۱۳۹۶ آذر ۲۰, دوشنبه

هود



برگردانی از Penance از Fen




زمان...
ای قاضیِ خیره‌سر، ای محقِر
ستهمت در گردشی بی‌پایان از عجز می‌بالد:
در گذرِ لحظه‌ها پوست وامی‌رود
از رمق می‌افتد بدن، سست می‌شود
سخت می‌شوند استخوان‌ها، می‌رنجند
رویاها به انحلال
امیدها به یأس،
لُبابی ست سیاهیده از ژرف‌ترینِ یأس
این جانِ نزار و ترسیده
که خیره‌گی‌ها به پس دارد، بر گداری از ویرانی و اسف
و خیره‌گی‌هاش به پیش، به شجام و پوچی

چیزها همه فرو می‌ریزند
چیزها همه وامی‌مانند
همه فرومی‌ریزند
وامی‌مانند همه...

با هر گامِ ثقیل و گران‌بار، به عقوبتِ خویش نزدیک‌تر می‌شوم
تنودها خشکیده، سَرخورده، آویخته
به تباهی کُند افتاده‌اند، و طنین دارند چون رشمه‌هایی از روده‌ی تافته
افتاده بر تخته‌ی چوبی پوسیده 

کاتدرال نمایان می‌شود... با ژخاری درنده، آزارگر، گوش‌خراش
و غریوها به پا ست، از آن‌ها که زمانی در سنگِ سردِ محراب‌ها پژواک داشتند
آن‌جا که شمایل‌های خرقه‌پوش در زهدِ شوریده غرقه بودند
و شمع‌های تقدیس در ظلمتِ خمودِ نیایش‌‌های ناشنوده‌، سوسو می‌زدند

گت‌سنگِ رواقی، با خون‌ریختی از رستگاریِ سیاه
کَفنِ عقیق‌فام که چون پوست می‌افتد
هود به ورطه‌ی خاک کشیده می‌شود
چکادِ جهنم محوگیرِ لاشه‌ی فراموشیده‌گان

جایی نیست در این جا
خفقان... طرد...

جانی نومید در هشتی‌های ملول کشان‌کشان راه می‌رود
پژواک‌ها
شمایل‌ها...
انگاره‌های محوگیر از آن چه زمانی اعلانِ کاذب می‌داد
سنگ‌ِ خارا بیخته از پژواک‌های استغاثه
هزاران رخ‌سارِ خیره به قضاوت
فوجِ شکوه‌مندِ هم‌رمزان که ایستاده اند
توتمی از تهمت
هم‌سرایه‌ای که خواب می‌توفد 
بر دلِ جانی مزین به دریغی جان‌کاه

مقصر  اسف‌زده  ترسیده
مضروبِ سنگ
پژمرنده در صومعاتِ استنطاق،
واپسین ذراتِ امیدِ مضمحل فرامی‌پاشند
و من نمی‌توانم دید آن چه را که کمین کرده در این سایه‌های دل‌گیرِ گورستانی
آن چه را که نجوا می‌پراکند از هزار تقصیراتِ گذشته 

از هزار تقصیرِ ماضی!

و دست‌های سرد پیش می‌کشند  پیچک‌وار، دل‌آزار

نامِ من غبار است
نامِ من غبار است،
و من دیگربار می‌گریزم

Zdzisław Beksiński - untitled


۱۳۹۶ آبان ۱۴, یکشنبه

Earthmover



برگردانی از Earthmover از Have a Nice Life




سرشته از سنگ اند
از زمین اند، از خون و استخوان
کوه‌ها را سرنگون می‌کنند
با آن صداهای زمین‌خراش‌شان
از ماشین‌های بزرگ استمالت می‌کنند
از آن‌ها که عاجزانه می‌خواهند
تا در دهانِ گشاده‌ی این‌ها بخوابند

فراتر از یک سمبل
بیش از آن چه طی کرده بودم
فراتر از یک سمبل
بیش از آن چه خواسته بودم

بر پشته‌های بلند پرسه می‌زنند
میان آسمان و زمین
مثلِ گل‌میخ‌های بر تاج
که ما بر پیشانی می‌پوشیم
و خواستن نیازی نیست
خاصِ آدمی‌زاد
که انگشت‌هاش بر گلوت
آن رنجی ست که چیزها همه آن را درمی‌یابند

لشکری از گالم‌ها پرسه می‌زنند، و حال
زمین‌های دل واقعیت را می‌بلعند
و تنها غبار و شن بر جای می‌گذارند
هیچ چیز آسیب نمی‌زند به آن‌ها 
هیچ چیز نمی‌خلد به زیرِ پوستِ سنگی‌شان 
و وقتی دهان‌های خاکی‌شان باز شود
چه کلمه‌هایی بیرون خواهد آمد؟ جز:
"کاش مرده بودیم ما"

Zdzisław Beksiński - Untitled

۱۳۹۶ آبان ۸, دوشنبه

خلأ را پذیرا باش


برگردانی از Embrace the Emptiness  از Evoken





زاده به ظلماست جنگل، این تابه‌همیشه‌استاده در میانِ جمع
و بر چشم‌هاش واپسین فروزِ آف‌تاب؛
بر گدارِ عشا می‌رود، به آن‌جا که هبه‌ی حیات داده‌اند
فراسوی رویاها ست جهلِ او از گذشته‌ای آ-رام

به خواست‌اش، به شب‌گیرِ بی‌پایان به خواب می‌روی
زوزه‌ها‌ی طاعونِ ایوار، خروشِ اندوه، درتنیده به غامِ طوفان، بر زمین می‌تازند
تاب‌ناک از امید است او، شاهدی ست بر نفخه‌ی طلوعی نو
و سگالی رازآمیز رخصت‌اش می‌دهد به نظاره بر آسمانِ سیاه‌پوش

تا همیشه‌ی ناسوت، از شهدِ خلود می‌نوشد او
اعصار در جست‌و‌جوی تاریک‌ترینِ مرغزار سپرده
و حال شوری مشحون از کین بر دل‌ِ شجامِ او می‌زند
و حال، گرگ‌های خزان فرامی‌خوانند این را، این واپسین شب را..


Zdzisław Beksiński - untitled

۱۳۹۶ مهر ۲۳, یکشنبه

لالایی


برگردانی از Lullaby از Scott Walker & Sunn O)))






امشب
دست‌یار‌م از میانِ شما خواهد گذشت
کلاه‌اش خالی خواهی بود

آهای هیچو،
هیچو

خصوصی‌ترین انتخاب‌ها‌مان
تقاضاهای شخصی‌مان
از جبروتِ خاصِ تو
آواز خواهند شد

آهای هیچو
هیچو

چرا خنیاگران دیگر خانه به خانه نمی‌روند
چرا آوازهاشان را فریاد نمی‌زنند
مثلِ قدیم‌ها؟

بی‌هوده پای دیگر را می‌بندم
بی‌هوده، و حال، پای دیگر

لالایی،
لالا،
می‌توانی بفهمی
دلبرکم
آرامِ من، نازنین‌ام
  - لالایی، لالا
که شاه‌زاده‌گانِ تروا
شوکت‌مند می‌گذرند
بعضی برای همین زاده شده‌اند
می‌توانی بفهمی
که بعضی برای این کار ساخته شده‌اند
بعضی اجازه دارند
وقتی که من لالایی می‌خوانم
لالا،
لالایی،
لالا

امشب،
دست‌یارم خواهد شنید
ترعه‌های مریخ را
و کلاه‌اش خالی خواهد بود

آهای هیچو،
هیچو

خصوصی‌ترین انتخاب‌ها‌مان
تقاضاهای شخصی‌مان
از شکوهِ خاصِ تو
آواز خواهند شد
آهای هیچو،
هیچو

چرا نقاش‌ها دیگر
مازه‌هاشان را سایه‌روشن نمی‌زنند
مثلِ قدیم‌ها؟

بی‌هوده چراغِ دیگری را خاموش می‌کنم
بی‌هوده، و حال، چراغی دیگر

لالایی می‌خوانم
لالا
می‌توانی بفهمی
عزیزکم
آرامِ من، نازنین‌‌ام
   - لالایی، لالا
که شاه‌زاده‌گانِ تروا
شوکت‌مند می‌گذرند
بعضی برای همین زاده شده‌اند
می‌توانی بفهمی
که بعضی برای این کار ساخته شده‌اند
بعضی اجازه دارند
وقتی که من لالایی می‌خوانم
لالا،
لالایی،
لالا

امشب
دست‌یار‌م از میانِ شما خواهد گذشت
کلاه‌اش خالی خواهی بود

خصوصی‌ترین انتخاب‌ها‌مان
تقاضاهای شخصی‌مان
از سیادتِ خاصِ تو
آواز خواهند شد


۱۳۹۶ مهر ۱۷, دوشنبه

با ما اند عتیق‌گان



برگردانی از The Old Ones are with Us از Wolves in the Throne Room






زمستان می‌میرد
خورشاد بازمی‌گردد
هسیرها فرومی‌کشند
روانه اند رودها

زمین بار می‌گیرد
بذرها بیدار می‌شوند
خیش‌ها افسون می‌گیرند
شادمان اند ارواح

آتش افزوران است
دهش‌‌ها داده‌اند
کودکان آواز می‌خوانند
با ما اند عتیق‌گان

در شَوند ایم ما

دوروها به آتش فرمانِ افروختن می‌دهند
و به بادها دستورِ وزیدن
اشباح به رشک می‌نگرند
به انگورها و باده‌های زرین
زیرِ نورِ ستاره‌ها 

خنده‌ها و نغمه‌ها در شب
اشک می‌آورند به چشم‌ها
و جانِ من گرم می‌شود،
در فروگیرِ شب
زنده می‌شود جهانِ مرده 

این‌جا، در سرسرای آنوین
دست‌ناسوده می‌ماند خوراکِ مرده‌گان

اژدهای چهارسر
با چشمانِ شکافته
چنبرزده
زاد آورده
شعله بزرگ می‌دارد،
روانه می‌شود خون 




۱۳۹۶ مهر ۷, جمعه

سکونِ بی‌پایان


برگردانی از Infinite Stillness از Orcas





به زمین‌ها بگو بذرشان خواهم داد
و به کلمات‌ات بگو نخواهم خواندشان
غارها را یادآور شو که قفل‌شان را خواهم گشود
و چراغ‌ها را خاموش خواهم کرد چون نمی‌توانم ببینم‌شان
اه، قال و دادت را تمام و خواستن‌‌ات را مهار کن
که امسال سالِ بادهای سخت است
سالِ سکون
آه، مهم نیست اگر خدایی باشد
نه، مهم نیست اگر خدایی نباشد

به قله‌ها بگو که فتح‌شان خواهم کرد
و به چاله‌‌پوکه‌ها بگو مأیوس‌شان نخواهم کرد
دروغ‌گوها را یاد بیار که افشا خواهم کرد
و وقتی ترس‌های‌ام را فروخواباندم ریشه‌کن‌شان خواهم کرد
آه، بود و نبود همین بوده و هست
امسال سالِ بادهای سنگین است
سالِ سکونِ بی‌پایان
آه، مهم نیست اگر خدایی باشد
نه، مهم نیست اگر خدایی نباشد



۱۳۹۶ مهر ۱, شنبه

گرگ‌های رنگ‌باخته‌ی پیثیا









آرکادیا، شهرِ سرافرازِ ما، امشب را جشن می‌گیرد
حلقه‌ها همه به نورِ مشعل می‌افروزند
راعیِ پُرشُکوه و رخ‌پوشیده‌‌مان
به چشمانِ بازِ توده خیره خواهد شد
عن‌قریب...

زئوس... جان‌ام را بسوز!
بخوان ای کاهن، بخوان!
چشم‌های‌ات، نغمه‌هات، وجدت!
پیثیا، برای‌ام بخوان!

زئوس... کیفرم ده!
برقص ای کاهن، برقص!
نبت‌ات، دم‌ات، همه سکرِ مرگ اند!
آه پیثیا، سکرِ مرگ را بر من ریز...


۱۳۹۶ شهریور ۲۹, چهارشنبه

مخاتیمِ شب



« تهی‌بوده‌گیِ سونیاتا، آن تهی‌بوده‌گی‌ای نیست که چون "چیزی" خارج ‌از، و جز از، هستی بازنمایی ‌شود. سونیاتا صرفاً یک "نیستیِ تهی" نیست، بل‌که یک تهی‌بوده‌گیِ مطلق است، که حتا از این دست بازنمایی‌های تهی‌بوده‌گی تهی است. به همین دلیل، سونیاتا دراصل با هستی یکی است، حتا اگر هستی دراصل با تهی‌بوده‌گی یکی باشد... و چیزها چنان که در خود هستند... درست همان‌گونه که هستند، در چنان‌بودن‌شان، با تهی‌بوده‌گی یکی باشند. » کایجی نیشیتانی/ مذهب و نیست‌بوده‌گی



توانِ شب، آن چه شب را شبانه می‌کند، آن چه شب را ناوابسته به موجودیتِ آن در تقابل با هستیِ روز، به هستی‌ای زیستنی/اندیشیدنی تبدیل می‌کند، نیستاندنِ چیزها از سرشتِ چیزبودن‌شان است. در شب، چیزها به اوجِ ناچیزیِ خود می‌رسند بی‌ازویژه‌گی، بی‌خاصیت، بی‌یاد، بی‌بارزه، و این ناویژه‌مندشدنِ چیزها، این استقرارِ سکون‌اندود در محیطِ لَخت و لُختِ شب، چیزها را به سرشتِ ناپیدای‌شان بازمی‌گرداند. چیزها جادوگرفته از توانِ شب، جادوگری می‌کنند، جذبه می‌یابند، نگاه‌مان را در طردِ اراده‌مان در خود می‌بلعند. چیزها، ناچیزشده، چیز می‌کنند، و من تا آن‌جا که در میانِ این‌ها ناچیز شده‌ام، با رسیدن به همین ناچیزی، در این بزمِ چیزگردانی، این ناانسانیتِ تام (این تهی‌بوده‌گیِ ارزش، این رفعِ اراده، این بی‌معناییِ شاد) به (نا)دیدی برون‌ایستا تبدیل می‌شود. توانِ شب، چیزگردانی از چیزها، ناچیزکردن‌ِ چیزها، سوم‌شخص‌بودنِ اندیشیدن را آشکار می‌کند {منِ ناچیزشده، "در" شب، هم‌جوار با ناچیزها، "با" شب، بیرون از من، مرا اندیشه می‌کند}.

در شب تصاحب از درون فرومی‌پاشد شما نه صاحبِ محبوب اید و نه دانا به آهنگی که می‌گوشید، و نه آگاه به کلمه‌ی بعدی که نوشته می‌شود/نمی‌شود؛ تصاحب در نارواداریِ سهم‌گینِ شب در زدودنِ چیزها از اطوارِ پیدایی‌شان، از تهی‌کردنِ آن‌ها از خودبودن‌شان در کرانه‌مندی‌شان در محیط، نابود می‌شود. شب، پهنه‌ی تصاریفِ چیزها به ناچیزها ست؛ آن‌جا که من نامن می‌شود و وجد و وجودم تنها در هم‌راهی "با" تهی‌بودن/پُربودنِ چیزها/ناچیزها ممکن می‌شود. شب، در رفعِ تصاحب، به سرشتِ تصادفیِ بودنِ معنای نگاه، به بختِ شگفت‌انگیزِ زنده‌گی به هم‌راهِ چیزها، اشاره دارد.

در توان‌مندیِ شب، زمان می‌میرد. شب، منطقِ اندیشیدن به هستی در (پُر)بودن-در-زمان را، با به پیش کشیدنِ منطقِ اندیشیدن به نیستی در بی‌زمانیِ تهی‌بوده‌گی، وارونه می‌کند. دیگر این من، منِ روز، نیست که چیزها و پدیدارها را دستاویزِ معنا می‌کند، این نامن، این نامنِ هماره‌نوی شب است که با از میان‌برداشتنِ لایه‌ی معنا از پدیدارها، آن‌ها را چیز می‌کند. در شب، زمان، و تمامِ آفرینه‌های آن (قصد، اراده، یادآفرینی، کنش، حافظه، خودآگاهی) می‌میرند. صورتِ زمان در چیزشدنِ ناچیزهایی که ناپدیدارهای ساعت اند، تاریک می‌شود و زمان در سکونِ چیزها به لکنت می‌افتد. رخ‌دادهای شبانه (همه‌ی آن چیزهایی که در غیابِ ظلمِ نور و تجاوزِ تصاویر سرشتِ وجدآمیز و ازخودبه‌در‌آمده‌ی هستن را نشان می‌دهند: گوشیدن، نوشیدن، عشق‌ورزی، نوشتن و ...) که با به‌تن‌آمدنِ اندیشه آن را از حضورِ زمان‌گیرِ من تهی می‌کنند و آن را میانجی‌گرِ من و جهان می‌سازند، ناپدیدارهایی اند که بیش‌ترین قرابت را با نیستی دارند. این رخ‌دادها بی‌پرسش اند، بی‌گذشته و اساساً بی‌هوده اند و شدت‌مندی‌شان نه از جنسِ حس‌یافتِ روز (از جنسِ شورمندی-به‌مثابه‌ی-هیجان)، که از جنسِ هم‌جواری با مرگ (شورمندی-به‌مثابه‌ی-نابوده‌گی) است. شب، با کشتنِ زمان، رسمِ وفاداری به هستنِ محاط در فضای بی‌جان را می‌آموزد. شب، با حرمت‌بخشیدن به چیزبودنِ من در حضورِ پُرِ دیگری در نیستنِ من، از سرشتِ بازگشت‌پذیرِ رخ‌دادها پرده می‌کشد رخ‌دادها که در وجدانِ شلوغِ روز گرمِ جای‌گرفتن در زمان‌مندیِ آگاهی اند، جای خود را به ظهورِ ناپدیدارهای یک‌باره‌ای می‌سپارند که من در حرمت‌شان، بی‌از‌کلمه، بی‌ازنور، بی‌ازآینده، شاد می‌شود چون، من که حالا مقیمِ اندیشه‌ای شده که دور از بسته‌گی‌های زمان گشودارِ مرا نگاه می‌کند، می‌دانم آن‌ها همانا تکرارِ شب اند.

آرامش در شبانه‌گی، آرامشی ست برآمده از فیضانِ ایده‌ی آرامش در نیستن. شب، با نیستاندن، هم‌رخ‌دادِ آرامشِ شفاف و شورمندِ مرگ است. شب، که در آرامش قراریافته‌گیِ (نا)چیزها را در تهی‌شدنِ رخ‌دادها از معنا رقم می‌زند، با از میان برداشتنِ رانه‌های انتیک، از شادمانیِ آگاهیِ بدونِ قصد مرا لب‌ریز می‌کند. موجوداتِ شبانه، ناتماشایی، بی‌صدا، نارامِ آرامشِ وسواس‌آلودِ پُرخندِ روز و رامِ آرامِ بی‌هوده‌ و بی‌لبِ مرگ اند.

شب، یک ناپای‌گاه، یک نادست‌گاه است. در شب، دست‌ها و دست‌آوردها و داستان‌ها و دستاویزها همه نابود می‌شوند (این‌ها چیزهایی اند که در روایت‌پردازی‌های مرکززدا و زمان‌زدوده‌ی شب ناچیز می‌شوند). شب پا ندارد حرکت نمی‌کند، نمی‌رقصد، لگد نمی‌زند، نمی‌دود، نمی‌نشیند... . شب پاداش و پادشاه و پادگان و پاسخ ندارد. شب این‌ها را پاک می‌کند.  شب تنفسی ست که با تبخیرِ حساسیت‌های انسانی، منطقِ حسیت را به تهی‌بوده‌گی می‌سپارد {و این همان جایی ست که مرزِ حسیت و فهم از بین می‌رود در شب، دلقک و عالِم به یک اندازه ملال‌آور اند}. حسیت در شب، با درکِ تهی‌شدنِ چیزها، زلال می‌شود. شب از تراژدیِ حیاتِ حواس رها ست، و هم‌هنگام سزاوارترین (نا)گاه برای خلقِ روایت‌هایی ست که با ناچیزگردانیِ حواس، نادانیِ من در اندیشیدن را سازمایه‌ی حکایت می‌سازد.


۱۳۹۶ شهریور ۲۷, دوشنبه

کورنوبوگ


برگردانی از Tchornobog از Tchornobog




I. کورنوبوگِ هراشنده (خدایانِ خزنده‌ی تنافرِ شناختی)




وارد شو کورنوبوگ!

ای ددِ خودآشام، ای درنده‌ی احشاء، ای مسکنتِ آغازین...
دهانه‌ای مانده هنوز که از آن نهراشیده باشی؟

اولی پدیدار شد... سینه‌ را به زبانِ شیشه می‌بافد
دومی... منظری مهیب از استخوانِ هم‌تافته 
سومی، مالک... مامِ ناخودآگاهیِ خَفتو
هم‌زادِ سیاهِ تقدیرِ بدگُزیده
شیشه و تقدیر، هم‌جوشانِ کیمیا
بر کورنوبوگ شکل می‌گیرند
اَشکالی کریه که مثالِ تخمِ مایع به هم جوش می‌خورند
حاصلِ ملغمه‌ای زه‌سانی
خود-آشام... درنده‌ی احشاء...

"ما موج‌های گَندآب ایم فروریزنده بر پدرمان
که چشم‌های‌اش آزگار اند، که اندامِ سترساش برانگیخته‌اند
دشمنِ کوری، همه چیز را حس می‌کنیم ما
گام برمی‌داریم، حاملانِ حیاتِ مکروه ایم
برکَنده از قرارِ آرامِ نیستی
فراخوانده به این خفتوی اسیر ایم ما"

این‌جا... افق پاک است
کفنِ آسمان برداشته شده
ظلما دیگر تنها نیست
سپهرِ آتش‌اش رخنه می‌کند
از ابر می‌آید، این نورِ زهرآگین
تا کوهستان‌ها را در ضعفی عظیم برهنه می‌کند
از کاواکی فراخ گذشته
جایی دور میانِ این و زمین
که، انگار، خودخواسته، دوزخآتشی ستیزنده می‌افکند
این هلیوس مرگِ بی‌فام عیان می‌کند
با زبان‌هاش که بر انعکاسِ خود می‌کشد
در التهابِ شیشه
هم‌زاد می‌پژمرد زیرِ آن‌جا که تخم‌هاش را پراکنده
سقوط
سقوط
سقوط

ای خصمِ پررعشه و فرتوت
بدن‌های تو پس می‌کشند، ای ضعیفِ نشان‌خورده
برخیز! و آن‌ها را که از یاران‌ات نیستند درآشام!
برخیز! خدایی کن!

کورنوبوگ هنوز باید یکی دیگر را می‌چشید گورابی انبسته از دو اچ و اُ

کوه‌ها لرزیدند آسمان‌ها گرفتند
دهشت پدیدار شد، زبان‌ها لغزید
سو به تن‌آمدِ حیات!
اکسیرِ زمینی
عنصرِ آفرینش

از چشم‌ام چون خون‌ چکید

سه سر آورد، نُه سر، سی سر...
نیروی سیری‌ناپذیرِ گسارِ هراش‌آمیز!

آنوبیس، هکاته، دیس پتر، نامتر، ست، هل، کالی، لوسیفر...
از چه نام‌ها گذشتی تو ای آفرینه‌ی خلاً
بر زبان و پرماس و خون و قلمِ آدم
بس چشم‌ها که هنوز فریبِ تو را نچشیده‌اند، این روان‌شناسی‌های گیج
نامی می‌چسبانند به آن‌چه نمی‌توانند فهمید

این قرار اما درست است...
آن سان که انسان پیر می‌شود، خدا هم پیر می‌شود!



II.  نفخه‌ی سیاهِ وهم‌آلودِ تصاحب (ملغمه‌ی کوه‌-چشم)




کورنوبوگ! که زبان‌ات شش‌هزار!
رگی مانده هنوز که در آن نهراشیده باشی؟

آمیزه‌های کیمیا از درونِ منخرین، آمیخته با دودی خروشان که از سه سر بیرون می‌زند...
"ایزو باریا ظموکس.. آضموظ زریماوه!"

تخمکی در ستاره‌ای سیاه می‌خلد
چهره‌ها در رنج
منظری ست آگنده از کابوس این، که به درون‌ام می‌رود...
در هر عصب!
هر رگ!
هر مایچه!
هر استخوان‌ام!

سینه‌ام گسیخته از بدن... و شُش‌هام به جای چشم‌ها
بر نفخه‌ی سیاهِ وهم‌آلودِ تصاحب می‌رانم!
... ذهنی فرازکشیده به سرگیجه ...

نادیده‌ها می‌بینم، جوراجور، هزاران
سازه‌ای ست عظیم این
از سنگ و از من
نگاه‌بانی رنج‌آفرین آن‌جا برهنه بر تیراژه
فرامی‌خواند مرا..

نادیده‌ها می‌بینم، جوراجور، هزاران
کوهی ست عظیم این
از چشم و از سنگ
با قرنیه‌ای معکوس
لاج بر تیراژه
مرا فرامی‌خواند..

شعاعی از نورِ سفید در جمجمه‌ام می‌خلد
و از درون‌ام کویر می‌هراشد
خدای ددوارِ ضلال
سو به کدامین رعبِ روان‌پریشی گام برمی‌داری؟
آوای‌ات از زادروز مرا بی‌چاره کرده
با این فلسفه‌‌ی سرکش
مازه‌ای میان به قلب و شُش
  که تفریح می‌آورد به خلاً
پس زنده‌گی چه؟
 قدم‌گاهِ تو ست، این جور لهیده، خزیده
زادآوریِ بی‌پایانِ تو
که خود گواهی ست بر مطایبه؟
سقم‌ است
سرشتِ تکوین‌ات.

نمی‌تواند بی‌مقصود باشد این‌ها.. هم‌زاد سو به خلأ گام برمی‌دارد

"آپریدینتس کشرتو
پویوا ماونچ، اییدیتیسی
اید ا سپرویی... نِویونوام..."

نادیده‌ها می‌بینم، جوراجور، هزاران
سازه‌ای ست عظیم این
از سنگ و از من
از خدای معکوس
   نماینده از خلأ
و اورنگ، بی‌صاحب مانده
وارد شوید...



III. گرمای نا-وجود (روان‌پریشانیِ بی‌کرانه‌ی زایش)




"به نشان‌های زغال و خاکستر نگاه کردیم که مانده بود بر خاک، که تمام یاد بگیریم؛ این زخم‌ها آن چه را بازمی‌تابنند که به آن بازگشته اند"

...هتاد ناهت اسرو اتاف آ سی تساوراه روو
..هتاد ناهت اسرو اتاف آ سی تساوراه روو
.هتاد ناهت اسرو اتاف آ سی تساوراه روو
هتاد ناهت اسرو اتاف آ سی تساوراه روو
... ارامثگین اوالز سیهت اتنو دنوموس اب ات
تسر اسدیو ملک اهت مورف دکلاپ
افیل تنروهبا رف
سلسو سا کرام او
... دتالومیتسریو ارا
سنارگو یروسنس اسوه، اتلپماک ارا سیه اسو...
رهتاف روو نپو فُ سواو اهت ارا او...


IIII. این‌جا، به حالِ زمان (تعکیسِ یک غولِ خورشیدی)





این‌جا به حالِ زمان می‌رسیم
کورنوبوگ، زادآوردش... ضعیف! فروکشیده! از خورشیدِ خائن سوخته
 آن چه بیش رنج می‌کشد اما، بیش درمی‌کشد

نیایشی غریب از خورشید و زمین...

خفتوی زه‌سانی با سه سر، گوشه‌ای مانده هنوز که تصاحب نکرده باشی؟
تصاحبِ جاودان، از غرب تا شرق
خفتوی زه‌سانی بر سه سر، گوشه‌ای مانده هنوز که تصاحب نکرده باشی؟
تصاحبِ جاودانه بر زمین، از غرب تا شرق

در حاملان‌ات زنده‌گی می‌کنی
هر یک از ما گو که رگ ایم برای زدن

این ملغمه آیا به کاهشِ رنج‌ات کافی ست؟

وقت که استخوان و گوشت از بدن جدا می‌شوند
درمی‌یابیم که رنج کم‌تر است در "دوزخاتش" 
و کم‌تر
و کم‌تر


ای درنده‌ی احشا، ای خودآشام،
ای خودآشام، ای درنده‌ی احش
ای درنده‌ی احشا، ای خودآ
ای خودآشام، ای درنده‌
ای درنده‌ی احشا، ای 
ای خودآشام، ای در
ای درنده‌ی احشا، 
ای خودآشام، ای
ای درنده‌ی اح
ای خودآشام
ای درنده‌
ای خو
ای د
ای
ا.


برای کاوه و مارکوف