۱۳۸۳ مرداد ۹, جمعه

تحمل آدمها روز به روز دشوارتر می شود همانگونه که تحمل من برای آنها.
قواعد این بازیهای  گونه گون:دوست داشتن و عشق ورزیدن،دوستی  و رفاقت و صمیمیت،لذت بردن و خوشی،شادی و غم همه و همه در دنیاهایی متفاوت چهارچوب و مفهوم می پذیرد،شکل می گیرد و رنگ می خورد.در دیدگاه فردی نسبی گرا همه را می بینم،می پذیرم و البته به قضاوت می نشینم.اینکه به چه متهم شوم مهم نیست اما واقعیتی که جهان پیرامونم از آن خبر می دهد حاکی ازاین است که در زمزه اقلیتی که خود به هزارگونه انشعاب می کند قرارگرفته ام.بحث برسر خوبی و بدی،سلامت یا بیماری،برتری و دونی نیست.بحث تنها بر سر یک مفهوم آماری بسیار ساده است و آن اینکه فراوانی نسبی این طبقه {که تا حدی ،حد بالا و پایین برای آن قابل تعریف است} بسیار کمتر از طبقه یا طبقات دیگر است.
فاصله ها را که می نگری حکایت از شکافهایی عمیق می کند،شکافهایی با مردمی که گویی هم گویش و هم فرهنگ تو هستند،اما حتی فراتر از گفته هگل " فاصله ما با دنیای فکری و حسی مردمی از یک فرهنگ و گویش چندان زیاد شده که به فاصله ما با جهان جانوران ماند"
این تحمل و جدیت در آن اما حاصل آمیزش با این مردم است،آمیزشی که بسیاری آنرا متهم می کنند،خطا می دانند،ضعف می خوانند.من اما به این آمیزش معتقدم،که تا حدی نیز ناچارم و مجبور به آن. پوستهای کِرِم خورده و خانه مانده البته که همیشه سفید و خوب  باقی می مانند اما من زشت رویی این آمیزش را تا سرحد تعادل ِ میان جبر و اختیار می پذیرم و سر از آن باز نمی زنم و سعی در انکارش نمی کنم.من سعی نمی کنم که فاکتهای پیرامونم را قلم بگیرم و در زیر سایه خیال بافی و بازی با واژه ها و مفاهیم دست به انکار چیزی بزنم که خودآگاه یا ناخوداگاه در هر گوشه زندگیم سرک می کشد.من زور نمی زنم برای خودم ارزش سازی کنم،من زور نمی زنم که شخصیت پردازی خود را عهده دار شوم و نقش چیزی را بازی کنم.من به مکانیسم خودکار این فرایند و تعیین حد آن  در نظام جامعه معتقدم و این به معنای نفی اندیشه و ارزش های من در این میان نیست،جهت گیری من در این میان هنجاری خواهد بود و نه دستوری.
بازی من در این میان چیزی بسیار شبیه به یک خودآزاری و مَنِشی مازوخیستی است؛خودآزاری که گرچه عجیب می نماید اما در بسیاری از اوقات کاملا خودآگاهانه است.چیزی که توضیح آن بسیار برایم دشوار است.گاهی نیز این خودآزاری حاصل اجبارها و قیدهایی است که اصول اخلاقی خودم در رابطه با دیگران به من تحمیل می کند.زندگی برای من چیزی جز یک خودآزاری {خودآگاه / ناخودآگاه}در امتداد زمان نیست. من تا آنجا که در توانم است سعی خواهم کرد که این فرآیند را در قالب مفاهیم و ارزشها و چارچوبهای خودم بازتعریف کنم اما جاهایی هست که دیگر از توان یا حتی خواسته من خارج است.گرچه هرکس سعی می کند که زندگی را با رویاها، ایده آلها ،توهمات/واقعیات خود بسازد و بپذیرد اما من همیشه در خاطرم هست که ایده آلها و خیالاتم مرا از سرحد امکانات و شُدنیها بسیار فراتر نبرد،گرچه برای حقیقت مفهومی مجرد و مجزا قائل نیستم اما در دنیایی که ترکیبی از خردآیینی و نسبی باوری است{شاید چیزی شبیه به تفکرات پوپر}حقیقتی را جستجو می کنم.حقیقتی که در پارادایم خود می فهممش،می شناسمش و می جویمش.

۱۳۸۳ مرداد ۳, شنبه

 
{رمانسی سیاه} ژکانیده از Moonspell
 
هدیه‌ای زهرین

 
فتاده بر زمین،
 سرد،
برای همیشه،
طرد
شکوه ِمرگ‌ات اما هم‌چنان نظرگیر است

بر گردن ِسیمین‌ات با بوسه‌ زخمی می‌زنم
زخمی دهان‌گشوده
که بذرِزندگی ِپرورده در عشق‌، در آن بکارم
این‌چنین،
به بوسه‌هایی آتشین بر تنی سرد
 آفرینه‌های جهان‌مان را می‌سیرانم

ما،
 چشیده‌ی هدیه‌ی زهرین ِعشق
محکوم به پروازی ابدی،
در تنهایی ِعشق شده‌ایم
ما مسموم ِعشق،
تبعیدیان ِهمیشه‌تنهای گناهکار...

معجونی پرورده نوش کردیم
شراب ِزندگی را
شرابی که نور می‌طرد و تلخ می‌گزد.
آوخ از تاریکی ِمخمور!
 به‌هم‌پیوست‌مان کو؟!
یکه‌شدن‌مان...
شادانی جاودان ِشورمان کو!

ما چشیده‌ی هدیه‌ی زهرین ِعشق

فتاده بر زمین
 سرد،
برای همیشه
طرد،
شکوه ِمرگ‌ات هم‌چنان نظرگیر است

داستان‌مان،
داستان ِ سبکی ِگناهی است که سنگینی ِبود را به خواب ابدی پیوند می‌دهد
حال،
یکسر تهی‌ام
 چون نگاهی پوچ
سنگین از یادمانی شورانگیز
پریده‌رنگ‌ام از رنج ِ نیک‌باش ِمرگ

ما از آن ِخواب جاودانه ایم
ما،
در خلسه‌ی جهانی
پَس ِستهم ِنفرین ِهدیه‌ی زهرین ِعشق
خود-آ-‌ایم از ویرانی

به‌یاد آر که در پرواز-ات چه نیازها کردم
امشب سوگند همیشه-جوان‌ام را بازمی‌نشانم:
در این مرگ،
عهد ِعشق‌ را تازه کن،
چون من که مرگ را قسم خورده‌ام
مرگ،
با تو...
 

۱۳۸۳ مرداد ۱, پنجشنبه

کاش آنگونه که ابلیس را به قضاوت نشستی آدمیان را...
آیا نه،یکی نه بسنده بود که سرنوشت مرا بسازد؟
من تنها فریاد زدم نه.
من از فرو رفتن تن زدم.
صدایی بودم من،شکلی میان اشکال،و معنایی یافتم.
من بودم،و شدم
نه زان گونه که غنچه ای ،گلی
یا ریشه ای که جوانه ای
یا یکی دانه که جنگلی
راست بدان گونه که عامی مردی،شهیدی
من بینوا بندگکی سربراه نبودم
و راه بهشت مینوی من
بزرو ِ طوع و خاکساری نبود
مرا دیگر گونه خدایی می بایست
شایسته آفرینه ای
که نواله ناگزیر را
گردن کج نمی کند
و خدایی دیگر گونه آفریدم.

من از قضاوت کور دیگران بیزارم.مرا آن سنجه های هرزه و معیوب کابوس دهشتناک شبهایم است.
ابلیس، سر بر آن آستان نسایید چون بر آن معتقد نبود،چون گوسفندوار اطاعت نمی کرد،من بر آن قدرت پس زدن و جسارت،من بر آن فکر سرکش طغیان گر،من بر آن فریاد زدن که "نه،نمی خواهم"،من بر آن سرپیچی آگاهانه، نفرین نمی کنم اگر ستایش.
ابلیس را خودبزرگ بین و حسود و مرتد و ملحد خواندند و به چشم دیدی که این آیین که تو بنا نهادی در کارگاهت، در تاریخ هزار بار تکرار شد.هزاران ابلیس آفریدند و به سنگ ناحق تکفیر کشتند و سوختند و قضاوت کردند بر آن مسندهای رنگارنگ خدایی.
ابلیس را راندی و هرچه هرزگی کردند بر دوش او سنگینی کرد،ابلیس می دانست که آن بنده که تو آفریدی و از او تعظیم خواستی هزار بار آنچه او نکرد را به جا خواهد آورد و آنچه او کرد را فراموش خواهد کرد و به فراموشخانه خواهد سپرد.تو عَبد می خواستی و ابلیس سر باز زد از آن و آشکارا چشم در چشم گفتت که " نمی کنم" و آنان که عَبد تواند هزار بار سر بر خاک می سایند و در نهان می کنند آنچه ابلیس آشکارا کرد.
بحث بر سر خاک و آتش نیست،بر سر آن نظام یکسویه ای است که تو" اختیار" خواندیَش،بر سر ان کارخانه که اندیشه متفاوت نمی پذیرفت،بر سر آن رابطه های طولی است،آن رابطه ها که در طول همند نه در عرض هم.و دیدی که همه زورگویان و قاصبان و کثافتهای تاریخ در طول انسانهای ساده و سالم قرار گرفتند و دیدی که زور و هرزگی در طول اندیشه و تفکر ایستاد و راهش را سد کرد و دیدی گرچه همیشه آب باریکه ها جاری می شوند اما هزاران اندیشه و فکر را پیراهن اهریمن و ابلیس و شیطان پوشاندند و گردن زدند. چون تو قرار گذاشتی که آنان که در طولند فرمان برانند و باقی چون بز اخوَش سر بجنبانند، تو اولین سنگ بنا را نهادی .
حسادت و کینه و خوربرتربینی کجا کسی را اینچنین جسارت می بخشد که آشکارا در برابر چنین نظامی قد علم کند و آشکارا فریاد کند: " نه"
حسودان و کینه توزان که همه در پستوهای هزارتوی دغل بازیهاشان پنهانند و در عیان همه سر بر آستان می نهند.آن چه ابلیس کرد را حسادت و کینه دستمایه نشد که اینان اسبان چنین میدانی نیستند و گوی در این میان نتوانند غلتاند.آنچه ابلیس کرد و تو با اشارتی پس زدی جسارتی بود که از عقیده او سرچشمه گرفت،عقیده ای که بر سر آن اندیشیده بود.اندیشه ای که جزم اندیشی و ترس و تشویش از بارگاه الهی تغییرش نداد،ابلیس چون دیگر خادمان بارگاه گوسفندوار سر بر آستان نسایید بی آنکه بدانند چه می کنند و چرا.ابلیس از قهر جبارانه نترسید و می دانی که اگر حسادت و کینه و غرور درونش را می خلید هیچگاه اینچنین جسارت نمی یافت که سرپیچی کند و از آن مقام رانده شود.اینرا خوب می دانی، نه؟
اما آنچه ابلیس کرد را نباید با خدایی چنین می کرد که کرده او دیگر خدایی باقی نمی گذاشت.در مقام الهی جا برای بحث و جدل نیست،رابطه ها در طول همند،صدایی می شنوی،گوش می کنی،انجام می دهی،تمام.

باد تا فانوس شیطان را برآویزم...

۱۳۸۳ تیر ۳۰, سه‌شنبه

طریده
{مست‌نوشت}
 
در خاکستری ِخاکستری ِبوم ِنگارش ِناخودآگاه، نوزاد ِناخواسته‌ی‌ اندیشه زاده شد، نوزادی که زود آمد؛ که زود خندید؛ که زود مُرد!
 
مرگ، همیشه این‌جاست! هرآن‌چه هست، خاطره‌ای است از یک امکان. خاطره‌ای پیش‌رس!
 
خنده بر عقل، آیا خندیدنی است بر یک نا-بود یا زهرخندی‌ست بر غرور ِعدد! "مرگ ِعقل ِخودتنهاانگار ِتنها". آیا پیش‌گفتاری به‌تر از این بر طریدن ِعقل توانیم نوشت؟!
 
نه! مستی می‌نویسد! نوشته بر راستی ِگفتار می‌توقد! راستی ِدروغ در دروغ ِراستی می‌گردد! این گردش، خنده‌ای  است بر من ِمن...
 
همه‌چیز استعاری است. خنده، اما سالار ِاین جهانش ِبی‌در است. جهانی یکسر پنجره، ...
 
وه! واژگان‌ام! ناطریدنی‌های عزیزم! نیایید تا روانه‌ی ناخودآگاه همچنان در دستگاه ِبی‌سامان بسراید...
 
در بی‌خودی ِسپید ِپسارنگارنگی‌ام تو را می‌خوانم. تو را ای طرار! ای دزد ِعدد! تو را ای عیار! بیا و صفر ِوجود-ام را در سفر ِبی‌بار-ام بدزد. بیا و اکسیر ِگوهر ِزبان را در تخمدان ِذهن‌ام دَرفِشان! آبستن‌ام کن تا نه چون زنی باردار، که چون ایده‌ی مادری بی‌شکم، سبک‌تر شوم... چون روشنی موسیقی!
 
ملودی در باد، آوای سرخ ِ برگ در پس‌نمای سفید ِفصل ِبی‌نام، همه یادآور زاد ِنوزاد ِنومرگ ِما-اند. ملودی، هارمونی نمی‌خواهد! جامه‌ی ما بی‌پود است. سبکی ِسرخ‌فام، هارمونی مرگ، هارپ، هاژیدن! هاسیدن! هاش! نَهاس! من، تو را، ای آوا، می‌دارم!
 
در دستان ِامن ِتو، نوزاد ِمن، آرام می‌گیرد؛ در دستان ِاستخوانی تو، نوزاد ِما، آرام می‌میرد. نوزاد چیست؟ وارستگی ِسنگینی که بر چاقی ِآبستنی پوزخند می‌زند. نوزاد همانا آن آن-جا-بودگی ِهستی‌داری است که از منحنی ِلبخند بالا می‌رود. آه! خنده!...
 
موناد ِجهانش ِدر این دم، آن جرعه‌ای‌ست که بی‌یاد ِهزار-یاد نوشیده می‌شود.
 
بارقه‌ای پیش از خورشید، بارقه‌ای پساپسین‌گاهی... که تکرار ِتولد را همیشگی می‌کند! نوزاد-ام، چه‌نیم‌روزه به دنیا آمده! چه میلادی!
 
چشمان ِبسته...
 
آه، در/برای خود، چیزی نیست مگر کاری هنری! کار ِ هنری، همانا عشق‌ورزی در جهان ِناب ِبی‌جهان است. من کارگر ِاین کار-ام! نوزاد این کارگری را نفهمید؛ گریست؛ و تو طریدی‌اش!
 
اندیشناک نیستم! با اندیشه‌ام! من، آهندیشیده‌ام! طریدن‌ات مبارک! به این طریدن، فخریدن‌ات باید!
 
دور-اش می‌کنی؟! کاف میم است! چه‌سود،‌که هماره این‌جاست، اوی نوزاد. هاه! این‌جا! در آغوش ِمن...
 
من، آوا شنیده‌ام! نه در آغوش‌ام نیست! این‌جاست! این، من‌ ِسراسر آغوش‌شده، من ِپیراگیر، من ِجهانیده! دیگر چه می‌خواهم؟!! آها! منی دیگر که جهانشی دیگر کند...
 
گرگ‌ومیش پگاه نوزاد ِ نومرگ، طریده از زایش‌گاه..
هم‌چنان، نو و جوان در مرگی بی‌آیین...
در دستان ِنگاه ِ تاریک ِتو،
و من،
هم‌چنان خمار از این طریده!
 
م...نام...
 
 
افزونه{نا-مستیده!):
حال که پس‌نگاهی به این مست‌نوشت می‌کنم، می‌بینم که چه‌قدر پاره‌پاره است. من این پاره‌گی‌ها را دوست دارم. در میان همین‌هاست که سطرهای نانوشته و میانی که باردار ِدلالت‌های ضمنی اند، برای‌ام آشکار می‌شوند. و این آشکارگی، زمینه‌ای است برای واخوانش ِمن از نوشته‌ام، واسازی و بازآفرینی ِبی‌پایان معنا. مست‌-نوشت کشتار معناست و من از این کشتار لذتی ‌بی‌نام می‌برم. چون کشتار ِمعنا، آشکارگی زبان است. 
 

۱۳۸۳ تیر ۲۶, جمعه


کلبی‌منشی، بودایی‌گری، عزلت‌گزینی، دین‌داری، خداپرستی، روح‌باوری، علم‌زدگی، مرده‌پرستی، فلسفه‌شیدایی این‌ها همه گریزراه انسانی‌ هستند که سرگشته‌گی در زندگی را برنتابیده، نتوانسته آشوبه‌ی همیشه‌جاری و هماره-دگرشونده را بزید. اوی فیلسوف‌نمای ِعزلت‌گزین، عارف ِگوشه‌نشین، جامعه‌گریز، مهم‌تر، اوی هنرنمای شاعر و نقاش و نویسنده (اکثر جوانان ایرانی)، او مسئله‌ی بغرنج "تنها، با-دیگران-هستن" را نیاندیشیده، حل‌ناشدنی رها کرده. از جامعه گریخته (و نه این‌که این گریختن همانا آشکارترین تسلیم است!) و جهان پرروح را به جهان تک‌رنگ عسرت‌اش فروکاهیده. او خود-اش را گاییده؛ و هنر و فلسفه و ذوق را نیز بدتر از خود! او خودکشی کرده. چه بسا بپندارد که به اصل اساسی زندگی، به تنهایی رسیده، اما در حقیقت، او تنها نیست، چون نمی‌توان صفت ِتنهایی را به یک مردار نسبت داد! تا آهندیشه که این تنهایی را در زندگی بارآور می‌کند، که تنهایی را شاد و آن را از افسردگی و بی‌کسی جدا می‌کند، راه ِبسیاری دارد. حتا می‌توانیم بگوییم فاصله‌ی او، بیش‌تر از فاصله‌ا‌ی‌ست که یک عروسک از آهندیشه دارد؛ چه‌که اوی بی‌کس، به کژراه رفته و حال، حتا در درجه‌ی صفر ِ() هم نیست. او بی‌کنشی و نفرت را با فردیت ِخود-آفرین جابه‌جا گرفته..{و شاید برای همین پندار ِعوضی، آسوده در نفرت زندگی می‌کند}
 
از سوی دیگر، فرد اجتماعیده، فرد بی-من، ازخودبیگانه، خرکار و مؤدب، فرد مبتذل انبوهگی که خویش‌ اصیل‌اش را به "من ِ انبوهگی"، به یک "هرکسی" فروخته، او نیز آسوده می‌زید. اوی گریزان از سختی و جدیت، ریاکار با خود، با وجدانی صورتی و رحم‌انگیز و پیر و، با خونی کهنه و مغزی شیرین، با احساسکی زنانه و عقلی خردسالانه، پس ِجماعت پنهان شده که مبادا نگاه فردی خود-دار و شخیص و خودفرمان بر نزاری وجود-اش بیافتد. او اعداد بزرگ را پشتیار خود دارد؛ قوی و مقتدر است. اما اگر جان بی‌مایه‌اش را بیافشرانیم آیا هرگز قطره‌ای از قدرت از مردار-اش می‌چکد؟!‌ او مهربان و دوست‌داشتنی است، زودجوش{نسبت به این واژه حساسیت دارم!} است و نوع‌دوست، اما به‌کلی بی‌اخلاق، بی‌کلی تهی از بزرگی، او هیچ چیز از مهربانی در شکوهیدن ِدوست نمی‌داند. همان‌گونه که بارها گفتیم، او یک پُرپیرامون ِبی‌کس است.
 
من می‌خواهم میانه‌ای (mean)  (در معنای آماری کلمه) برای این دو دسته درنظر بگیرم که با توجه به این فرض ِتوهمی(و علمی!) ‌که توزیع احتمال پخش‌شده‌گی بنی‌آدم در این سیاره  نرمال باشد، این میانه، نما (mode)  هم هست.  این میانه، همان ایده‌آل ارسطویی است. ارزشمند، غایت ِزندگی. میانه‌رویی که به زعم برخی از نیمه‌دوستان ِایده‌آلیست، به همه چیز می‌رسد. انسان ِمعمولی، حد ِوسط، بی‌آزار، مهربان ِمعمولی، عاشق ِمعمولی، پدر ِمعمولی، دوست ِمعمولی، کسی که وقت‌شناس و غنیمت‌شمار است؛ کسی که با معنای "کارکرد" به خوبی آشناست، که عقل را عقل حسابگر می‌داند؛ یک برنامه‌ریز واقعی وبس؛ یک فرد ظفرمند در زندگی هرروزه. یک نیستی! این نما‌(Mode)ی جامعه‌ی آماری است؟ توده، انسان ِایدئال‌اش را چنین به انگار می‌کشد. یک موجود ِمثبت. شکل ِسالبه‌ی یک فردیت.
 
هستن، در این میانه نا-بود است. زندگی، همانا افراط و خودسوزی است. دل‌سوزی برای خود، آرامش‌خواهی، فایده‌انگاری، نوع‌دوستی، ملایمت، این‌ها همه فریب ِانبوهگی‌ اند برای ازبین‌بردن هرگونه فردیت، هر دیگربودگی و برجسته‌کردن جماعتی بی‌روح. همه از وجود ِدر-حال-شدن ِانسان می‌کاهند.{بوی برداشت عرفان‌مأبانه از این حرف‌ها را حس می‌کنم! خودسوزی و دل‌سوزی‌نکردن بر خود هرگز به معنای ترک ِدنیا، ذم ِتن، ستایش معنویت و لاسیدن با روح نیست! هرگز! من این خودسوزی را در آن‌چه که در خطرگری آورده‌ام، آهندیشیده‌ام}
 
 تفاوت، اصل ِارزمند ِهر زندگی است {ما که زندگی در متن را شناخته‌ایم خیلی بیش‌تر به این ارزمندی آگاه‌ایم}. تفاوت، حقیقت است. این‌سان، حقیقتی وجود ندارد. آری، همه محق اند؛ اما محق ِچه؟ مسئله این است که چه‌کسانی حق دارند که خود را محق ِاین حقیقت، اگرچه حقیقتی دروغین(!) بدانند؟! این را هیچ‌کس تعیین نمی‌کند، مگر خودی که مجال در-خود-اندیشی داشته باشد و روراست، توان ِوجودی خود را برای خود روشن کند (ما هماره از این‌گونه گستاخی‌ها می‌رمیم، چون ابژه‌کردن ِخود همیشه سخت‌ترین شناسش است).آیا می‌توان ارزش ِوجودی ِ یک کله‌پوک ِنیست‌انگار و منفعل و دمدمی‌مزاج (که در دنیای مدرن می‌زید بی‌آن‌که درک ِروشنی از مدرنیته داشته باشند) را با جدیت ِ تراژیک و بی‌سرانجام ِیک زینده‌ی راستین یکی دانست؟! آیا ذوق ِهنری ِافراد بیش و کم دارد یا همه، هم‌اندازه از این ذوق بهره‌مند اند و تنها با هم متفاوت اند؟! آیا همه یکسان می‌فهمند و تفاوت تنها در شیوه‌ی  اندیشیدن است؟! نه! اشتباه نکنید! قصدم این نیست که نابغه و گوسفند را از هم جدا کنم؟! این‌جا صحبت بر سر ِچیز ِدیگری است! بر سر ِخمیره، سرشت، یا اگر خوش دارید می‌توانیم بگوییم: فردیت! که یکسر ذاتی است(و فرگشت‌پذیر) و نه هرگز آموختنی! به‌راستی، تفاوت جز با ارزگذاری بر فردیت و درک ِاصالت ِهر "فرد" که همانا ‌‌آشکارترین شکل ِظهور ِتفاوت است، درک نمی‌شود!
 
من باز هم نهاده‌ی بنیادین خود را که فرارتر از دسته‌بندی ساده‌انگار ِپیش‌گفت می‌رود، پیش می‌نهم؛ نهاده‌ای آزارنده {و چه‌بسا آرامنده}:
نه! اشتباه نکنید! حد وسطی نیست! یا از انبوهه اید یا نه!
و این نهاده، عین ِحرمت‌گذاری به تفاوت است!


۱۳۸۳ تیر ۲۴, چهارشنبه

در تمام شب چراغی نیست
در تمام شهر
نیست یک فریاد

ای خداوندان ِ خوف انگیزِ شب پیمان ِ ظلمت دوست!
تا نه من فانوس شیطان را بیاویزم
در رواق ِ هر شکنجه گاه ِ این فردوس ظلم آیین،
تا نه این شب های بی پایان ِجاویدان ِ افسون پایه تان را من
به فروغ ِ صدهزاران آفتابِ جاودانی تر کنم نفرین،
ظلمت آباد بهشت گندتان را ،در به روی من
بازنگشایید!


در تمام شب چراغی نیست
در تمام شهر
نیست یک فریاد

چون شبان ِ بی ستاره قلب من تنهاست
تا ندانند از چه می سوزم،من از نخوت زبانم در دهان بسته است.
راهِ من پیداست.
پای من خسته است.
پهلوانی خسته را مانم که می گوید سرود ِ کهنه ی ِ فتحی قدیمی را
با تن بشکسته اش،
تنها
زخم پردردی به جا مانده ست از شمشیر و ،دردی جانگزای از خشم:
اشک،می جوشاندش در چشم ِ خونین داستان ِ درد
خشم ِ خونین،اشک می خشکاندش در چشم
در شبِ بی صبح خود تنهاست.

از درون بر خود خمیده،در بیابانی که بر هر سوی ِ آن خوفی نهاده دام
دردناک و خشمناک از رنج ِ زخم و نخوت ِ خود می زند فریاد:

در تمام شب چراغی نیست
در تمام شهر
نیست یک فریاد...

