جامعهشناسی نا-جامعهشناختی
«میخواهم جهان را با تمام ِخاموشیدهگیاش و در کمال ِپرخاشاش فرایابم.»
ژان بودریار
1.
جامعهشناسی دیگر وجود ندارد. این شاخه از دانش، که در تب ِهمهگیر ِخوشبینی ِآرمانهای ِروشنگری، ابژهی شناساییاش را به تقلید ِ"چیز-ابژه"ی علوم ِطبیعی، نهایی میپنداشت، مدتهاست که پدرخواندهگیاش را از دست داده. ما امروز دست ِکم، دیگر با جامعه به معنای ِدورکیمی ِآن – تجسم و شکلمندی ِوجدان ِجمعی ِیکپارچه – سروکار نداریم؛ چهکه امر ِاجتماعی در پیچاپیچ ِاضمحلال ِمعانی ِکلاسیک و آکادمیک (خاصه در علوم ِانسانی)، همچون دیگر دلالتها، دیگر آن ابژهی ساده و خواندنی و تجربهشدنی نیست. دگرگشت ِتدریجی ِروششناسی ِمطالعات ِاجتماعی در پی ِفروپاشی ِفراروایتهایی که زهدان ِقطعیت ِتعریفها و معنیهای گفتمانی بودند، به همراه ِخود، روش ِسیال و چندآوایی ِمطالعات ِفرهنگی (Culture studies) را در چونی ِکنکاش ِمسائل ِبغرنج ِفرهنگ و جامعهی ناسازگون ِامروز، به پیش کشید. چیزی که در این دگردیسی برجسته، تغییر ِجامعهشناسی ِآکادمیک با نُرمهای قطعیاش، به شبکهای از نقدها، چشماندازها و ارزشهای گوناگون است که هریک با وجود ِقرارگاه ِخاص ِخویش، بهسبب ِرهیافت چشماندازگرایانه، با دیگرقرارگاهها همپیوندی مییابد. هریک از این گونههای گفتمانی، ایدئولوژی، ارزشداوری، اقتصاد و دریک کلام، نظریهی اجتماعی ِویژهی خود را دارند؛ اما در هیچیک از آنها دانای ِکل و داستان ِکلانی وجود ندارد؛ هریک، یک ایستگاه و یک داستانک اند با روایتی که رغم ِنقد و نظرپردازی، داعیهی شمول ندارد! برای این نظریهها، تصویر ِجامعه، فرهنگ و تمدن، دیگر از چارچوب ِپنجرهی کاخ ِضد ِزلزلهی جامعهشناسی دیدنی نیست! نمای ِفاکتها، تنها در بافتاری نابسته و گشوده به قطعات و انگارههای نا-عام نقد میپذیرند.
2.
بودریار، ( البته تنها از نظر ِسنخشناسی ِنظریهپردازی ِجامعهشناختی) یک منتقد ِپُستمارکسیستی به شمار میرود. در حالیکه یکی از رادیکالترین شکنندهگان ِگفتمان ِجبرباورانهی مارکسیستیست، تحلیلهایی مارکسی (و نه مارکسیستی) دربارهی "جامعهی مصرفی"، "توده" دارد، که البته در فضایی زیملی، شاخصهای نقد ِمارکسی را به ساحت ِاستتیک ِاندیشهی اجتماعی میکشاند، و اینچنین ناخواسته، در اوج ِحفظ ِجدیت، از قطعیت ِگفتمان ِذاتنگر ِمارکسیسم ِارتدوکس میپرهیزد. پُررنگی ِپیرهونی (Pyrrhon) و شدت ِشکاکیت در او، نا-روان ِخشک ِهر مارکسیستی را تا سرحد ِخودکشی میآزارد. بیآرمانی، بیمرامی، نظریهی فاجعه، پایان ِامر ِاجتماعی، عصر ِحادواقعیت، تخطئهی دوگانی ِواقعیت/تصویر در جامعه شناسی، حکومت ِوانمودهها...تمام ِاین تزها، در قالب ِریطوریقایی زیباییشناسانه (که گاهگه به طرز ِآزاردهندهای مدرن و مفهومی میشوند) ابراز میشوند. نمود ِاین ریطوریقا، گواژهزنی، هزل و دژآگاهی ِحادیست که سبب ِدوری ِاین سیاق (و درنتیجه این گفتمان) از گفتمانهای رایج و فرهنگستانی شده. بررسی زیملی از فرهنگ در مقام ِاثری هنری وابژهای که تنها به "دید" ِآزاد و اپوخهی پدیدارشناسانه پدیدارشدنی ( نه دریافتنیست)ست، به طور برجسته در کار ِاندیشورزان ِنظریهی انتقادی به کار گرفته شد. این حوزه، نخست با کندن از کلینگریهای فراروایتگونه (نظریهی تکاملی، تضاد ِطبقاتی، تفکر ِانقلابی، نظریهی بازار، نظریهی سرکوب، اقتصادگرایی، روانشناسیگرایی و ...) خود را بهعنوان ِیک فرا-نظریه مطرح میکند و سپس با پیرنگی بهغایت نافرهنگستانی با آمیزش ِجورانهی روانکاوی ِاجتماعی با نگرههای انتقادی ِفلسفی ِجامعهشناسی، مطرحبودن ِخود را به حد ِگزاف ِبد-نام بودن میکشاند! بودریار، گورگیاسیترین ِاین نا-نظریهپردازان/ ناسازهپردازان است.
3.
بدبین. باریکنگر. رادیکال. آپوکالیپتیست: بودریار بهواسطهی همین سازمایههای شخیص و بیمارگونه (مگر ریطوریقا بیماری نیست؟!) است که از ذهن ِمسخگشته بیگانهسازی میکند. برجستهسازی ِبودهای هرروزینه -که از فرط ِبهچشمآیندیشان، بیاهمیت گشته، در اندیشهی اجتماعی مکانی جز جایگیری در جدول ِتوزیع ِفراوانی ِ"دادههای ِجامعهشناختی" (!) ندارند – با ماسیدن ِتیغ ِگستاخ ِیک شاهد ِبیرحم بر امتداد ِتنها و سوژههای تلنبارگشته و خاموش. او دربارهی فرهنگ ِتودهها میاندیشد و در واکاوی ِتودهها جز سلاخی ِارزشها و پردهکشی از پلاستیک ِصورتی ِهنجارهای انبوهه کاری نمیتوان کرد. عملی که ناخواسته با رادیکالیتهی سختسرانهاش به بدبینی ِبایسته میگراید.
تکرار و تأکید ِریطوریقایی: تکرار ِگزارههایی که ترجیعبند ِنثر میشوند. تأکید بر استعاره و بداهه که همسان با شاعرانهگردانی، نوشته را تیز و تند و برنده میسازد. امریکا - اگرچه در حکم ِسفرنامه و دیدارنگاری - نسبت به دیگرنوشتههای بودریار، پاشیده و تکهتکه مینماید؛ اما سبک، همان سبک ِانتقادیست: نامحافظهکارانه، با زیباییشناسی ِخاص ِخود، باروکوار، دور از فنزدهگی و دقت ِیک کلاسیکنویس ِبندنگارگر. سبکی که نقد ِ(چه ادبی، چه نظری) آن در چارچوب ِسنجش ِفرهنگستانی، به راحتی، به سادهسازیشدهگی میانجامد.
نقد/ویرانی. درخودنگری. اندیشهی اجتماعی برای زندهگی ِسیال ِامروز.
پیرهون در خیابان، بدون ِدلآسودهگی (Ataraxia).
۱۳۸۴ مهر ۵, سهشنبه
این نوشته ترجمهای است از بخشی از فصل ِششم ِکتاب "ِامریکا" نوشتهی ژان بودریار
Translated in english by Chris Turner
کویر تا همیشه
{پارهی دوم}
این تنها زیباییشناسی ِدکور، آذین ِطبیعی یا زیباییشناسی ِمعماری نیست که در این حالوهوای ِغلیظ و انبسته تخریب میشود؛ زیباییشناسی ِبدنها، زبان، زیباییشناسی ِهرآنچیزی که ذهن ِاروپایی (خاصه، اروپای لاتین) و منش و ملکه (habitus)ی اجتماعیاش را شکل میدهد، چیزی از نوع "کمدیا دلآرته" *، شور ِسخنوری و شوق ِزبانآوری و زیبایی ِبیان در روابط ِاجتماعی، درام ِگفتار و بازی ِهوشمندانهی زبان، فضای ِآذینی و ذوق ِنوآوری، تمام ِاینها، تمام ِسامانهی رتوریک و استتیک ِاغوا، جذبه، نمایش، و نیز تضاد و پرخاش ِزیبندهای که در گفتار ِنمایش و فاصله و هنر و شعبده گزارده میشوند، محو میگردد. جهان ِما هرگز به کویر نمیماند؛ جهان ِما تئاتریست: مبهم و چندپهلو. جهان ِما {اروپاییها} در فرهنگمندی ِموروثیاش شنگانه فرهنگیست.
