ژکانیده از Mourning Beloveth
تصویر ِنازدودنی (رویای خاکسپاری)
{A Haunting Vision/ This Obsequious Dream}
در-تابیده به پیچوتاب ِسبکبار ِسپهر
مهتاب ِرخشا ،
بازتابیده بر آبگینهگی ِابروی آلودهام
زادبومان ِاشتیاق را از سیاهترین خلسه بازمیآوَرد
از ددبارهگی ِدریا
از فسردهگی ِزمین
من،
بیشوق ِنمایش ِژرفترین رویا
در ماتی ِشبانه میگردم
خاموشی ِآفتاب، خموشیام را میخراشد
دربر-ام میگیرد
میمیراند-ام
در نهبود ِمهر ِبارقهی آفتاب ِپگاهی
در دفن ِاو...
در میان ِچرامین پردیسین
آن دورها
تصویری نازدودنی برپاست:
غنچههایی که پیکر-اش پیراگرفتهاند
غنچههایی غمگرفته
اشکانگیزان ِجهانی انگیخته در سرُور
وه...
انگارهی زیبا..
مهرانگیزی ِآفتاب
به سردی ِدستان ِگورشکافام هلا میدهد
بَر-ام میبَرد
دور از دریا
آزاد
ورا
۱۳۸۳ اسفند ۳۰, یکشنبه
مستنوشت
زمان به تندی میگذرد. این نابهسامانی ِمستبد زمان است که خُرد میشود...آنچه باقی میماند، اصالت ِزمان: لحظه، لحظهای که ابدیت را در خود داشت میکند..
نه دیگری، نه دیگری ِبزرگی، نه دیگری ِدیگری، نه اجتماعی، نه حتا جمعی، تنها "من"ای که به سرعت، در تصدیق ِامر خیالی حل میشود...... هیچ، اما "خود"ای که میشنود... منای که میمیرد...منی که میل دارد تنها باشد، که بیرنگ بمیرد!
برای آنکه اضمحلال ِسرخوشانهی "من" را شاهد باشم باید بر "منبودهگی" ِمن تمرکز کنم تا لذت برم، تا لذت را به دیگری فراببرم...
اگو، خوابیده تا حقیقت را "نهاد" نشان دهم. من، تنها شده تا پیوند ِراستین ِسیال ِچندپارهگی ِسوژه را در دیدار ِ"هیچ"ای نشان دهد... بیخاطر از فهم ِدیگران! پیوند ِ"من" با ادراک ِجناس ِ"گرم ِمرگ"!
هدیهای که برایام آمده، رفته... دور شده، بسا دورتر از آنکه تحفهوارهگیاش را دریابم... با هدیهای که آوردی، مینویسم! تصادف، بهتصادف تصادف میکند، چهرهی بیریختاش اکنون چیزی نیست که بتوان نظارهاش کرد، چون واژهها در کنشپریشی انگشتان دیگرگونهاند، واژهها دال نیستند!
از درون، شک نکن، همین روُیه است و نه چیزی دیگر، همین روشی که با آن در حال ِنوشتنام! این تن: تنی که اندیشه میکند...
خستهای از وعدهی زندهگی!؟ از تضاد ِچشم ِدرون و بیرون؟! از بنبست ِواقعیت؟! پس چشم ِسومی اختیار کن تا "آن" را ببینی! دیگری را نه آنگونه که نظاهر میکند ، چنانچه هست، چنانچه هست میشود، چنانچه بهناچار برای توی هستگردان نمایان میشود! چنانچه به تو خیرهگی میکند! چنانچه باید باشد!
هماکنون او از من میخواهد تا برای نوگشت ِسال، چیزی بنویسم. این خلاف ِنویسندهگیست! سوژه، به اگو فروکاهیدنی نیست! افزونبر این، نویسنده شاعر نیست! زمانی که جهان تازه شد، نوشتن آغاز میشود و این هیچ ربطی به تقویم ندارد!
دانستن، این رنجبارترین لذت! بگذار فزونی یابد؛ غلیان ِهیستری. گوشهی لب ِخندان ِلذتی اصیل از میان شکاف ِرنجی پاک پیداست!
سینآرایی {سگالشی نابسوده: یک سَختار}:
مسحور در سایهسار ِسیمین ِ سازهی این جام ام. ساده، ساره و سراپا سوزنده، سراسر سرور! مسحور ِاین تصویر بی سائقه و بی سود ام. سازی سازگار با سرهگی ِساعتام: سیمایی از نتهای سادهساخته... در مستی، سازشنامهای را که به سردی ستیزهجوی سگرمههای سلیطه، بارها پاره کردهام، دوباره مُهر میزنم. سازشنامهای با زندهگی.. در سکوت ِسگساعت..به گذارِسپنتای ِمستی، سایهای سپسین را میسپارم به سترونی ِستوهیدهی نفَس، برای آسودن؛ آنگاه ستایهام از آن ِستردهسپیدی ِستارهای که در سحر قلمدار-ام شد، باد..
- نه، گویی حال ِسر-به-سر گذاشتن با سالوس ِسال ِنو را ندارد! هفتسینآرایی باشد برای سرود ِسنگین و سختپوست ِسختو-ستایان ِسخنگو!
زمان به تندی میگذرد. این نابهسامانی ِمستبد زمان است که خُرد میشود...آنچه باقی میماند، اصالت ِزمان: لحظه، لحظهای که ابدیت را در خود داشت میکند..
نه دیگری، نه دیگری ِبزرگی، نه دیگری ِدیگری، نه اجتماعی، نه حتا جمعی، تنها "من"ای که به سرعت، در تصدیق ِامر خیالی حل میشود...... هیچ، اما "خود"ای که میشنود... منای که میمیرد...منی که میل دارد تنها باشد، که بیرنگ بمیرد!
برای آنکه اضمحلال ِسرخوشانهی "من" را شاهد باشم باید بر "منبودهگی" ِمن تمرکز کنم تا لذت برم، تا لذت را به دیگری فراببرم...
اگو، خوابیده تا حقیقت را "نهاد" نشان دهم. من، تنها شده تا پیوند ِراستین ِسیال ِچندپارهگی ِسوژه را در دیدار ِ"هیچ"ای نشان دهد... بیخاطر از فهم ِدیگران! پیوند ِ"من" با ادراک ِجناس ِ"گرم ِمرگ"!
هدیهای که برایام آمده، رفته... دور شده، بسا دورتر از آنکه تحفهوارهگیاش را دریابم... با هدیهای که آوردی، مینویسم! تصادف، بهتصادف تصادف میکند، چهرهی بیریختاش اکنون چیزی نیست که بتوان نظارهاش کرد، چون واژهها در کنشپریشی انگشتان دیگرگونهاند، واژهها دال نیستند!
از درون، شک نکن، همین روُیه است و نه چیزی دیگر، همین روشی که با آن در حال ِنوشتنام! این تن: تنی که اندیشه میکند...
خستهای از وعدهی زندهگی!؟ از تضاد ِچشم ِدرون و بیرون؟! از بنبست ِواقعیت؟! پس چشم ِسومی اختیار کن تا "آن" را ببینی! دیگری را نه آنگونه که نظاهر میکند ، چنانچه هست، چنانچه هست میشود، چنانچه بهناچار برای توی هستگردان نمایان میشود! چنانچه به تو خیرهگی میکند! چنانچه باید باشد!
هماکنون او از من میخواهد تا برای نوگشت ِسال، چیزی بنویسم. این خلاف ِنویسندهگیست! سوژه، به اگو فروکاهیدنی نیست! افزونبر این، نویسنده شاعر نیست! زمانی که جهان تازه شد، نوشتن آغاز میشود و این هیچ ربطی به تقویم ندارد!
دانستن، این رنجبارترین لذت! بگذار فزونی یابد؛ غلیان ِهیستری. گوشهی لب ِخندان ِلذتی اصیل از میان شکاف ِرنجی پاک پیداست!
سینآرایی {سگالشی نابسوده: یک سَختار}:
مسحور در سایهسار ِسیمین ِ سازهی این جام ام. ساده، ساره و سراپا سوزنده، سراسر سرور! مسحور ِاین تصویر بی سائقه و بی سود ام. سازی سازگار با سرهگی ِساعتام: سیمایی از نتهای سادهساخته... در مستی، سازشنامهای را که به سردی ستیزهجوی سگرمههای سلیطه، بارها پاره کردهام، دوباره مُهر میزنم. سازشنامهای با زندهگی.. در سکوت ِسگساعت..به گذارِسپنتای ِمستی، سایهای سپسین را میسپارم به سترونی ِستوهیدهی نفَس، برای آسودن؛ آنگاه ستایهام از آن ِستردهسپیدی ِستارهای که در سحر قلمدار-ام شد، باد..
- نه، گویی حال ِسر-به-سر گذاشتن با سالوس ِسال ِنو را ندارد! هفتسینآرایی باشد برای سرود ِسنگین و سختپوست ِسختو-ستایان ِسخنگو!
۱۳۸۳ اسفند ۲۷, پنجشنبه
برنوشتهای بر "دربارهی سه دگردیسی"
{نیچه، چنین گفت زرتشت، گفتارهای زرتشت، بخش ِیکم}
« سه دگردیسی ِجان را بهر ِشما نام میبرم: چهگونه جان شتر میشود و شتر شیر، و سرانجام، شیر کودک.»
{آشوری در چنین گفت زرتشت و پستر، در فراسوی نیک وبد و تبارشناسی ِاخلاق، برای لفظ آلمانی ِGeist، برگردان ِ"جان" را آورده. خود ِآشوری در حاشیهی ترجمهاش از برگردانناپذیربودن ِاین واژه میگوید و اینکه "جان" هرگز نمیتواند بُردار ِمعناهای چندگانهی Geist باشد. در آلمانی، Geist در معنای ِعقل، ذهن، روح، روان، هوش و .. به نام درمیآید؛ بدینترتیب Geist، از آن مصداقهای فربه و توپُریست که به این سادهگیها نمیتوان زیر ِیک نام ترجمهاش کرد! در غروب ِبتها، آشوری Geist را ترجمهنشده میآورد و دیگر از برگردان ِخوشآوا اما نابسندهی "جان" (که البته آورد-اش در حفظ لحن ِکتاب ِزرتشت بایسته بود) استفاده نمیکند:}
{اینسان} دگردیسی ِگایست، تنها دگردیسی ِروح ِفرد نیست. گایست را شاید بتوان با کمی سادهانگاری ِبایسته، اندرونهی هستنده دانست؛ روح ِاندیشنده، یا همان آهندهی اندیشه که نیروییست در-تاریخ و زمانمند که به زبانی هایدگر در گردآورش ِکلیت ِفوزیس، هست میشود، در جای-گاه ِخاص ِخود میزید و از آن فراتر میرود.
زرتشت، در دگرگشت ِگایست به شتر، از "خواست ِخودشکنی" ِگایست، از کبرشکنی و تمرین ِبردباری برای برداشتن ِباری گران سخن میگوید. گایست، گرانترین چیز را میخواهد. چون گایست، خود، در خود و از خود، گرانمایهترین چیز است؛ و در خود توانش ِرویارویی با گرانترین چیزها را دیده. این گرانترین چیز چیست که در کنارش زانوزدن و بهپشتاش گرفتن را گایست خواست میکند؟
- خوارداشتن ِخویشتن: دوری از هر رانهی خویشنواز، هر غرور ِسبک که ریشه در ترس دارد؛ راهدادن به جنون تا بر غرهگی ِدانشورانه بتوفد..
- نادیدهگرفتن ِخویش در سرخوشانهترین گاه..
- دانشوری و حقیقتبازی، و همهنگام انس با درد ِدوری از حقیقت
- دلسوزینکردن بر خود، نپذیرفتن ِپزشک ( ِروان: مُلا یا روانپزشک)
- بنفکنی بستری برای برداشت ِعقل ضد ِعقل و برتابیدن ِوزن ِاین ضدیت
- ...
سپس، باربر ِگرانترینچیزها {که پس از خود-خوارداری، شتر شد و بار برگرفت} با هنجارها روبهرو میشود. با "تو-باید"های اسطورهای، با ضابطههای دین و فرمانهای اخلاقی ِصادره از مرجعی آنجهانی (اید، مُلا، کشیش)، با خ(ی)ریتهای انسان(؟)ساز، با قوانین ِانبوههگی (دینی، ایدئولوژیکی، خانوادهگی) که قرار است رهنمای او در راه ِپیشرونده و خوشآیندهی زندهگی باشند؛ رویارویی با این هزارساله-اژدهای هزارپولک که بر هر پولکاش "تو باید"ای براق میدرخشد، شتر را به گزیدن ِشرارت ِدلآورانه ناچار میسازد. اژدها، این دعویدار ِخداوندگاری ِارزشها، این پروردگار ِفضیلتهای کور-و-کوژ ، ستمگرانه با مهری پدرانه راه را گرفته و میخندد..به کوهان ِپُربرآمده، به بردباری ِزهدوَرانه. در سوی دیگر، شتر ِباردار که چشم بر خود و دیگران و داشتهها بست تا گرانیها به دوش گیرد، در این دیدار شیر میشود. شرژهشیری که بردباری ِشتریاش، شارهی شرارتاش را شایستیده، حال، رو به شبحزدهگی ِاژدها شاخوشانه میکشد! شیر، این همنهاد ِ شرارت و شرژهگی و شجاعت، بر استبداد ِگولزنک ِاژدها میتوفد، بر دروغ ِپولکها چنگ میزند و بر شکوه ِپدرانه نعره میزند. پنجه میافکند، تا از برق و بندهگی ِهنجارها آزاد شود، بساکه پس از این نبرد و ستردن ِدستان ِفضیلتها، ارزشهای خویشاش را بیافریند. شتر، شیر شده تا به ایست ِاژدها نه بگوید؛ نهگویی ِمقدس، پیشدرآمد ِآریگوییهای مقدس...
شاهخط: « حقستادن برای ارزشهای نو، در چشم ِبردبار ِشکوهنده هولناکترین ستانش است. بهراستی در چشم ِاو این کار ربایش است و کار ِجانور ِرباینده.» .. کار ِشیر.
کودک گشتن، سومین دگردیسهگیست. پس از خود-خوارداری و بردباری بر حمل ِگرانترین چیزها، پس از ستیهندهگی و حقستانی از خودکامهگی ِارباب ِفضیلت، آزادی کودکی سر میرسد. کودکی، «فراموشی، آغازی نو، یک بازی، چرخی خودچرخ، جنبشی نخستین» است؛ کودکی آری گفتنی مقدس است. در کودکی، در بیگناهی نا-باکرهگی، گایست، خویش را خواست میکند تا در آن باز-زندهگی کند. بیگناهی کودکی، شادانه و سبک چون بیگناهی شریر ِهر فصل ِنو، تنها پس از گناه(!) ِخودخوارداری و ارزششکنیست که پیش میآید..
حال، کودک، در فراموشی ِبار، میچرخد و نو-بازی زندهگی و جهان ِاز آن ِخویش گشتهاش را، اینبار در سبکی و بیگناهی هجا میکند...
{نیچه، چنین گفت زرتشت، گفتارهای زرتشت، بخش ِیکم}
« سه دگردیسی ِجان را بهر ِشما نام میبرم: چهگونه جان شتر میشود و شتر شیر، و سرانجام، شیر کودک.»
{آشوری در چنین گفت زرتشت و پستر، در فراسوی نیک وبد و تبارشناسی ِاخلاق، برای لفظ آلمانی ِGeist، برگردان ِ"جان" را آورده. خود ِآشوری در حاشیهی ترجمهاش از برگردانناپذیربودن ِاین واژه میگوید و اینکه "جان" هرگز نمیتواند بُردار ِمعناهای چندگانهی Geist باشد. در آلمانی، Geist در معنای ِعقل، ذهن، روح، روان، هوش و .. به نام درمیآید؛ بدینترتیب Geist، از آن مصداقهای فربه و توپُریست که به این سادهگیها نمیتوان زیر ِیک نام ترجمهاش کرد! در غروب ِبتها، آشوری Geist را ترجمهنشده میآورد و دیگر از برگردان ِخوشآوا اما نابسندهی "جان" (که البته آورد-اش در حفظ لحن ِکتاب ِزرتشت بایسته بود) استفاده نمیکند:}
{اینسان} دگردیسی ِگایست، تنها دگردیسی ِروح ِفرد نیست. گایست را شاید بتوان با کمی سادهانگاری ِبایسته، اندرونهی هستنده دانست؛ روح ِاندیشنده، یا همان آهندهی اندیشه که نیروییست در-تاریخ و زمانمند که به زبانی هایدگر در گردآورش ِکلیت ِفوزیس، هست میشود، در جای-گاه ِخاص ِخود میزید و از آن فراتر میرود.
زرتشت، در دگرگشت ِگایست به شتر، از "خواست ِخودشکنی" ِگایست، از کبرشکنی و تمرین ِبردباری برای برداشتن ِباری گران سخن میگوید. گایست، گرانترین چیز را میخواهد. چون گایست، خود، در خود و از خود، گرانمایهترین چیز است؛ و در خود توانش ِرویارویی با گرانترین چیزها را دیده. این گرانترین چیز چیست که در کنارش زانوزدن و بهپشتاش گرفتن را گایست خواست میکند؟
- خوارداشتن ِخویشتن: دوری از هر رانهی خویشنواز، هر غرور ِسبک که ریشه در ترس دارد؛ راهدادن به جنون تا بر غرهگی ِدانشورانه بتوفد..
- نادیدهگرفتن ِخویش در سرخوشانهترین گاه..
