نوشتهی زیر ترجمهی بخشیست از کتاب ِ"گذرواژهها" نگاشتهی ژان بودریار
اندیشه
جهان ما را میاندیشد، اما این مای ایم که چنین میاندیشیم {که جهان ما را میاندیشد}... اندیشه، درحقیقت، صورتی دوگانه است: نه آن صورت ِخاص ِسوژهی منفرد، صورتی مشترک میان ِما و جهان: ما قادر به اندیشیدن ِجهان نیستیم، چون جایی، بهگونهای، جهان در حال ِاندیشیدن به ماست. چیزی که ما اکنون داریم، دیگر یک سوژه-اندیشه نیست، اندیشهای که با قرارگرفتن بیرون از ابژهاش، نظمی را به آن تحمیل میکند، اندیشهای که ابژه را در فاصله نگه میدارد. شاید اصلا ًچنین وضعیتی هیچگاه وجود نداشته است. بدون ِتردید، این وضعیت، نمایندهی عقل ِتحمیلگریست که بهطرز ِشگفتآوری مقبولیتی فراگیر یافته. اما اکنون وضعیت کمی فرق کرده: جهان، جلوههایاش، و ابژه در حال ترکیدن اند. ابژه، که ما میکوشیدیم تا در نوعی انفعال و بیکنشی ِتحلیل مهار-اش کنیم، گرم ِکینستانی است... من بهشدت طرف دار ِایدهی این انتقام ام، این اثر متقابل و تلافیجویانه که ما را وامیدارد تا بدان توجه کنیم و به حساباش آوریم. در اینجاست که سر-و-کلهی عدم ِقطعیت پیدا میشود. اما بهراستی آیا عدم ِقطعیت را اندیشه به جهان تزریق میکند؟ شاید این مسئله تا ابد مکتوم بماند؛ اما واقعیت این است که سستشدن ِثبات ِسوژهی اندیشا، و پایبست ِفلسفهی غربیمان، و آگاهی از مبادلهی نمادین میان ِجهان و اندیشه، همهگی در حال ِبیثباتکردن ِگفتمانهای مربوط به نظم و عقلانیکردن، از جمله گفتمان ِعلمی، اند. اندیشه، بار ِدیگر به جهان-اندیشه تبدیل میشود، دیگر هیچ قلمرویی که بتوان بر آن نوعی سالاری ِتحلیلی را عرضه کرد و به رخ کشاند، وجود ندارد. به نظر ِمن اگر وضعیت ِجهان ناسازواره، مبهم، بییقین، تصادفی و واگشتپذیر است، ما باید بهدنبال ِاندیشهای باشیم که خود ناسازواره است. اگر قرار است اندیشه تأثیری بر جهان داشته باشد، ناگزیر باید با تصویر ِجهان همخوان باشد. اندیشهی ابژکتیو برای آن تصویر ِجهان که ما در پی ِدرک ِآن ایم، بهکلی نابسنده است.
ما باید در پی ِبازیافتن ِنوعی رخداد-اندیشه باشیم، چیزی که بتواند عدم ِقطعیت را در مقام ِیک اصل، و مبادلهی ناممکن را بهمثابه یک قاعده بپذیراند؛ چیزی که نه با حقیقت مبادله میگردد و نه دربرابر ِواقعیت تعویض میشود. این چیز ِدیگری است، چیزی که معماگونه باقی میماند. اما این اندیشه چگونه میتواند بی آنکه سالاری در معنا و مفهوم را مطالبه کند، شناور در جریان ِسیال ِنمودها و نه چسبیده و مقید به حقیقت، قراریاب شود؟ اصل ِمبادلهی ناممکن، اصلی که، به نظر ِمن، اندیشه باید به حساباش آورد، اندیشه باید عدم ِقطعیت را در حکم ِقاعدهی بازی به شمار آورد. اما میبایست به خاطر داشت که این بازی هیچ نتیجه و هیچ فرجامی ندارد؛ ابن بازی در شکل ِنهایی ِوهم – یعنی به قمارکشیدن ِهمه چیز – حتا خود را نیز به بازی میگیرد.
نظم ِچیزها، نظم ِنمودها، را دیگر نمیتوان به حساب ِسوژهی دانش یا هر سوژهی دیگری گذاشت. من هواخواه ِ اندیشهی پارادوکسیکال و اغواگر هستم – البته به شرطی که اغوا را دستکاری و دغلکاریای که به سادهسازی و یکدستشدهگی میانجامد تلقی نکنیم، اغوا به منزلهی چرخش(détourment) ِهمانستی، به منزلهی گشت ِهستی.
اندیشه {دبگر} از رهگذر ِشناسایی و همانندسازی ِچیزها عمل نمیکند، برخلاف ِاندیشهی عقلانی، بلکه بنا بر نا-همانندسازی، و بیرون از حوزهی شناسایی براساس ِاغوای ِچیزها عمل میکند؛ بدین معنا که اندیشه، با وجود گرایش ِخیالیاش به یکدستکردن ِجهان ازطریق ِکنترل و تحمیل ِنامو اقتدار ِخود، بر اساس ِچرخش و گشت چیزها عمل میکند.
این نوع اندیشه یک مأمور مخفی (agent provocateur) است: وهم را با وهم اداره میکند و پیش میبرد. من مدعی نیستم که این ایده همهجا صادق است؛ چه بسا باید دو سطح از اندیشه را در نظر بگیریم: اندیشهی علی و عقلانی متناظر با جهان ِنیوتنی که در آن زندهگی میکنیم؛ و دیگری، سطح رادیکالتر ِاندیشه که شاید بتوان گفت بخشی از تقدیر ِرازناک ِجهان است، نوعی راهبرد ِخطیر و خطربار.
