درباب ِ رسالت ژکان ِانبوهه-گا.
پارهی نخست:
{انبوهه، آرمانگرایی و قصدیت}
1.
انبوهه. .. از این واژه چه میگیریم؟! توده؟ جماعت؟ مردم؟ شمار ِافراد؟ نه! انبوهه به عدد فروکاستنی نیست (هرچند که قانون ِاعداد بزرگ در آن تعریف میشود)، چنان که باکرهگی را نباید به دوشیزهگی محدود کرد. انبوهه، حالت ِعمومی و پست زندگی است. همگانگی ِآسان. قدرتی که بخش شده. یک هیچی که بهدلیل قدرت ِقالانگیزی اثرگذار و دگرکننده است و تباهنده... که در همه جا هست. نیرویی است بر ضد ِفردیت ِوجود، بر ضد شخصیت. دشمن ِقسمخوردهی تمام حالتهای درخودباشنده. ابتذال، بی خودی، پُربادی پوچ، چاق، پر قال، زیاده، سلطهگر و تهی از زندگی..
ما از انبوهه بسیار کم گفتیم! انبوهه برخلاف ِآنچه که گفتی، علت ِحضور ژکان نیست! انبوهه باتجربهتر از این حرفهاست! انبوهه، بوده، هست و خواهد بود، همیشه و همهجا. ). انبوهه، هژمونی و ایدهی قدرت در معنای فوکویی کلمه است؛ روح ِمدرن در قالب تفکر بودریار است؛ مرگ ِانبوهه، مرگ ِانسان است. انبوهه چیزی نیست که ما بتوانیم در مرگاش بگوییم (هرچند که میتوان مرگاش را شعر کرد). ازاینرو ژکان - بر خلاف ِآنچه که گفتی – بیآرمان، بدون آنکه در اندیشهی مرگ انبوهه گردشگری کند، به بیان ِحضور پنهان ِ آن پرداخته. ژکان آن چادر ِسیاه را کمی کنار زده تا زخمهای وحشتناک پیرزن بدریختی کنند؛ تا که دلدار ِبدبخت در مغازله با این عفریته کمی درنگان شود!
2
"خود را نشناختن: این است محافظهکاری ِفرد آرمانگرا. آرمانگرا: مخلوقی است که برای اینکه نسبت به خویش در ابهام و تاریکی بماند، دلایل محکمی در اختیار دارد و به اندازهی کافی محتاط هست که این دلایل را هم روشن نسازد."
نیچه، خواست ِقدرت، پارهی 344
هرگز با ساز ِ تخدیرگری که آوای عرفان و بیغایتی و وارستگی و نامیرایی و خلوص و ازینجور چیزها{ی خوشمزه} سرمیدهد، همنوا نیستم؛ چهکه زنندهترین خودپرستیها و ولانگاریها در "آرمان ِزهد"شان میلولند. آرمانگرایان، دلسوزترینان اند؛ افرادی که بیش از همه برای خود دلسوزی میکنند؛ تمام پویشگران سیاسی (خاصه انقلابگرایان پُرشور و هیجان)، تمام دینداران خداترس، تمام هنرمندان و طبیعتگرایان و از این دسته اند: همه پروای خود را دارند و بس. از جدیت و شخصیت بد میگویند و با باد معدهی پیرزن اینور-و-آنور میپرند: این را وُسع ِنگر و رواداری مینامند و پرواز به سوی آرمان!
شاید نوشتهای که پیشتر دربارهی نوشتهی ناب نوشتهام، تو را به این اشتباه انداخته که نوشته میتواند بی-جهت باشد! هرگز! نوشتهی ناب، نوشتهایست چندگانه که برخلاف ِنوشتههای دیگر میتواند به تأویل ببالد. نوشتهی ناب به بازی ِبیپایان تفسیر تأکید دارد و عناصرش را یکسر در خدمتِ این بازی بسیج میکند. با اینهمه سویمندی خاص ِخود را دارد. ژکان، چشماش را به آن چادر دوخته! این سویمندی، شخصیتبخش ِاوست. بیغایتانگاری با سویمندی و قصدیت نوشته اینهمان نیست. ژکان از آنجا که در پی ِخواننده نیست، آزاد از خواست و حرص ِ خوانده-شدن است {این را پیشتر گفتهام: افزایش ِشمارِ خوانندگان را میتوان(و نه باید) نشان ِبیشخصیتی و بیهودگی نوشته دانست.}؛ مهم این است که اندیشنده در پی ِدریافت-شدن از سوی خواننده نباشد؛ با زبان دیگر، نیکباشی ِنویسنده در برای-خود-اندیشی و بیغایتانگاری اوست. در گفتن از نابی نوشته، توجه ما باید به مرگ ِخوانندهنگری، مرگ خود/نویسنده و زایش ِخوانش و تأویل جهتمند باشد. اگر قرار بود که ژکان در مورد دغدغههای آنی و روزمرهی من و تو بنویسد، چیزی بیمایهتر از نوشتههای الدنگهای دوستداشتنی میشد. ژکان میاندیشد، آری، اما این اندیشیدن از خوشگردی ِروشنفکرمأبانه بسیار دور است. جدی است، میگزد و میانگیزد. حرص ِدوستی ِسطحی خود با خواننده را خفه میکند؛ خود را میکشد، خود را فدای یک دم ِاندیشناک خوانندهی گزیدهشده میکند. خود را برای محافظهکاری و خودفریبی خواننده وحشتناک میکند تا خواننده در این ترس بشاشد، خود را بشناسد. بیشک، پسآمد ِاین ترس، شکوهیدنی است و لبخند ِنیوشندهای. لبخندی که هرگز آرمان ِآن نوشتن نبوده!
<<آنچه که از ترس ِ بدفهمیدهشدن به زبان نمیآید، هستومندترین است.>>
تلاش ِژکان در بیان ِچنین امریست. ژکان هیچچیز تازهای نمیگوید؛ تکرار و تکرار و تکرار تا مبادا اندیشهکردن تکرار ِ عروسکساز در زندگی هرروزه را فراموش کند! {جالب اینجاست که با تمام این تکرارها، خواننده پس از بهبود از نیش، نماز انبوهگی را به قضا ادا میکند}. این حل شدن و غرق شدن ِناخواسته در موضوع اندیشه نیست. ژکان، خودخواسته، زندگی را میژکد. رسالت او، انبوههگایی ست. آیا کسی هست که در شناخت ِانبوهه پیر شده باشد؟ آیا مایی که عروسک میبینیم، این حق را به خود توانیم داد که از این گایش خسته بشویم؟!
برای محسن
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر