یادداشتی بر شطحیات { جدایی زن از زنانگی}
پیش-نوشت:
این که بر نوشته ای، پی-نوشتی نوشته شود و هدف از این پی-نوشت روشنگری نوشته ی اصلی باشد، یا از پشیمان شدن نویسنده از نوشته حکایت دارد (او می خواهد غلط کرده ی خود را توجیه کند)، و یا این که نویسنده قصد دارد تا با تحمیل نگرگاه خود از متن بر ذهن خواننده، افق خوانش نوشته ی اصلی را به خوانش خواسته ی خود، محدود کند! در هر دو صورت، آنچه که زخم می خورد، نوشته ی اصلی است. هر دو کار غلط است! اما بگذارید برای اظهارارادت(؟) به کسی که نوشته های زنانه-ستیز من را زن-ستیز می داند، کمی غلط بکنم!
1.
نهاده:
"زنانگی (feminine) موجود است. >>
این نهاده شرط بایسته (و البته نا بسنده)ی درک زنانگی-ستیزی است. آن گاه که ما ناسانیِ زن و زنانگی را دریافتیم، برای ارز دادن به وجود، به بازاندیشی تحقق وجود دست می یازیم و با برخورد با پدیده (؟!) ای به نام زنانگی، به قصد جداکردن هر چه بیشتر این ناسانی، یعنی به قصد نزدیکی هرچه بیشتر به ارزشمندی وجود، زنانگی را می گاییم!
مرد و زن هیچ گاه یکدیگر را نمی شناسند. چون ابژه ی شناخت هم نیستند! همیشه چیزی در میان (در میانه ی شناخت)، سوژگانی شان را سرکوب می کند، دوگانگی را درهم می ریزد، چونان که شناسنده درابژگی دیگری، نیست می شود. اما در عوض، مردانگی و زنانگی در شناخت یکدیگر تا کجا پیش می روند! کله خر. شناخت در اینجا راهی است برای چاق کردن مردانگی و زنانگی. مرد مردانه مرض اش را در مرض زنانگی می ریزد و زن زنانه مرض اش را با مردانگی لمس می کند. گونه ای نیروگذاری دوسویه. شاید به همین خاطر است که می گویند زن و مرد نصف اند و هر یک با پیوند با دیگری کامل (؟) می شوند! در این انگاره، هویت مرد را مردانگی و زن را زنانگی فرض کرده اند. مریضان همیشه نصفه اند... انبازی در مرض، به مرضان دلگرمی می دهد؟! کسی هست که به ما نیاز دارد...
2.
وجود مکملی نمی خواهد.
مردانگی و زنانگی بی یکدیگر می میرند.
بند نخست نوشته، درگاهِ فهم کل متن است:
"گاهگاهی حماقت مردانه چنان در مردان فریاد می زند، چنان از درزهای گشاد روان شلش اش بافشار به بیرون می زند، که حتا سنگین ترین گوش را هم متوجه خود می کند. اینجاست که نیاز بی چون و چرای نرینگی نر به نازبالشی به نام زنانگی هویدا می شود. اینجا شروع زنانگی زن است!"
در این بند، چونی ِ آغازش همبستگی مردانه شدن مرد و زنانه شدن زن نشان داده شده؛ در ادامه، همبستگی از نگرگاهی تک-سویه ( مردانگی به زنانگی)، به زنانگی-ستیزی راه می برد. در دنباله ی نوشته، زنِ زنانه موضوع گایش قرار می گیرد!
مردانگی نیازمند زنانگی است. مردانگی چیست؟ مردانگی مرض مرد است. مرضی که با آن مرد به یک جنس اجتماعی بالغ بدل می شود تا حمالی یک زندگی خانوادگی را تاب آورد. ویژگی های این بیماری: خودخواهی مضحک، حماقت، خستگی از هر امر جدی، حال-بینی، میل-به-سلطه بر هرچیز، لذت از سروری، دوست-بازی و... التهاب مرد در مرض مردانگی با افیونی ارزان و هرجایی به نام زنانگی آرام می گیرد. مرد مردانه، به زنانگی زن نشئه می شود. مردانگی با زنانگی زنده است. در عوض، زنانگی با مردانگی به وجود می آید.
مردانگیِ مرد، نشانه سرسپاری اوست. سرسپاری اش به آن ندایی که او را از پیوند با مادیان روان می ترساند! مرد چون از برقراری رابطه با Animus ناتوان شود، نسبت به تمام انگیزش ها و رانه های هنر-ساز، تمام نیروهای آفریننده، تمام انگیختارهای ناب عاطفی خود شک-آور می شود. او از پیوند با مادینگی روان خود غامی است و از همین رو به زیر پوسته ای خشن و زبر پنهان می شود تا با ناخودآگاهانه ترین خودی-ترین ها روبرو نشود. او هنر و زیبایی و اندیشه را تنها تا آنجایی که به کار تسکین خستگی هرروزه گی اش بیایند می خواهد.او از زیست ِ هنر، از لذت از جدیت در اندیشه هیچ نمی داند و در عوض زنانگی زن او را فرامی خواند. او هرگز زن را نمی فهمد! به دنبال زن می افتد تا تایید شود تا شهوت را کمی سرد کند...
جدایی مرد/زن از مردانگی/زنانگی؟! چه یاوه ای؟ مگر می شود؟
پاسخ: شاید! و ازهمین روست که اندیشه ی ما به موجود-ستیزی میل می کند.!!!
3.
زن در خود تمام می شود. به زبان ساده تر او هیچ نیازی به تایید یک دیگری ندارد؛ مرد نیز چنین است. زن و مرد ناوابسته ی یکدیگرند. نیاز هریک به دیگر، درست، هم-چند نیاز دیگری است. برای یکدیگر نیستند! {عرب: ما زنان را برای آرامش شما آفریده ایم}. چرا؟ چون هیچ کدام نمی تواند دیگری را کامل کند. چرا؟ چون نقص شان متفاوت است. چرا؟ چون برای هم نیستند... این درست در برابر زنانگی و مردانگی است. در مردانگی، زن زنانه پاسدار لطیف مرض است. زن زنانه با کنش-پذیری مفرط، با دراختیارگذاشتن تمام گوشه و کنارها (؟!)، با فروش لطافت و در واقع با فروش نرمینگی، به زمختی مضحک و مردانه ی مردِ مردانه لطافت می بخشد و از زبری، کمی برای خود برمی دارد. موازنه! زن زنانه، به خوبی می داند که یکه-توجیهی که برای عشوه گری ها و اطوارهای اغواگر اش وجود دارد، همان خواهندگی کامگرایانه ی مردانه ی مرد است. او خود از ادا خسته می شود ولی چه کند که معنای زندگی اش، آن مرد، آن ماهیچه، آن آغوش، آن خانه، آن خانواده، آن چوک، آن ستایشگر است. او بی مرد می میرد.
زن و مرد ناوابسته ی یکدیگرند. بزرگی مرد و زن در استقلال شان از یکدیگر نهاده شده. در این استقلال است که پیوند شان پیوندی است که به اصالت عشق میل می کند. زن و مرد عاشق هم اند؛ زنانگی و مردانگی همدیگر را می گایند. پیوندشان از همان نخستین نگاه ها خراب است. رابطه در این میان، رابطه ای بی-زبان است که سویه ی مقابلِ رابطه ی بی-واژه ی عاشقانه است. نیازی به زبان نیست چون از رابطه هیچ نمی خواهند مگر تایید زنانگی/مردانگی، آرامش، خنده و خماری... امر جدی در اینجا تا حد امکان سپوخته می شود تا نوع انسان، دمی بپاید!
"من"، "تو" را می خواه"د". چون "تو"، دیگری ِ"من"ی. آن "دیگری" که "من" ِ من در همباشی سره اش با او،"من" می شود. خواستن "تو"، خواستنی است که در آن، "من" برای "تو" خواسته اش را می گوید، تا "تو" بدهی، تا تو، "تو" بشوی و از "من" بخواهی. خواستن ِ "تو"، خواستنِ خواهندگی توست. گونه ای جنس-زدایی... اما چرا از "من" و "تو" بگوییم، در حالی که مخاطب، آسان-خوان کژفهمی است که جدایی زن/مرد از زنانگی/مردانگی در مخ تکیده و کوتاه اش نمی گنجد! چرا که او هنوز در فکر مرد زندگی است. این مرض زنانگی است: عشق برای خانواده، معنی در خانواده! در زنانگی عشق به وسیله ای اخلاقی برای کسب پایگان اجتماعی، برای هدرنرفتن(!) و یا دست بالا برای امنیت بدل شده! رابطه ی عاشقانه در این دنیا به یک ماجرای نمایشی محض که در آن زن با وسوسه انگیزی به شکار مرد( مرد زندگی اش) می رود، فروبسته می شود؛ چیزی در حد یک بیمه ی امنیت اجتماعی! بازی همگانی است. قاعده ی بازی: فریبندگی در پوشش عشق-انگیزی، ادا و اطوارو زور که همه به گونه ای اخلاقی(؟!) رنگ آمیزی شده اند. این را همه می دانند. همه می دانند که ماجرا، به هیچ رو جدی نیست، فقط و فقط یک بازی. با این همه، همه در این بازی عشق-نمای عشق-سپوز می شوند، با گایش خود و دیگری شان، در انبوهه ی گاییده-جان، خوش اند. {... و تنها چیزی که در این بازی نمی توان دید، عشق است!}
اینها همه در دنیای جنس-زده چرند اند. "من" و "تو" برای گوش زنانه/مردانه، چیزی است پوچ شبیه یاوه گویی های یک روان-رنجور. چونان که شطحیات، برای خواننده ی آسان-خوانی که زن را اینهمان با زنانگی می بیند، چیزی نیست جز ثمره ی عقده گشایی های یک بی-عشق شکست خورده که زن را بد می فهمد(؟) ... جدایی زن از زنانگی، تلاش برای پدیدارساختن تفاوت های سره ی وجود زن است {زنی که وجود ندارد!}؛ تفاوت هایی که به اثبات ناوابستگی زن می گرایند! ولی باز هم بگوییم:از کسی که در پی مرد زندگی است، نباید انتظار فهم این ارزدهی را داشت! شاید یک چاپلوسی آب دار و مردانه، که زنانگی او را نرم و نرم تر کند، بیشتر از ژکنده کی پسند اش می افتد!
نهاده:
<<تا زمانی که "جنس" (و یا بهتر است بگوییم : گِرِهِ دردناک نر-گریزی)، یکتا-گوینده دنیای کوچک و ترحم انگیز گفتمان فمنیستی است، این چوک است که همچنان برتری نابجای نمادین اش را در زخمیده-شرمگاه تورفته ی بدن پوک ِ خانم معلم مرد-ستیز می تپاند.>>
وای :( . . احساسی که هنگام خوندن متن بهم غلبه کرد: حس دلسوزی و راحتگیری به نسیم گذشته بود، برای دردی که به خاطر این سرگردانیش بین زنانگی و زن بودنش (اگر درست فهمیده باشم) کشید. الان که این رو خوندم بیشتر نسیم قبلی رو میفهمم، یعنی لااقل به خاطر نداشتن زنانگی سرزنشش نمیکنم که مایه ی رنج های بیشماری شد و درد. خیلی درد. الان شما مثل یه حامی براش ظاهر شدید.
پاسخحذفبه هر حال تصمیم گرفتم زن باشم تا بتونم زنده بمونم
و الان هم که در خدمت شما هستم