{Baudrillard,Jean. "Passwords". Chris Turner (trans). Verso pub. pp 84-88}
اندیشه
جهان ما را میاندیشد، اما این مای ایم که چنین میاندیشیم {که جهان ما را میاندیشد}... اندیشه، درحقیقت، صورتی دوگانه است: نه آن صورت ِخاص ِسوژهی منفرد، صورتی مشترک میان ِما و جهان: ما قادر به اندیشیدن ِجهان نیستیم، چون جایی، بهگونهای، جهان در حال ِاندیشیدن به ماست. چیزی که ما اکنون داریم، دیگر یک سوژه-اندیشه نیست، اندیشهای که با قرارگرفتن بیرون از ابژهاش، نظمی را به آن تحمیل میکند، اندیشهای که ابژه را در فاصله نگه میدارد. شاید اصلا ًچنین وضعیتی هیچگاه وجود نداشته است. بدون ِتردید، این وضعیت، نمایندهی عقل ِتحمیلگریست که بهطرز ِشگفتآوری مقبولیتی فراگیر یافته. اما اکنون وضعیت کمی فرق کرده: جهان، جلوههایاش، و ابژه در حال ترکیدن اند. ابژه، که ما میکوشیدیم تا در نوعی انفعال و بیکنشی ِتحلیل مهار-اش کنیم، گرم ِکینستانی است... من بهشدت طرف دار ِایدهی این انتقام ام، این اثر متقابل و تلافیجویانه که ما را وامیدارد تا بدان توجه کنیم و به حساباش آوریم. در اینجاست که سر-و-کلهی عدم ِقطعیت پیدا میشود. اما بهراستی آیا عدم ِقطعیت را اندیشه به جهان تزریق میکند؟ شاید این مسئله تا ابد مکتوم بماند؛ اما واقعیت این است که سستشدن ِثبات ِسوژهی اندیشا، و پایبست ِفلسفهی غربیمان، و آگاهی از مبادلهی نمادین میان ِجهان و اندیشه، همهگی در حال ِبیثباتکردن ِگفتمانهای مربوط به نظم و عقلانیکردن، از جمله گفتمان ِعلمی، اند. اندیشه، بار ِدیگر به جهان-اندیشه تبدیل میشود، دیگر هیچ قلمرویی که بتوان بر آن نوعی سالاری ِتحلیلی را عرضه کرد و به رخ کشاند، وجود ندارد. به نظر ِمن اگر وضعیت ِجهان ناسازواره، مبهم، بییقین، تصادفی و واگشتپذیر است، ما باید بهدنبال ِاندیشهای باشیم که خود ناسازواره است. اگر قرار است اندیشه تأثیری بر جهان داشته باشد، ناگزیر باید با تصویر ِجهان همخوان باشد. اندیشهی ابژکتیو برای آن تصویر ِجهان که ما در پی ِدرک ِآن ایم، بهکلی نابسنده است.
ما باید در پی ِبازیافتن ِنوعی رخداد-اندیشه باشیم، چیزی که بتواند عدم ِقطعیت را در مقام ِیک اصل، و مبادلهی ناممکن را بهمثابه یک قاعده بپذیراند؛ چیزی که نه با حقیقت مبادله میگردد و نه دربرابر ِواقعیت تعویض میشود. این چیز ِدیگری است، چیزی که معماگونه باقی میماند. اما این اندیشه چگونه میتواند بی آنکه سالاری در معنا و مفهوم را مطالبه کند، شناور در جریان ِسیال ِنمودها و نه چسبیده و مقید به حقیقت، قراریاب شود؟ اصل ِمبادلهی ناممکن، اصلی که، به نظر ِمن، اندیشه باید به حساباش آورد، اندیشه باید عدم ِقطعیت را در حکم ِقاعدهی بازی به شمار آورد. اما میبایست به خاطر داشت که این بازی هیچ نتیجه و هیچ فرجامی ندارد؛ ابن بازی در شکل ِنهایی ِوهم – یعنی به قمارکشیدن ِهمه چیز – حتا خود را نیز به بازی میگیرد.
نظم ِچیزها، نظم ِنمودها، را دیگر نمیتوان به حساب ِسوژهی دانش یا هر سوژهی دیگری گذاشت. من هواخواه ِ اندیشهی پارادوکسیکال و اغواگر هستم – البته به شرطی که اغوا را دستکاری و دغلکاریای که به سادهسازی و یکدستشدهگی میانجامد تلقی نکنیم، اغوا به منزلهی چرخش(détourment) ِهمانستی، به منزلهی گشت ِهستی.
اندیشه {دبگر} از رهگذر ِشناسایی و همانندسازی ِچیزها عمل نمیکند، برخلاف ِاندیشهی عقلانی، بلکه بنا بر نا-همانندسازی، و بیرون از حوزهی شناسایی براساس ِاغوای ِچیزها عمل میکند؛ بدین معنا که اندیشه، با وجود گرایش ِخیالیاش به یکدستکردن ِجهان ازطریق ِکنترل و تحمیل ِنامو اقتدار ِخود، بر اساس ِچرخش و گشت چیزها عمل میکند.
این نوع اندیشه یک مأمور مخفی (agent provocateur) است: وهم را با وهم اداره میکند و پیش میبرد. من مدعی نیستم که این ایده همهجا صادق است؛ چه بسا باید دو سطح از اندیشه را در نظر بگیریم: اندیشهی علی و عقلانی متناظر با جهان ِنیوتنی که در آن زندهگی میکنیم؛ و دیگری، سطح رادیکالتر ِاندیشه که شاید بتوان گفت بخشی از تقدیر ِرازناک ِجهان است، نوعی راهبرد ِخطیر و خطربار.
{Baudrillard,Jean. "Passwords". Chris Turner (trans). Verso pub. pp 84-88}
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر