۱۳۹۴ دی ۸, سه‌شنبه

نور در طحلبستان (مری مدیسن)

برگردانی از The Light in the Weed (Mary Madison) از Ahab





 و او، به هفت سالِ حصر
هفت سالِ ترس
هفت سال مرگِ سفید
هفت سال شکِ پروار

به مسکنتِ طحلبستان
و به مرغزنِ دریاها
اراده‌اش به خلسه افتاد
به تمنایِ آرام

مری مدیسن ایستاد آن‌جا
گماری در دستان‌اش
و از آن دلوِ کهنه
تلخ‌‌آبی قدیم می‌کِشید

که روز را فتح کردیم اما
از دست رفته هم‌سرِ ناخدا 
مری آسیمه گرفت در یأس
دل سوخته دل‌ زده  

پس بپایید، ای دریامردانِ دل‌آور
بنگرید، سوزِ آن نورِ تابان را
که به وقتِ اندوهِ دریا -
ازبرای مرد و بانو، موجی به‌پاست

Will Barnet - Woman and the Sea

۱۳۹۴ دی ۶, یکشنبه

مخاتیمِ شب

نوشتار بدونِ عاملیت (حاشیه بر پاره‌ای از مقالِ عاشقِ بارت)



رمان/درام
سوژه‌ی عاشق نمی‌تواند زنده‌گیِ عاشقانه‌اش را خودش بنویسد. تنها یک فرمِ کهن می‌تواند مناسبِ آن رخ‌دادی باشد که او به زبان می‌آورد اما قادر به بازگویی‌اش نیست.

1.      ورتر، در نامه‌هایی که به دوست‌اش می‌فرستد، هم از رخ‌دادهای زنده‌گی‌اش می‌گوید و هم از آثار و پیامدهای شور و اشتیاق‌اش؛ این ادبیات است که چنین آمیزه‌ای را مهار می‌کند. چرا که اگر دفترچه‌ی خاطراتی را نگه دارم، شاید اصلاً شک کنیم که این دفتر، به معنای دقیقِ کلمه، به رخ‌دادها مربوط باشند. رخ‌دادهای زنده‌گیِ عاشقانه آن‌چنان پیش‌پاافتاده‌ اند که فقط به میانجیِ تلاشِ بسیار به نوشتار راه می‌دهند: از نوشتنِ چیزی که، با نوشته‌شدن، پیش‌پاافتاده‌گی‌اش را هویدا می‌کند، دل‌سرد می‌شویم: "به الف برخوردم، که با ب بود"، "امروز ب زنگ نزد" " الف حال‌اش خوب نبود" الخ: چه کسی در این‌ها داستان می‌بیند؟ رخ‌دادِ ناچیز تنها در پژواکِ سهمگین‌اش است که موجودیت می‌گیرد: دفترچه‌ی خاطراتِ پژواک‌های‌ام (زخم‌های‌ام، خوشی‌ها‌ی‌ام، تفسیرهای‌ام، توجیه‌های‌ام، وسوسه‌های‌ام): چه کسی این‌ها را می‌فهمد؟ تنها دیگری می‌تواند داستانِ عشقِ من، رمانِ من، را بنویسد.

-         فیگورهای دیگری، عاشقانه‌گی‌های‌اش، حرکت‌های‌اش، صدای‌اش، ایماهاش، کنش‌پریشی‌ها و نگاه‌های‌اش، کلماتِ داستانِ بی‌کلامِ عشق اند. داستانی که پی‌رنگ‌اش تنها در دست‌رسِ بازی‌گوشی‌های من در انتظارِ وفادارانه به دیگری ست تا عینیتِ یادها را آن جور که می‌خواهد دست‌کاری کند: داستانِ عشقِ من را تنها معشوقِ من می‌داند، من تنها می‌توانم درباره‌ی ضمیرها، زاویه‌ها، سایه‌روشن‌ها و شدت‌مندی‌های فصل‌های این داستان پیش‌نهادانه چیزهایی را کم یا اضافه کنم، خودِ داستان، کلیتِ رخ‌دادِ عاشقانه هم‌واره از سوی معشوق نوشته می‌شود؛ برای عاشق، رخ‌داد همان میلِ نویسنده‌گیِ معشوق به صورت‌دادن به محتواهایی ست که خودِ عاشق تنها ابژه‌ی رنگ‌آمیزی‌شان بوده؛ داستانِ عشقِ من را تنها معشوقِ من نویسنده است؛ این داستان، ورای وجهِ خودشیفته‌وارِ خاطره، ورای علت‌مندی‌های لوگوس، ورای شیفته‌گی‌ها و نفرت‌های من، تعبیرِ دلِ معشوق است از روشناییِ زخم‌ها و خوشی‌های ما. عیارِ عاشقیِ من، در تسلیم به این بازی‌ِ ادبی وفقِ این تعبیر تعبیری پُرنیایش و همیشه شبانه: خارج از خوانشِ ارادیِ معشوق به سنجه می‌آید.

۲. عشق، هم‌چون روایت (رمان، مصیبت‌نامه) داستانی ست که، در معنای قدسیِ کلمه، به انجام می‌رسد: برنامه‌ای ست که باید کامل شود. برای من، برعکس، این داستان پیشاپیش اتفاق افتاده است؛ چرا که آن چیزی که رخ‌داد است منحصراً شعفِ چیزی ست که من ابژه‌اش بوده‌ام و پی‌آمدهای‌اش را تکرار می‌کنم (و در دست‌یافتن ‌به آن شکست می‌خورم). دل‌داده‌گی یک درام است، البته اگر معنای کهنی را که نیچه به آن بوده به آن بازگردانیم: "درامِ باستانی صحنه‌های مطنطنِ باشکوهی را به تجسم درآورد، که کنش را بیرون نگه می‌داشت (کنش پیش یا پشتِ صحنه اتفاق می‌افتاد). {نیچه، مسأله‌ی واگنر}" اغوای عاشقانه (یک لحظه‌ی هیپنوتیکِ ناب) پیش از گفتار و پشتِ پیش‌صحنه‌ی آگاهی رخ می‌دهد: "رخ‌دادِ" عاشقانه به یک نظمِ کاهنانه تعلق دارد: این افسانه‌ی محلیِ من است، تاریخچه‌ی مقدسِ من که برای خودم دکلمه‌اش می‌کنم، و این دکلمه‌گوییِ برگشت‌ناپذیر (یخ‌زده، مومیایی‌شده، بُریده از هر پراکسیس)، همان مقالِ عاشق است.


-         داستانِ عشقِ من مخاطب ندارد. عاشق و معشوق، بازی‌گر و تعبیرگرِ داستانی اند که سایه‌ی کارگزارِ نوشتاری‌اش تنها در بزنگاهِ شوریده‌گی‌های‌مان آفتابی می‌شود حسِ برون‌زا اما تُردِ به‌بازی‌گرفته‌شدن از سویِ عاملیتی  ورای اگوی من یا او. توانِ نویسنده‌گیِ معشوق در نوشتنِ داستانِ عشقِ من، بنیاد در مغاکِ کلام، در زبان‌آوریِ دیگری در نیستیِ آگاهی، در نا-صحنه‌گیِ همیشه‌گیِ رخ‌‌دادِ عاشقانه، دارد. عاشق، این دل‌واپسِ داستان، مقیمِ رازی ست که تنها معشوق می‌داند، ابَرنویسنده‌ی این راز، آن چیزی که بر پیش‌پاافتاده‌گی‌های‌مان می‌تابد و به ما، در مقامِ نابازی‌گر، شرم می‌آموزد، چیزی ست از جنسِ تنِ شب. {و آگاهی از این که این داستانِ واگویه‌ناپذیر، این خلوتِ کلام و حجمِ مصایب و شورها،  آنِ دیگری ست، اصلِ وفا را برمی‌نهد (- من نویسنده‌ی داستانِ عشقِ نویسنده‌ی داستانِ عشقِ خودم هستم؛ من دست‌ام در دستانِ دیگری که نوشتارش از ما را تنها من می‌فهمم؛ تنها اوست که تن‌هاییِ مرا می‌فهمد)}. در وفورِ آگاهی از ناچیزیِ نویسنده‌گیِ من در رخ‌دادِ عاشقانه، در ترس‌آگاهیِ خواستنیِ غیابِ من در درامِ عاشقانه‌ای که از سوی معشوقِ من نوشته می‌شود، در مقالِ عاشق، که همان خواستن-برای-دیگری است، طرحِ شبانه‌ی خاستن-برای-محال به کمال می‌رسد. 

۱۳۹۴ آذر ۲۹, یکشنبه

سخعرمشنه سحشزث سفشفهخد






nvh ;I fsji‌k t;vhd Hchn ldhk
{kld‌o,hl ffdklj}
Ld‌fdkl ;I gfokn ldc‌kd / hc j,,
{kld‌o,hl fakhsl‌j}
]ivi‌ih / lk htjhnl
{kld‌o,hl whnhj, fak,l}
U[dfi ;I hdk[hl

J,, nd,,ki‌o,kiT kld‌fdkd?
J,, nd,,kio,kiT kldfdkd?

Nvh fsji‌k , hpshsh [vdhk nhvk
{kldo,hl fakhslj}
J,, bik‌l / ps ld‌;kl
{kldo,hl whnhj, fak,l}
U;sha, / lk htjhnl
{kldo,hl fakhslj}
U[dfi ;I hdk[hl
{r,g ld‌nl kcnd;‌j fhal}

Gukj fi v,p‌jT kldo,hl fakhsl‌j
, lk
Lukj ld‌;,kl v,p‌j v,T kld‌o,hl fakhsl‌j…


Francis Bacon - Self-portrait


۱۳۹۴ آذر ۱۷, سه‌شنبه

اپوخه



هنوز هم این طور فکر می‌کنم که هیچ چیز مثلِ یک آب‌تنیِ ذهنیِ درست‌و‌حسابی در دستگاهی که آقای ش اختراع کرده نمی‌تواند در ذلتِ تابستانِ آینده مزه کند. وقتی اولین بار فهمیدم که ش بعد از هفت ماه حصرِ خودخواسته در اتاقِ کارش، بیرون آمده تا روزنامه‌ی صبحِ شنبه را بخرد این‌ها را همسرش ن طیِ یک تماسِ تلفنی به من گفت، صدای‌اش از شادی می‌لرزید و هم‌جواریِ لکنت‌های‌اش با لکنت‌های همیشه‌گیِ من مکالمه‌مان را به طرزِ دل‌پذیری مسخره کرده بود بی‌درنگ راهیِ خانه‌اش شدم، فارغ از این که می‌دانستم بعد از این همه مدت به حضورِ سردِ من در آن رهاییِ داغ نیاز دارد، بدم نمی‌آمد بارِ دیگر کنارش بنشینم به دود گرفتن و گپ زدن.

آقای ش دستگاهی ساخته بود شبیه به یک عینکِ کائوچوییِ ضخیم که روی صورت قرار می‌گرفت، دسته‌های‌اش از جنسِ یک چوبِ معطر بود و شیشه‌هایی بی‌رنگ داشت.

-         این نسخه‌ی اوله، واسه همین یه کم سنگینی میکنه؛ یه خورده دیگه که روش کار کنم، سبکتر هم می‌شه.
-         زیاد سنگین نیست.

عینک‌واره را که روی صورت می‌گذاشتی، چشم‌ها به ابزارِ دیدنِ محض تبدیل می‌شد؛ دیدنی ناب که به انتظارِ دیدن آلوده نبود. یک ادراکِ حسیِ محض بدونِ حضورِ ارزیابی‌های پیشینی، بدونِ چشم‌داشت، بدونِ اراده-به تکرار و بازنمایی و حفظ. چیزها خودشان بودند، به خودشان برمی‌گشتند، جان می‌گرفتند: بُعدها و سطح‌ها و رنگ‌هایی مضاعف و جلایافته که میدان و عمقِ دید برای هضمِ وجودشان بسنده نمی‌کرد.

-         کارستانیه نه؟ ببین چه جور می‌کُشه همه‌ی آرزوها و یادهایی که زنده‌گیِ شخصی بارشون کرده. طلا میشه همه چی. طلا.
-         کارستان؟ چی بگم؟ یه جور ال‌اس‌دیِ جدید شاید.. ها؟
-         دراگ؟ این یه عطیه ست، یه اختراع که میتونی باهاش شرِ عادت رو از سرِ زندگی کم کنی. بیا بریم اون اتاق بهت بگم.

منظورش اتاقی بود که برای هم‌نوشی و هم‌دودی معمولاً به آن‌جا می‌رفتیم. اتاق، برعکسِ همیشه، تمیزِ تمیز به نظر می‌رسید. گردوغباری که روی همه چیز را گرفته بود با این دستگاه تحویل شده بود به بخشی از جانِ خانه، انگار هر دانه‌ای از گردوخاک به‌ گونه‌ای وسواس‌آمیز به جزیی ذاتی از بافتِ هر وسیله‌ای از اتاق تبدیل شده بود. با این که ظهر بود و آفتابِ پس از برف خوش‌تابی می‌کرد، برعکسِ همیشه از این که پرده‌ها را کشیده‌اند دل‌خور نبودم؛ چین و تابِ پرده‌های بی‌ریخت هم‌آمیزیِ غریبی پیدا کرده بود با تناوبِ منطقیِ شعاع‌های نورِ لامپ که خیلی آهسته و کند روی دیوارها و کفِ اتاق می ریختند. حسِ تابلوهای ن هم به‌کلی عوض شده‌ بود: دیگر از آن فوبیایی که همیشه از شنیدنِ سکوتِ مرگ در عکس دارم خبری نبود، هر عکس جهانی زنده در خودش داشت، درست مثلِ فیلمِ بچه‌گی‌های‌مان "قلم‌موی سحرآمیز". بطری‌های مشروب روی میزِ همیشه‌گی آن طرف، فرم‌های محضی شده بودند سزاوارِ طعم و عاطفه‌ی اکسیری که در خود داشتند. آن‌طرف‌تر، زیرِ پنجره، طراوتِ حُسن‌یوسف‌ها زده‌گی‌ها و افتاده‌گی‌های دیوارِ گچی را به بازی‌ گرفته بود گیاه می‌جنبید، و لبه‌ی برآمده‌ی ترَک‌های دیوار انگار پشت‌واره‌ای شده بود برای این جنبیدن. عینک‌واره را از روی صورت‌ام برداشتم. به ساعتِ دیواری نگاه می‌کنم.

-         زمان هم که زودتر میگذره، از عوارضشه یا من اینجورم؟
-         از عوارضشه.
-         اگه قرار به کیف کردنه، من با عوارضِ اختراعِ قبلی‌ت راحتتر کنار میام {اختراعِ قبلیِ آقای ش، هدفونی بود که وقتی روی گوش می‌گذاشتی و به افراد نگاه می‌کردی فکرهای‌شان را بلند می‌شنیدی؛ طبیعتاً نسبت به این اختراع متافیزیکِ کلیشه‌ای‌تری داشت اما یکی از عوارضِ استفاده از آن سنگین‌شدنِ دل‌پذیرِ پلک‌ها بود، از آن حالاتِ افیونیِ تن‌افزایی که یک دقیقه بیش‌تر خوابیدن در یک صبحِ زودِ زمستانی را به نعمتی مبادله‌ناپذیر و مرگ‌خواه تبدیل می‌کند}. به هر حال عجیبه، تو که بعدِ این همه ماه جوون‌تر به نظر میای.
-         می‌شه یه کم جدی باشی؟! ببین اتاقی که همیشه ازش می‌نالیدیم وقتِ هم‌نوشی چه‌جور تازه شده؟ به یه کیهان تبدیل شده، نه؟
-         جدی ام! زیادی شاید.. نگرانت ام. ن کجاس؟

از جای‌اش بلند می‌شود و با اشاره مرا به آشپزخانه هدایت می‌کند. پنجره باز است ولی ن پیراهنی آستین‌کوتاه پوشیده و بازی‌گوشانه گرمِ پخت‌وپز است. از سرما می‌لرزم.

-         تبریک میگم، چند ماهه ست؟
-         8 ماهه ست.

هدفون را روی گوش‌های‌ام می‌گذارد؛ صدای نجوای ن می‌آید که دارد برای جنین لالایی می‌خواند. صدای‌اش به طرزِ غریبی عاری از احساس است اما شورِ عجیبی دارد. روی صندلیِ غیژغیژویی می‌نشینم، پلک‌های‌ام سنگین می‌شوند. ن از آشپزخانه بیرون می‌آید، دستِ ش را می‌گیرد و با هم شروع می‌کنند به رقصیدن تووی سالن.

-         اسمشو چی بذاریم؟
-         اسمِ چیو؟
-         اختراعو
-         اپوخه چطوره؟

ن بلند می‌خندد و سرش را می‌گذارد روی شانه‌ی ش. هدفون را از گوش‌ام برمی‌دارم، می‌روم آن طرفِ سالن برای‌شان صفحه بگذارم. به دیوار تکیه می‌دهم و علف می‌پیچم.

-         راستی کِی برامون ورون می‌گیری؟
-         بذار بپرسم.. مازورکا خوبه؟
-         خوبه.

کندیِ علف که با شتابِ اپوخه ترکیب شده، زمان‌مندیِ منطقیِ زمان را برگردانده. بوی فسنجان می‌آید.

-         همم، خب انگار باید تا بهار صبر کنیم. 


Salvador Dali - Cannibalism of the Objects

۱۳۹۴ آذر ۸, یکشنبه

آریای ازیادرفته I : از پسِ یک نجوا آه می‌کشم






از پسِ یک نجوا، آه می‌کشم
تاژنمای آوازِ کهن را
و در دلِ رامش‌گر، سو می‌زند،
عشقِ پریده‌رنگ، طلوعِ آینده!

و جان و سینه‌‌ام شوریده‌
هیچ اند دیگر، جز چشمانی دوبار
به این روزِ مات، کجا به ترنگ است
آریا، آوخ! آریای هر چنگ؟

آه، مردن از این متروکه‌مرگ
که چه می‌گذرند عشقِ عزیز می‌ترساندت
آونگِ ساعاتِ پیر و جوان
آه، مردن از این آونگ

Verlaine drinking absinthe in the Café François 1er in 1892, photographed by Paul Marsan Dornac

۱۳۹۴ آبان ۲۶, سه‌شنبه

علفیات

انگاره‌خوانیِ خاطل


«یارانِ ما به سبزک گرم شوند؛ آن مردم را چنان کند که هیچ فهم نکند، دنگ باشد» - مقالاتِ شمس



علفیات / قطعه‌ی 21: اشادت
جوانی بی‌از جوانی، پیری بی‌از پیری: بی‌داریِ خواب، چلیپِ پوست؛ خط بی‌از خط، دال بی‌از دال: خوابِ بی‌داری، پوستِ چلیپا.
آشنایی بی‌از آشنایی؛ دوری بی‌از دوری: رنگِ موسیقی، پردیسِ فلسفه؛ شدن بی‌از شدن، بودن بی‌از بودن: هستیِ مرگ، چاشت‌گاهِ وفا.

علفیات / قطعه‌ی 74: خطرات
بنا به مطالعاتِ میدانی که در سطحِ خوش‌برازشی از تلویحِ نوئتیک به اجرا رسیده‌اند در هنگامِ تدخینِ سبز در انسان سه شُشِ نو زاده می‌شود که توانا اند به خواستن به اشتیاق و به از ریخت انداختنِ منطقِ زیستیِ تنفس و صدا...  هر یک از این شش‌ها سه زبان دارد و می‌تواند رنگ‌ها را وزن کند بررسیِ این شش‌ها نشان داده که حتا ابتدایی‌ترین بافت‌های زیستی در انسان وقتی که به بخارِ علف می‌سایند قادر اند حس‌گرهایی بسازند که عاطفه دارند و هوا و بو و غلظتِ شارها را در داستانی به روایتِ دیگری‌های بدن دراماتیزه می‌کنند.

علفیات / ضمیمه: نقل
واجبِ غیرکفایی است که بیش از نیمی از زمانِ علفی صرفِ پرداختن به موسیقی شود. - ر.م.خ/مَفاتیح‌الصُمات، جلد سوم، ص 41

علفیات / قطعه‌ی 11: فحص
تنها راهِ رستگاری از مفهوم، ادبی‌ رفتار کردن با آن است. اصالتِ روایت، اصالتِ برخوردِ روایی با زنده‌گی. رواداشتنِ زمان، واپاشیِ معنا و ارزش در جریانِ بی‌هدفِ نگاه، و امیدواریِ شادمانه به پایان. جایی که بتوان سوژه‌گیِ ابژگی‌مان را فهم کرد. در-یافتِ این ایده‌ی رمانتیک و اساساً سعادت‌بخش در وقتِ علفی، نیازمندِ ول‌خرجیِ ایثارگرایانه‌ی نیرو در سطحِ بالایی از دانایی ست.

علفیات / قطعه‌ی 12: قَلَق
و تنها راهِ رهایی از روان‌پریشی، زیستن‌ در/برای ناخودآگاهیِ دیگران است.

علفیات / قطعه‌ی 69: عذاب
و من از شما هم‌زاد را گرفتم. تا در تنهاییِ گذرناپذیرِ زنده‌گی دست‌ها بیفشانید. تا خود را دوست بدارید، عشق بورزید، فرزند آورید، پیر شوید... تا در دامِ احتضار شما را با هم‌زاد روبه‌رو گردانم، و دریابید که هیچ نبوده اید مگر حیاتی سوخته در تمنای نافرجامِ وصالِ سایه.

علفیات / قطعه‌ی 38: طُمُر
این رسمِ مألوفِ جامعه‌ی افسرده-شیدا، این که زنده‌گی یادآوری است و دیگر هیچ، کفرگوییِ عامیانه و بابِ روزی است خاصِ جانِ زیبای خودفریب/ارضای انسانِ تنبل/طنبلِ امروز. یاد چیزی نیست جز تحمیلِ منطقِ میلِ منجمد، به رسوب‌هایی از تجربه که زیرِ چشم‌داشتِ منِ واقع‌مند، به انقیادِ دل‌خواسته‌های زمانِ حاضر درآمده‌اند. تنها کردارِ یادآورانه‌ی اصیل، کرداری ست تماماً افلاطونی یوتوپیایی و نه نوستالژیایی که در آن خاست‌گاهِ سازمایه‌های یاد نه گذشته‌، که آینده/حالِ حال/آینده است: یادآوری هم‌چون ازهم‌دریدنِ پیکره‌ی زمان، شکستنِ آینه‌ی آگاهی و بندبندکردنِ پاره‌هایی که با بازگشت به آن‌ها خود را یک‌پارچه می‌سازیم: رفعِ خطیت در گشودارِ حیاتی هم‌جوار با ایده‌هایی که آینده‌گی دارند.

علفیات /  ضمیمه: نقل
مهربونیِ علفِ اینه که جای-گاهی رو بهِت قرض میده که میتونی تووش {بخوای} بیشتر از اون زمانی که زنده‌گیِ روزمره برات ممکن/مطلوب می‌کنه، زندگی کنی. ت.غ/ از زیبایی‌های یک ماهلو بر تابوت، 1344، ص 82

علفیات /قطعه‌ی 96: حلط
و شما که همه‌دشمن‌پندار می‌شوید و زردرنگ وقتِ علف، بدانید که بهشت‌تان همین جهنمِ زمین است و دلقکانی که ملال و بی‌هوده‌گی را به نمایشِ خنده و رحم بر شما می‌بارند. قَسم که روزی خواهد آمد که هر آن چه نیکی می‌نامید بر شما چون آفتابی سیاه پدیدار شود، زهره‌تان بشکافد، دخن شوید و تا چهار زنده‌گی شبانه‌ آمرزش بخواهید.
  
علفیات / قطعه‌ی 6: طفْس
رایحه‌ی یک هم‌آغوشیِ سزیده، بافتی ست بویانه از فضای ارتباطیِ علفی: مرطوب، معطر، گس، شاد؛ زمان‌مندی‌اش: آینده‌-بویی جاودانه، شاد از ‌فردا؛ مکان‌مندی‌اش: جایابیِ کامِ من در فضایی که در آن انکسارِ بدن در اراده به کام‌بخشی به دیگری، من را نا-هست می‌کند.

علفیات / قطعه‌ی 59: حسیس 
و چون به علف برمی‌شوید، از حس و اندیشه، از زنده‌گی و مرگ، چنان که سبز می‌شوند، مایه برگیرید برای ساعتِ عادی. فرزانه‌گی از شما چنین می‌خواهد: برشونده‌ی گه‌گاه، بازی‌گرِ هماره، شکارنده بر باد-گیر، یادآورنده، نا-آشنا و آرام.


۱۳۹۴ آبان ۲۴, یکشنبه

آداک


برگردانی از the isle از Ahab





پنج روزی شده
که در این زورق‌ها ایم، زورق‌های گلن‌-کریگ
چه شگفتیده بودم از این خلوت
افسوس، که خدا کیِس است

پس فروخسته خود را کشاندیم به آداک
سوگند که هیچ نبود مگر پهنه‌ای به آتش
که اگر می‌دانستیم این چنین جنونِ محضی ست
فرسنگ‌های دریایی دور می‌ماندیم از آن

آن‌وقت نخستین زنهارِ حیات آمد
چون بادی هشته بر آهی از نفس
و نسیمی نبود که هوا را بیاگند
با چنین ضجه‌‌ای از یأس

گوش سپردیم به مویه‌ی ارواح
وقتی که فرونشست صدایی نیامد دیگر
سکوتی سهم‌ناک بود و بس
گوش سپردیم باز که چه خواهد آمد؟

غرشی عبوس از دور
و تاریکی پر از آن بود، قسم می‌خورم
باری، کلامی نبود که بدانم
وصفی بود از تمنا، و هراس‌افکن به گوش


۱۳۹۴ آبان ۱۹, سه‌شنبه

تراسوی موجِ تَیار


برگردانی از Across the Streaming Tide از Summoning





به پاییز، که باد و دریا
شادان اند به زنده‌گی، و خندان به بودن
و نفیرِ نادرِ باد که لگام می‌گیرد بر درخت،
می‌ماند پیش که ببازد، بگذرد

به زمستان، که کم فروغ اند سال‌‌ها
که به آتش نمی‌تابد هیچ اخگرپار 
و بادها محو می‌گیرند وقت که می‌وزند بر
بال‌های توفانیِ برف


{ترجیع}:
چه روشن می‌سوزد دل در سینه‌ی اِلف‌های باختر،
به سروری که بهار به سخره می‌گیرد
تا نیوشا شوند هُتافِ آسمان‌ را
آن موسیقیا می‌سرایند، آن جان‌گزا

و باد، به شب در بوم‌های شمالی
خاست، و بانگ برآورد ارباب 
و کشتی‌ها از سواحلِ قدیم راند
تراسوی موجِ تیار


۱۳۹۴ آبان ۵, سه‌شنبه

Max Richter - Sleep


چه می‌شد اگر می‌خوابیدی، و چه می‌شد
در خواب‌ات رویا می‌دیدی،
و چه می‌شد در رویا
به بهشت می‌رفتی و آن‌جا گلی زیبا و غریب می‌چیدی،
و چه می‌شد اگر
وقتی بیدار می‌شدی
آن گل در دست‌ات بود؟
آه، چه می‌شد؟
-         کالریج


موسیقی (یا (نا)موسیقیِ) امبینت را عموماً بافتاری می‌شناسیم که در قالبِ یک زمینه‌ی وضعی، میدانِ پدیدارشناسانه‌ی ادراکِ حسیِ (نه لزوماً شنیداریِ) ما را نو می‌کند. در این تجربه‌ی پدیدارشناسانه، وضعیتِ آگاهی، از حالاتِ متمرکز، فشرده، پیش‌داورانه و نیت‌مندِ زیست‌جهانِ هرروزه‌مان، به حالاتی گشوده به جهان (به خودِ چیزها، به زمان‌مندیِ مکان و مکان‌مندیِ زمان، به ذاتِ شکل‌های سرکوفته، مغفول و عادت‌زده‌ی هستن‌ها) میل می‌کند؛ گشایشی که هم می‌تواند پیش‌درآمدی باشد برای آشنایی با منطق‌های نو برای زیستن، و هم دست‌یاری برای تحقیرِ اصلِ واقعیت و ما چه کم به این سویه‌ی انقلابیِ امبینت فکر می‌کنیم. می‌شود گفت که در خلقِ چنین تجربه‌ای، خطرِ اراده به طرحِ مضمون در بافتِ آواها بافتی که ازاساس مرکزگریز است و ناغایت‌نگر تخطئه‌ی سهمِ مخاطب‌ در ساختنِ بازی‌هایی ست که ساخت‌مایه‌های شکل‌گیریِ محتوایِ متداعیِ زمینه اند (بازی‌هایی به دور از معنا، و درنتیجه پالوده از هیستری و ملال): خطرِ گذر از تداعی به ارجاع، گذر از جهانِ کبیرِ موسیقی به جهانِ صغیرِ دلالت. با این حال، رفت‌و‌آمدِ امکاناتِ معنایی و حضورِ واپاشیده‌ی نیت در جریانِ محضِ آوا، وسوسه‌ای ست معمارینه که به ساده‌گی نمی‌توان از آن گذشت. وسوسه‌ای که ریشتر در پرداختِ امبینتیِ خواب از پسِ طرحِ آن به‌خوبی برآمده.


لینکِ آلبوم: Sleep