کمی دربارهی روح ِانبوهه
{Impius Abyssus/ دگمای اعداد ِبزرگ}
« نه؛ تودهها بازتاب ِامر ِاجتماعی نیستند؛ آنها در امر اجتماعی انعکاس نمییابند. این آینهی امر ِاجتماعی است که در سطح ِتودهها درهمشکسته، تکهتکه میشود.»
بودریار
"یک ودو"،سه، چهار،... دگمای ِاعداد ِبزرگ چه میگوید؟ {این که نمیتوان حرف ِربط ِ «وَ» را در مجموعههایی بابیش از دو هموند، استفاده کرد! ظهور «،» یا ظهور ِبیمعنایی}
آیا جمعیت، حامل ِامر اجتماعی است؟
آیا امروز امر ِاجتماعی وجود دارد؟
آیا جمع، تخمهای برای زایش ِرابطه دارد؟
انبوهه، چونان فاکت اجتماعی زندگی مدرن، در دستگاه ِوانمودین زندگی ِامروز، سروری میکند. در این انبوههسالاری، تمام ِدلالتهای اجتماعی، در"سیاهچاله"ای فروبلعنده، که گیرندهی پیام و ویرانگر ِمعناست، نا-بود شده اند.
فرد، در هر جمع، احساس ِوجودی خود را از دست میدهد. خواهیناخواهی، حضور در میان هر توده، فرد را از نیروهای هستومند تهی میکنند. فرد، در بیمعنای کلان ِورطهی انبوهه{که از نظر نیستانگاری به امر ِقدسی میل میکند}، خود را خالی میکند. بیچیز میشود. این شاید برای موجودی که تهی از هستی است(عوام، زنان، دیوانگان) و دراصل، هستیاش همانا حضور در جمع و زندگی پوچ و محق ِاجتماعی است، چندان برجسته نباشد. کوچکی ِاِگو، سادهگی لایههای روانی، فقر ِروحی: منشهای اکثریت ، منشهای انبوهگی که البته اغلب پشت ِپردهی صورتی و پَس ِاعداد بزرگ پنهان میشوند، وجود ِچیزی بنام زندگی انبوهگی را بایسته میکنند(دموس). اینها همه، چهرهی امر ِاجتماعی را کژدیس کردهاند.
روح انبوهه، هرگز برآیند ِروح ِتکتک افراد نیست. در انبوهه، "فرد"ی وجود ندارد. در این مولکول، همهی اتمها، در نهایت بلوریدهگی، اینهمان با یکدیگر، بسامان و مرتب و باادب، به روابط ِهمنشینی احترام میگذارند. در این متن، در زمینهی این متن، هیچ دلالت ِپنهان و شاعرانهای وجود نمیتواند داشت، همه چیز در بدیهیت ِگویا و شفاف و سهلانگار ِزبان ِناجور انبوههی لال مستحیل شده. در اینجا، هیچ نشانهای برای کشفشدن وجود ندارد. همهچیز روشن، آسانگیر و خوش، زیر سایهی فرحانگیز ِباهمستان آسوده. این همان بلایی است که روح ِدینی بر سر ِامر ِقدسی میآورد: روح ِانبوهگی، امر ِاجتماعی را به درون ورطهی دهشتناک و درکشندهی همگانگی/همسانی فرو میکشد. در اینجا از ادبیات خبری نیست. مرگ ِآفرینش، خفقان نظام فروبستهی نشانهشناختی، مرگ ِمعنا، مرگ ِزندگی.
ترور ِفردیت، بههیچگرفتن ِشخصیت{ البته پَس ِنقاب ِاحترام به حقوق ِفردی/شهروندی}، ازخودبیگانهکردن، کشتن یکهگیهای منشمند، تباهیدن امر ِاستثنایی، خصم با نفاوت، تشویق برای "یکی-شدن"(؟!) با جمع، تزریق ِرانههای لذتانگیز ِحضور در جمع، پروژهی همسانکردن(با نام ِعدالت و دموکراسی)، همه نشانگر ِمرگ ِمعنا اند. همه در ورطهی فروکشنده اند.
حرص برای بودن در جمع، والایش ِحرص ِ بیفرجام ِیک انبوهیده برای شخصیت است. ترس از تنهایی {تنهاییای که برای اکثریت، چیزی نیست مگر "بیکسی"ِ افسراننده}، فرد ِبی-خود گشته را به بودن-در-جمع میانگیزد. او به امید ِبه اشتراک گذاشتن ِاحساس و امید و آرزو، از بسیاری ِرازهایاش میگذرد؛ او خویشتن ِخود را فدای جمع میکند، با این امید که در جمع به آرامش {و یا شاید کمی متعالیتر: به هم-دمی} برسد. این پندار، در فضای بخارگون ِانبوهه رنگ میبازد. جمع، همچون یک مردانگی ِچاق، با وعدههای دروغین، فداکاری او را میخرد، او را در خود میکِشد، تمام ِانرژیهایاش را میستاند؛ او را هیچ میکند. و سپس، دوباره از لاشهی خشکیدهی او لذت میبرد!
"منطق گفتوگوی" باختین، "من و تو"ی بوبر، "دیگری" ِلویناس، و هر تلاش ِگستاخانهای که بهگونهای ستایشبرانگیز میخواهد اصالت ِرابطه و شکلگیری فردیت در این اصالت ِفراموششده را بیان کند، اکنون، جز عرصهی رمان و نوشتارگان جایی برای نفسکشیدن ندارند.
دگمای اعداد ِبزرگ: در جمع، فرد وجود ندارد. وآنجا که فردیت نباشد، رابطه بیمعناست.
همباشی، باشیدن ِمن و تو در ساختار ِخود است. این هستن ِاصیل، که حتا فراتر از دادوستد گرانمایهترین نیروگذاریهای روانی میرود، از گوهر فردگردانی ِمن و تو مایه گرفته. رابطه با دیگری، رابطه با یک دیگری است: رابطهی فردیت با فردیت. اینسان، همباشی، فردیتساز میشود. بیرون از چنین رابطهای، هرگز رابطه وجود ندارد. {هرچه هست، بیمعنایی فریفتار ِروح ِانبوهگی است}
<< رابطهی من و تو، در سراب ِورطهی پُروَعده، پژمرده میشود!>>
اما این دگما برای همه نیست!!! این دگما برای کسانی پذیرفتنی است که پیشتر، خود آن را، نزد خود دریافته باشند! یعنی نه برای خودتنهاانگاران ِبورژوایی و نه برای جمعزدگان ِعوامزاده!، بل، برای اندکشمارانی که ازآن ِخود-بودگی میکنند. برای در-خود-باشندگان..
۱۳۸۳ تیر ۷, یکشنبه
شکریدهها «9»
تو به درد میخوری. تو درد مردمات را خوب میفهمی! تو میدانی چهطور باید از آفریدگان فردگرای خودخواه استفاده کرد و اندیشهشان را مردمی کرد. تو زالوی سفیدی هستی که از غلظت ِخون پرمایهی اندیشنده میکاهی تا به شیفتهنمای فکر، خوراک دهی. تو پرستار علیلان و شیرینمغزانی. توی اندیشگر! اخخخ!
تراژدی برای عوام-دوستان: زمان زیادی طول میکشد تا دریابند که وجود ِانسان ِعامی چندان از وجود ِدیگر حیوانات، سرتر نیست؛ زمان زیادی طول میکشد که برای مریضی انسانوار عوام دارویی خاص بیابند {و به این دلسوزی ناز کنند}؛ و زمان زیادی طول میکشد که بیهودگی درمان را دریابند...
از متن این انتظار را دارند که خواندن(؟)اش پدیدآورندهی لذتی آنی در آنان شود؛ اشکال اینجاست که هنوز نفهمیدهاند که متن بیرنج ِخوانش، متن نیست؛ آنها هنر ِخواندن را نیاموختهاند! {با داستانخوانان}
سبک ِویژهی نویسنده همانا زایگر دورنمایهی اثر اوست.
نطفهی هر اندیشه در زهدان ِزبان بسته میشود. سهلانگاری در بهداشت این مادر، زاد-پریشی ِاندیشه را در پِی دارد
همه از "پیروزی" در جدلی منطقی لذتی سادیستی میبریم! درست! اما خوب/مُد است که بگوییم: از "گفتگو" با شما لذت بردم!!!
مرد نزدیک ِزنان، شوختر میشود، و زن نزد ِمردان، جدیتر. اولی، خود را برای یک کودک بالفطره، کودک میکند؛ دومی اما به اشتباه(!) برای یک ابله ِکودکدوست، خود را پخته جا میزند!
با یک نگاه، عاشقات شده بود؛ میگفتی این عشق است. خُب! با نگاه ِبعدی عاشق یکی دیگر شده! او همانیست که بوده! خطا از تو بوده!
باژگونهفهمیدهشدن به مراتب تابآوردنیتر است از بدفهمیدهشدن.
قرتیگری، سروصدا، بودن در ازدحام اشیاء و افراد، ریسهرفتن، موسیقی پاپ، خوشی تا حد ِمرگ، افشاندن شهوت سرکوبشده، ریختن ِناجور تکانهها، اینها نشانهی سلامت ِیک فرد ِاجتماعی(!) و شاد(؟!) ِایرانی در گاه ِسرور اوست! خب! اگر چنین است، اجتماعینبودن و شادنزیستن چندان عار نیست! ها؟!
Re: دوستی با خدا، با طبیعت، با پیرامونیان میانمایه، دوستی زنانه، دوستی نوجوانان، دوستی با حیوانات، با هر چیزی که تهی از شخصیت باشد؛ هر چیزی که بیدرد ِسر، آسان و دور از چالش باشد. این معنای انبوهیدهی دوستی است؛ چون دوستی یعنی آرامش و راحتی و خوشی! این انگاشت، انبوههی پُرپیرامون را همیشه تنها نگه خواهد داشت(هرچند که انبوهه نیز همیشه ما سختگیران را بدبین و بیکس مینامد)!
شعار ِیک عارف/عاشق ِراستین: از فرط ِایمان به تو، در تو تردید میکنم! {چون میخواهم همیشه جوانات را داشته باشم}
در اندیشیدن، این ناسازهها هستند که بنیهی وجودیمان را برای شایستگی ِاندیشیدن به آزمون میکشند. همزیستی با تناقض، نشانگر برازش ِ رنگینکمان ِتو در سپهر اندیشه است. {بقیهی بیرنگینکمانان افسرده میشوند}
مخدر ِگاهوبیگاه ِمن:
شادی مولانا، سرشاری نیچه و موسیقی ِانسانزدوده: چه معجونی!
تو به درد میخوری. تو درد مردمات را خوب میفهمی! تو میدانی چهطور باید از آفریدگان فردگرای خودخواه استفاده کرد و اندیشهشان را مردمی کرد. تو زالوی سفیدی هستی که از غلظت ِخون پرمایهی اندیشنده میکاهی تا به شیفتهنمای فکر، خوراک دهی. تو پرستار علیلان و شیرینمغزانی. توی اندیشگر! اخخخ!
تراژدی برای عوام-دوستان: زمان زیادی طول میکشد تا دریابند که وجود ِانسان ِعامی چندان از وجود ِدیگر حیوانات، سرتر نیست؛ زمان زیادی طول میکشد که برای مریضی انسانوار عوام دارویی خاص بیابند {و به این دلسوزی ناز کنند}؛ و زمان زیادی طول میکشد که بیهودگی درمان را دریابند...
از متن این انتظار را دارند که خواندن(؟)اش پدیدآورندهی لذتی آنی در آنان شود؛ اشکال اینجاست که هنوز نفهمیدهاند که متن بیرنج ِخوانش، متن نیست؛ آنها هنر ِخواندن را نیاموختهاند! {با داستانخوانان}
سبک ِویژهی نویسنده همانا زایگر دورنمایهی اثر اوست.
نطفهی هر اندیشه در زهدان ِزبان بسته میشود. سهلانگاری در بهداشت این مادر، زاد-پریشی ِاندیشه را در پِی دارد
همه از "پیروزی" در جدلی منطقی لذتی سادیستی میبریم! درست! اما خوب/مُد است که بگوییم: از "گفتگو" با شما لذت بردم!!!
مرد نزدیک ِزنان، شوختر میشود، و زن نزد ِمردان، جدیتر. اولی، خود را برای یک کودک بالفطره، کودک میکند؛ دومی اما به اشتباه(!) برای یک ابله ِکودکدوست، خود را پخته جا میزند!
با یک نگاه، عاشقات شده بود؛ میگفتی این عشق است. خُب! با نگاه ِبعدی عاشق یکی دیگر شده! او همانیست که بوده! خطا از تو بوده!
باژگونهفهمیدهشدن به مراتب تابآوردنیتر است از بدفهمیدهشدن.
قرتیگری، سروصدا، بودن در ازدحام اشیاء و افراد، ریسهرفتن، موسیقی پاپ، خوشی تا حد ِمرگ، افشاندن شهوت سرکوبشده، ریختن ِناجور تکانهها، اینها نشانهی سلامت ِیک فرد ِاجتماعی(!) و شاد(؟!) ِایرانی در گاه ِسرور اوست! خب! اگر چنین است، اجتماعینبودن و شادنزیستن چندان عار نیست! ها؟!
Re: دوستی با خدا، با طبیعت، با پیرامونیان میانمایه، دوستی زنانه، دوستی نوجوانان، دوستی با حیوانات، با هر چیزی که تهی از شخصیت باشد؛ هر چیزی که بیدرد ِسر، آسان و دور از چالش باشد. این معنای انبوهیدهی دوستی است؛ چون دوستی یعنی آرامش و راحتی و خوشی! این انگاشت، انبوههی پُرپیرامون را همیشه تنها نگه خواهد داشت(هرچند که انبوهه نیز همیشه ما سختگیران را بدبین و بیکس مینامد)!
شعار ِیک عارف/عاشق ِراستین: از فرط ِایمان به تو، در تو تردید میکنم! {چون میخواهم همیشه جوانات را داشته باشم}
در اندیشیدن، این ناسازهها هستند که بنیهی وجودیمان را برای شایستگی ِاندیشیدن به آزمون میکشند. همزیستی با تناقض، نشانگر برازش ِ رنگینکمان ِتو در سپهر اندیشه است. {بقیهی بیرنگینکمانان افسرده میشوند}
مخدر ِگاهوبیگاه ِمن:
شادی مولانا، سرشاری نیچه و موسیقی ِانسانزدوده: چه معجونی!
۱۳۸۳ تیر ۵, جمعه
مجال
بی رحمانه اندک بود و
واقعه
سخت
نامنتظر.
از بهار
حظ ِ تماشایی نچشیدیم،
که قفس
باغ را پژمرده می کند.
از آفتاب و نفس
چنان بریده خواهم شد
که لب از بوسه ی ِ ناسیراب.
برهنه
گو برهنه به خاک ام کنند
بدان گونه که عشق را نماز می بریم،
که بی شایبه ی ِ حجابی
با خاک
عاشقانه
درآمیختن می خواهم.
غده سرطانی پر از گرد و غبار ساختمانهای فرونشسته و دود آتشهایی بود که حُرم گرماشان دیده را می آزرد.جهنم نشینان ِ بهشت پرست زیر خاک به زندگی چنگ می زدند.آفتاب تیغ تیز برکشیده بود و دیگر بلندایی نبود که سایه اش از التهابی بکاهد.بلندترین ارتفاع از آن ِ طنین جانفرسای ضجه ها و نعره ها بود. چشمها به قدر هزار سال آبستن اشک بودند. شهر به زانو در آمده بود،اینک مردمی که فشارهای بسیار را سالها زیر این آسمان خاکستری تحمل کرده بودند،مردمی که به پستی و لاشخورصفتی خو کرده بودند،دریافتند که آسمان شهرشان بسیار خاکستری تر از روزهای پیش است و زندگی بسیار کثافت تر و بی ارزش تر.
بار دیگر تاریخ عقبگرد کرد،بسیار دور.بار دیگر فاجعه زندگی را پس زد،انکار کرد،له کرد و گذشت.بار دیگر بوی گوشت کباب شده و لاشه های گندیده و خراش شیون و زاری، شهر را پر کرد و دیگر مهم نبود که کدام کس بر کدام تخت تکیه زده و کدام مو یا ساق از زیر کدام لباسها بیرون است.دیگر مهم نبود که چه کسی محکوم می کند و چه کسی محکوم می شود.هرگز مهم نبود که کدام اندیشه در کنار کدام دیرک تازیانه می خورد و کدام غربت بار دیگر آغوش می گشاید.حافظه ها بار دیگر پاک می شد.این خاصیت فاجعه است.فاجعه ها حافظه ملتها را پاک می کنند و به جایش زخم می نشانند و درد.فاجعه ها جابه جا کننده دردها هستند،جایگزین می کنند.
در دیاری که" مزد گورکن از آزادی آدمی افزون تر بود" بار دیگر سیاهی حکومت بدست گرفت،تابوت ها را در بورس معامله کردند و قبرها را به مزایده فروختند.بار دیگر "نینوا:آوای مهر" به "نینوا:آوای مرگ،درد و غم" تبدیل شد.تاج به سران عرب بازارشان رونق گرفت،یا تسلیت فرستادند یا ذکر مصیبت گفتند.آنها خوشحال بودند که اینک حافظه ملتی پاک شده است،که اینک گاه ِ مصیبت است و دیگر نه مفسده ای خواهد بود نه محکمه ای.ساقهای سفید اینک خونچکان فاجعه بودند و دیده ها اشکباران ماتم و گوش ها از طنین نعره ها سوت می کشیدند.اندیشه ها یا در پی کلنگ بود یا تابوت و کفن .ملتی که به زانو درآمده بود اینک دفن می شد،در زیر سالها حماقت و بلاهت.آنان ملتی را دفن کردند،آنان ملتی را زنده زنده تشریح کردند و به خاک سپردند،آنان اندیشه را با جسم دفن کردند.اندیشه ها را سالها بود که برایش تابوت می ساختند واینک لاشه های خالی از اندیشه را بر تابوت می بردند.
دیگر نگران نبودند که مبادا مستی در کنج خلوتی از درد مچاله شود و" چهار رکن هفت اقلیم خدا را برآشوبد"اینک شراب بر زخمها می چکاندند چون که قاعده" اهم و مهم " می دانستند.اینک که خیابانی در کار نبود دیگر دغدغه دختران خیابانی اما ایرانی را نداشتند.ترازهای تجاریشان مثبت شد.همه را صادر می کردند به شیخ نشین ها ،دیگر همه بی پدر و مادر بودند و بی خانمان و خیابانی و فاحشه ،پس چوب حراج بر همه زدند.
همه آنها که طعم گیلاس نچشیده، در گور تاریک کشورشان خفته بودند، تا کسی آنان را بپوشاند اینک با خیالی راحت ،با ضربه های باران بر بام قبرهاشان ،ضرب می گرفتند روی سنگها.آنقدر شبها خواب دیده بودند که کرمها هجوم آورده اند که دیگر از دیدنشان هیچ نهراسیدند.
دولتِ بحران اعلام کرد که همه دانشگاهها قبرستان شوند،ستاد نیروی انتظامی در ادامه مبارزه با مفاسد اجتماعی اعلام کرد که با مرده شورخانه هایی که از کفن های کوتاه ، تنگ ونازک استفاده می کنند برخورد قانونی خواهد شد.مجلس همه گونه کمک های غربی را پس فرستاد و با اشاره به ردپای امپریالیسم و صهیونیست بین الملل در این کمکها عنوان کرد:"ما حتی اگر تمام ایران را دفن کنیم از شما کمک نخواهیم گرفت، از دست ما عصبانی باشید و از این عصبانیت بمیرد!" مجمع تشخیص مصلحت مردگان در ادامه پروژه قبرهای دسته جمعی خواستار این شد که مردگان نامحرم در کنار هم دفن نگردند.
از شورابه های اشک تاریخ اینبار صدای ضجه نمی آمد،او که از دفن شدن قرنها شکوه و تمدن و هنر به دست تازیان و مغولان و اعراب خونابه گریسته بود اینک از خاکسپاری ملتی تهی،بی ریشه و اندیشه و بی آینده چندان آشفته نبود، گرچه آنها هم فرزندانش فراموش شده اش بودند.هزارانسان ِ به ظاهر جاندار که اینک به عیان مرده بودند در سراشیب قبرها می لغزیدند و فرو می رفتند.به رسم همیشه آنان که باید می مردند،زنده ماندند و آنان که زندگیشان بهایی داشت در خاک شدند.به رسم همیشه سیاه پوشیدند،حجاب گرفتند،نوحه خواندند،چنگ بر صورت زدند و فراموش کردند.
آسمان شهر اما هیچگاه آبی نشد،هیچگاه.و بر آن خاک هرگز گیاهی نرست، از شرم آنهمه بدن بیجان که در آغوش داشت هیچگاه توان زایش مجدد نیافت.
"نجات دهنده نیز گویی در گور خفته بود "
بی رحمانه اندک بود و
واقعه
سخت
نامنتظر.
از بهار
حظ ِ تماشایی نچشیدیم،
که قفس
باغ را پژمرده می کند.
از آفتاب و نفس
چنان بریده خواهم شد
که لب از بوسه ی ِ ناسیراب.
برهنه
گو برهنه به خاک ام کنند
بدان گونه که عشق را نماز می بریم،
که بی شایبه ی ِ حجابی
با خاک
عاشقانه
درآمیختن می خواهم.
غده سرطانی پر از گرد و غبار ساختمانهای فرونشسته و دود آتشهایی بود که حُرم گرماشان دیده را می آزرد.جهنم نشینان ِ بهشت پرست زیر خاک به زندگی چنگ می زدند.آفتاب تیغ تیز برکشیده بود و دیگر بلندایی نبود که سایه اش از التهابی بکاهد.بلندترین ارتفاع از آن ِ طنین جانفرسای ضجه ها و نعره ها بود. چشمها به قدر هزار سال آبستن اشک بودند. شهر به زانو در آمده بود،اینک مردمی که فشارهای بسیار را سالها زیر این آسمان خاکستری تحمل کرده بودند،مردمی که به پستی و لاشخورصفتی خو کرده بودند،دریافتند که آسمان شهرشان بسیار خاکستری تر از روزهای پیش است و زندگی بسیار کثافت تر و بی ارزش تر.
بار دیگر تاریخ عقبگرد کرد،بسیار دور.بار دیگر فاجعه زندگی را پس زد،انکار کرد،له کرد و گذشت.بار دیگر بوی گوشت کباب شده و لاشه های گندیده و خراش شیون و زاری، شهر را پر کرد و دیگر مهم نبود که کدام کس بر کدام تخت تکیه زده و کدام مو یا ساق از زیر کدام لباسها بیرون است.دیگر مهم نبود که چه کسی محکوم می کند و چه کسی محکوم می شود.هرگز مهم نبود که کدام اندیشه در کنار کدام دیرک تازیانه می خورد و کدام غربت بار دیگر آغوش می گشاید.حافظه ها بار دیگر پاک می شد.این خاصیت فاجعه است.فاجعه ها حافظه ملتها را پاک می کنند و به جایش زخم می نشانند و درد.فاجعه ها جابه جا کننده دردها هستند،جایگزین می کنند.
