این رو گرد ِامر ِرازوار میگردد تا بهگاه، با آوای اثیری، به جای-گاه ِ تارون ِاندیشنده بخرامد. این رازوری است که حقیقت را از ابتذال ِحقیقی در گرفتاریاش در واقعیت، بازمیدارد. اینسان، حقیقت هرگز حقیقی نیست. حقیقت، حقیقی ِمن است؛ با تو، اگر خود بشویم، حقیقی ِماست. آنسان که "خود"، واقعیت ِمن و تو نیست، حقیقت نیز واقعیت ِ ما نیست: حقیقت ِ مایی است که خود شده.
حقیقت، رازی است که در آن قرار میگیریم. چیزی بس آن-سوتر از خواست. بسیار دور، در ژرفنای درون: دورا-درون. دریافتهای دستنیافتنی. از فرط ِنزدیکی، دور. چهگونه میتوان به این امر ِآن-سویی نزدیک شد؟ با کشتن خواست ِبیان و نمایش. با فراز گرفتن از هر بود و نمود و وانمود.
بنابراین بیان ِ"من" از حقیقت، بیانی است خاص ِرازدار-ام، نزد ِ"یک"، نزدیک او و بنابرین حقیقی برای او. این او، نمیتواند خود-آ باشد، چون "خود" جایگیری است امکانساز ِحقیقیشدن ِحقیقتام برای تو. پس آیا این "او"، "تو" ست؟
راز، روایتناشدنی است. راز، چیستان نیست. راز، ورای پرسش، آرامش ِ پساهاژیدهای است که در آن هستنده، قرار میگیرد. یک مرگ. بیهراسی. یک ایمنی که از هستی ِهستنده پاسداری میکند. هستنده در این ایمنی، در-خود-مییاشد. اینسان با حقیقت ِخود روبرو میشود. دریافته را در آرامش هستیدارانهاش باز-یابی میکند. جایگاه ِاین باز-یابی، تارون است. تارونی، باشگاه ِحقیقت است. چون حقیقت از آن ِمن ِسازنده است. حقیقتی برون از آه-آفرینش من وجود ندارد؛ حقیقت، با تردی فرا-جای-گاهیاش جز در تارونی وجود ِاندیشنده، جایی دیگری نمیباشد. حقیقت برای من باقی میماند و اگر یک دیگری خواهان دیدار اوست، خوگرفتن به تارونی باشگاه میباید-اش. حقیقت، چون از تارونی درآید، فرومایه میشود. واقعی- یعنی وانموده- میشود. نمایش ِحقیقت، نمایش ِبیشرمانهای است که اندیشه در آن، در چوک-نماییاش پست میشود. تبلیغات، حرص نمایش، حرص دانش، خواست ِحقیقت، تماشابارگی، هوس ِبیان ِیک کشف، همه بردهی وانمودن ِواقعگرایانهی حقیقت اند. عرضه، حقیقت را میکشد، چون سرشت حقیقت، در تارونی ِآفریننده نهشت کرده. در راز. و راز، تا زمانی راز است که نماینده نشود.
ما حقیقت را نمیگوییم. ما تنها میتوانیم از سایهی حقیقت که هنوز بوی تارونی میدهد با هم سخن بگوییم.. گفتگو، سایهبازی است و نه چیزی بیشتر. و بازی ِ راست و بیدروغ ِآهندیشندگانی که با کشتی با حقیقت خود، هماره آنرا برنا نگاه میدارند. این ورزش ِبهغایت تراژیک، همیشه تاردیس است و شگرف و شاهوار {و حقیقی!}
بازارچهی خیریه: افیونی برای انبوهه
{گریز از خوشی}
هیجانی خیرخواهانه. خیریههای بورژاهای خسته از خوشی. انرژیک به سان توبهای که قرار است تمام گناهکهای ناچیز ِ زندگی ِبیمایه را پاک کند. اعتکافی چندروزه در ازای یک عمر هرزگی. این چیزی است که از رحمانیت و خیرخواهی یک شهروند ِنیک میتوان دریافت.
کمک، صدقه (بزرگترین دافع بلا!)،خیرات، دلجویی، دستگیری، اعانهی بلاگردان!
هرچند که دیدن فقر دلگزا و تاملانگیز است، باید دید اما، میل به نیکوکاری در انسان شهرنشینی که درندهتر از کفتار و خشکجانتر از رطیل است، از کجا آمده؟! آیا میتوان از کسی که در زندگی هرزه و کممایهی هرروزه، روزبهروز بینواتر و فقیرتر میشود، امید یاریگیری ِخودجوش را داشت؛ آیا دراصل او شایستهی دهشمندی است؟ یا نه، این خوشبینی گزافی است اگر حتا او را انسانی اخلاقی بنامیم{ آیا میتوان انسانی که اخلاق ِخاص خود ندارد را اخلاقی نامید؟!}. آیا از کسی که هرگز تجربهی فقر را نزیسته میتوان ذرهای حس ِ"همدردی" بیرون کشید؟ جدا از توجه به سویهی فایدهانگارانهی این مجالس، خوب است کمی به نیت، به قصد و فحوای نیکی نیکوکار برای حضور در چنین ضیافت ِخیرخواهانهای تیز شویم.. نماره به سوی همهی کسانی است که با ورود به این بازار، بادکنک ِ"دیگرخواهی ِپالوده از خودخواهی"شان را با آروغ، باد میکنند.. برای تفریح هم که شده، خوب است که با این بادکنک تا حد ِترکیدن، بازی کنیم! {اما بپاییم تا نترکد که...اخخخ}
شوری مانند ِشور ِتوده در انقلاب! یک شور که از فرط ِشورمندی تهی از معناست؛ نه یک شور، شورشی از مایههای روانی که از حبس در زندگی شهری بیتاب گشتهاند. شوری مهیب که با شتابی سرسامآور به انفعال اجتماعی، به افسردگی و مالیخولیا میل میکند. کارناوال خیریه، خواهر ِتظاهرات و بلوای تودهی داغ است. افزایش آدرنالین، انباشت تکانهها، انفجار، و سپس، آدرنگ، تهیشدهگی و انفعال و افسوس. نیکوکار، توانمند افسردگی است. این از باکرهگی ِاوست. از وهم و خوشبینیاش به غایت، از چسبیدناش به فضیلت، از نرمی زنانه، از مهربانی صورتیاش، از حرصاش در نمایشگری و از چشمداشت ِتحسین ِتماشاگر. آری از باکرهگیاش...
شیطان همین نزدیکی است... ببین! آنجا سر ِصندوق، با لبخندی ملیح، به دختربچه آبنبات میدهد..
مراسم خیریه، تحفهای است چرب برای فقیر و نمایشی آزارنده برای ما که روح بینوای نیکوکار را خوب میشناسیم. روح ِبیکار و نوجوانانه که برجستهترین زیستاش، دلسوزی و گریه از سر ِهمدردی است. کاری از او برنمیآید. او با فقر کنار میآید. خیلی بهتر و نوعدوستانهتر از مایی که از رحمانیت میترسیم!{؟} او از فقر چه میداند؟ ترحم، دلسوزی، کمک، لبخند؟! خدایی مهربان! جشن پرزرقوبرقی که در آن همه، همدرد و هممرض اند (هنرپیشگان هالیوودی)؛ سورچرانی پس از جمعآوری اعانات. آبمیوه و بستنی پس از تظاهرات تابستانی، جُکگویی پس از مراسم سینه زنی...
لذت از خوشی، بسیار زود به مرحلهی بازده نزولی میرسد. مطلوبیت ِتنآسایی و ذوقکردن از توانگری، به صفر میل میکند. اینجا، تحسن، نماز، بازارچهی خیریه (این وانمودههای امر جدی) بازار داغی میکنند. شرکت در چنین باهمستانهایی، به تودهای هرزهگرد، حس ِبزرگمنشی و وقار و پایمردی میدهد! کشش مصرفی (مصرف ِرحمانیت) در این بازار بسیار بیکشش است. بهای بیشخصیتکردن و منشزدایی هیچ دخلی به بدهبستان داغ این بازار ندارد! این بازار همیشه پررونق است..
حس ِخودبزرگبینی، حس ِخود-خرسندی، خود-پسندی، که تهنهشت ِخودبیمارانگاری مزمن ِعروسک است. و تمام اینها در این خلاصه میشود: حس ِخودنمایی: چه برای خود ، چه برای دیگران! {این حس را تجربه کردهایم!!!} در اینجا خود به فروش میرسد. روح فقر خریداری میشودو یک دادوستد که بهرهی آنجهانیاش بسیار نورانی است. خودآرایی با گلهای سفید و صورتی ِاخلاق! خودخوری ِنمادین ِیک خودپروار. او به یاد ِفقر ِیک کودک، شکم ِبرآمدهاش را به جعبهی جمعآوری اعانه میمالد، منظرهای بسیار زیبا! دلسوزی برای خود (چیزی که منشبخش تودهی مهربان است}، به نام دلسوزی برای دیگران غسل داده میشود. سرشت ِرحم و کمک و نوعدوستی در این خودپرستی پنهان، نهفته! خوددلسوزی! چه تقلاهای خودسرانهای که برای بازنمایی این خوددلسوزیها به نام نوعدوستی نمیشود؟!
بدون این خودفریفتگی، نیکو{هرز}کار، از بیفایدگی میمیرد. دریوزگی، باغبان ِبوستان ِاعمال خیر اوست. نیکوکار از گدا، فقر را گدایی میکند تا فقر ِروح را در نمایش ِپرتماشاگر پنهان کند. او به فقیر میبخشد؛ ولی خیلی بیشتر از آنچه به او داده، از او میگیرد: رضایت ِاحساسکی{که خوش دارند آن را آرامش وجدان بنامند!}/ بیشخصیت میکند تا شخصیت پیدا کند.
این بخشش{اگر بتوان چنین نامید-اش(!)}، یکسر زنانه است. برعکس مادر، که میبخشد چون میخواهد ببخشد، نیکوکار، نیکی میکند تا پس بگیرد {اصل و بهره را باهم، لبخند و ناز}. او نمیخواهد ببخشد، درواقع، نمیتواند ببخشد چون چیزی برای بخشش ندارد {پول؟}. نیکوکار چون بدکارهای است که همیشه، در وقت ِهوسبازی/خیرخواهیاش، خود را باکره و دستنخورده جلوه می دهد تا از "از دست دادن" بیشتر کیف کند.
فقیر، آنجا، بیرون بازارچه، ایستاده. و از قهقههها و ذوق کردن نیکوکاران و از سیری وجدان ِپیرشان در عجب است.
- پس فقر من کجاست؟ همدردی کو؟
- همین نزدیکیها: خامهی کیک، سرخی لب، زیر ناخنهای بلند، پشت آن سبیل، در آن خیرگی ِاز خودراضی که امشب، بی قرص، راحتتر از دیشب خواهد خوابید ...
این هم از دیگربازیچههای عروسکان صحنهی زندگی است. یا شاید بهتر باشد بگوییم از دیگر لاسههایی است که عاشقان ِانبوهه با بیشرمی تمام به نمایشاش میگذارند.. نمایشی به غایت نمادین و بنابرین، بسیار پذیرفتنی! نمایشی که چه بازیگرش باشیم، چه نه، از نظر تیره و تار ِفقیر، عضو ِناخواستهی آنیم!
افزونه:
مرگ ِ امر جدی را میتوان در دریافت ِانبوهه، در دوستیاش، در هنر-اش، در رفتار-اش، در نیکی اش و زندگیاش، بهروشنی دید. همهچیز نمایش است. نمایشی که نه-بود ِتوده در همهمهاش بلیت ِنمایش ِبودن را میخرد. وامانده در وانمایش ِ محبت.
با سپاس از ایمان برای هم-ایدهگیاش
{گریز از خوشی}
هیجانی خیرخواهانه. خیریههای بورژاهای خسته از خوشی. انرژیک به سان توبهای که قرار است تمام گناهکهای ناچیز ِ زندگی ِبیمایه را پاک کند. اعتکافی چندروزه در ازای یک عمر هرزگی. این چیزی است که از رحمانیت و خیرخواهی یک شهروند ِنیک میتوان دریافت.
کمک، صدقه (بزرگترین دافع بلا!)،خیرات، دلجویی، دستگیری، اعانهی بلاگردان!
هرچند که دیدن فقر دلگزا و تاملانگیز است، باید دید اما، میل به نیکوکاری در انسان شهرنشینی که درندهتر از کفتار و خشکجانتر از رطیل است، از کجا آمده؟! آیا میتوان از کسی که در زندگی هرزه و کممایهی هرروزه، روزبهروز بینواتر و فقیرتر میشود، امید یاریگیری ِخودجوش را داشت؛ آیا دراصل او شایستهی دهشمندی است؟ یا نه، این خوشبینی گزافی است اگر حتا او را انسانی اخلاقی بنامیم{ آیا میتوان انسانی که اخلاق ِخاص خود ندارد را اخلاقی نامید؟!}. آیا از کسی که هرگز تجربهی فقر را نزیسته میتوان ذرهای حس ِ"همدردی" بیرون کشید؟ جدا از توجه به سویهی فایدهانگارانهی این مجالس، خوب است کمی به نیت، به قصد و فحوای نیکی نیکوکار برای حضور در چنین ضیافت ِخیرخواهانهای تیز شویم.. نماره به سوی همهی کسانی است که با ورود به این بازار، بادکنک ِ"دیگرخواهی ِپالوده از خودخواهی"شان را با آروغ، باد میکنند.. برای تفریح هم که شده، خوب است که با این بادکنک تا حد ِترکیدن، بازی کنیم! {اما بپاییم تا نترکد که...اخخخ}
شوری مانند ِشور ِتوده در انقلاب! یک شور که از فرط ِشورمندی تهی از معناست؛ نه یک شور، شورشی از مایههای روانی که از حبس در زندگی شهری بیتاب گشتهاند. شوری مهیب که با شتابی سرسامآور به انفعال اجتماعی، به افسردگی و مالیخولیا میل میکند. کارناوال خیریه، خواهر ِتظاهرات و بلوای تودهی داغ است. افزایش آدرنالین، انباشت تکانهها، انفجار، و سپس، آدرنگ، تهیشدهگی و انفعال و افسوس. نیکوکار، توانمند افسردگی است. این از باکرهگی ِاوست. از وهم و خوشبینیاش به غایت، از چسبیدناش به فضیلت، از نرمی زنانه، از مهربانی صورتیاش، از حرصاش در نمایشگری و از چشمداشت ِتحسین ِتماشاگر. آری از باکرهگیاش...
شیطان همین نزدیکی است... ببین! آنجا سر ِصندوق، با لبخندی ملیح، به دختربچه آبنبات میدهد..
مراسم خیریه، تحفهای است چرب برای فقیر و نمایشی آزارنده برای ما که روح بینوای نیکوکار را خوب میشناسیم. روح ِبیکار و نوجوانانه که برجستهترین زیستاش، دلسوزی و گریه از سر ِهمدردی است. کاری از او برنمیآید. او با فقر کنار میآید. خیلی بهتر و نوعدوستانهتر از مایی که از رحمانیت میترسیم!{؟} او از فقر چه میداند؟ ترحم، دلسوزی، کمک، لبخند؟! خدایی مهربان! جشن پرزرقوبرقی که در آن همه، همدرد و هممرض اند (هنرپیشگان هالیوودی)؛ سورچرانی پس از جمعآوری اعانات. آبمیوه و بستنی پس از تظاهرات تابستانی، جُکگویی پس از مراسم سینه زنی...
لذت از خوشی، بسیار زود به مرحلهی بازده نزولی میرسد. مطلوبیت ِتنآسایی و ذوقکردن از توانگری، به صفر میل میکند. اینجا، تحسن، نماز، بازارچهی خیریه (این وانمودههای امر جدی) بازار داغی میکنند. شرکت در چنین باهمستانهایی، به تودهای هرزهگرد، حس ِبزرگمنشی و وقار و پایمردی میدهد! کشش مصرفی (مصرف ِرحمانیت) در این بازار بسیار بیکشش است. بهای بیشخصیتکردن و منشزدایی هیچ دخلی به بدهبستان داغ این بازار ندارد! این بازار همیشه پررونق است..
حس ِخودبزرگبینی، حس ِخود-خرسندی، خود-پسندی، که تهنهشت ِخودبیمارانگاری مزمن ِعروسک است. و تمام اینها در این خلاصه میشود: حس ِخودنمایی: چه برای خود ، چه برای دیگران! {این حس را تجربه کردهایم!!!} در اینجا خود به فروش میرسد. روح فقر خریداری میشودو یک دادوستد که بهرهی آنجهانیاش بسیار نورانی است. خودآرایی با گلهای سفید و صورتی ِاخلاق! خودخوری ِنمادین ِیک خودپروار. او به یاد ِفقر ِیک کودک، شکم ِبرآمدهاش را به جعبهی جمعآوری اعانه میمالد، منظرهای بسیار زیبا! دلسوزی برای خود (چیزی که منشبخش تودهی مهربان است}، به نام دلسوزی برای دیگران غسل داده میشود. سرشت ِرحم و کمک و نوعدوستی در این خودپرستی پنهان، نهفته! خوددلسوزی! چه تقلاهای خودسرانهای که برای بازنمایی این خوددلسوزیها به نام نوعدوستی نمیشود؟!
بدون این خودفریفتگی، نیکو{هرز}کار، از بیفایدگی میمیرد. دریوزگی، باغبان ِبوستان ِاعمال خیر اوست. نیکوکار از گدا، فقر را گدایی میکند تا فقر ِروح را در نمایش ِپرتماشاگر پنهان کند. او به فقیر میبخشد؛ ولی خیلی بیشتر از آنچه به او داده، از او میگیرد: رضایت ِاحساسکی{که خوش دارند آن را آرامش وجدان بنامند!}/ بیشخصیت میکند تا شخصیت پیدا کند.
این بخشش{اگر بتوان چنین نامید-اش(!)}، یکسر زنانه است. برعکس مادر، که میبخشد چون میخواهد ببخشد، نیکوکار، نیکی میکند تا پس بگیرد {اصل و بهره را باهم، لبخند و ناز}. او نمیخواهد ببخشد، درواقع، نمیتواند ببخشد چون چیزی برای بخشش ندارد {پول؟}. نیکوکار چون بدکارهای است که همیشه، در وقت ِهوسبازی/خیرخواهیاش، خود را باکره و دستنخورده جلوه می دهد تا از "از دست دادن" بیشتر کیف کند.
فقیر، آنجا، بیرون بازارچه، ایستاده. و از قهقههها و ذوق کردن نیکوکاران و از سیری وجدان ِپیرشان در عجب است.
- پس فقر من کجاست؟ همدردی کو؟
- همین نزدیکیها: خامهی کیک، سرخی لب، زیر ناخنهای بلند، پشت آن سبیل، در آن خیرگی ِاز خودراضی که امشب، بی قرص، راحتتر از دیشب خواهد خوابید ...
این هم از دیگربازیچههای عروسکان صحنهی زندگی است. یا شاید بهتر باشد بگوییم از دیگر لاسههایی است که عاشقان ِانبوهه با بیشرمی تمام به نمایشاش میگذارند.. نمایشی به غایت نمادین و بنابرین، بسیار پذیرفتنی! نمایشی که چه بازیگرش باشیم، چه نه، از نظر تیره و تار ِفقیر، عضو ِناخواستهی آنیم!
افزونه:
مرگ ِ امر جدی را میتوان در دریافت ِانبوهه، در دوستیاش، در هنر-اش، در رفتار-اش، در نیکی اش و زندگیاش، بهروشنی دید. همهچیز نمایش است. نمایشی که نه-بود ِتوده در همهمهاش بلیت ِنمایش ِبودن را میخرد. وامانده در وانمایش ِ محبت.
با سپاس از ایمان برای هم-ایدهگیاش
۱۳۸۳ اردیبهشت ۲۴, پنجشنبه
ژکانیده از MyDyingBride (My fury stands ready)
ابر ِخشمام آبستن است
از نهانجایات برون آ
تا توفش ِتوفانام را بیآزادم
تا که در آسیمهگی موج نویام
بر آشوبام،
رقص ِ ترسان و لرزانات را به نگاه بخندم
خواهمات یافت
در اسارت خشمام،
به موجام فراخواهمات برد،
به آنجا، به بهشت برینات خواهم برد،
در آنجا از بوی تند کشتار بیدار میشوی
و والیان و جماعت بیمایه را،
بازندگان ِبازی من را در ضجه و ندبه به سوگ خواهی دید
ابر خشمام آبستن است
تدبیر و فند-ات را میهیچیم
آه! بیا که غمین-قلبام بد میتپد!
خوشدارم اندوهاش را به خون ِرنگینات به خواب کنم
خوشدارم به گناه ِنگونبار-ات، بیماریام را در آن خواب جشن گیرم
به! تازه-زخمی گشاده برای لشتن
کشتار آغاز شده...
بوی خون
در چهرهام، قاتلات را دیدهای
هراسان در شبانگاه،
لرزان
در نماز-ات نیستیام را هزار نذر میکنی
در چهرهات، چهرهاش را میبینم
میخشمم..
خیانتات بس
در چهرهات، تصویر قاتلاش را دیده بود
من آمدهام، از سوی او
دیر شده..
