۱۳۸۳ اردیبهشت ۴, جمعه

پس نوشت:
برای صحبت از یک نوشتار و نقد آن باید آنرا دقیق خواند،برای رسیدن به تاویل ها و تفسیرهای گوناگون {نه متضاد و نه بی ربط و پرت} باید از سطح نوشتار به ژرفای آن نقب زد و چنین کاری با بینشی مطلق انگارانه، یکسونگرانه و تدافعی در هنگام خوانش میسر نمی گردد.در نقد یک نوشتار و مضمون آن تا آنجا که ممکن است باید از طعنه زدن،استهزا و صدور حکم خودداری کرد.
مناظره گری و جوابیه نویسی ارزش نوشتار را به حداقل ممکن تنزل خواهد داد.
در خوانش یک نوشتار تا آنجا که میسر است باید باورهای متعصبانه و مطلق انگارانه را تقلیل داد.نحوه صحبت از یک نوشتار و نقد مضمون آن محکی جدی بر چگونگی خوانش خواننده آن و برخورد او با عقاید متفاوت و بعضا متضاد است.
نوشت:
1-
ژکان یعنی "من". نه هیچ چیز دیگر.هدف از پیدایش ژکان از همان ابتدا چیزی جز گفتن،گفته های نشات گرفته از چشمه اندیشه نبود.اندیشه ای که در تکرار یک مفهوم کلیشه ای به خدمت گرفته شود باید برایش به فکر تابوت بود.تکرار در گفتن بدون در اختیار گرفتن قالبها، نگرشها و تحلیل های جدید یعنی وراجی و روده درازی.ما از انبوهه کم گفته ایم؟باشد!اما از بقیه چیزها چطور.می دانم،می دانم که ما ژورنالیست و روزنامه نگار صفحه حوادث نیستیم ولی اندیشیدنمان تنها محدود به انبوهه است؟همه مفاهیم اعم از موسیقی،غم،شادی،تنهایی،... همه در تقابل با انبوهه معنی می شوند؟این مفاهیم به خودی خود برای ما تعریفی ندارند؟ تمام مفاهیم را تنها در این قالب است که می توان تبیین کرد؟بدین ترتیب گویی همانگونه که انسان برای بیان افکار به واژه نیازمند است ژکان هم به چیزی به نام انبوهه نیاز دارد تا بژکد!این ژکان چه توفیری با خدای انبوهگی دارد؟!ژکانی که بودنش تنها محدود به این واژه است.
برای من نیز گفتن از انبوهگی تمامی ندارد،برای من نیز این سبک مذموم و ردشده نیست ولی برای هر چیزی باید مرزها را نیز در نظر گرفت،ظرفیت ها را نیز سنجید.تعیین رسالت برای ژکان بعنوان یک نقاد انبوهگی به گمانم محدود کردن چشم اندازها و قلم است.
چشم انداز ژکان،مفهوم زندگی برای او،اندیشدن و آهیدنش،چیزی فراتر از چشم دوختن به چادر سیاه انبوهگی است.وای به روزی که رسالت ژکان اینگونه رقم بخورد.گاهی تکرار و تکرار و تکرار حاصل دقیق شدن نیست بلکه حاصل احاطه شدن و احساس ناتوانی و خفقان است،نتیجه گرفتاری در یک دور باطل است،دستمایه جزم اندیشی و عدم شک به انجام کارها،اطمینان بیش از حد به خود و کارهای خود،خودبرتر بینی مفرط:آفتی بزرگ بر سر راه اندیشه.
آری در بیرون انبوهه کاملا بر ما محیط است،اما در درونمان دنیایی دیگر جریان دارد،دنیایی جدا از انبوهه و غیر قابل هضم برای او.فضاهایی که هیچ اصطکاکی با انبوهگی ندارند.چرا باید ژکان را محدود به چنین نوشته هایی کرد؟چرا باید نوشته های این چنینی را برازنده ژکان دانست و باقی را متضاد و مغایر با شخصیت آن قلمداد کرد؟

2-
"خود را نشناختن: این است محافظه‌کاری ِفرد آرمانگرا. آرمانگرا: مخلوقی است که برای این‌که نسبت به خویش در ابهام و تاریکی بماند، دلایل محکمی در اختیار دارد و به اندازه‌ی کافی محتاط هست که این دلایل را هم روشن نسازد."
نیچه، خواست ِقدرت، پاره‌ی 344

جمله فوق برای شعار دادن البته بد نیست.مخصوصا که در ذیل آن سندش با امضای نیچه نیز نقش بندد.ولی کیست که بتواند ادعا کند که آرمانگرا نیست؟مرگ آرمانگرایی یعنی مرگ انسان.ژکیدن در اینجا خود تبلور کامل یک اندیشه آرمانگرایانه است:ژکان ِ انبوهه-گا!.خود جناب نیچه گویا هنگام نوشتن این خطوط "ابر انسان" آرمانیشان را فراموش کرده بودند،"چنین گفت زرتشت" را نیز حتی.
شاید هم کج فهمی ماست که تنها واژه های دیگران را سپر اندیشه خود می کنیم بی آنکه بدانیم چه گفته اند و کجا گفته اند
3-
+{مولانا هیچگاه {حتی با مرگ انبوهگی} جایگاهش را از دست نخواهد داد زیرا انبوهه نه پرستندگان اویند نه آلات و ابزار شعر و مورد نقد و بررسی او،او از خویشتن خویش سرشار است.یکی از ویژگیهای بارز او نیز اینست که همواره در کنار دید متعالی و عارفانه اش در کنار دیگران می زیسته{زیستن نه به معنای زندگی که همه در کنار هم ناچار به زندگیند}و با آنان تعامل داشته و هیچگاه سعی در جدا کردن خویش از آنان نداشته است زیرا شخصیت او را حالات درونی و فربگی وجودش شکل می دهند نه وجوه و جلوه بیرونی.او آنچنان از باده کهنه خویش سرمست است که وجود دیگران را به سادگی می پذیرد{دوستانی که حالات مستی را تجربه کرده اند شاید بهتر بفهمند که از چه سخن می گویم،از نوعی رهایی که در آن حتی چیزهای که انسان را پیشتر به گونه ای متفاوت به واکنش وا میداشته اینک بسیار راحت تر نگریسته می شوند و هضم می گردند،نگرشی که حاصل وارستگی است نه سطحی نگری و بی خیالی و از خود به در شدن}}
- هرگز با ساز ِ تخدیرگری که آوای عرفان و بی‌غایتی و وارستگی و نامیرایی و خلوص و ازین‌جور چیزها{ی خوشمزه} سرمی‌دهد، هم‌نوا نیستم؛ چه‌که زننده‌ترین خودپرستی‌ها و ول‌انگاری‌ها در "آرمان ِزهد"شان می‌لولند.
هر رویکرد ِعرفانی و نا-این‌جهانی که داد ِبی‌غایتی و جاودانگی می‌زند، نمودار ِنوع ِمهوع و ترحم‌انگیز ِزندگی بورژایی است (بورژایی پنهانی که در طبیعت‌گرایان و هنرپرستان و روشنفکران شکم‌باره چشمک می‌زند). داعیه‌ی هم‌زیستی مایی که در تکنولوژی نفس می‌کشیم، با حال‌و‌هوای مولانا و بایزید و اشراق و سماع، باد ِمعده‌ای است که به زور نگه داشته شده؛ دیر یا زود در می‌رود. ما چاره‌ای جز زیستن در مدرنیته نداریم.

شاید گفتن من از مولانا،آوردن مثال از او،اشتباه بزرگ من بوده است. برای آنان که می پندارند مولانا نمودار مهوع و ترحم انگیز زندگی بورژوازی است نباید از مولانا گفت،برای آنان که مانند گردشگران برج ایفل به تماشای مولانا رفته اند دستاوردی از این بیشتر انتظار نباید داشت،آنان که مولانا را تنها در" حیرانی" می شناسند و کارهای" ناظری" و دیوان او را سال به سال تورق می کنند.
آری ما چاره ای جز زیستن در مدرنیته نداریم همانطور که چاره ای جز زیستن در میان انبوهه نداریم،ولی گمان نمی برم که در این میان مولانا تضادی با مدرنیته داشته باشد حتی به گمانم تعدیل کننده این جریان سیل گونه نیز هست،اعتقاد به این که انسان نمی تواند هم از کامپیوتر لذت ببرد و هم از مولانا!باشد،ولی اگر کسی توانایی جمع این دو را ندارد ،دلیل بر محال بودن این امر نیست،اگر کسی علیرغم شناخت محدود یا متفاوتش از مولانا در اینباره نظر می دهد دلیل بر نهایی بودن این حکم نیست. وجه بیرونی زندگی ما در تعامل با مدرنیسم است ولی همواره بخشهای درونی وجود آدمی است که از سرچشمه مدرنیته سیراب نمی شود و بدنبال منشائی ژرف تر می گردد.اتفاقا مولانا در چنین عصر بلبشویی برای آنان که ظرفیت پذیرشش را دارند نوشدارویی گرانبهاست.یادمان نرود که تفکرات او بی زمان و مکان است،بی جنس است و در قالبهای محدودی که مورد علاقه تو است نمی گنجد.{مطالعه چالشهای جدید علم روانشناسی و راه حلهای آن در کمک گرفتن از عرفان و تمرکز بر مسئله ذهن{mind}کمی نظرمان را راجع به باد معده تعدیل می کند}{به چالش کشیدن عرفان و مولانا آنهم اینگونه آبکی چندان سزاوار نیست،بدین گونه می توان هرکسی را به لجن کشید،چنین برخوردی با یک نوع اندیشه از مرام اندیشمندان بدور است}
4-
{ژکیدن، شیوه‌ی بیان خاصی‌ست که سلطه‌ی پنهان توده را نمایش می‌دهد. بیان و تنها بیان. بدون ِعرضه‌ی راه ِحل. زمان موعظه و معلمی به سر رسیده. اندرز و نصیحت از آن ِشکسته‌سران گند-مغز است. امروز باید روراست بود، از دلسوزی گذشت و بر کوته‌بینی خشونت کرد تا شناخت. خواننده باید در خشونت این روشنگری قرار بگیرد. او پاسخ خود را خواهد یافت.}
پیشترنوشته بودم که ما ایرانیان تجسم غُریم.در طول تاریخ تنها کار اساسیمان این بوده که غُر بزنیم:بیان و تنها بیان بدون عرضه راه حل.در اینجا به دو مورد می توان پرداخت:
اول:معتقدم که گاهی اوقات بیان و تنها بیان بدون عرضه راه حل بسیار مفید است.گاهی پیدا کردن نقاط ضعف و مشکل و نشان دادنش به بینشی عمیق و اندیشه ای والا نیاز دارد{گونه بارز آن را می توان در فیلمسازان و نویسندگان یافت}گاهی اوقات تلنگر وارده از این راه بسیار ژرف و جلوبرنده است.اما گام بعدی را نباید فراموش کرد،این زنجیره باید کامل گردد.از طرف دیگر چگونه گفتن بسیار حائز اهمیت است.باید رویای گزندگی و زهر و انگبین را فراموش کرد.باید افسانه خشونت و روشنگری را منسوخ شده دانست. در گفتگوهای پیشین دریافتیم که گزیدن و خشونت نتیجه ای جز سیستمهای تدافعی و توجیه و تخریب ندارد.این تصویر تنها یک تصویر آرمانگرایانه است.او پاسخ خود را بدین روش هیچگاه نخواهد یافت،هیچگاه.
{جالب این‌جاست که با تمام این تکرارها، خواننده پس از بهبود از نیش، نماز انبوهگی را به قضا ادا می‌کند}.
لازم است به شیوه گفتن نیز اندکی دقت کرد،تنها گفتن مهم نیست،چگونه گفتن بسیار مهمتر است وگرنه هر وراجی می تواند ساعتها حرف بزند،مهم این است که قالبی درست اختیار گردد.
دوم-زمان موعظه و معلمی شاید بسر رسیده باشد اما زمان آموختن هرگز بسر نیامده،و بیان و بیان بدون راه حل آنهم با شیوه گزندگی و خشونت جایی برای آموزش نخواهد گذاشت.می توان ادعا کرد که بزرگترین مشکل حال حاضر جامعه مریض ما امر"آموزش" است{بعدها بصورت آکادمیک تر در اینباره خواهم نوشت}به هرجای این فرهنگ و جامعه مریض چشم بدوزیم می توانیم این خلا را احساس کنیم و این کثافتی است که دامان همه را گرفته و انبوهه و غیر انبوهه را فروخواهد کشید.بیان و بیان بدون راه حل یعنی گرفتار یک دور باطل شدن.پیشتر نیز گفتم که هدف ما ارائه راه حل و درمان جامعه نیست،اما می توان در گونه گفته ها دقیق تر شد و عمیقتر کنکاش کرد.می توان پدیده ها را جامعتر و ژرف تر تحلیل کرد.می توان چشم اندازهای متفاوت و گوناگونی را در اختیار گذاشت{امیدوارم قائل به این نباشیم که چنین رویکردی خاص امثال بابک احمدی است!امیدوارم این کمبود را با تعریف شخصیت سازی برای ژکان توجیه نکنیم}
5-
از اینکه می بینم به ژکان شک نمی شود خوشحال نیستم.آنان که در زندگی بسیار مطمئنانه گام برمی دارند پیغام آوران جزم اندیشی و مطلق انگاریند.اینکه بخواهیم همه زندگی را در مفهوم فلسفه خلاصه کنیم و هر چیز دیگر غیر از آن را نفی کنیم و به استهزا بگیریم آفت اندیشه و گفتگوست.چیزی که در آن شک نشود چون خدای انبوهگی است که بوی گند فسادش مشام اندیشه را میازارد.لحظه های بدون تردید در زندگی لحظه های سکون اندیشه و چرای آن در چراگاه بی خیالی و مطلق انگاریند.انسانی که شک نکند انسانی مرده است.
بهتر است در کنار اینکه خود را در خستگیهای دوری از انبوهه آزمون کنیم کمی هم در همزیستی با آن آزمون کنیم.دیکته نانوشته البته که غلط نخواهد داشت.آنان که خود را جدا از انبوهه می دانند گاهی در رویارویی با آن در گاههایی نابهنگام و در بخشهایی آنچنان شیفته اش می گردند که عقل از کله شان می پرد،که کل فلسفه بافی و اندیشه شان را فراموش می کنند و بعدتر که به خود می آیند از کرده پشیمان می شوند، اما قصه همچنان ادامه خواهد داشت.همانطور که ما ناچار از زیستن در مدرنیته هستیم و از آن بهره می بریم به زیستن در کنار انبوهه گی نیز ناچاریم و از آن بهره می بریم، اما فراموش نکنیم که باید با دو دست تحلیل کرد و در بسیاری از ساعات دانسته یا نادانسته همراه با این جریانیم مگر اینکه از زندگی در جامعه ببریم و به کوه و دشت پناه ببریم.چندان عادلانه نیست که آن بخشهایی را که خود در جریانشان غوطه وریم از تعریف انبوهگی حذف کنیم و فراموشمان شود،انبوهگی خواسته یا ناخواسته در رفتار و کردار و اندیشه های ما وجود دارد و نمی توان اینرا انکار کرد.اراده ما اما در جهت تقلیل جنبه های منفی و پوچ آن در زندگی هرروزه خودمان است.

ای شهان کشتیم ما خصم برون
ماند خصمی زو بتر در اندرون
کشتن این ،کار عقل و هوش نیست
شیر باطن سخره خرگوش نیست
سهل شیری دان که صفها بشکند
شیر آن است آن که خود را بشکند
چونکه واگشتم ز پیکار برون
روی آوردم به پیکار درون
"مولانا"




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر