نگاهی به Officium Tenebrarum
{پارهی چهارم}
Umbersun:
Du Tréfonds Des Ténèbres- Premire Nocturen:
نخستین آهنگ، صفیرهای عاصی و شیطانوش را آواز میکنند؛ نومیدی در این عصیان که با گناه و کفروزی گسارده شده، بهروشنی پیش میآید؛ و همنهادهی چنین دیالکتیکی، مرگ است (که در سراسر ِآلبوم چیرهگویاست). نجواهایی که در میان ِصفیرها کر ِتکنفرهای را بههمراه دارد، در عین ِآرامش، بهغایت دلهرهآور-اند.
آهنگ، رزمنامهوار است. روایتیست از پیروزی ِناماندگار لشکریان ِاهریمن، و واتسخیر ِفردوس. پیروزی ِدومین چشم ِخدا {در آیین ِگنوستیکی (الاهیات ِعرفانگرایانه)، چشمان ِخدا هریک بازنمود ِامری داداری اند: چشم ِدوم، بازنمای شیطان، و چشم ِهفتم، بازنمای مسیح و..} نام ِخدا، از یهوَه به یالداباث، بدل میشود. “I unnamed the: Ialadaboath”.
این ظفر، بار ِدیگر درهمخواهدشکست و مرگ ِدومینی فرا خواهد رسید؛ بدینخاطر، طغیان، پیروزی، نومیدی ِپنهان و مرگ در اینجا یکباره گرد آمدهاند. {گرانیگاه ِسهگانهی Officium.}
We spread the spawn of despair.
ششبارهگی ِ “Paradise regained”...
در پایان، Miserere...
Melpomene:
در کنارهی ساحلی که اندوهشار ِسیمینفام میمیرد، ما باز هم همنشینی ِدلانگیز ِدلهره و نومیدی را در نجواهای سرد ِراوی زیست میکنیم.
The shore landscaping your face، رخسار؟! چهکسی؟ شیطانی که در تراژدیسرای ِملپومین(الاههی تراژدی) پرسه میزند... :تو رویایی هستی در من ِمن... پس در دریای مارانام غرقه شو. شیطان-لوادیا-بسیلیسک!
لحظهای استعاری که روایت را به سکته وامیدارد. نخستین دیدار با لُوادیا {عشق-مرگ: نامی که نخستینبار، ویلیام بلیک در Vala or the four zaos بهکار برد}. لوادیا، سیماچهی تراژدی را همراه با خود به پیش میآورد{She came to me disuised as Melpomene}، اینسان، اشتیاق ِمرگ نمادگزاری میشود.
Moon of amber:
عنبرین، مخملین و بزرگ. چهرهی مرمرینات را مینوازم... این آهنگ، فرح ِساکن ِاین آلبوم است. یک عاشقانه. یک واله-نوا. سرودی در ستایش ِسایهها. ایستگاهی برای اینکه دمی تار(ز)ه کنیم.آمادهگی برای آخرالزمان!
Apocalypse:
بخش ِدوم ِروایت.
Deus in adiutorium meum intende. بلوا، سرگردانی ترسناک در نابهگاه ِآخرالزمان! نعره و فریاد و ضجهی دادخواهی! نه! دادخواهی چیست؟! اینجا خدایی نیست! دادگری نیست تا مویهها را نگاه کند. آهنگ بهخوبی نمایشگر گاه ِرویارویی ِفرشته با کارزار ِدومین است. فرشتهای که تنها نظاره میکند و گهگاه در هاژهای شگرف میگوید: We hide from the face of God. درهموبرهمی ِهراسبار و ناتمامی که در یورش ِاضطراب ِسازهای زهی بازتولید میشود.
We hide from the face of God!،
و سکوتی بود در پردیس...
Umbra:
.. و گذار ِسومین فرشته ، هاله را عطرآگین کرد.
Umbra، اصطلاحیست ستارهشناسانه در شرح ِمخروط ِسایه در رخداد ِکسوف؛ تاریکترین ناحیهی سایه که از همنهشتی ِدو سیاره پدید میآید. Umbra، چندان که میانگیر ِسایهگان ِهر کسوف است، آلبوم را نیز میانداری میکند. قلب ِتاریکی.
دومین فراخوانی.دومین دیدار با لوادیا.
«لوادیا را دیدار کردیم. تاجی زمردین از ذات ِبیگناهی بر سر-اش نهادیم. او که در ردایی خاکسترفام، فرشتهی مرگامرگ مینمود»
The Umbersun:
رخنمود ِیهوه!
همسرایان، در ظفرمندی هفتمین چشم ِخدا (عیسا)، میخوانند. همفضا با Apocalypse اما کمی آپولونی. بهقولی، سختهبارترین آهنگ ِسهگانه خوانده شده. همراه با ارکستراسیون ِپُرچگالی که اتونالیتهی هارمونیها را تاب میآورد.
سایه-خورشید. شیطان و تاریکی شکست خوردهاند؛ اما شدت ِنور، ناسازوار، عرصه را تاریکتر از تاریکی گردانده.
ناله و زاری ِشیطان. فروشد ِشیطان. سوگچامهسرایی ِفرشته.
Eloi,Eloi,lama sabakhtani. «پدر، پدر، چرا مرا بخشیدهای؟» واپسین گفتار عیسا بر چلیپا. مرگ، یگانهراه ِرهایی از مردسالاری ِپدر!
In the Embrasure of Heaven:
سومین بخش ِروایت: ایست ِزمان: مرگ.
مسیح، به غضب ِنمادین ِنام، شیطان میشود! نور-آور!
سومین دیدار با لوادیا...
The wake of Angel:
مار، مرگامار، پدیدار میشود. I am the eyes of the Basilisk. اغوای ِفریفتار ِمرگ، نزدیک میشود. چون چشم در چشماش کشیده شود، مرگی عاشقانه فرامیرسد.
«مرگ ِروحام رابکش، دلدار. که نامیراست مرگ ِمرده. بمیران و بمیر. که مردنات مرگ را میکشد.»
مرگ، مرگ را میکشد. مرگ، در پیوند با ابدیت، مرگ ِزمانباز را میکشد.
Au Tréfonds Des Ténèbres:
این قطعه، واگشتیست به آهنگ ِنخست (Du Tréfonds Des Ténèbres)، با سهمگنی و سختهگی کمتر. درونهی تم ِسازهای زهی، همنوا با لایتموتیف(LeitMotif){بنمایه}های آهنگ ِنخست اند. سوپرانو، سوپرانوییست که مخملینهگی“Miserere” را سرشتید. آهنگ، پُرآوا و بیکلام است. گفتاریست خاموش. گویایی بیگفتار!
Circumdederunt me gemitus mortis
و سپس: سکوت...
{پایان ِسهگانه}
برای همشنوایی ِشافع
۱۳۸۳ آبان ۶, چهارشنبه
کوتاه دربارهی ارزمندی ِدرازی ِعمر
در هر سندی که {برای لحظهای} توان ِرستن از سیطرهی عقلانیت و پراگماپَرستی ِمدرن دارد، و به دلآوری ِناانبوهیده نزدیک تواند شود، در پیشاکلاسیسیم، در اشعار ِکهن، در نگارههای سبک ِباروک، گاه حتا در داستانها و فیلمهایی که در ابتذال، زندهگی باستانی را روایت میکنند، با آموزهای غریب و نابههنجار(!) روبهرو میشویم: مرگ ِبهگاه! آموزهای که، یکسر، باژگون ِاستاندههای امروزین ماست؛ آموزهای مخالفخوان در برابر ِآزگری ِانسانک. آموزهای که دامنهاش از درد ِشمارش ِسالهای زیست تهیست. آموزهای که مرگ را نیکباشی برای زیندهترین هستنده میخواند.
{ پرسوناژهای اسطورههایی که چهبسا پهلوانانه هم نیستند (ادیپوس، گیلگمش)، یا حتا هابیتهای دونپایهی داستانهای Tolkien {که البته در ساحتی بس فرازتر از عروسک میزیند!!}، همه، خواسته یا ناخواسته جلوهگر ِاین آموزهاند. زندهگیشان چنان پویا، شاداب و سرزنده و جنگاورانه است و چنان در این زندهگی، قدرت، هایش میشود که جایی برای پندارهای سفید و خوشگل ِخانوادهگی-لانهنشینی باقی نمیگذارد. با خواندن این اسناد، اندیشناک ِهرچیزی میتوان شد، مگر درازی ِعمر، نیکاقبالی، سفیدبختی و از اینجور آرمانهای صورتی؛ در اندیشهی این ایم که قهرمان چهگونه پیکار ِپسین را خواهد انجامید، چهگونه در راه ِارزشاش حادثه و فاجعه را به جان میخرد؛ فلان شخصیت چهگونه جانانه در راه ِحقیقت و قدرت ِهستش میکوشد و رنج میبرد و خون میریزد، مرگ را فرامیخواند و زیبا میشود!}
زندهگی ِمدرن و شکماندرونیهایاش( عقلانیت، تکخداپرستی، تکنیک، تودهگرایی و ..} پلشتبار و خوشنما، از این طراوتها تهی اند. معنای اصیل ِزندهگی: پویندهگی (و نه خرکاری و بردهگی عدد)، پیکار (نه در مرزهای خاکی سرزمینها، که در مرزهای تند-و-تیز ِوجود)، سالاری ( و نه سیطره) .. همهگی فراموش شدهاند. انبوهه و مردمان، زایدان با لانه و خانواده و خدایشان به میدان آمدهاند و در عوض ِپرسش از چیستی ِهستی و چونایی ِزیست، در اندیشهی چندایی ِزیست، شمار ِسالهای عمر و بهداشت ِسطحیترین لایههای معاش اند.
خانواده، مرجعیت ِمستبدیست که رسالت ِتولید و بازتولید ِارزشهای فرسودهی بورژازی را بر دوش میکشد. مردانهگی، زنانهگی در چارچوب ِخشک اما رنگین ِاین نهاد، با یکدیگر میلاسند؛ جامعهی پساصنعتی/مدرنیتهی متأخر، تحقق ِچیرهگی ِنرمینهگی ِوانمودین ِزنانهگی ِجامعهی مصرفی بر وَجه ِروغنی و دودآلود ِمردانهی جامعهی صنعتی ِسدهی نوزده است؛ و مرکزیت ِخانواده، همچون فردگرایی و بسا چون پارانویای نهادی که همیشه میان ِفردیت و اجتماعیت آونگان است، جلوهی این تحقق است. این نهاد، چون دیگر نهادها، مرامنامههای خاص خود را دارد: ایدهی باکرهگی، ایدهی مرد ِزندهگی، زندهگی بیخطر (بیمه، پسانداز، کار)، خطرگریزی و از اینگونه هنجارهای میانمایهواره؛ امید به زندهگی که شاخصیست بر توسعهیافتهگی {یعنی نمادیست دال بر وجود ِمدرنیزاسیون ِاقتصادی و مدرنیزم ِفرهنگی}، ته ِاین مرامنامه جاخوشکرده! بدینترتیب ارزش"عیار ِزندهگی" از قلم افتاده!
مردن ِبهگاه، بیمعنا شده! دست ِبالا، تنها در خودویرانگری ِنیستانگارانی که مدتها پیش از خودکشی مردهاند، دلالتمندی میکند. همهگان، در اندیشهی درازی ِعمر-اند {از اینجور کوتهاندیشهای درازیگرا کم نیست: درازی ِساعات ِکار، درازی ِدستمزد، درازی ِعبادت، درازی ِناخن، درازی ِمژهها، درازی ِچوک!}. میخواهند دیر بمیرند تا سعادت ِچیدن ِبزرگترین دستاوردهای زندهگی خوارمایهشان را داشته باشند: دیدن ِثروت، دیدن ِسفیدبختی ِفرزند، زایش ِنوهگان.. تمام ِچیزهای برونباشی، چیزهایی که نسبتی با درون ندارند! آیا میتوان داشتهای درونی برای انسانک انگار کرد؟! یا بهتر است بپرسیم: آیا میتوان انسانک و زندهگی ِدراز-اش را سرزنده خواند؟
جهان ِنو، نادار ِزندهگیست، از اینرو آن را گدایی میکند و بَد هم گدایی میکند: به زیادیاش میاندیشد و نه به عیار-اش! این گدای پیر و خوشبخت(!)، دیری پیش از مرگ ِ آن جسور ِجوانمرگ، مرده است و خود نمیداند! فرسودهگی ِپنهان ِانسانک، این آزگر ِپیری و مردار ِدیرپا، در برابر ِسرزندهگی زندهگی ِآن زیندهی زود-میر همیشه عیان است! ...
{چهگونه درازی ِعمر ارزمَند شد؟ پرسش ِزیر پاسخیست زیرکانه:
« بهراستی، آنکه بههنگام نمیزید، چهگونه تواند بههنگام مُرد؟»}
در هر سندی که {برای لحظهای} توان ِرستن از سیطرهی عقلانیت و پراگماپَرستی ِمدرن دارد، و به دلآوری ِناانبوهیده نزدیک تواند شود، در پیشاکلاسیسیم، در اشعار ِکهن، در نگارههای سبک ِباروک، گاه حتا در داستانها و فیلمهایی که در ابتذال، زندهگی باستانی را روایت میکنند، با آموزهای غریب و نابههنجار(!) روبهرو میشویم: مرگ ِبهگاه! آموزهای که، یکسر، باژگون ِاستاندههای امروزین ماست؛ آموزهای مخالفخوان در برابر ِآزگری ِانسانک. آموزهای که دامنهاش از درد ِشمارش ِسالهای زیست تهیست. آموزهای که مرگ را نیکباشی برای زیندهترین هستنده میخواند.
{ پرسوناژهای اسطورههایی که چهبسا پهلوانانه هم نیستند (ادیپوس، گیلگمش)، یا حتا هابیتهای دونپایهی داستانهای Tolkien {که البته در ساحتی بس فرازتر از عروسک میزیند!!}، همه، خواسته یا ناخواسته جلوهگر ِاین آموزهاند. زندهگیشان چنان پویا، شاداب و سرزنده و جنگاورانه است و چنان در این زندهگی، قدرت، هایش میشود که جایی برای پندارهای سفید و خوشگل ِخانوادهگی-لانهنشینی باقی نمیگذارد. با خواندن این اسناد، اندیشناک ِهرچیزی میتوان شد، مگر درازی ِعمر، نیکاقبالی، سفیدبختی و از اینجور آرمانهای صورتی؛ در اندیشهی این ایم که قهرمان چهگونه پیکار ِپسین را خواهد انجامید، چهگونه در راه ِارزشاش حادثه و فاجعه را به جان میخرد؛ فلان شخصیت چهگونه جانانه در راه ِحقیقت و قدرت ِهستش میکوشد و رنج میبرد و خون میریزد، مرگ را فرامیخواند و زیبا میشود!}
زندهگی ِمدرن و شکماندرونیهایاش( عقلانیت، تکخداپرستی، تکنیک، تودهگرایی و ..} پلشتبار و خوشنما، از این طراوتها تهی اند. معنای اصیل ِزندهگی: پویندهگی (و نه خرکاری و بردهگی عدد)، پیکار (نه در مرزهای خاکی سرزمینها، که در مرزهای تند-و-تیز ِوجود)، سالاری ( و نه سیطره) .. همهگی فراموش شدهاند. انبوهه و مردمان، زایدان با لانه و خانواده و خدایشان به میدان آمدهاند و در عوض ِپرسش از چیستی ِهستی و چونایی ِزیست، در اندیشهی چندایی ِزیست، شمار ِسالهای عمر و بهداشت ِسطحیترین لایههای معاش اند.
خانواده، مرجعیت ِمستبدیست که رسالت ِتولید و بازتولید ِارزشهای فرسودهی بورژازی را بر دوش میکشد. مردانهگی، زنانهگی در چارچوب ِخشک اما رنگین ِاین نهاد، با یکدیگر میلاسند؛ جامعهی پساصنعتی/مدرنیتهی متأخر، تحقق ِچیرهگی ِنرمینهگی ِوانمودین ِزنانهگی ِجامعهی مصرفی بر وَجه ِروغنی و دودآلود ِمردانهی جامعهی صنعتی ِسدهی نوزده است؛ و مرکزیت ِخانواده، همچون فردگرایی و بسا چون پارانویای نهادی که همیشه میان ِفردیت و اجتماعیت آونگان است، جلوهی این تحقق است. این نهاد، چون دیگر نهادها، مرامنامههای خاص خود را دارد: ایدهی باکرهگی، ایدهی مرد ِزندهگی، زندهگی بیخطر (بیمه، پسانداز، کار)، خطرگریزی و از اینگونه هنجارهای میانمایهواره؛ امید به زندهگی که شاخصیست بر توسعهیافتهگی {یعنی نمادیست دال بر وجود ِمدرنیزاسیون ِاقتصادی و مدرنیزم ِفرهنگی}، ته ِاین مرامنامه جاخوشکرده! بدینترتیب ارزش"عیار ِزندهگی" از قلم افتاده!
مردن ِبهگاه، بیمعنا شده! دست ِبالا، تنها در خودویرانگری ِنیستانگارانی که مدتها پیش از خودکشی مردهاند، دلالتمندی میکند. همهگان، در اندیشهی درازی ِعمر-اند {از اینجور کوتهاندیشهای درازیگرا کم نیست: درازی ِساعات ِکار، درازی ِدستمزد، درازی ِعبادت، درازی ِناخن، درازی ِمژهها، درازی ِچوک!}. میخواهند دیر بمیرند تا سعادت ِچیدن ِبزرگترین دستاوردهای زندهگی خوارمایهشان را داشته باشند: دیدن ِثروت، دیدن ِسفیدبختی ِفرزند، زایش ِنوهگان.. تمام ِچیزهای برونباشی، چیزهایی که نسبتی با درون ندارند! آیا میتوان داشتهای درونی برای انسانک انگار کرد؟! یا بهتر است بپرسیم: آیا میتوان انسانک و زندهگی ِدراز-اش را سرزنده خواند؟
جهان ِنو، نادار ِزندهگیست، از اینرو آن را گدایی میکند و بَد هم گدایی میکند: به زیادیاش میاندیشد و نه به عیار-اش! این گدای پیر و خوشبخت(!)، دیری پیش از مرگ ِ آن جسور ِجوانمرگ، مرده است و خود نمیداند! فرسودهگی ِپنهان ِانسانک، این آزگر ِپیری و مردار ِدیرپا، در برابر ِسرزندهگی زندهگی ِآن زیندهی زود-میر همیشه عیان است! ...
{چهگونه درازی ِعمر ارزمَند شد؟ پرسش ِزیر پاسخیست زیرکانه:
« بهراستی، آنکه بههنگام نمیزید، چهگونه تواند بههنگام مُرد؟»}
۱۳۸۳ آبان ۱, جمعه
ژکانیده از Evoken
بهسوی گردباد بَرشو
{Ascend into maelstrom}
آگاهیده، با مزامیر
یادمان ِخشکیدهی آن خام-بارقهی خاکستری
غوغاییست در فردوس،
سرودهای خوشانی و هراسانی
همه گوریده در محتومیت ِاین منزلگاه ِمنفور
آه...
چنین نظارهای باید-ام بود؟
گنگ-آفرینهای به یخسانی ِشفقی دلگیر پژولیده
چون خاکستر و خاک
که زمین را همه بردهگانه گردان اند
پژمریده
آرمیدهام
آسوده با هراس ِرویای فرازشام
آنسوی گندیده-کندک
آسودهام با یاد ِهراس ِ فراخت به آن بلندابلندی که با نفرت آذین گشته بود
نیاش سوگچامهسراست و بخشا
در پرتوی رنگپریدهی فردوس میدمد
حال،
خاموشی سایهها
تندیس ِاو،
و دروغي بیپرده!
بهسوی گردباد بَرشو
{Ascend into maelstrom}
آگاهیده، با مزامیر
یادمان ِخشکیدهی آن خام-بارقهی خاکستری
غوغاییست در فردوس،
سرودهای خوشانی و هراسانی
همه گوریده در محتومیت ِاین منزلگاه ِمنفور
آه...
چنین نظارهای باید-ام بود؟
گنگ-آفرینهای به یخسانی ِشفقی دلگیر پژولیده
چون خاکستر و خاک
که زمین را همه بردهگانه گردان اند
پژمریده
آرمیدهام
آسوده با هراس ِرویای فرازشام
آنسوی گندیده-کندک
آسودهام با یاد ِهراس ِ فراخت به آن بلندابلندی که با نفرت آذین گشته بود
نیاش سوگچامهسراست و بخشا
در پرتوی رنگپریدهی فردوس میدمد
حال،
خاموشی سایهها
تندیس ِاو،
و دروغي بیپرده!
۱۳۸۳ مهر ۲۸, سهشنبه
ملاحظاتی چند دربارهی زیبایی ِطبیعی
{ ترجمهای از: "فصل ُسیوسوم ِجلد ِدوم ِجهان همچون خواست و بازنمود، اثر ِشوپنهاور"}
آنچه نمای زمینچهری را در میان دیگرنماها برجسته و زیباییاش را رخشنده میکند، حقیقت ِجهانی و همسازوارهگی ِطبیعت است. البته، اینجا، طبیعت نهش ِ{خاص ِ}منطقی را که در مناسبات ِپیآیندی در بنیاد ِدانش، در تقدم و تأخر ِ گزارهها و در فروض و نتایج وجود دارد را دنبال نمیکند؛ نه، چنین نیست؛ اما بههرحال، طبیعت نیز نهش ِهمسانی از قانون علیت را پی میگیرد که ازهمبندش ِپیدای ِمیان علتها و اثرها میگذرد.
هر دگرشی، هرچند خُرد، که ابژهای بنا بر وضعیتاش بهخود میپذیرد،: کوچکنمایی، نهانبودهگی، دورنایی، پراکنش ِ نور و سایه، پرسپکتیو ِخطی یا اتمسفریک، و .. بدون ِکوچکترین لغزشی، بهواسطهی اثرگذاشتی که بر چشم دارد، آشکار میشود، و بهدرستی {به دیده} در نظر گرفته میشود. مَثلی هندی بهدرستی میگوید:«هر دانهی برنجی، سایهی خود-اش را دارد». باری، تمام ِچیزها، خود را در همسازهای فراگیر و منطقی، راست و روشمند، همدوس و همبنده، بدون خردهای انحراف و خطا، تام و بینقص نمایان میکنند. {با این اوصاف}حال، اگر نمای ِنمایی زیبا را تنها {اینچنین، یعنی}همچون پدیده-ذهن اندیشه کنیم، آنگاه {نمای زیبا} در کنار ِدیگر ذهن-پدیدههای همپیچیدهای مینشیند که همه عادی، اسلوبی، بیخطا، و استثناناپذیر و کامل اند. در این میان، دیگرچیزها، خاصه تفکرمان، صورتگرایانه و مادهوار و بیش یا کم با نقصان و ناراستی آلوده اند. از ورای این نگرهی نیک، زیباییهای طبیعت نخست با همسازگردانی و منش ِخرسندکنندهی تأثراتشان و سپس بهواسطهی اثربخشی ِخوشایندی که بر کل ِ{دستگاه ِ}اندیشه دارد، توضیح داده میشوند. بدین ترتیب،{در رویارویی با امر ِزیبای طبیعی}، اندیشهمان در وجهی صورتگرایانه آرایش گردیده، تا حدی پالوده میشود؛ و در این حال، ذهن-پدیده که بری از خطاست، ذهن را در عملی بههنجار مینشاند تا {قوهی}اندیشه بتواند انسجامها، همبندشها، قانونمندیها و هارمونیهایی را که طبیعت بهواسطهی قرارگیری در وضعیت ِالهام ِناب، واجدشان شده، پی گیرد. اینسان، یک نمای زیبا در حکم ِیک ذهن-پالاینده است؛ همانگونه که بهگفتهی ارسطو، موسیقی پالایندهی احساسات ماست. در حضور ِامر ِزیبا، راستتر میتوان اندیشید.
با مشاهدهی نابهگاه ِمنظرهای از دامنهی کوه، بهسادهگی در حالتی آمیخته از فخر و والایی فرومیرویم. علت ایناست که {منش ِ}خطوط ِماندگار ِزمینچهر ِمشاهدهشده، {یعنی}پیراموننمای کوهها و طرح ِدامنهها، بهگونهای است که در برابر ِهر نمودی از زوال و تبهگنی و فساد، خاصه آن وجه از شخصیتمان که ناپایا و گذراست، میایستد. این }ایستادن و این منش{ هرچند که در لحظهی نظاره، خودآگاه و روشن درک نمیشود، اما همان دریافت ِمبهم و احساس ِگنگ بسنده است تا آن حالت ِفاخر و خوی والا را بنیاد دهد.
دوستدارم بدانم چرا اگر منبع ِتنویر ِ سیمایی از بالا باشد، سیمای آدمی، زیبا بهنظر میرسد، اما نوری که از پایین میتابد، هرگز آن زیبایی را به سیما نمیدهد. این پدیده در مورد ِتنویر ِنماهای طبیعی هم صادق است.
طبیعت چه اهل ِذوق است! گویی هر کنج و گوشهای که بکر و وحشی و دستنخورده مانده، بهخود واگذاشته تا طبیعی شود؛ و اگر از چنگ ِ{حرص ِ} آدمی برهد، در زیبندهترین حالت، به خودآرایی ِخود خواهد پرداخت. گیاهان، گلها، بتهها و درختچههایی که در همستان ِزیبایشان، دور از منش ِجبر-آلوده و زورآور ِچوب ِاصلاح و {قیچی ِ}پیرایش ِ یک خودپسند، ناوابسته و آزاد، بالیده اند، از آزادی و پویندهگی طبیعت روایت میکنند. هر گوشهای که فراموششده {از دستورزی ِبشر رسته}، در نخستین نگاه زیبا به نظر میرسد. باغهای انگلیسی بر همین اصل {ِزیباییشناختی} استوار هستند؛ باغهایی که تا حد ِامکان، هنر را نهان میکنند تا جاییکه چنین بهنظر میرسد که طبیعت در آنها آزادانه میپوید و اینچنین زیبا مینمایند؛ چراکه طبیعت، بهتنهایی زیباست، چون در صریحترین حالت ِممکن، عینیتیافتهگی ِخواست ِزندهگی را در وضعیتی پالوده از دانش، نشان میدهد. {در طبیعت} این خواست، خویش را در سادهگی، بیآلایش آشکار میکند؛ بدینترتیب که در چنین وضعیتی، صورتها – چنانکه در جهان ِحیوانات با آماجها و غایتهای خارجی آلوده میشوند – قطعیت نیافتهاند و تنها، بیواسطه با خاک و اقلیم پیوند خورده اند، و نیز با امر ِرازناک ِسومینی که در اثر-اش بسیارگان ِگیاهان ِهمخاک و هماقلیم، در صورتهای گونهگون فراآورده میشوند.
تفاوت ِعمدهی میان ِباغهای انگلیسی( وبهطور مشخصتر، باغهای چینی)، با باغهای قدیمی فرانسوی – که امروز دیگر چندان پرشمار نیستند – تفاوتیست در روح و حالوهوای ِاین دو{گونه}باغ: باغهای انگلیسی، روحی برونآختی{(ابژکتیو)} دارند، حال آنکه نفس ِباغهای ِفرانسوی درونآختی{(سوبژکتیو)}است.
از اینرو، در باغهای انگلیسی، خواست ِطبیعت، خود را در درخت و کوهنما و بته و پهنهی آبنماها عینیت میبخشد و اینسان ایدهها و وجود ِدرونیاش را در نابترین بیان ِممکن، به پیش میکشد. ازسوی دیگر، باغهای فرانسوی، با پرچینهای هرسشدهشان، با درختانی که با قیچی به شکلهای گوناگون آرایش شدهاند، با گذرگاههای سرراست، با طاقنماها و ازینجور چیزها، تنها خواست ِمالک { ِباغ} را بازتاب میدهند. طبیعت در آنها منکوب شده و از ینرو، در عوض ِایدهها، صورتها را برمیگیرند، و بردهوار، آنها را بهزور سربار ِخود میکنند.
{ ترجمهای از: "فصل ُسیوسوم ِجلد ِدوم ِجهان همچون خواست و بازنمود، اثر ِشوپنهاور"}
آنچه نمای زمینچهری را در میان دیگرنماها برجسته و زیباییاش را رخشنده میکند، حقیقت ِجهانی و همسازوارهگی ِطبیعت است. البته، اینجا، طبیعت نهش ِ{خاص ِ}منطقی را که در مناسبات ِپیآیندی در بنیاد ِدانش، در تقدم و تأخر ِ گزارهها و در فروض و نتایج وجود دارد را دنبال نمیکند؛ نه، چنین نیست؛ اما بههرحال، طبیعت نیز نهش ِهمسانی از قانون علیت را پی میگیرد که ازهمبندش ِپیدای ِمیان علتها و اثرها میگذرد.
هر دگرشی، هرچند خُرد، که ابژهای بنا بر وضعیتاش بهخود میپذیرد،: کوچکنمایی، نهانبودهگی، دورنایی، پراکنش ِ نور و سایه، پرسپکتیو ِخطی یا اتمسفریک، و .. بدون ِکوچکترین لغزشی، بهواسطهی اثرگذاشتی که بر چشم دارد، آشکار میشود، و بهدرستی {به دیده} در نظر گرفته میشود. مَثلی هندی بهدرستی میگوید:«هر دانهی برنجی، سایهی خود-اش را دارد». باری، تمام ِچیزها، خود را در همسازهای فراگیر و منطقی، راست و روشمند، همدوس و همبنده، بدون خردهای انحراف و خطا، تام و بینقص نمایان میکنند. {با این اوصاف}حال، اگر نمای ِنمایی زیبا را تنها {اینچنین، یعنی}همچون پدیده-ذهن اندیشه کنیم، آنگاه {نمای زیبا} در کنار ِدیگر ذهن-پدیدههای همپیچیدهای مینشیند که همه عادی، اسلوبی، بیخطا، و استثناناپذیر و کامل اند. در این میان، دیگرچیزها، خاصه تفکرمان، صورتگرایانه و مادهوار و بیش یا کم با نقصان و ناراستی آلوده اند. از ورای این نگرهی نیک، زیباییهای طبیعت نخست با همسازگردانی و منش ِخرسندکنندهی تأثراتشان و سپس بهواسطهی اثربخشی ِخوشایندی که بر کل ِ{دستگاه ِ}اندیشه دارد، توضیح داده میشوند. بدین ترتیب،{در رویارویی با امر ِزیبای طبیعی}، اندیشهمان در وجهی صورتگرایانه آرایش گردیده، تا حدی پالوده میشود؛ و در این حال، ذهن-پدیده که بری از خطاست، ذهن را در عملی بههنجار مینشاند تا {قوهی}اندیشه بتواند انسجامها، همبندشها، قانونمندیها و هارمونیهایی را که طبیعت بهواسطهی قرارگیری در وضعیت ِالهام ِناب، واجدشان شده، پی گیرد. اینسان، یک نمای زیبا در حکم ِیک ذهن-پالاینده است؛ همانگونه که بهگفتهی ارسطو، موسیقی پالایندهی احساسات ماست. در حضور ِامر ِزیبا، راستتر میتوان اندیشید.
با مشاهدهی نابهگاه ِمنظرهای از دامنهی کوه، بهسادهگی در حالتی آمیخته از فخر و والایی فرومیرویم. علت ایناست که {منش ِ}خطوط ِماندگار ِزمینچهر ِمشاهدهشده، {یعنی}پیراموننمای کوهها و طرح ِدامنهها، بهگونهای است که در برابر ِهر نمودی از زوال و تبهگنی و فساد، خاصه آن وجه از شخصیتمان که ناپایا و گذراست، میایستد. این }ایستادن و این منش{ هرچند که در لحظهی نظاره، خودآگاه و روشن درک نمیشود، اما همان دریافت ِمبهم و احساس ِگنگ بسنده است تا آن حالت ِفاخر و خوی والا را بنیاد دهد.
دوستدارم بدانم چرا اگر منبع ِتنویر ِ سیمایی از بالا باشد، سیمای آدمی، زیبا بهنظر میرسد، اما نوری که از پایین میتابد، هرگز آن زیبایی را به سیما نمیدهد. این پدیده در مورد ِتنویر ِنماهای طبیعی هم صادق است.
طبیعت چه اهل ِذوق است! گویی هر کنج و گوشهای که بکر و وحشی و دستنخورده مانده، بهخود واگذاشته تا طبیعی شود؛ و اگر از چنگ ِ{حرص ِ} آدمی برهد، در زیبندهترین حالت، به خودآرایی ِخود خواهد پرداخت. گیاهان، گلها، بتهها و درختچههایی که در همستان ِزیبایشان، دور از منش ِجبر-آلوده و زورآور ِچوب ِاصلاح و {قیچی ِ}پیرایش ِ یک خودپسند، ناوابسته و آزاد، بالیده اند، از آزادی و پویندهگی طبیعت روایت میکنند. هر گوشهای که فراموششده {از دستورزی ِبشر رسته}، در نخستین نگاه زیبا به نظر میرسد. باغهای انگلیسی بر همین اصل {ِزیباییشناختی} استوار هستند؛ باغهایی که تا حد ِامکان، هنر را نهان میکنند تا جاییکه چنین بهنظر میرسد که طبیعت در آنها آزادانه میپوید و اینچنین زیبا مینمایند؛ چراکه طبیعت، بهتنهایی زیباست، چون در صریحترین حالت ِممکن، عینیتیافتهگی ِخواست ِزندهگی را در وضعیتی پالوده از دانش، نشان میدهد. {در طبیعت} این خواست، خویش را در سادهگی، بیآلایش آشکار میکند؛ بدینترتیب که در چنین وضعیتی، صورتها – چنانکه در جهان ِحیوانات با آماجها و غایتهای خارجی آلوده میشوند – قطعیت نیافتهاند و تنها، بیواسطه با خاک و اقلیم پیوند خورده اند، و نیز با امر ِرازناک ِسومینی که در اثر-اش بسیارگان ِگیاهان ِهمخاک و هماقلیم، در صورتهای گونهگون فراآورده میشوند.
تفاوت ِعمدهی میان ِباغهای انگلیسی( وبهطور مشخصتر، باغهای چینی)، با باغهای قدیمی فرانسوی – که امروز دیگر چندان پرشمار نیستند – تفاوتیست در روح و حالوهوای ِاین دو{گونه}باغ: باغهای انگلیسی، روحی برونآختی{(ابژکتیو)} دارند، حال آنکه نفس ِباغهای ِفرانسوی درونآختی{(سوبژکتیو)}است.
از اینرو، در باغهای انگلیسی، خواست ِطبیعت، خود را در درخت و کوهنما و بته و پهنهی آبنماها عینیت میبخشد و اینسان ایدهها و وجود ِدرونیاش را در نابترین بیان ِممکن، به پیش میکشد. ازسوی دیگر، باغهای فرانسوی، با پرچینهای هرسشدهشان، با درختانی که با قیچی به شکلهای گوناگون آرایش شدهاند، با گذرگاههای سرراست، با طاقنماها و ازینجور چیزها، تنها خواست ِمالک { ِباغ} را بازتاب میدهند. طبیعت در آنها منکوب شده و از ینرو، در عوض ِایدهها، صورتها را برمیگیرند، و بردهوار، آنها را بهزور سربار ِخود میکنند.
۱۳۸۳ مهر ۲۴, جمعه
بزم ِبینما
{صحنهی نخست}
در پسینگاه ِروزی رنگیده از بادهای پاییزی، مرد ِژخار بهلختی لمیده بر نیمکت ِباغ ِجاودان. اهالی ِکوشک، گرم ِآمایش ِبزم ِشبانه اند. امشب، مهمانان ِگرانقدری در سور ِمرگ ِمرد ِخاموشی، دعوت شدهاند. مهمانانی از چهارسوی معبد ِخدایگان ِبازار: مرد ِآینهدار، پسر ِمرد ِهزارساله، عروسک ِزرین و عجوزهی پنجپا.
- در آشپزخانه:
کنیزک ِصورتیپوش، غرق در پخت ِخورش ِمهمانیست، زیر لب با خود میگوید:
به! چه بسیارند امشب مهمانان! چه زیادند! برایشان پستان خواهیم شد و کپل ِسفید و ساق ِخوشتراش.
کسبوکار بهراه است! کام خواهم داد و سفیدتر خواهم شد. امشب، خود را نه به مردان ِکوچه، که به شریفان ِنمونهی معبد خواهم فروخت. مگر تا قلمان ِموعود را از آن خویش کنم!
اختفی در خورش ِترش میاندازد، ریز میخندد ، خورشاش ترشتر میشود..
- بر سر ِمیز، دو مستخدمه بر سر ِفنجانی خالی ایستادهاند، مردمان، آن دو را چپینه و راستینه مینامند.
فنجان خالی است.
راستینه: دیگر پرنخواهد شد!
چپینه: توفیر ندارد! پوچی ِقهوهایاش را باید نوشید! به یاد ِقهوهچینان! میدانی چهطور؟
راستینه: با شکستن ِفنجان، ها؟
چپینه: نه با لبگزیدن و خون مکیدن از لبی که فنجان را خالی کرده!
راستینه: کینتوزی با یک فارغ را از من مخواه!
آینهای دیگر بر زمین میشکند؛ صدای ِپتک، بههمراهاش صفیر ِخشماگن ِمردی که میگویند آینههای معبد را همه او میسازد. نفسهایی خسته و جیوهای... مرد ِژخار کژخندزنان، از جا بلند میشود تا آمد ِنخستین مهمان را خوشپذیر شود.. بهسختی بلند میشود، مرد ِآینهدار هنوز از پرچین نگذشته اما سنگفرش ِباغ با خردهخردههای نفساش، با خردهشیشه پوشیده شده. پایاش زخم میشود، لحظهای به قطرههای پخشیدهی خون خیره میشود، باز کژ میخندد و لنگلنگان بهسوی مهمان گام برمیدارد.. در چند گامی که به پرچینها مانده، ناگاه، ناآگاه، غرق در فکر میشود:
{حقیقت را می جست! ژکان هلایاش داد بود که این جستار یکسر خطاست! او اما، همچنان میجست. در رویاهای مهآلود-اش، در خردترین هرروزگیها، در زردی برگ، در مردار ِسار، در رنگ ِگل ِسرخ، در نوشتارگان ِربانی، در رگهای آماسیدهی مادر ِبیوهاش، و در غریو ِمردمپسندی که با آن معاش میکرد! پس از روزگاران، در نومیدی ِیافتناش، به معبد ِخدایگان ِبازار رسید، با مقیماناش آشنا شد و در دوستی با آنان یگانهراه ِیافتن ِحقیقت را آموخت: دروغگویی!}
مردی با آینه، درون آمد. مردم او را آینهدار میخوانند. برزبانها بود که او هر آدینه آیینی دارد که در آن، آینههایی را که از سرشک ِچشماناش ساخته، در حمام ِخون ِقبربانیاناش، جلا میدهد. خورشاش آدم بود و عصرانه خون مینوشید. بسیار مهربان بود و فرهمند، با لبخندی که همیشه بر لب داشت، مردم ِبازار را خام ِمهر میکرد، وعدهی بهروزیشان میداد و داد ِنیکبختی در سرای موعود میکرد. زائران ِبسیاری را اینچنین به معبد کشانده بود، کشته بود، برایشان گریسته بود، خونشان را نوشیده و گورشان را به آبگینهگان ِرنگین آراسته بود!
آینهدار: درود! دوست ِقدیمی! دستام نده! خونین است و پُر از خردهشیشه! این آینه را اما بستان، سنگین است، تاب از کفام ربوده! آینهایست یکه، اندوده به گریههایی ربانی و بسیار ارجمند. هدیهایست قابل!
ژخار: وه! جوانتر شدهام من. از جوانی، پیر ِپیر ام. هرگز به آینههای باور نداشتهام، اما زیبانماییشان... ای فریبکار! .. حتا مرا به تحسین وامیدارد؛ بنگر! چه جوانام کرده!
آینهدار فارغ از بار ِبراقاش. به رد ِپای خونین ِمیزبان مینگرد!
آینهدار: هاها! میبینم که پیشتر سپاس ِسوغاتی را گزاردهای!!!
مرد ِژخار از خلسهی آینه درمیگذرد، با چشمانی سراسر تردید به مهمان مینگرد...
باران ِشبانه بر عنبرین ِماه میبارد، کلبهی ژکاره، ژخارهگی آغازیده و کسی نمیداد در این بزم چهگونه-چهها خواهد گذشت!
ژکان، صدای شورناک ِبزم دو دوست را میشنود. آهی میکشد و در پیادهروی ِشبانه، از پیرای آن واماندهخانه دور میشود، بیخیال از گریهخانهی ِحنظلی میگذرد، و سویهی کلبهی تکافتادهی بانوی شب را پی میگیرد، در امید ِیک مهربازی شاد و خموشانه، دور از ژخار و برق ِآینه...
{صحنهی نخست}
در پسینگاه ِروزی رنگیده از بادهای پاییزی، مرد ِژخار بهلختی لمیده بر نیمکت ِباغ ِجاودان. اهالی ِکوشک، گرم ِآمایش ِبزم ِشبانه اند. امشب، مهمانان ِگرانقدری در سور ِمرگ ِمرد ِخاموشی، دعوت شدهاند. مهمانانی از چهارسوی معبد ِخدایگان ِبازار: مرد ِآینهدار، پسر ِمرد ِهزارساله، عروسک ِزرین و عجوزهی پنجپا.
- در آشپزخانه:
کنیزک ِصورتیپوش، غرق در پخت ِخورش ِمهمانیست، زیر لب با خود میگوید:
به! چه بسیارند امشب مهمانان! چه زیادند! برایشان پستان خواهیم شد و کپل ِسفید و ساق ِخوشتراش.
کسبوکار بهراه است! کام خواهم داد و سفیدتر خواهم شد. امشب، خود را نه به مردان ِکوچه، که به شریفان ِنمونهی معبد خواهم فروخت. مگر تا قلمان ِموعود را از آن خویش کنم!
اختفی در خورش ِترش میاندازد، ریز میخندد ، خورشاش ترشتر میشود..
- بر سر ِمیز، دو مستخدمه بر سر ِفنجانی خالی ایستادهاند، مردمان، آن دو را چپینه و راستینه مینامند.
فنجان خالی است.
راستینه: دیگر پرنخواهد شد!
چپینه: توفیر ندارد! پوچی ِقهوهایاش را باید نوشید! به یاد ِقهوهچینان! میدانی چهطور؟
راستینه: با شکستن ِفنجان، ها؟
چپینه: نه با لبگزیدن و خون مکیدن از لبی که فنجان را خالی کرده!
راستینه: کینتوزی با یک فارغ را از من مخواه!
آینهای دیگر بر زمین میشکند؛ صدای ِپتک، بههمراهاش صفیر ِخشماگن ِمردی که میگویند آینههای معبد را همه او میسازد. نفسهایی خسته و جیوهای... مرد ِژخار کژخندزنان، از جا بلند میشود تا آمد ِنخستین مهمان را خوشپذیر شود.. بهسختی بلند میشود، مرد ِآینهدار هنوز از پرچین نگذشته اما سنگفرش ِباغ با خردهخردههای نفساش، با خردهشیشه پوشیده شده. پایاش زخم میشود، لحظهای به قطرههای پخشیدهی خون خیره میشود، باز کژ میخندد و لنگلنگان بهسوی مهمان گام برمیدارد.. در چند گامی که به پرچینها مانده، ناگاه، ناآگاه، غرق در فکر میشود:
{حقیقت را می جست! ژکان هلایاش داد بود که این جستار یکسر خطاست! او اما، همچنان میجست. در رویاهای مهآلود-اش، در خردترین هرروزگیها، در زردی برگ، در مردار ِسار، در رنگ ِگل ِسرخ، در نوشتارگان ِربانی، در رگهای آماسیدهی مادر ِبیوهاش، و در غریو ِمردمپسندی که با آن معاش میکرد! پس از روزگاران، در نومیدی ِیافتناش، به معبد ِخدایگان ِبازار رسید، با مقیماناش آشنا شد و در دوستی با آنان یگانهراه ِیافتن ِحقیقت را آموخت: دروغگویی!}
مردی با آینه، درون آمد. مردم او را آینهدار میخوانند. برزبانها بود که او هر آدینه آیینی دارد که در آن، آینههایی را که از سرشک ِچشماناش ساخته، در حمام ِخون ِقبربانیاناش، جلا میدهد. خورشاش آدم بود و عصرانه خون مینوشید. بسیار مهربان بود و فرهمند، با لبخندی که همیشه بر لب داشت، مردم ِبازار را خام ِمهر میکرد، وعدهی بهروزیشان میداد و داد ِنیکبختی در سرای موعود میکرد. زائران ِبسیاری را اینچنین به معبد کشانده بود، کشته بود، برایشان گریسته بود، خونشان را نوشیده و گورشان را به آبگینهگان ِرنگین آراسته بود!
آینهدار: درود! دوست ِقدیمی! دستام نده! خونین است و پُر از خردهشیشه! این آینه را اما بستان، سنگین است، تاب از کفام ربوده! آینهایست یکه، اندوده به گریههایی ربانی و بسیار ارجمند. هدیهایست قابل!
ژخار: وه! جوانتر شدهام من. از جوانی، پیر ِپیر ام. هرگز به آینههای باور نداشتهام، اما زیبانماییشان... ای فریبکار! .. حتا مرا به تحسین وامیدارد؛ بنگر! چه جوانام کرده!
آینهدار فارغ از بار ِبراقاش. به رد ِپای خونین ِمیزبان مینگرد!
آینهدار: هاها! میبینم که پیشتر سپاس ِسوغاتی را گزاردهای!!!
مرد ِژخار از خلسهی آینه درمیگذرد، با چشمانی سراسر تردید به مهمان مینگرد...
باران ِشبانه بر عنبرین ِماه میبارد، کلبهی ژکاره، ژخارهگی آغازیده و کسی نمیداد در این بزم چهگونه-چهها خواهد گذشت!
ژکان، صدای شورناک ِبزم دو دوست را میشنود. آهی میکشد و در پیادهروی ِشبانه، از پیرای آن واماندهخانه دور میشود، بیخیال از گریهخانهی ِحنظلی میگذرد، و سویهی کلبهی تکافتادهی بانوی شب را پی میگیرد، در امید ِیک مهربازی شاد و خموشانه، دور از ژخار و برق ِآینه...
