۱۳۸۴ مهر ۸, جمعه

جامعه‌شناسی نا-جامعه‌شناختی


«می‌خواهم جهان را با تمام ِخاموشیده‌گی‌اش‌ و در کمال ِپرخاش‌اش فرایابم.»
ژان بودریار

1.
جامعه‌شناسی دیگر وجود ندارد. این شاخه از دانش، که در تب ِهمه‌گیر ِخوش‌بینی ِآرمان‌های ِروشنگری، ابژه‌ی شناسایی‌اش را به تقلید ِ"چیز-ابژه"ی علوم ِطبیعی، نهایی می‌پنداشت، مدت‌هاست که پدرخوانده‌گی‌اش را از دست داده. ما امروز دست ِکم، دیگر با جامعه به معنای ِدورکیمی ِآن – تجسم و شکل‌مندی ِوجدان ِجمعی ِیک‌پارچه – سروکار نداریم؛ چه‌که امر ِاجتماعی در پیچاپیچ ِاضمحلال ِمعانی ِکلاسیک و آکادمیک (خاصه در علوم ِانسانی)، هم‌چون دیگر دلالت‌ها، دیگر آن ابژه‌ی ساده و خواندنی و تجربه‌شدنی نیست. دگرگشت ِتدریجی ِروش‌شناسی ِمطالعات ِاجتماعی در پی ِفروپاشی ِفراروایت‌هایی که زهدان ِقطعیت ِتعریف‌ها و معنی‌های گفتمانی بودند، به همراه ِخود، روش ِسیال و چند‌آوایی ِمطالعات ِفرهنگی (Culture studies) را در چونی ِکنکاش ِمسائل ِبغرنج ِفرهنگ و جامعه‌ی ناسازگون ِامروز، به پیش کشید. چیزی که در این دگردیسی برجسته، تغییر ِجامعه‌شناسی ِآکادمیک با نُرم‌های قطعی‌اش، به شبکه‌ای از نقدها، چشم‌اندازها و ارزش‌های گوناگون است که هریک با وجود ِقرارگاه ِخاص ِخویش، به‌سبب ِرهیافت چشم‌اندازگرایانه، با دیگرقرارگاه‌ها هم‌پیوندی می‌یابد. هریک از این گونه‌های گفتمانی، ایدئولوژی، ارزش‌داوری، اقتصاد و دریک کلام، نظریه‌ی اجتماعی ِویژه‌ی خود را دارند؛ اما در هیچ‌یک از آن‌ها دانای ِکل و داستان ِکلانی وجود ندارد؛ هریک، یک ایست‌گاه و یک داستانک اند با روایتی که رغم ِنقد و نظرپردازی، داعیه‌ی شمول‌ ندارد! برای این نظریه‌ها، تصویر ِجامعه، فرهنگ و تمدن، دیگر از چارچوب ِپنجره‌ی کاخ ِضد ِزلزله‌ی جامعه‌شناسی دیدنی نیست! نمای ِفاکت‌ها، تنها در بافتاری نابسته و گشوده به قطعات و انگاره‌های نا-عام نقد می‌پذیرند.