- دانشوری و حقیقتبازی، و همهنگام انس با درد ِدوری از حقیقت
- دلسوزینکردن بر خود، نپذیرفتن ِپزشک ( ِروان: مُلا یا روانپزشک)
- بنفکنی بستری برای برداشت ِعقل ضد ِعقل و برتابیدن ِوزن ِاین ضدیت
- ...
سپس، باربر ِگرانترینچیزها {که پس از خود-خوارداری، شتر شد و بار برگرفت} با هنجارها روبهرو میشود. با "تو-باید"های اسطورهای، با ضابطههای دین و فرمانهای اخلاقی ِصادره از مرجعی آنجهانی (اید، مُلا، کشیش)، با خ(ی)ریتهای انسان(؟)ساز، با قوانین ِانبوههگی (دینی، ایدئولوژیکی، خانوادهگی) که قرار است رهنمای او در راه ِپیشرونده و خوشآیندهی زندهگی باشند؛ رویارویی با این هزارساله-اژدهای هزارپولک که بر هر پولکاش "تو باید"ای براق میدرخشد، شتر را به گزیدن ِشرارت ِدلآورانه ناچار میسازد. اژدها، این دعویدار ِخداوندگاری ِارزشها، این پروردگار ِفضیلتهای کور-و-کوژ ، ستمگرانه با مهری پدرانه راه را گرفته و میخندد..به کوهان ِپُربرآمده، به بردباری ِزهدوَرانه. در سوی دیگر، شتر ِباردار که چشم بر خود و دیگران و داشتهها بست تا گرانیها به دوش گیرد، در این دیدار شیر میشود. شرژهشیری که بردباری ِشتریاش، شارهی شرارتاش را شایستیده، حال، رو به شبحزدهگی ِاژدها شاخوشانه میکشد! شیر، این همنهاد ِ شرارت و شرژهگی و شجاعت، بر استبداد ِگولزنک ِاژدها میتوفد، بر دروغ ِپولکها چنگ میزند و بر شکوه ِپدرانه نعره میزند. پنجه میافکند، تا از برق و بندهگی ِهنجارها آزاد شود، بساکه پس از این نبرد و ستردن ِدستان ِفضیلتها، ارزشهای خویشاش را بیافریند. شتر، شیر شده تا به ایست ِاژدها نه بگوید؛ نهگویی ِمقدس، پیشدرآمد ِآریگوییهای مقدس...
شاهخط: « حقستادن برای ارزشهای نو، در چشم ِبردبار ِشکوهنده هولناکترین ستانش است. بهراستی در چشم ِاو این کار ربایش است و کار ِجانور ِرباینده.» .. کار ِشیر.
کودک گشتن، سومین دگردیسهگیست. پس از خود-خوارداری و بردباری بر حمل ِگرانترین چیزها، پس از ستیهندهگی و حقستانی از خودکامهگی ِارباب ِفضیلت، آزادی کودکی سر میرسد. کودکی، «فراموشی، آغازی نو، یک بازی، چرخی خودچرخ، جنبشی نخستین» است؛ کودکی آری گفتنی مقدس است. در کودکی، در بیگناهی نا-باکرهگی، گایست، خویش را خواست میکند تا در آن باز-زندهگی کند. بیگناهی کودکی، شادانه و سبک چون بیگناهی شریر ِهر فصل ِنو، تنها پس از گناه(!) ِخودخوارداری و ارزششکنیست که پیش میآید..
حال، کودک، در فراموشی ِبار، میچرخد و نو-بازی زندهگی و جهان ِاز آن ِخویش گشتهاش را، اینبار در سبکی و بیگناهی هجا میکند...
۱۳۸۳ اسفند ۲۲, شنبه
شکاریدهها
اغلب میگمانند که سکوت ِدانا از سر ِفروتنی اوست؛ اما نه! اینطور نیست! دانا نسبت به آزردهگی از درافتادن در جدل و بحث با فرودستان حساسترین کس است. او به این دلیل ِساده که حال ِسروکلهزدن با کانا را ندارد، سکوت میکند! این بیادبی ِادیبانه و آدابدانانهی اوست!
در وبلاگها، ترتیب ِلینکها نمایندهی پایگان رابطههاست. از بالا به پایین: 1: طرف ِعشق (اگر عشقی در کار نیست: صمیمیترین دوست، فامیل ِدرجه یک / کسی که والایش ِعشق را حمل میکند!)؛ 2: یک آشنا با تهرنگ ِدوستانه؛ 3: نیمهآشنایان: خوانندهگان، آشنایان ِمجازی و .. . برای ایرانیان، هر صفحه (چه کاغذی، چه الکترونی) جایگاه ِدلالتهای لوث عشقیابیست! ایرانیان از سروُر ِنوشتن دور اند!
نمود ِخودشیفتهگی ِزن، برخلاف ِمرد، تازه پس از زناشویی روشنتر و عینی(؟)تر میشود؛ زمانی که فراورده(فرزند)اش، مرکز ِعطفیت میشود؛ زمانی که کاتکسیس ِرواناش را یکسره در موجودی بیشعور میریزد؛ زمانی که عشق ِمادرانه، الگوی ِعشق ِراستین میشود!
کل ِساعات ِزندهگیاش، صرف ِزیباشدن برای مرد-اش؟! او در آینه نگاه میکند تا مرد (چشماش، تناش، روحاش) در او نگاه کند؛ غافل از اینکه آینهی نخراشیدهی مرد همیشه جای دیگریست: جایی دیگر، زنی دیگر، زنی که او هنوز آینهاش را ندیده! (خودفریبی... پدرسوختهگی مردانه)
"د" به بهانهی به امانت گرفتن کتاب به دختر نزدیک میشود، از او کتابی امانت میگیرد، آن کتاب را زودتر از تمام ِکتابهایی که تا کنون خوانده بود تمام میکند: او در تمام ِصفحات تصویر دختر را دیده بود!
آقای عزیز! ممکن است از این روشنفکرنماییها دست بر دارید! بهتر است نیازتان را سرراستتر مطرح کنید، مطمئن باشد پاسخ مثبت خواهید گرفت! چون آنها هم درنهایت خود ِواقعی ِشما (!؟) را میخواهند نه ذهنتان را!!!
ا: چرا اینقدر سختگیر؟
ژ: هان؟! مگر شادی نمیخواهی؟!
در پی ِحقیقت ِپاک و شاد ِگفتمان ِعاشقانهای؟ میان درختان، در گاهی نیمروزی، همکنار ِرودخانهای بهاری، در کلبهای گرم و شبدار جستوجویاش کن! میان ِماشینها، در آپارتمان، بین ِتصاویر ِعاطفی و پیکرهای شهری حقیقتی نخواهی یافت جز افسردهگی ارُس...
میان انسان ِشهری و انسان ِطبیعی بهناچار باید یکی را برگزید؛ یعنی شما یا میتوانید بربری خرسند باشید یا بیماری خودآگاه! {روسو بهخوبی این را فهمیده بود.}
باری، شعار و آرمان هر مَرام ِسیاسی، "مردمی"ست. اما کافیست که این آرمان بخواهد طرحریزه شود، عملی شود، در کار شود، آنگاه نخستین چیزی که فراموش میشود، "مردم" خواهد بود. سیاست، بدون ِاین فراموشی ممکن نیست! (قحبهگی سیاست)
آیا زمانی که از دیگران متفاوتیم باید بگوییم نیستیم؟! مگر هستندهی راستین، عین ِنیسنده-در-جمع نیست!؟
او همیشه به دوری ِحاد ِدیگران از خود-اش میاندیشد! تا زمانی که اعتماد به دیگران چنین برایاش سخت و اندیشناک است، این دوری ِافسراننده را حس خواهد کرد، در این میان، او هماره در آستانهی عشق میرقصد!
یا:
در او احساسی گنگ اما صمیمی هست که هماره دیگران را از خویشاش دور میپندارد؛ دورتر از آنکه حتا نگاهشان را پاسخ دهد! اینسان، او سزاوار ِصادقانهترین دوستیهاست!!!
پزشک؟! درمانگر؟! چرا؟! مگر قرار نیست گونهی انسان نیرومندتر شود!؟ پس مگر نباید انسان کمی به قوانین ِطبیعت مجال ِنمود دهد؟! اما اینگونه نیست! ما متمدن ایم و وظیفه داریم انسان را، چه نیرومند و چه ضعیف سراپا نگاه داریم! هدف بهبود نیست؛ هدف، صرف ِماندن است.
تنها غداخوردن ناخوشایند و گاه حتا تحملناپذیر است؛ یکی باید همراهی کند، مهم نیست چه کسی! تا به حال به چراییاش فکر کردهاید؟!!
نویسندهای که رازها را فاش میکند.. به او نمیتوان عشق ورزید.. خواندن ِنوشتار-اش لذتبخش است اما در پندار، خویشاش به هیولایی میماند که هر آن، امکان ِآدمخواریاش هست! این پندار بهای آن گستاخیهای صادقانه است! بهای روانخواریهای دلافزا!
باران که میبارد، چیزی به سخن در میآید؛ چیزی بسیار شخصی که بیچتر بهتر شنیده میشود.
اغلب میگمانند که سکوت ِدانا از سر ِفروتنی اوست؛ اما نه! اینطور نیست! دانا نسبت به آزردهگی از درافتادن در جدل و بحث با فرودستان حساسترین کس است. او به این دلیل ِساده که حال ِسروکلهزدن با کانا را ندارد، سکوت میکند! این بیادبی ِادیبانه و آدابدانانهی اوست!
در وبلاگها، ترتیب ِلینکها نمایندهی پایگان رابطههاست. از بالا به پایین: 1: طرف ِعشق (اگر عشقی در کار نیست: صمیمیترین دوست، فامیل ِدرجه یک / کسی که والایش ِعشق را حمل میکند!)؛ 2: یک آشنا با تهرنگ ِدوستانه؛ 3: نیمهآشنایان: خوانندهگان، آشنایان ِمجازی و .. . برای ایرانیان، هر صفحه (چه کاغذی، چه الکترونی) جایگاه ِدلالتهای لوث عشقیابیست! ایرانیان از سروُر ِنوشتن دور اند!
نمود ِخودشیفتهگی ِزن، برخلاف ِمرد، تازه پس از زناشویی روشنتر و عینی(؟)تر میشود؛ زمانی که فراورده(فرزند)اش، مرکز ِعطفیت میشود؛ زمانی که کاتکسیس ِرواناش را یکسره در موجودی بیشعور میریزد؛ زمانی که عشق ِمادرانه، الگوی ِعشق ِراستین میشود!
کل ِساعات ِزندهگیاش، صرف ِزیباشدن برای مرد-اش؟! او در آینه نگاه میکند تا مرد (چشماش، تناش، روحاش) در او نگاه کند؛ غافل از اینکه آینهی نخراشیدهی مرد همیشه جای دیگریست: جایی دیگر، زنی دیگر، زنی که او هنوز آینهاش را ندیده! (خودفریبی... پدرسوختهگی مردانه)
"د" به بهانهی به امانت گرفتن کتاب به دختر نزدیک میشود، از او کتابی امانت میگیرد، آن کتاب را زودتر از تمام ِکتابهایی که تا کنون خوانده بود تمام میکند: او در تمام ِصفحات تصویر دختر را دیده بود!
آقای عزیز! ممکن است از این روشنفکرنماییها دست بر دارید! بهتر است نیازتان را سرراستتر مطرح کنید، مطمئن باشد پاسخ مثبت خواهید گرفت! چون آنها هم درنهایت خود ِواقعی ِشما (!؟) را میخواهند نه ذهنتان را!!!
ا: چرا اینقدر سختگیر؟
ژ: هان؟! مگر شادی نمیخواهی؟!
در پی ِحقیقت ِپاک و شاد ِگفتمان ِعاشقانهای؟ میان درختان، در گاهی نیمروزی، همکنار ِرودخانهای بهاری، در کلبهای گرم و شبدار جستوجویاش کن! میان ِماشینها، در آپارتمان، بین ِتصاویر ِعاطفی و پیکرهای شهری حقیقتی نخواهی یافت جز افسردهگی ارُس...
میان انسان ِشهری و انسان ِطبیعی بهناچار باید یکی را برگزید؛ یعنی شما یا میتوانید بربری خرسند باشید یا بیماری خودآگاه! {روسو بهخوبی این را فهمیده بود.}
باری، شعار و آرمان هر مَرام ِسیاسی، "مردمی"ست. اما کافیست که این آرمان بخواهد طرحریزه شود، عملی شود، در کار شود، آنگاه نخستین چیزی که فراموش میشود، "مردم" خواهد بود. سیاست، بدون ِاین فراموشی ممکن نیست! (قحبهگی سیاست)
آیا زمانی که از دیگران متفاوتیم باید بگوییم نیستیم؟! مگر هستندهی راستین، عین ِنیسنده-در-جمع نیست!؟
او همیشه به دوری ِحاد ِدیگران از خود-اش میاندیشد! تا زمانی که اعتماد به دیگران چنین برایاش سخت و اندیشناک است، این دوری ِافسراننده را حس خواهد کرد، در این میان، او هماره در آستانهی عشق میرقصد!
یا:
در او احساسی گنگ اما صمیمی هست که هماره دیگران را از خویشاش دور میپندارد؛ دورتر از آنکه حتا نگاهشان را پاسخ دهد! اینسان، او سزاوار ِصادقانهترین دوستیهاست!!!
پزشک؟! درمانگر؟! چرا؟! مگر قرار نیست گونهی انسان نیرومندتر شود!؟ پس مگر نباید انسان کمی به قوانین ِطبیعت مجال ِنمود دهد؟! اما اینگونه نیست! ما متمدن ایم و وظیفه داریم انسان را، چه نیرومند و چه ضعیف سراپا نگاه داریم! هدف بهبود نیست؛ هدف، صرف ِماندن است.
تنها غداخوردن ناخوشایند و گاه حتا تحملناپذیر است؛ یکی باید همراهی کند، مهم نیست چه کسی! تا به حال به چراییاش فکر کردهاید؟!!
نویسندهای که رازها را فاش میکند.. به او نمیتوان عشق ورزید.. خواندن ِنوشتار-اش لذتبخش است اما در پندار، خویشاش به هیولایی میماند که هر آن، امکان ِآدمخواریاش هست! این پندار بهای آن گستاخیهای صادقانه است! بهای روانخواریهای دلافزا!
باران که میبارد، چیزی به سخن در میآید؛ چیزی بسیار شخصی که بیچتر بهتر شنیده میشود.
۱۳۸۳ اسفند ۱۹, چهارشنبه
جستاری کوتاه دربارهی ناخن
{18+}
انسان، موجودیست استمناگر. استمنای دانش، نفَس، قدرت، بدن، زیبایی، جاودانهگی، و در یک کلام (به زبانی که همهگان غیر ِاخلاقیاش میدانند) در استمنای شهوت (شهوت ِدانش، شهوت ِبدن..). اپیکوریسم، حقیقت ِزندهگیاست، کار و کنشهای هرروزه برای چیست؟! مناسبات ِارادی و ناارادی، ورزش، آرایش، لبخند، رنگ، تمام ِاینها استمناست {امیدوارم مراد-ام را از استمنا دریافته باشید، استمنا به معنای خواستن ِتام ِیک چیز، خواستن ِدیوانهوار، خواستن ِبرونریزش ِخواست، استمنا همان خواست ِزندهگیست؛ خواستنی مردانه (البته نه هرگز ویژهی مردان!)} میگویند مردان بیش از زنان استمناگر اند؛ این فریب ِاسطورهایست یاوه و بیتاریخ، اسطورهای که استمنا را محدود به ارضای ارادی و خودانگیختهگی ِمیل جنسی میداند (حتا با پذیرش ِاین تعریف ِمهمل نیز شمار اسمتناگران ِمرد، از زن فزونی ندارد! ایریگاری، فیلسوف ِفمینیست ِفرانسوی، در مقالهای خودبسندهگی زن در استمنا را تشریح میکند؛ به گمان ِاو تماس ِهمیشهگی دو لبینهی خارجی ِشرمگاه، موجد ِلذتی جنسی در زن میشود که همیشه، بدون ِنیاز یک دیگری (یا دیگربودهگی)، همراه ِزن است. او از تشریح ِاستقلال ِزن در استمنا (از دست یا هر وسیلهی مصنوع) به استقلال ِجنسی زن و سپس به استقلال ِجنسیتی ِزن میرسد!)
وجه ِروانی خواستن، همیشه به وجه ِتنانیاش میچربد. در خواستن و خواستن ِخواستن و خواسته شدن (استمنا)، به روان تحمیل میشود تا برای سبکشدن، خود را به اوج ِنهایی لذت ِلیبیدوییک نزدیک کند، کف کند، سرریز و خالی شود. استمنا در زنان، چنین نقشی را بر عهده دارد: رهاشدن از شر ِانبارهی فشرده و آزاردهندهی عواطفی که سرکوفته شدهاند. این استمنا فیزیکی نیست؛ نه با دست یا حتا با تماس ِطبیعی لبینهها، بلکه با ابزاری ضمنیتر، اجتماعیتر و اخلاقیتر انجام میگیرد: با آرایش (افزودن و سنگینکردن ِپوست). در این میان، بلندی ِناخن در حکم ِآرایشی که بیشتر سکسانیست تا عشوهگرانه، واجد ِدلالتهای نااندیشیده و جالبیست که حتا زنان، خود کمتر به آن اندیشیدهاند {آقای عزیز! به آرایش که نمیاندیشند؛ آرایش فقط انجام میگیرد، همین و بس!!}
- بنا به پنداشت ِافسانهای کهن، ناخن و مو اجزای شیطانی و شوم ِبدن اند، به این دلیل که این دو عضو اعضایی فسادناپذیر اند و در واقع با بقای خود، از رهایی ِکامل ِروحی که رستناش به نابودی ِبدن وابسته است، جلوگیری میکنند. این اجزا میمانند حتا پس از آنکه دیگر استخوانی از مردار نمانده و یاد ِبدن، یاد ِوجه ِناسوتی ِوجود ِآدمی را تا همیشه زنده نگه میدارند؛ ازینرو شیطانی اند. بلندی ِناخن، در نگاه ِنخست، بهخوبی مضمون ِاین افسانهی کهن را روشن میکند: بلندی ِعضو ِشیطانی، بلندی ِهوس ِشرارت، یا هوس جادوگری و فریبفتاری و شکار شیطانی(!)، هوس ِشیطانسانی یا هوس ِجاودانهگی، حرص ِجوانماندن...
- پس از مچ ِدست، که حساسترین بخش ِدست (از نظر اثرپذیری و گیرایی ِعاطفهی لمس است) ناخنها، سخنگیرترین بخش دست اند. ناخن، لمس میکند و ازینرو سخنگو هم هست. وضعیت ِناخنها در انتهای انگشتان تضاد میان ِنرمی ِسرانگشتان و سختی ِناخن، سکوی آن سخنگوییست. در لمس ِعاشقانه (چه پوستی، چه دیداری) این ناخنها (ناخن ِانگشت یا ناخن ِچشم) هستند که آگاهی از دادوستد ِامیال را شکلریزی میکنند. زن، ارزمندی چنین سکویی را دانسته، بر رویاش سرمایهگذاری میکند: رنگاش میزند (قرمز، صورتی، سبز، آبی، و گاهی حتا سیاه!{ هریک از رنگها، بیانگر سخنگوی ِویژه، بیانگر ِخواستی ویژه اند: صورتی نشانگر دخترانهگی، حماقت و نرمینهگی؛ قرمز نشانگر درجهی ارُس، سکسانیبودن، شهوت و عشق؛ سیاه نشانگر عصیان ِمبتذل و نوجوانانه، نمایانگر اعتراض، خودتخریبگری!}) و با رنگآمیزی بر قدرت ِرسانش ِسخن میافزاید. آن را براق میکند (پرداختی همزمان با رنگآمیزی) تا بهتر دیده شود؛ و بلند-اش میکند تا بُرد ِپرتاب ِعاطفه را افزایش دهد. اشارتگری ِناخنی که بلند شده، بیشتر است.
بهدندانگرفتن ِناخن، مرضنمای ِهیستریای مزمن است. ناخن ِبلند، افزون بر فرونشاندن ِهیجان ِفرد هیستریک، وجه ِمازوخیستی ِعقدهی دهانی را ارضا میکند. فرد، ناخن را به دندان میکشد، بیآنکه نرمی ِسرانگشتان را حس کند.
تضاد، زیبا و شهوتزاست. بلندی ِناخن، در برجستهسازی ِتضاد ِنرمی ِپوست ِدست و سختی ِناخن، نمایشدهندهی تضادیست شهوتانگیز، اما نه زببا! خراشیدن ِطنازانهی دست ِدیگری هنگام ِدستبازیهای عاشقانه، پنجهکشیدن بر بدن ِملتهب ِدیگری هنگام ِسکس و... بلندی ِناخن، این خراشیدهگیهای یادمانه را ژرفتر و ماندگارتر باسمه میزند، تا خاطرهوارهگی ِمعاشقه دیرتر بپاید، شاید تا مرگ ِعشق به تعویق افتد.
ناخن ِبلند را زنان ِمردنما (زنانی که انیموس ِحاد دارند) بیشتر میپسندند { منظور، زنانیست که بر رانههای عقدهی اختهگی ِخود چیره نشدهاند}. این افراد به اجسام ِگوشهدار و فالوسنما علاقهی خاصی دارند: کفش ِپاشنهدار، سیگار، ناخن ِبلند، کلکسیون ِمداد و خودنویس، شلوار، اتوموبیل، و امروز به لطف ِجراحی ِپلاستیک: بینی ِنوکنیز و ابروهایی با خطوط تیز و .. . فمینیستهای رادیکال، اغلب واجد چنین گرایشهایی اند. بدینترتیب، بیشتر فعالیتهای ایدئولوژیک آنان، نه برای رهایی ِحقیقی جنس از سیطرهی جهان ِمستبد ِپدرسالاری، که برای یورش ِکورکورانه و نالانه بر ضد ِوجود ِجنس ِنرینه انجام میگیرد (جابهجاگرفتن ِجنس و جنسیت؛ سوء ِتفاهمی بسیار رایج)؛ چراکه آنها از اختهگی رنج میبرند، و بهناچار نهداشت ِفالوس را به نحوی جبران میکنند. گوشههای ناخن، اینچنین حامل پیامی روانشناسانه
اند: حسادت فالوسمحورانه. حسادتی زنی که از زنبودناش لذت نمیبرد. حسادت ِیک بی-خود!
نمونهای از همدستی(!)های دوستانه و دردمندانهی زنان ِجوان:
اما:
چندی بعد، از این نرمینهگیهای صورتی و از این صدفهای چندرنگ چیزی باقی نخواهد ماند جز خشکیدهگی و نخراشیدهگی نفرتانگیز پوکیدهاستخوانی سرد. سرد و بیجان، به حدی که حتا اشتیاق ِسنگین خاطرات ِهمآغوشانه هم در پژمردهگیاش، مردهگی میکنند...
هر بلندایی، مایهی سربلندی نیست؛ در بلندی، چهبسا گونهای سرکوفتهگی، فقدان و کوتاهی اظهار شود! بلندی ِسربلند، ِبیپوست، بلندی ِبیرنگ، بلندایی موسیقیایی، از آن بلندیها نیست...
افزونه:
یکی از آشنایان ِروانشناس که دستنوشتهی این جستار را به تصادف خوانده بود، به اشتباه به نتیجهای جالب رسیده بود: به این که فتیش ِمن، ناخن است. او به خطا رفته بود (گرفتار ِفریب ِهمیشهگی نوشتار شده بود)! بتوارهگی تن، نامیدنی نیست!
{18+}
انسان، موجودیست استمناگر. استمنای دانش، نفَس، قدرت، بدن، زیبایی، جاودانهگی، و در یک کلام (به زبانی که همهگان غیر ِاخلاقیاش میدانند) در استمنای شهوت (شهوت ِدانش، شهوت ِبدن..). اپیکوریسم، حقیقت ِزندهگیاست، کار و کنشهای هرروزه برای چیست؟! مناسبات ِارادی و ناارادی، ورزش، آرایش، لبخند، رنگ، تمام ِاینها استمناست {امیدوارم مراد-ام را از استمنا دریافته باشید، استمنا به معنای خواستن ِتام ِیک چیز، خواستن ِدیوانهوار، خواستن ِبرونریزش ِخواست، استمنا همان خواست ِزندهگیست؛ خواستنی مردانه (البته نه هرگز ویژهی مردان!)} میگویند مردان بیش از زنان استمناگر اند؛ این فریب ِاسطورهایست یاوه و بیتاریخ، اسطورهای که استمنا را محدود به ارضای ارادی و خودانگیختهگی ِمیل جنسی میداند (حتا با پذیرش ِاین تعریف ِمهمل نیز شمار اسمتناگران ِمرد، از زن فزونی ندارد! ایریگاری، فیلسوف ِفمینیست ِفرانسوی، در مقالهای خودبسندهگی زن در استمنا را تشریح میکند؛ به گمان ِاو تماس ِهمیشهگی دو لبینهی خارجی ِشرمگاه، موجد ِلذتی جنسی در زن میشود که همیشه، بدون ِنیاز یک دیگری (یا دیگربودهگی)، همراه ِزن است. او از تشریح ِاستقلال ِزن در استمنا (از دست یا هر وسیلهی مصنوع) به استقلال ِجنسی زن و سپس به استقلال ِجنسیتی ِزن میرسد!)
وجه ِروانی خواستن، همیشه به وجه ِتنانیاش میچربد. در خواستن و خواستن ِخواستن و خواسته شدن (استمنا)، به روان تحمیل میشود تا برای سبکشدن، خود را به اوج ِنهایی لذت ِلیبیدوییک نزدیک کند، کف کند، سرریز و خالی شود. استمنا در زنان، چنین نقشی را بر عهده دارد: رهاشدن از شر ِانبارهی فشرده و آزاردهندهی عواطفی که سرکوفته شدهاند. این استمنا فیزیکی نیست؛ نه با دست یا حتا با تماس ِطبیعی لبینهها، بلکه با ابزاری ضمنیتر، اجتماعیتر و اخلاقیتر انجام میگیرد: با آرایش (افزودن و سنگینکردن ِپوست). در این میان، بلندی ِناخن در حکم ِآرایشی که بیشتر سکسانیست تا عشوهگرانه، واجد ِدلالتهای نااندیشیده و جالبیست که حتا زنان، خود کمتر به آن اندیشیدهاند {آقای عزیز! به آرایش که نمیاندیشند؛ آرایش فقط انجام میگیرد، همین و بس!!}
- بنا به پنداشت ِافسانهای کهن، ناخن و مو اجزای شیطانی و شوم ِبدن اند، به این دلیل که این دو عضو اعضایی فسادناپذیر اند و در واقع با بقای خود، از رهایی ِکامل ِروحی که رستناش به نابودی ِبدن وابسته است، جلوگیری میکنند. این اجزا میمانند حتا پس از آنکه دیگر استخوانی از مردار نمانده و یاد ِبدن، یاد ِوجه ِناسوتی ِوجود ِآدمی را تا همیشه زنده نگه میدارند؛ ازینرو شیطانی اند. بلندی ِناخن، در نگاه ِنخست، بهخوبی مضمون ِاین افسانهی کهن را روشن میکند: بلندی ِعضو ِشیطانی، بلندی ِهوس ِشرارت، یا هوس جادوگری و فریبفتاری و شکار شیطانی(!)، هوس ِشیطانسانی یا هوس ِجاودانهگی، حرص ِجوانماندن...
- پس از مچ ِدست، که حساسترین بخش ِدست (از نظر اثرپذیری و گیرایی ِعاطفهی لمس است) ناخنها، سخنگیرترین بخش دست اند. ناخن، لمس میکند و ازینرو سخنگو هم هست. وضعیت ِناخنها در انتهای انگشتان تضاد میان ِنرمی ِسرانگشتان و سختی ِناخن، سکوی آن سخنگوییست. در لمس ِعاشقانه (چه پوستی، چه دیداری) این ناخنها (ناخن ِانگشت یا ناخن ِچشم) هستند که آگاهی از دادوستد ِامیال را شکلریزی میکنند. زن، ارزمندی چنین سکویی را دانسته، بر رویاش سرمایهگذاری میکند: رنگاش میزند (قرمز، صورتی، سبز، آبی، و گاهی حتا سیاه!{ هریک از رنگها، بیانگر سخنگوی ِویژه، بیانگر ِخواستی ویژه اند: صورتی نشانگر دخترانهگی، حماقت و نرمینهگی؛ قرمز نشانگر درجهی ارُس، سکسانیبودن، شهوت و عشق؛ سیاه نشانگر عصیان ِمبتذل و نوجوانانه، نمایانگر اعتراض، خودتخریبگری!}) و با رنگآمیزی بر قدرت ِرسانش ِسخن میافزاید. آن را براق میکند (پرداختی همزمان با رنگآمیزی) تا بهتر دیده شود؛ و بلند-اش میکند تا بُرد ِپرتاب ِعاطفه را افزایش دهد. اشارتگری ِناخنی که بلند شده، بیشتر است.
بهدندانگرفتن ِناخن، مرضنمای ِهیستریای مزمن است. ناخن ِبلند، افزون بر فرونشاندن ِهیجان ِفرد هیستریک، وجه ِمازوخیستی ِعقدهی دهانی را ارضا میکند. فرد، ناخن را به دندان میکشد، بیآنکه نرمی ِسرانگشتان را حس کند.
تضاد، زیبا و شهوتزاست. بلندی ِناخن، در برجستهسازی ِتضاد ِنرمی ِپوست ِدست و سختی ِناخن، نمایشدهندهی تضادیست شهوتانگیز، اما نه زببا! خراشیدن ِطنازانهی دست ِدیگری هنگام ِدستبازیهای عاشقانه، پنجهکشیدن بر بدن ِملتهب ِدیگری هنگام ِسکس و... بلندی ِناخن، این خراشیدهگیهای یادمانه را ژرفتر و ماندگارتر باسمه میزند، تا خاطرهوارهگی ِمعاشقه دیرتر بپاید، شاید تا مرگ ِعشق به تعویق افتد.
ناخن ِبلند را زنان ِمردنما (زنانی که انیموس ِحاد دارند) بیشتر میپسندند { منظور، زنانیست که بر رانههای عقدهی اختهگی ِخود چیره نشدهاند}. این افراد به اجسام ِگوشهدار و فالوسنما علاقهی خاصی دارند: کفش ِپاشنهدار، سیگار، ناخن ِبلند، کلکسیون ِمداد و خودنویس، شلوار، اتوموبیل، و امروز به لطف ِجراحی ِپلاستیک: بینی ِنوکنیز و ابروهایی با خطوط تیز و .. . فمینیستهای رادیکال، اغلب واجد چنین گرایشهایی اند. بدینترتیب، بیشتر فعالیتهای ایدئولوژیک آنان، نه برای رهایی ِحقیقی جنس از سیطرهی جهان ِمستبد ِپدرسالاری، که برای یورش ِکورکورانه و نالانه بر ضد ِوجود ِجنس ِنرینه انجام میگیرد (جابهجاگرفتن ِجنس و جنسیت؛ سوء ِتفاهمی بسیار رایج)؛ چراکه آنها از اختهگی رنج میبرند، و بهناچار نهداشت ِفالوس را به نحوی جبران میکنند. گوشههای ناخن، اینچنین حامل پیامی روانشناسانه
اند: حسادت فالوسمحورانه. حسادتی زنی که از زنبودناش لذت نمیبرد. حسادت ِیک بی-خود!
نمونهای از همدستی(!)های دوستانه و دردمندانهی زنان ِجوان:
اما:
چندی بعد، از این نرمینهگیهای صورتی و از این صدفهای چندرنگ چیزی باقی نخواهد ماند جز خشکیدهگی و نخراشیدهگی نفرتانگیز پوکیدهاستخوانی سرد. سرد و بیجان، به حدی که حتا اشتیاق ِسنگین خاطرات ِهمآغوشانه هم در پژمردهگیاش، مردهگی میکنند...
هر بلندایی، مایهی سربلندی نیست؛ در بلندی، چهبسا گونهای سرکوفتهگی، فقدان و کوتاهی اظهار شود! بلندی ِسربلند، ِبیپوست، بلندی ِبیرنگ، بلندایی موسیقیایی، از آن بلندیها نیست...
افزونه:
یکی از آشنایان ِروانشناس که دستنوشتهی این جستار را به تصادف خوانده بود، به اشتباه به نتیجهای جالب رسیده بود: به این که فتیش ِمن، ناخن است. او به خطا رفته بود (گرفتار ِفریب ِهمیشهگی نوشتار شده بود)! بتوارهگی تن، نامیدنی نیست!
۱۳۸۳ اسفند ۱۵, شنبه
ژکانیده از Elend
دریای شوکران
{Hemlock Sea}
سرور ِشبهای بیخواب را منتظر ام
فرزند ِپگاه میگرید
بیارام
آرام
که نخواهدت یافت
نقاب را دیدهام
گور را نیز
و بارانی که بر ویرانه بارید را نیز
و نیز ...
در آغوش ِسکوت
قطرات چون نیزههای ملتهب
بر سینهای تهی نشان ِبینام ِدیدار میزنند
چشمانی شوریده، بیتاب در گریه
چشمانی جهاندیده
آشنا به باش ِمردهگان
چشمانی ژولیده
گوریده فریاد میزنند
شب فرارسیده
آه شب...، پردهدار ِسکوت
شبی بیخته در تنور مهتاب رسیده
و من نیز
رسیدهام
شبام
در آغوش ِسکوت
ماه را دریاب
سپیدهدم کو؟
گمشده در گشت ِچشمهسارِ آسمان
تنها
آواره
آه بوسهی شوکرانی کو تا زاد ِالتهاب ِدریای زهرین را نماز کند
...
در آغوش ِسکوت
میگردی و میچرخی
میلرزی
با پوستی مات و دمی سردی
باش
که عشقات را خواستهام
هم کنار ام
نهاس..
بیا...
باش تا فرزند ِپگاه گریستن آغاز کند
وه! خوشساعتمان
نخواهدمان یافت
به سوگند ِبادها
به آغوش ِسکوت
دریای شوکران
{Hemlock Sea}
سرور ِشبهای بیخواب را منتظر ام
فرزند ِپگاه میگرید
بیارام
آرام
که نخواهدت یافت
نقاب را دیدهام
گور را نیز
و بارانی که بر ویرانه بارید را نیز
و نیز ...
در آغوش ِسکوت
قطرات چون نیزههای ملتهب
بر سینهای تهی نشان ِبینام ِدیدار میزنند
چشمانی شوریده، بیتاب در گریه
چشمانی جهاندیده
آشنا به باش ِمردهگان
چشمانی ژولیده
گوریده فریاد میزنند
شب فرارسیده
آه شب...، پردهدار ِسکوت
شبی بیخته در تنور مهتاب رسیده
و من نیز
رسیدهام
شبام
در آغوش ِسکوت
ماه را دریاب
سپیدهدم کو؟
گمشده در گشت ِچشمهسارِ آسمان
تنها
آواره
آه بوسهی شوکرانی کو تا زاد ِالتهاب ِدریای زهرین را نماز کند
...
در آغوش ِسکوت
میگردی و میچرخی
میلرزی
با پوستی مات و دمی سردی
باش
که عشقات را خواستهام
هم کنار ام
نهاس..
بیا...
باش تا فرزند ِپگاه گریستن آغاز کند
وه! خوشساعتمان
نخواهدمان یافت
به سوگند ِبادها
به آغوش ِسکوت
۱۳۸۳ اسفند ۱۳, پنجشنبه
{در واسرنگش ِپاری دیگر از دردنویسیهای معمول}
صفحات ِبراق ِبلاگها، مثل ِهر نا-مکان ِمدرن ِدیگری، آوردگاه ِشایستهای برای برخورد (نه در معنای رویارویی و رقابت؛ کمی گرمونرمتر: آشنایی شاید..) عقدههاست. روان-افگارهایی که همه حاصل ِرنجمندی از "ناخرسندیهای تمدن" و نه-بود ِعشق و انسانیت و مهر و وفا و دین و خدا و ازینجور چیزهای خوب(؟) اند در صفحات ِدیجیتالی به خواندن ِزخمهای همدیگر میپردازند، و گاهی پوست ِنمکسودهی خود را به زخم ِهمدگر میماسند ( اشتهار ِ ایرانیان را فراموش نکنیم: خونگرمی و مهماننوازی و زودجوشی و دشمنتراشی و کینهخواهی سومی: زیر ِاین اشتهار، قلمهای رنجور درگیر ِتعارفها و ماچوبوسههای آبدار و حالبههمزن ِ فارسی میشوند: میانمتنی (Intertextuality) از نوع فارسی: حمایت ِفامیلی، خواندن ِدوستان ِهمیشهستودنی، کاهلی در خواندن ِهر متن ِبیگانه و سخت! اخخخ) خب! در اینکه تمام ِاینچیزها خوب(؟) هستند حرفی نیست!، حتا در اینکه این روزگار، روزگار ِفترت ِنیکیهای ازلی است هم حرفی نمیتوان زد! با بادکنکی که از جیغ ِاحساسکهای آنی پُر شده باشد، نمیتوان نوشت؛ انگشتان ِیک نویسنده، به سنگینی ِثابت ِقلمی که ثبات ِروانیاش را از شخصیتی در-خود-نگر، درونگرا و خویشکاو و ویرانگر مایه میگیرد، خو گرفتهاند (باید بگیرند!). امروز، نوشتارگان ِما از کمبود ِموسیقی، دچار ِرنجی دردبار شده. نوشتن ِشوریدهگیهای زنانه، صریحگوییهای مبتذل، نوشتن ِافسردهگی و حسرتزدهگی، نوشتن ِاین بینظمیهای روانیست که پیکرهی ادبیات (بهویژه، شعر) را پوک کرده. ناخرسندی ِدرونی نویسنده از چیست؟! این پرسشیست که هر آشنا-به-قلم ی پیوسته از خود میپرسد {و نویسنده به پایداشت ِاندیشگرانهی چنین پرسشهاییست که جوان میماند}؛ بیشتر بهفور پاسخ میگویند (شاید از خستهگی! از نبود ِماتریال! بدی ِهوا! بههمخوردن ِقرار!..) و در برابر، دیگرانی هستند که ژرفکاوانهتر، برای درک ِچیستی آن ناخرسندی به قلم ِخویش بازمیگردند، میخوانندش (شاید زالویی، پریوشی، جنی چیزی جوهرخوار ِقلم شده)، و خواندهاش را مینویسند! قلم، اینهمان ِروان است، نه سخنگوی آن؛ قلم ِیک عاشق ِراستین، هرگز قلمی افسرده و شکوهگر نیست؛ چنین قلمی تراوندهی نیرو و زندهگیست و میدانیم که نه پیشداوریهای زیادهی قلم ِزنانه (قلمی که تنها در مورد ِیک چیز میتواند بنویسد، جهاناش یک چیز است، چیزی از نوع ِایمان، عشق ِافسرده، عشقورزی همچون نیایش و..) و نه هرزهنگاری قلم ِمردانه (قلمی بیادب، زمخت و سرد که به بهانهی استعاره، شهوتنگاری میکند، قلمی در بند ِقدرت و ناتوان از رقصیدن)، هیچیک دروندار ِآن نیرو و زندهگی نیستند! همه مینویسند، و به لطف (و نیرنگ) ِاین زندهگی دموکراتیک همه مجاز به نوشتن اند. اما ما (به عنوان ِافرادی که به خمیره باور داریم!) رسالت داریم نسبت به درافتادن در توهم ِنویسندهگی هشدار دهیم، هم خویش را و هم دیگرانمان را! بهمثل، نباید از یاد برد که: نویسنده ( هرکس که نوشتن را پارهای ضروری از زندهگی میداند) باید بیاموزد ناخرسندی گاهبهگاه از نوای نوشته نباید به قطع ِنوشتن بیانجامد؛ بدینمنظور او میبایست با مفهوم ِدرنگ، لاسههای دیداری با کاغذ در این درنگ (خطخطی)، بازنویسی ِخط ِبالا (روغنکاری ِمنظم ِذهن ِمعطوف)، و از اینجور کارها که بهظاهر ربطی به نویسندهگی ندارند اما منشنمای جهان ِنوشتاری ِخاص ِنویسنده اند! نباید از یاد برد که: هرکس، اسلوبی ویژه دارد، اما همه ذوق ِدرک ِبایستهگی ِپاسداشت و نگهداری از این اسلوبهای ناخودآگاه ِشخصی را ندارند؛ و ارج ِنویسنده به قدرت ِدریافتن ِاین اسلوبها و در حقیقت به خودکاوی فرا-روانشناسانهی خویش است!
شرح ِحالنویسی به جای شکستن ِخاطرات و بازآفرینی لحظات ِناب ِگذشته در قالب ِویرانی ِچهگونه-بودهگیشان!؛ استفاده از زبان برای تصویرکردن ِیک انگاره بهجای احیای ِیک بازنمایی؛ عرضهداشت ِصریح ِعشق و نفرت بهجای بهرهگیری ِاصیل از مَجاز ِقلم برای عشقورزی، بازی، و حتا لمس؛ واگویه بهجای تلاش ِارزمند ِذهن ِاز-خود-اندیش و... طرف ِنخست همگانیست، آسان است و پُرخواننده؛ در عوض، دومی هرچند خوانده نشود، رساتر نوشته میشود، آهستهتر نوشیده و بهتر گواریده میشود، پُرمایهتر عشق میورزد و ژرفتر میاندیشد. اولی خواندنی و دومی نوشتنیست!
روز و شبی که در میان میماند، چیزی نیست جز لغزش زیرکانهی قلم ِبیزمان بر سرگشتهگی بازیگوشانهی ذهن.
افزونهای پرت {به بهانهی چاپ ِکتاب ِ سخن ِعاشق ِبارت}:
مرد ِخرکار و جوان ِنشر ِمرکز، یکبار ِدیگر موفق به پسافکنی (از نوع ِقضای حاجت) ِکتابی دیگر از بارت شده! همه، این کارتپستالساز ِحرفهای را میشناسند: دستپروردهی سنت ِروشنفکری ِاحمدی ( او خرکاری و توَرُق و البته گستاخی در ترجمه/تألیف(!) را از او آموخته!)، پرمدعا (مقدمهی ترجمهی فرهنگ ِانتقادی یا لذت ِمتن را بخوانید، رماننویس (اخخخ، که حتا دوستان ِنزدیکاش را هم به سخرهگری واداشته!) و .. . کارتپستال ِاخیر (که گویا بسیار بهجا به دوستی(؟) هم تقدیم شده!) ترجمهی یکی از سختترین و پیچیدهترین کارهای بارت یعنی Fragments d'un discourse amoureux است که، همانگونه که خود ِمترجم در بعضی کارها از روی زیرکی نیز اعتراف میکند، بهواسطهی مضاعف بودن کار ِبرگردانی (ترجمه به فارسی ِنسخهی ترجمهی انگلیسی ِمتن ِفرانسوی)، در آن از زبانآوری ِیکه و نوی بارتی دیگر چیزی باقی نمانده جز خواهکاریها و طنازیهایی که مخصوص ِشخص ِمترجم اند. به این میگویند پُستکردن ِپستمدرنیسم به زبالهدانی ِزبان! نوعی جوانیکردن که نمای ِشیک ِفرهنگی هم دارد! چنین کتابهایی، از رنگپریشی ِجلد گرفته (صورتی، سبزآبی، زرد!!!) ، تا دلالتهای لیبیدوییک ِتقدیموارهگیها و کلاف ِنا-جور ِخودافزودنیهای نامجاز و شتابزده، موضوع ِخوبی برای پدیدهشناسی ِآسیبشناسانهی کتاب و ترجمه و روشنفکری ِامروز ِایران هستند!
نشر ِمرکز اگر اقبال ِجای-گاهی داشت، میتوانست ابژهی خوبی برای نقادیهای ضد ِبازاری ِبارت هم باشد..
صفحات ِبراق ِبلاگها، مثل ِهر نا-مکان ِمدرن ِدیگری، آوردگاه ِشایستهای برای برخورد (نه در معنای رویارویی و رقابت؛ کمی گرمونرمتر: آشنایی شاید..) عقدههاست. روان-افگارهایی که همه حاصل ِرنجمندی از "ناخرسندیهای تمدن" و نه-بود ِعشق و انسانیت و مهر و وفا و دین و خدا و ازینجور چیزهای خوب(؟) اند در صفحات ِدیجیتالی به خواندن ِزخمهای همدیگر میپردازند، و گاهی پوست ِنمکسودهی خود را به زخم ِهمدگر میماسند ( اشتهار ِ ایرانیان را فراموش نکنیم: خونگرمی و مهماننوازی و زودجوشی و دشمنتراشی و کینهخواهی سومی: زیر ِاین اشتهار، قلمهای رنجور درگیر ِتعارفها و ماچوبوسههای آبدار و حالبههمزن ِ فارسی میشوند: میانمتنی (Intertextuality) از نوع فارسی: حمایت ِفامیلی، خواندن ِدوستان ِهمیشهستودنی، کاهلی در خواندن ِهر متن ِبیگانه و سخت! اخخخ) خب! در اینکه تمام ِاینچیزها خوب(؟) هستند حرفی نیست!، حتا در اینکه این روزگار، روزگار ِفترت ِنیکیهای ازلی است هم حرفی نمیتوان زد! با بادکنکی که از جیغ ِاحساسکهای آنی پُر شده باشد، نمیتوان نوشت؛ انگشتان ِیک نویسنده، به سنگینی ِثابت ِقلمی که ثبات ِروانیاش را از شخصیتی در-خود-نگر، درونگرا و خویشکاو و ویرانگر مایه میگیرد، خو گرفتهاند (باید بگیرند!). امروز، نوشتارگان ِما از کمبود ِموسیقی، دچار ِرنجی دردبار شده. نوشتن ِشوریدهگیهای زنانه، صریحگوییهای مبتذل، نوشتن ِافسردهگی و حسرتزدهگی، نوشتن ِاین بینظمیهای روانیست که پیکرهی ادبیات (بهویژه، شعر) را پوک کرده. ناخرسندی ِدرونی نویسنده از چیست؟! این پرسشیست که هر آشنا-به-قلم ی پیوسته از خود میپرسد {و نویسنده به پایداشت ِاندیشگرانهی چنین پرسشهاییست که جوان میماند}؛ بیشتر بهفور پاسخ میگویند (شاید از خستهگی! از نبود ِماتریال! بدی ِهوا! بههمخوردن ِقرار!..) و در برابر، دیگرانی هستند که ژرفکاوانهتر، برای درک ِچیستی آن ناخرسندی به قلم ِخویش بازمیگردند، میخوانندش (شاید زالویی، پریوشی، جنی چیزی جوهرخوار ِقلم شده)، و خواندهاش را مینویسند! قلم، اینهمان ِروان است، نه سخنگوی آن؛ قلم ِیک عاشق ِراستین، هرگز قلمی افسرده و شکوهگر نیست؛ چنین قلمی تراوندهی نیرو و زندهگیست و میدانیم که نه پیشداوریهای زیادهی قلم ِزنانه (قلمی که تنها در مورد ِیک چیز میتواند بنویسد، جهاناش یک چیز است، چیزی از نوع ِایمان، عشق ِافسرده، عشقورزی همچون نیایش و..) و نه هرزهنگاری قلم ِمردانه (قلمی بیادب، زمخت و سرد که به بهانهی استعاره، شهوتنگاری میکند، قلمی در بند ِقدرت و ناتوان از رقصیدن)، هیچیک دروندار ِآن نیرو و زندهگی نیستند! همه مینویسند، و به لطف (و نیرنگ) ِاین زندهگی دموکراتیک همه مجاز به نوشتن اند. اما ما (به عنوان ِافرادی که به خمیره باور داریم!) رسالت داریم نسبت به درافتادن در توهم ِنویسندهگی هشدار دهیم، هم خویش را و هم دیگرانمان را! بهمثل، نباید از یاد برد که: نویسنده ( هرکس که نوشتن را پارهای ضروری از زندهگی میداند) باید بیاموزد ناخرسندی گاهبهگاه از نوای نوشته نباید به قطع ِنوشتن بیانجامد؛ بدینمنظور او میبایست با مفهوم ِدرنگ، لاسههای دیداری با کاغذ در این درنگ (خطخطی)، بازنویسی ِخط ِبالا (روغنکاری ِمنظم ِذهن ِمعطوف)، و از اینجور کارها که بهظاهر ربطی به نویسندهگی ندارند اما منشنمای جهان ِنوشتاری ِخاص ِنویسنده اند! نباید از یاد برد که: هرکس، اسلوبی ویژه دارد، اما همه ذوق ِدرک ِبایستهگی ِپاسداشت و نگهداری از این اسلوبهای ناخودآگاه ِشخصی را ندارند؛ و ارج ِنویسنده به قدرت ِدریافتن ِاین اسلوبها و در حقیقت به خودکاوی فرا-روانشناسانهی خویش است!
شرح ِحالنویسی به جای شکستن ِخاطرات و بازآفرینی لحظات ِناب ِگذشته در قالب ِویرانی ِچهگونه-بودهگیشان!؛ استفاده از زبان برای تصویرکردن ِیک انگاره بهجای احیای ِیک بازنمایی؛ عرضهداشت ِصریح ِعشق و نفرت بهجای بهرهگیری ِاصیل از مَجاز ِقلم برای عشقورزی، بازی، و حتا لمس؛ واگویه بهجای تلاش ِارزمند ِذهن ِاز-خود-اندیش و... طرف ِنخست همگانیست، آسان است و پُرخواننده؛ در عوض، دومی هرچند خوانده نشود، رساتر نوشته میشود، آهستهتر نوشیده و بهتر گواریده میشود، پُرمایهتر عشق میورزد و ژرفتر میاندیشد. اولی خواندنی و دومی نوشتنیست!
روز و شبی که در میان میماند، چیزی نیست جز لغزش زیرکانهی قلم ِبیزمان بر سرگشتهگی بازیگوشانهی ذهن.
افزونهای پرت {به بهانهی چاپ ِکتاب ِ سخن ِعاشق ِبارت}:
مرد ِخرکار و جوان ِنشر ِمرکز، یکبار ِدیگر موفق به پسافکنی (از نوع ِقضای حاجت) ِکتابی دیگر از بارت شده! همه، این کارتپستالساز ِحرفهای را میشناسند: دستپروردهی سنت ِروشنفکری ِاحمدی ( او خرکاری و توَرُق و البته گستاخی در ترجمه/تألیف(!) را از او آموخته!)، پرمدعا (مقدمهی ترجمهی فرهنگ ِانتقادی یا لذت ِمتن را بخوانید، رماننویس (اخخخ، که حتا دوستان ِنزدیکاش را هم به سخرهگری واداشته!) و .. . کارتپستال ِاخیر (که گویا بسیار بهجا به دوستی(؟) هم تقدیم شده!) ترجمهی یکی از سختترین و پیچیدهترین کارهای بارت یعنی Fragments d'un discourse amoureux است که، همانگونه که خود ِمترجم در بعضی کارها از روی زیرکی نیز اعتراف میکند، بهواسطهی مضاعف بودن کار ِبرگردانی (ترجمه به فارسی ِنسخهی ترجمهی انگلیسی ِمتن ِفرانسوی)، در آن از زبانآوری ِیکه و نوی بارتی دیگر چیزی باقی نمانده جز خواهکاریها و طنازیهایی که مخصوص ِشخص ِمترجم اند. به این میگویند پُستکردن ِپستمدرنیسم به زبالهدانی ِزبان! نوعی جوانیکردن که نمای ِشیک ِفرهنگی هم دارد! چنین کتابهایی، از رنگپریشی ِجلد گرفته (صورتی، سبزآبی، زرد!!!) ، تا دلالتهای لیبیدوییک ِتقدیموارهگیها و کلاف ِنا-جور ِخودافزودنیهای نامجاز و شتابزده، موضوع ِخوبی برای پدیدهشناسی ِآسیبشناسانهی کتاب و ترجمه و روشنفکری ِامروز ِایران هستند!
نشر ِمرکز اگر اقبال ِجای-گاهی داشت، میتوانست ابژهی خوبی برای نقادیهای ضد ِبازاری ِبارت هم باشد..
اشتراک در:
پستها (Atom)