۱۳۸۳ مهر ۱۸, شنبه
پدیدهی Orkut، انبوههگی عیان، نمایشگاه ِدوستان
{نشانهشناسی ِیک کمونتهی مجازی}
{{کجاست؟ رابطه کجاست؟ در این نمایشگاه!؟ در این مکان که بوی استمنای هموندان ِخوشباشاش بههواست؟! در این «آشفتهبازار ِروابط» ِمدرن؟!}}
امروز، انسان در عطش ِارجهای فراموششده {و شاید مُرده!}، میجلزَد. زیبایی، زندهگی هنری، عشق، وارستهگی، امر ِقدسی، طبیعت(انسان-حیوان و زمین)، دوستی و..، همه فراموش شدهاند، معنایشان کژتاب شده، نشانگانشان در اپوریای زندهگی ِتودهای استحاله شده، از هستی تهی گشتهاند، بر رویشان لایهای سرد و خیس از جنس مدلول ِانبوههگی نشسته چونانکه دیگر نمیتوان ارزمندشان دید! از اینرو آدمی برای خویش بازیچههایی ساخته تا عطشاش را در-لحظه با آنها فرونشاند؛ پدیدههایی برساخته چون تلویزیون، گالری، پارک، مسجد، روزنامه، حزب، و همینجور کمونتههای مجازی دوستیاب و دوستساز(!)، دستاویزهایی اند که در آنها، نهتنها نیازی ارضا و خواستی آزاد نمیشود، بلکه در سترونیشان، نیاز، از شکل میافتد، سرکوب میشود و بر گرانی ِانبارهی گرههای رواننژدانهی روان ِخوارمایهی انسان ِمدرن میافزایند.
در کنار ِاجتماعهای نیکپندار و خوشباشندهای مانند فعالان ِخیریه، گروهکهای کوهنوردی، انجمن ِسبزها، گروههای فمنیستی و نوجوانان ِسیاستباز، کافیشاپنشینهای فلسفهباز و..، کمونتههایی مانند ِOrkut هم هست؛ مکانی آزاد برای آزادهگان (آزاده از شعور و شخصیت) که در آن همهچیز عیان و عریان و بیحیاست {و همهنگام، محدود (به اتاق، به حالت ِخاص ِنشستن، به صفحهی نمایشگر!)}. مکانی برای دیدن(دید-زدن) و دیدهشدن(عرض ِاندام).
«Orkut، کمونتهای Online است که افراد را در شبکهای متشکل از دوستان ِمعتمد به هم پیوند میدهد!
ما متعهد شدهایم که دیدارگاهی Online فراهم کنیم که افراد در آن بتوانند با همدیگر معاشرت کنند، آشناییهای نو بسازند، و با کسانی که همذوقشان اند، رابطه داشته باشند!»
این جملات را در نخستین صفحهی Orkut خواهید یافت. جملاتی که بر آن اند تا شما را گرم و نرم کنند. روانتان را در اجتماعیت ِمجازی ولرم کنند. Orkut، اینچنین نوید میدهد: Join orkut to expand the circumference of your social circle
یک مکان ِهرکسانه که خارش ِمردانهگی مرد و سوزش ِزنانهگی زن را بهخوبی پاسخ میدهد! شمار ِخردمایهگان تا چه اندازه است؟ کسانی که دوستان را به نمایش میگذارند، بیریا و خاکی {اصطلاحی که عوام برای نامیدن ِافراد ِبیدر-و-پیکر و باز و بیخود به کار میبرند!} دوستان را با دوستان آشنا میکنند. کسانی که در قاموس ِزندهگیشان عبارت ِانبوههگی ِ"دوستان"، معنادار میشود؛ کسانی که "دوستان" دارند، چون دوستی ندارند!
انسان ِمدرن، دیریست که شناخت و نزدیکی را به آشنایی (در حد ِدیدن و شنیدن و پیشبینیپذیربودن و نترسیدن) فروکاسته. مردم ِبازار، کسی را دوست-آشنا میخوانند که از شر ِابهامها و دیگرگونگیهایاش در امان باشند. صافوساده، مثل یک خر ِسفید. پیشبینیشدنی، هنجارمند، اجتماعی، و مهمتر از همه "انسان"(؟!)!
رابطهها و نزدیکیها روزبهروز از "تن" (تن به معنای جایگاه ِهستن) دور میشوند؛ و سویهای عارفانه، دلقکمأبانه، نادیداری و نابساوشی، سیبرنتیک و اسکیزوفرنیک به خود میگیرند. در جهان ِژلاتینی ِامروز، تنانهگیهای اندیشگون، همه به پسماند ِخشکیدهی مایعهای پساگایشی ِروابط ِعقدهبنیاد بدل شدهاند.
{رمزگان ِاجتماعی Orkut چیست؟! نشانهها در این رمزگان چهگونه کار میکنند؟! Orkut، نظام ِدلالتمند ِگستردهای دارد، در همکاریام با یکی از دوستان که مشغول ِنوشتن ِتزی دربارهی کمونتههای مجازیست، این نظام را تا آنجا که در مجال و توان است، بسط خواهیم داد. در اینجا تنها به ذکر ِچند نمونه از نشانگان ِروشن و آسانیاب بسنده میکنم:}
Profile:
شرح ِحال! نما! از سالزاد گرفته تا رنگ ِچشمان، همهچیز را بنویس تا کسان ِبیشتری نگاهات کنند! چهقدر الکل مینوشی؟ دینات چیست؟ حیوان ِخانهگی دوست داری؟ چه ژانری را میپسندی؟! کتاب و فیلم ِمورد علاقات چیستند؟ همانگونه که در زندهگی هرروزه، پرسشها از حد ِپرسشهای گشایشی (Pathic)(پرسشهایی که برای آغاز ِرابطه دادوستد میشوند) فرانمیروند، در اینجا هم همهچیز در آغاز میمیرد. Profileها، مرجع ِمعنایاند. معنا، درشتمعنایی که در شبکهی دلالت ِصریح عرضه میشود، در Profile یافتنیست. عکسهایی از خود (بهترین عکس، غریبترین عکس، کنجکاویبرانگیزترین عکس، دیدنیترین/ حسی ویژهی دختران که از نشاندادن ِعکسهای خود و خودیها به هرکسوناکسی کیفور میشوند!)، تاریخ ِتولد(به روز)، شرح ِحال (ترجیحات، تفریحات، خوشآمدنیها، مزخرفات!).. Profile جاییست که در آن افراد بی آنکه پرسیده شوند، از خود حرف میزنند (حمام ِزنانه). روشن، بدون ِکوچکترین غرابت و دوسویهگی، صاف و ساده و باصفا و خودمانی و صمیمی! هرآنچه میخواهی از من بدانی را در این سیاره ببین! من، بیریای بیریایام. در حقیقت من چیزی ندارم که بخواهم ریا کنم! من، صفر-ام در میان صفرها! Profile ها در Orkut سهدسته اند: پروفایلهای عمومی (General profile)، پروفایلهای کسبوکار (Business profile) و پروفایلهای شخصی (Personal profile). جداسازی ِاین پروفایلها از هم چندان کار ِسختی نیست! پروفایل ِکسبوکار، عقلانی(؟)ترین است، افراد میتوانند بسته به گرایههای گوناگون ِسوداگری، تجاری، "آشنا"یان ِجدیدی برای خود دستوپا کنند، کهبسا به درد ِزندهگی ِمادی هم بخورد. بنا بر نگرهی مارکسی، دو پروفایل ِدیگر میبایست بر روی این پروفایل ساخته شوند (زیربنا-روبنا)؛ اما در اینجا باز هم ِPinko ها شکست میخورند!؛ نخستین پروفایلی که از شما میبینند، پروفایل ِعمومیست، اما اگر شما پروفایل ِشخصی (که با نمادهای لوس ِگفتمان ِعاشقانهی عوام شلوغ شده و قرار است تا به نمایش ِامور شخصیتان(که بیشتر آرمانی-تختخوابیست) بپردازد) را پُر کنید، همه، روبنای نما و اساس ِشرح ِحال شما را همین فروفایل ِشخصی درنظر خواهند گرفت؛ چرا که در آن قرار است از شخصیترین و رازآلودترینها بگویید! روبنای سکس، زیربنای سیمای عمومی و سودگرانه را مشروط میکند! مارکس، نفی میشود!
Friends:
اینجا همه با هم اند! کلمهی "دوستان"، دوستان ِزیاد، در اینجا معنا-داریاش را عیان میکند. دوستان، دور ِهم، آزگرانه، فهرست ِدوستان ِخود را میکاوند، زیرورویاش میکنند تا ببینند آیا هنوز بهترین دوست ِاین دوست ِدوستاندار هستند یا نه! اه! نه! دختری دیگر در کار است؟! پسری دیگر آنجاست!!! شعار ِاین قسمت: رفقا! دوستان! همهی آنانی که میشناسند-ام، همهی عزیزان ِوبگرد! پرشمارتر، اجتماعیتر، بهتر!
Testimonials:
گواهی، هدیه! این واژه از بار ِمعنایی ِقدرتمندی برخوردار است. دلالتمندیاش (خاصه در شبکهی معنایی ِمورد بررسی) بهخوبی سویههای اجتماعی ِ"گواه" و "هدیه" را افشا میکنند! گواه و تمجید ِ من، هدیهایست برای تو، برای اثبات ِنزدیکی ِآشناییمان. اما در چنین جاهایی، تمجید و سویهی صادقانهی آن کژتاب میشود. در چنین تمجیدهایی {در Orkut، تمجیدها و گواهیها را همهگان میبییند!}، تمام ِمبادی ِآداب ِیک تمجید لحاظ میشوند، مگر مهمترینشان: بایستهگی خلوتبودهگی و نهانیبودن ِتمجید!؛ در شلوغی ِدیدهشدنها، تمجیدکننده نمایشگری میکند، حال آنکه، تمجیدشونده، یکسر، به فراموشی سپرده میشود! غرض ِفرستندهی پیام در ریخت ِچاکرمندی، وجه ِاصیل ِتمجید و ستایش (که تنها در گاه ِآرام و یکهی یک با-همی ِخلوت معنا مییابد) را مخدوش میکند. هدیه را همه میبینند. هدیه، دستمالی میشود و شخصمندیاش را از دست میدهد. این از ستایش و تمجید دور است. چاپلوسی، نا-هدیه، ناکسی...
دیگران از شما میگویند تا با شما حرف زده باشند، تا تمجید کنند و نگاه ِشما را به خود گشت دهند! شعار ِاین بخش: برایام مهمی! برایات مینویسم و همه نوشتهام را که برای توست میبینند! مرا بخوان{نه تنها نوشته را، حضور مجازیام را}!
Communities:
هموندکدههایی وهمی و اندیشگون! فرهنگوری در کنار ِآن چشمچرانیها و فضولیهای دخترانه! این بخش، نمونهی خوب و دم ِدستی از بازار ِهنر و اندیشه است. اصل ِبازتولیدپذیری ِاثر ِهنری(بنیامین) اثبات میشود: نگارههای ونگوگ، نوولهای سارتر و شعرهای شاملو، در نمناکی ِچشمان ِخیره دستمالی میشوند تا مرگ ِاصالت تصدیق شود! هر ناکسی بهآسانی میتواند وارد ِاین شبکهی روشنفکرانه شود. دموکراسی. کافیست پرطمطراقترینها را برگزیند و هموند شود. شعار ِاین بخش: تو هم میفهمی! همه با هم میفهمیم! ما در این زمینه مشترکایم، چون عضو ِیک نهادیم! {پیشزمینهای برای شناختن(؟)، برای دوستشدن!}
استفاده از Web، در ساعات ِآرام و رویایی ِشب رایج است {نقش ِشب و شبانهگیهای بورژوایی، خود، نشانهنشاسی ِلذیذی را میطلبد!}. پس از بهرهگیری، کامپیوتر(این طرف ِحقیقی ِگفتگوی شبانه) خاموش میشود، چراغها هم، چشمان هم؛ و کسی که تا چند لحظه پیش با بیشماری ِ"کسان" رابطه(؟) داشته، در خاموشی {شاید} به خود میآید! میخوابد و "کارکرد ِرویا" را در رویایاش اثبات میکند: دیدنها و دیدهشدنهای مجازی را تجسم میکند...
هموندان ِاین مجموعه، آدمکهایی که رابطه را در نمایشگر و وِب دریوزهگی میکنند! بیکسان و بیچارهگان و افلیجانی روانگسیخته اند که از خود مینویسند، خود را شرح میدهند، عکس ِخود را به همگان عرضه میکنند، خود را چون ابژهی "نمایشگاه ِدوستی" نزد چشم ِجماعت به فروش میگذارند! چرا که از بودن در این وضعیت ِاسفبار، در مقام ِانسان ِمدرنی که هم زاینده و هم زاییدهی این وضعیت بوده، خستهی خسته اند؛ و گویی چارهای از خودفریبی و خود-وانهادهگی به تخدیر ِسیستم ندارند!
{{ «بیش از این برای راندشان دست میاز! آنان بسیار اند و سرنوشت ِتو مگستاراندن نیست.»}}
{نشانهشناسی ِیک کمونتهی مجازی}
{{کجاست؟ رابطه کجاست؟ در این نمایشگاه!؟ در این مکان که بوی استمنای هموندان ِخوشباشاش بههواست؟! در این «آشفتهبازار ِروابط» ِمدرن؟!}}
امروز، انسان در عطش ِارجهای فراموششده {و شاید مُرده!}، میجلزَد. زیبایی، زندهگی هنری، عشق، وارستهگی، امر ِقدسی، طبیعت(انسان-حیوان و زمین)، دوستی و..، همه فراموش شدهاند، معنایشان کژتاب شده، نشانگانشان در اپوریای زندهگی ِتودهای استحاله شده، از هستی تهی گشتهاند، بر رویشان لایهای سرد و خیس از جنس مدلول ِانبوههگی نشسته چونانکه دیگر نمیتوان ارزمندشان دید! از اینرو آدمی برای خویش بازیچههایی ساخته تا عطشاش را در-لحظه با آنها فرونشاند؛ پدیدههایی برساخته چون تلویزیون، گالری، پارک، مسجد، روزنامه، حزب، و همینجور کمونتههای مجازی دوستیاب و دوستساز(!)، دستاویزهایی اند که در آنها، نهتنها نیازی ارضا و خواستی آزاد نمیشود، بلکه در سترونیشان، نیاز، از شکل میافتد، سرکوب میشود و بر گرانی ِانبارهی گرههای رواننژدانهی روان ِخوارمایهی انسان ِمدرن میافزایند.
در کنار ِاجتماعهای نیکپندار و خوشباشندهای مانند فعالان ِخیریه، گروهکهای کوهنوردی، انجمن ِسبزها، گروههای فمنیستی و نوجوانان ِسیاستباز، کافیشاپنشینهای فلسفهباز و..، کمونتههایی مانند ِOrkut هم هست؛ مکانی آزاد برای آزادهگان (آزاده از شعور و شخصیت) که در آن همهچیز عیان و عریان و بیحیاست {و همهنگام، محدود (به اتاق، به حالت ِخاص ِنشستن، به صفحهی نمایشگر!)}. مکانی برای دیدن(دید-زدن) و دیدهشدن(عرض ِاندام).
«Orkut، کمونتهای Online است که افراد را در شبکهای متشکل از دوستان ِمعتمد به هم پیوند میدهد!
ما متعهد شدهایم که دیدارگاهی Online فراهم کنیم که افراد در آن بتوانند با همدیگر معاشرت کنند، آشناییهای نو بسازند، و با کسانی که همذوقشان اند، رابطه داشته باشند!»
این جملات را در نخستین صفحهی Orkut خواهید یافت. جملاتی که بر آن اند تا شما را گرم و نرم کنند. روانتان را در اجتماعیت ِمجازی ولرم کنند. Orkut، اینچنین نوید میدهد: Join orkut to expand the circumference of your social circle
یک مکان ِهرکسانه که خارش ِمردانهگی مرد و سوزش ِزنانهگی زن را بهخوبی پاسخ میدهد! شمار ِخردمایهگان تا چه اندازه است؟ کسانی که دوستان را به نمایش میگذارند، بیریا و خاکی {اصطلاحی که عوام برای نامیدن ِافراد ِبیدر-و-پیکر و باز و بیخود به کار میبرند!} دوستان را با دوستان آشنا میکنند. کسانی که در قاموس ِزندهگیشان عبارت ِانبوههگی ِ"دوستان"، معنادار میشود؛ کسانی که "دوستان" دارند، چون دوستی ندارند!
انسان ِمدرن، دیریست که شناخت و نزدیکی را به آشنایی (در حد ِدیدن و شنیدن و پیشبینیپذیربودن و نترسیدن) فروکاسته. مردم ِبازار، کسی را دوست-آشنا میخوانند که از شر ِابهامها و دیگرگونگیهایاش در امان باشند. صافوساده، مثل یک خر ِسفید. پیشبینیشدنی، هنجارمند، اجتماعی، و مهمتر از همه "انسان"(؟!)!
رابطهها و نزدیکیها روزبهروز از "تن" (تن به معنای جایگاه ِهستن) دور میشوند؛ و سویهای عارفانه، دلقکمأبانه، نادیداری و نابساوشی، سیبرنتیک و اسکیزوفرنیک به خود میگیرند. در جهان ِژلاتینی ِامروز، تنانهگیهای اندیشگون، همه به پسماند ِخشکیدهی مایعهای پساگایشی ِروابط ِعقدهبنیاد بدل شدهاند.
{رمزگان ِاجتماعی Orkut چیست؟! نشانهها در این رمزگان چهگونه کار میکنند؟! Orkut، نظام ِدلالتمند ِگستردهای دارد، در همکاریام با یکی از دوستان که مشغول ِنوشتن ِتزی دربارهی کمونتههای مجازیست، این نظام را تا آنجا که در مجال و توان است، بسط خواهیم داد. در اینجا تنها به ذکر ِچند نمونه از نشانگان ِروشن و آسانیاب بسنده میکنم:}
Profile:
شرح ِحال! نما! از سالزاد گرفته تا رنگ ِچشمان، همهچیز را بنویس تا کسان ِبیشتری نگاهات کنند! چهقدر الکل مینوشی؟ دینات چیست؟ حیوان ِخانهگی دوست داری؟ چه ژانری را میپسندی؟! کتاب و فیلم ِمورد علاقات چیستند؟ همانگونه که در زندهگی هرروزه، پرسشها از حد ِپرسشهای گشایشی (Pathic)(پرسشهایی که برای آغاز ِرابطه دادوستد میشوند) فرانمیروند، در اینجا هم همهچیز در آغاز میمیرد. Profileها، مرجع ِمعنایاند. معنا، درشتمعنایی که در شبکهی دلالت ِصریح عرضه میشود، در Profile یافتنیست. عکسهایی از خود (بهترین عکس، غریبترین عکس، کنجکاویبرانگیزترین عکس، دیدنیترین/ حسی ویژهی دختران که از نشاندادن ِعکسهای خود و خودیها به هرکسوناکسی کیفور میشوند!)، تاریخ ِتولد(به روز)، شرح ِحال (ترجیحات، تفریحات، خوشآمدنیها، مزخرفات!).. Profile جاییست که در آن افراد بی آنکه پرسیده شوند، از خود حرف میزنند (حمام ِزنانه). روشن، بدون ِکوچکترین غرابت و دوسویهگی، صاف و ساده و باصفا و خودمانی و صمیمی! هرآنچه میخواهی از من بدانی را در این سیاره ببین! من، بیریای بیریایام. در حقیقت من چیزی ندارم که بخواهم ریا کنم! من، صفر-ام در میان صفرها! Profile ها در Orkut سهدسته اند: پروفایلهای عمومی (General profile)، پروفایلهای کسبوکار (Business profile) و پروفایلهای شخصی (Personal profile). جداسازی ِاین پروفایلها از هم چندان کار ِسختی نیست! پروفایل ِکسبوکار، عقلانی(؟)ترین است، افراد میتوانند بسته به گرایههای گوناگون ِسوداگری، تجاری، "آشنا"یان ِجدیدی برای خود دستوپا کنند، کهبسا به درد ِزندهگی ِمادی هم بخورد. بنا بر نگرهی مارکسی، دو پروفایل ِدیگر میبایست بر روی این پروفایل ساخته شوند (زیربنا-روبنا)؛ اما در اینجا باز هم ِPinko ها شکست میخورند!؛ نخستین پروفایلی که از شما میبینند، پروفایل ِعمومیست، اما اگر شما پروفایل ِشخصی (که با نمادهای لوس ِگفتمان ِعاشقانهی عوام شلوغ شده و قرار است تا به نمایش ِامور شخصیتان(که بیشتر آرمانی-تختخوابیست) بپردازد) را پُر کنید، همه، روبنای نما و اساس ِشرح ِحال شما را همین فروفایل ِشخصی درنظر خواهند گرفت؛ چرا که در آن قرار است از شخصیترین و رازآلودترینها بگویید! روبنای سکس، زیربنای سیمای عمومی و سودگرانه را مشروط میکند! مارکس، نفی میشود!
Friends:
اینجا همه با هم اند! کلمهی "دوستان"، دوستان ِزیاد، در اینجا معنا-داریاش را عیان میکند. دوستان، دور ِهم، آزگرانه، فهرست ِدوستان ِخود را میکاوند، زیرورویاش میکنند تا ببینند آیا هنوز بهترین دوست ِاین دوست ِدوستاندار هستند یا نه! اه! نه! دختری دیگر در کار است؟! پسری دیگر آنجاست!!! شعار ِاین قسمت: رفقا! دوستان! همهی آنانی که میشناسند-ام، همهی عزیزان ِوبگرد! پرشمارتر، اجتماعیتر، بهتر!
Testimonials:
گواهی، هدیه! این واژه از بار ِمعنایی ِقدرتمندی برخوردار است. دلالتمندیاش (خاصه در شبکهی معنایی ِمورد بررسی) بهخوبی سویههای اجتماعی ِ"گواه" و "هدیه" را افشا میکنند! گواه و تمجید ِ من، هدیهایست برای تو، برای اثبات ِنزدیکی ِآشناییمان. اما در چنین جاهایی، تمجید و سویهی صادقانهی آن کژتاب میشود. در چنین تمجیدهایی {در Orkut، تمجیدها و گواهیها را همهگان میبییند!}، تمام ِمبادی ِآداب ِیک تمجید لحاظ میشوند، مگر مهمترینشان: بایستهگی خلوتبودهگی و نهانیبودن ِتمجید!؛ در شلوغی ِدیدهشدنها، تمجیدکننده نمایشگری میکند، حال آنکه، تمجیدشونده، یکسر، به فراموشی سپرده میشود! غرض ِفرستندهی پیام در ریخت ِچاکرمندی، وجه ِاصیل ِتمجید و ستایش (که تنها در گاه ِآرام و یکهی یک با-همی ِخلوت معنا مییابد) را مخدوش میکند. هدیه را همه میبینند. هدیه، دستمالی میشود و شخصمندیاش را از دست میدهد. این از ستایش و تمجید دور است. چاپلوسی، نا-هدیه، ناکسی...
دیگران از شما میگویند تا با شما حرف زده باشند، تا تمجید کنند و نگاه ِشما را به خود گشت دهند! شعار ِاین بخش: برایام مهمی! برایات مینویسم و همه نوشتهام را که برای توست میبینند! مرا بخوان{نه تنها نوشته را، حضور مجازیام را}!
Communities:
هموندکدههایی وهمی و اندیشگون! فرهنگوری در کنار ِآن چشمچرانیها و فضولیهای دخترانه! این بخش، نمونهی خوب و دم ِدستی از بازار ِهنر و اندیشه است. اصل ِبازتولیدپذیری ِاثر ِهنری(بنیامین) اثبات میشود: نگارههای ونگوگ، نوولهای سارتر و شعرهای شاملو، در نمناکی ِچشمان ِخیره دستمالی میشوند تا مرگ ِاصالت تصدیق شود! هر ناکسی بهآسانی میتواند وارد ِاین شبکهی روشنفکرانه شود. دموکراسی. کافیست پرطمطراقترینها را برگزیند و هموند شود. شعار ِاین بخش: تو هم میفهمی! همه با هم میفهمیم! ما در این زمینه مشترکایم، چون عضو ِیک نهادیم! {پیشزمینهای برای شناختن(؟)، برای دوستشدن!}
استفاده از Web، در ساعات ِآرام و رویایی ِشب رایج است {نقش ِشب و شبانهگیهای بورژوایی، خود، نشانهنشاسی ِلذیذی را میطلبد!}. پس از بهرهگیری، کامپیوتر(این طرف ِحقیقی ِگفتگوی شبانه) خاموش میشود، چراغها هم، چشمان هم؛ و کسی که تا چند لحظه پیش با بیشماری ِ"کسان" رابطه(؟) داشته، در خاموشی {شاید} به خود میآید! میخوابد و "کارکرد ِرویا" را در رویایاش اثبات میکند: دیدنها و دیدهشدنهای مجازی را تجسم میکند...
هموندان ِاین مجموعه، آدمکهایی که رابطه را در نمایشگر و وِب دریوزهگی میکنند! بیکسان و بیچارهگان و افلیجانی روانگسیخته اند که از خود مینویسند، خود را شرح میدهند، عکس ِخود را به همگان عرضه میکنند، خود را چون ابژهی "نمایشگاه ِدوستی" نزد چشم ِجماعت به فروش میگذارند! چرا که از بودن در این وضعیت ِاسفبار، در مقام ِانسان ِمدرنی که هم زاینده و هم زاییدهی این وضعیت بوده، خستهی خسته اند؛ و گویی چارهای از خودفریبی و خود-وانهادهگی به تخدیر ِسیستم ندارند!
{{ «بیش از این برای راندشان دست میاز! آنان بسیار اند و سرنوشت ِتو مگستاراندن نیست.»}}
۱۳۸۳ مهر ۱۷, جمعه
ژکانیده از Elend
Moon of Amber
ماه ِعنبر
اومبرا،
ماه ِعنبر را نظرکردیم
و دوباره،
سرود ِباغ ِ سوگوار را که رویای ِخاموشاش را میسراید شنیدیم
بیپاسبان،
پارههای نور در آسمانات پرسهمیزنند
آنجا که، زیر ِماهتاب، جاودانه عاشق بودیم
ولگرد در اقیانوس ِقلبات
سرگشته در چشمهسار ِذهنات
پارههای نور، مرمر ِرخسار-ات را مینوازند
مات...در سایهسار ِخورشیدمان
کورگشته با خشم ِسایهگان ِذهن،
یاد ِستارگان از خاطر-خیرهگی ِچشمانمان رمیده
آوایمان بیگفتار از ترس
گوشمان آزگر ِژخار
روح ِخوارمان، مرگ را گدایی میکرد
و آرامآرام
در عنبرینهگی ماه غرق گشتیم...
Moon of Amber
ماه ِعنبر
اومبرا،
ماه ِعنبر را نظرکردیم
و دوباره،
سرود ِباغ ِ سوگوار را که رویای ِخاموشاش را میسراید شنیدیم
بیپاسبان،
پارههای نور در آسمانات پرسهمیزنند
آنجا که، زیر ِماهتاب، جاودانه عاشق بودیم
ولگرد در اقیانوس ِقلبات
سرگشته در چشمهسار ِذهنات
پارههای نور، مرمر ِرخسار-ات را مینوازند
مات...در سایهسار ِخورشیدمان
کورگشته با خشم ِسایهگان ِذهن،
یاد ِستارگان از خاطر-خیرهگی ِچشمانمان رمیده
آوایمان بیگفتار از ترس
گوشمان آزگر ِژخار
روح ِخوارمان، مرگ را گدایی میکرد
و آرامآرام
در عنبرینهگی ماه غرق گشتیم...
۱۳۸۳ مهر ۱۵, چهارشنبه
نگاهی به Officium Tenebrarum
{پارهی سوم}
آلبوم نخست، Leçons de Ténčbres، ابراز ِذات ِنومیدیست. ازاینرو، آرامترین و غمبارترین در میان سهگانه است. کندآهنگ و یکنواخت (و البته نه خستهکننده)، با تکرارهای بایستهای که همهگی، بهجا و بهگاه، باززایش میشوند تا روُیهی فروکشندهی نومیدی فراآورده شود. در این آلبوم، سرخوردهگی ِشیطان در راندهشدن از بهشت بازنمایی میشود؛ شیطانی که پیشتر، فرشتهی نور بود و حال از نوُرستان ِخدایی طردشده، در یأسی غربتزده فرورفته.. تجلی ِنومیدی در نیمهی اول ِآلبوم، در غیاب ِسازهای کوبهای، نوایی یکنواخت و نرمآهنگ و بسیار خسته دارد که با آوای بیخش ِ( سوپرانو (soprano)) خوانندهی مرد ما را آرامآرام در مغاکی دلگیر غرقه میکند. در پایان ِهرسهآهنگ ِنخست، "سخنان ِتاریکی"، نغمهسرایی" و "بهسوی تباهی ِبیانتها"، این یکنواختی با صفیرزدنهایی که اغلب پس از نیمهسکتهای نامحسوس آغاز میشوند، برای چندثانیه شکسته میشود.
Leçons de Ténčbres:
آغاز با کُری که به گونهای پنهانی خوشبینی کلیسایی را سرا میکنند. بیانی از روح پاکیزهنمای دین که سرانجام با صفیر ِشیطان به خود میآید، نابود میشود
!
Chanting:
سوپرانو، از سوز ِدریاکنار ِآتشین میگوید..
صفیر: «درود، ای دهشتباره! درود، دوزخینگیتی! در اینجا رهایام من؛ حکمرانی در دوزخ، بهِ از بندگی در فردوس!»
Into bottomless perdition:
برجستهگی پیانو، و برگشت به همان یکنواختی:
رازدار ِمیرایی...
Deploration:
..آونگانههای پیانو که به سوگسرایی ِارگ میانجامد.
«چکههای زمردین ِباران میرخشند و بهعبث فرومیافتند.
دور شوید!
خشونت ِغمگین، سایههای ملال، رنج ِژرف.
خشم مگیر؛ سرزنش مکن»
Infernal Beauty:
نامیست فراخور برای آهنگی که زیبایی ِهاویهای را زندگی میکند.. ویولونی مخملین، نرم، غمآگین و قصهگو (بینیاز از کلام). موج ِآوایی تکنُت، که در پساش الاههای، از زیبایی ِدوزخین میسراید: ابریشمین.
Lucifer:
«هلا ژرفترین دورخ، به مالک ِتازهات خوشامد گو؛ پردیسگردان ِدوزخ، دوزخگردان ِپردیس؛ آنکه تندر-اش تیزتر شده: من ِاهریمن!»
همان الاهه، سرایش ِویولنسلها، نعرههای ِشیطان، گروه ِکر: معارفهی شیطان، خود را به دوزخ! آماده برای طغیان..
Eclipse:
«" ما همهرنج ایم، پیکارمان عبث!" شیطان چنین میگوید.
غرقه در دریای دریغ، لخشیده در ورطهی عزلت؛
کُره در کُره؛ ماه، خورشید را به زنی گرفته؛ سوزیده کیهان از این زناشویی؛
کره در کره، کسوف
بر این خاکستریسپهر، شب و روزی نیست
مرگ ِمهر است و خشم ِماه
شب و روزی نیست
بر اورنگ ِسپنتایی، ناخوشی نشسته
کره در کره، کسوف
سیهچالی خُرد بر آسمان گشوده بر نور نقاب زده
پادشاهی شیطان را هلا میدهد
ابرها در بازی با نور، پنجپر ِاین پادشاهی را نگاشتهاند
زمان، زمان ِمن است.
کسوف! انقلاب!»
سرریزشدن ِیأس، آغاز ِطغیان ِیک مطرود، آغاز عصیان ِشیطان...
The reign of chaos and old night:
همنوازی پیانو و ویولن برقی در شرح شکست ِنخستین شورش
The Emperor:
شیطان بر مردگان ِلکشر-اش نمیگرید، شهدای فردوسستیزاش رستاخیزی خواهند داشت که در آن آزادیشان را در برق کسوفی دیگر تمام کنند!
«در این وادی، در دوزخ
امپراتورتان را نیاز کنید
شیطان را نماز کنید.»
جایی، بیرون از زمین، خروشی برآمد، کوشکی ساخته شد
Pandemonium was built..
{پارهی سوم}
آلبوم نخست، Leçons de Ténčbres، ابراز ِذات ِنومیدیست. ازاینرو، آرامترین و غمبارترین در میان سهگانه است. کندآهنگ و یکنواخت (و البته نه خستهکننده)، با تکرارهای بایستهای که همهگی، بهجا و بهگاه، باززایش میشوند تا روُیهی فروکشندهی نومیدی فراآورده شود. در این آلبوم، سرخوردهگی ِشیطان در راندهشدن از بهشت بازنمایی میشود؛ شیطانی که پیشتر، فرشتهی نور بود و حال از نوُرستان ِخدایی طردشده، در یأسی غربتزده فرورفته.. تجلی ِنومیدی در نیمهی اول ِآلبوم، در غیاب ِسازهای کوبهای، نوایی یکنواخت و نرمآهنگ و بسیار خسته دارد که با آوای بیخش ِ( سوپرانو (soprano)) خوانندهی مرد ما را آرامآرام در مغاکی دلگیر غرقه میکند. در پایان ِهرسهآهنگ ِنخست، "سخنان ِتاریکی"، نغمهسرایی" و "بهسوی تباهی ِبیانتها"، این یکنواختی با صفیرزدنهایی که اغلب پس از نیمهسکتهای نامحسوس آغاز میشوند، برای چندثانیه شکسته میشود.
Leçons de Ténčbres:
آغاز با کُری که به گونهای پنهانی خوشبینی کلیسایی را سرا میکنند. بیانی از روح پاکیزهنمای دین که سرانجام با صفیر ِشیطان به خود میآید، نابود میشود
!
Chanting:
سوپرانو، از سوز ِدریاکنار ِآتشین میگوید..
صفیر: «درود، ای دهشتباره! درود، دوزخینگیتی! در اینجا رهایام من؛ حکمرانی در دوزخ، بهِ از بندگی در فردوس!»
Into bottomless perdition:
برجستهگی پیانو، و برگشت به همان یکنواختی:
رازدار ِمیرایی...
Deploration:
..آونگانههای پیانو که به سوگسرایی ِارگ میانجامد.
«چکههای زمردین ِباران میرخشند و بهعبث فرومیافتند.
دور شوید!
خشونت ِغمگین، سایههای ملال، رنج ِژرف.
خشم مگیر؛ سرزنش مکن»
Infernal Beauty:
نامیست فراخور برای آهنگی که زیبایی ِهاویهای را زندگی میکند.. ویولونی مخملین، نرم، غمآگین و قصهگو (بینیاز از کلام). موج ِآوایی تکنُت، که در پساش الاههای، از زیبایی ِدوزخین میسراید: ابریشمین.
Lucifer:
«هلا ژرفترین دورخ، به مالک ِتازهات خوشامد گو؛ پردیسگردان ِدوزخ، دوزخگردان ِپردیس؛ آنکه تندر-اش تیزتر شده: من ِاهریمن!»
همان الاهه، سرایش ِویولنسلها، نعرههای ِشیطان، گروه ِکر: معارفهی شیطان، خود را به دوزخ! آماده برای طغیان..
Eclipse:
«" ما همهرنج ایم، پیکارمان عبث!" شیطان چنین میگوید.
غرقه در دریای دریغ، لخشیده در ورطهی عزلت؛
کُره در کُره؛ ماه، خورشید را به زنی گرفته؛ سوزیده کیهان از این زناشویی؛
کره در کره، کسوف
بر این خاکستریسپهر، شب و روزی نیست
مرگ ِمهر است و خشم ِماه
شب و روزی نیست
بر اورنگ ِسپنتایی، ناخوشی نشسته
کره در کره، کسوف
سیهچالی خُرد بر آسمان گشوده بر نور نقاب زده
پادشاهی شیطان را هلا میدهد
ابرها در بازی با نور، پنجپر ِاین پادشاهی را نگاشتهاند
زمان، زمان ِمن است.
کسوف! انقلاب!»
سرریزشدن ِیأس، آغاز ِطغیان ِیک مطرود، آغاز عصیان ِشیطان...
The reign of chaos and old night:
همنوازی پیانو و ویولن برقی در شرح شکست ِنخستین شورش
The Emperor:
شیطان بر مردگان ِلکشر-اش نمیگرید، شهدای فردوسستیزاش رستاخیزی خواهند داشت که در آن آزادیشان را در برق کسوفی دیگر تمام کنند!
«در این وادی، در دوزخ
امپراتورتان را نیاز کنید
شیطان را نماز کنید.»
جایی، بیرون از زمین، خروشی برآمد، کوشکی ساخته شد
Pandemonium was built..
۱۳۸۳ مهر ۱۰, جمعه
نگاهی به Officium Tenebrarum
{پارهی دوم}
قراردادن ِاثر در فروبستهگی یک ژانر ِخاص، کاری ناسزاست؛ از آنرو که کلیت ِاثر (و حتا اگر این کلیت را وجه ِفرمال آن درنظر گیریم) در سبکمند کردن، بهواسطهی سادهسازی، مخدوش میشود. با از دست دادن ِاین کلیت، انسجام ِدرک ِاستتیک ما در رویارویی با اثر از دست میرود و "دیدار ِبساوشگر" ِما در گسستهگی و پارهگی اپیستمهزده، نادیدار میشود. با این همه، حسی ناخودآگاه ما را میانگیزد تا هر اثر را در قالب ِژانری خاص، بازآرا کنیم {خاستگاه ِاین انگیختار را باید در والایش ِولع ِهمیشگیمان در نامیدن ِامر ِفرازبانی چون موسیقی جُست!}. موسیقی ِ Elend را همبستی پیچیده از نئوکلاسیسیم، نئورمانتیسیسم و اثیرا-پیراگیر(Ethereal Ambient) ، دانستهاند، که با وجود ِسازمایههای اتونالیته (نبود ِتونالیته یا آهنگمایه) و تنافر ِاصوات (Dissonance) نمیتواند بهنام ِژانری یگانه درآید. اما برای نُتنادانانی چون من که درک ِموسیقی را فراتر از دانش ِموسیقی میدانند، تجربهی نوش ِدرونمایهی زیباتاروَن ِElend بسندهاست تا آن را با نظری پرخاشگرانه(!) {که خالی از سادهانگاری و تعصب هم نیست} در سبک ِDarkwave قرار دهیم. فربه-ملودیهای سازمندی که در هارمونی ِحجیم و اتمسفریک جاگیر شدهاند(زیبایی ِآپولونی)؛ بازیگوشیهای فرم-زدودهی اثیراپیراگیروار که رویهی تاریک موسیقی را به شورمندیهای ِآزاد ِروان، پیوند دادهاند(زیبایی ِدیونیزوسی)؛ آوای چیره در Elend ما را نوشگر ِتجربهی ناب ِرمانتیکی میکند که در ژرفنای پرخاش پنهان است، رمانتیسیسم ِنابسته به ارُس؛ رمانتیسیسمی انسانزدوده که تنها بهمیانجیگری زیست ِتاریکی از آن ژرفنا سربرآورده؛ تجربهای برین و وَراگیتیانه که روی از هرآنکس که شادانی ِتارونی را فهم نکرده، و بایستهگی ِسختهگی نمیداند، برمیتابد! تجربهای هرروزهگیزدا که ما را به دورترین قوس ِهالهی امر ِزیبا فراز میبرد. تجربهای که گهگاه در تاریکنای موسیقی پرایزنِر، هم بازیافتنیست.
دربارهی تجربهی موسیقیایی هرگز نمیتوان نوشت! این تجربهی زیسته(erlebnis) نه از جنس ِتجربهی عارفانه است (که بتوان شعر-اش کرد) و نه از نوع ِتجربهی حسی (که گپوگو شود)، این تجربه، همهنگام، تنانی و اندیشگون است. از اینرو بهنیکی، سرهترین زیستیست که در آن آهندیشه میهستد. در تجربهی یک موسیقی ِخوب، ما زیستمایهی {ناروانکاوانه}ی زندگی، یعنی خواست ِقدرت (خواست ِفزونییافتن و فرارَوی) را فرامییابیم. سیخشدن موها، ترکاندازی ِپوستی که شور ِتن-گوش را تاب نمیآورد، قصد ِرقص، بیوزن شدن ِجمجمه-درون، رستن از کسالت، دریافت ِاصالت ِلحظهی بیزمان، درک ِاصالت ِدر-خود-باشندهگی، دیدن با گوش و.. همه دال بر بودباش ِتجربهای یکه و بیانناشدنی را میدهند که با گفتوگو لاغر میشود! پس هر آنچه دربارهی کنش ِگوشفرادادن (کنشی خاص ِگوشهای فرهیخته{و هرگز نه ناگوش ِشهوانی ایرانی}) بیان شود در حکم ِ سادهسازی و تکرنگگردادن ِخوانش ِرنگارنگ ِبوم ِچندوجه ِموسیقیست.
در پارهی پسین، خودخواهانه، تکههایی از این بیان را بیان میکنم، سادهسازی ِسادهسازی! این گستاخی به نوش ِآنی میرسد که خود، پیشتر، Officium را خوانده؛ و کوچکی ِاین نیوشهنویسیها را در برابر ِتنهاآوانوشیهایاش، دریابد و گوش ِتنآور ِخویش را بستاید! نوشتن ِنیوشه، گستاخیست؛ ورزشیست زبانی که مانند ِدیگر زبانورزیها، توانش ِزبانام را در هستگرداندن ِامر ِفرازبان (دریافت ِموسیقی) آزمون میکنم ... باری، دوباره، کودکانه، پذیرایی از نوزادی دیگر، زیستهای دیگر، شکستی دیگر...
{پارهی دوم}
قراردادن ِاثر در فروبستهگی یک ژانر ِخاص، کاری ناسزاست؛ از آنرو که کلیت ِاثر (و حتا اگر این کلیت را وجه ِفرمال آن درنظر گیریم) در سبکمند کردن، بهواسطهی سادهسازی، مخدوش میشود. با از دست دادن ِاین کلیت، انسجام ِدرک ِاستتیک ما در رویارویی با اثر از دست میرود و "دیدار ِبساوشگر" ِما در گسستهگی و پارهگی اپیستمهزده، نادیدار میشود. با این همه، حسی ناخودآگاه ما را میانگیزد تا هر اثر را در قالب ِژانری خاص، بازآرا کنیم {خاستگاه ِاین انگیختار را باید در والایش ِولع ِهمیشگیمان در نامیدن ِامر ِفرازبانی چون موسیقی جُست!}. موسیقی ِ Elend را همبستی پیچیده از نئوکلاسیسیم، نئورمانتیسیسم و اثیرا-پیراگیر(Ethereal Ambient) ، دانستهاند، که با وجود ِسازمایههای اتونالیته (نبود ِتونالیته یا آهنگمایه) و تنافر ِاصوات (Dissonance) نمیتواند بهنام ِژانری یگانه درآید. اما برای نُتنادانانی چون من که درک ِموسیقی را فراتر از دانش ِموسیقی میدانند، تجربهی نوش ِدرونمایهی زیباتاروَن ِElend بسندهاست تا آن را با نظری پرخاشگرانه(!) {که خالی از سادهانگاری و تعصب هم نیست} در سبک ِDarkwave قرار دهیم. فربه-ملودیهای سازمندی که در هارمونی ِحجیم و اتمسفریک جاگیر شدهاند(زیبایی ِآپولونی)؛ بازیگوشیهای فرم-زدودهی اثیراپیراگیروار که رویهی تاریک موسیقی را به شورمندیهای ِآزاد ِروان، پیوند دادهاند(زیبایی ِدیونیزوسی)؛ آوای چیره در Elend ما را نوشگر ِتجربهی ناب ِرمانتیکی میکند که در ژرفنای پرخاش پنهان است، رمانتیسیسم ِنابسته به ارُس؛ رمانتیسیسمی انسانزدوده که تنها بهمیانجیگری زیست ِتاریکی از آن ژرفنا سربرآورده؛ تجربهای برین و وَراگیتیانه که روی از هرآنکس که شادانی ِتارونی را فهم نکرده، و بایستهگی ِسختهگی نمیداند، برمیتابد! تجربهای هرروزهگیزدا که ما را به دورترین قوس ِهالهی امر ِزیبا فراز میبرد. تجربهای که گهگاه در تاریکنای موسیقی پرایزنِر، هم بازیافتنیست.
دربارهی تجربهی موسیقیایی هرگز نمیتوان نوشت! این تجربهی زیسته(erlebnis) نه از جنس ِتجربهی عارفانه است (که بتوان شعر-اش کرد) و نه از نوع ِتجربهی حسی (که گپوگو شود)، این تجربه، همهنگام، تنانی و اندیشگون است. از اینرو بهنیکی، سرهترین زیستیست که در آن آهندیشه میهستد. در تجربهی یک موسیقی ِخوب، ما زیستمایهی {ناروانکاوانه}ی زندگی، یعنی خواست ِقدرت (خواست ِفزونییافتن و فرارَوی) را فرامییابیم. سیخشدن موها، ترکاندازی ِپوستی که شور ِتن-گوش را تاب نمیآورد، قصد ِرقص، بیوزن شدن ِجمجمه-درون، رستن از کسالت، دریافت ِاصالت ِلحظهی بیزمان، درک ِاصالت ِدر-خود-باشندهگی، دیدن با گوش و.. همه دال بر بودباش ِتجربهای یکه و بیانناشدنی را میدهند که با گفتوگو لاغر میشود! پس هر آنچه دربارهی کنش ِگوشفرادادن (کنشی خاص ِگوشهای فرهیخته{و هرگز نه ناگوش ِشهوانی ایرانی}) بیان شود در حکم ِ سادهسازی و تکرنگگردادن ِخوانش ِرنگارنگ ِبوم ِچندوجه ِموسیقیست.
در پارهی پسین، خودخواهانه، تکههایی از این بیان را بیان میکنم، سادهسازی ِسادهسازی! این گستاخی به نوش ِآنی میرسد که خود، پیشتر، Officium را خوانده؛ و کوچکی ِاین نیوشهنویسیها را در برابر ِتنهاآوانوشیهایاش، دریابد و گوش ِتنآور ِخویش را بستاید! نوشتن ِنیوشه، گستاخیست؛ ورزشیست زبانی که مانند ِدیگر زبانورزیها، توانش ِزبانام را در هستگرداندن ِامر ِفرازبان (دریافت ِموسیقی) آزمون میکنم ... باری، دوباره، کودکانه، پذیرایی از نوزادی دیگر، زیستهای دیگر، شکستی دیگر...
اشتراک در:
پستها (Atom)