ای خداوندان ِ ظلمت شاد
از بهشت گندتان ما را
جاودانه بی نصیبی باد


باد تا فانوس شیطان را برآویزم
در رواق هر شکنجه گاه ِ این فردوس ظلم آیین

باد تا شب های افسون مایه تان را من
به فروغ صدهزاران آفتابِ جاودانی تر کنم نفرین

انسان:
یا نمی اندیشد،یا اندیشه اش را چون پالان به خود می آویزد.
یا نمی اندیشد و نمی فهمد،یا می اندیشد و پالان اندیشه اش آنقدر پر است که مهلت فهمیدن نمی یابد!
یا نمی داند و خطا می کند،یا آنقدر می داند که گمان می کند خطا نمی کند.
یا سنگینی حماقتهایش رهایش نمی کند یا افسون دانسته هایش.
یا نمی داند و مسخره می کند،یا می داند و بخاطر دانستنش به خود این اجازه را می دهد.
یا دنیایش گله گشاد است و بی در و پیکر،یا کوچک و خفه.
یا به خاطر شکم و زیر شکمش حوصله فکر کردن ندارد،یا به خاطر انبان پُرَش.
یا باکره است،یا فاحشه.
یا ظالم است یا مظلوم.
تو آنگاه اگر نه این را بخواهی و نه آن،متهمی.چون در هیچ کدام از این دسته بندیها نبوده ای : نه یک فیلسوف جدی یا یک روشنفکر،نه یک احمق صورتی مضحک و سطحی.اینها همه چیز را باید تقسیم کنند،همه چیز را.آنگاه است که به تو خواهند گفت چرا اطوار روشنفکری داری و یا چرا جدی نیستی،چرا خودت را از جمع متفاوت می کنی یا چرا در جمع می خندی،شوخی می کنی.آنها فقط شباهتها را درک می کنند،آنها کارشان شبیه سازی انسانهای پیرامون است،آنان که شبیهند خوبند و دیگران بسته به حد تفاوت بد.
آنها به دنبال هرچیزی متفاوت از خودشان هستند تا آنرا محکوم کنند،آنان خود را سنجه همه چیز می دانند،معیار خیر و شر،درست و نادرست.
چه اهمیت دارد که کدام کس از کدام چیز من و تو کدام اشکال را بگیرد.دیگر رهاتر از آن شده ام که به این چیزها بها بدهم،رها و نه بی خیال.رها در دنیایی از خیال.




۱۳۸۳ تیر ۲۱, یکشنبه

خوانش ِیک شعر
{اندیشانوشتی ابراندود}



خانه‌ام ابری‌ست...


خانه‌ام ابری‌ست
یکسره روی زمین ابری‌ست با آن


خانه، پیراگرفته‌شده با ابر. ابر، ابری که خانه را چون دوستدار دربرگرفته، مایه‌ی دلگیری خانه است. دلگیری بی‌نویدی که به زمین آمده تا جان ِخانه را بفرساید! خانه دلمرده شده! ابر، نه نماد ِدلمردگی که خود ِآن است. دلگیر و بایر. بی‌روحی ِعریان. خانه، ابری‌ست.. همراهی ِیکسره‌ی ابر، دل از خانه گرفته..


از فراز ِگردنه، خُرد و خراب و مست
باد می‌پیچد.
یکسره دنیا خراب است از او
و حواس ِمن!
آی نی‌زن که تو را آوای نی برده‌ست دور از ره، کجایی؟


باد از فرازنای بی‌جای گردنه‌ای پیچان می‌آید. می‌پیچد. این شاید آن بادی‌ست که خیال ِخوش‌خیال ما در باور به هم‌دمی ِابر و خانه را با خود برد! آشناکُشی که خراب و مست می‌پیچد. در خود می‌پیچد و می‌آید تا در پیچیدگی ِحس ِاین خانه‌ی ابراندود، پیچیدگی کند. چه ناپاکزاد! چه ناخوانده! تباهگر ِآرامش ِدنیا و دنیایی بزرگ: "حواس ِمن".
نی‌زن کیست؟ نه! نی‌زن چیست؟! چیستان ِاین شعر. کانون ِهاژه. کانون درد. کانون ِرقص ِخوانش! این چیستان، خود در راز ِخویش گم شده. آوای خودساخته‌اش، او را به جایی دیگر، دور از این جای ِابری برده. ما، خوانندگان در آشفتگی ِابریده‌مان باید به رامشگری ِاوی کژراهیده، خودفریب‌وار، امید بندیم! شاعر اما، امیدی کودکانه و پرنوید دارد! نی‌زن، این چیستان، یکه‌ناجی اوست. کاش می‌شد، همچون شاعر، سرایه‌ی او را تجربه کنیم! به‌هررو، با این‌همه ناآشنایی، اوی دور را باید خواند...


خانه‌ام ابری‌ست،اما
ابر باران‌اش گرفته‌ست
در خیال ِروزهای روشن ام کز دست رفتندم
من به‌روی آفتاب ام
می‌برم در ساحت ِدریا نظاره


خانه، ابری‌ست. اما ابر آهنگ ِشدن کرده. آمدنی است این آهنگ. بارش، رفتنی است ماندگار. هرچه‌هست، شاعر را در خاطره‌ی روشناروزهای بی‌ابر و پرفروغ و صمیمی غرق کرده. روزهایی که گویی برای همیشه از دست رفته‌اند. زمان‌گسیخته‌گی شعر این‌جاست: من به روی آفتاب ام. آیا این بیانی است از خاطره‌ی نوباوه، بازخوانی است از گذشته‌ای روشن؛ و یا.. مرگ ِامید. محو ِدیدمان در گستره‌ی دریا، دریا که همیشه یادآورنده‌ی مرگسان ِبی‌کرانگی است: جای‌گاهی بس شاعرانه.


و همه دنیا خراب و خرد از باد است
و به ره، نی‌زن که دایم می‌نوازد نی در این دنیای ابراندود
راه خود را دارد اندر پیش


بازگشت ِ کانون ِهاژه. باد، آن پژولاننده‌ی بی‌عار و نی‌زن، آن چیستان که بدتر از باد، با رازناکی‌اش ما را پریشان می کند. پریشانی ِ تیره و تارگون ِمای خواننده در این‌جا به اوج می‌رسد. چه‌که وامانده‌ایم به غیاب ِبساحاضر ِنی‌زن. به این یگانه‌آرامنده‌ی شاعر. اوی دلگیر، دست ِکم، خانه‌ای دارد و امیدی به نی‌زن. ما اما، بی‌خانمان، بی‌نوید و گوریده‌تر از او، در خوانش ِاین دنیای ابراندود، دردکِش‌تریم! {این رنج‌مندی، هم‌زیست ِهمیشگی خواننده است.. خانه‌ی او، ابری‌ست، خانه‌ی ما اما،"ابر"ای است. }

۱۳۸۳ تیر ۱۹, جمعه

ژکانیده از Esoteric

تخدیر ِبی‌برگشت
{Stygian Narcosis}


نوبت دیوانه‌گی‌ست
و نجوای جنون، از عقل می‌پرسد:
دیری‌ست از یاد برده‌ایم
لذت ِآن سرشک‌هایی را که بر پراشیدگی ِاندوه می‌رقصیدند
...بیا تا بگرییم!

آه! زیبایی ِنابکار،
چه آرام
چه شورانگیز
چه باشکوه
در حال ِمردنی!
بیا تا بگرییم..

خون از گزند ِنفرت می‌چکد
نمک می‌سودم بر زخم‌های تازه‌تازه
بر آژنگ‌های ملتهب
بر تب ِآواره
زخم‌ام پوشیده،
تن اما،
آلوده به زفیر ِذهن ِرنج-افشان،
مرده!

زمان نفس می‌کشد
و مرا هم‌دم گذشته می‌کند
تا که دیگربار دیدار ِمرگ را که وعده‌ی وصلت می‌داد به‌ یاد آوردم،
مرگ ِپیمان‌شکن!
در ماتم‌ات فرسوده ام...

زندگی: نا-هدیه‌ای تبهگن...

در جریان ِبی‌پایان وانهادگی‌ها
غرق در رایحه‌ی روزگار ِکهنه می‌شوم
در دانست ِآن‌چه-هست ِ دانسته‌های‌ام
در دانست ِآن‌چه-بودشان، سرگشته‌ام
از زمان،
از بارکش ِدانش می‌پرسم
چه خاطراتی را از دوره‌گردی‌های این حمال بازمی‌شنوم!
...اما در لحظه...

در برابر ِخواست ِزمان،
دانش چیزی نیست مگر گمشده‌ا‌ی ابدی
دانستنی‌ها بسیار-اند
اما چه سود!
که هر پاسخی، زار ِپرسشی دیگر دارد
حقیقت در این میان، رخشندگی می‌کند
چونی بانویی است که به‌ناز، خویش را پس ِویرانه‌های افسراننده‌ی فریب پنهان می‌کند!

... من، هم‌بازی ِاین ناز-ام
همه-سخره‌گر ِفضیلت...

رها از بند ِتن
حال،
گو که قلمرو-ام را با چه نامی به ارث گذارم؟!

در میان ِسنگینی ِخواب، رویا را بیدار می‌کنم...

در رویا
دروازه‌های تارونی پیش چشمان‌ام نوید ِراه ِروشن می‌دهند
به امید این نوید،
در طلوع ِآشوبه‌ا‌ی فرازنده غرق می‌شوم

من ِپرسه‌زن...

می‌خشمم،
سَهیده با دیوانگی‌.

در این گیتی ِمهجور
پُر-ام از له‌له ِتنهایی
محکوم به تماشای این رویا
آری!
رمزگشایی ِرویاها به واژه را خواهم آموخت !

واژگان درنخواهند یافت!
پس آفرین ِاین سفر ِرویایی را در بینش ِآواها می‌سرایم

دل ِتماشا داری، هان؟
ذهن‌ات را بنوش
و در دریای جنون
هم-شور-ام شو

...Reflect the journey...



۱۳۸۳ تیر ۱۵, دوشنبه

«نوشتار آن‌جاست که زبان کنش می‌کند، نه من»
مالارمه


چه چیزی خوانده می‌شود؟

این پرسشی اساسی است که هرمنوتیک کلاسیک پاسخ‌اش را در یک عبارت((Author’s intention داده، با این‌کار خاطر ِخود را از درگیرشدن در فرایافت ِشگرف و معماوار ِ"خوانش" آسوده کرده!

پی‌رنگ ِهرمنوتیک کلاسیک که طرحی از داستان ِروشنگری شمرده می‌شود و خودشیدایی ِعقل‌باوری را حکایت می‌کند، خوانش را "خوانش ِقصد" می‌داند و بس. خواننده، خواننده‌ی نیت و منظور ِنویسنده است. کارامدی ِیک خوانش، همانا در شناخت روان‌شناسانه‌ی شخصیت ِنویسنده، در واکاوی ِذهن و دل‌خواسته‌ی نویسنده نهفته است. خواننده‌ی خوب، خواننده‌ای است که بر اطلاعات و اخبار ِزندگی‌نامه‌ای ِدانا باشد؛ دانش خوانندگی، به دانش ِروان‌‌شناختی فروکاهیده می‌شود. در این نگره، "کنش ِخوانش" وجود ندارد. خوانندگی، کنشی یکسر غیر ِهنری است و خواننده‌ی خوب، چونان پیرزنی کنجکاو، بهداشت ِخوانش‌اش را در آز ِدانستن گوشه‌و‌کنار زندگی ِآشفته و بی‌ربط ِمؤلف می‌جوید. در چنین وضعیتی، نوشتاری وجود ندارد. پرستش ِنیت و برجسته‌کردن ِمفرط ِسویه‌ی بیانگری و روایی (البته روایت تک‌آوایی/ Monophonic narration)، جایی برای حضور ِالِمان‌های سختاری باقی نگذاشته. بیان ِسرراست، اشارت ِنهایی و دستگاه ِ بسته و خودکامه‌ی نشانه‌شناختی، جا را برای بازی‌های بی‌پایان دلالت‌های معنایی که به دور ِامر ِتأویلی می‌گردند، تنگ کرده. این خوانش، دور ِ"من" ِنویسنده می‌گردد و عرصه را از هر برداشت و بازیافت تهی می‌کند تا "منیت"ِ مؤلف{کورسویی که خیلی پیش‌تر از این‌ها محو شده} پرستش شود؛ تا خواننده، تماشاگری صرف باقی بماند. {جنبش‌های نو: دادا، سورئالیسم و رمان ِنو با به‌پیش‌کشیدن نقش ِبخش ِناخودآگاه ِهنرمند و با برجسته‌کردن سویه‌ی بی-خودی و نا-بگاهی ِلحظه‌ی آفرینش، به‌تندی این تماشاگری را به تماشا نشسته‌اند. تماشاگری در کار نیست. خوانش فراتر از افق ِبازیگر. چند-بازیگری. همه بازیگرند. مرگ ِقهرمان، زایش ِضد ِقهرمان، مرگ ِنهایت/انجام، تولد ِبازی-در-بازی}

در نوشتار، "من" وجود ندارد.

نوشتار (حتا اگر بزرگ-ساختار ِمعنایی، این توهم ِفرمالسیتی هم به‌عنوان ِگشتالت ِمتن پذیرفته شود)، شکلی است با سویگان بسیار. درک ِموسیقیایی ِاین ساختار ِشکل‌مند، نیازمند ِبسیج نیروهای آواشناس، معناشناس، ساختارشناس و.. است؛ سویه‌ی روان‌شناختی، حضور بی‌رنگی در میان این نیروهای متن‌کاو/ساز دارد. این نیروهای کاوش‌گر، در حقیقت معمار ِسازه ِنوشتار اند {نویسنده کو؟!}. نویسنده‌ی تنها و دانا و توانا که در سویه‌ی روان‌شناسانه‌ی این ساخت خودنمایی می‌کرد، اکنون به‌راستی واماندگی می‌کند. قلم، هیچ شده. اکنون سیاه‌های بر روی کاغذ، ریخته‌گری ِنیت نیستند، بلکه آن‌ها ملات ِساخت‌وساز ِبی‌فرجام خوانش اند. گویش‌ور این‌جا کیست؟ چه‌کسی کارفرمای این فراگرد ِبی‌انجام است؟ زبان!

نوشتار، خانه‌ای است آرامش‌گر برای زبان. زبان، به‌دور از زبان‌ور، در این آرامش، زبان‌مندی می‌کند. در نوشتار، زبان‌مندی بسیار رساتر از جای‌گاه گفتاری تحقق می‌یابد. چه‌که در این زبان‌مندی، مورد تأویلی کار را به گستره‌‌ی بی‌پایان ِآشکارگی دلالت‌های ضمنی می‌کشاند. چگونه؟ با ستردن ریزترین نشانه از وجود ِزبان‌ور. با کشتار ِدلالت‌های مستبد.
زمانی که به عناصر ِساختار، عناصری که به‌کلی ناوابسته از قصد اند، بهاداده‌ شد و خوانش، افق باز ِپژوهش این عناصر تعریف شد، زمان ِآغاز ِمعماری بود. در هرمنوتیک نو، چیزی خارج از متن وجود ندارد. شکل، منش‌مندی متن، معنا-دار ِمتن است. نوشتار، بیش از هرچیز دیگر، به خود ارجاع می‌دهد. غنای ساختاری به‌قدری هست که ابن خود-بازبُردها به سرانجام نرسد. حلقه، دایره‌ای که خط را پاره‌پاره می‌کند.

معماران ِخانه، بسیار اند. هر چشم، خود، معماری است برای وجهی از این معماری حاد-ساخت. هر واگویی، هر تفسیر، هر اشاره و حتا هر نقد. معماران بسیار-اند و با این‌حال زبان آسودگی می‌کند. چون او، در کنار بستر ِمؤلف ِرنگ‌باخته، یکه‌گویش‌ور است. یکه-اندیش-انگیزنده. یکه-فراخواننده، یگانه‌شاعر... یکه-آماج ِدست‌نیافتنی: تناوردگی ِاصالت!

نوشتار،آرامگاه ِنویسنده است. آرامگاه، خود، نخستین وفادارترین سوگوار است. وفادارترین سوگوار بر روی گور نمی‌نشیند، او هماره در اندیشه‌ی سوگواری دیگری است! او در مرگ، زندگی می‌کند.

در آستانه‌ی مرگی دیگر... نوشتار هستندگی می‌کند.