نماز نکن
ابر ِخشمام آبستن است
از نهانجایات برون آ
تا توفش ِتوفانام را بیآزادم
تا که در آسیمهگی موج نویام
بر آشوبام،
رقص ِ ترسان و لرزانات را به نگاه بخندم
خواهمات یافت
در اسارت خشمام،
به موجام فراخواهمات برد،
به آنجا، به بهشت برینات خواهم برد،
در آنجا از بوی تند کشتار بیدار میشوی
و والیان و جماعت بیمایه را،
بازندگان ِبازی من را در ضجه و ندبه به سوگ خواهی دید
ابر خشمام آبستن است
تدبیر و فند-ات را میهیچیم
آه! بیا که غمین-قلبام بد میتپد!
خوشدارم اندوهاش را به خون ِرنگینات به خواب کنم
خوشدارم به گناه ِنگونبار-ات، بیماریام را در آن خواب جشن گیرم
به! تازه-زخمی گشاده برای لشتن
کشتار آغاز شده...
بوی خون
در چهرهام، قاتلات را دیدهای
هراسان در شبانگاه،
لرزان
در نماز-ات نیستیام را هزار نذر میکنی
در چهرهات، چهرهاش را میبینم
میخشمم..
خیانتات بس
در چهرهات، تصویر قاتلاش را دیده بود
من آمدهام، از سوی او
دیر شده..
نماز نکن
۱۳۸۳ اردیبهشت ۲۱, دوشنبه
- چگونه میتوانیم به اندیشهی خود بیاندیشیم؟ {آیا آنچنان که هایدگر گفته،”اندیشیدن به اندیشه" حلقهی گمشدهی اندیشهی این روزگار است?}
- چگونه میتوانیم زبان ِخویش را دریابیم؟ {در اینجا دریافتن، حالتی پبراگیرندهتر و سویمندتر از اندیشیدن است؛ یعنی این پرسش، قویتر از این است که بپرسیم: چگونه میتوانیم زبان ِخود را اندیشه کنیم}
- آیا زبانی که با آن میاندیشیم، آنچنان تازه و شاداب هست که بتواند باربر ِدرونههای گرانمان تاب آورد؟
- توان ِپرسشگری زبانمان چهاندازه است؟ {یعنی میزان ِکودکی ِاندیشهمان چهقدر است؟}
- آیا به قدری روراست هستم که بوی کهنگی را حس کنم و به زبان ِپیر-ام گستاخانه بدرود بگویم؟ {آیا چیز جدیدی دم ِدر انتظار میکشد؟}
- آیا زبان در من است، یا من در زبانام، یا نه! کمی فراتر: آیا من/زبان با زبان/من است؟
- آیا میتوان زبان ِبرهانآورانه، حسابگر و ابزاری را با زبان ِ زبانآورانه/شاعرانه هم-سنجید؟ آیا دراصل، میتوان شق ِنخست را زبان دانست؟
- زبان چیست؟ {و پرسش اساسیتر این که آیا چیستی ِزبان را میتوان/میباید پرسید؟ آیا خندهداری این پرسش از زیادی هاژهواریاش است یا از شدت ِفراموشیمان در اندیشیدن!}
- آیا زبان، بارکش معناست؟ {معنا چیست؟ آیا ترابرده میشود؟}
- شکل و بافت، فحوا و درونه؛ : آیا پرسش از زبان، پرسش از اینهاست؟
-آیا نگرش ابزاری به زبان، که در آن ابزاری برای بیان و بازنمایی جهانی که ناوابسته به زبان وجود دارد، انگاشته میشود، درست است؟ {آن جهان ِمستقل چیست؟ وچگونه پیش از آنکه به زبان آید، درک میشود؟}
- آیا این جمله بامعناست؟ " نوشتهی شما، زبان ِخاص ِخود را دارد." اگر این جمله در مورد نوشتهای درست باشد، آیا میتوان گفت آن نوشته، نوشته شده؟! این جمله چطور؟ "در این نوشته، زبان، جور ِدیگری هست شده."
- آزمونکردن زبانمان را غرور ِپیشداشتها چگونه تاب میآورند؟
- آیا میتوانم از قاب ِزبانی که با آن مینویسم، بیرون آیم؟
- آیا سبک ِ(البته سبکی خودجوش و بیبدل) من در اختیار "من" است؟ خب! این "من" کیست؟
پرسش از زبان، پرسش از ذات ِاندیشه است؛ در چنین پرسشی، ما جهان ِاندیشه را ورزش میکنیم.
- چگونه میتوانیم زبان ِخویش را دریابیم؟ {در اینجا دریافتن، حالتی پبراگیرندهتر و سویمندتر از اندیشیدن است؛ یعنی این پرسش، قویتر از این است که بپرسیم: چگونه میتوانیم زبان ِخود را اندیشه کنیم}
- آیا زبانی که با آن میاندیشیم، آنچنان تازه و شاداب هست که بتواند باربر ِدرونههای گرانمان تاب آورد؟
- توان ِپرسشگری زبانمان چهاندازه است؟ {یعنی میزان ِکودکی ِاندیشهمان چهقدر است؟}
- آیا به قدری روراست هستم که بوی کهنگی را حس کنم و به زبان ِپیر-ام گستاخانه بدرود بگویم؟ {آیا چیز جدیدی دم ِدر انتظار میکشد؟}
- آیا زبان در من است، یا من در زبانام، یا نه! کمی فراتر: آیا من/زبان با زبان/من است؟
- آیا میتوان زبان ِبرهانآورانه، حسابگر و ابزاری را با زبان ِ زبانآورانه/شاعرانه هم-سنجید؟ آیا دراصل، میتوان شق ِنخست را زبان دانست؟
- زبان چیست؟ {و پرسش اساسیتر این که آیا چیستی ِزبان را میتوان/میباید پرسید؟ آیا خندهداری این پرسش از زیادی هاژهواریاش است یا از شدت ِفراموشیمان در اندیشیدن!}
- آیا زبان، بارکش معناست؟ {معنا چیست؟ آیا ترابرده میشود؟}
- شکل و بافت، فحوا و درونه؛ : آیا پرسش از زبان، پرسش از اینهاست؟
-آیا نگرش ابزاری به زبان، که در آن ابزاری برای بیان و بازنمایی جهانی که ناوابسته به زبان وجود دارد، انگاشته میشود، درست است؟ {آن جهان ِمستقل چیست؟ وچگونه پیش از آنکه به زبان آید، درک میشود؟}
- آیا این جمله بامعناست؟ " نوشتهی شما، زبان ِخاص ِخود را دارد." اگر این جمله در مورد نوشتهای درست باشد، آیا میتوان گفت آن نوشته، نوشته شده؟! این جمله چطور؟ "در این نوشته، زبان، جور ِدیگری هست شده."
