I. کورنوبوگِ هراشنده (خدایانِ خزندهی تنافرِ شناختی)
وارد شو کورنوبوگ!
ای ددِ خودآشام، ای درندهی احشاء، ای مسکنتِ
آغازین...
دهانهای مانده هنوز که از آن نهراشیده باشی؟
اولی پدیدار شد... سینه را به زبانِ شیشه میبافد
دومی... منظری مهیب از استخوانِ همتافته
سومی، مالک... مامِ ناخودآگاهیِ خَفتو
همزادِ سیاهِ تقدیرِ بدگُزیده
شیشه و تقدیر، همجوشانِ کیمیا
بر کورنوبوگ شکل میگیرند
اَشکالی کریه که مثالِ تخمِ مایع به هم جوش میخورند
حاصلِ ملغمهای زهسانی
خود-آشام... درندهی احشاء...
"ما موجهای گَندآب ایم فروریزنده بر پدرمان
که چشمهایاش آزگار اند، که اندامِ سترساش برانگیختهاند
دشمنِ کوری، همه چیز را حس میکنیم ما
گام برمیداریم، حاملانِ حیاتِ مکروه ایم
برکَنده از قرارِ آرامِ نیستی
فراخوانده به این خفتوی اسیر ایم ما"
اینجا... افق پاک است
کفنِ آسمان برداشته شده
ظلما دیگر تنها نیست
سپهرِ آتشاش رخنه میکند
از ابر میآید، این نورِ زهرآگین
تا کوهستانها را در ضعفی عظیم برهنه میکند
از کاواکی فراخ گذشته
جایی دور میانِ این و زمین
که، انگار، خودخواسته، دوزخآتشی ستیزنده میافکند
این هلیوس مرگِ بیفام عیان میکند
با زبانهاش که بر انعکاسِ خود میکشد
در التهابِ شیشه
همزاد میپژمرد زیرِ آنجا که تخمهاش را پراکنده
سقوط
سقوط
سقوط
ای خصمِ پررعشه و فرتوت
بدنهای تو پس میکشند، ای ضعیفِ نشانخورده
برخیز! و آنها را که از یارانات نیستند درآشام!
برخیز! خدایی کن!
کورنوبوگ هنوز باید یکی دیگر را میچشید –
گورابی انبسته از دو اچ و اُ
کوهها لرزیدند –
آسمانها گرفتند
دهشت پدیدار شد، زبانها لغزید
سو به تنآمدِ حیات!
اکسیرِ زمینی
عنصرِ آفرینش
از چشمام چون خون چکید
سه سر آورد، نُه سر، سی سر...
نیروی سیریناپذیرِ گسارِ هراشآمیز!
آنوبیس، هکاته، دیس پتر، نامتر، ست، هل، کالی،
لوسیفر...
از چه نامها گذشتی تو ای آفرینهی خلاً
بر زبان و پرماس و خون و قلمِ آدم
بس چشمها که هنوز فریبِ تو را نچشیدهاند، این روانشناسیهای
گیج
نامی میچسبانند به آنچه نمیتوانند فهمید
این قرار اما درست است...
آن سان که انسان پیر میشود، خدا هم پیر میشود!
II. نفخهی
سیاهِ وهمآلودِ تصاحب (ملغمهی کوه-چشم)
کورنوبوگ! که زبانات ششهزار!
رگی مانده هنوز که در آن نهراشیده باشی؟
آمیزههای کیمیا از درونِ منخرین، آمیخته با دودی
خروشان که از سه سر بیرون میزند...
"ایزو باریا ظموکس.. آضموظ زریماوه!"
تخمکی در ستارهای سیاه میخلد
چهرهها در رنج
منظری ست آگنده از کابوس این، که به درونام میرود...
در هر عصب!
هر رگ!
هر مایچه!
هر استخوانام!
سینهام گسیخته از بدن... و شُشهام به جای چشمها
بر نفخهی سیاهِ وهمآلودِ تصاحب میرانم!
... ذهنی فرازکشیده به سرگیجه ...
نادیدهها میبینم، جوراجور، هزاران
سازهای ست عظیم این
از سنگ و از من
نگاهبانی رنجآفرین آنجا برهنه بر تیراژه
فرامیخواند مرا..
نادیدهها میبینم، جوراجور، هزاران
کوهی ست عظیم این
از چشم و از سنگ
با قرنیهای معکوس
لاج بر تیراژه
مرا فرامیخواند..
شعاعی از نورِ سفید در جمجمهام میخلد
و از درونام کویر میهراشد
خدای ددوارِ ضلال
سو به کدامین رعبِ روانپریشی گام برمیداری؟
آوایات از زادروز مرا بیچاره کرده
با این فلسفهی سرکش
مازهای میان به قلب و شُش
که تفریح میآورد
به خلاً
پس زندهگی چه؟
قدمگاهِ تو ست، این جور لهیده، خزیده
زادآوریِ بیپایانِ تو
که خود گواهی ست بر مطایبه؟
سقم است
سرشتِ تکوینات.
نمیتواند بیمقصود باشد اینها.. همزاد سو به خلأ
گام برمیدارد
"آپریدینتس کشرتو
پویوا ماونچ، اییدیتیسی
اید ا سپرویی... نِویونوام..."
نادیدهها میبینم، جوراجور، هزاران
سازهای ست عظیم این
از سنگ و از من
از خدای معکوس
نماینده از
خلأ
و اورنگ، بیصاحب مانده
وارد شوید...
III. گرمای
نا-وجود (روانپریشانیِ بیکرانهی زایش)
"به نشانهای زغال و خاکستر نگاه کردیم
که مانده بود بر خاک، که تمام یاد بگیریم؛ این زخمها آن چه را بازمیتابنند که به آن
بازگشته اند"
...هتاد ناهت اسرو اتاف آ سی تساوراه روو
..هتاد ناهت اسرو اتاف آ سی تساوراه روو
.هتاد ناهت اسرو اتاف آ سی تساوراه روو
هتاد ناهت اسرو اتاف آ سی تساوراه روو
... ارامثگین اوالز سیهت اتنو دنوموس اب ات
تسر اسدیو ملک اهت مورف دکلاپ
افیل تنروهبا رف
سلسو سا کرام او
... دتالومیتسریو ارا
سنارگو یروسنس اسوه، اتلپماک ارا سیه اسو...
رهتاف روو نپو فُ سواو اهت ارا او...
IIII. اینجا،
به حالِ زمان (تعکیسِ یک غولِ خورشیدی)
اینجا به حالِ زمان میرسیم
کورنوبوگ، زادآوردش... ضعیف! فروکشیده! از خورشیدِ
خائن سوخته
آن چه بیش
رنج میکشد اما، بیش درمیکشد
نیایشی غریب از خورشید و زمین...
خفتوی زهسانی با سه سر، گوشهای مانده هنوز که تصاحب
نکرده باشی؟
تصاحبِ جاودان، از غرب تا شرق
خفتوی زهسانی بر سه سر، گوشهای مانده هنوز که تصاحب
نکرده باشی؟
تصاحبِ جاودانه بر زمین، از غرب تا شرق
در حاملانات زندهگی میکنی
هر یک از ما گو که رگ ایم برای زدن
این ملغمه آیا به کاهشِ رنجات کافی ست؟
وقت که استخوان و گوشت از بدن جدا میشوند
درمییابیم که رنج کمتر است در "دوزخاتش"
و کمتر
و کمتر
ای درندهی احشا، ای خودآشام،
ای خودآشام، ای درندهی احش
ای درندهی احشا، ای خودآ
ای خودآشام، ای درنده
ای درندهی احشا، ای
ای خودآشام، ای در
ای درندهی احشا،
ای خودآشام، ای
ای درندهی اح
ای خودآشام
ای درنده
ای خو
ای د
ای
ا.
برای
کاوه و مارکوف