در دیاری که" مزد گورکن از آزادی آدمی افزون تر بود" بار دیگر سیاهی حکومت بدست گرفت،تابوت ها را در بورس معامله کردند و قبرها را به مزایده فروختند.بار دیگر "نینوا:آوای مهر" به "نینوا:آوای مرگ،درد و غم" تبدیل شد.تاج به سران عرب بازارشان رونق گرفت،یا تسلیت فرستادند یا ذکر مصیبت گفتند.آنها خوشحال بودند که اینک حافظه ملتی پاک شده است،که اینک گاه ِ مصیبت است و دیگر نه مفسده ای خواهد بود نه محکمه ای.ساقهای سفید اینک خونچکان فاجعه بودند و دیده ها اشکباران ماتم و گوش ها از طنین نعره ها سوت می کشیدند.اندیشه ها یا در پی کلنگ بود یا تابوت و کفن .ملتی که به زانو درآمده بود اینک دفن می شد،در زیر سالها حماقت و بلاهت.آنان ملتی را دفن کردند،آنان ملتی را زنده زنده تشریح کردند و به خاک سپردند،آنان اندیشه را با جسم دفن کردند.اندیشه ها را سالها بود که برایش تابوت می ساختند واینک لاشه های خالی از اندیشه را بر تابوت می بردند.
دیگر نگران نبودند که مبادا مستی در کنج خلوتی از درد مچاله شود و" چهار رکن هفت اقلیم خدا را برآشوبد"اینک شراب بر زخمها می چکاندند چون که قاعده" اهم و مهم " می دانستند.اینک که خیابانی در کار نبود دیگر دغدغه دختران خیابانی اما ایرانی را نداشتند.ترازهای تجاریشان مثبت شد.همه را صادر می کردند به شیخ نشین ها ،دیگر همه بی پدر و مادر بودند و بی خانمان و خیابانی و فاحشه ،پس چوب حراج بر همه زدند.
همه آنها که طعم گیلاس نچشیده، در گور تاریک کشورشان خفته بودند، تا کسی آنان را بپوشاند اینک با خیالی راحت ،با ضربه های باران بر بام قبرهاشان ،ضرب می گرفتند روی سنگها.آنقدر شبها خواب دیده بودند که کرمها هجوم آورده اند که دیگر از دیدنشان هیچ نهراسیدند.
دولتِ بحران اعلام کرد که همه دانشگاهها قبرستان شوند،ستاد نیروی انتظامی در ادامه مبارزه با مفاسد اجتماعی اعلام کرد که با مرده شورخانه هایی که از کفن های کوتاه ، تنگ ونازک استفاده می کنند برخورد قانونی خواهد شد.مجلس همه گونه کمک های غربی را پس فرستاد و با اشاره به ردپای امپریالیسم و صهیونیست بین الملل در این کمکها عنوان کرد:"ما حتی اگر تمام ایران را دفن کنیم از شما کمک نخواهیم گرفت، از دست ما عصبانی باشید و از این عصبانیت بمیرد!" مجمع تشخیص مصلحت مردگان در ادامه پروژه قبرهای دسته جمعی خواستار این شد که مردگان نامحرم در کنار هم دفن نگردند.
از شورابه های اشک تاریخ اینبار صدای ضجه نمی آمد،او که از دفن شدن قرنها شکوه و تمدن و هنر به دست تازیان و مغولان و اعراب خونابه گریسته بود اینک از خاکسپاری ملتی تهی،بی ریشه و اندیشه و بی آینده چندان آشفته نبود، گرچه آنها هم فرزندانش فراموش شده اش بودند.هزارانسان ِ به ظاهر جاندار که اینک به عیان مرده بودند در سراشیب قبرها می لغزیدند و فرو می رفتند.به رسم همیشه آنان که باید می مردند،زنده ماندند و آنان که زندگیشان بهایی داشت در خاک شدند.به رسم همیشه سیاه پوشیدند،حجاب گرفتند،نوحه خواندند،چنگ بر صورت زدند و فراموش کردند.
آسمان شهر اما هیچگاه آبی نشد،هیچگاه.و بر آن خاک هرگز گیاهی نرست، از شرم آنهمه بدن بیجان که در آغوش داشت هیچگاه توان زایش مجدد نیافت.
"نجات دهنده نیز گویی در گور خفته بود "
۱۳۸۳ خرداد ۳۱, یکشنبه
بیمارخانه
در تودهی اشیاء سرد
در آزار ِرنگ ِهمسایگان ِاین گورستان که به سوگ ِسردشان مینازیدند
من بودم و خاطرهی نگاهات
من و خاطرهی خاطر-خراش ِبود-ات
دیوباد ِعصرانه در شفق ِغمبار ذهنام،
ژخسرود ِ بیکسی میخواند،
به سرخی میوزید
با ضجههایی خشک بر تریایی وجودم
میکوفت
و میخندید
و مینالید..
و سوسوی فانوس ِ یادمانات را به سخره میگرفت
در غروب ِمرگات
مبهوت از نابگاهی ِنه-بود ِحضور-ات
خود را با تصویر ِهمیشه هستات میفریبیدم
با ننوشتههایی که برایات نوشته بودم، بر گسل ِغمام بهدروغ پل میزدم
اما، مرگات،
خار-یاد ِمرگات
در دروغینههای مهربانام میخلید
در غربت این غروب،
خیره به سایش ِسایههای باهمیمان،
به نفرین مزمن زمان میخندم
تلخ،
میخندم.
با خون ِدوست
با خون ِیک نیست
بر دیوار بیمارخانه، نگاهات را مینگارم
برای آنان که با ریسههای خشکشان احساسک میترکانند
آنانی که در غریبی قربتشان خوش خوابیدهاند
در خون،
دوست را مینگاهم
عطش ِدردناکترین زهرخندهی این دیوارها را میپسانم.
از خون
پشت ِاین دیوارها
بیرون از بیمارخانه:
من بودم و خونین-خاطرهی رخسار ِکژدیسهات
در رویا،
باهم..
رها...
به یاد ِدوستی که نابهگاه از درد ِبیمارخانه رهید
در تودهی اشیاء سرد
در آزار ِرنگ ِهمسایگان ِاین گورستان که به سوگ ِسردشان مینازیدند
من بودم و خاطرهی نگاهات
من و خاطرهی خاطر-خراش ِبود-ات
دیوباد ِعصرانه در شفق ِغمبار ذهنام،
ژخسرود ِ بیکسی میخواند،
به سرخی میوزید
با ضجههایی خشک بر تریایی وجودم
میکوفت
و میخندید
و مینالید..
و سوسوی فانوس ِ یادمانات را به سخره میگرفت
در غروب ِمرگات
مبهوت از نابگاهی ِنه-بود ِحضور-ات
خود را با تصویر ِهمیشه هستات میفریبیدم
با ننوشتههایی که برایات نوشته بودم، بر گسل ِغمام بهدروغ پل میزدم
اما، مرگات،
خار-یاد ِمرگات
در دروغینههای مهربانام میخلید
در غربت این غروب،
خیره به سایش ِسایههای باهمیمان،
به نفرین مزمن زمان میخندم
تلخ،
میخندم.
با خون ِدوست
با خون ِیک نیست
بر دیوار بیمارخانه، نگاهات را مینگارم
برای آنان که با ریسههای خشکشان احساسک میترکانند
آنانی که در غریبی قربتشان خوش خوابیدهاند
در خون،
دوست را مینگاهم
عطش ِدردناکترین زهرخندهی این دیوارها را میپسانم.
از خون
پشت ِاین دیوارها
بیرون از بیمارخانه:
من بودم و خونین-خاطرهی رخسار ِکژدیسهات
در رویا،
باهم..
رها...
به یاد ِدوستی که نابهگاه از درد ِبیمارخانه رهید
۱۳۸۳ خرداد ۲۶, سهشنبه
پُر، در خلوتگاه.
{خوانش یک نگاره}
خلوتگاه، دیدارگاه ما و آرامش. خلوتگاه دورافتادگی نیست، کهبسا نزدیکی ِتام به گمگشتهترین است: به آرامش. خلوتگاه، جای-گاه ِاندیشیدن. جایگاه ِ"خود".
نگاره، خلوتگزینی را نشان میدهد که در خلوتی بسندهاش، همراه دارد. پیکر ِگروتسک و درهمآمیختگی ِبیحد و بیپایان(؟) ِدستهایی که بهگونهای ناجور به هرسو یازیده شدهاند، بیمرزی ِخطوط، همه برای بیان ِپیچیدگی وضعیت ِیک خلوتی ِاصیل اراده شده اند.
دستها:
شاید دستهای او، همان دستهایی است که باید در تنهایی، پذیرای دستهای نزدیکترین همباشان باشد. این دستها برای ما که از خلوت بیرون ایم، ناجور مینمایند؛ چون این دستها با پسزدن نگر ِما، باش ِنزدیکان ِتنهایی-باش را فرامیخواند (این رمانندگی، ناگزیر است). دستها، شکارگر ِبازیگوشترین نیروهای ناخودآگاه اند. نیروهایی که در بازی پوچ ِزندگی ِواقعی به بهانهی بازیهای خارج از نمایشنامه، از صحنه، به تاریکترین جای روان، به ضمیر ناخودآگاه تبعید میشوند؛ اکنون این بازیگوشترین و کارآفرینترین بازیگران در جهانیدن ِسورئالیدهی این نگارهی خلوتپسند، مجال ِحضور یافتهاند. و دستها، شکارگران ِ حضور این همیشهغایبان اند!
چهرهها:
چهرهها؟ چند چهره؟ دو، یا سه، یا... !؟ نه! چهرهی سوم که هاژهوار{دهانی باز، نشان از حیرت} در جدایی ِدو چهرهی دیگر، در آستانهی محوشدهگی است، نشانهی بسیاری چهرههاست(!). این محوشدگی، در نگاره، همیشه در حال ِشدن باقی خواهد ماند (اینجا خاصیت ِایستایی نگاره نمودار میشود؛ خاصیتی که در پویندگی نگارهها در پویانمایی از دست میرود.). این محوشدگی، و ناتمامی ِاین"شدن"، ما را وامیدارد تا چهرههای بسیار به انگار کشیم. اصل-قراردادن ِچهرهی دست ِراست، خطاست. چون شکوه و جدیت و شگرفیاش همه در حال شدن اند {او نیز محو خواهد شد/ و این سرانجام ِهمباشان ِخلوتگاه است و نیکی ِحضورشان}. چهرهها، امکان حضور همباش در تنهایی ِدر-خود-بسنده اند.
.
.
.
