۱۳۸۵ اسفند ۵, شنبه
e nihilo nihil fit?
1.
شوپنهاور در "دربارهی متافیزیک ِامر ِزیبا"، آنجا که در موضعی کانتی، از بیواسطهگی ِدریافت ِزیباییشناسانه سخن میگوید، در مواجههی سوژه با ابژهی زیبا ضرورت ِرهایی ِسوژه از انگیزههای غایتانگارانه و بهرهجویانه را پیش میکشد؛ در آنجا راه ِاین رهایی، وارستهگی ِسوژه از تمام ِآن سویهها و بستهگیهاییست که عقل و قوهی ادارک را در خدمت ِخواست قرار میدهد: رستهگی ِسوژه از هدف، از بهره، از ابزارانگاری و درنهایت از خویشتن و خودسپاریاش به فضای ِآزادی که ابژه در آن دیگر ابژهی سوژه نیست، ابژهی ناب است، یک دیگریست. در این ملاحظه، سرهگی ِسوژه همبسته با سرهگی ِابژه میشود؛ اگر ابژهی هنری، باید پالوده باشد تا به دید و شنود و پرماس خوش بنشیند، سوژه هم الزاما ًباید پالوده از قیدهای ِغایتانگارانهی سوژهگی باشد؛ بدینمعنی که باید از خواست تهی شود تا بتواند سویهی ایدهآل ِابژه – در هیئت ِایدهی افلاطونی – را درک کند. این فرایافتیست که اخلاق ِرابطه باید برمبنای ِآن پا گیرد: سوژهی ناب و ناآلوده بر خواست دربرابر ِابژهی ناب ِناآلوده به خواستگاری ِسوژه: واگشتپذیری ِسوژه-ابژه و درنهایت تلاشی ِسوژهگی و محو ِاین دوگانی در فضای ِرابطه. این به معنای ِتعلیق ِخواست (درمعنای ِخاص ِشوپنهاوری ِآن) است، تعلیقی که در آن نیروی ِفهم مجال مییابد تا چیزها را در اپوخه بازیابد.
2.
میل، میل را میفریبد... این فریب، باشگاه ِژوییسانس است. میتوان این ایدهی کلاسیک ِشوپنهاور، یعنی ضرورت ِرهایی از خواست در دریافت ِزیباییشناسانه (که نهایتا ً به فرمالیسم ِآکسیوماتیک ِماده و صورت فروبسته میشود) را در اتاقیاز باشگاه ِژوییسانسی ردیابی کرد: ژوییسانس ِدیگری، ژوییسانس ِغیر ِفالیکی، JA. {به این شرط ِمحال که ما آگاهی و {رد ِمرد} را به تجربهی ژوییسانسی بدوزیم به این سودا که به سخن ِاستتیک ِاین باشگاه کمی نزدیکشویم}... اغوا، خواست را میکشد؛ درگیری ِتاموتمام در عرصهی اغوا مستلزم ِپارهگی ِهر غایتانگاریست {یکی از دلایلی که اغوا را از اطوار ِخطی و فرمال ِاروتیسم ِمردانه جدا میکند همین است؛ در اغوا، من، نه فرستندهی پیامام و نه گیرنده؛ اغوا هیچ پیامی در بر ندارد مگر بازی، مگر مرگ ِسلطه و ایجاب منبودهگی...} در دریافت ِزیباییشناسانه، سوژه، خیلی پیشتر از اینکه وهم ِبر-داشت و شکار ِابژه اسیر-اش کند، توسط ِفضای ِچندپارهی دیگربودهگی ِابژه اغوا میشود. در فهم ِنیروی ِفهم در تجربهی زیباییشناسانه، میتوان اثر ِواسازیگرایانهی اغوا را بهخوبی درک کرد. هنرمند خود را در آفرینش از دست میدهد، و این آفرینش چیزی نیست مگر باز-آوری ِابژه به سپهر ِراستیناش، بازپسستاندناش از جهان ِسوژهگیها، سودناش از زنگار ِابزار و نشاندناش در جایگاه ِیک دیگری ِاصیل..
3.
پهنهی آفرینش جاییست که میل میداند که باید خود را بفریبد (چون میداند که دیگر مرکز نیست و گزارشاش در قراریابی و سالاری ِمن یا تو نیست)؛ جایی که سوژه باید خود را به فضای ِابژهگی وادهد تا از سوژهگی ِابژهی میللذت برد (هنرمند، ناآگاه، همیشه خود را در فضای ِپُرکیف ِابژهگی غرق میکند؛ این مطلب که خلق عملی لاهوتی، عاشقانه یا اروتیک است، بیانی ضمنی از وادادهگیِسوژه به فضای ِابژهگیست)؛ آفرینش به این معنا عاری از خواست ِشوپنهاوریست، میدانیست به فشردهگی و سختیابی ِنهبود ِخواست، یا نخواستن در عمیقترین معنای کلمه {جایی که نگاتیویتهی تام آبستن ِامر ِمثبت میشود}؛ رابطه هم چیزی جز آفرینش/باز-آوری ِمن-تو نیست؛ رخداد و هماره رخدادی که در تداوم ِنخواستن، در پیگیری ِناخواستهی اغوا، پایدار میماند و میبالد؛ وقتی میگوییم در رابطه، میل خود را صرف میکند، به رخدادوارهگی، به آفرینهگی و حادثبودن ِبیازخواست ِرابطه اشاره داریم. در حالی که وجود ِچرخهی میلورزی (چرخهای که سوژه در گیجاگیج ِآن مدام "از دست میدهد و از دست میرود") توسط ِتجربهی سوژهی رنگباخته در فضای ژوییسانسی اثبات میشود، عرصهی اشتیاق بهجای ِخطیت ِشور و والهگی و فریب ِخواسته مینشیند{این همان شکل ِهرمنوتیکی ِوجود ِمن-تو نزد ِگادامر است}؛ نفس ِاز دستدادن، خود را ابژهدیدن، باختن ِخواستن ِدیگری به لذت از دیگربودهگی ِخواستن یا همان نخواستن است. هنرمند، سپهر ِخود را در چنین فضایی میگشاید. همانگونه که زیبایی ِاثر در فضای ِخاسته از ناپدیدشدهگی ِسوژهی هنرمند و ابژهی هنری اظهار میشود، تجلی ِامر ِزیبا در رابطه، نه در من ِخودباخته و نه در توی مات، و نه در هیچ ساحت ِنا-دیگربودهگی ابراز نمیپذیرد.. اساسا ًامر ِزیبا به بهای ِفر-آمدن ِفضایی والا تبخیر میشود، فضایی که بهخاطر ِمنش ِاگزیستانسیالاش، در ساحتی ورای ِمیل-انگاشت ِمن و تو، ورای ِسخن ِمن و تو، هست میشود .. در این جا، تناهی و شکست، کاستی و شکاف درحکم ِهستهی لذت، در حکم ِمرگ ِلذتبخش ِلذت، در حکم ِمغاک ِپیراگینده، آشکار میشوند.
۱۳۸۵ اسفند ۲, چهارشنبه
Melpomene
Elend
ملپومین
در چشمان ِباسیلیسک نگریستم...
بر ایراه ِ اندوه، بر نقرهفاماش
بر-ام آمد
به دستاش: سیماچهی ملپومین
نرگسانه
رقصان به روح ِپردیس
سوک ِامواج ِاقیانوس سپَردیم
تا درگاه ِخورشید
پرتوی شب، فراپیش ِمن
جویبار ِنور طلیعهی تو
دیوارها خون میگریستند
به تاو ِانتظار ِتبآلودمان ای عشق
که درتابیدیمان به آغوش
و آن روز، افق شب را میگریست
و دمان ِزمان، کند کند شخشان
و هر دیس، چون مس، یادانگیز ِنامات
کرانه، چشمانداز ِسیمات
دریا خلیده بر چشمانات
دریا، و دریایی مرده از نمکسود ِاشک
قدر ِدُرین بود
وگرنه، قامتاش تنگ ِچشمان ِخورشید...
من هیچ ام
مگر مرگ، مگر لکه و ننگ و رنگ بر تو
لرز و التهاب ِزندهگی بر پیچهی خستهگی در من
و تو در من رویایی
دربر-ام گیر،
به آن رنگها که دوست میدارم
و سایه شو ورغ ِبالا را
در دریای ِمار بسوزم
۱۳۸۵ بهمن ۲۵, چهارشنبه
بُهت و هامیدن ِتصویر و آوا در موسیقی ِLAND
"Hindering the Relief of Oblivion…"
She said
1. perniciosus
همان گونه که Foundation Hope، با وارونهسازی ِایدهی "امید به پایگاه ِآنجهانی"، ترتیب ِخوشانگاریهای ِپوشالی و مزخرف ِدستگاه ِامیدساز ِفوری ِمذهب را میدهد، Land سامانهی انگارسرای ِما را، با ازریختانداختن ِآن نظام ِپندارینی که خاطره را از گدار ِماندگاری ِتصویر به تن ِزیسته میچسباند، از هم میپاشاند.
2. پراگ
در Praha، تصاویر مات اند، بیاز هنگار و گفتارشان جنبایی ِسیال و خلسهواریست که نشستن بر پیکر ِزمخت و رنگین ِکلام را نمیپذیرد. دشوار است انگاردن ِشکل ِسخن و سخنوری ِاین تصاویر، تو گویی کاروان ِپُرشمار ِتصاویر، که همزاد ِغبارآلودهگی ِچهرهی موسیقی، به موسیقی میتوفند، جهیده اند از هستندهگی ِلوگوسواره و در زینهای فراتر از سخن، در نوشتاری غریب و بیبدیل و بیهمزاد، هست شده اند. هستهی این تصاویر، ایستاری ناایستاست که سان ِگلوگاهی زَبََرشناختاری، با جوشاندن ِتصویر در آوایی که از سازگانهی موسیقی ِدستور سرپیچی میکند، کانون ِتجربهی "شنیدیداری" را ساخت میدهد: بُهت ِموسیقیایی...
در Kavárna Národní، دست ِکم تا گسل ِنهایی، کوبشها همهگی در خدمت جریان ِغربتزدهی آوا اند؛ گسل ِآوا مدخلیست آغازگر برای اسکیزویدترین آهنگ ِLAND، نغمهای که بهخوبی نقشمایههای امبینت ِآیینی و امبینت ِتاریک را در زمینهای ریتمیک به هممیآمیزد و فضایی میسازد پُراپُر تهیگی: بههمریختهگی ِکوبهها شکاف/میل را گشوده نگه میدارد تا لالبازی ِPantomima تا حد ِممکن تصاویر را فضای امبینت غرق کند. Pantomima رویاییست، نه فانتزی! یک امبینت ِتاریک ِتمامعیار با واگوییهای ِبازخواستنیاش. گسل ِاین آهنگ، نئوکلاسیسیم ِکلیشهوارهایست که نابهگاهی ِشگرف ِMedzi "U Jednorozce" A Na Porí را به سر ِگوش ِخوشخیال میکوبد... ماشین ِتایپ، در حکم ِمعمار ِشکستهگیها عمل میکند: صدایاش برسازندهی دهشت ِنویسندهگی، یعنی دهشت ِابراز و رُعب ِشکست، و البته، بایای ِپیگیری است. این مضمون با توانی شدیدتر و با پرخاشی پختهتر درPhotomontage 1.924 (در Wien) تکرار میشود: صدای ِدستگاه ِتلگراف ~ صدای کلیدهای ماشین تایپ: هم چنان که ایدهی فاصله و "درخواست" را میگزارد، نقش ِ"دست" در تلاش برای فاصلهزدایی و باز/در-یافتن را با عطف به اصل ِبازگشت و شکست از وصل (ازطریق ِنقشمایههای امبینت ِصنعتی) پُررنگ میکند. {در هر دو اما گویی دست، داغ اما بیاشتیاق است؛ گرمای ِدستها به افزار ِامیدبخشی که در نغمه اساسا ً مادیتاش برمبنای ِشکست ِامید بازآرایی میشود، معطوف شده، برای گوشنده، برای ناظر هیچ گشایشی به رنج ِبینام ِاین دستها ممکن نیست. در این دو آهنگ، دستورزیها، دستیازی ِما به تصاویر ِممکن را دست میاندازند! اندیشیدن همان دست-انداختن ِدست-ورزی است} خستهگی از سر و روی ِهر دو میریزد؛ نغمهها بازتاب ِرایحهی درخش ِنمههای نشسته بر دست اند، دستان ِداغ ِداغ. دستانی که تاب ِداستانسرایی ندارند. (oci) Ktere Fascinujo روایت ِاین بیتابی است. کوبهها فرومیریزند، خسته اند اما بیپروا و استوار رو به سوی ِدیگر ِاتاق میخزند تا تخم ِخستهگی را هالهی معصوم ِترَک ِدیوارهای لخت از تصویر کنند، آوای سرد ِآلتو را تهماندهی گریهای بیرحمانه بخار میکند...
3. وین
در Wien، تصاویر کژنمون اند، لایهای سنگین از مادهای سرد، تصاویر را به هستارهایی میخکوفته مانند کرده، جوری که هرگز نمیتوان جریانی پویانمایانه از آنها را به ذهن فرآورد... تندی ِآشکار ِWien در مقایسه با Praha، ضرب و زوری چندگان به هنگار ِتصاویر بخشیده: میدان ِجنبش ِتصاویر در اینجا تنگ شده، تصاویر در جای ِخود میلرزند، بند ِآنها فشار ِزورمند ِآوای سرکش بر زمینهی تخیل است، فزونی ِبیمعنایی و مرگ ِپرسپکتیو که ناخواسته سامانهی تخیل را از منش ِدیداری به شنیداری فرمیگرداند...
طعم: لختهخون ِامر ِفراموشیده، گسیاش را زمان ِحاضر به تاوان ِحضور-اش میگیرد؛ طعم ِاین خون را در بزنگاهی درخشان در Photomontage 1.924 میتوان شکارید، جایی که نغمه در دراماتیکترین لحظه یک گام پس مینشیند ( تا به قصهگویی نیافتد){ژخار ِفلز-سایی و شکافندهگی ِواژهها}، فضای امبینت خراشنده میشود، کلاغ-تلگراف، و تعویق ِدرازی که پس از ابراز ِماتمی ضمنی در ضجهای مسکوت طعم ِخون به خود میگیرد. امر ِفراموشیده در این تعویق ِبلورین دست تکان میدهد و ناتمامی ِنافراموشیدنی ِفراموشیدن را احیا میکند.
مکان: کلبهی ویرانه، کوسیدهگی تا حد ِخودزنی (کوفتن ِچه چیزی؟! همهچیز، این با پردازش ِژخ ِپرخاشندهای که تا بُن ِپردهی گوش میخلد، ابراز شده)... در اینجا پرایزنر را زانو-در-بغل-گرفته در کنج ِنمور و خزانزدهی ِاتاقک ببینیم که نگاهاش دیگر فرانسوی نیست... Das Problem der Loge خردهشیشهشکسته کف ِاتاق... گسل ِدیگری که دیوانه میکند!!! این رمانتیکترین شکل ِاستهزإ رمانتیسیسم است (رمانتیسیسمی که در خود ِکار بهواسطهی تبیرههای ِامبینتی پرخاش یافته و انسانزدوده شده!): وقتی که جریان ِآگاهی که گرم شده و مغز ِسخن که پُرکار و پَران شده بهدست ِجریانی خلافآمده، به دست ِگونهای پاد-آگاهی، نوعی نابههنگامی ِتام، بهدست ِنوعی رخداد ِبختانه، نفی میشود... مسئلهی لژ سیزدهم ...
آزادی؟: همین استهزا را میتوان در پایان ِآهنگ ِبعد نیز دریافت، در Monolog der Portraits، جایی که کسی میکوشد پسماندههای ناستردنی ِماتم را جمع و جور کند و از اتاق به فضای ِشوخ و شنگ ِشبی دسامبری بیرون بریزد. این قطعه بهروشنی نشان میدهد که انگار کل ِفضای کار، پیراگیر ِیک اتاق است، ایزولاسیون ِتام و منش ِآئورایی ِکار: هالهای که چون بازنمایی ِچیزی نیست، قصه نمیگوید و آواست (نه آوای ِچیزی) و بیمعناست، در عرصهای فراختر از یک اتاق مجال ِهستن ندارد. هالهای ممنوع! هالهی شکست. هالهی امر ِنافراموشیدنی. در تکگویی ِپرتره، باید از هزارتویی تاریک گذر کرد، یکبهیک قفلها و زنجیرهایی را که خودخواسته انگار قرار یافته اند، گشود و.. تا به فضای ِآن ملودی ِشاد رسید؛ آن هم نه برای نوشیدن ِچند جرعه نوشه و لذتبری از صدای ِبکر ِبرف ِزیر پا، برای دورریختن ِخاروارهی حافظهای که تا بدینجای ِکار انباشت شده! اما نکتهی مهم، پلهها هستند؛ که نمایندهی تراز اند: از اتاق تا فضای ِبیرون، باید چند طبقه پایین آمد!...
عرصه: Betrug im Hotel Mariahilf... به پهنایی ِزور ِرخداد ِنیامده بر انتظاری که امیدهای گذشته را به خنثابودهگی ِزمان ِحال میریزند...ساعت.. بیخوابی-بهسوی-بوداپست
4. فانتزی
جهان ِLAND، جهان ِفانتزیهاست؛ فانتزمهایی البته بیرنگ و مات، تنهایی که خود را به فریب ِملودی (که میخواهد چهره-در-آنجا را به سیمای ِحاضر ِعکسینه فروکاهد) نمیسپارند، چهرههایی بیاز چشم... پیکرهای گروتسک که هیچ فیگور ِاغواگرانهای را نمیتوان بدانها برازش کرد (چون خود، شکاف و تخمدان ِمیل ِنگاه اند)، در این جهان، میل پرداخته میشود بیآنکه جایگاه ِزایش، گزارش و نشست ِآن برای گوش آشکار شود.. فانتزی ِمصیبت، کارکرد ِفانتزی بهمثابه فقدان ِدیگری را تا مرز ِلذتی فرا-ژوییسانسی میکشاند؛ این سان، هستن، از عرصهای که در آن من میتواند تهماندههای سوژهگیاش را با خود داشته باشد و ناظر باقی بماند، کنده میشود؛ بدیهیست که فانتزی، با ابراز/هستاندن ِتبعید ِهمیشهگی ِمیل، باشگاه ِتاناتوس است، با این حال، فانتزی ِمصیبت – چنانکه در این موسیقی هشته میشود – شور ِمانده در واپسین لمحههای گزارش ِمیل در حدود ِزیستنی ِرانهی مرگ را میسوزاند و از آن نوعی لذت ِپسا-مرگی، گونهای اشتیاق (که در سپهر ِاستتیک ِویرانهها، در شکست، و در نوشتار هست) را فرامیخواند. در اینجا، دیگر ابژهی میل (که خود شکل ِآهنجیده و ترافراختهی ابژهی ملموس است) در فراگردی دیگر، که بیرون از اقتصاد ِلیبیدو قرار دارد، بار ِدیگر متعالی میشود. ابژهی صغیر، مات و هالهگون ِخاطره: نگاشتی از یک چشم یا گلپر ِخشکیدهی گل ِسرخی که هدیه داده شده، مثال ِخوبی از چنین ابژهایست. فضای ِاین ابژه، دورتر از فضای ِابژهی میل میرود، بهگونهای که ابژهی صغیر، حتا در خیالپردازی هم تن به بازسازی نمیدهد. به زبان ِفنیتر، در اینجا از "مادر" خبری نیست؛ نه ابژهی میل ِهمیشهازدسترفتهای وجود دارد، و نه شوری که بتوان به آن چسبید و کت ِژندهی میل را بدان آویخت... ورای ِسویهی تبادلی ِحوزهی نمادین.
5.تصویر-آوا (یا "ناتصویر-ناآوا")
در اندیشیدن به نسبت ِتصویر و آوا، ما با دیالکتیک میان ِامر ِانتزاعی و امر ِانضمامی طرف ایم. تصویر – نه به معنای نمود یا بازنموده، به معنای ِدال – پیشآورندهی مناسبتی درونذهنی میان ِایده و اشتیاق ماست، اشتیاق ِما به برپایی ِشکل و قراریابی ِفرمالیسم ِملموسی که بتوان نقشینهی تصویر را در آن بازیافت، نشان داد و سایید.. از طرفی، آوا – باز، اینبار، نه بهمعنای ِاشارتگر یا دال! به معنای ِصدای ِناب و بیمعنا {یا دست ِکم، صدایی معنازدوده و نامناپذیر} که اساسا ًدر بیگانهگیاش با جهان ِشکلمند ِشنیدمان، در حاشیه، در افزونهی ضرور ِمتن و در گوشه و در فاصله هست میشود – مادیت ِتام است، تنومندی ِحاد، چیزی دربرگیرنده و سترگ که بهطرزی ناگواردنی گواراست...
تلاش برای انگار کردن ِتصاویر، از گدار ِتجربهی اصیلی میگذرد که زیستناش جز در بستر ِریطوریقای ِموسیقیایی، ممکن نیست. زبان ِاین تصاویر، زبان-آواست.
پیوست ِچنین آوایی، تصویر و قاب ِچنان تصویری آواست. موسیقی ِLAND، فرآورندهی چنین سازمانیست. با این که Cinemtaic Dark Ambient شاید بهترین عنوانی باشد که بتوان به ژانر ِکار سوار کرد، اما، آشکارا، در کار، تصاویر ِآینده هیچ با تصاویر ِدیداری همنهشت نمیشوند.. تصویر،در اینجا، چیزیست که از حد ِیک موضوع، یک بستار میگذرد (و درست به همین خاطر دیدنی نیست، چون در این جا بُهت ِموسیقیایی بهجای خیرهگی مینشیند: بُهتی بیرون از هستی ِچشم در عوض ِچشم ِمبهوت: شکافی میلگزار بهجای ِشکاف ِمیلگیر که تجربه از میان ِتراوش ِآوا در مغاک ِآن زیسته میشود.)
6. خاطره / نا-من
در اتاق ِپُرقاب و عکس ِLAND ، اشتیاقی به عکاسی و قابسازی نمیماند... اشتیاق، همان پردازش ِبهت در سرسرای ِآوا-ایماژ ِموسیقی ِزبر-تصویریست. چارچوب ِارضا از نمایش و دیدن به بُهت ِشناور ِنوشتن و "رفتن" فر-میگردد. شادی ِنیوشنده در این اتاق، شادی ِدشخواریست: از یک سو، دیوارهایی پُرپوشیده از عکسهای گذشته و تن ِخاطره، از دیگرسو، فضایی آگنیده از رایحهی نافراموشیدن، از لمیدن بیاز تنآسایی، از نشستن و خیرهگی به هالهی سستگری که گوشیدن را به نگریستن و نگریستن را به نیوشیدن گرده میدهد و مایهی خطربار ِسرشتین ِهر نیوشیدن(؟) را تا سرحد ِتلاشی ِحافظه پی میجوید. بُهتی که سهماش، از بیم ِخیرهگی در آینه، از آیین ِآینه، از خود-هراسی ِناگزیر ِسوژه، از بیم از من، و البته از من، میگذرد!
"Hindering the Relief of Oblivion…"
She said
1. perniciosus
همان گونه که Foundation Hope، با وارونهسازی ِایدهی "امید به پایگاه ِآنجهانی"، ترتیب ِخوشانگاریهای ِپوشالی و مزخرف ِدستگاه ِامیدساز ِفوری ِمذهب را میدهد، Land سامانهی انگارسرای ِما را، با ازریختانداختن ِآن نظام ِپندارینی که خاطره را از گدار ِماندگاری ِتصویر به تن ِزیسته میچسباند، از هم میپاشاند.
2. پراگ
در Praha، تصاویر مات اند، بیاز هنگار و گفتارشان جنبایی ِسیال و خلسهواریست که نشستن بر پیکر ِزمخت و رنگین ِکلام را نمیپذیرد. دشوار است انگاردن ِشکل ِسخن و سخنوری ِاین تصاویر، تو گویی کاروان ِپُرشمار ِتصاویر، که همزاد ِغبارآلودهگی ِچهرهی موسیقی، به موسیقی میتوفند، جهیده اند از هستندهگی ِلوگوسواره و در زینهای فراتر از سخن، در نوشتاری غریب و بیبدیل و بیهمزاد، هست شده اند. هستهی این تصاویر، ایستاری ناایستاست که سان ِگلوگاهی زَبََرشناختاری، با جوشاندن ِتصویر در آوایی که از سازگانهی موسیقی ِدستور سرپیچی میکند، کانون ِتجربهی "شنیدیداری" را ساخت میدهد: بُهت ِموسیقیایی...
در Kavárna Národní، دست ِکم تا گسل ِنهایی، کوبشها همهگی در خدمت جریان ِغربتزدهی آوا اند؛ گسل ِآوا مدخلیست آغازگر برای اسکیزویدترین آهنگ ِLAND، نغمهای که بهخوبی نقشمایههای امبینت ِآیینی و امبینت ِتاریک را در زمینهای ریتمیک به هممیآمیزد و فضایی میسازد پُراپُر تهیگی: بههمریختهگی ِکوبهها شکاف/میل را گشوده نگه میدارد تا لالبازی ِPantomima تا حد ِممکن تصاویر را فضای امبینت غرق کند. Pantomima رویاییست، نه فانتزی! یک امبینت ِتاریک ِتمامعیار با واگوییهای ِبازخواستنیاش. گسل ِاین آهنگ، نئوکلاسیسیم ِکلیشهوارهایست که نابهگاهی ِشگرف ِMedzi "U Jednorozce" A Na Porí را به سر ِگوش ِخوشخیال میکوبد... ماشین ِتایپ، در حکم ِمعمار ِشکستهگیها عمل میکند: صدایاش برسازندهی دهشت ِنویسندهگی، یعنی دهشت ِابراز و رُعب ِشکست، و البته، بایای ِپیگیری است. این مضمون با توانی شدیدتر و با پرخاشی پختهتر درPhotomontage 1.924 (در Wien) تکرار میشود: صدای ِدستگاه ِتلگراف ~ صدای کلیدهای ماشین تایپ: هم چنان که ایدهی فاصله و "درخواست" را میگزارد، نقش ِ"دست" در تلاش برای فاصلهزدایی و باز/در-یافتن را با عطف به اصل ِبازگشت و شکست از وصل (ازطریق ِنقشمایههای امبینت ِصنعتی) پُررنگ میکند. {در هر دو اما گویی دست، داغ اما بیاشتیاق است؛ گرمای ِدستها به افزار ِامیدبخشی که در نغمه اساسا ً مادیتاش برمبنای ِشکست ِامید بازآرایی میشود، معطوف شده، برای گوشنده، برای ناظر هیچ گشایشی به رنج ِبینام ِاین دستها ممکن نیست. در این دو آهنگ، دستورزیها، دستیازی ِما به تصاویر ِممکن را دست میاندازند! اندیشیدن همان دست-انداختن ِدست-ورزی است} خستهگی از سر و روی ِهر دو میریزد؛ نغمهها بازتاب ِرایحهی درخش ِنمههای نشسته بر دست اند، دستان ِداغ ِداغ. دستانی که تاب ِداستانسرایی ندارند. (oci) Ktere Fascinujo روایت ِاین بیتابی است. کوبهها فرومیریزند، خسته اند اما بیپروا و استوار رو به سوی ِدیگر ِاتاق میخزند تا تخم ِخستهگی را هالهی معصوم ِترَک ِدیوارهای لخت از تصویر کنند، آوای سرد ِآلتو را تهماندهی گریهای بیرحمانه بخار میکند...
3. وین
در Wien، تصاویر کژنمون اند، لایهای سنگین از مادهای سرد، تصاویر را به هستارهایی میخکوفته مانند کرده، جوری که هرگز نمیتوان جریانی پویانمایانه از آنها را به ذهن فرآورد... تندی ِآشکار ِWien در مقایسه با Praha، ضرب و زوری چندگان به هنگار ِتصاویر بخشیده: میدان ِجنبش ِتصاویر در اینجا تنگ شده، تصاویر در جای ِخود میلرزند، بند ِآنها فشار ِزورمند ِآوای سرکش بر زمینهی تخیل است، فزونی ِبیمعنایی و مرگ ِپرسپکتیو که ناخواسته سامانهی تخیل را از منش ِدیداری به شنیداری فرمیگرداند...
طعم: لختهخون ِامر ِفراموشیده، گسیاش را زمان ِحاضر به تاوان ِحضور-اش میگیرد؛ طعم ِاین خون را در بزنگاهی درخشان در Photomontage 1.924 میتوان شکارید، جایی که نغمه در دراماتیکترین لحظه یک گام پس مینشیند ( تا به قصهگویی نیافتد){ژخار ِفلز-سایی و شکافندهگی ِواژهها}، فضای امبینت خراشنده میشود، کلاغ-تلگراف، و تعویق ِدرازی که پس از ابراز ِماتمی ضمنی در ضجهای مسکوت طعم ِخون به خود میگیرد. امر ِفراموشیده در این تعویق ِبلورین دست تکان میدهد و ناتمامی ِنافراموشیدنی ِفراموشیدن را احیا میکند.
مکان: کلبهی ویرانه، کوسیدهگی تا حد ِخودزنی (کوفتن ِچه چیزی؟! همهچیز، این با پردازش ِژخ ِپرخاشندهای که تا بُن ِپردهی گوش میخلد، ابراز شده)... در اینجا پرایزنر را زانو-در-بغل-گرفته در کنج ِنمور و خزانزدهی ِاتاقک ببینیم که نگاهاش دیگر فرانسوی نیست... Das Problem der Loge خردهشیشهشکسته کف ِاتاق... گسل ِدیگری که دیوانه میکند!!! این رمانتیکترین شکل ِاستهزإ رمانتیسیسم است (رمانتیسیسمی که در خود ِکار بهواسطهی تبیرههای ِامبینتی پرخاش یافته و انسانزدوده شده!): وقتی که جریان ِآگاهی که گرم شده و مغز ِسخن که پُرکار و پَران شده بهدست ِجریانی خلافآمده، به دست ِگونهای پاد-آگاهی، نوعی نابههنگامی ِتام، بهدست ِنوعی رخداد ِبختانه، نفی میشود... مسئلهی لژ سیزدهم ...
آزادی؟: همین استهزا را میتوان در پایان ِآهنگ ِبعد نیز دریافت، در Monolog der Portraits، جایی که کسی میکوشد پسماندههای ناستردنی ِماتم را جمع و جور کند و از اتاق به فضای ِشوخ و شنگ ِشبی دسامبری بیرون بریزد. این قطعه بهروشنی نشان میدهد که انگار کل ِفضای کار، پیراگیر ِیک اتاق است، ایزولاسیون ِتام و منش ِآئورایی ِکار: هالهای که چون بازنمایی ِچیزی نیست، قصه نمیگوید و آواست (نه آوای ِچیزی) و بیمعناست، در عرصهای فراختر از یک اتاق مجال ِهستن ندارد. هالهای ممنوع! هالهی شکست. هالهی امر ِنافراموشیدنی. در تکگویی ِپرتره، باید از هزارتویی تاریک گذر کرد، یکبهیک قفلها و زنجیرهایی را که خودخواسته انگار قرار یافته اند، گشود و.. تا به فضای ِآن ملودی ِشاد رسید؛ آن هم نه برای نوشیدن ِچند جرعه نوشه و لذتبری از صدای ِبکر ِبرف ِزیر پا، برای دورریختن ِخاروارهی حافظهای که تا بدینجای ِکار انباشت شده! اما نکتهی مهم، پلهها هستند؛ که نمایندهی تراز اند: از اتاق تا فضای ِبیرون، باید چند طبقه پایین آمد!...
عرصه: Betrug im Hotel Mariahilf... به پهنایی ِزور ِرخداد ِنیامده بر انتظاری که امیدهای گذشته را به خنثابودهگی ِزمان ِحال میریزند...ساعت.. بیخوابی-بهسوی-بوداپست
4. فانتزی
جهان ِLAND، جهان ِفانتزیهاست؛ فانتزمهایی البته بیرنگ و مات، تنهایی که خود را به فریب ِملودی (که میخواهد چهره-در-آنجا را به سیمای ِحاضر ِعکسینه فروکاهد) نمیسپارند، چهرههایی بیاز چشم... پیکرهای گروتسک که هیچ فیگور ِاغواگرانهای را نمیتوان بدانها برازش کرد (چون خود، شکاف و تخمدان ِمیل ِنگاه اند)، در این جهان، میل پرداخته میشود بیآنکه جایگاه ِزایش، گزارش و نشست ِآن برای گوش آشکار شود.. فانتزی ِمصیبت، کارکرد ِفانتزی بهمثابه فقدان ِدیگری را تا مرز ِلذتی فرا-ژوییسانسی میکشاند؛ این سان، هستن، از عرصهای که در آن من میتواند تهماندههای سوژهگیاش را با خود داشته باشد و ناظر باقی بماند، کنده میشود؛ بدیهیست که فانتزی، با ابراز/هستاندن ِتبعید ِهمیشهگی ِمیل، باشگاه ِتاناتوس است، با این حال، فانتزی ِمصیبت – چنانکه در این موسیقی هشته میشود – شور ِمانده در واپسین لمحههای گزارش ِمیل در حدود ِزیستنی ِرانهی مرگ را میسوزاند و از آن نوعی لذت ِپسا-مرگی، گونهای اشتیاق (که در سپهر ِاستتیک ِویرانهها، در شکست، و در نوشتار هست) را فرامیخواند. در اینجا، دیگر ابژهی میل (که خود شکل ِآهنجیده و ترافراختهی ابژهی ملموس است) در فراگردی دیگر، که بیرون از اقتصاد ِلیبیدو قرار دارد، بار ِدیگر متعالی میشود. ابژهی صغیر، مات و هالهگون ِخاطره: نگاشتی از یک چشم یا گلپر ِخشکیدهی گل ِسرخی که هدیه داده شده، مثال ِخوبی از چنین ابژهایست. فضای ِاین ابژه، دورتر از فضای ِابژهی میل میرود، بهگونهای که ابژهی صغیر، حتا در خیالپردازی هم تن به بازسازی نمیدهد. به زبان ِفنیتر، در اینجا از "مادر" خبری نیست؛ نه ابژهی میل ِهمیشهازدسترفتهای وجود دارد، و نه شوری که بتوان به آن چسبید و کت ِژندهی میل را بدان آویخت... ورای ِسویهی تبادلی ِحوزهی نمادین.
5.تصویر-آوا (یا "ناتصویر-ناآوا")
در اندیشیدن به نسبت ِتصویر و آوا، ما با دیالکتیک میان ِامر ِانتزاعی و امر ِانضمامی طرف ایم. تصویر – نه به معنای نمود یا بازنموده، به معنای ِدال – پیشآورندهی مناسبتی درونذهنی میان ِایده و اشتیاق ماست، اشتیاق ِما به برپایی ِشکل و قراریابی ِفرمالیسم ِملموسی که بتوان نقشینهی تصویر را در آن بازیافت، نشان داد و سایید.. از طرفی، آوا – باز، اینبار، نه بهمعنای ِاشارتگر یا دال! به معنای ِصدای ِناب و بیمعنا {یا دست ِکم، صدایی معنازدوده و نامناپذیر} که اساسا ًدر بیگانهگیاش با جهان ِشکلمند ِشنیدمان، در حاشیه، در افزونهی ضرور ِمتن و در گوشه و در فاصله هست میشود – مادیت ِتام است، تنومندی ِحاد، چیزی دربرگیرنده و سترگ که بهطرزی ناگواردنی گواراست...
تلاش برای انگار کردن ِتصاویر، از گدار ِتجربهی اصیلی میگذرد که زیستناش جز در بستر ِریطوریقای ِموسیقیایی، ممکن نیست. زبان ِاین تصاویر، زبان-آواست.
پیوست ِچنین آوایی، تصویر و قاب ِچنان تصویری آواست. موسیقی ِLAND، فرآورندهی چنین سازمانیست. با این که Cinemtaic Dark Ambient شاید بهترین عنوانی باشد که بتوان به ژانر ِکار سوار کرد، اما، آشکارا، در کار، تصاویر ِآینده هیچ با تصاویر ِدیداری همنهشت نمیشوند.. تصویر،در اینجا، چیزیست که از حد ِیک موضوع، یک بستار میگذرد (و درست به همین خاطر دیدنی نیست، چون در این جا بُهت ِموسیقیایی بهجای خیرهگی مینشیند: بُهتی بیرون از هستی ِچشم در عوض ِچشم ِمبهوت: شکافی میلگزار بهجای ِشکاف ِمیلگیر که تجربه از میان ِتراوش ِآوا در مغاک ِآن زیسته میشود.)
6. خاطره / نا-من
در اتاق ِپُرقاب و عکس ِLAND ، اشتیاقی به عکاسی و قابسازی نمیماند... اشتیاق، همان پردازش ِبهت در سرسرای ِآوا-ایماژ ِموسیقی ِزبر-تصویریست. چارچوب ِارضا از نمایش و دیدن به بُهت ِشناور ِنوشتن و "رفتن" فر-میگردد. شادی ِنیوشنده در این اتاق، شادی ِدشخواریست: از یک سو، دیوارهایی پُرپوشیده از عکسهای گذشته و تن ِخاطره، از دیگرسو، فضایی آگنیده از رایحهی نافراموشیدن، از لمیدن بیاز تنآسایی، از نشستن و خیرهگی به هالهی سستگری که گوشیدن را به نگریستن و نگریستن را به نیوشیدن گرده میدهد و مایهی خطربار ِسرشتین ِهر نیوشیدن(؟) را تا سرحد ِتلاشی ِحافظه پی میجوید. بُهتی که سهماش، از بیم ِخیرهگی در آینه، از آیین ِآینه، از خود-هراسی ِناگزیر ِسوژه، از بیم از من، و البته از من، میگذرد!
برای شافع
۱۳۸۵ بهمن ۲۲, یکشنبه
نوشتهی زیر ترجمهی بخشیست از کتاب ِ"گذرواژهها" نگاشتهی ژان بودریار
ارزش
مشخصا ً ارزش رابطهی تنگاتنگی با ابژه دارد، اما آن چه من در این جا بدان میپردازم معنای ِمحدودتری از ارزش است که با بنیانهای تولید و بازار، یعنی کاربرد-ارزش و مبادله-ارزش در ارتباط است. در ابتدا در نظرم کاربرد-ارزش و مبادله-ارزش، و دیالکتیک قراریافته میان ِاین دو، سازهای عقلانی را میساختند که امکان ِتسویهی ارزش و فرآوردن ِمعادلی برای آن که بتواند معنا و توجیه ِمبادله را از بین ببرد، پذیرا میشد. انسانشناسی دقیقا ًبه همین خاطر به میدان آمده، برای تحلیل بردن ِاین مفاهیم و فسردن ِایدئولوژی بازار، بازاری که به این سادهگیها نمیتوان آن را به عنوان ِواقعیت در نظر گرفت، بازار بهمثابه ایدئولوژی. انسانشناسی، بهگونهای ما را به جامعهها و فرهنگها نزدیک میکند بهطوریکه در آن مفهومی به نام ِارزش چنانکه ما فهمیدهایم اساسا ًوجود ندارد، بهطوریکه چیزها دیگر هرگز مستقیما ًبا یکدیگر مبادله نمیشوند، بلکه از رهگذر ِعامل میانجیگرایانهی نوعی استعلا، از طریق ِشکلی از انتزاع، مبادله میشوند.
در کنار ِارزش ِکالایی، ارزشهای ِاخلاقی زیباییشناختی هم وجود دارد که به نوبهی خود از طریق ایجاد ِنوعی تقابل و تضاد میان ِخیر و شر، و زشت و زیبا به پیش کشیده میشوند... به نظرم میآمد که همیشه امکان ِانتشار و گردش ِچیزها بهگونهای متفاوت {از آنچه در واقع هستند} وجود دارد، و درواقع فرهنگهای دیگر تصویری از شکلی از سازمان را به دست میدهند که در آن استعلای ِارزش، و بههمراه ِآن استعلای ِقدرت، قرار نیافته است؛ چراکه چنان استعلایی برپایهی دستکاری و حقهبازی ِارزشها پا میگیرد. مسأله، مسألهی برانداختن ِابژه، و البته نه تنها ابژه، از مقام ِکالاوارهگیاش بود، تا از آن طریق، بیواسطهگی و بداهت، آن بیخردی و بیشعوری ِنابی که قیمت نمیپذیرد، را بدان بازگرداند. در رویارویی با چیزها، چه ارزشمند باشند و چه بیبها، ما همیشه با امری طرف ایم که به معنای عمیق ِکلمه، خود را به ارزیابی نمیسپارد. مبادلهای که در این زمینه عملی میشود بر پایهی بنیانهایی عمل میکند که دیگر وابسته به نظم ِتضاد، نظم ِحاکم بر سیستم ِارزشها، نیستند، بلکه استوار بر نوعی معاهده، نوعی میثاق (pact) اند. تفاوتی ژرف میان ِقرارداد، که توافقی تجریدی میان ِدو شرط یا دو فرد است، با میثاق، که رابطهای دوگانه و دسیسهآمیز است، وجود دارد. تصویری از این امر را میتوانیم در وجوه ِزبان ِشاعرانه دریابیم که در آنها مبادلهی واژهها، و تبادل ِشدت ِلذتی که میبخشند، در جایی بیرون از قلمروی ِرمزگشاییشان شکل میگیرد؛ فرای آن که برحسب ِ"ارزش ِمعنایی" عمل کنند. در مورد ِابژهها و افراد نیز وضع به همین گونه است. از این نگرگاه، میتوان پیوندی میان سیستم ِارزش و قلمروی ِاستعلایی ِشکلگرفته از آن برقرار کرد. با توسل به معنا، فرد میتواند سالار ِزبان شود، بر رابطه سروَری کند (حتا اگر سخن و کموکیفاش بهواسطهی سلطهی چنین گفتمانی به بازی گرفته شوند)، همینسان، برپایهی ارزش ِبازار است که فرد میتواند ارباب ِبازار شود؛ همینطور بر اساس ِتفاوت میان ارزشهای خیر و شر است که تعالی ِاخلاقی پا پیش میگذارد... تمام ِقدرتها اینچنین بر اًس ِارزش پا مییابند. شاید آرمانشهرگرا ادعا کند که از ارزش فراتر میرود، اما این {دعوی} هم خود آرمانی دستاندرکار است، پویشیست برای فهم ِعملکرد ِرادیکال ِچیزها.
واقعیت این است که مطالعهی ارزش عملی بغرنج است: درحالیکه ارزش ِکالایی را میتوان فهمید، ارزش ِنشانهای، سیال و فرار است، در بزنگاهی وامیپاشد و سوسو میزند. در جایی که چیزها همهگی در مکر و نیرنگ غرق میشوند، آیا ما هنوز میتوانیم بپنداریم که در جهان ِارزش به سر میبریم، یا این که نه، اصلا ًدر وانمودهاش نفس میکشیم؟
شاید ما تا به حال همیشه با اخلاقی دوگانه سروکار داشتهایم... میگویند که از یک سو قلمرویی اخلاقی وجود دارد، که همان قلمروی ِمبادلهی کالایی است، و از سوی دیگر قلمرویی غیراخلاقی هست و آن همانا عرصهی بازی است، جایی که در آن تنها رویدادهای بازی و ظهور ِقواعد ِمشترک اهمیت دارند. به اشتراک گذاشتن ِقواعد امری بهکلی متفاوت از ارجاعدادن به میزانی همهگانی و ترازی عمومی است؛ برای این که کسی بتواند بازی کند، میبایست تماما ًدرگیر ِبازی شود. اینسان، رابطهی موجود میان ِمشترکان و درگیران ِبازی هماره دراماتیکتر از مبادلهی کالاهاست. در چنین رابطهای، افراد، صرفا ًموجوداتی انتزاعی نیستند که بتوان آنها را بهجای یکدیگر جایگزین کرد، هریک با توجه به شرط ِپیروزی یا شکست، هر یک به خاطر ِزندگی یا مرگ، وضعیتی یکه {تبادلناشدنی} دارد. حتا در پیشپاافتادهترین صورتها، وضع و شرایطی که بازی به ما تحمیل میکند متفاوت از شیوهی تحمیلشده از سوی ِمبادله است. بله، این واژه مبهمتر از این حرفهاست، بهتر است از مبادلهی نمادین صحبت کنیم.
ارزش
مشخصا ً ارزش رابطهی تنگاتنگی با ابژه دارد، اما آن چه من در این جا بدان میپردازم معنای ِمحدودتری از ارزش است که با بنیانهای تولید و بازار، یعنی کاربرد-ارزش و مبادله-ارزش در ارتباط است. در ابتدا در نظرم کاربرد-ارزش و مبادله-ارزش، و دیالکتیک قراریافته میان ِاین دو، سازهای عقلانی را میساختند که امکان ِتسویهی ارزش و فرآوردن ِمعادلی برای آن که بتواند معنا و توجیه ِمبادله را از بین ببرد، پذیرا میشد. انسانشناسی دقیقا ًبه همین خاطر به میدان آمده، برای تحلیل بردن ِاین مفاهیم و فسردن ِایدئولوژی بازار، بازاری که به این سادهگیها نمیتوان آن را به عنوان ِواقعیت در نظر گرفت، بازار بهمثابه ایدئولوژی. انسانشناسی، بهگونهای ما را به جامعهها و فرهنگها نزدیک میکند بهطوریکه در آن مفهومی به نام ِارزش چنانکه ما فهمیدهایم اساسا ًوجود ندارد، بهطوریکه چیزها دیگر هرگز مستقیما ًبا یکدیگر مبادله نمیشوند، بلکه از رهگذر ِعامل میانجیگرایانهی نوعی استعلا، از طریق ِشکلی از انتزاع، مبادله میشوند.
در کنار ِارزش ِکالایی، ارزشهای ِاخلاقی زیباییشناختی هم وجود دارد که به نوبهی خود از طریق ایجاد ِنوعی تقابل و تضاد میان ِخیر و شر، و زشت و زیبا به پیش کشیده میشوند... به نظرم میآمد که همیشه امکان ِانتشار و گردش ِچیزها بهگونهای متفاوت {از آنچه در واقع هستند} وجود دارد، و درواقع فرهنگهای دیگر تصویری از شکلی از سازمان را به دست میدهند که در آن استعلای ِارزش، و بههمراه ِآن استعلای ِقدرت، قرار نیافته است؛ چراکه چنان استعلایی برپایهی دستکاری و حقهبازی ِارزشها پا میگیرد. مسأله، مسألهی برانداختن ِابژه، و البته نه تنها ابژه، از مقام ِکالاوارهگیاش بود، تا از آن طریق، بیواسطهگی و بداهت، آن بیخردی و بیشعوری ِنابی که قیمت نمیپذیرد، را بدان بازگرداند. در رویارویی با چیزها، چه ارزشمند باشند و چه بیبها، ما همیشه با امری طرف ایم که به معنای عمیق ِکلمه، خود را به ارزیابی نمیسپارد. مبادلهای که در این زمینه عملی میشود بر پایهی بنیانهایی عمل میکند که دیگر وابسته به نظم ِتضاد، نظم ِحاکم بر سیستم ِارزشها، نیستند، بلکه استوار بر نوعی معاهده، نوعی میثاق (pact) اند. تفاوتی ژرف میان ِقرارداد، که توافقی تجریدی میان ِدو شرط یا دو فرد است، با میثاق، که رابطهای دوگانه و دسیسهآمیز است، وجود دارد. تصویری از این امر را میتوانیم در وجوه ِزبان ِشاعرانه دریابیم که در آنها مبادلهی واژهها، و تبادل ِشدت ِلذتی که میبخشند، در جایی بیرون از قلمروی ِرمزگشاییشان شکل میگیرد؛ فرای آن که برحسب ِ"ارزش ِمعنایی" عمل کنند. در مورد ِابژهها و افراد نیز وضع به همین گونه است. از این نگرگاه، میتوان پیوندی میان سیستم ِارزش و قلمروی ِاستعلایی ِشکلگرفته از آن برقرار کرد. با توسل به معنا، فرد میتواند سالار ِزبان شود، بر رابطه سروَری کند (حتا اگر سخن و کموکیفاش بهواسطهی سلطهی چنین گفتمانی به بازی گرفته شوند)، همینسان، برپایهی ارزش ِبازار است که فرد میتواند ارباب ِبازار شود؛ همینطور بر اساس ِتفاوت میان ارزشهای خیر و شر است که تعالی ِاخلاقی پا پیش میگذارد... تمام ِقدرتها اینچنین بر اًس ِارزش پا مییابند. شاید آرمانشهرگرا ادعا کند که از ارزش فراتر میرود، اما این {دعوی} هم خود آرمانی دستاندرکار است، پویشیست برای فهم ِعملکرد ِرادیکال ِچیزها.
واقعیت این است که مطالعهی ارزش عملی بغرنج است: درحالیکه ارزش ِکالایی را میتوان فهمید، ارزش ِنشانهای، سیال و فرار است، در بزنگاهی وامیپاشد و سوسو میزند. در جایی که چیزها همهگی در مکر و نیرنگ غرق میشوند، آیا ما هنوز میتوانیم بپنداریم که در جهان ِارزش به سر میبریم، یا این که نه، اصلا ًدر وانمودهاش نفس میکشیم؟
شاید ما تا به حال همیشه با اخلاقی دوگانه سروکار داشتهایم... میگویند که از یک سو قلمرویی اخلاقی وجود دارد، که همان قلمروی ِمبادلهی کالایی است، و از سوی دیگر قلمرویی غیراخلاقی هست و آن همانا عرصهی بازی است، جایی که در آن تنها رویدادهای بازی و ظهور ِقواعد ِمشترک اهمیت دارند. به اشتراک گذاشتن ِقواعد امری بهکلی متفاوت از ارجاعدادن به میزانی همهگانی و ترازی عمومی است؛ برای این که کسی بتواند بازی کند، میبایست تماما ًدرگیر ِبازی شود. اینسان، رابطهی موجود میان ِمشترکان و درگیران ِبازی هماره دراماتیکتر از مبادلهی کالاهاست. در چنین رابطهای، افراد، صرفا ًموجوداتی انتزاعی نیستند که بتوان آنها را بهجای یکدیگر جایگزین کرد، هریک با توجه به شرط ِپیروزی یا شکست، هر یک به خاطر ِزندگی یا مرگ، وضعیتی یکه {تبادلناشدنی} دارد. حتا در پیشپاافتادهترین صورتها، وضع و شرایطی که بازی به ما تحمیل میکند متفاوت از شیوهی تحمیلشده از سوی ِمبادله است. بله، این واژه مبهمتر از این حرفهاست، بهتر است از مبادلهی نمادین صحبت کنیم.
۱۳۸۵ بهمن ۱۷, سهشنبه
نوشتهی زیر ترجمهی بخشیست از کتاب ِ"گذرواژهها" نگاشتهی ژان بودریار
اندیشه
جهان ما را میاندیشد، اما این مای ایم که چنین میاندیشیم {که جهان ما را میاندیشد}... اندیشه، درحقیقت، صورتی دوگانه است: نه آن صورت ِخاص ِسوژهی منفرد، صورتی مشترک میان ِما و جهان: ما قادر به اندیشیدن ِجهان نیستیم، چون جایی، بهگونهای، جهان در حال ِاندیشیدن به ماست. چیزی که ما اکنون داریم، دیگر یک سوژه-اندیشه نیست، اندیشهای که با قرارگرفتن بیرون از ابژهاش، نظمی را به آن تحمیل میکند، اندیشهای که ابژه را در فاصله نگه میدارد. شاید اصلا ًچنین وضعیتی هیچگاه وجود نداشته است. بدون ِتردید، این وضعیت، نمایندهی عقل ِتحمیلگریست که بهطرز ِشگفتآوری مقبولیتی فراگیر یافته. اما اکنون وضعیت کمی فرق کرده: جهان، جلوههایاش، و ابژه در حال ترکیدن اند. ابژه، که ما میکوشیدیم تا در نوعی انفعال و بیکنشی ِتحلیل مهار-اش کنیم، گرم ِکینستانی است... من بهشدت طرف دار ِایدهی این انتقام ام، این اثر متقابل و تلافیجویانه که ما را وامیدارد تا بدان توجه کنیم و به حساباش آوریم. در اینجاست که سر-و-کلهی عدم ِقطعیت پیدا میشود. اما بهراستی آیا عدم ِقطعیت را اندیشه به جهان تزریق میکند؟ شاید این مسئله تا ابد مکتوم بماند؛ اما واقعیت این است که سستشدن ِثبات ِسوژهی اندیشا، و پایبست ِفلسفهی غربیمان، و آگاهی از مبادلهی نمادین میان ِجهان و اندیشه، همهگی در حال ِبیثباتکردن ِگفتمانهای مربوط به نظم و عقلانیکردن، از جمله گفتمان ِعلمی، اند. اندیشه، بار ِدیگر به جهان-اندیشه تبدیل میشود، دیگر هیچ قلمرویی که بتوان بر آن نوعی سالاری ِتحلیلی را عرضه کرد و به رخ کشاند، وجود ندارد. به نظر ِمن اگر وضعیت ِجهان ناسازواره، مبهم، بییقین، تصادفی و واگشتپذیر است، ما باید بهدنبال ِاندیشهای باشیم که خود ناسازواره است. اگر قرار است اندیشه تأثیری بر جهان داشته باشد، ناگزیر باید با تصویر ِجهان همخوان باشد. اندیشهی ابژکتیو برای آن تصویر ِجهان که ما در پی ِدرک ِآن ایم، بهکلی نابسنده است.
ما باید در پی ِبازیافتن ِنوعی رخداد-اندیشه باشیم، چیزی که بتواند عدم ِقطعیت را در مقام ِیک اصل، و مبادلهی ناممکن را بهمثابه یک قاعده بپذیراند؛ چیزی که نه با حقیقت مبادله میگردد و نه دربرابر ِواقعیت تعویض میشود. این چیز ِدیگری است، چیزی که معماگونه باقی میماند. اما این اندیشه چگونه میتواند بی آنکه سالاری در معنا و مفهوم را مطالبه کند، شناور در جریان ِسیال ِنمودها و نه چسبیده و مقید به حقیقت، قراریاب شود؟ اصل ِمبادلهی ناممکن، اصلی که، به نظر ِمن، اندیشه باید به حساباش آورد، اندیشه باید عدم ِقطعیت را در حکم ِقاعدهی بازی به شمار آورد. اما میبایست به خاطر داشت که این بازی هیچ نتیجه و هیچ فرجامی ندارد؛ ابن بازی در شکل ِنهایی ِوهم – یعنی به قمارکشیدن ِهمه چیز – حتا خود را نیز به بازی میگیرد.
نظم ِچیزها، نظم ِنمودها، را دیگر نمیتوان به حساب ِسوژهی دانش یا هر سوژهی دیگری گذاشت. من هواخواه ِ اندیشهی پارادوکسیکال و اغواگر هستم – البته به شرطی که اغوا را دستکاری و دغلکاریای که به سادهسازی و یکدستشدهگی میانجامد تلقی نکنیم، اغوا به منزلهی چرخش(détourment) ِهمانستی، به منزلهی گشت ِهستی.
اندیشه {دبگر} از رهگذر ِشناسایی و همانندسازی ِچیزها عمل نمیکند، برخلاف ِاندیشهی عقلانی، بلکه بنا بر نا-همانندسازی، و بیرون از حوزهی شناسایی براساس ِاغوای ِچیزها عمل میکند؛ بدین معنا که اندیشه، با وجود گرایش ِخیالیاش به یکدستکردن ِجهان ازطریق ِکنترل و تحمیل ِنامو اقتدار ِخود، بر اساس ِچرخش و گشت چیزها عمل میکند.
این نوع اندیشه یک مأمور مخفی (agent provocateur) است: وهم را با وهم اداره میکند و پیش میبرد. من مدعی نیستم که این ایده همهجا صادق است؛ چه بسا باید دو سطح از اندیشه را در نظر بگیریم: اندیشهی علی و عقلانی متناظر با جهان ِنیوتنی که در آن زندهگی میکنیم؛ و دیگری، سطح رادیکالتر ِاندیشه که شاید بتوان گفت بخشی از تقدیر ِرازناک ِجهان است، نوعی راهبرد ِخطیر و خطربار.
{Baudrillard,Jean. "Passwords". Chris Turner (trans). Verso pub. pp 84-88}
اندیشه
جهان ما را میاندیشد، اما این مای ایم که چنین میاندیشیم {که جهان ما را میاندیشد}... اندیشه، درحقیقت، صورتی دوگانه است: نه آن صورت ِخاص ِسوژهی منفرد، صورتی مشترک میان ِما و جهان: ما قادر به اندیشیدن ِجهان نیستیم، چون جایی، بهگونهای، جهان در حال ِاندیشیدن به ماست. چیزی که ما اکنون داریم، دیگر یک سوژه-اندیشه نیست، اندیشهای که با قرارگرفتن بیرون از ابژهاش، نظمی را به آن تحمیل میکند، اندیشهای که ابژه را در فاصله نگه میدارد. شاید اصلا ًچنین وضعیتی هیچگاه وجود نداشته است. بدون ِتردید، این وضعیت، نمایندهی عقل ِتحمیلگریست که بهطرز ِشگفتآوری مقبولیتی فراگیر یافته. اما اکنون وضعیت کمی فرق کرده: جهان، جلوههایاش، و ابژه در حال ترکیدن اند. ابژه، که ما میکوشیدیم تا در نوعی انفعال و بیکنشی ِتحلیل مهار-اش کنیم، گرم ِکینستانی است... من بهشدت طرف دار ِایدهی این انتقام ام، این اثر متقابل و تلافیجویانه که ما را وامیدارد تا بدان توجه کنیم و به حساباش آوریم. در اینجاست که سر-و-کلهی عدم ِقطعیت پیدا میشود. اما بهراستی آیا عدم ِقطعیت را اندیشه به جهان تزریق میکند؟ شاید این مسئله تا ابد مکتوم بماند؛ اما واقعیت این است که سستشدن ِثبات ِسوژهی اندیشا، و پایبست ِفلسفهی غربیمان، و آگاهی از مبادلهی نمادین میان ِجهان و اندیشه، همهگی در حال ِبیثباتکردن ِگفتمانهای مربوط به نظم و عقلانیکردن، از جمله گفتمان ِعلمی، اند. اندیشه، بار ِدیگر به جهان-اندیشه تبدیل میشود، دیگر هیچ قلمرویی که بتوان بر آن نوعی سالاری ِتحلیلی را عرضه کرد و به رخ کشاند، وجود ندارد. به نظر ِمن اگر وضعیت ِجهان ناسازواره، مبهم، بییقین، تصادفی و واگشتپذیر است، ما باید بهدنبال ِاندیشهای باشیم که خود ناسازواره است. اگر قرار است اندیشه تأثیری بر جهان داشته باشد، ناگزیر باید با تصویر ِجهان همخوان باشد. اندیشهی ابژکتیو برای آن تصویر ِجهان که ما در پی ِدرک ِآن ایم، بهکلی نابسنده است.
ما باید در پی ِبازیافتن ِنوعی رخداد-اندیشه باشیم، چیزی که بتواند عدم ِقطعیت را در مقام ِیک اصل، و مبادلهی ناممکن را بهمثابه یک قاعده بپذیراند؛ چیزی که نه با حقیقت مبادله میگردد و نه دربرابر ِواقعیت تعویض میشود. این چیز ِدیگری است، چیزی که معماگونه باقی میماند. اما این اندیشه چگونه میتواند بی آنکه سالاری در معنا و مفهوم را مطالبه کند، شناور در جریان ِسیال ِنمودها و نه چسبیده و مقید به حقیقت، قراریاب شود؟ اصل ِمبادلهی ناممکن، اصلی که، به نظر ِمن، اندیشه باید به حساباش آورد، اندیشه باید عدم ِقطعیت را در حکم ِقاعدهی بازی به شمار آورد. اما میبایست به خاطر داشت که این بازی هیچ نتیجه و هیچ فرجامی ندارد؛ ابن بازی در شکل ِنهایی ِوهم – یعنی به قمارکشیدن ِهمه چیز – حتا خود را نیز به بازی میگیرد.
نظم ِچیزها، نظم ِنمودها، را دیگر نمیتوان به حساب ِسوژهی دانش یا هر سوژهی دیگری گذاشت. من هواخواه ِ اندیشهی پارادوکسیکال و اغواگر هستم – البته به شرطی که اغوا را دستکاری و دغلکاریای که به سادهسازی و یکدستشدهگی میانجامد تلقی نکنیم، اغوا به منزلهی چرخش(détourment) ِهمانستی، به منزلهی گشت ِهستی.
اندیشه {دبگر} از رهگذر ِشناسایی و همانندسازی ِچیزها عمل نمیکند، برخلاف ِاندیشهی عقلانی، بلکه بنا بر نا-همانندسازی، و بیرون از حوزهی شناسایی براساس ِاغوای ِچیزها عمل میکند؛ بدین معنا که اندیشه، با وجود گرایش ِخیالیاش به یکدستکردن ِجهان ازطریق ِکنترل و تحمیل ِنامو اقتدار ِخود، بر اساس ِچرخش و گشت چیزها عمل میکند.
این نوع اندیشه یک مأمور مخفی (agent provocateur) است: وهم را با وهم اداره میکند و پیش میبرد. من مدعی نیستم که این ایده همهجا صادق است؛ چه بسا باید دو سطح از اندیشه را در نظر بگیریم: اندیشهی علی و عقلانی متناظر با جهان ِنیوتنی که در آن زندهگی میکنیم؛ و دیگری، سطح رادیکالتر ِاندیشه که شاید بتوان گفت بخشی از تقدیر ِرازناک ِجهان است، نوعی راهبرد ِخطیر و خطربار.
{Baudrillard,Jean. "Passwords". Chris Turner (trans). Verso pub. pp 84-88}
۱۳۸۵ بهمن ۱۶, دوشنبه
مستنوشت
{شمالسو}
پدرود بر سنگ که من بر تماشایاش میمیرم؛ تا در کنج، سفرهی شکوفه بگشایم...
Без спирта не будет северной земли
در میانگاه ِنغمه، میپاشم...
Здесь я воля, котор нужно умереть
تاو و آفرند نا-گفته بمانند، پرچم که ماه دارد که برایاش ذوق زند و نظرگیر شود... صفیر اگر هست، تبیرهی شوخ ِجادوی زمانی دیگر است.. بد میخوانی اگر کش دارد، که چیزی نمیشنوم مگر ضرب ِدرخت ِبیخاطری: سحر-اش مانده بر عصر ِتنها.
вздох глубокомысленный
تاژ ِسرد بر گونه، سفر و ایدهی پژواک ِسای-ه
Самостоятельно слышит
۱۳۸۵ بهمن ۱۳, جمعه
مستنوشت
{از گرمای ِآن نوش-بوسه تا گرمای این نوش-دوده فضای سردیست که عصیان ِواژههایاش ریز ریز میشکند:}
بر پرچم ِدور است ندای ِبیرنگ، بیاز خط که من ماده بر آن راست نشانم و بیازچوب که دیگری بر آن وشته گزارد: ندا-رگ، رعشهای که رقیمهاش را رُکن ِدیوار ِآرام کردهاند، دیوار خونی شد... من دژکام ِرقت ِهراک-از-رهن ام... دوستکامی گرودادن است تا هُش ِدیوار نوا گیرد از خون ِناستاندنی.
دو خط بر ظرف، حلقه میشوند: سلسله که کوش ِچشم را بازیچهی دَوار میکند.
و آنجا که بارقهی نخستین ِابرینهی بیم رنگ میبازد به شاد-باد-یاد ِ سیب ِحنجرهی اسبی که بر سرهگی داغ ِراخ زمستانی میراند، دو نخل از داغستان ِبرزخ ِماضی میآورم، و دو ظرف داغدیدهی یال ِمادیان ِمرده، بههم، ضرباهنگ ِحالام میشوند، دو نخل در یک ظرف و ظرف ِدیگر بارگیر ِگرانی ِسراب ِدو نخل... شیرهی داغ ِدو مادی سوده بر دیوارهی یک ظرف و بر ظرف ِدیگر خون ِسراب، بههم نوشا درمان ِالتهاب ِحال...
انگشتال است گشتالت ِمغزی... و ضرور ِعقاقیر بر تن برناگذشتنی... زیرزیرک، سنگی تن میآورد، سنگی نهاسیر در قاب ِزنگی، عصیرانه، عریان با پوستی بیختهی افسون ِعصرانه که عشقاش فسوسیدن ِ مغز است، برمیآید، بر وسط مینشیند.. بازی ِتماشا بر زمین ِعقیق
---
- شنها و شلجمیهایات کو و گرهشان تا گرهی من به طوق ِلحظه... کو؟
رواق: رواج نیست دارنده از داراییاش بگوید.. حرفی نیست.. از رُوات بپرسید اگر گوش ِرمیمشان را تاو ِشنودن باشد...
اِسپَرَمی از گذشته در کف دست رو به روضهی گوشهاش دم میدهم: میلرزد از کیف و اشارت میدهد به زاویهای مخروب از فراموشیدهگی که دستور ِنوشیدن ِدرست را بر آن نوشته اند.
اشتراک در:
پستها (Atom)