2.
بودریار، ( البته تنها از نظر ِسنخ‌شناسی ِنظریه‌پردازی ِجامعه‌شناختی) یک منتقد ِپُست‌مارکسیستی به شمار می‌رود. در حالی‌که یکی از رادیکال‌ترین شکننده‌گان ِگفتمان ِجبرباورانه‌ی مارکسیستی‌ست، تحلیل‌هایی مارکسی (و نه مارکسیستی) درباره‌ی "جامعه‌ی مصرفی"، "توده" دارد، که البته در فضایی زیملی، شاخص‌های نقد ِمارکسی را به ساحت ِاستتیک ِاندیشه‌ی اجتماعی می‌کشاند، و این‌چنین ناخواسته، در اوج ِحفظ ِجدیت، از قطعیت ِگفتمان ِذات‌‌نگر ِمارکسیسم ِارتدوکس می‌پرهیزد. پُررنگی ِپیرهونی (Pyrrhon) و شدت ِشکاکیت در او، نا-روان ِخشک ِهر مارکسیستی را تا سرحد ِخودکشی می‌آزارد. بی‌آرمانی، بی‌مرامی، نظریه‌ی فاجعه، پایان ِامر ِاجتماعی، عصر ِحادواقعیت، تخطئه‌ی دوگانی ِواقعیت/تصویر در جامعه شناسی، حکومت ِوانموده‌ها...تمام ِاین تزها، در قالب ِریطوریقایی زیبایی‌شناسانه (که گاه‌گه به طرز ِآزاردهنده‌ای مدرن و مفهومی می‌شوند) ابراز می‌شوند. نمود ِاین ریطوریقا، گواژه‌زنی، هزل و دژآگاهی ِحادی‌ست که سبب ِدوری ِاین سیاق (و درنتیجه این گفتمان) از گفتمان‌های رایج و فرهنگستانی شده. بررسی زیملی از فرهنگ در مقام ِاثری هنری وابژه‌ای که تنها به "دید" ِآزاد و اپوخه‌ی پدیدارشناسانه پدیدارشدنی ( نه دریافتنی‌ست)ست، به طور برجسته در کار ِاندیش‌ورزان ِنظریه‌ی انتقادی به کار گرفته شد. این حوزه، نخست با کندن از کلی‌نگری‌های فراروایت‌گونه (نظریه‌ی تکاملی، تضاد ِطبقاتی، تفکر ِانقلابی، نظریه‌ی بازار، نظریه‌ی سرکوب، اقتصاد‌گرایی، روان‌شناسی‌گرایی و ...) خود را به‌عنوان ِیک فرا-نظریه مطرح می‌کند و سپس با پی‌رنگی به‌غایت نافرهنگستانی با آمیزش ِجورانه‌ی روان‌کاوی ِاجتماعی با نگره‌های انتقادی ِفلسفی ِجامعه‌شناسی، مطرح‌بودن ِخود را به حد ِگزاف ِبد-نام بودن می‌کشاند! بودریار، گورگیاسی‌ترین ِاین نا-نظریه‌پردازان/ ناسازه‌پردازان است.

3.
بدبین. باریک‌نگر. رادیکال. آپوکالیپتیست: بودریار به‌واسطه‌ی همین سازمایه‌های شخیص و بیمارگونه (مگر ریطوریقا بیماری نیست؟!) است که از ذهن ِمسخ‌گشته بیگانه‌سازی می‌کند. برجسته‌سازی ِبودهای هرروزینه -که از فرط ِبه‌چشم‌آیندی‌شان، بی‌اهمیت گشته، در اندیشه‌ی اجتماعی مکانی جز جای‌گیری در جدول ِتوزیع ِفراوانی ِ"داده‌های ِجامعه‌شناختی" (!) ندارند – با ماسیدن ِتیغ ِگستاخ ِیک شاهد ِبی‌رحم بر امتداد ِتن‌ها و سوژه‌های تلنبارگشته و خاموش. او درباره‌ی فرهنگ ِتوده‌ها می‌اندیشد و در واکاوی ِتوده‌ها جز سلاخی ِارزش‌ها و پرده‌کشی از پلاستیک ِصورتی ِهنجارهای انبوهه کاری نمی‌توان کرد. عملی که ناخواسته با رادیکالیته‌ی سخت‌سرانه‌اش به بدبینی ِبایسته می‌گراید.
تکرار و تأکید ِریطوریقایی: تکرار ِگزاره‌هایی که ترجیع‌بند ِنثر می‌شوند. تأکید بر استعاره‌ و بداهه که هم‌سان با شاعرانه‌‌گردانی، نوشته را تیز و تند و برنده‌ می‌سازد. امریکا - اگرچه در حکم ِسفرنامه و دیدارنگاری - نسبت به دیگرنوشته‌های بودریار، پاشیده و تکه‌تکه‌ می‌نماید؛ اما سبک، همان سبک ِانتقادی‌ست: نامحافظه‌کارانه، با زیبایی‌شناسی ِخاص ِخود، باروک‌وار، دور از فن‌زده‌گی و دقت ِیک کلاسیک‌نویس ِبند‌نگارگر. سبکی که نقد ِ(چه ادبی، چه نظری) آن در چارچوب ِسنجش ِفرهنگستانی، به راحتی، به ساده‌‌سازی‌شده‌گی‌ می‌انجامد.

نقد/ویرانی. درخودنگری. اندیشه‌ی اجتماعی برای زنده‌گی ِسیال ِامروز.

پیرهون در خیابان، بدون ِدل‌آسوده‌گی (Ataraxia).




۱۳۸۴ شهریور ۲۴, پنجشنبه

مست‌نوشت


مست که قلم می‌رود، چیزی نمی‌ماند جز انگاره...جز بازی... جز خط ِنافرزانه... که می‌رود و می‌رود تا گزاره نامنطقی تمام شود با یک نایش ِپر از آه، با (...)، با نویسنده‌‌گی ِقلمی بی‌جوهرمانده اما آرام که تنها می‌شخشد و می‌رقصد بر رقص‌گاه ِکاغذ ِپاره‌پاره و عاشقانه می‌خراشد...

نیستنده به جای ناپیموده... نا به نا... جا به جا... تا به تا... داد به زار ِسرشکان ِدرون‌ریز، به تارین ِمن ِنا-{به}جا-ی-تا-آن‌جای من

نور ِدر-تارین، نگاه ِدر غیاب است.. اوگ ِگوهر نوشا، اوگ ِحرف‌های ربط، اوگ ِآرام-قلم ِکوشا که هیچ تقلای ِپیوندگری ندارد به آن تا-ها و را-ها و که‌-ها...

این دست، به رقص، همان قلم است بر سپهر ِسپید ِکاغذ؛ گزاره‌ها، این‌چنان کوتاه‌ اند و سبک و گویا و روشن و گنگ و پُرایهام و ابهام و شنگ و ستیز.. مدلول؟! گمگشته در جای‌جای ِناب ِاین سپهر

قلب؟ بدل؟ نقاب؟ خند؟ بیان؟ نه هیچ‌کدام.. نگاه، منش‌نمای ِاین روحیه.. نگاهی که دمادم یاد ِمرگ و سرشاری ِباشیدن-در-نیستی را فرامی‌خواند و گرداگرد-اش می‌گردد که‌بسا نور شود در عدم ِگفتار

فارغ از آز ِتماشا، هم‌راه با تن ِبی‌چشم ِنگاه، که آواست در تنافر با هرآن‌چه که پیشارو ابراز می‌شود لابه‌لای ِآونگ ِمختصات ِمخچه‌گی

چه باید نوشت و چه نباید؟ این پرسش زمانی که نیوشنده در میان‌گاه ِسطرها و نقطه‌ها، یاد ِنانوشتنی می‌خواند، بی‌معنا می‌شود! این لذت ِنویسنده‌گی ست.. که لذت ِخواننده‌گی در پی‌اش می‌آید

نقطه، به‌عنوان ِنشان ِفرجام ِبیان، چون ِدستوری به مخاطب برای جمع‌وجورکردن ِتکه‌پاره‌های خوانده‌شده، هرگز تکافوی ِبسنده‌گی ِریطوریقای ِناسخن‌ورانه‌ی این گاه را نمی‌کند پس اظهارها بی‌نقطه می‌شوند تا اصالت ِپاره‌گی، اصالت ِواژه، اصل ِدرنگ ِبی‌فرجام در تکه‌چسبانی هایش شود، با درنگ‌نما(،)های نهفته نوشتن پایان می‌گیرد

هان؟
مرکز-زدوده، نا-هست، نا-داور، شاهد...


۱۳۸۴ شهریور ۱۸, جمعه


Ad exhaustus
خوانش ِخسته‌ی یک عبارت


در ساعت ِزیست‌بیزاری، ساعت ِهیچی شگرفی که در آن هوشی در کار نیست، و عقل به خواب ِمرگ‌آسا فرومی خزد و اشتیاق را همراه ِخود به سردابه‌ی به‌خودپیچان نیست‌انگاری می‌‌برد، این عبارت را از آواره می‌خوانم:

« در میان ِآدمیان، هیچ عوام‌‌گرایی‌ای بزرگ‌تر از مرگ نیست؛ زاد، مرتبه‌ی دوم را دارد چراکه تمام ِآن‌ها که می‌میرند {دیگر} زاده نمی‌شوند (؟). پس از این دو، ازدواج است. این نمایش‌های کمیک-تراژیک، به رغم ِاجراهای نشمرده، بازهم به بازی ِبازی‌گران ِنو به نمایش درمی‌آیند. و در این‌میان، تالار ِتماشاگران هیچ‌گاه از علاقه‌مندان ِپُراشتیاق خالی نمی‌شود. با این‌ حال، باید باور کنیم که تمامی ِدست‌اندرکاران ِتماشاگری و بازی‌گری ِتئاتر ِاین کره‌ی خاکی دیرزمانی‌ست که از شدت ِملال ِنمایش، خود را از درختان حلق‌آویز کرده‌اند. چه بسیار و چه رنگ‌به‌رنگ اند بازی‌گران و چه اندک و یک‌سان نمایش‌نامه‌ها..»

این عبارت به آسانی به اوج ِاحساساتی ِلذت ِهم‌دلی در خوانش نزدیک می‌شود! گویی به نویسنده و خواننده بلیت ِنمایش نرسیده و آن‌دو، نابه‌گاه به بخت‌یاری ِخود پی می‌برند و به گفت‌و‌گو با یکدیگر می‌نشینند و از هم لذت می‌برند...
این عبارت ِدُژآگاه که مایه‌ی کلبی‌مسلکانه‌اش، خواننده‌ی مثبت‌اندیش را بر گشاد‌ترین سوراخ ِغربال جا می‌گذارد، در باش‌گاهی روشن بر فراز ِعرصه‌ی نمایش اظهار شده است؛ بر فراز ِشیدایی و شور و هیاهوی ِبازی‌گران ِنو و گور ِجداافتاده‌ی بازی‌گران ِکهنه، بر فراز ِاشک و لبخند و خمیازه‌ی تماشاگران، بر فراز ِاین همه تکرارها و تکثیر ِهرزه‌بار ِنمایش‌نامه‌ها...
نویسنده، دور از ملال ِخودویران‌گر، با خسته‌گی ِشنگی که به کرختی ِساعت ِبیداری از چرتی تابستانه می‌ماند، ناپیچیده، ساده، بی‌پیرایه و روان و سبک از خسته‌گی، خسته نوشته؛ از ملالتی که گاه‌بی‌گاه سر-به-سر-اش می‌گذارد و او را به آن‌سوی زنده‌گی پرت می‌کند. ها؟ اما ملالت چه می‌داند که قلم، پرتابنده‌ی نیرومندتری‌ست؟...
نویسنده‌ای دور و نزدیک برای بسیاران ِگم‌شده در تماشاخانه‌ها... نویسنده‌‌ای که حکم ِخودکشی ِملولان را یک‌به‌یک امضا می‌کند و ناهم‌دلانه بازی ِبیهوده‌ی آن‌ها را به بازی می‌گیرد؛ باغبان ِآن درختان، فیلسوف ِزنده‌گی...

هان، نباید اشتباه کرد! این روحیه چنان رندانه و خویشیده گشته که سروکار-اش هیچ به داردرختان نخواهد رسید، او باغ‌بان آن ِدرختان است. ریسنده‌ی طناب ِدار. از زنده‌گی برافتاده و یکسر هستنده؛ جنون اما پهلوی او، همان نزدیکی‌ها پای‌کوبی می‌کند....

در ساعت ِزیست‌بیزاری، زمانی که پژواک ِگام‌های حساب‌گر که رو به دار می‌روند گوش‌خراش می‌شود، حقیقت ِزنده‌گی، جدیت در بازی ِمحض، آشکاره‌گی می‌کند.. در این ساعت، ما باید از این گام‌ها که ما را سرد می‌خوانند، پوزش بخواهیم!



۱۳۸۴ شهریور ۱۳, یکشنبه

مرحله‌ی آینه‌ای و "من" ِپرسه‌زن بر ویترین


کاربرد ِمن (Ego)، پرده‌پوشی بر حقیقت ِساحت ِروانی و پنهان‌ساختن ِوجه ِنمادین ِساختار ِروانی و چاق‌کردن ِوجه ِبیمارساز ِخیالی‌ست (لکان). در مرحله‌ی آینه‌ای، کودک برای نخستین‌بار تصویری کلی و سراسری از "هیکل ِخود" را در آینه می‌بیند و با سراب ِخیره‌کننده‌ی تن ِتمام ِخود، با سرسام ِنخستین ادراک ِتصویر ِتام ِخویش روبرو می‌شود؛ سرسامی بهجت‌انگیز که کودک در گیرودار ِتجربه‌اش، در وهم ِتمامیت ِباشنده‌گی‌اش فرومی‌غلتد. این درک/وهم، نخستین ِخطای ِسوژه‌گانی ِانسان در انگاشتن ِخودبنیادی ِخویشتن است. گشتالت ِبدن، بدن ِمنی که خود را در قاب‌واره‌گی ِآینه، یکپارچه و بی‌گسل می‌بیند، مبنای ِبهجت ِپیروزمندانه‌ی کودکی می‌شود که پیش از این ادراک، در کنار ِمادر/جهان/دیگری ِتام ِخود، پاره‌گی ِخویش را در تقلا در تکه‌چسبانی با او، ذات می‌دانست. من ِناپراکنده، خود ِکامل، ناوابسته به مادر. تکه‌ها، آرام‌آرام به هم می‌چسبند. کلاژ ِسوژه‌گی، خود را در تصویر ِآینه‌ای، تام و بی‌گسست وامی‌نمایاند.

- کودک پس از این ادراک، دل‌واپسانه به دنبال ِچهره‌ی مادر می‌گردد، به او خیره می‌شود، از او می‌خواهد تا این یکپارچه‌گی را تأیید کند. مادر که لبخند می‌زند؛ کودک روی برمی‌تابد!

پرسه‌زن، در خیابان پرسه می‌زند تا بود ِمتمدنانه‌ی خود را در هم‌دمی با شهروندانی که همیشه در ارتباطی مات با او از کنار-اش نا-پرسه‌زنانه و وحشیانه می‌گذرند، زنده‌گی کند؛ او هرازگاهی در سکته‌ای از راه‌پیمایی بازمی‌ماند و نگاه را که در کنش ِپرسه‌زنی به امواج ِشور ِاقیانوس ِپرآشوب ِخیابان فسرده شده، به آرام‌گاه ِزنده‌گی ِمدرن، یعنی به بازار و پاساژ می‌گرداند. در این‌جا او مرحله‌ی آینه‌ای را وارونه تجربه می‌کند:
برای پرسه‌زن، آینه، شیشه‌ی پاساژهایی‌ست که در عین ِتراگذرنده‌گی‌اش، به بازتاب ِبرق ِکالاها، جیوه‌اندود گشته. کودک در تصویر ِآینه‌ای‌ی خود، جدابوده‌گی از مادر و تمامیت ِپیکر ِخود را پیش‌درآمد ِساخت ِهویت می‌کند؛ در برابر ِویترین اما، بزرگ‌سال دوباره به پیش از مرحله‌ی آینه واپس‌می‌گردد. هویت ِمخدوش و گسلیده‌ای که حال، آینه/شیشه‌ی ویترین به او نشان می‌دهد. در وهله‌ی نخست، ردیف ِخوش‌چیده‌ی کالاهای پشت ِویترین، نگاه را جذب می‌کند؛ در این لحظه ویترین، شیشه‌ است و تراگذر و نابازتابنده که کاری به بدن، تصویر و هویت ِپرسه‌زن ندارد. وجه ِخیالی بی‌کار است. کمی که از چشم‌چرانی می‌گذرد، سازوکار پنهانی ِویترین آغاز به کار می‌کند. شیشه دگردیسه به آینه/شیشه می‌شود. تصویر ِخود ِپرسه‌زن، روی تصویر ِکالاها ریخته می‌شود. کالاها بر تصویر ِپرسه‌زن ساییده می‌شوند و به آن رنگی مات از سکون ِوحشتناک ِشیء‌واره می‌زنند. بدن/شیء. تصویر ِسینمایی از بدن و کالاها. کالاها در حکم ِبعد ِچهارم ِبدن. بدن در حکم ِپیرمرد ِچروکیده اما پُرامیدی که آرام‌آرام این‌همان ِبی‌جانی ِکالاها می‌گردد. این بدن، عکس ِمرحله‌ی آینه‌ای، بازنمودی‌ست از گسسته‌گی ِسوژه‌ی که ناجورانه ازخودبیگانه شده. یک بدن ِایزوله در میان ِبدن‌ها دیگر، یک بدن ِاجتماعی‌شده اما بی دیگری‌ست. بدنی که هیچ درکی از خود ندارد! بدنی که برخلاف ِبدن ِخودشیدای ِکودک، دیگر به خود نمی‌نازد؛ بی بهجت‌شده، در فشار از اضطراب ِناخودآگاه ِازهم گسیخته‌گی افسرده و افسرده‌تر می‌شود. بدنی خفه در زمینه‌ی رنگارنگ ِکالاها. این بدن، بازنماینده‌ی "من" ِمدرن ِپرسه‌زن است. پرسه‌زن، با هویت ِهمیشه‌نیمه‌کاره-‌اش که با آن در وهم ِتجربه‌ای کژتاب از آزادی غلتیده، یک‌دست‌شده‌گی‌ و فردیت‌زدوده‌گی‌اش را در آینه‌/شیشه می‌بیند.

- (شهروندی دیگر کنار-اش می‌ایستد تا نگاهی به ویترین بیاندازد) آه... شما هم آینه‌واره‌گی ِشیشه‌ی ویترین را دریافتید؟ نه؟! پس کمی صبر کنید. آیا شما هم احساسی شبیه به احساس ِمن دارید؟! مسحورگشته‌گی، ازخودبیرون‌آمده‌گی، وامانده‌گی ِلذت‌بخش! آه... آیا شما را پیش‌تر ندیده‌ام؟! چه‌قدر شما را می‌فهمم! چه‌قدر به هم می‌مانیم ما! ما هر دو به طرزی باورنکردنی کالاواره شده‌ایم!
در این‌جا ژوییسانسی در کار است مبهم و ناخواسته و درهم‌شکسته..سوژه، در حالی‌که از "ابژه‌ی لذت ِدیگری‌شدن" لذت می‌برد، خود نیز دیگری را وارد ِدرهم‌ریخته‌گی ِاین ژوییسانس می‌کند.. تبادل ِناخوشایندی از لذت میان ِدو تن؛ "من" و "دیگری" در حالی‌که خود در "تجربه‌ی ابژه‌شدن" سرگردان گشته‌اند، می‌خواهند این سرگردانی را برای هم‌کناری به سخن درآورند. این‌سان، در این ژوییسانس، "من" و "تو" بی‌خود می‌شوند!

درواقع، این آینه، بیش‌تر نگاه ِازحدقه‌درآمده‌ی پرسه‌زن را بازتاب می‌دهد. کالاها، خود هاله‌ساز ِفضای نازیبای ِبازار-اند (هنر ِمفهومی، با این هاله ور می‌رود. این هاله، دور از تاریخ‌مندی و منش‌مندی ِروح ِهنری، دور از نور و تاریکی، چیزی جز تن‌آورده‌گی حاد ِهراس و اضطراب از هم‌گسیخته‌گی ِروانی نیست. چیزی که انسانک آن را خوب می‌فهمد؛ تلی از لت‌های تکه‌تکه‌ی فلز، درست مثل ِکلاژ ِروح ِگسلیده‌اش، اما براق، واکس‌زده... هم‌دلی با این کالای ناهنری برای پرسه‌زن سخت نیست!)؛ این هاله، با فراخواندن ِحالات ِآشنای او، نگاه‌اش را در شکافی که با نورپردازی ِماهرانه‌ی فروشنده هاویه‌ای‌تر گشته، فرومی‌کشد. چشمان، هم‌‌هنگام با خیره‌گی در کالاها، بازتاب ِخیره‌گی ِخود را نیز در آینه تماشا می‌کنند؛ و این سرآغاز ِخلسه‌ی پرسه‌زن ِتماشاگر در سکته‌ی پرسه‌زنی‌ست. حال ِاین تماشاگر، درست باژگونه‌ی حال ِکودک در مقابل ِآینه است: کودک، هیجان‌زده و سرخوش می‌نمود؛ تنها تردیدی شکنا در کار بود که با تأیید ِغریزی ِمادر، به یقین بدل می‌شد. آغاز ِانطباق ِشخصیت، آغاز ِارتباط ِ"من" ِمستقل با دیگری‌ ِنا-مادر. اما پرسه‌زن، برعکس، در فراگرد ِدگردیسی ِشیشه‌-به-آینه و سپس آشکاری ِ"خود" ِریخته‌شده بر کالاها و بازتاب ِخیره‌گی، در خلسه‌ای کرخ‌‌ساز پیش می‌رود. این پیکر، در رویارویی با کالاهای بت‌واره، دچار خودکم‌بینی می‌شود. این خودکم‌بینی به‌همراه ِآگاهی ِنیم‌بندی که "من" از ازهم‌گسلیده‌گی ِروانی پیدا می‌کند، پدیدآور ِرابطه‌ای هم‌دردانه با تماشاگر ِکناری می‌شود؛ چون هم‌کناری ِاو هم چنین است. همه‌ی پرسه‌زنان در حالت ِسکته‌ی پرسه‌زنی چنین اند؛ گویی خسته‌گی ِپیاده‌روی‌ را با تجربه‌ی این سکته‌ها، با پیش‌روی در خلسه‌ی این سکته‌ها تخلیه می‌کنند. بدون ِکم‌ترین بهجت. بدون ِکم‌ترین هیجان. سراسر اضطراب! ترس از دریافت ِاین‌که تصویر ِهمیشه‌ناتمام‌اش در هم‌بسته‌گی با مادیت ِرویاگونه‌ی کالاها چه‌قدر تمام و پیوسته می‌نماید! دلهره‌ای که رفته‌رفته به عنوان ِحالتی اجتماعی به‌هنجار می‌شود و به‌تدریج به روان‌زخمی‌های ِمعمول ِیک شهرنشین بدل می‌گردد...

- کودک، رهاشده از تمام‌بوده‌گی ِمادر/پستان.. آماده برای این‌که دیگران را به‌عنوان ِدیگری بپذیرد، از آن‌ها تقلید کند..از آن‌ها جدا شود و این‌سان با آن‌ها رابطه برقرار کند.
- پرسه‌زن دربند ِتکه‌چسبانی ِتصویر خود و کالاها.. غرق در بیمارگونه‌گی ِوجه ِخیالی.. درگیر ِبازی ِمنزوی-گردان ِاجتماعی‌شدن.. آماده برای بلعیدن ِدیگران، کینه‌توزی به پیکر ِآن‌ها، چسبیدن به نمنای ِچسبناک ِبه آن‌ها.. آماده برای شکستن ِآینه.
{شیشه، شاری لزج و چسبناک که کلاژ ِهویت بر سطح ِتراگذرنده‌‌اش همدوس می‌شود.)


برای این "من" (من ِپرسه‌زن)، افسوسی در کار نیست. چون آینه/شیشه همه‌چیز را برای‌اش آماده کرده: مصرف، آشنایی با ذوق ِهم‌گون، خودارضایی با آزمون‌کردن ِتوان ِمالی (در چشم‌چرانی ِکالاها)، بازتاب ِفضای ِپیاده‌رو (بازتابی هنرمندانه و آرامش‌دهنده)، و لذت از آزادی (او می‌تواند به عنوان ِکسی که صرف ِمصدر ِخریدن را لابه‌لای تعویق ِذاتی ِوعده‌ای که با چشم به ویترین می‌بخشد، نافرجامانه واپس افکند و این گونه لحظاتی، آزادانه، در لمس مجازی ِکالاها کیفور شود {این درست مانند ِکام‌گیری ِاو از دیگر جذابیت‌های دست‌نیافتنی ِشهر است: خیل ِمردان و زنان ِجذاب، روابط ِجذاب}. در حقیقت، ویترین، مونادی‌ست که جهان ِشهر با تمام ِخصوصیت‌های‌اش در آن بازتولید می‌شود)، خلاصی از فردیت (پریدن به گردابه‌ی شیشه/آینه و آمیختن در رنگ و بوی ِویترین)، رهایی از بند ِتنهایی ِافسراننده و گذرناپذیر ِشهرنشینی، آویزان‌شدن به ابَر-خود ِانبوهه‌گی، .. به سوی ِروان‌پریشی.
پرسه‌زنان، به یکدیگر نگاه نمی‌کنند، اما یکدیگر را به‌شدت می‌فهمند. آن‌ها به هم تنه می‌زنند، اما با این حال به فکر ِیکدیگرند! آن‌ها در مناسبات ِاجتماعی ِهابزی ( البته هم‌آمیخته با پلشت‌واره‌گی ِسرمایه‌داری) می‌زیند، اما هم‌هنگام، وجدان ِجمعی را پاس می‌‌دارند. آن‌ها در تجربه‌ی شیشه‌/آینه‌ای ِزنده‌گی ِهرروزه‌، بارها تکه‌پاره‌های "من"شان را در خرابه‌ی کوبیستی ِپیاده‌رو، جایی که "من"‌های پاره‌پاره هم‌شهری‌های‌شان درقالب ِحاد-مادیت ِاثری از هنر انتزاعی اوراق شده، بازمی‌یابند.

پرسه‌زن، بی‌مادر، بی‌خود، در هیاهوی ِتصاویر ِشکسته‌‌ی هر ویترین، آشفته‌حال به‌دنبال ِتصویر ِکامل ِخود در ابَرآینه‌ی شهر می‌گردد. او خود را شایسته‌ی ِبازجستن ِمادر نمی‌داند...



۱۳۸۴ شهریور ۱۰, پنجشنبه

تک‌خوانی ِبتوری
(Bathory aria)



پرده‌ی دوم: قتل ِکلاغ‌ها در فوگ


حال، طمطراق ِآسمان‌های خاکستری
کین‌ستان ِزنده‌گی
زن‌ورانه، زن‌به‌زن‌بازانه
جنس‌کشی می‌کند

اوهام، طغیان ِآبگینه‌گان ِمنفور ِپیش‌گو را قصاص می‌داد
در سردابه
سرخورده
مسلول در راز ِخواهر-کشی‌

در رهایی از نگاه ِدارزن
اسفار می‌بافت
برای صدرالملائک ِهبوط‌ کرده به زمین ِروح‌گداز
دربند ِزنجه
از پگاه تا شام می‌بافت

فال‌اش درآمد
و هوچی‌ها چون ستهم ِچنگاران پخش شدند
ستاره‌اش درآمد
و هوچی‌ها از حقیقت ِتلخ گفتند
از سردسرد ِحمام‌های خون

انبوه ِلاشه‌ها خاست از گورهای شکافته
که شکار-اش کنند
گرگ‌های گور
گورشکافان ِزه‌دان‌ ِیخ‌اندوده از درد ِزخم‌ ِلاشه‌ها
به ژرفنای روح‌اش می‌‌زدند
زهر می‌ریختند
چون قتل ِکلاغ‌ها در فوگ
تبه می‌زدند

آه...خلسه‌شان
شوریده‌ به انتقام
آه... رویای‌اش
شکسته از رنج
کتاب‌های سیاه ِجادو را چنگ زده بود
به تعویق ِلعنت
به کراخ ِکلاغ ِمردارخوار بر کپه‌ی لاشه‌ها

شبی رنگ‌پریده
چون بلونا در انتظار ِساعت ِخوش
لاشه‌ها
مرگانه‌خواهران
بر سنگ‌‌صلیبی کشیدند-اش
بر کالسکه‌ای شوم‌رنگ تا اوگ ِدرد

می‌دانست اما
که دل‌اش باید بود تا فرجام ِشب
که هراس
چون قتل ِکلاغ‌ها در فوگ
بر لبخند ِیگانه‌دلدار-اش، بر لبخند ِماه ِسرخ پرده‌ی مرگ می‌کشد

که با هر پیراسته‌خیره‌‌ی نقاب‌زده، قصدی‌ست ترسان
که ترس، خیره‌ساز ِچشمان ِنگارین اند
که حتا رقص‌اش در تالار ِآینه‌ها
پیشگوی شکنجه‌گر ِآینده‌ اند
که...
اگر تقدیر را این‌جا بزمی بود...