- آزمونکردن زبانمان را غرور ِپیشداشتها چگونه تاب میآورند؟
- آیا میتوانم از قاب ِزبانی که با آن مینویسم، بیرون آیم؟
- آیا سبک ِ(البته سبکی خودجوش و بیبدل) من در اختیار "من" است؟ خب! این "من" کیست؟
پرسش از زبان، پرسش از ذات ِاندیشه است؛ در چنین پرسشی، ما جهان ِاندیشه را ورزش میکنیم.
۱۳۸۳ اردیبهشت ۱۶, چهارشنبه
در سکوت، در تنهایی، در غم ِ زیبا
در سکوت:
در سایهی اصواتی که خواندهنشده، بر انتظار ِگوش لبخند میزنند..
در آغاز ِشنیدن
که رساترین آوای درونگی را که گوش ِزمان نتواند-اش شنید، مینوشم ...
که شکوه ِبیژخار ِشهود، به مرغ ِاندیشه، سپیدترین پر را میبخشد..
در یورش ستارگانی که به بوم ِدرونیافت، نور میپاشند تا گوش ِاندیشه در سرمستی آرام ِسکوت، بشنود..
در نا-گاهی که مرگ ِزمان کشدار میشود
که شنودگرترین نیروهای هستندگی، جانانه، به آوایی که در هالهی مرگ میخرامد، گوش سپردهاند..
در رخشش بیتای سردترین سرود ِ سارایی ِوجود..
در دمی که باران ِذهن، شکوفههای رنگبهرنگ چرامین دانش را میخنداند..
در خواب ِنخوت ِانسانوار-ام
که خواست ِارتباط درآهندیشهی بی صدای پیوند خفه میشود..
در رهایی ِآرامش ِپُرفریادی که در سرداب ِباهمستان به زنجیر شده..
در آسایش درونآختیام..
که فریاد ِحقیقت، گوش ِغرور را خراش میدهد..
در پویش ِناجنبا..
در گویش ِسکوت، هستم!
در تنهایی:
در تن ِناآلودهی هاژه-آرای یادمان-یاب
در آغاز ِهمباشی..
در کنجی که چشم در گستردگیاش گوریده میشود..
در چکاد ِسپید و سرد که خستگی ِزیست را بهبود میدهد..
هنگامهای که در آن نزدیکترینانام را به یاد میکشم و از غیبتشان، حضوری روشن میسازم..
در تارونی اتاق ِسادهی ذهنام..
در زمستان اِسپید ِدرونانگیز که چیزها همه در بلور ِ خود-باشندگی کوچک میشوند..
که با خویشام از از-خود-بودگی ِ پُر-ام میگویم..
در زمانمندی اصیل..
که خاطرهی "خود" را خودخواسته به یاد میکشم..
در بس-زیستی ِتنهایی، هستم!
در غم ِزیبا:
در غرور مانای زندگی
در آغاز ِشادی..
در خانهی پرنور ِشادیانههایام..
که خرده-شیشههای ازیادرفتهی زندگی را آبگینه میکنم
در زیادی زندگی؛ زیادی نیرو، زیادی ِبودن و زیستن..
در زایش ِچندقلوهای ِ آرزو،که گریزان از مشق وقلم، زیر سایهی جاودان ِدرخت درون بازیگوشی میکنند
در رقص ِاشکی که برای هستی، بر گونهی هستنده میشخشد..
در ژولیدهگی احساس ِسیمینام در سرود سوگمایش ِاصیل زندگی..
در شکوُه ِبیتای زیست-اندیشی که در آن از مرگ و نبودن خستهام..
در تقلای فراموشی و همهنگام، تقلای فهم..
در خود-شدنام و در تراژدی مرگ ِ من و تو در زیستن ِاصیل..
در دریافت ِ یاوگی ِهستندگان و گزافی حضور پوچ ِ بیشماران..
در اندوه ِزندگی و حزن ِهستی..
در در-رنگ-شدن و هزار راز و رویا میبینم..
در سروُر غم، هستم!
برای هرآن/هیچکسی که در سکوت ِغمآزاد ِتنهایی، سرشار از زندگی است.
در سکوت:
در سایهی اصواتی که خواندهنشده، بر انتظار ِگوش لبخند میزنند..
در آغاز ِشنیدن
که رساترین آوای درونگی را که گوش ِزمان نتواند-اش شنید، مینوشم ...
که شکوه ِبیژخار ِشهود، به مرغ ِاندیشه، سپیدترین پر را میبخشد..
در یورش ستارگانی که به بوم ِدرونیافت، نور میپاشند تا گوش ِاندیشه در سرمستی آرام ِسکوت، بشنود..
در نا-گاهی که مرگ ِزمان کشدار میشود
که شنودگرترین نیروهای هستندگی، جانانه، به آوایی که در هالهی مرگ میخرامد، گوش سپردهاند..
در رخشش بیتای سردترین سرود ِ سارایی ِوجود..
در دمی که باران ِذهن، شکوفههای رنگبهرنگ چرامین دانش را میخنداند..
در خواب ِنخوت ِانسانوار-ام
که خواست ِارتباط درآهندیشهی بی صدای پیوند خفه میشود..
در رهایی ِآرامش ِپُرفریادی که در سرداب ِباهمستان به زنجیر شده..
در آسایش درونآختیام..
که فریاد ِحقیقت، گوش ِغرور را خراش میدهد..
در پویش ِناجنبا..
در گویش ِسکوت، هستم!
در تنهایی:
در تن ِناآلودهی هاژه-آرای یادمان-یاب
در آغاز ِهمباشی..
در کنجی که چشم در گستردگیاش گوریده میشود..
در چکاد ِسپید و سرد که خستگی ِزیست را بهبود میدهد..
هنگامهای که در آن نزدیکترینانام را به یاد میکشم و از غیبتشان، حضوری روشن میسازم..
در تارونی اتاق ِسادهی ذهنام..
در زمستان اِسپید ِدرونانگیز که چیزها همه در بلور ِ خود-باشندگی کوچک میشوند..
که با خویشام از از-خود-بودگی ِ پُر-ام میگویم..
در زمانمندی اصیل..
که خاطرهی "خود" را خودخواسته به یاد میکشم..
در بس-زیستی ِتنهایی، هستم!
در غم ِزیبا:
در غرور مانای زندگی
در آغاز ِشادی..
در خانهی پرنور ِشادیانههایام..
که خرده-شیشههای ازیادرفتهی زندگی را آبگینه میکنم
در زیادی زندگی؛ زیادی نیرو، زیادی ِبودن و زیستن..
در زایش ِچندقلوهای ِ آرزو،که گریزان از مشق وقلم، زیر سایهی جاودان ِدرخت درون بازیگوشی میکنند
در رقص ِاشکی که برای هستی، بر گونهی هستنده میشخشد..
در ژولیدهگی احساس ِسیمینام در سرود سوگمایش ِاصیل زندگی..
در شکوُه ِبیتای زیست-اندیشی که در آن از مرگ و نبودن خستهام..
در تقلای فراموشی و همهنگام، تقلای فهم..
در خود-شدنام و در تراژدی مرگ ِ من و تو در زیستن ِاصیل..
در دریافت ِ یاوگی ِهستندگان و گزافی حضور پوچ ِ بیشماران..
در اندوه ِزندگی و حزن ِهستی..
در در-رنگ-شدن و هزار راز و رویا میبینم..
در سروُر غم، هستم!
برای هرآن/هیچکسی که در سکوت ِغمآزاد ِتنهایی، سرشار از زندگی است.
۱۳۸۳ اردیبهشت ۱۵, سهشنبه
شکریدهها«8»
ریخت یک مرد ایرانی: پیشانی کوتاه، ابروهای کمپشت، چشمانی بزرگ با پلکزدنهای پیاپی و حرکت بسیار حدقه در کاسه، بینی پَخ، لبانی کمگوشت که همیشه آمادهی ریسهرفتن اند{لبانی بیلبخند}، چانهی گرد، و بهطور کلی: چهرهای بیزاویه . از چنین ریختی چه انتظاری دارید؟ چرا میخواهید فکر کند و جدی باشد؟!!!
نیچه گفته، انسان از زندگی رنج میبُرد، پس خندیدن را آفرید. شاید علت خندیدن همیشگی ِزنان همین باشد. ها؟
با تو احساس راحتی میکنم، پس دوستات دارم: دوستی زنانه
با تو احساس قدرت میکنم، پس دوستات دارم: دوستی مردانه
با تو احساس ِبودن میکنم: دوستی ِناب {هرچند که عاشقانهاش بخوانند}.
دوستی میگفت که نمیتواند چهار عمل اصلی ِ حیوانیت ِ انسان (خوردن، خوابیدن، ریدمان و سکسیدن) را درجهبندی کند. درجهبندی من: خوابیدن و خوردن و سکسیدن و ریدمان...و زیباییشناسی این درجهبندی را هم دارم!
افراط در بدبینی گریزگاهی ست خوشبینانه برای فرار از گوهر بدبینانهی زندگی.
زمانی که از دریافتنشدن می هراسیم، زمانی که از ترس ِبد-خوانده-شدن و کژفهمی دیگران، اندیشهها را نمینویسیم، باید بدانیم که از گوهر ِاندیشه دور شدهایم؛ چراکه این اندیشگر است که به خواستگاری مخاطب ِمیرود {و بنابرین هرزه و زیاده می نویسد}، اندیشنده، با اندیشیدناش، با برای-خود-اندیشیاش، خواست ِرابطه را کشته!}
تأکید بر افشانش ِناخودآگاه، بر شهود، بر ذهنانگیزیهای سیال در سورئال. جذابیت ِ"بکسینسکی" باید علتی پیچیدهتر از اینها داشته باشد. {مثل قدرت بیان ظریفترین درونگیها در فضای خشن و درکِشنده، مثل وجود هاله!}
آهندیشه: با اندیشه، احساس را میشناسیم؛ و با احساس، اندیشه را زیستنی میکنیم.
----
افزونه:
نا-شکریدهای برای شیفتگان ِازخود-بیخود ِسنگ و ارواح لال
زمانی که طبیعتگرا از معاشقه با طبیعت، از مهربازی با کوه و چشمه و درخت سخن میگوید؛ از اینکه توانسته گوهر ِتعهد و "وفا" را از گنگی ِخشن ِطبیعت بیرون بکشد، شادمانه با ما میگوید؛ هم شاد میشویم و هم افسوس میخوریم {همانچیزهایی که ارسطو از خواندن یک تراژدی نتیجه میگرفت: شادی و شفقت}. شاد از اینکه میبینیم او به نیکی ِاحترام، سکوت و "شکوهیدن" که گوهر دوستی را مینگارند، نزدیک شده: سکوت ِهمباشی را فهم کرده، به شادی ِآرام رسیده و از لذت ِدم ِبیانبوهه اذت برده. و دریغ از اینکه میبینیم او، همچون خداپرستی که ویژگیهای والای وجود را به نا-موجودی پندارین فرافکنی کرده، زیباترین فروزههای دوستی را به طبیعتی فرافکنده که هرگز نمیتواند ضعف و نیاز انسان در ارتباط و زیبایی امیدوارانهاش را برای یافتن "او" دریابد!
این تصویر ِ تراژیک از زندگی ِدوستانی است که در مرحلهی کلبیمسلکی (مرتبهای پیش از ژکیدن) میزیند: استحالهی دوستی در پرستش خدا/طبیعت؛ و افسردگی در خلأ ِکشندهی این توهم!
ریخت یک مرد ایرانی: پیشانی کوتاه، ابروهای کمپشت، چشمانی بزرگ با پلکزدنهای پیاپی و حرکت بسیار حدقه در کاسه، بینی پَخ، لبانی کمگوشت که همیشه آمادهی ریسهرفتن اند{لبانی بیلبخند}، چانهی گرد، و بهطور کلی: چهرهای بیزاویه . از چنین ریختی چه انتظاری دارید؟ چرا میخواهید فکر کند و جدی باشد؟!!!
نیچه گفته، انسان از زندگی رنج میبُرد، پس خندیدن را آفرید. شاید علت خندیدن همیشگی ِزنان همین باشد. ها؟
با تو احساس راحتی میکنم، پس دوستات دارم: دوستی زنانه
با تو احساس قدرت میکنم، پس دوستات دارم: دوستی مردانه
با تو احساس ِبودن میکنم: دوستی ِناب {هرچند که عاشقانهاش بخوانند}.
دوستی میگفت که نمیتواند چهار عمل اصلی ِ حیوانیت ِ انسان (خوردن، خوابیدن، ریدمان و سکسیدن) را درجهبندی کند. درجهبندی من: خوابیدن و خوردن و سکسیدن و ریدمان...و زیباییشناسی این درجهبندی را هم دارم!
افراط در بدبینی گریزگاهی ست خوشبینانه برای فرار از گوهر بدبینانهی زندگی.
زمانی که از دریافتنشدن می هراسیم، زمانی که از ترس ِبد-خوانده-شدن و کژفهمی دیگران، اندیشهها را نمینویسیم، باید بدانیم که از گوهر ِاندیشه دور شدهایم؛ چراکه این اندیشگر است که به خواستگاری مخاطب ِمیرود {و بنابرین هرزه و زیاده می نویسد}، اندیشنده، با اندیشیدناش، با برای-خود-اندیشیاش، خواست ِرابطه را کشته!}
تأکید بر افشانش ِناخودآگاه، بر شهود، بر ذهنانگیزیهای سیال در سورئال. جذابیت ِ"بکسینسکی" باید علتی پیچیدهتر از اینها داشته باشد. {مثل قدرت بیان ظریفترین درونگیها در فضای خشن و درکِشنده، مثل وجود هاله!}
آهندیشه: با اندیشه، احساس را میشناسیم؛ و با احساس، اندیشه را زیستنی میکنیم.
----
افزونه:
نا-شکریدهای برای شیفتگان ِازخود-بیخود ِسنگ و ارواح لال
زمانی که طبیعتگرا از معاشقه با طبیعت، از مهربازی با کوه و چشمه و درخت سخن میگوید؛ از اینکه توانسته گوهر ِتعهد و "وفا" را از گنگی ِخشن ِطبیعت بیرون بکشد، شادمانه با ما میگوید؛ هم شاد میشویم و هم افسوس میخوریم {همانچیزهایی که ارسطو از خواندن یک تراژدی نتیجه میگرفت: شادی و شفقت}. شاد از اینکه میبینیم او به نیکی ِاحترام، سکوت و "شکوهیدن" که گوهر دوستی را مینگارند، نزدیک شده: سکوت ِهمباشی را فهم کرده، به شادی ِآرام رسیده و از لذت ِدم ِبیانبوهه اذت برده. و دریغ از اینکه میبینیم او، همچون خداپرستی که ویژگیهای والای وجود را به نا-موجودی پندارین فرافکنی کرده، زیباترین فروزههای دوستی را به طبیعتی فرافکنده که هرگز نمیتواند ضعف و نیاز انسان در ارتباط و زیبایی امیدوارانهاش را برای یافتن "او" دریابد!
این تصویر ِ تراژیک از زندگی ِدوستانی است که در مرحلهی کلبیمسلکی (مرتبهای پیش از ژکیدن) میزیند: استحالهی دوستی در پرستش خدا/طبیعت؛ و افسردگی در خلأ ِکشندهی این توهم!
اشتراک در:
پستها (Atom)