چیزی که در اینجا نظرگیری میکند، غیاب ِتمام ِچیزهاست. از غیاب ِ معماری در شهرهایی که چیزی جز نماهای بههمریخته و پاشیده در انبوههی سیگنالها، گرفته، تا غیاب ِسرسامآور ِعاطفه و شخصیت در چهرهها و بدنها. خوشتیپ، ول، انعطافپذیر، نرم، دلپذیر، گوشتمند و فربه از سر ِگاو-گرسنهگی (Bulimia)** و شدت ِگسیختهگی ِهمهگانیای که پدیدآورندهی بیعلتی و بیهودهگی ِبدنها، خیابانها، غذا و شهر میشود؛ شهر، به مثابه شبکهی وارفتهای از افراد ِپخشیده، کارکردهای ِپیشرونده و بیتوقف؛ شهر همچون یاختهای متورم که به هر سو میخزد و اندامکهایاش را دراز میکند و تکثیر مییابد.
این بافت، همان آزادراهها، بافت ِهمیشهدرحال ِرشد ِترابری ِورا-شهریست. نمایش ِشکوهمند ِهزاران اتومبیل که در روز در آزادراه ِونتورا ، با چراغهای روشن، با سرعتی یکسان با یکدیگر، از ناکجا به ناکجایی دیگر در آمد و شد اند؛ این یک کنش عظیم ِجمعیست، غلتان و ناغلتان، بیشتاب و بیهدف. همآمیزی ِاجتماعی از راه ِِانتقال، به عنوان ِتنها نوع ِممکن برای جامعهگرایی در عصر ِحادواقعیت و تکنولوژی ِسیال و نرم. همآمیزی ِاجتماعیای که خود را در سطح، در شبکه، در تکنولوژی ِنرم، فرسایش میدهد. {در عوض}در لسآنجلس، هیچ فرازبَر یا آزادراه یا عمودبود و زیرزمینی وجود ندارد؛ لسآنجلس بدون ِصمیمیت، بدون ِاجتماع، بدون ِخیابان و نماست. بدون ِکانون و مرکز. فضایی فوقالعاده، زنجیرهی شبحوار و گسلیدهی عملکردهای ِرنگارنگ و نشانههای گمگشته. نمایش ِپُرزرقوبرق ِبیتفاوتی و تباهیدهگی، نمایش ِنظرگیر ِچهرهها و نماهای بیمیل: زدایش ِمدلول ِنشانهها در شهرها، زدهگی ِروانشناسی ِتنها؛ این قدرت ِفضای ِفراخ است، قدرت ِصورت ِکویر، قدرتی ناشی از زدودهگی رد(نشانه) در کویر، و در شهر. جذبهای حیوانوار و متافیزیکی در کار است؛ یعنی جذبهی همهجاگیر ِخشکی و سترونی، جذبهی بیواسطهی فضای باز ِباز.
قدرت ِاسطورهای کالیفرنیا نتیجهی گسست ِحاد و سیالیت ِهنگفتیست که سناریوی کویر را به آزادراهها، اقیانوس و خورشید میآمیزد. درهیچ جای دیگری چنین پیوند ِدلربایی وجود ندارد؛ پیوند ِفرهنگ با زیبایی ِطبیعی، پیوند ِشگفتی ِطبیعت با وانمودهی مطلق؛ ترکیب ِبیریشهگی و انفصال ِگزاف با چشمانداز ِطبیعی ِخوشریخت و دیرینهی کویرها، اقیانوس و خورشید. در هیچجای دیگر، چنین رویدادگاه ِآنتاگونیستیای را نمیتوان یافت.
در دیگرجاها، زیبایی ِطبیعی وجود دارد اما این زیبایی در جدیت ِگران ِفرهنگ، با معنا و نوستالژی مایهور گشته. فرهنگهای نیرومند (مکزیکی، ژاپنی، اسلامی)، بازتابندهی تصویر ِخوار ِما و گناه ِبنیادین ِما هستند. فزونی ِمعنا در یک فرهنگ ِتوانمند ِآیینی و بومی، نقاب از چهرهی حقیقی ِما برمیکشد. در برابر ِاین فرهنگها، ما، غریبهها، زامبیها و توریستهایی هستیم که در خانهای محصور در نماهای زیبای ِطبیعی ِشهر، محبوس شده اند.
در کالیفرنیا، وضع جور ِدیگریست. در اینجا در فرهنگ ِکویری {کویر ِفرهنگی} همهچیز زمخت است. در کالیفرنیا، فرهنگ ناچار میبایست کویری باشد، زلال و ترانما، مگرتا چیزها در زمینهای، یکسان و یکدست، بدون ِخردترین ناسانی، همگون بدرخشند.
پرواز از لندن به لسانجلس، در انتزاع ِآرام و نیلگون و لختی ِحادواقعیتاش، خود بخشی از {ذات ِ} کالیفرنیا و کویرهاست. قلمروزدایی با پیوندشکنی ِروز از شب آغاز میشود. در این سفر ِهوایی، جدایی ِروز و شب، مقولهای زمانی نیست! مرز ِایندو، یکسر به مکان و ارتفاع و سرعت بسته است. در این پرواز ِشمال-جنوبگانی، شب، به غباری تیرهوتار و فراگیر میماند که گرد ِزمین وراگسترده و روز، خورشید، در طول ِپرواز ِدوازدهساعته در یک نقطه در سکونی غریب وامانده. این، پایان ِزمان-مکان ِماست؛ حقیقت ِافسونزدهگی ِغربی.
اعجاب ِگرما، متافیزیکیست. اعجوبهی رنگها: نیلی، ارغوانی، کبودی، شنگرفی، رنگهایی فراوردهی تفت ِکندخو و بیزمان ِاقلیم. خوی ِمعدنی ِزمین از میان ِدرخشش ِبلورهای برکشیده از زمین اظهار میشود. تمام ِعناصر ِطبیعی از هفتخوان ِاین تفسدان میگذرند. کویر، دیگر زمینچهر نیست؛ که صورتی ناب، برساخته از انتزاع ِدیگر صورتهاست.
وضوح ِمطلق، اصل ِمرزها، خطالرأس ِپرشیب، ستهم ِکراننماها. مکانی برای نشانههای الزام ِآمرانه و گریزناپذیر ِابطال ِمعنا، خودسری و بربریت؛ کویرپیما بیآنکه این نشانهها را ببیند، کویر را میپیماید. شفافیت ِمحض و مانا. شهرهای کویری، ناگهان به ته میرسند؛ آنها هیچ پیرامون و حاشیهای ندارند، به کورابهایی میمانند بر تیغ ِزوال. به لاسوگاس، لاسوگاس ِبرین (!) نگاه کنید: شبها در غوغاپرتو چراغهای فسفری از ابدیتاش طلوع میکند و سپیدهدم، پس از فسردن ِشوق و انرژی ِصوری ِخود در شب ِپرتبوتاباش، آرام به آغوش ِکویر بازمیگردد و بااینحال، در گاه ِدمش ِنخستین بارقه، واپسین رمق را برای نوشیدن ِراز ِکویر نثار میکند: گسیختهگی ِسحرانگیز، تابش ِگاهوار و فراگیرنده...
قمار همخویش ِکویر: هیجان ِقمار با حضور ِفراگیر ِکویر در جایجای شهر، شدت میگیرد. خنکی ِسیستم ِتهویه مطبوع در اتاقهای بازی در تضاد با سوز و گداز ِفضای بیرون. تنش ِروشناییهای مصنوعی و حدت ِتابش ِخورشید. شبهای قمار با وجود ِتاریکی ِدرخشان ِاین اتاقها در میانهی خاموش ِکویر، روشن اند؛ قمار، برای خود، کویری تام است: وحشی، نافرهیخته، بدوی، در جنگ با اقتصاد ِطبیعی ِبها و ارزش، کنشی جنونآمیز برای مبادله. قمار، کویر است؛ با همان مرزها و مرگهای ناگهآیند-اش، کرانههای صریح و شور و خوشباشیهایی که هیچ اشتراکی را برنمیتابند. کویر و قمار، فاقد ِفضای باز. هیجان، در گذر از این دو فضای ِهممرکز و حدزده، بهسوی کانون ِمشترک ِاین دو فضا، فزونی میگیرد. روح ِقمار، قلب ِکویر، فضایی یکه و دیرینه که در آن چیزها بیسایه، و پول بیارزش میشود. جایی که با فقدان ِحاد ِردها و نشانهها، مردم را به جویندهگان ِعجول ِپول بدل میکند.
پانوشت:
*: Commedia dell'arte: نوعی از کمدی که از سدهی شانزده تا سدهی هیجده، در ایتالیا، با پیرنگی مشخص و استانده، و با حضور ِنجیبزادهگان اجرا میشد.
**. بیماری ِگاو-گرسنهگی یا جوع ِبقر که بر اثر ِآن، انسان هرچه میخورد، سیر نمیشود. عکس ِآنورکسی
برای ایمان
۱۳۸۴ شهریور ۲۸, دوشنبه
این نوشته ترجمهای است از بخشی از فصل ِششم ِکتاب "امریکا" نوشتهی ژان بودریار
کویر تا همیشه
{پارهی نخست}
پسینگاهان، تیراژههای سترگ ِیکساعته اند. اینجا، فصلها بی معنا میشوند: پگاه، بهار است؛ نیمروز، تابستان؛ و شبها، لرز ِکویر بدون ِزمستان . ابدیتی معلق که در آن، سال، روزانه احیا میشود؛ با این تضمین که در این احیا، هر روز اینهمان ِدیگرروزهاست، چنانکه هر عصر همان تیراژهی هزاررنگ با همان طیف، گوی ِنور ِزندانی در حصار ِروز را پیش از فروشد و محو، به سایهرنگ ِعصرانه میتند. سایهرنگها، تیراژههای ناگهآیندی اند که تفت ِبادها را از چکاد امواج اقیانوس ِآرام شکار میکنند.
این شکوه ِگزندناپذیر، امتیاز ِطبیعی ِاین اقلیم، آسیمهگی ِجنون ِآدمی را به کمال میکشاند.
این کشور، بیاز امید است؛ با زبالهدانیهای همیشه تمیز، داد و ستد لیز و بهنقد، با ترافیک تخدیرگر-اش. زندهگی ِنهفتهی شیربرنجی و مرگبار، نشانهها و پیامها، پیکرها و ماشینها، موهای بلوند، تکنولوژیهای نرم و فرنما، همه سیالتر از این اند که رویایی ِاروپایی ِمرگ و کشتار و متلهای خودکشی و ارجیها و آدمخواریها {امریکایی} را در مقابله با کمال ِاقیانوس و نور، برجسته سازند. رویای ِاروپایی ِآسودهگی ِجنونبار ِِزندهگی { ِامریکایی} در برابر با حادواقعیت ِهمهجاگیر هیچ است.
اینچنین، خیال زمینلرزه و فروپاشی ِکالیفرنیای حادثهزده در اقیانوس ِآرام، خیال ِپایان ِزیبایی ِتبهگن و ننگآور-اش، بر باد میرود! چه مادام که حتا احدی نفس میکشد، گذر از دشواری ِبودن، به سیالیت ِآسمان و صخرهها و امواج و کویر، به سیالیت ِبنانگارهی خوشبختی ِمحض، ناخواستنیست! این خیال و رجزخوانی خود چیزی نیست جز لاسه با مرگ، که بر زیبایی ِطبیعی ِکالیفرنیا خواهد افزود! این خیال و این لاسه وضعی شبیه به تاریخ و نظریهی انقلابی دارد، که پژواک ِحادواقعیتگرایاناش در اینجا با جذبهی محافظهکارانهای وامیماند و به هوا میرود. تمام ِچیزی که از خشونت و تمنای ِتاریخی باقی میماند، همین دیوارنوشتهایست که اینجا بر ساحل، روبه دریا، ایستاده؛ دیوارنوشتهای خسته که دیگر تودههای انقلابی را مخاطب نمیگیرد، که با آسمان و فضای باز و خدایان ِترانمای اقیانوس ِآرام سخن میگوید:
"Please Revolution!"
آیا بزرگترین پایگاه ِناوگان، یعنی ناوگان ِهفتم ِاقیانوس ِآرام – مظهر ِسالاری ِجهانی ِامریکایی و عظیمترین توپخانه در جهان – نیز به زیبایی ِاین زیبایی ِوقیح نمیافزاید؟!
گهجای، که سِحر ِزیبایی ِسانتاآنا خرامان میوزد، باد ِکویر در گذر-اش از کوهها، پیش از افشاندنِ غبار ِکویری و غباراندودن ِزمین و کفآلودن ِدریا و آشفتن ِمِه-شیادایان چند روزی در میانکوهها اتراق میکند. این مجال ِخوبیست برای شبمانی بر کنار ِدریا و شنای شبانه و حمام ِمهتابگرفتن. فرصت ِخوبی برای خونآشامها..
این کشور، بیاز امید است.
ما، افراطگرایان و متعصبان ِمعنا و فرهنگ و زیباییشناسی و طعم و اغوا؛ ما که تنها آنچه را عمیقن زیبا و اخلاقیست میبینیم، که تفاوت ِقهرمانانهی طبیعت و فرهنگ نظرمان را میرباید؛ ما که سفت و سخت به عجایب ِعقل ِانتقادی و امر ِاستعلایی دل بستهایم؛ برای ما، مشاهدهی این افسونزدهگی به پوچیها و مهملات، این گسیختهگیهای سرسامآور، در حکم ِتکانهای ذهنی عمل میکند: ما را خلاص میکند! آراممان میکند!
من از کویرهای امریکا حرف میزنم و از شهرهایی که شهر نیستند. نه آبادهای، نه هیچ بقعهای.. نماهایی بیکران و همهرنگارنگ پاشیده بر چشماندازهای معدنی و زمینهی مات ِآزادراهها. همهجا اینگونه است: لوسآنجلس یا پالمس 29، لاس وگاس یا بُریگو سپرینگز...
کویر: بی میل. میل، همچنان چیزیست طبیعی. ما با پسماند ِآن در اروپا زندهگی میکنیم. با پسماند ِیک فرهنگ ِانتقادی ِدر حال ِاحتظار. اینجا، شهرها، کویرهایی متحرک اند. نه یادمانی، نه تاریخی: تعالی ِکویرهای ِمتحرک و وانمایش. کلانشهرهای ِبیعاطفه نیز چنین وحشی اند. سکوت ِمحض ِ Badlands. چرا لوسآنجلس این قدر جذاب است؟ چرا کویرها جذاب اند؟ چون، با تمام ِوجود، خنثابودهگی ِمصنوعی و متحرک و نظرگیرشان را، در جدالی با عمق و معنا، در رجزخوانی با طبیعت و فرهنگ، به شما میبخشند. یک حادفضای ِبیرونی که هیچ خاستگاهی ندارد. بدون ِنقطهی ارجاع!
نه جذبهای، نه اغوایی. اغوا جای ِدیگریست. در ایتالیا، و چشماندازهای ِزیبا و نگارینی که، مانند ِشهرها و موزههایی که آنها را دربرگرفتهاند، فرهیخته و پالوده گشته اند. محاط-گشته، محصور، مکانهایی بس فریبا که معنا – در اوج و فخر و شدت- در آنها به آذین دگردیسه میشود. اینجا {امریکا} برعکس است: هیچ اغوایی در کار نیست، با اینحال، در اینجا فسونزدهگی ِمطلقی در کار است؛ افسون ِنابودی ِتمام ِشکلهای ِخطیر و نغز و زیباییشناختی ِزندهگی بر اثر ِدرخشش ِخنثابودهگی ِبیهدف. {کویر} همهجاحاضر و آفتابی. جذبهی کویر: سکون ِبیاز میل. جذبهی لوسانجلس: چرخش و انتشار ِدیوانهبار ِبیاز میل. پایان ِزیباییشناسی.
کویر تا همیشه
{پارهی نخست}
پسینگاهان، تیراژههای سترگ ِیکساعته اند. اینجا، فصلها بی معنا میشوند: پگاه، بهار است؛ نیمروز، تابستان؛ و شبها، لرز ِکویر بدون ِزمستان . ابدیتی معلق که در آن، سال، روزانه احیا میشود؛ با این تضمین که در این احیا، هر روز اینهمان ِدیگرروزهاست، چنانکه هر عصر همان تیراژهی هزاررنگ با همان طیف، گوی ِنور ِزندانی در حصار ِروز را پیش از فروشد و محو، به سایهرنگ ِعصرانه میتند. سایهرنگها، تیراژههای ناگهآیندی اند که تفت ِبادها را از چکاد امواج اقیانوس ِآرام شکار میکنند.
این شکوه ِگزندناپذیر، امتیاز ِطبیعی ِاین اقلیم، آسیمهگی ِجنون ِآدمی را به کمال میکشاند.
این کشور، بیاز امید است؛ با زبالهدانیهای همیشه تمیز، داد و ستد لیز و بهنقد، با ترافیک تخدیرگر-اش. زندهگی ِنهفتهی شیربرنجی و مرگبار، نشانهها و پیامها، پیکرها و ماشینها، موهای بلوند، تکنولوژیهای نرم و فرنما، همه سیالتر از این اند که رویایی ِاروپایی ِمرگ و کشتار و متلهای خودکشی و ارجیها و آدمخواریها {امریکایی} را در مقابله با کمال ِاقیانوس و نور، برجسته سازند. رویای ِاروپایی ِآسودهگی ِجنونبار ِِزندهگی { ِامریکایی} در برابر با حادواقعیت ِهمهجاگیر هیچ است.
اینچنین، خیال زمینلرزه و فروپاشی ِکالیفرنیای حادثهزده در اقیانوس ِآرام، خیال ِپایان ِزیبایی ِتبهگن و ننگآور-اش، بر باد میرود! چه مادام که حتا احدی نفس میکشد، گذر از دشواری ِبودن، به سیالیت ِآسمان و صخرهها و امواج و کویر، به سیالیت ِبنانگارهی خوشبختی ِمحض، ناخواستنیست! این خیال و رجزخوانی خود چیزی نیست جز لاسه با مرگ، که بر زیبایی ِطبیعی ِکالیفرنیا خواهد افزود! این خیال و این لاسه وضعی شبیه به تاریخ و نظریهی انقلابی دارد، که پژواک ِحادواقعیتگرایاناش در اینجا با جذبهی محافظهکارانهای وامیماند و به هوا میرود. تمام ِچیزی که از خشونت و تمنای ِتاریخی باقی میماند، همین دیوارنوشتهایست که اینجا بر ساحل، روبه دریا، ایستاده؛ دیوارنوشتهای خسته که دیگر تودههای انقلابی را مخاطب نمیگیرد، که با آسمان و فضای باز و خدایان ِترانمای اقیانوس ِآرام سخن میگوید:
"Please Revolution!"
آیا بزرگترین پایگاه ِناوگان، یعنی ناوگان ِهفتم ِاقیانوس ِآرام – مظهر ِسالاری ِجهانی ِامریکایی و عظیمترین توپخانه در جهان – نیز به زیبایی ِاین زیبایی ِوقیح نمیافزاید؟!
گهجای، که سِحر ِزیبایی ِسانتاآنا خرامان میوزد، باد ِکویر در گذر-اش از کوهها، پیش از افشاندنِ غبار ِکویری و غباراندودن ِزمین و کفآلودن ِدریا و آشفتن ِمِه-شیادایان چند روزی در میانکوهها اتراق میکند. این مجال ِخوبیست برای شبمانی بر کنار ِدریا و شنای شبانه و حمام ِمهتابگرفتن. فرصت ِخوبی برای خونآشامها..
این کشور، بیاز امید است.
ما، افراطگرایان و متعصبان ِمعنا و فرهنگ و زیباییشناسی و طعم و اغوا؛ ما که تنها آنچه را عمیقن زیبا و اخلاقیست میبینیم، که تفاوت ِقهرمانانهی طبیعت و فرهنگ نظرمان را میرباید؛ ما که سفت و سخت به عجایب ِعقل ِانتقادی و امر ِاستعلایی دل بستهایم؛ برای ما، مشاهدهی این افسونزدهگی به پوچیها و مهملات، این گسیختهگیهای سرسامآور، در حکم ِتکانهای ذهنی عمل میکند: ما را خلاص میکند! آراممان میکند!
من از کویرهای امریکا حرف میزنم و از شهرهایی که شهر نیستند. نه آبادهای، نه هیچ بقعهای.. نماهایی بیکران و همهرنگارنگ پاشیده بر چشماندازهای معدنی و زمینهی مات ِآزادراهها. همهجا اینگونه است: لوسآنجلس یا پالمس 29، لاس وگاس یا بُریگو سپرینگز...
کویر: بی میل. میل، همچنان چیزیست طبیعی. ما با پسماند ِآن در اروپا زندهگی میکنیم. با پسماند ِیک فرهنگ ِانتقادی ِدر حال ِاحتظار. اینجا، شهرها، کویرهایی متحرک اند. نه یادمانی، نه تاریخی: تعالی ِکویرهای ِمتحرک و وانمایش. کلانشهرهای ِبیعاطفه نیز چنین وحشی اند. سکوت ِمحض ِ Badlands. چرا لوسآنجلس این قدر جذاب است؟ چرا کویرها جذاب اند؟ چون، با تمام ِوجود، خنثابودهگی ِمصنوعی و متحرک و نظرگیرشان را، در جدالی با عمق و معنا، در رجزخوانی با طبیعت و فرهنگ، به شما میبخشند. یک حادفضای ِبیرونی که هیچ خاستگاهی ندارد. بدون ِنقطهی ارجاع!
نه جذبهای، نه اغوایی. اغوا جای ِدیگریست. در ایتالیا، و چشماندازهای ِزیبا و نگارینی که، مانند ِشهرها و موزههایی که آنها را دربرگرفتهاند، فرهیخته و پالوده گشته اند. محاط-گشته، محصور، مکانهایی بس فریبا که معنا – در اوج و فخر و شدت- در آنها به آذین دگردیسه میشود. اینجا {امریکا} برعکس است: هیچ اغوایی در کار نیست، با اینحال، در اینجا فسونزدهگی ِمطلقی در کار است؛ افسون ِنابودی ِتمام ِشکلهای ِخطیر و نغز و زیباییشناختی ِزندهگی بر اثر ِدرخشش ِخنثابودهگی ِبیهدف. {کویر} همهجاحاضر و آفتابی. جذبهی کویر: سکون ِبیاز میل. جذبهی لوسانجلس: چرخش و انتشار ِدیوانهبار ِبیاز میل. پایان ِزیباییشناسی.
۱۳۸۴ شهریور ۲۴, پنجشنبه
مستنوشت
مست که قلم میرود، چیزی نمیماند جز انگاره...جز بازی... جز خط ِنافرزانه... که میرود و میرود تا گزاره نامنطقی تمام شود با یک نایش ِپر از آه، با (...)، با نویسندهگی ِقلمی بیجوهرمانده اما آرام که تنها میشخشد و میرقصد بر رقصگاه ِکاغذ ِپارهپاره و عاشقانه میخراشد...
نیستنده به جای ناپیموده... نا به نا... جا به جا... تا به تا... داد به زار ِسرشکان ِدرونریز، به تارین ِمن ِنا-{به}جا-ی-تا-آنجای من
نور ِدر-تارین، نگاه ِدر غیاب است.. اوگ ِگوهر نوشا، اوگ ِحرفهای ربط، اوگ ِآرام-قلم ِکوشا که هیچ تقلای ِپیوندگری ندارد به آن تا-ها و را-ها و که-ها...
این دست، به رقص، همان قلم است بر سپهر ِسپید ِکاغذ؛ گزارهها، اینچنان کوتاه اند و سبک و گویا و روشن و گنگ و پُرایهام و ابهام و شنگ و ستیز.. مدلول؟! گمگشته در جایجای ِناب ِاین سپهر
قلب؟ بدل؟ نقاب؟ خند؟ بیان؟ نه هیچکدام.. نگاه، منشنمای ِاین روحیه.. نگاهی که دمادم یاد ِمرگ و سرشاری ِباشیدن-در-نیستی را فرامیخواند و گرداگرد-اش میگردد کهبسا نور شود در عدم ِگفتار
فارغ از آز ِتماشا، همراه با تن ِبیچشم ِنگاه، که آواست در تنافر با هرآنچه که پیشارو ابراز میشود لابهلای ِآونگ ِمختصات ِمخچهگی
چه باید نوشت و چه نباید؟ این پرسش زمانی که نیوشنده در میانگاه ِسطرها و نقطهها، یاد ِنانوشتنی میخواند، بیمعنا میشود! این لذت ِنویسندهگی ست.. که لذت ِخوانندهگی در پیاش میآید
نقطه، بهعنوان ِنشان ِفرجام ِبیان، چون ِدستوری به مخاطب برای جمعوجورکردن ِتکهپارههای خواندهشده، هرگز تکافوی ِبسندهگی ِریطوریقای ِناسخنورانهی این گاه را نمیکند پس اظهارها بینقطه میشوند تا اصالت ِپارهگی، اصالت ِواژه، اصل ِدرنگ ِبیفرجام در تکهچسبانی هایش شود، با درنگنما(،)های نهفته نوشتن پایان میگیرد
هان؟
مرکز-زدوده، نا-هست، نا-داور، شاهد...
مست که قلم میرود، چیزی نمیماند جز انگاره...جز بازی... جز خط ِنافرزانه... که میرود و میرود تا گزاره نامنطقی تمام شود با یک نایش ِپر از آه، با (...)، با نویسندهگی ِقلمی بیجوهرمانده اما آرام که تنها میشخشد و میرقصد بر رقصگاه ِکاغذ ِپارهپاره و عاشقانه میخراشد...
نیستنده به جای ناپیموده... نا به نا... جا به جا... تا به تا... داد به زار ِسرشکان ِدرونریز، به تارین ِمن ِنا-{به}جا-ی-تا-آنجای من
نور ِدر-تارین، نگاه ِدر غیاب است.. اوگ ِگوهر نوشا، اوگ ِحرفهای ربط، اوگ ِآرام-قلم ِکوشا که هیچ تقلای ِپیوندگری ندارد به آن تا-ها و را-ها و که-ها...
این دست، به رقص، همان قلم است بر سپهر ِسپید ِکاغذ؛ گزارهها، اینچنان کوتاه اند و سبک و گویا و روشن و گنگ و پُرایهام و ابهام و شنگ و ستیز.. مدلول؟! گمگشته در جایجای ِناب ِاین سپهر
قلب؟ بدل؟ نقاب؟ خند؟ بیان؟ نه هیچکدام.. نگاه، منشنمای ِاین روحیه.. نگاهی که دمادم یاد ِمرگ و سرشاری ِباشیدن-در-نیستی را فرامیخواند و گرداگرد-اش میگردد کهبسا نور شود در عدم ِگفتار
فارغ از آز ِتماشا، همراه با تن ِبیچشم ِنگاه، که آواست در تنافر با هرآنچه که پیشارو ابراز میشود لابهلای ِآونگ ِمختصات ِمخچهگی
چه باید نوشت و چه نباید؟ این پرسش زمانی که نیوشنده در میانگاه ِسطرها و نقطهها، یاد ِنانوشتنی میخواند، بیمعنا میشود! این لذت ِنویسندهگی ست.. که لذت ِخوانندهگی در پیاش میآید
نقطه، بهعنوان ِنشان ِفرجام ِبیان، چون ِدستوری به مخاطب برای جمعوجورکردن ِتکهپارههای خواندهشده، هرگز تکافوی ِبسندهگی ِریطوریقای ِناسخنورانهی این گاه را نمیکند پس اظهارها بینقطه میشوند تا اصالت ِپارهگی، اصالت ِواژه، اصل ِدرنگ ِبیفرجام در تکهچسبانی هایش شود، با درنگنما(،)های نهفته نوشتن پایان میگیرد
هان؟
مرکز-زدوده، نا-هست، نا-داور، شاهد...
۱۳۸۴ شهریور ۱۸, جمعه
Ad exhaustus
خوانش ِخستهی یک عبارت
در ساعت ِزیستبیزاری، ساعت ِهیچی شگرفی که در آن هوشی در کار نیست، و عقل به خواب ِمرگآسا فرومی خزد و اشتیاق را همراه ِخود به سردابهی بهخودپیچان نیستانگاری میبرد، این عبارت را از آواره میخوانم:
« در میان ِآدمیان، هیچ عوامگراییای بزرگتر از مرگ نیست؛ زاد، مرتبهی دوم را دارد چراکه تمام ِآنها که میمیرند {دیگر} زاده نمیشوند (؟). پس از این دو، ازدواج است. این نمایشهای کمیک-تراژیک، به رغم ِاجراهای نشمرده، بازهم به بازی ِبازیگران ِنو به نمایش درمیآیند. و در اینمیان، تالار ِتماشاگران هیچگاه از علاقهمندان ِپُراشتیاق خالی نمیشود. با این حال، باید باور کنیم که تمامی ِدستاندرکاران ِتماشاگری و بازیگری ِتئاتر ِاین کرهی خاکی دیرزمانیست که از شدت ِملال ِنمایش، خود را از درختان حلقآویز کردهاند. چه بسیار و چه رنگبهرنگ اند بازیگران و چه اندک و یکسان نمایشنامهها..»
این عبارت به آسانی به اوج ِاحساساتی ِلذت ِهمدلی در خوانش نزدیک میشود! گویی به نویسنده و خواننده بلیت ِنمایش نرسیده و آندو، نابهگاه به بختیاری ِخود پی میبرند و به گفتوگو با یکدیگر مینشینند و از هم لذت میبرند...
این عبارت ِدُژآگاه که مایهی کلبیمسلکانهاش، خوانندهی مثبتاندیش را بر گشادترین سوراخ ِغربال جا میگذارد، در باشگاهی روشن بر فراز ِعرصهی نمایش اظهار شده است؛ بر فراز ِشیدایی و شور و هیاهوی ِبازیگران ِنو و گور ِجداافتادهی بازیگران ِکهنه، بر فراز ِاشک و لبخند و خمیازهی تماشاگران، بر فراز ِاین همه تکرارها و تکثیر ِهرزهبار ِنمایشنامهها...
نویسنده، دور از ملال ِخودویرانگر، با خستهگی ِشنگی که به کرختی ِساعت ِبیداری از چرتی تابستانه میماند، ناپیچیده، ساده، بیپیرایه و روان و سبک از خستهگی، خسته نوشته؛ از ملالتی که گاهبیگاه سر-به-سر-اش میگذارد و او را به آنسوی زندهگی پرت میکند. ها؟ اما ملالت چه میداند که قلم، پرتابندهی نیرومندتریست؟...
نویسندهای دور و نزدیک برای بسیاران ِگمشده در تماشاخانهها... نویسندهای که حکم ِخودکشی ِملولان را یکبهیک امضا میکند و ناهمدلانه بازی ِبیهودهی آنها را به بازی میگیرد؛ باغبان ِآن درختان، فیلسوف ِزندهگی...
هان، نباید اشتباه کرد! این روحیه چنان رندانه و خویشیده گشته که سروکار-اش هیچ به داردرختان نخواهد رسید، او باغبان آن ِدرختان است. ریسندهی طناب ِدار. از زندهگی برافتاده و یکسر هستنده؛ جنون اما پهلوی او، همان نزدیکیها پایکوبی میکند....
در ساعت ِزیستبیزاری، زمانی که پژواک ِگامهای حسابگر که رو به دار میروند گوشخراش میشود، حقیقت ِزندهگی، جدیت در بازی ِمحض، آشکارهگی میکند.. در این ساعت، ما باید از این گامها که ما را سرد میخوانند، پوزش بخواهیم!
۱۳۸۴ شهریور ۱۳, یکشنبه
مرحلهی آینهای و "من" ِپرسهزن بر ویترین
کاربرد ِمن (Ego)، پردهپوشی بر حقیقت ِساحت ِروانی و پنهانساختن ِوجه ِنمادین ِساختار ِروانی و چاقکردن ِوجه ِبیمارساز ِخیالیست (لکان). در مرحلهی آینهای، کودک برای نخستینبار تصویری کلی و سراسری از "هیکل ِخود" را در آینه میبیند و با سراب ِخیرهکنندهی تن ِتمام ِخود، با سرسام ِنخستین ادراک ِتصویر ِتام ِخویش روبرو میشود؛ سرسامی بهجتانگیز که کودک در گیرودار ِتجربهاش، در وهم ِتمامیت ِباشندهگیاش فرومیغلتد. این درک/وهم، نخستین ِخطای ِسوژهگانی ِانسان در انگاشتن ِخودبنیادی ِخویشتن است. گشتالت ِبدن، بدن ِمنی که خود را در قابوارهگی ِآینه، یکپارچه و بیگسل میبیند، مبنای ِبهجت ِپیروزمندانهی کودکی میشود که پیش از این ادراک، در کنار ِمادر/جهان/دیگری ِتام ِخود، پارهگی ِخویش را در تقلا در تکهچسبانی با او، ذات میدانست. من ِناپراکنده، خود ِکامل، ناوابسته به مادر. تکهها، آرامآرام به هم میچسبند. کلاژ ِسوژهگی، خود را در تصویر ِآینهای، تام و بیگسست وامینمایاند.
- کودک پس از این ادراک، دلواپسانه به دنبال ِچهرهی مادر میگردد، به او خیره میشود، از او میخواهد تا این یکپارچهگی را تأیید کند. مادر که لبخند میزند؛ کودک روی برمیتابد!
پرسهزن، در خیابان پرسه میزند تا بود ِمتمدنانهی خود را در همدمی با شهروندانی که همیشه در ارتباطی مات با او از کنار-اش نا-پرسهزنانه و وحشیانه میگذرند، زندهگی کند؛ او هرازگاهی در سکتهای از راهپیمایی بازمیماند و نگاه را که در کنش ِپرسهزنی به امواج ِشور ِاقیانوس ِپرآشوب ِخیابان فسرده شده، به آرامگاه ِزندهگی ِمدرن، یعنی به بازار و پاساژ میگرداند. در اینجا او مرحلهی آینهای را وارونه تجربه میکند:
برای پرسهزن، آینه، شیشهی پاساژهاییست که در عین ِتراگذرندهگیاش، به بازتاب ِبرق ِکالاها، جیوهاندود گشته. کودک در تصویر ِآینهایی خود، جدابودهگی از مادر و تمامیت ِپیکر ِخود را پیشدرآمد ِساخت ِهویت میکند؛ در برابر ِویترین اما، بزرگسال دوباره به پیش از مرحلهی آینه واپسمیگردد. هویت ِمخدوش و گسلیدهای که حال، آینه/شیشهی ویترین به او نشان میدهد. در وهلهی نخست، ردیف ِخوشچیدهی کالاهای پشت ِویترین، نگاه را جذب میکند؛ در این لحظه ویترین، شیشه است و تراگذر و نابازتابنده که کاری به بدن، تصویر و هویت ِپرسهزن ندارد. وجه ِخیالی بیکار است. کمی که از چشمچرانی میگذرد، سازوکار پنهانی ِویترین آغاز به کار میکند. شیشه دگردیسه به آینه/شیشه میشود. تصویر ِخود ِپرسهزن، روی تصویر ِکالاها ریخته میشود. کالاها بر تصویر ِپرسهزن ساییده میشوند و به آن رنگی مات از سکون ِوحشتناک ِشیءواره میزنند. بدن/شیء. تصویر ِسینمایی از بدن و کالاها. کالاها در حکم ِبعد ِچهارم ِبدن. بدن در حکم ِپیرمرد ِچروکیده اما پُرامیدی که آرامآرام اینهمان ِبیجانی ِکالاها میگردد. این بدن، عکس ِمرحلهی آینهای، بازنمودیست از گسستهگی ِسوژهی که ناجورانه ازخودبیگانه شده. یک بدن ِایزوله در میان ِبدنها دیگر، یک بدن ِاجتماعیشده اما بی دیگریست. بدنی که هیچ درکی از خود ندارد! بدنی که برخلاف ِبدن ِخودشیدای ِکودک، دیگر به خود نمینازد؛ بی بهجتشده، در فشار از اضطراب ِناخودآگاه ِازهم گسیختهگی افسرده و افسردهتر میشود. بدنی خفه در زمینهی رنگارنگ ِکالاها. این بدن، بازنمایندهی "من" ِمدرن ِپرسهزن است. پرسهزن، با هویت ِهمیشهنیمهکاره-اش که با آن در وهم ِتجربهای کژتاب از آزادی غلتیده، یکدستشدهگی و فردیتزدودهگیاش را در آینه/شیشه میبیند.
- (شهروندی دیگر کنار-اش میایستد تا نگاهی به ویترین بیاندازد) آه... شما هم آینهوارهگی ِشیشهی ویترین را دریافتید؟ نه؟! پس کمی صبر کنید. آیا شما هم احساسی شبیه به احساس ِمن دارید؟! مسحورگشتهگی، ازخودبیرونآمدهگی، واماندهگی ِلذتبخش! آه... آیا شما را پیشتر ندیدهام؟! چهقدر شما را میفهمم! چهقدر به هم میمانیم ما! ما هر دو به طرزی باورنکردنی کالاواره شدهایم!
در اینجا ژوییسانسی در کار است مبهم و ناخواسته و درهمشکسته..سوژه، در حالیکه از "ابژهی لذت ِدیگریشدن" لذت میبرد، خود نیز دیگری را وارد ِدرهمریختهگی ِاین ژوییسانس میکند.. تبادل ِناخوشایندی از لذت میان ِدو تن؛ "من" و "دیگری" در حالیکه خود در "تجربهی ابژهشدن" سرگردان گشتهاند، میخواهند این سرگردانی را برای همکناری به سخن درآورند. اینسان، در این ژوییسانس، "من" و "تو" بیخود میشوند!
درواقع، این آینه، بیشتر نگاه ِازحدقهدرآمدهی پرسهزن را بازتاب میدهد. کالاها، خود هالهساز ِفضای نازیبای ِبازار-اند (هنر ِمفهومی، با این هاله ور میرود. این هاله، دور از تاریخمندی و منشمندی ِروح ِهنری، دور از نور و تاریکی، چیزی جز تنآوردهگی حاد ِهراس و اضطراب از همگسیختهگی ِروانی نیست. چیزی که انسانک آن را خوب میفهمد؛ تلی از لتهای تکهتکهی فلز، درست مثل ِکلاژ ِروح ِگسلیدهاش، اما براق، واکسزده... همدلی با این کالای ناهنری برای پرسهزن سخت نیست!)؛ این هاله، با فراخواندن ِحالات ِآشنای او، نگاهاش را در شکافی که با نورپردازی ِماهرانهی فروشنده هاویهایتر گشته، فرومیکشد. چشمان، همهنگام با خیرهگی در کالاها، بازتاب ِخیرهگی ِخود را نیز در آینه تماشا میکنند؛ و این سرآغاز ِخلسهی پرسهزن ِتماشاگر در سکتهی پرسهزنیست. حال ِاین تماشاگر، درست باژگونهی حال ِکودک در مقابل ِآینه است: کودک، هیجانزده و سرخوش مینمود؛ تنها تردیدی شکنا در کار بود که با تأیید ِغریزی ِمادر، به یقین بدل میشد. آغاز ِانطباق ِشخصیت، آغاز ِارتباط ِ"من" ِمستقل با دیگری ِنا-مادر. اما پرسهزن، برعکس، در فراگرد ِدگردیسی ِشیشه-به-آینه و سپس آشکاری ِ"خود" ِریختهشده بر کالاها و بازتاب ِخیرهگی، در خلسهای کرخساز پیش میرود. این پیکر، در رویارویی با کالاهای بتواره، دچار خودکمبینی میشود. این خودکمبینی بههمراه ِآگاهی ِنیمبندی که "من" از ازهمگسلیدهگی ِروانی پیدا میکند، پدیدآور ِرابطهای همدردانه با تماشاگر ِکناری میشود؛ چون همکناری ِاو هم چنین است. همهی پرسهزنان در حالت ِسکتهی پرسهزنی چنین اند؛ گویی خستهگی ِپیادهروی را با تجربهی این سکتهها، با پیشروی در خلسهی این سکتهها تخلیه میکنند. بدون ِکمترین بهجت. بدون ِکمترین هیجان. سراسر اضطراب! ترس از دریافت ِاینکه تصویر ِهمیشهناتماماش در همبستهگی با مادیت ِرویاگونهی کالاها چهقدر تمام و پیوسته مینماید! دلهرهای که رفتهرفته به عنوان ِحالتی اجتماعی بههنجار میشود و بهتدریج به روانزخمیهای ِمعمول ِیک شهرنشین بدل میگردد...
- کودک، رهاشده از تمامبودهگی ِمادر/پستان.. آماده برای اینکه دیگران را بهعنوان ِدیگری بپذیرد، از آنها تقلید کند..از آنها جدا شود و اینسان با آنها رابطه برقرار کند.
- پرسهزن دربند ِتکهچسبانی ِتصویر خود و کالاها.. غرق در بیمارگونهگی ِوجه ِخیالی.. درگیر ِبازی ِمنزوی-گردان ِاجتماعیشدن.. آماده برای بلعیدن ِدیگران، کینهتوزی به پیکر ِآنها، چسبیدن به نمنای ِچسبناک ِبه آنها.. آماده برای شکستن ِآینه.
{شیشه، شاری لزج و چسبناک که کلاژ ِهویت بر سطح ِتراگذرندهاش همدوس میشود.)
برای این "من" (من ِپرسهزن)، افسوسی در کار نیست. چون آینه/شیشه همهچیز را برایاش آماده کرده: مصرف، آشنایی با ذوق ِهمگون، خودارضایی با آزمونکردن ِتوان ِمالی (در چشمچرانی ِکالاها)، بازتاب ِفضای ِپیادهرو (بازتابی هنرمندانه و آرامشدهنده)، و لذت از آزادی (او میتواند به عنوان ِکسی که صرف ِمصدر ِخریدن را لابهلای تعویق ِذاتی ِوعدهای که با چشم به ویترین میبخشد، نافرجامانه واپس افکند و این گونه لحظاتی، آزادانه، در لمس مجازی ِکالاها کیفور شود {این درست مانند ِکامگیری ِاو از دیگر جذابیتهای دستنیافتنی ِشهر است: خیل ِمردان و زنان ِجذاب، روابط ِجذاب}. در حقیقت، ویترین، مونادیست که جهان ِشهر با تمام ِخصوصیتهایاش در آن بازتولید میشود)، خلاصی از فردیت (پریدن به گردابهی شیشه/آینه و آمیختن در رنگ و بوی ِویترین)، رهایی از بند ِتنهایی ِافسراننده و گذرناپذیر ِشهرنشینی، آویزانشدن به ابَر-خود ِانبوههگی، .. به سوی ِروانپریشی.
پرسهزنان، به یکدیگر نگاه نمیکنند، اما یکدیگر را بهشدت میفهمند. آنها به هم تنه میزنند، اما با این حال به فکر ِیکدیگرند! آنها در مناسبات ِاجتماعی ِهابزی ( البته همآمیخته با پلشتوارهگی ِسرمایهداری) میزیند، اما همهنگام، وجدان ِجمعی را پاس میدارند. آنها در تجربهی شیشه/آینهای ِزندهگی ِهرروزه، بارها تکهپارههای "من"شان را در خرابهی کوبیستی ِپیادهرو، جایی که "من"های پارهپاره همشهریهایشان درقالب ِحاد-مادیت ِاثری از هنر انتزاعی اوراق شده، بازمییابند.
پرسهزن، بیمادر، بیخود، در هیاهوی ِتصاویر ِشکستهی هر ویترین، آشفتهحال بهدنبال ِتصویر ِکامل ِخود در ابَرآینهی شهر میگردد. او خود را شایستهی ِبازجستن ِمادر نمیداند...
کاربرد ِمن (Ego)، پردهپوشی بر حقیقت ِساحت ِروانی و پنهانساختن ِوجه ِنمادین ِساختار ِروانی و چاقکردن ِوجه ِبیمارساز ِخیالیست (لکان). در مرحلهی آینهای، کودک برای نخستینبار تصویری کلی و سراسری از "هیکل ِخود" را در آینه میبیند و با سراب ِخیرهکنندهی تن ِتمام ِخود، با سرسام ِنخستین ادراک ِتصویر ِتام ِخویش روبرو میشود؛ سرسامی بهجتانگیز که کودک در گیرودار ِتجربهاش، در وهم ِتمامیت ِباشندهگیاش فرومیغلتد. این درک/وهم، نخستین ِخطای ِسوژهگانی ِانسان در انگاشتن ِخودبنیادی ِخویشتن است. گشتالت ِبدن، بدن ِمنی که خود را در قابوارهگی ِآینه، یکپارچه و بیگسل میبیند، مبنای ِبهجت ِپیروزمندانهی کودکی میشود که پیش از این ادراک، در کنار ِمادر/جهان/دیگری ِتام ِخود، پارهگی ِخویش را در تقلا در تکهچسبانی با او، ذات میدانست. من ِناپراکنده، خود ِکامل، ناوابسته به مادر. تکهها، آرامآرام به هم میچسبند. کلاژ ِسوژهگی، خود را در تصویر ِآینهای، تام و بیگسست وامینمایاند.
- کودک پس از این ادراک، دلواپسانه به دنبال ِچهرهی مادر میگردد، به او خیره میشود، از او میخواهد تا این یکپارچهگی را تأیید کند. مادر که لبخند میزند؛ کودک روی برمیتابد!
پرسهزن، در خیابان پرسه میزند تا بود ِمتمدنانهی خود را در همدمی با شهروندانی که همیشه در ارتباطی مات با او از کنار-اش نا-پرسهزنانه و وحشیانه میگذرند، زندهگی کند؛ او هرازگاهی در سکتهای از راهپیمایی بازمیماند و نگاه را که در کنش ِپرسهزنی به امواج ِشور ِاقیانوس ِپرآشوب ِخیابان فسرده شده، به آرامگاه ِزندهگی ِمدرن، یعنی به بازار و پاساژ میگرداند. در اینجا او مرحلهی آینهای را وارونه تجربه میکند:
برای پرسهزن، آینه، شیشهی پاساژهاییست که در عین ِتراگذرندهگیاش، به بازتاب ِبرق ِکالاها، جیوهاندود گشته. کودک در تصویر ِآینهایی خود، جدابودهگی از مادر و تمامیت ِپیکر ِخود را پیشدرآمد ِساخت ِهویت میکند؛ در برابر ِویترین اما، بزرگسال دوباره به پیش از مرحلهی آینه واپسمیگردد. هویت ِمخدوش و گسلیدهای که حال، آینه/شیشهی ویترین به او نشان میدهد. در وهلهی نخست، ردیف ِخوشچیدهی کالاهای پشت ِویترین، نگاه را جذب میکند؛ در این لحظه ویترین، شیشه است و تراگذر و نابازتابنده که کاری به بدن، تصویر و هویت ِپرسهزن ندارد. وجه ِخیالی بیکار است. کمی که از چشمچرانی میگذرد، سازوکار پنهانی ِویترین آغاز به کار میکند. شیشه دگردیسه به آینه/شیشه میشود. تصویر ِخود ِپرسهزن، روی تصویر ِکالاها ریخته میشود. کالاها بر تصویر ِپرسهزن ساییده میشوند و به آن رنگی مات از سکون ِوحشتناک ِشیءواره میزنند. بدن/شیء. تصویر ِسینمایی از بدن و کالاها. کالاها در حکم ِبعد ِچهارم ِبدن. بدن در حکم ِپیرمرد ِچروکیده اما پُرامیدی که آرامآرام اینهمان ِبیجانی ِکالاها میگردد. این بدن، عکس ِمرحلهی آینهای، بازنمودیست از گسستهگی ِسوژهی که ناجورانه ازخودبیگانه شده. یک بدن ِایزوله در میان ِبدنها دیگر، یک بدن ِاجتماعیشده اما بی دیگریست. بدنی که هیچ درکی از خود ندارد! بدنی که برخلاف ِبدن ِخودشیدای ِکودک، دیگر به خود نمینازد؛ بی بهجتشده، در فشار از اضطراب ِناخودآگاه ِازهم گسیختهگی افسرده و افسردهتر میشود. بدنی خفه در زمینهی رنگارنگ ِکالاها. این بدن، بازنمایندهی "من" ِمدرن ِپرسهزن است. پرسهزن، با هویت ِهمیشهنیمهکاره-اش که با آن در وهم ِتجربهای کژتاب از آزادی غلتیده، یکدستشدهگی و فردیتزدودهگیاش را در آینه/شیشه میبیند.
- (شهروندی دیگر کنار-اش میایستد تا نگاهی به ویترین بیاندازد) آه... شما هم آینهوارهگی ِشیشهی ویترین را دریافتید؟ نه؟! پس کمی صبر کنید. آیا شما هم احساسی شبیه به احساس ِمن دارید؟! مسحورگشتهگی، ازخودبیرونآمدهگی، واماندهگی ِلذتبخش! آه... آیا شما را پیشتر ندیدهام؟! چهقدر شما را میفهمم! چهقدر به هم میمانیم ما! ما هر دو به طرزی باورنکردنی کالاواره شدهایم!
در اینجا ژوییسانسی در کار است مبهم و ناخواسته و درهمشکسته..سوژه، در حالیکه از "ابژهی لذت ِدیگریشدن" لذت میبرد، خود نیز دیگری را وارد ِدرهمریختهگی ِاین ژوییسانس میکند.. تبادل ِناخوشایندی از لذت میان ِدو تن؛ "من" و "دیگری" در حالیکه خود در "تجربهی ابژهشدن" سرگردان گشتهاند، میخواهند این سرگردانی را برای همکناری به سخن درآورند. اینسان، در این ژوییسانس، "من" و "تو" بیخود میشوند!
درواقع، این آینه، بیشتر نگاه ِازحدقهدرآمدهی پرسهزن را بازتاب میدهد. کالاها، خود هالهساز ِفضای نازیبای ِبازار-اند (هنر ِمفهومی، با این هاله ور میرود. این هاله، دور از تاریخمندی و منشمندی ِروح ِهنری، دور از نور و تاریکی، چیزی جز تنآوردهگی حاد ِهراس و اضطراب از همگسیختهگی ِروانی نیست. چیزی که انسانک آن را خوب میفهمد؛ تلی از لتهای تکهتکهی فلز، درست مثل ِکلاژ ِروح ِگسلیدهاش، اما براق، واکسزده... همدلی با این کالای ناهنری برای پرسهزن سخت نیست!)؛ این هاله، با فراخواندن ِحالات ِآشنای او، نگاهاش را در شکافی که با نورپردازی ِماهرانهی فروشنده هاویهایتر گشته، فرومیکشد. چشمان، همهنگام با خیرهگی در کالاها، بازتاب ِخیرهگی ِخود را نیز در آینه تماشا میکنند؛ و این سرآغاز ِخلسهی پرسهزن ِتماشاگر در سکتهی پرسهزنیست. حال ِاین تماشاگر، درست باژگونهی حال ِکودک در مقابل ِآینه است: کودک، هیجانزده و سرخوش مینمود؛ تنها تردیدی شکنا در کار بود که با تأیید ِغریزی ِمادر، به یقین بدل میشد. آغاز ِانطباق ِشخصیت، آغاز ِارتباط ِ"من" ِمستقل با دیگری ِنا-مادر. اما پرسهزن، برعکس، در فراگرد ِدگردیسی ِشیشه-به-آینه و سپس آشکاری ِ"خود" ِریختهشده بر کالاها و بازتاب ِخیرهگی، در خلسهای کرخساز پیش میرود. این پیکر، در رویارویی با کالاهای بتواره، دچار خودکمبینی میشود. این خودکمبینی بههمراه ِآگاهی ِنیمبندی که "من" از ازهمگسلیدهگی ِروانی پیدا میکند، پدیدآور ِرابطهای همدردانه با تماشاگر ِکناری میشود؛ چون همکناری ِاو هم چنین است. همهی پرسهزنان در حالت ِسکتهی پرسهزنی چنین اند؛ گویی خستهگی ِپیادهروی را با تجربهی این سکتهها، با پیشروی در خلسهی این سکتهها تخلیه میکنند. بدون ِکمترین بهجت. بدون ِکمترین هیجان. سراسر اضطراب! ترس از دریافت ِاینکه تصویر ِهمیشهناتماماش در همبستهگی با مادیت ِرویاگونهی کالاها چهقدر تمام و پیوسته مینماید! دلهرهای که رفتهرفته به عنوان ِحالتی اجتماعی بههنجار میشود و بهتدریج به روانزخمیهای ِمعمول ِیک شهرنشین بدل میگردد...
- کودک، رهاشده از تمامبودهگی ِمادر/پستان.. آماده برای اینکه دیگران را بهعنوان ِدیگری بپذیرد، از آنها تقلید کند..از آنها جدا شود و اینسان با آنها رابطه برقرار کند.
- پرسهزن دربند ِتکهچسبانی ِتصویر خود و کالاها.. غرق در بیمارگونهگی ِوجه ِخیالی.. درگیر ِبازی ِمنزوی-گردان ِاجتماعیشدن.. آماده برای بلعیدن ِدیگران، کینهتوزی به پیکر ِآنها، چسبیدن به نمنای ِچسبناک ِبه آنها.. آماده برای شکستن ِآینه.
{شیشه، شاری لزج و چسبناک که کلاژ ِهویت بر سطح ِتراگذرندهاش همدوس میشود.)
برای این "من" (من ِپرسهزن)، افسوسی در کار نیست. چون آینه/شیشه همهچیز را برایاش آماده کرده: مصرف، آشنایی با ذوق ِهمگون، خودارضایی با آزمونکردن ِتوان ِمالی (در چشمچرانی ِکالاها)، بازتاب ِفضای ِپیادهرو (بازتابی هنرمندانه و آرامشدهنده)، و لذت از آزادی (او میتواند به عنوان ِکسی که صرف ِمصدر ِخریدن را لابهلای تعویق ِذاتی ِوعدهای که با چشم به ویترین میبخشد، نافرجامانه واپس افکند و این گونه لحظاتی، آزادانه، در لمس مجازی ِکالاها کیفور شود {این درست مانند ِکامگیری ِاو از دیگر جذابیتهای دستنیافتنی ِشهر است: خیل ِمردان و زنان ِجذاب، روابط ِجذاب}. در حقیقت، ویترین، مونادیست که جهان ِشهر با تمام ِخصوصیتهایاش در آن بازتولید میشود)، خلاصی از فردیت (پریدن به گردابهی شیشه/آینه و آمیختن در رنگ و بوی ِویترین)، رهایی از بند ِتنهایی ِافسراننده و گذرناپذیر ِشهرنشینی، آویزانشدن به ابَر-خود ِانبوههگی، .. به سوی ِروانپریشی.
پرسهزنان، به یکدیگر نگاه نمیکنند، اما یکدیگر را بهشدت میفهمند. آنها به هم تنه میزنند، اما با این حال به فکر ِیکدیگرند! آنها در مناسبات ِاجتماعی ِهابزی ( البته همآمیخته با پلشتوارهگی ِسرمایهداری) میزیند، اما همهنگام، وجدان ِجمعی را پاس میدارند. آنها در تجربهی شیشه/آینهای ِزندهگی ِهرروزه، بارها تکهپارههای "من"شان را در خرابهی کوبیستی ِپیادهرو، جایی که "من"های پارهپاره همشهریهایشان درقالب ِحاد-مادیت ِاثری از هنر انتزاعی اوراق شده، بازمییابند.
پرسهزن، بیمادر، بیخود، در هیاهوی ِتصاویر ِشکستهی هر ویترین، آشفتهحال بهدنبال ِتصویر ِکامل ِخود در ابَرآینهی شهر میگردد. او خود را شایستهی ِبازجستن ِمادر نمیداند...
۱۳۸۴ شهریور ۱۰, پنجشنبه
تکخوانی ِبتوری
(Bathory aria)
پردهی دوم: قتل ِکلاغها در فوگ
حال، طمطراق ِآسمانهای خاکستری
کینستان ِزندهگی
زنورانه، زنبهزنبازانه
جنسکشی میکند
اوهام، طغیان ِآبگینهگان ِمنفور ِپیشگو را قصاص میداد
در سردابه
سرخورده
مسلول در راز ِخواهر-کشی
در رهایی از نگاه ِدارزن
اسفار میبافت
برای صدرالملائک ِهبوط کرده به زمین ِروحگداز
دربند ِزنجه
از پگاه تا شام میبافت
فالاش درآمد
و هوچیها چون ستهم ِچنگاران پخش شدند
ستارهاش درآمد
و هوچیها از حقیقت ِتلخ گفتند
از سردسرد ِحمامهای خون
انبوه ِلاشهها خاست از گورهای شکافته
که شکار-اش کنند
گرگهای گور
گورشکافان ِزهدان ِیخاندوده از درد ِزخم ِلاشهها
به ژرفنای روحاش میزدند
زهر میریختند
چون قتل ِکلاغها در فوگ
تبه میزدند
آه...خلسهشان
شوریده به انتقام
آه... رویایاش
شکسته از رنج
کتابهای سیاه ِجادو را چنگ زده بود
به تعویق ِلعنت
به کراخ ِکلاغ ِمردارخوار بر کپهی لاشهها
شبی رنگپریده
چون بلونا در انتظار ِساعت ِخوش
لاشهها
مرگانهخواهران
بر سنگصلیبی کشیدند-اش
بر کالسکهای شومرنگ تا اوگ ِدرد
میدانست اما
که دلاش باید بود تا فرجام ِشب
که هراس
چون قتل ِکلاغها در فوگ
بر لبخند ِیگانهدلدار-اش، بر لبخند ِماه ِسرخ پردهی مرگ میکشد
که با هر پیراستهخیرهی نقابزده، قصدیست ترسان
که ترس، خیرهساز ِچشمان ِنگارین اند
که حتا رقصاش در تالار ِآینهها
پیشگوی شکنجهگر ِآینده اند
که...
اگر تقدیر را اینجا بزمی بود...
(Bathory aria)
پردهی دوم: قتل ِکلاغها در فوگ
حال، طمطراق ِآسمانهای خاکستری
کینستان ِزندهگی
زنورانه، زنبهزنبازانه
جنسکشی میکند
اوهام، طغیان ِآبگینهگان ِمنفور ِپیشگو را قصاص میداد
در سردابه
سرخورده
مسلول در راز ِخواهر-کشی
در رهایی از نگاه ِدارزن
اسفار میبافت
برای صدرالملائک ِهبوط کرده به زمین ِروحگداز
دربند ِزنجه
از پگاه تا شام میبافت
فالاش درآمد
و هوچیها چون ستهم ِچنگاران پخش شدند
ستارهاش درآمد
و هوچیها از حقیقت ِتلخ گفتند
از سردسرد ِحمامهای خون
انبوه ِلاشهها خاست از گورهای شکافته
که شکار-اش کنند
گرگهای گور
گورشکافان ِزهدان ِیخاندوده از درد ِزخم ِلاشهها
به ژرفنای روحاش میزدند
زهر میریختند
چون قتل ِکلاغها در فوگ
تبه میزدند
آه...خلسهشان
شوریده به انتقام
آه... رویایاش
شکسته از رنج
کتابهای سیاه ِجادو را چنگ زده بود
به تعویق ِلعنت
به کراخ ِکلاغ ِمردارخوار بر کپهی لاشهها
شبی رنگپریده
چون بلونا در انتظار ِساعت ِخوش
لاشهها
مرگانهخواهران
بر سنگصلیبی کشیدند-اش
بر کالسکهای شومرنگ تا اوگ ِدرد
میدانست اما
که دلاش باید بود تا فرجام ِشب
که هراس
چون قتل ِکلاغها در فوگ
بر لبخند ِیگانهدلدار-اش، بر لبخند ِماه ِسرخ پردهی مرگ میکشد
که با هر پیراستهخیرهی نقابزده، قصدیست ترسان
که ترس، خیرهساز ِچشمان ِنگارین اند
که حتا رقصاش در تالار ِآینهها
پیشگوی شکنجهگر ِآینده اند
که...
اگر تقدیر را اینجا بزمی بود...
اشتراک در:
پستها (Atom)