اما چرا این خلوتگزین، به نگاره درآمده. آیا این تصویر، برهمزنندهی خلوتیاش نیست؟ نه! او در پنهانترین وضع ممکن یک ابژهی دیدمانی قرار دارد. با خوانش دلالتهای زیر-لایهای متن نگاره، آشکار شده اند؛ برای یک نگاه ِناخوانا که نگریستن پُردرنگ را نمیداند، نگاره همچنان گنگ است {و خلوتی همچنان پنهان}. برای ما، که تصمیم گرفتیم شاهد و گویندهی خلوتیاش باشیم، معنای دستها، محو-شدگی و بیپایانی چهرههای میرا،{و بسیاردیگر از خصیصهی نگفته!} همگی پاسدار خلوتی اوی نگاریده شده اند. ما در این چنددقیقه، با خُرده-تأویل ِخلوت ِخود، همپای خلوت او شدهایم! {و گویی، او نیز این همراهی را پسندیده! چنین نیست؟!}
کنج ِخلوت، کنجی سراسربین است که در آن هستنده،بی-گاه میشود. کنج ِآفرینش، دور از انبوهه، همراه با بسیاری ِانگارههای نگارین. آرام و شاد و سرشار از حضور آه و اندیشه.
برای شقایق
{خوانش یک نگاره}
خلوتگاه، دیدارگاه ما و آرامش. خلوتگاه دورافتادگی نیست، کهبسا نزدیکی ِتام به گمگشتهترین است: به آرامش. خلوتگاه، جای-گاه ِاندیشیدن. جایگاه ِ"خود".
نگاره، خلوتگزینی را نشان میدهد که در خلوتی بسندهاش، همراه دارد. پیکر ِگروتسک و درهمآمیختگی ِبیحد و بیپایان(؟) ِدستهایی که بهگونهای ناجور به هرسو یازیده شدهاند، بیمرزی ِخطوط، همه برای بیان ِپیچیدگی وضعیت ِیک خلوتی ِاصیل اراده شده اند.
دستها:
شاید دستهای او، همان دستهایی است که باید در تنهایی، پذیرای دستهای نزدیکترین همباشان باشد. این دستها برای ما که از خلوت بیرون ایم، ناجور مینمایند؛ چون این دستها با پسزدن نگر ِما، باش ِنزدیکان ِتنهایی-باش را فرامیخواند (این رمانندگی، ناگزیر است). دستها، شکارگر ِبازیگوشترین نیروهای ناخودآگاه اند. نیروهایی که در بازی پوچ ِزندگی ِواقعی به بهانهی بازیهای خارج از نمایشنامه، از صحنه، به تاریکترین جای روان، به ضمیر ناخودآگاه تبعید میشوند؛ اکنون این بازیگوشترین و کارآفرینترین بازیگران در جهانیدن ِسورئالیدهی این نگارهی خلوتپسند، مجال ِحضور یافتهاند. و دستها، شکارگران ِ حضور این همیشهغایبان اند!
چهرهها:
چهرهها؟ چند چهره؟ دو، یا سه، یا... !؟ نه! چهرهی سوم که هاژهوار{دهانی باز، نشان از حیرت} در جدایی ِدو چهرهی دیگر، در آستانهی محوشدهگی است، نشانهی بسیاری چهرههاست(!). این محوشدگی، در نگاره، همیشه در حال ِشدن باقی خواهد ماند (اینجا خاصیت ِایستایی نگاره نمودار میشود؛ خاصیتی که در پویندگی نگارهها در پویانمایی از دست میرود.). این محوشدگی، و ناتمامی ِاین"شدن"، ما را وامیدارد تا چهرههای بسیار به انگار کشیم. اصل-قراردادن ِچهرهی دست ِراست، خطاست. چون شکوه و جدیت و شگرفیاش همه در حال شدن اند {او نیز محو خواهد شد/ و این سرانجام ِهمباشان ِخلوتگاه است و نیکی ِحضورشان}. چهرهها، امکان حضور همباش در تنهایی ِدر-خود-بسنده اند.
.
.
.
اما چرا این خلوتگزین، به نگاره درآمده. آیا این تصویر، برهمزنندهی خلوتیاش نیست؟ نه! او در پنهانترین وضع ممکن یک ابژهی دیدمانی قرار دارد. با خوانش دلالتهای زیر-لایهای متن نگاره، آشکار شده اند؛ برای یک نگاه ِناخوانا که نگریستن پُردرنگ را نمیداند، نگاره همچنان گنگ است {و خلوتی همچنان پنهان}. برای ما، که تصمیم گرفتیم شاهد و گویندهی خلوتیاش باشیم، معنای دستها، محو-شدگی و بیپایانی چهرههای میرا،{و بسیاردیگر از خصیصهی نگفته!} همگی پاسدار خلوتی اوی نگاریده شده اند. ما در این چنددقیقه، با خُرده-تأویل ِخلوت ِخود، همپای خلوت او شدهایم! {و گویی، او نیز این همراهی را پسندیده! چنین نیست؟!}
کنج ِخلوت، کنجی سراسربین است که در آن هستنده،بی-گاه میشود. کنج ِآفرینش، دور از انبوهه، همراه با بسیاری ِانگارههای نگارین. آرام و شاد و سرشار از حضور آه و اندیشه.
برای شقایق
۱۳۸۳ خرداد ۲۴, یکشنبه
نمارههایی دربارهی حقیقت و راز:
{پارهی سوم}
- هستنده در جایگاه ِعادی و میانهاش، درگیر چیستان ِحقیقت است. بود و نبود، چیستی و "چه-جای-گاه"یی. اما هرآینه که در سردی ِ این چیستان "بآهد"، در راز ِاگزیستانسیال میافتد. راز، جستار (به معنای پرسشی که حرص ِپاسخ دارد) نیست؛ هستنده در راز، بی حرص/خواست ِحقیقت، از "چیز" میپرسد، بی آنکه افیون پاسخ را دریوزگی کند. بی درخواست. مرگ ِبستانکاری پرسشگر. بیحسی ِتام. این پرسیدن، همان باز-جویی و باز-هایش ِزندگی است که حال در آرامش ِجهانی که از هاژهگی چیستان ِپیشین گذشته، قرار میگیرد. آهندیشه از چرایی ِزیست پرسان میشود. راز، او را در حقیقت ِآفرینندگیاش میشوراند. خسران. چونی ِزیست نا-بوده شده. تمام ِدغدغهها در این هاژه-گاه بازآرایی میشوند و آهندیشه در پویش ِسختاش به آرامش، به مرگ ِخواست ِحقیقت میرسد.
- هنر، آنسان که جهانیدن ِاصیل و یکهی هنرورز است، هرگز واقعی نیست؛ یکسر حقیقت است. دراصل، شاید بتوانیم چنین بگوییم که حقیقت، نور/آشکارهای است که جهان ِهنری ِآهندیشنده را روشن میکند{ مراد از روشنایی چنین جهانی، دریافت ِاساسی ِجهانش ِاین جهان است}؛ یعنی حقیقت ِاوست{واقعیت ِهنرورز: تپالهای برای رشد رستنی ِاثر هنری}. با بیانی سادهتر، هنر، حقیقیتر از واقعیت است. اثر ِهنری، برخلاف ِنگرهی افلاتونی، روگرفتی از واقعیت ِحقیقی نیست. هنر، خود، معمار ِحقیقت است و این ساختن، همانگونه که هایدگر نشان داده، آمادهکردن جای-گاه برای باشیدن است. {آری! هراندازه هم که عقلزده و مادهباور به اصل و حکم و فرم بچسبند، بازهم در مورد این باشیدن، حرفی برای گفتن ندارند، مگر با به پیشکشیدن ِراز}.
{در مورد آفرینش، خود-آفرینی، گزینش، ساختن و آزادی باید بسیار درنگید! شاید در جایی دیگر..}
- راز، امری بس-بسیار-خودی. امری که از-آن ِخود-بودگی میکند. یک حقیقت! انکار-ناپذیر. حتا حقیقیتر از زیست! راز در هاله (در معنای بنیامینی کلمه/Aura) ی یک اثر، برای بیننده خودگشایی میکند؛ حقیقت، خود را مینامد. خیرگی ما به یک نگاره، درنگش ِبیزمان ِگوش به موسیقی، خلسهگی تن و روح در طبیعت، همه نمودار ِرمز گشایی راز –اند. در این بُهت، مای مبهوت هیچ نیازی به به-خود-آمدن و هشیار شدن نداریم، چهکه سراسر و بهگونهای سره با امر از-آن-خود-بوده سروکار داریم. این هوشواری هستی-دارانهی ماست: هوشواری ِناواقعی و بسیار حقیقی! همان هوشواری بیزمانی که در اندیشهکردن یک خاطره، زمانبودگی اصیل میکند..
- چیزی حقیقی است که آن ِماست. بیشک ، عاشق، وجود ِمعشوق را حقیقیتر از وجود ِتنهای خود درخواهد یافت! هرچند که این وجود (که شاید تنها بدن معشوق باشد) تصویری بزرگنماییده از وجود ِیک دیگری است، اما آنسان که به دیدی زیبانگرانه (شاید امروز دیگر مجاز باشیم که دید ِاروتیک را زیبانگرانه بدانیم!!!) نگریسته میشود، رازآلود میشود و حقیقی. زندگی نیز چنین است. زندگی برای کسی که عاشق ِزندگی است، حقیقت پیدا میکند. در این حالت، اوی افتاده در راز اگزیتانسیال، هرگز به چونی ِزندگی اندیشناک نمیشود. زندگی ِ حقیقی، آن ِهستنده است. زندگی، آفرینهای که آفرینندهاش او را با رازورزی به ستایش میگیرد، سازهای که معمار-اش عمری را به تماشای شگرفیاش میگذارد{و زیست ِاین تماشا را چه کم میفهمند!}.
افزونه:
بندهای این پاره بسیار ازهمگسیخته و پارهپاره اند. از آنجا که سخن دربارهی راز و حقیقت و هنر است، گمانکردم که گزینگویهوار و ناتمام و پرنده بنویسم؛ و میدانم که این پارهگی در خوانش نیوشندگان ِتأویلگر، بیپارهگی همدوس ِاندیشهبرانگیزی خواهد گشت.
{پارهی سوم}
- هستنده در جایگاه ِعادی و میانهاش، درگیر چیستان ِحقیقت است. بود و نبود، چیستی و "چه-جای-گاه"یی. اما هرآینه که در سردی ِ این چیستان "بآهد"، در راز ِاگزیستانسیال میافتد. راز، جستار (به معنای پرسشی که حرص ِپاسخ دارد) نیست؛ هستنده در راز، بی حرص/خواست ِحقیقت، از "چیز" میپرسد، بی آنکه افیون پاسخ را دریوزگی کند. بی درخواست. مرگ ِبستانکاری پرسشگر. بیحسی ِتام. این پرسیدن، همان باز-جویی و باز-هایش ِزندگی است که حال در آرامش ِجهانی که از هاژهگی چیستان ِپیشین گذشته، قرار میگیرد. آهندیشه از چرایی ِزیست پرسان میشود. راز، او را در حقیقت ِآفرینندگیاش میشوراند. خسران. چونی ِزیست نا-بوده شده. تمام ِدغدغهها در این هاژه-گاه بازآرایی میشوند و آهندیشه در پویش ِسختاش به آرامش، به مرگ ِخواست ِحقیقت میرسد.
- هنر، آنسان که جهانیدن ِاصیل و یکهی هنرورز است، هرگز واقعی نیست؛ یکسر حقیقت است. دراصل، شاید بتوانیم چنین بگوییم که حقیقت، نور/آشکارهای است که جهان ِهنری ِآهندیشنده را روشن میکند{ مراد از روشنایی چنین جهانی، دریافت ِاساسی ِجهانش ِاین جهان است}؛ یعنی حقیقت ِاوست{واقعیت ِهنرورز: تپالهای برای رشد رستنی ِاثر هنری}. با بیانی سادهتر، هنر، حقیقیتر از واقعیت است. اثر ِهنری، برخلاف ِنگرهی افلاتونی، روگرفتی از واقعیت ِحقیقی نیست. هنر، خود، معمار ِحقیقت است و این ساختن، همانگونه که هایدگر نشان داده، آمادهکردن جای-گاه برای باشیدن است. {آری! هراندازه هم که عقلزده و مادهباور به اصل و حکم و فرم بچسبند، بازهم در مورد این باشیدن، حرفی برای گفتن ندارند، مگر با به پیشکشیدن ِراز}.
{در مورد آفرینش، خود-آفرینی، گزینش، ساختن و آزادی باید بسیار درنگید! شاید در جایی دیگر..}
- راز، امری بس-بسیار-خودی. امری که از-آن ِخود-بودگی میکند. یک حقیقت! انکار-ناپذیر. حتا حقیقیتر از زیست! راز در هاله (در معنای بنیامینی کلمه/Aura) ی یک اثر، برای بیننده خودگشایی میکند؛ حقیقت، خود را مینامد. خیرگی ما به یک نگاره، درنگش ِبیزمان ِگوش به موسیقی، خلسهگی تن و روح در طبیعت، همه نمودار ِرمز گشایی راز –اند. در این بُهت، مای مبهوت هیچ نیازی به به-خود-آمدن و هشیار شدن نداریم، چهکه سراسر و بهگونهای سره با امر از-آن-خود-بوده سروکار داریم. این هوشواری هستی-دارانهی ماست: هوشواری ِناواقعی و بسیار حقیقی! همان هوشواری بیزمانی که در اندیشهکردن یک خاطره، زمانبودگی اصیل میکند..
- چیزی حقیقی است که آن ِماست. بیشک ، عاشق، وجود ِمعشوق را حقیقیتر از وجود ِتنهای خود درخواهد یافت! هرچند که این وجود (که شاید تنها بدن معشوق باشد) تصویری بزرگنماییده از وجود ِیک دیگری است، اما آنسان که به دیدی زیبانگرانه (شاید امروز دیگر مجاز باشیم که دید ِاروتیک را زیبانگرانه بدانیم!!!) نگریسته میشود، رازآلود میشود و حقیقی. زندگی نیز چنین است. زندگی برای کسی که عاشق ِزندگی است، حقیقت پیدا میکند. در این حالت، اوی افتاده در راز اگزیتانسیال، هرگز به چونی ِزندگی اندیشناک نمیشود. زندگی ِ حقیقی، آن ِهستنده است. زندگی، آفرینهای که آفرینندهاش او را با رازورزی به ستایش میگیرد، سازهای که معمار-اش عمری را به تماشای شگرفیاش میگذارد{و زیست ِاین تماشا را چه کم میفهمند!}.
افزونه:
بندهای این پاره بسیار ازهمگسیخته و پارهپاره اند. از آنجا که سخن دربارهی راز و حقیقت و هنر است، گمانکردم که گزینگویهوار و ناتمام و پرنده بنویسم؛ و میدانم که این پارهگی در خوانش نیوشندگان ِتأویلگر، بیپارهگی همدوس ِاندیشهبرانگیزی خواهد گشت.
۱۳۸۳ خرداد ۱۸, دوشنبه
دنباله جستار
260
خواندن، جایگزینی است برای اندیشیدن اصیل. درواقع، ما با خواندن، از حکمروایی ِ{اندیشههای}دیگری بر بوم اندیشهمان پذیرایی میکنیم. چه بسیار ند کتابهایی که جز مهملات و گزافهگویی چیزی برای خواننده ندارند. از این بدتر کتابهایی که یکسر غلط-ند، کتابهایی که خواندنشان ثمرهای جز کژراهی و گمگشتگی و بیحالی به بار ندارد. درین میان، آن که راهنمایاش نبوغ است، یعنی آنکه ازسوی خود میاندیشد، خودخواسته میاندیشد وآزادانه و راست؛ جهتیاب ِاو، اندیشههای خود ِاوست. بنابراین تنها زمانی باید به خواندن روی آورد که سرچشمهی اندیشهها به خشکیدن روبگذارد. اشتباه نکن! حتا هوشوارترین خرد نیز گاهی به این واماندگی و پژمردگی درمیافتد. با این حال، هرگز نباید با این توجیه به پیش رویم و به بهانهی خواندن یک کتاب، از تمام ِاندیشههای اصیل و شخصیمان دست شوییم! عجب غلطی! گناه در مظهر روحالقدس! توگویی تماشای کلکسیون گیاهان خشکشدهی کوهستانی، یا نگریستن به چشماندازی کندهکاریشده و مصنوعی را به دیدار تمامناشدنیِ بیکرانگی طبیعت آزاد ترجیح دادهایم.
گاهی میبینی که با خواندن صفحهای از یک کتاب، حقیقتی را که زان پیش به سختی بسیار و اندیشیدنهای دراز، شکاریده بودی، به آنی فرارو دیدهای، حاضر و آماده! این درست. اما ارزش این کجا و آن کجا! در اندیشیدن-برای-خود، هراندازههم که یافتن حقیقت بس سختتر باشد، اما از آنجا که حقیقت در یکپارچگی و تمامیتاش، کامل و همدوس به درون دستگاه اندیشگی کشانده شده، با ذهن یکسر اخت گرفته و در آن گوارش یافته. این سان، با ریزترین ریزهکاریها، با پنهانترین نهانگاههای ذهن، با رنگها و سایهها و نقش و نگارهایاش آشنا میشود و بدین ترتیب با خاصبودگی روش اندیشیدن یکهی ذهن ِفردیات همسازی مییابد. این چنین است که حقیقت پابرجا و مانا در ذهن جایگیر میشود؛ هرآینه که به نیاز، چون فرایاش میخوانی، حاضر است.
گوته میگوید: اگر میخواهی مالک میراث گذشتگانات شوی، نخست باید بر آنها چیره شوی و تمامشان را بازیابی{1} کنی تا از آنات شوند"
گاهی پیش میآید که فردِ برای-خود-اندیش، به تصادف، با مرجع و خاستگاه اندیشههای اندیشیدهاش آشنا می شود، او این آشنایی را تصدیقی بر راستی جدوجهد در اندیشیدن اش میداند و بس! در حالی که یک فیلسوف کتاب-زده {Book-Philosophy} کار اندیشگری خود را از مرجعها آغاز می کند، او میخواند و داشتهای دیگران را گردآوری میکند تا باور و نگره ی خود را بر اساس این انباشت، بسازد. میتوانیم ذهن فردی که برای خود میاندیشد و ذهن آن کتابزده را به هوش یک آدم زنده درمقابل مردی مکانیکی مانند کرد. جهان ِعینی،الهامبخش و انگیزانندهی ذهن اندیشنده است و بس؛ درحالیکه وجود ِدومی یکسر به وجود چنین جهان تختهبند شده، بهطوریکه بی آن نمیتواند زیست!
حقیقتی را که {از خواندن} آموختهایم، به عضوی مصنوعی میماند، مثل یک دندان مصنوعی است، یک بینی پلاستیکی، یا یک پوست پیوندی است که به زور به ذهن چسبیده شده؛ در مقابل، آن حقیقتی که ثمرهی برای-خود-اندیشیدنمان است، به عضوی طبیعی میماند که ما مالک اصلی آن ایم. تفاوت اندیشنده و دانشور همینجاست.{2}
261
زندگیشان را صرف خواندن میکنند، و هوش و بصیرت را از کتابخوانی میطلبند. درست مانند کسانی که با مطالعهی یک سفرنامه، در خیال خود کشوری دیگر را شناختهاند: شاید که با مطالعه اطلاعات زیادی را از آن کشور کسب کرده، به واقع اما به هبچ تجربهی حقیقی و شناخت کاملی نرسیده است.
درمقابل، کسانی هستند که به راستی میاندیشند به کسانی میمانند که با سفر به یک کشور، آن را به تمام شناخته و زیستهاند؛ با گونهای آشنا شده، گوآنکه آن را خانهی خود کردهاند.
{بخشی از}262
فردی که برای خود میاندیشد، بر عکس فیلسوف کتاب-زده، با تجربههای بیواسطه زندگی میکند؛ وضعیت ِاو نسبت به فیلسوف ِکتابزده، به موقعیت یک شاهد عینی نسبت به یک تاریخنگار میماند. چنانکه شاهدان عینی ِتاریخ هم-زیست یکدیگرند، خود-اندیشان هم، توگویی همدم ِیکدیگرند. خرده ناسازیهایی هم که باهمدارند، همه برخاسته از ناسانی نگرههاست؛ چه، از آنجا که هر یک برآنست تا تنها به بیان چیزی بپردازد که خود، به عین، و بیواسطه دریافت کرده، هرکدام تنها به بیان ِچشمانداز خاص خود را میپردازد. برعکس، فیلسوف کتاب-زده، به صِرف ِ واگویی گفتهها و گزارش اندیشیدههای دیگران بسنده میکند؛ او گزارهها را میگیرد، هممیسنجد، سبک-و-سنگین میکند و به زعم خود نقد میکند و گمان میکند که به این ترتیب به حقیقت امر دست خواهد یافت. درست مانند یک تاریخنگار نقاد.
پانوشت:
{1}: بازیابی مفهوم گستردهای دارد. بازیافتن، یعنی دوباره دریافتن یک دریافته. بازیابی را در اینجا شاید بتوان با اندکی سهلگیری به بازاندیشی مانند کرد.
{2}:خوب است علمای باب ِروز ما و اهالی نزار ِروشنفکرخانهی ایران که بیشتر به پُرکاری و همهدانی اشتهار دارند، کمی در این بند درنگ کنند! هرچند که آنها "بند"های زیادی "درنگش"دارند {و ازین رو هرگز درنگ نمیکنند!}
260
خواندن، جایگزینی است برای اندیشیدن اصیل. درواقع، ما با خواندن، از حکمروایی ِ{اندیشههای}دیگری بر بوم اندیشهمان پذیرایی میکنیم. چه بسیار ند کتابهایی که جز مهملات و گزافهگویی چیزی برای خواننده ندارند. از این بدتر کتابهایی که یکسر غلط-ند، کتابهایی که خواندنشان ثمرهای جز کژراهی و گمگشتگی و بیحالی به بار ندارد. درین میان، آن که راهنمایاش نبوغ است، یعنی آنکه ازسوی خود میاندیشد، خودخواسته میاندیشد وآزادانه و راست؛ جهتیاب ِاو، اندیشههای خود ِاوست. بنابراین تنها زمانی باید به خواندن روی آورد که سرچشمهی اندیشهها به خشکیدن روبگذارد. اشتباه نکن! حتا هوشوارترین خرد نیز گاهی به این واماندگی و پژمردگی درمیافتد. با این حال، هرگز نباید با این توجیه به پیش رویم و به بهانهی خواندن یک کتاب، از تمام ِاندیشههای اصیل و شخصیمان دست شوییم! عجب غلطی! گناه در مظهر روحالقدس! توگویی تماشای کلکسیون گیاهان خشکشدهی کوهستانی، یا نگریستن به چشماندازی کندهکاریشده و مصنوعی را به دیدار تمامناشدنیِ بیکرانگی طبیعت آزاد ترجیح دادهایم.
گاهی میبینی که با خواندن صفحهای از یک کتاب، حقیقتی را که زان پیش به سختی بسیار و اندیشیدنهای دراز، شکاریده بودی، به آنی فرارو دیدهای، حاضر و آماده! این درست. اما ارزش این کجا و آن کجا! در اندیشیدن-برای-خود، هراندازههم که یافتن حقیقت بس سختتر باشد، اما از آنجا که حقیقت در یکپارچگی و تمامیتاش، کامل و همدوس به درون دستگاه اندیشگی کشانده شده، با ذهن یکسر اخت گرفته و در آن گوارش یافته. این سان، با ریزترین ریزهکاریها، با پنهانترین نهانگاههای ذهن، با رنگها و سایهها و نقش و نگارهایاش آشنا میشود و بدین ترتیب با خاصبودگی روش اندیشیدن یکهی ذهن ِفردیات همسازی مییابد. این چنین است که حقیقت پابرجا و مانا در ذهن جایگیر میشود؛ هرآینه که به نیاز، چون فرایاش میخوانی، حاضر است.
گوته میگوید: اگر میخواهی مالک میراث گذشتگانات شوی، نخست باید بر آنها چیره شوی و تمامشان را بازیابی{1} کنی تا از آنات شوند"
گاهی پیش میآید که فردِ برای-خود-اندیش، به تصادف، با مرجع و خاستگاه اندیشههای اندیشیدهاش آشنا می شود، او این آشنایی را تصدیقی بر راستی جدوجهد در اندیشیدن اش میداند و بس! در حالی که یک فیلسوف کتاب-زده {Book-Philosophy} کار اندیشگری خود را از مرجعها آغاز می کند، او میخواند و داشتهای دیگران را گردآوری میکند تا باور و نگره ی خود را بر اساس این انباشت، بسازد. میتوانیم ذهن فردی که برای خود میاندیشد و ذهن آن کتابزده را به هوش یک آدم زنده درمقابل مردی مکانیکی مانند کرد. جهان ِعینی،الهامبخش و انگیزانندهی ذهن اندیشنده است و بس؛ درحالیکه وجود ِدومی یکسر به وجود چنین جهان تختهبند شده، بهطوریکه بی آن نمیتواند زیست!
حقیقتی را که {از خواندن} آموختهایم، به عضوی مصنوعی میماند، مثل یک دندان مصنوعی است، یک بینی پلاستیکی، یا یک پوست پیوندی است که به زور به ذهن چسبیده شده؛ در مقابل، آن حقیقتی که ثمرهی برای-خود-اندیشیدنمان است، به عضوی طبیعی میماند که ما مالک اصلی آن ایم. تفاوت اندیشنده و دانشور همینجاست.{2}
261
زندگیشان را صرف خواندن میکنند، و هوش و بصیرت را از کتابخوانی میطلبند. درست مانند کسانی که با مطالعهی یک سفرنامه، در خیال خود کشوری دیگر را شناختهاند: شاید که با مطالعه اطلاعات زیادی را از آن کشور کسب کرده، به واقع اما به هبچ تجربهی حقیقی و شناخت کاملی نرسیده است.
درمقابل، کسانی هستند که به راستی میاندیشند به کسانی میمانند که با سفر به یک کشور، آن را به تمام شناخته و زیستهاند؛ با گونهای آشنا شده، گوآنکه آن را خانهی خود کردهاند.
{بخشی از}262
فردی که برای خود میاندیشد، بر عکس فیلسوف کتاب-زده، با تجربههای بیواسطه زندگی میکند؛ وضعیت ِاو نسبت به فیلسوف ِکتابزده، به موقعیت یک شاهد عینی نسبت به یک تاریخنگار میماند. چنانکه شاهدان عینی ِتاریخ هم-زیست یکدیگرند، خود-اندیشان هم، توگویی همدم ِیکدیگرند. خرده ناسازیهایی هم که باهمدارند، همه برخاسته از ناسانی نگرههاست؛ چه، از آنجا که هر یک برآنست تا تنها به بیان چیزی بپردازد که خود، به عین، و بیواسطه دریافت کرده، هرکدام تنها به بیان ِچشمانداز خاص خود را میپردازد. برعکس، فیلسوف کتاب-زده، به صِرف ِ واگویی گفتهها و گزارش اندیشیدههای دیگران بسنده میکند؛ او گزارهها را میگیرد، هممیسنجد، سبک-و-سنگین میکند و به زعم خود نقد میکند و گمان میکند که به این ترتیب به حقیقت امر دست خواهد یافت. درست مانند یک تاریخنگار نقاد.
پانوشت:
{1}: بازیابی مفهوم گستردهای دارد. بازیافتن، یعنی دوباره دریافتن یک دریافته. بازیابی را در اینجا شاید بتوان با اندکی سهلگیری به بازاندیشی مانند کرد.
{2}:خوب است علمای باب ِروز ما و اهالی نزار ِروشنفکرخانهی ایران که بیشتر به پُرکاری و همهدانی اشتهار دارند، کمی در این بند درنگ کنند! هرچند که آنها "بند"های زیادی "درنگش"دارند {و ازین رو هرگز درنگ نمیکنند!}
۱۳۸۳ خرداد ۱۷, یکشنبه
این جستار ترجمهای است از فصل بیستودوم ِ کتاب ِParerga & Paralipomena اثر ِشوپنهاور
دربارهی اندیشیدن-برای-خود
{پارههای 257-259}
257
از یک کتابخانهی کوچک اما بسامان، بیشتر میتوان بهره برد تا از کتابخانهای بزرگ و بیسامان؛ همین سان حجم کلان دانشی که خود،اندیشهاش نکردهایم هرگز بهاندازهی حجم خَردتری که به اندیشهمان پرورده شده، ارزمند نیست. تنها زمانی میتوانی خود را صاحب حقیقی ِدانشی بدانیم که با به درونکشیدناش، باهمسنجیاش با انگاشتها، و قیاس حقیقتهایاش با دیگر داشتهها، آن را ازآن ِخویش کرده باشیم. تنها به چیزی میتوانیم اندیشید که شناخته باشیماش، بنابرین {پیش از اندیشیدن}، باید بیاموزیم؛ اما تنها و تنها چیزی را خواهیم دانست که {پیشتر}اندیشهاش کردهایم.
این درست که هرآینه اراده کنی میتوانی به خواندن و یادگیری و تعلم بپردازی؛ اما اندیشیدن، به اراده نیست. اندیشیدن به افروزانندهای نیاز دارد تا آتشاش را تیار کند؛ چونان که دمِش ِ باد، آتش را شعلهور میکند. این افروختگی به واسطهی وجود علاقه{interest} در موضوع ِاندیشه {ابژه} قوام میگیرد؛ علاقهای که ممکن است ذهنی(سوبژکتیو) یا عینی(ابژکتیو) باشد. علاقهی ذهنی پیآمد ِرخداد ِاموری است که به طور ِمعمول با آنها رویاروییم. اما، علاقهی عینی خاص اندکشمارانی است که اندیشیدن ذاتی ِآنهاست؛ افرادی که خمیرهی اندیشیدن دارند؛ میاندیشند چونان که نفس میکشند. درمقابل اما، بیشتر دانشوران و پژوهندگان از این لذت هیچ بهرهای نبرده اند.
258
اندیشیدن-برای-خود و خواندن، هریک بر ذهن کنشگر اثری خاص و دیگرگون میگذارند. فاصله میان کسی که میاندیشد و کسی که میخواند، بسیار است. ذهن بهواسطهی خواندن، باردار آن اندیشههایی میشود که چهبسا هیچ پیشزمینه و آمایشی برای آنها نداشته. خواندن، آن اندیشههایی را به ذهن تحمیل میکند که با توجه به وضع خاص ذهن در هنگام خواندن، چهبسا بسیار ناجور و غریب باشند. در خواندن، اندیشهها- چونان مُهری که به موم زده شده - بر ذهن کوفته میشوند؛ به همین دلیل، هرگز در معدهی ذهن گواریده نمیشوند؛ با ذهن انس نمیگیرند. در این حالت، ذهن، منکوب فشار بیرونی آن مُهر است. یعنی ذهن چیزی را دریافت کرده که هیچ گرایشی به آن نداشته. در مقابل، زمانی که ذهنی برای خود میاندیشد، خود را به جریان خودانگیختهی نیرویی میسپارد که از سوی خویشاش انگیخته شده. در این حالتِ ویژه، ذهن در محیطی خاص قرارگرفته که در آن به یادآوری و وادریافت داشتهها میپردازد؛ در این حالت، برعکس خواندن، هیچ موضوع یکهای به ذهن تحمیل نمیشود و ذهن بخت این را دارد تا اندیشههایی را که با وضع خاص او تناسب دارند،بشکارد و اندیشه کند.
اگر وزنهای را برای مدتی طولانی به فنری آویزان کنیم، فشار پیوستهی وزنه از خاصیت کشسانی فنر میکاهد وفنر رفتهرفته خاصیتاش را از دست میدهد؛ خواندن کار همان وزنه را میکند! خواندن زیاد از انعطافپذیری و نشاط ذهن کم میکند. گاهی از سر بیکاری و بطالت به سراغ کتابی میروی تا با خواندناش زمان را پربار کنی! اما درحقیقت کاری نکردهای، هیچ چیز تازهای نیاموختهای، اندیشهای را از آنِ خود نکردهای؛ و تنها بطالتی دیگر را جایگزین بیکاری پیش ساختهای. این سان است که مردان ِهمه-دان، علمایی که به هرچیز ناخونک میزنند بس بیشتر از حد {فردی}معمول، احمقتر و خنگتر و مضحکتر مینمایند. نوشتههای یک همه-دان نوشتههایی بیفایده و پوچاند.{شمار زیادی هستند که مینویسند، اما عدهی کمی میاندیشند/ افزونهی مترجم انگلیسی}
به قول ِپوپ {الکساندر پوپ/شاعر انگلیسی}:
کسانی که هماره میخوانند، و هرگز خوانده نمیشوند.
دانشوران و حکما، در بسیاری ِکتابها میغلتند. اما اندیشندگان، نوابغ و آزاد-مردان فرهیختهای که اصلاح ِنژاد ِبشر بهدست آنهاست، تنها در یک کتاب مداقه کردهاند: کتاب ِزندگی.
259
در اصل، تنها اندیشههای بنیادینی که از آن ِخویششان ساختهایم، حقیقی و زنده اند؛ چرا که تمام و کمال دریافتهشدهاند. خواندن اندیشههای دیگران مثل خوردن خردهنانهای باقیمانده از سفرهی طعام دیگری است، مثل پوشیدن جامههای ژندهی یک مهمان غریبه و ناآشناست. باری اندیشههای یک غریبه در قیاس با اندیشههای خودمان، زمختی ِنقش ِسنگوارِگیاهی مرده را میماند در برابر ِلطافت ِشکوفاغنچهای بهارین.
دربارهی اندیشیدن-برای-خود
{پارههای 257-259}
257
از یک کتابخانهی کوچک اما بسامان، بیشتر میتوان بهره برد تا از کتابخانهای بزرگ و بیسامان؛ همین سان حجم کلان دانشی که خود،اندیشهاش نکردهایم هرگز بهاندازهی حجم خَردتری که به اندیشهمان پرورده شده، ارزمند نیست. تنها زمانی میتوانی خود را صاحب حقیقی ِدانشی بدانیم که با به درونکشیدناش، باهمسنجیاش با انگاشتها، و قیاس حقیقتهایاش با دیگر داشتهها، آن را ازآن ِخویش کرده باشیم. تنها به چیزی میتوانیم اندیشید که شناخته باشیماش، بنابرین {پیش از اندیشیدن}، باید بیاموزیم؛ اما تنها و تنها چیزی را خواهیم دانست که {پیشتر}اندیشهاش کردهایم.
این درست که هرآینه اراده کنی میتوانی به خواندن و یادگیری و تعلم بپردازی؛ اما اندیشیدن، به اراده نیست. اندیشیدن به افروزانندهای نیاز دارد تا آتشاش را تیار کند؛ چونان که دمِش ِ باد، آتش را شعلهور میکند. این افروختگی به واسطهی وجود علاقه{interest} در موضوع ِاندیشه {ابژه} قوام میگیرد؛ علاقهای که ممکن است ذهنی(سوبژکتیو) یا عینی(ابژکتیو) باشد. علاقهی ذهنی پیآمد ِرخداد ِاموری است که به طور ِمعمول با آنها رویاروییم. اما، علاقهی عینی خاص اندکشمارانی است که اندیشیدن ذاتی ِآنهاست؛ افرادی که خمیرهی اندیشیدن دارند؛ میاندیشند چونان که نفس میکشند. درمقابل اما، بیشتر دانشوران و پژوهندگان از این لذت هیچ بهرهای نبرده اند.
258
اندیشیدن-برای-خود و خواندن، هریک بر ذهن کنشگر اثری خاص و دیگرگون میگذارند. فاصله میان کسی که میاندیشد و کسی که میخواند، بسیار است. ذهن بهواسطهی خواندن، باردار آن اندیشههایی میشود که چهبسا هیچ پیشزمینه و آمایشی برای آنها نداشته. خواندن، آن اندیشههایی را به ذهن تحمیل میکند که با توجه به وضع خاص ذهن در هنگام خواندن، چهبسا بسیار ناجور و غریب باشند. در خواندن، اندیشهها- چونان مُهری که به موم زده شده - بر ذهن کوفته میشوند؛ به همین دلیل، هرگز در معدهی ذهن گواریده نمیشوند؛ با ذهن انس نمیگیرند. در این حالت، ذهن، منکوب فشار بیرونی آن مُهر است. یعنی ذهن چیزی را دریافت کرده که هیچ گرایشی به آن نداشته. در مقابل، زمانی که ذهنی برای خود میاندیشد، خود را به جریان خودانگیختهی نیرویی میسپارد که از سوی خویشاش انگیخته شده. در این حالتِ ویژه، ذهن در محیطی خاص قرارگرفته که در آن به یادآوری و وادریافت داشتهها میپردازد؛ در این حالت، برعکس خواندن، هیچ موضوع یکهای به ذهن تحمیل نمیشود و ذهن بخت این را دارد تا اندیشههایی را که با وضع خاص او تناسب دارند،بشکارد و اندیشه کند.
اگر وزنهای را برای مدتی طولانی به فنری آویزان کنیم، فشار پیوستهی وزنه از خاصیت کشسانی فنر میکاهد وفنر رفتهرفته خاصیتاش را از دست میدهد؛ خواندن کار همان وزنه را میکند! خواندن زیاد از انعطافپذیری و نشاط ذهن کم میکند. گاهی از سر بیکاری و بطالت به سراغ کتابی میروی تا با خواندناش زمان را پربار کنی! اما درحقیقت کاری نکردهای، هیچ چیز تازهای نیاموختهای، اندیشهای را از آنِ خود نکردهای؛ و تنها بطالتی دیگر را جایگزین بیکاری پیش ساختهای. این سان است که مردان ِهمه-دان، علمایی که به هرچیز ناخونک میزنند بس بیشتر از حد {فردی}معمول، احمقتر و خنگتر و مضحکتر مینمایند. نوشتههای یک همه-دان نوشتههایی بیفایده و پوچاند.{شمار زیادی هستند که مینویسند، اما عدهی کمی میاندیشند/ افزونهی مترجم انگلیسی}
به قول ِپوپ {الکساندر پوپ/شاعر انگلیسی}:
کسانی که هماره میخوانند، و هرگز خوانده نمیشوند.
دانشوران و حکما، در بسیاری ِکتابها میغلتند. اما اندیشندگان، نوابغ و آزاد-مردان فرهیختهای که اصلاح ِنژاد ِبشر بهدست آنهاست، تنها در یک کتاب مداقه کردهاند: کتاب ِزندگی.
259
در اصل، تنها اندیشههای بنیادینی که از آن ِخویششان ساختهایم، حقیقی و زنده اند؛ چرا که تمام و کمال دریافتهشدهاند. خواندن اندیشههای دیگران مثل خوردن خردهنانهای باقیمانده از سفرهی طعام دیگری است، مثل پوشیدن جامههای ژندهی یک مهمان غریبه و ناآشناست. باری اندیشههای یک غریبه در قیاس با اندیشههای خودمان، زمختی ِنقش ِسنگوارِگیاهی مرده را میماند در برابر ِلطافت ِشکوفاغنچهای بهارین.
۱۳۸۳ خرداد ۱۵, جمعه
تلخ ترین بخشهای وجودم فعال شده اند،زهردارترین غده هایم شروع به ترشح کرده اند.این روزها دیگر نیازی نیست حنظل که جامی بزنم و در پیَش رها کنم این گرده های خسته ام را تا بلرزند از طنین شب گریه های بی تابی ام.این روزها آنچنان ملتهبم و آشفته که نوازش هجاهای یک موسیقی کافیست که ساعتها چشمانم را به بستر اشک بکشاند،تلاقی نگاهم با یکی از هزاران صحنه عادی این کثافتخانه دل آشوب بس است برای هزارشب کابوس و ضجه و اضطراب. مرگ برایم آرزو شده حنظل،آرزو. "مرا گر خود نبود این بند شاید بامدادی همچو یادی دور و لغزان می گذشتم از فراز خاک سرد پست،جرم این است،جرم این است"
شعرها،دست نوشته ها،موسیقی و مستی و در پی هریک "اشک" حکم آخرین دست آویزها را دارند،حکم معدود دمهای پر اکسیژن را،بقیه پراند از غبار و ذرات و دوده ی نمی دانم کدام کثافتخانه این شهر.
نمی دانم میراث شوم کدام گناه کرده یا ناکرده گریبانم را چسبیده حنظل؟مانده ام که باید دید یا نباید؟می توان دید،شنید،فهمید و اینگونه دامن چید و دم نزد؟می توان متلاشی نشد؟آری می توان به معادلات یک مجهولی فکر کرد:عشق{از نوع انبوهیده}،شهوت،ثروت،فلسفه{از نوع مد روز،از نوع بازاری،از نوع پالان دار که پر می شود از اباطیل و نامها،از نوع جلب توجه کننده،از نوع بادکنک ساز}موسیقی {لوس آنجلسی ،پاپ ،بی محتوا} و هزار و یک چیز دیگرکه ذهنت را تخدیر کنند و برایت آرامش به ارمغان بیاورند.
نمی دانم باید سر فرود آورد و فقط خیالات و موهومات نشخوار کرد یا سر بالا گرفت؟هه!...یاد شعر سعید افتادم: مرد تنها سر فرود آر که بالایی نمانده.با تار که می زد تنم داشت رعشه می گرفت.یاد خیلی چیزا افتادم.یاد خیلی چیزا که مدتها بود فراموشم شده بود.یاد دردیست غیر مردن که دوایش خیلی پیشترها فهمیدم که نیست افتادم شانه هایم داشت می لرزید از شدت نمی دانم کدام درد بی درمان میان اینهمه.حنظل می دانی چه صدایم می کنند؟!
" دردمند "
حنظل این نوشته ها مال ِ منه!فقط مال من!خوشحالم می کنه اگه کسی بتونه اونارو مال خودش هم بکنه ولی من حکم هیچکدوم از جماعت را در موردش نمی خوام.من توی این نوشته ها ،من توی این ادبیات خودم،نه بازی بلدم و نه واژه سازی.حنظل این خیلی بده که من بازی بلد نیستم،می دونم.ولی چاره ای نیست،من محصول همین دو دهه زندگی پر فراز و نشیب هستم،همین دو دهه که مدام فروتر می روم و مدام می خندم و نمی دانم و نمی دانم و نمی دانم.
هیچ چیز را باور مکن حنظل،زخم دهان بازکرده را باور مکن،درد را باور مکن،ضربه ها را و تلنگرها را باور مکن،مرگ را باور مکن.تو را تنها پناه دهنده یک چیز است:"سکوت".
چه کسی گفت که سکوت سرشار از ناگفته هاست؟سکوت آبستن تمامی واقعیت های درون آدمی است،سکوت ترجمان تمامی حرفهاست،سکوت بسیار رساتر از فریاد است،بلندتر،گویاتر.سکوت به واژه های هرزه و فریبنده آلوده نیست،سکوت به اطوارهای روشنفکرانه و حسهای مشمئزکننده آغشته نیست،سکوت به زبان بازیها و ژاژخوایی های زندگی روزمره ،به کلمات رکیک و شوخیهای احمقانه و ابلهانه،به ژستهای پدر مآبانه و فیلسوفانه و منتقدانه آلوده نیست.
سکوت به معنای نگفتن نیست،سکوت را باید در درونت تمرین کنی نه بر روی لبهایت.سکوت را باید بر روی تک تک کلماتی که ادا می کنی بنشانی .در میان این همهمه صداها و هجاها سکوت کن چون طبیعت که با هزارصدا در سکوت است.
شعرها،دست نوشته ها،موسیقی و مستی و در پی هریک "اشک" حکم آخرین دست آویزها را دارند،حکم معدود دمهای پر اکسیژن را،بقیه پراند از غبار و ذرات و دوده ی نمی دانم کدام کثافتخانه این شهر.
نمی دانم میراث شوم کدام گناه کرده یا ناکرده گریبانم را چسبیده حنظل؟مانده ام که باید دید یا نباید؟می توان دید،شنید،فهمید و اینگونه دامن چید و دم نزد؟می توان متلاشی نشد؟آری می توان به معادلات یک مجهولی فکر کرد:عشق{از نوع انبوهیده}،شهوت،ثروت،فلسفه{از نوع مد روز،از نوع بازاری،از نوع پالان دار که پر می شود از اباطیل و نامها،از نوع جلب توجه کننده،از نوع بادکنک ساز}موسیقی {لوس آنجلسی ،پاپ ،بی محتوا} و هزار و یک چیز دیگرکه ذهنت را تخدیر کنند و برایت آرامش به ارمغان بیاورند.
نمی دانم باید سر فرود آورد و فقط خیالات و موهومات نشخوار کرد یا سر بالا گرفت؟هه!...یاد شعر سعید افتادم: مرد تنها سر فرود آر که بالایی نمانده.با تار که می زد تنم داشت رعشه می گرفت.یاد خیلی چیزا افتادم.یاد خیلی چیزا که مدتها بود فراموشم شده بود.یاد دردیست غیر مردن که دوایش خیلی پیشترها فهمیدم که نیست افتادم شانه هایم داشت می لرزید از شدت نمی دانم کدام درد بی درمان میان اینهمه.حنظل می دانی چه صدایم می کنند؟!
" دردمند "
حنظل این نوشته ها مال ِ منه!فقط مال من!خوشحالم می کنه اگه کسی بتونه اونارو مال خودش هم بکنه ولی من حکم هیچکدوم از جماعت را در موردش نمی خوام.من توی این نوشته ها ،من توی این ادبیات خودم،نه بازی بلدم و نه واژه سازی.حنظل این خیلی بده که من بازی بلد نیستم،می دونم.ولی چاره ای نیست،من محصول همین دو دهه زندگی پر فراز و نشیب هستم،همین دو دهه که مدام فروتر می روم و مدام می خندم و نمی دانم و نمی دانم و نمی دانم.
هیچ چیز را باور مکن حنظل،زخم دهان بازکرده را باور مکن،درد را باور مکن،ضربه ها را و تلنگرها را باور مکن،مرگ را باور مکن.تو را تنها پناه دهنده یک چیز است:"سکوت".
چه کسی گفت که سکوت سرشار از ناگفته هاست؟سکوت آبستن تمامی واقعیت های درون آدمی است،سکوت ترجمان تمامی حرفهاست،سکوت بسیار رساتر از فریاد است،بلندتر،گویاتر.سکوت به واژه های هرزه و فریبنده آلوده نیست،سکوت به اطوارهای روشنفکرانه و حسهای مشمئزکننده آغشته نیست،سکوت به زبان بازیها و ژاژخوایی های زندگی روزمره ،به کلمات رکیک و شوخیهای احمقانه و ابلهانه،به ژستهای پدر مآبانه و فیلسوفانه و منتقدانه آلوده نیست.
سکوت به معنای نگفتن نیست،سکوت را باید در درونت تمرین کنی نه بر روی لبهایت.سکوت را باید بر روی تک تک کلماتی که ادا می کنی بنشانی .در میان این همهمه صداها و هجاها سکوت کن چون طبیعت که با هزارصدا در سکوت است.
۱۳۸۳ خرداد ۱۳, چهارشنبه
هجوی بر اُسخُف ِکبیر
- "اسخف، یک حقیقت{یک نیست}، همیشه زنده است. "
- میگویند هرآنچه را که میخواهید نابود کنید، مقدساش کنید؛ اسخف، نابود نا-بود است. این تقدیس (چه از سوی سالوسان صورت گیرد، چه از جانب ِپارسایان ِحقیقی)، دیری است که از اسخف ِکبیر چیزی مگر مشتی پُرتره و واگویه بهجا نگذاشته. اسخف ِپیر، این کاریزمای دهاتی، اکنون چون دیگر-مردهگان ِلاهوتی {مردهگانی که به مداحی و سفره/عقدهگشایی و طبل زنده اند}، وسیلهای است پرفایده برای پادادن به این نظام ِگوریده.
- دستاری سیاه بر سری تاس، ردای بلند شکستهسری، ابروانی پرپشت، و نگاهی پیامبرانه (البته نه از نوع ِمسیحاییاش!) که همه به حُمق ِعمیق ِصورت عامیانهی اسخف، فرهمندی عوامفریبانهای میبخشند. زبانی بیدر-و-دروازه و بسیار بیساخت {که شاید برای نو-شاعران ِنوجوان و پسامدرن، کلی حرف داشته باشد!}، اندرزهای پدربزرگمأبانه، شعارهایی که در دَم، میمردند! همه از اسخف ِکبیر، راهبری شایستهی یک ملت ِبیمار ساخته اند. راهبری که از یک ملت ِبیگاره، امتی بیچاره ساخت.
- اسخف ِپیر، ساده و بیپیرایه و سنتی بود. رعیتی که از فرط ِبلاهت، دوستداشتنی مینمود (از آن خوشآمدنهایی که ریشه در ترحم دارند: در دیدن ِیک منگ)؛ با ادبیاتی بسیار بد {که البته خوراک ِاذهان ِچسیده و بیمایهی توده بود}، جفنگیاتی به چس-مغزان و مریدان ِمعنویت میفروخت که بهایاش را این ملت ِپادرهوا تا نسلها، با فلاکت ِتمام خواهند پرداخت: با حس ِبیریشگی، با آسیمگی ِحس نوستالژیک و شاه-پرستی، با اینجهانیشدن ِرویهای، با مدرنشدن ِسطحی و ...
- اسخف ِکبیر، ما، تاریخمان،،، انحطاط.. این را نه ما، حتا فوکو هم دیر فهمید!!!
- جانشیناش، یک هیچکارهی معظم، که با مهارتی مادرزادی وظایف ِ یک "ناظر ِکبیر"(Big-Brother) را به شایستگی تمام انجام میدهد:
نظارت بر زندگی امت ِموروثیاش.
خطابههای چندساعته و پرمغز و نغز و رهنما(!).
پرپیرامونگی: دریده-صفتانی چون مداحان و مردان ِایکس.
باریدن!!! ابری سیاه که بر زمین قحطیزدهی جان تکیدهی ایرانی سایهافکنده. سرپرستی بر جان و مال، که رخصتاش از بالا، از آسمان، از لاهوت ِکبیر، از امری قدسی که بهتر از هر چیز و هرکس ِدیگر سعادت ِمن و تو را میشناسد، افاضه شده! بارش یعنی اعادهی این کاربست ِ بهانهی قیمومت ِامت، برای پایاندن خودکامهگی ِنظام ِبنیادگرای آخرت-اندیش ِمرده-پرست ِمردم-کش!
من به فال ِبد-ات ای دوست گرفتار شدم
خشم ِبیعار تو را دیدم و بیمار شدم
افزونهای پرت
1.
گناه ِبودن این بنیادگرایی، جمود و پدرسوختگی، گناهی تاریخی است؛ گناهی است که به این سادگیها نمیتوان فاعلاش را نامید {:دین؟، مغول؟، زرتشت؟، شاه؟، شکستهسر؟، نه!}. گناه ِتاریخی (که در حقیقت، گناه به معنای اخلاقی کلمه نیست!)، پدیدارگی ِناگزیر هر فرهنگ ِتودهای است. ما، ایرانیان، غرقه در تودهواریمان، چونان هر تودهای گمشده در خاطرهی پیشینهای طلایی، شیفته و شیدای قدرت/شاه ایم. ما {از نگرگاه ِروانشناسی اجتماعی}، پذیرای خودکامگی هستیم. حال، چه شاه و چه شکستهسر و چه... {بُریده!!!} و انقلاب، کورترین کنشی که ثمرهای مگر زایش ِهمین اسخفها ندارد! {فرهنگ ِتودهای->حاکمیت ِبیعرضه->رنج از ناشایستگی/خودکامگی->عقده->انقلاب->آرامش/خودارضایی/توهم آزادی->نمایش ِبیعرضگی->رنج از انتخاب و پراکسیس->عقده... vicious circle!}
2.
شکستهسران، برازندهی بیچون ِهجویه اند؛ ما، ایرانیان ِشکستهجان، عمری است که روانگسیختگی ِجمعیمان را در هجو و هزل شکستهسری بازی میکنیم. چه کنیم؟!
- "اسخف، یک حقیقت{یک نیست}، همیشه زنده است. "
- میگویند هرآنچه را که میخواهید نابود کنید، مقدساش کنید؛ اسخف، نابود نا-بود است. این تقدیس (چه از سوی سالوسان صورت گیرد، چه از جانب ِپارسایان ِحقیقی)، دیری است که از اسخف ِکبیر چیزی مگر مشتی پُرتره و واگویه بهجا نگذاشته. اسخف ِپیر، این کاریزمای دهاتی، اکنون چون دیگر-مردهگان ِلاهوتی {مردهگانی که به مداحی و سفره/عقدهگشایی و طبل زنده اند}، وسیلهای است پرفایده برای پادادن به این نظام ِگوریده.
- دستاری سیاه بر سری تاس، ردای بلند شکستهسری، ابروانی پرپشت، و نگاهی پیامبرانه (البته نه از نوع ِمسیحاییاش!) که همه به حُمق ِعمیق ِصورت عامیانهی اسخف، فرهمندی عوامفریبانهای میبخشند. زبانی بیدر-و-دروازه و بسیار بیساخت {که شاید برای نو-شاعران ِنوجوان و پسامدرن، کلی حرف داشته باشد!}، اندرزهای پدربزرگمأبانه، شعارهایی که در دَم، میمردند! همه از اسخف ِکبیر، راهبری شایستهی یک ملت ِبیمار ساخته اند. راهبری که از یک ملت ِبیگاره، امتی بیچاره ساخت.
- اسخف ِپیر، ساده و بیپیرایه و سنتی بود. رعیتی که از فرط ِبلاهت، دوستداشتنی مینمود (از آن خوشآمدنهایی که ریشه در ترحم دارند: در دیدن ِیک منگ)؛ با ادبیاتی بسیار بد {که البته خوراک ِاذهان ِچسیده و بیمایهی توده بود}، جفنگیاتی به چس-مغزان و مریدان ِمعنویت میفروخت که بهایاش را این ملت ِپادرهوا تا نسلها، با فلاکت ِتمام خواهند پرداخت: با حس ِبیریشگی، با آسیمگی ِحس نوستالژیک و شاه-پرستی، با اینجهانیشدن ِرویهای، با مدرنشدن ِسطحی و ...
- اسخف ِکبیر، ما، تاریخمان،،، انحطاط.. این را نه ما، حتا فوکو هم دیر فهمید!!!
- جانشیناش، یک هیچکارهی معظم، که با مهارتی مادرزادی وظایف ِ یک "ناظر ِکبیر"(Big-Brother) را به شایستگی تمام انجام میدهد:
نظارت بر زندگی امت ِموروثیاش.
خطابههای چندساعته و پرمغز و نغز و رهنما(!).
پرپیرامونگی: دریده-صفتانی چون مداحان و مردان ِایکس.
باریدن!!! ابری سیاه که بر زمین قحطیزدهی جان تکیدهی ایرانی سایهافکنده. سرپرستی بر جان و مال، که رخصتاش از بالا، از آسمان، از لاهوت ِکبیر، از امری قدسی که بهتر از هر چیز و هرکس ِدیگر سعادت ِمن و تو را میشناسد، افاضه شده! بارش یعنی اعادهی این کاربست ِ بهانهی قیمومت ِامت، برای پایاندن خودکامهگی ِنظام ِبنیادگرای آخرت-اندیش ِمرده-پرست ِمردم-کش!
من به فال ِبد-ات ای دوست گرفتار شدم
خشم ِبیعار تو را دیدم و بیمار شدم
افزونهای پرت
1.
گناه ِبودن این بنیادگرایی، جمود و پدرسوختگی، گناهی تاریخی است؛ گناهی است که به این سادگیها نمیتوان فاعلاش را نامید {:دین؟، مغول؟، زرتشت؟، شاه؟، شکستهسر؟، نه!}. گناه ِتاریخی (که در حقیقت، گناه به معنای اخلاقی کلمه نیست!)، پدیدارگی ِناگزیر هر فرهنگ ِتودهای است. ما، ایرانیان، غرقه در تودهواریمان، چونان هر تودهای گمشده در خاطرهی پیشینهای طلایی، شیفته و شیدای قدرت/شاه ایم. ما {از نگرگاه ِروانشناسی اجتماعی}، پذیرای خودکامگی هستیم. حال، چه شاه و چه شکستهسر و چه... {بُریده!!!} و انقلاب، کورترین کنشی که ثمرهای مگر زایش ِهمین اسخفها ندارد! {فرهنگ ِتودهای->حاکمیت ِبیعرضه->رنج از ناشایستگی/خودکامگی->عقده->انقلاب->آرامش/خودارضایی/توهم آزادی->نمایش ِبیعرضگی->رنج از انتخاب و پراکسیس->عقده... vicious circle!}
2.
شکستهسران، برازندهی بیچون ِهجویه اند؛ ما، ایرانیان ِشکستهجان، عمری است که روانگسیختگی ِجمعیمان را در هجو و هزل شکستهسری بازی میکنیم. چه کنیم؟!
اشتراک در:
پستها (Atom)