۱۳۸۳ بهمن ۶, سهشنبه
کمی دربارهی دُژوارهگی روابط ِعاشقانهی امروز
{پارهی نخست}
- دوستی، زیباست. اما به خاطر داشته باشیم که امر ِزیبا همیشه آن-جاست: بیواسطه، در دوردست و در حضور یک غیاب. {این به معنای این نیست که دوستی وجود ندارد! بلکه...}
- «من، با او که شدم، نیمهی دیگر-ام را یافتم». هرروز، در بازار، چنین جملهی وجدانگیز و حسدآوری(!) را از زبان ِکوچک و بزرگ میشنویم. جملهای افلاتونی و مؤمن نسبت به امکان ِوجود ِکمال، رشد، خیر، ثواب و لذت در عشق ِاروتیک (ضیافت ِافلاتون). مَطلَع ِاین جملهی دلنشین این است: "من"! و این مطلع بازگوکنندهی حقیقتیست که باید مراقباش باشیم! حقیقتی که نزد ِشعور ِسست ِانبوهه، پس ِپشت ِالگوی فریبندهی بازار ِروابط ِعاشقانه که داد ِخلوص و سرهگی سر میدهد، غایب است و زیر ِلایهی سرخ ِمعجون ِگفتمان ِعاشقانه، زیر ِپردهی زمخت ِآرمان ِربانی برای همیشه غایب باقی خواهد ماند( این غیبت به صلاح ِبقای گونهی ِانسان است!). حقیقت، از بنیاد ِعشق میگوید؛ از "من-داشت"، از منیَت، از ذات ِخودمحورانهی هر رانهی اروتیک!..
- این انگاشت که عشق ِاروتیک، متعالیست خطاست! خطایی همقدر با هر انگاشت ِارُسگریز و ترسان ِعشق! خطایی از نوع ِآن خطاهای همهگانی و همیشهگی (یعنی خطایی درستنما). عشق ِاروتیک، مالکیت است (برای مرد:جسم و برای زن: قلب {توجه کنید که مالکیت ِدومی گرایش به این دارد که خود را با بهره از نامهایی چون فداکاری، دیگریخواهی و .. لاپوشانی کند. برای عریان کردن ِاین دروغ کافیست به خداپرست و شهید بنگریم و به زن و خاصه حالت ِهمیشه آستانهگی عشق-نفرتاش). این مالکیت را بردارید و از عشق چیزی نمیماند جز یک بو! ذات ِعشق، خودپرستی است {و این ذات شاید تنها زمانی رخنمایی کند که عشقورز در دوگانهگی ِعشق و نفرت وانهاده شود!}. و هر نوشتهی خوب که صادقانه از عشق میگوید، نه بر ضد ِعشق که بر ضد ِداعیهی برینبودهگی ِعشق، بر ضد ِآرمان ِدخترانهی عشق (زندهگی=عشق ِدوجنس) سخن میگوید (کوندرا). {البته چه سود؛ چون این نویسندهگی چوب ِمدرنبودن و پاداخلاقگراییاش را میخورد و اغلب به عنوان ِپدیدهای غیر ِاخلاقی دور انداخته میشود (چون پاسدار ِآن آرمان نیست و در اصل یعنی هرگز عاشقانه(؟) نیست) و خوشگلانگارانی چون بوبن، یا خودآزارگرانی چون فرخزاد اند که کلیت ِگفتمان ِعاشقانهی جوان را با با آرمانگراییهای زنانهی خود میسازند؛ این گفتمان بیمار است: خوش/بدبین، هیجانی، زودگذر و یکسره عاری از جدیت ِعشق!
دو شخصیت، در شکوهیدن ِمرزهای ِظریف ِجهانهای یکدیگر دوستی میکنند. آنها تنها با حفظ ِجهانهای خویش میتوانند به همدیگر نزدیک شوند. چرا؟ آیا آنها از تسهیم ِروان میترسند؟! خیر! آنها هم از زیبایی ِهمجهانیدن آگاه اند. آنها هم درهم شدن ِافقها را دوست دارند ولی پرسش ِآنها این است؟! آیا امحای ِشخصیت به بهانهی نزدیکی، آیا بلعیدن ِفردیت ِیکدیگر به بهانهی صمیمیت، سنجهی نزدیکیست؟! آیا از یا آیا اینگونه نیست که تنها خود-داران و فردیتهایی که با فروزهی خاص ِذهنشان منشمند شدهاند، میتوانند دوستی کنند؟! {جریان ِکلیتگرا و فراشد ِتمامیتخواهی که منش ِروشن ِزندهگی ِمدرن ِماست، علت ِاصلی ِآن چساندیشیها دربارهی ذات ِدوستیست. "همه، یکسان اند." در ایران، اصطلاحهای مردانهی زیادی در تأیید این نکته داریم: بامَرام، خاکی، با معرفت، یار ِجونی و ازینجور لقبهای برازنده.. وجود ِاین اصطلاحها را دست ِکم نگیرید! {به قدرت ِنام ایمان بیاورید!}. کلیت ِروابط ِما (مدرنهای عقبمانده) در پی ِروحیهی هرزهی تودهباورِ دموسباز بیمارگون شده! شما نباید شخصیت داشته باشید! باید مانند ِدیگران باشید (یکسانسازی، برابری): پاک از آلودهگی ابهام، پیچیدهگی و فردگری! براق، ساده، در حد ِعروسکی با واکنشهای معمولی و پیشبینیپذیر، یک انسان ِکوکی، یک انسان ِبیروح (داشتن ِروح، گناهیست که انبوهه هرگز بر شما نخواهد-اش بخشید)! در عشق ِاروتیک ِامروز هم، رواندرمانگران ِهرزهروحی که وظیفهی درمان ِروانگسیختهگی ِمن و شما را در کمال ِخیرخواهی با سخنرانیهای جذابشان در تلویزیون به دوش میکشند، با اندرزهای دموکراتیک ِخود، رمز ِبهبود ِدوهفتهای را در وانهادن، سبکسازی و خالیشدن از هر انگیزهی جدی میدانند. و خوشنامترین و آسانترین راه ِاین خودوانهادن چیست؟! آری، عشق، عشق ِامروز، عشق ِمنحط، سزاوار ِروح ِمنحط!}. آیا دوستی بدون ِدشمنی ِمثبت (درگیری، برخورد و رشد: دیالکتیک ِدو ذهن) دوستی است؟! خیر.. و عشق، از این دوستی چه دور شده! عشق ِخستهگیدَرکن ِمرد و آسایشطلب ِزن چه از این دوستی دور است! دوستی را هرگز بدون ِسختی نباید خواست و عشق، تنها در راه ِوصل (عشق ِپیشا-دیداری) واجد ِآن سختی ِزیباست! عشقی که همهگان، به خطا، سختیاش را خواست نمیکنند؛ و اینچنین با اثبات ِاصل ِشتاب، غایت، آسایش (سه اصل ِبسیار مدرن ِحاکم بر زندهگی)، کل ِزیبایی ِبرآهنجیدهاش را نا-بود می کنند، نادار ِسختهگی بایستهی دوستیست.
لتی برای نگارهای ننگاشته:
مهم نیست که او چه اندازه پرهای خود را به آهنگ ِآب ِاراده جلا دهد؛ به زودی با ستهم ِهمیشهگی ساعت، رشتهی آهنگ ِپرواز-اش میگسلد و بلندای ِنو( ُ یا َ) ردیدهی هوس، دگرگشتهی ایستگاه ِپروازی میگردد به پرتگاه ِنیستی! شکست! او آموختهی زیستن ِشکست و قصدگر ِکوششیست دگرباره با آگاهی از شکست ِپسین! او فرهیختهی درس ِزندهگی با ساعت است: همیشه دور از خود باش!
Ridete puellae ridete
!
۱۳۸۳ بهمن ۳, شنبه
برفانه
دانش نمیلهَد تا از طبیعت لذت بریم! آه-اندیشه اما چیز ِدیگریست: آهی به سبکی ِبرف و سوزااندیشهای که در آن سبکی، آرام، خرامیدن گیرد. طبیعت، ما را اینچنین دور از انسان و جدا از بُز میخواهد.
دید، دگر شده. خویاش شکسته. و چون فروزهی دید ِما سختگیریست، حال، ما آسایشی داریم دیگرگونه..
نیالودهگی ِبرف، بکارت ِرَسته از باکرهگی ِغایتمند ِبرف، زیر ِپای ژخار ِانسان، کژ میشود. نه جای ِپای ِیک رهگذر ِبرفین، و نه رد ِیک زمزمه؛ که نزدیکی ِکژدیسهگیها به هم: لاستیک ِماشین، رد ِکفشهایی که شتبان در پی ِزمان ِساعتدار ِبیفصل و، دویده.. رد ِانسانی محروم از دریافت ِزمانبودهگی ِاصیل در آرامش ِبارش. اما، سپیدی هماره آنجاست، در رخشش ِبلوریدههایی که همیشه در حال ِرسیدن اند.
در شهر، بارش، وقار را در هجمهی لیبیدوی ماشین از دست میدهد. {یا} برف در شهر، بَرفکیست.
موسیقی ِاین گاه: همآمیزهای از دیونیسوس ِSummoning ای و آپولون ِشوبرت و ویوالدی.. و شاید هر موسیقی ِغیر ِفرانسوی و غیر ِفارسی.
بارش،دیدنی نیست. دیدنی، آمد-و-وشد ِبلوریدههاسن که در افقی مبهم از تابش ِبارش هست میشوند. آمدن: به ذهن؛ شدن: به ناخودآگاه. در این آمد-و-شد باید نوشت!
دید ِبسانسانگونهوار ِرمانتیک، دید ِعاشقانه، آرامنما و دعویدار ِخلوص، اما زیرتنانی هم شاید برف را میبیند. هرگز اما نمیتوان سرهگی و ژرفنای ِاین دید را که در یک سویهاش انسان-خدایی شوریدهحال لمیده و ذهن را از بیخارهگی ِپویا بازمیدارد، با سرهگی ِدید ِآهندیشانه همسنجید. دید ِرمانتیک، افق را نمیبیند. این دید، دیدیست "حاضر" که چشم ِ"دیگری"اش در-دسترس است!
سپیدهای بر سیاهی زمین، سیاههای در سپیدی آسمان ابری. برف، خود-دگرگردانی شخیص است. از او نخواهید که رنگی شود! سپیدی او دور از سفیدی ِمصنوعی ِدندانهای عروسکان و برفک ِذهن ِتوده، به خوبی همآمیزی با تیرهگی را آموخته! چون، برف، رنگی ندارد! او(!) بی-جنس است!
درنگیدن هنگام ِقدمزدن؛ استادن در درنگ؛ غنودن در ایستاد: اینچنین خواهیم دید. در خانهگزیدن در رَوَندگی ِاندیشهای که از دانش رَسته.
رد ِپا بر برف ِنشسته:
زمین با برف پذیرای در ِپاست. در ِپا، در ِخاطرهی یک گذار: در ِپای یخ بر جام ِنوشیده، رد ِپای رنج و اندیشه بر چهره، رد ِپای ِنانوشتههای یک قلم بر کاغذی سفید، رد ِپای یک رنگ در نگریستن ِزمینچهری رنگارنگ؛ که همه ردهایی ضمنی اند، بازگویندهی ضمنی ِگذار ِضمنی ِیک ایده. بر برف هم، گذارهایی آشکار- در-ضمنیت ماندهاند، برجا ماندهاند (: رد ِپاهایی نزدیک به هم: بیانگر ِخوی شتابزده و همیشهآسیمهی یک شهری ِگرفتار؛ رد ِپای معمولی ِیک گربه: خوی ِثابت و بیخیال و آرام ِحیوان و ..) رد ِپا که در افق میرود، ضمنیتاش چاق میشود؛ گذار در گذرندهگیاش گزارده میشود، گذار میگذرد تا در گورستان ِچشم ِبینا، آنجا که حس ِگرگین ِخیال، دورناهای نادیدنی ِرد را میبساود، گذارتر گردد. برف ِنشسته، اینسان، عرصهی ایستادن و خودنمایی ِبیغرض ِگذرهاست: با پیمودن ِبیزمان ِیک مکان ِپیموده..
افزونه:
کاغذ برای نویسنده، عرصهای برفیست. اگرچه رد ِقلم بر کاغذ، تنها یادمان ِگذار ِاندیشه نیست ( البته برای نانویسندهگان چرا، هست)؛ که رد ِقلم، در-خود، همانست ِاندیشه است و خود ِخود ِاندیشه. ... در جهانش ِفراگسترندهی تخیل، رد ِپای ِغریبه، غریبهگی نمیکند و کاغذ، جهانی بیگوشه اما پر از حاشیههایی هماره آمادهی پذیرش ِردها. کاغذ برای نویسنده، جهانیست برفی (گشوده به نگاه و رد ِقلم) اما بیرنگ (آبنشدنی، همیشه ناتمام)، سرشار از بیرنگی ِباردار ِرنگ، از تهیینایی ِپُر.
کاغذ، "او"ی نویسنده است... باید در خونریزی ِشادمانهی ذهن به مهربازیاش رفت.
با قلمیاری ایوت
دانش نمیلهَد تا از طبیعت لذت بریم! آه-اندیشه اما چیز ِدیگریست: آهی به سبکی ِبرف و سوزااندیشهای که در آن سبکی، آرام، خرامیدن گیرد. طبیعت، ما را اینچنین دور از انسان و جدا از بُز میخواهد.
دید، دگر شده. خویاش شکسته. و چون فروزهی دید ِما سختگیریست، حال، ما آسایشی داریم دیگرگونه..
نیالودهگی ِبرف، بکارت ِرَسته از باکرهگی ِغایتمند ِبرف، زیر ِپای ژخار ِانسان، کژ میشود. نه جای ِپای ِیک رهگذر ِبرفین، و نه رد ِیک زمزمه؛ که نزدیکی ِکژدیسهگیها به هم: لاستیک ِماشین، رد ِکفشهایی که شتبان در پی ِزمان ِساعتدار ِبیفصل و، دویده.. رد ِانسانی محروم از دریافت ِزمانبودهگی ِاصیل در آرامش ِبارش. اما، سپیدی هماره آنجاست، در رخشش ِبلوریدههایی که همیشه در حال ِرسیدن اند.
در شهر، بارش، وقار را در هجمهی لیبیدوی ماشین از دست میدهد. {یا} برف در شهر، بَرفکیست.
موسیقی ِاین گاه: همآمیزهای از دیونیسوس ِSummoning ای و آپولون ِشوبرت و ویوالدی.. و شاید هر موسیقی ِغیر ِفرانسوی و غیر ِفارسی.
بارش،دیدنی نیست. دیدنی، آمد-و-وشد ِبلوریدههاسن که در افقی مبهم از تابش ِبارش هست میشوند. آمدن: به ذهن؛ شدن: به ناخودآگاه. در این آمد-و-شد باید نوشت!
دید ِبسانسانگونهوار ِرمانتیک، دید ِعاشقانه، آرامنما و دعویدار ِخلوص، اما زیرتنانی هم شاید برف را میبیند. هرگز اما نمیتوان سرهگی و ژرفنای ِاین دید را که در یک سویهاش انسان-خدایی شوریدهحال لمیده و ذهن را از بیخارهگی ِپویا بازمیدارد، با سرهگی ِدید ِآهندیشانه همسنجید. دید ِرمانتیک، افق را نمیبیند. این دید، دیدیست "حاضر" که چشم ِ"دیگری"اش در-دسترس است!
سپیدهای بر سیاهی زمین، سیاههای در سپیدی آسمان ابری. برف، خود-دگرگردانی شخیص است. از او نخواهید که رنگی شود! سپیدی او دور از سفیدی ِمصنوعی ِدندانهای عروسکان و برفک ِذهن ِتوده، به خوبی همآمیزی با تیرهگی را آموخته! چون، برف، رنگی ندارد! او(!) بی-جنس است!
درنگیدن هنگام ِقدمزدن؛ استادن در درنگ؛ غنودن در ایستاد: اینچنین خواهیم دید. در خانهگزیدن در رَوَندگی ِاندیشهای که از دانش رَسته.
رد ِپا بر برف ِنشسته:
زمین با برف پذیرای در ِپاست. در ِپا، در ِخاطرهی یک گذار: در ِپای یخ بر جام ِنوشیده، رد ِپای رنج و اندیشه بر چهره، رد ِپای ِنانوشتههای یک قلم بر کاغذی سفید، رد ِپای یک رنگ در نگریستن ِزمینچهری رنگارنگ؛ که همه ردهایی ضمنی اند، بازگویندهی ضمنی ِگذار ِضمنی ِیک ایده. بر برف هم، گذارهایی آشکار- در-ضمنیت ماندهاند، برجا ماندهاند (: رد ِپاهایی نزدیک به هم: بیانگر ِخوی شتابزده و همیشهآسیمهی یک شهری ِگرفتار؛ رد ِپای معمولی ِیک گربه: خوی ِثابت و بیخیال و آرام ِحیوان و ..) رد ِپا که در افق میرود، ضمنیتاش چاق میشود؛ گذار در گذرندهگیاش گزارده میشود، گذار میگذرد تا در گورستان ِچشم ِبینا، آنجا که حس ِگرگین ِخیال، دورناهای نادیدنی ِرد را میبساود، گذارتر گردد. برف ِنشسته، اینسان، عرصهی ایستادن و خودنمایی ِبیغرض ِگذرهاست: با پیمودن ِبیزمان ِیک مکان ِپیموده..
افزونه:
کاغذ برای نویسنده، عرصهای برفیست. اگرچه رد ِقلم بر کاغذ، تنها یادمان ِگذار ِاندیشه نیست ( البته برای نانویسندهگان چرا، هست)؛ که رد ِقلم، در-خود، همانست ِاندیشه است و خود ِخود ِاندیشه. ... در جهانش ِفراگسترندهی تخیل، رد ِپای ِغریبه، غریبهگی نمیکند و کاغذ، جهانی بیگوشه اما پر از حاشیههایی هماره آمادهی پذیرش ِردها. کاغذ برای نویسنده، جهانیست برفی (گشوده به نگاه و رد ِقلم) اما بیرنگ (آبنشدنی، همیشه ناتمام)، سرشار از بیرنگی ِباردار ِرنگ، از تهیینایی ِپُر.
کاغذ، "او"ی نویسنده است... باید در خونریزی ِشادمانهی ذهن به مهربازیاش رفت.
با قلمیاری ایوت
لذت شکاریدهها (13)
نقاشی، پیکرتراشی، شکل و جسم و رنگ: برای وجه ِشهوی ذوق ِهنری
رقص و معماری: برای وجه ِعقلانی ِذوق ِهنری
اپرا و تئاتر: برای وجه تنآسای ِذوق، برای لذت از خودفریبزنی ِذوق نزد ذوق
موسیقی: برای وجه ِاثیری ِذوق؛ برای ذوق ِ صادق ِذوق
- پارهکردن نوشته لذت دارد.. نانویسندهگان خود را از این لذت محروم میکنند! کسی که {بارها} خودکشی نکند، زندهگی نمیداند!
کل ِاحساس ِیک ایرانی: یا خوشی یا افسردهگی. جدا از این دو حس، ایرانی بیحس است. این محدودیت بهصراحت در لباس، در چهره، در لحن ِصدا، در غذا، در موسیقی و شعر و ذوق ِهنریاش بازیافتنیست. محدودیتی روانی که ایرانی را ترسو، خشن، تنبل، زیادهخواه، وظیفهنشناس و غرغرو میکند. ایرانیان، از نظر ِ روانی منحط اند!
گفتهاند که ترس، خاستگاه توهم بودن ِخداست. صدق این گفته را میتوان در طبیعتگرایانی که طبیعت را یگانههمباش ِخود، خدای خود میدانند به آسانی فرایافت: جلوهای از پارانویا که دعویدار ِعشق ِالهی به حیات ِوحش میشود! ترس، خاستگاه ِتوهم ِبود ِعاشق نیز هست.
چه اندازه از نیروی اندیشندهگان صرف ِپاسداشت ِسرزندهگی میشود؟! سرزندهگیشان چه سختگیر است! چه زیباست!
"ا": «مرام ِسیاسی ِشما چیست؟»
"ز": محافظهکار ِانقلابی
"ا": ها؟ یعنی چه؟
"ژ": یعنی فاشیست ِپلورالیستی
"ا": یعنی؟
" ژ": مرامی که به درد ِ سیاستبازیهای شما نمیخورد!
دید ِخویش را داشتن، نگاه ِخویش را یافتن، دریککلام: شخصیت یافتن؛ و تنها پس از آن صداقت ممکن است. پادشاه همیشه صادقتر از رئیسجمهور است!
سینماگران را نمیتوان دوست داشت! سینمادوستان را هم. هر دو دسته، شلوغ و پر سر و صدا و بیخود اند!
کلاسیسیم، زن را متمدن کرد (زن ِمتمدن، مرد را هنرمند کرد). رمانتیسیسم، مرد را هنرپیشه کرد (مرد ِهنرپیشه، زن را عاشق کرد). اما مدرنیته، ... جنسها و دیگربودهگیها را همه لت و پار کرده!
فاصلهی افسردهگی و ژرفبودهگی چهاندازه کم است!! : به اندازهی آن شادی که اندکشماران ِ نافسرده میفهمندش!
آن مرد 10 تومانی ِپاد-ماکیاولیست چه راست گفت: «سیاست ما عین دیانت ماست». باری، هردو حرامزاده و وازده.
فلسفیدن، پرسشگریست. در بوم ِپرسش، هیچ یقینی، هیچ خدایی و قانونی نمیتواند رُست. اندیشنده، در سپیدی ِاین بوم، بیخدا پارسایی میکند؛ بی معشوق، عشق میوَرزد.
-هنر ِِمدرن از نداشتن ِچهچیزی رنج میبرد؟
- حس ِتراژیک {یا دید ِموسیقیایی به زندهگی}.
- که اینطور! در اینصورت باید بپرسیم هنر ِمدرن چه چیزی دارد؟
خویی بردهوار در روان ِزن هست که مُدام در پی ِارباب میگردد. دوستی در این گردش بیمعنا میشود!
باشتاب، و پرولع کتابها را میخورد، بیاینکه در اندیشهی گوارش ِآنهمه نوآمدهای بهجور و ناجور باشد ! دلاش درد گرفته! بالا آورد و پسفردا از ترس استفراغ، کتابهراسی خواهد شد که همیشه از خواندندگریزان است!
زمانی میرسد که جهان ِدرون آنقدر پیچیده و ژرف میشود که دیگر هیچکس، مجال ِنزدیکی به آن را نخواهد یافت. در این خلوتگاه، نا-انسان-دیگربودهگیهای که خود ِاندیشنده را به آرامش رسانند، بسیارند.
«زندهگی خطاست! بدون ِموسیقی.».. چه راست! بدون رقص ِایزدانی که موسیقی ِقلم را مینوازند نیز، نوشتن خطاست...
نقاشی، پیکرتراشی، شکل و جسم و رنگ: برای وجه ِشهوی ذوق ِهنری
رقص و معماری: برای وجه ِعقلانی ِذوق ِهنری
اپرا و تئاتر: برای وجه تنآسای ِذوق، برای لذت از خودفریبزنی ِذوق نزد ذوق
موسیقی: برای وجه ِاثیری ِذوق؛ برای ذوق ِ صادق ِذوق
- پارهکردن نوشته لذت دارد.. نانویسندهگان خود را از این لذت محروم میکنند! کسی که {بارها} خودکشی نکند، زندهگی نمیداند!
کل ِاحساس ِیک ایرانی: یا خوشی یا افسردهگی. جدا از این دو حس، ایرانی بیحس است. این محدودیت بهصراحت در لباس، در چهره، در لحن ِصدا، در غذا، در موسیقی و شعر و ذوق ِهنریاش بازیافتنیست. محدودیتی روانی که ایرانی را ترسو، خشن، تنبل، زیادهخواه، وظیفهنشناس و غرغرو میکند. ایرانیان، از نظر ِ روانی منحط اند!
گفتهاند که ترس، خاستگاه توهم بودن ِخداست. صدق این گفته را میتوان در طبیعتگرایانی که طبیعت را یگانههمباش ِخود، خدای خود میدانند به آسانی فرایافت: جلوهای از پارانویا که دعویدار ِعشق ِالهی به حیات ِوحش میشود! ترس، خاستگاه ِتوهم ِبود ِعاشق نیز هست.
چه اندازه از نیروی اندیشندهگان صرف ِپاسداشت ِسرزندهگی میشود؟! سرزندهگیشان چه سختگیر است! چه زیباست!
"ا": «مرام ِسیاسی ِشما چیست؟»
"ز": محافظهکار ِانقلابی
"ا": ها؟ یعنی چه؟
"ژ": یعنی فاشیست ِپلورالیستی
"ا": یعنی؟
" ژ": مرامی که به درد ِ سیاستبازیهای شما نمیخورد!
دید ِخویش را داشتن، نگاه ِخویش را یافتن، دریککلام: شخصیت یافتن؛ و تنها پس از آن صداقت ممکن است. پادشاه همیشه صادقتر از رئیسجمهور است!
سینماگران را نمیتوان دوست داشت! سینمادوستان را هم. هر دو دسته، شلوغ و پر سر و صدا و بیخود اند!
کلاسیسیم، زن را متمدن کرد (زن ِمتمدن، مرد را هنرمند کرد). رمانتیسیسم، مرد را هنرپیشه کرد (مرد ِهنرپیشه، زن را عاشق کرد). اما مدرنیته، ... جنسها و دیگربودهگیها را همه لت و پار کرده!
فاصلهی افسردهگی و ژرفبودهگی چهاندازه کم است!! : به اندازهی آن شادی که اندکشماران ِ نافسرده میفهمندش!
آن مرد 10 تومانی ِپاد-ماکیاولیست چه راست گفت: «سیاست ما عین دیانت ماست». باری، هردو حرامزاده و وازده.
فلسفیدن، پرسشگریست. در بوم ِپرسش، هیچ یقینی، هیچ خدایی و قانونی نمیتواند رُست. اندیشنده، در سپیدی ِاین بوم، بیخدا پارسایی میکند؛ بی معشوق، عشق میوَرزد.
-هنر ِِمدرن از نداشتن ِچهچیزی رنج میبرد؟
- حس ِتراژیک {یا دید ِموسیقیایی به زندهگی}.
- که اینطور! در اینصورت باید بپرسیم هنر ِمدرن چه چیزی دارد؟
خویی بردهوار در روان ِزن هست که مُدام در پی ِارباب میگردد. دوستی در این گردش بیمعنا میشود!
باشتاب، و پرولع کتابها را میخورد، بیاینکه در اندیشهی گوارش ِآنهمه نوآمدهای بهجور و ناجور باشد ! دلاش درد گرفته! بالا آورد و پسفردا از ترس استفراغ، کتابهراسی خواهد شد که همیشه از خواندندگریزان است!
زمانی میرسد که جهان ِدرون آنقدر پیچیده و ژرف میشود که دیگر هیچکس، مجال ِنزدیکی به آن را نخواهد یافت. در این خلوتگاه، نا-انسان-دیگربودهگیهای که خود ِاندیشنده را به آرامش رسانند، بسیارند.
«زندهگی خطاست! بدون ِموسیقی.».. چه راست! بدون رقص ِایزدانی که موسیقی ِقلم را مینوازند نیز، نوشتن خطاست...
۱۳۸۳ دی ۲۹, سهشنبه
ژکانیده از Emperor
در سرسرای ِبیبیان
{in the wordless chamber}
در سرسرای ِبیبیان
آنان
در ورطهی هراسی اسفبار، لرزان
هاسیدند
و میوههای زمین را در غنج ِبیتمام پراکنششان، خوشه کردند
تا از دانستن آن غنج بگریزند
در سرسرای ِبیبیان
آنان
در ورطهی هراسی اسفبار، لرزان
هاسیدند
خوار-حقیقتها در بازار فروختند
و سپس،
دلآشوبهی فروش را وابلعیدند
تا هراس ِچاقشان را به ژخار ِنشخوار مخفی کنند
او میدانست
سنگینی وجود ِگلهی مبشران را
و سبکی بینش ِپیامبران ِغیببین
و نحسی ِبشارت ِرستگاری را همه میدانست
اما گو که دیوانه
از راه نجات دورافتاده،
غنوده درالحاد ِوارستهاش
رسته از مرض ِنوع ِبشارتگر و زندهگی ِمرگاگینشان
میدانست..
و رها بود...
در سرسرای ِبیبیان
یأس را هایید
و اینچنین
تجلی ِنادیدنی ِامید را نیز
در سرسرای ِبیبیان
{in the wordless chamber}
در سرسرای ِبیبیان
آنان
در ورطهی هراسی اسفبار، لرزان
هاسیدند
و میوههای زمین را در غنج ِبیتمام پراکنششان، خوشه کردند
تا از دانستن آن غنج بگریزند
در سرسرای ِبیبیان
آنان
در ورطهی هراسی اسفبار، لرزان
هاسیدند
خوار-حقیقتها در بازار فروختند
و سپس،
دلآشوبهی فروش را وابلعیدند
تا هراس ِچاقشان را به ژخار ِنشخوار مخفی کنند
او میدانست
سنگینی وجود ِگلهی مبشران را
و سبکی بینش ِپیامبران ِغیببین
و نحسی ِبشارت ِرستگاری را همه میدانست
اما گو که دیوانه
از راه نجات دورافتاده،
غنوده درالحاد ِوارستهاش
رسته از مرض ِنوع ِبشارتگر و زندهگی ِمرگاگینشان
میدانست..
و رها بود...
در سرسرای ِبیبیان
یأس را هایید
و اینچنین
تجلی ِنادیدنی ِامید را نیز
۱۳۸۳ دی ۲۱, دوشنبه
پدیدارشناسی ِکافیشاپ
{خرده-تأملی دربارهی فضای کافیشاپ}
{ متنی پُر از پرانتز}
مایهگان:
1: ذوق ِکار با ( )ها
2: شکستهگی ِتصادفی ِقصد ِمطالعه
3: کاغذهایی که از صاحب کافیشاپ گرفته شدهاند (کوچک، مربع، سفید؛ شاید تنها چیز ِمجانی ِکافیشاپ)
4: رواننویسی سبز، بَددست و بد خط(!) که همراهیاش بختانه بود
5: سیگار
6: پول (برای ماندن در فضا)
7:یک چشم ِتیز که به دست ِقلمدار پیوند خورده باشد!: بینش ِنویسندهگی(ارادهای که ناخواسته انگارههای گروتسک میآفریند)
- میزها و صندلیها:
میزها به هم نزدیک اند(میزهایی که کمپهناییشان، برای من: توفیقی اجباری بود تا از خیر ِپراکندن ِجزوهی درسی بگذرم و برای آنها(؟): بختی برای نزدیکتر شدن به همدیگر). صندلیها هم اغلب کوچک و کمارتفاع اند بهگونهای که وضعیت ِنشستن بر روی آنها جوریست که بالاتنهی دو طرف به هم نزدیک شود.. میعادگاه ِآپارتمانی: حریمهایی با یک متر فاصله از یکدیگر؛ {اما} حریمها با بَستی محکم! در این حریمها، کسترهی نگاه، میدان ِدید محدود است (و شهرنشین خوب میداند که اگر میخواهد دیگران حریماش را پاس بدارند، او نیز باید چنین کند (اخلاق ِکانتی: بلوغ و همفهمی)، اما در این محدوده، هیچ مزاحمی چرخ نمیزند. میزها وصندلیهای بیجان تنها محرمان ِاین حریم اند
- دیوارها و آویختهها:
روانشناسی ِرنگ ِشکلاتی: اروتیک ِروشنفکرانه (من این رنگ را دوست دارم و دلالتهایاش را نیز)؛ درونمایهی این رنگ، در عین ِ گیرایی، متین نیز هست. از آنجا که خیرهگیگریز است افزون بر سنگیننمایی ِمحیط، میتواند خاطر را از تکانههای نئونی ِشهر پالوده کند. نورپردازی همکنار ِاین خاطرآساییست: نورِکم ِلامپهای زرد که بر رنگ ِشکلاتی سایهپردازی میکند. سقف، اغلب کوتاه است تا آویختههایاش نمایندهگی کنند. آویختهها بیشتر کیچ (Kitsch) هستند: تمثالهای نمادینی که آگاهی ِپارهپاره را در یادآوری ِتاریخ و در پویندهگی رمزشکنی ِنماد، جمعوجور میکنند، از دیوار و سقف آویزان اند (وجود ِشمع و فانوس را که از مهمترین رمزهای این فضا اند، فراموش نکنید؛ به هر حال، آنها تنها، نماد اند!). (اینجا) سقهآویزهایی هست با این عنوانهای کلیشهای و پدرانه: «رعایت ِشئونات ِاسلامی الزامی است»، «حجاب، زینت ِزن است» و... جنس ِاین آویختهها نئونیست (در فضای شکلاتی، برق ِلامپهای نئونی آزارنده به نظر میرسند؛ اما به همان نسبت که میآزارند، نظرگیر هم هستند!). ریز نوشته شدهاند (چون قرار نیست خوانده شوند. آنها تنها، باید باشند {برای روز ِمبادا!}). حضور ِاین آویختهها اخباری نیست! امری بیهوده! چون در اینجا، همه حرمت ِحریم ِیکدیگر را میشناسند (در اصل، کافیشاپ، مکانیست برای همدردانی که به درد ِهم آگاه اند و از این رو دست ِکم طی ِزمان ِهمنشینیشان، خود را از رانههای کنجکاوانه و فضولباشیهای زنانه دور میکنند تا بتوانند کمی درد-روبی کنند..). هر یک از حریمها، چادریست سیاه و کلفت، سقفدار و استوار (بسیار اخلاقی و دینی) و در حرمت ِهریک از این حریمها، دو دلدار، عریان نشسته اند (عریان اند چون به هم نگاه میکنند!). این عریانی حرام نیست (تنها عرصهای که با وجود ِبیاخلاقیهای بیحد-اش پلیسی ندارد :نگاه) و ناظری هم ندارد.. و آن سقفآویزها، بودشان، بیهوده اما بایسته است (مثل ِخیلی دیگر از آویختههای بیهوده و الزامی ِشهری!)
- موسیقی:
همیشه نابهنجار(پاپ) اما کمصدا. کمتر شنیده میشود چون کمتر به آن توجه میشود. پسزمینهایست اثرگذار در خدمت ِآسایندهگی فضا. بسیار اثرگذارتر از آنچه در نگاه ِنخست به نظر میرسد (به اندازهی اثربخشی ِاشتهابرانگیز ِموسیقی ِولباش ِسنتی در رستورانهایی که حجم ِچرب ِدیزی و کباب و چلو بلعیده میشود). گهگاه، در میانگاههای خاموش ِگفتگو، خوشایندبودن ِموسیقی ِکمصدا میتواند به سکوت ِچشمانی که به یکدیگر زل زدهاند، کمک کند.
- قهوهجات:
بسیار فراخور فضای ِدخمه: تلخ، قهوهای و سنگین اما آرامبخش. فراخور ِتلخی ِاندوهگین ِنگاه ِعاشقانه همراه با ته-مزههای روشنفکری (درد ِمردم، درد ِناسیونالیستی، درد ِعشق، درد ِهجران). بستهگی ِگفتمان ِعشاق و روشنفکران در فضای ِتلخ ِقهوه. دو نفر (عاشق/روشنفکر و معشوق/مردم)، هر دو، به طرز وحشتناکی بیگانه از هم. دومین (معشوق/مردم) تهی از معنا: فرافکنی ِسادومازوخیستی ِیک قدرتخواهی (پشت تمام ِمیزها همیشه یک سخنران ِمستبد نشسته: عاشق ِبورژوا یا انقلابی ِمردمی؛ توفیری ندارد چون هر دو سوژهی سخنران اند: یعنی هرگز گوش ِشنوا ندارند؛ هر دو در پی ِقدرت اند. بسیار مردانه!). قهوهی کافیشاپ (جام ِجهانبین ِفالگیران ِمدرن)، گردآورندهی کلیت ِفضای کافیشاپیست: خفه، کمنور، رمانتیک و آرامبخش. "ته ِکوچک و تیرهی فنجان"، دربرابر ِ"آسمان ِپهناور و روشن ِشب": روح ِخرد ِعروسک در برابر ِروح ِتنومند ِانسان ِباستان...
این فضا زیبنده است. زیبندهی فرار! فرار از پلیس (پلیس را در مفهومی فراگیر، به عنوان ِنمودگار ِایدهی ناظر ِهمهسونگر (Panoptical) یا همان بیگ-برادر (Big Brother) ِاُرولی معنا کنید). ناظر کیست؟ خانواده؟ سنت؟ پلیس ِانتظامی؟ خیر! فرارتر از اینحرفها: روح ِجماعت: روحی که در نهایت ِکوری، باز هم سویمندی ِچشمان ِخیرهاش آزار میدهد! و روحیهی همیشه آنارشیست ِجوان در گریز از این روح، تنگجایی اینچنین را زیبا مییابد و آرام برای.. کافیشاپ، از جمله خودرُوهاییست که در هر نمدن ِکوددادهشده با پلیس، میرُوید. یک حاشیه، یک پرانتز! سرایی پُر از انفرادیهای دونفره که به دیوار نیاز ندارند. قرارگاه ِماجراهای عاشقانهی شهری. فضایی برای تودهی انفرادها (فردگراهای ِبورژوا). برای یافتن ِدمی تا آزادی خوشخیال و کممایهی مدرن، نفس بکشد...گریزگاه. دخمهای کوچک برای ساختن ِلحظهای آرام در یک تنهایی ِدونفره. دخمههایی عاری از آرامش ِبایسته برای یک مطالعهی علمی (مناسب برای شهود ِپرسه زن (Flauner))..
سبکی ِسه برگهی کوچک که شهودهای بنیامینی بر رویشان پاشیده شده، برسنگینی جزوهی درسی که قرار بود خوانده شود سنگینی میکند!
... بیرون که میروی، پلیسها هستند، اما هوا بهتر است!
{خرده-تأملی دربارهی فضای کافیشاپ}
{ متنی پُر از پرانتز}
مایهگان:
1: ذوق ِکار با ( )ها
2: شکستهگی ِتصادفی ِقصد ِمطالعه
3: کاغذهایی که از صاحب کافیشاپ گرفته شدهاند (کوچک، مربع، سفید؛ شاید تنها چیز ِمجانی ِکافیشاپ)
4: رواننویسی سبز، بَددست و بد خط(!) که همراهیاش بختانه بود
5: سیگار
6: پول (برای ماندن در فضا)
7:یک چشم ِتیز که به دست ِقلمدار پیوند خورده باشد!: بینش ِنویسندهگی(ارادهای که ناخواسته انگارههای گروتسک میآفریند)
- میزها و صندلیها:
میزها به هم نزدیک اند(میزهایی که کمپهناییشان، برای من: توفیقی اجباری بود تا از خیر ِپراکندن ِجزوهی درسی بگذرم و برای آنها(؟): بختی برای نزدیکتر شدن به همدیگر). صندلیها هم اغلب کوچک و کمارتفاع اند بهگونهای که وضعیت ِنشستن بر روی آنها جوریست که بالاتنهی دو طرف به هم نزدیک شود.. میعادگاه ِآپارتمانی: حریمهایی با یک متر فاصله از یکدیگر؛ {اما} حریمها با بَستی محکم! در این حریمها، کسترهی نگاه، میدان ِدید محدود است (و شهرنشین خوب میداند که اگر میخواهد دیگران حریماش را پاس بدارند، او نیز باید چنین کند (اخلاق ِکانتی: بلوغ و همفهمی)، اما در این محدوده، هیچ مزاحمی چرخ نمیزند. میزها وصندلیهای بیجان تنها محرمان ِاین حریم اند
- دیوارها و آویختهها:
روانشناسی ِرنگ ِشکلاتی: اروتیک ِروشنفکرانه (من این رنگ را دوست دارم و دلالتهایاش را نیز)؛ درونمایهی این رنگ، در عین ِ گیرایی، متین نیز هست. از آنجا که خیرهگیگریز است افزون بر سنگیننمایی ِمحیط، میتواند خاطر را از تکانههای نئونی ِشهر پالوده کند. نورپردازی همکنار ِاین خاطرآساییست: نورِکم ِلامپهای زرد که بر رنگ ِشکلاتی سایهپردازی میکند. سقف، اغلب کوتاه است تا آویختههایاش نمایندهگی کنند. آویختهها بیشتر کیچ (Kitsch) هستند: تمثالهای نمادینی که آگاهی ِپارهپاره را در یادآوری ِتاریخ و در پویندهگی رمزشکنی ِنماد، جمعوجور میکنند، از دیوار و سقف آویزان اند (وجود ِشمع و فانوس را که از مهمترین رمزهای این فضا اند، فراموش نکنید؛ به هر حال، آنها تنها، نماد اند!). (اینجا) سقهآویزهایی هست با این عنوانهای کلیشهای و پدرانه: «رعایت ِشئونات ِاسلامی الزامی است»، «حجاب، زینت ِزن است» و... جنس ِاین آویختهها نئونیست (در فضای شکلاتی، برق ِلامپهای نئونی آزارنده به نظر میرسند؛ اما به همان نسبت که میآزارند، نظرگیر هم هستند!). ریز نوشته شدهاند (چون قرار نیست خوانده شوند. آنها تنها، باید باشند {برای روز ِمبادا!}). حضور ِاین آویختهها اخباری نیست! امری بیهوده! چون در اینجا، همه حرمت ِحریم ِیکدیگر را میشناسند (در اصل، کافیشاپ، مکانیست برای همدردانی که به درد ِهم آگاه اند و از این رو دست ِکم طی ِزمان ِهمنشینیشان، خود را از رانههای کنجکاوانه و فضولباشیهای زنانه دور میکنند تا بتوانند کمی درد-روبی کنند..). هر یک از حریمها، چادریست سیاه و کلفت، سقفدار و استوار (بسیار اخلاقی و دینی) و در حرمت ِهریک از این حریمها، دو دلدار، عریان نشسته اند (عریان اند چون به هم نگاه میکنند!). این عریانی حرام نیست (تنها عرصهای که با وجود ِبیاخلاقیهای بیحد-اش پلیسی ندارد :نگاه) و ناظری هم ندارد.. و آن سقفآویزها، بودشان، بیهوده اما بایسته است (مثل ِخیلی دیگر از آویختههای بیهوده و الزامی ِشهری!)
- موسیقی:
همیشه نابهنجار(پاپ) اما کمصدا. کمتر شنیده میشود چون کمتر به آن توجه میشود. پسزمینهایست اثرگذار در خدمت ِآسایندهگی فضا. بسیار اثرگذارتر از آنچه در نگاه ِنخست به نظر میرسد (به اندازهی اثربخشی ِاشتهابرانگیز ِموسیقی ِولباش ِسنتی در رستورانهایی که حجم ِچرب ِدیزی و کباب و چلو بلعیده میشود). گهگاه، در میانگاههای خاموش ِگفتگو، خوشایندبودن ِموسیقی ِکمصدا میتواند به سکوت ِچشمانی که به یکدیگر زل زدهاند، کمک کند.
- قهوهجات:
بسیار فراخور فضای ِدخمه: تلخ، قهوهای و سنگین اما آرامبخش. فراخور ِتلخی ِاندوهگین ِنگاه ِعاشقانه همراه با ته-مزههای روشنفکری (درد ِمردم، درد ِناسیونالیستی، درد ِعشق، درد ِهجران). بستهگی ِگفتمان ِعشاق و روشنفکران در فضای ِتلخ ِقهوه. دو نفر (عاشق/روشنفکر و معشوق/مردم)، هر دو، به طرز وحشتناکی بیگانه از هم. دومین (معشوق/مردم) تهی از معنا: فرافکنی ِسادومازوخیستی ِیک قدرتخواهی (پشت تمام ِمیزها همیشه یک سخنران ِمستبد نشسته: عاشق ِبورژوا یا انقلابی ِمردمی؛ توفیری ندارد چون هر دو سوژهی سخنران اند: یعنی هرگز گوش ِشنوا ندارند؛ هر دو در پی ِقدرت اند. بسیار مردانه!). قهوهی کافیشاپ (جام ِجهانبین ِفالگیران ِمدرن)، گردآورندهی کلیت ِفضای کافیشاپیست: خفه، کمنور، رمانتیک و آرامبخش. "ته ِکوچک و تیرهی فنجان"، دربرابر ِ"آسمان ِپهناور و روشن ِشب": روح ِخرد ِعروسک در برابر ِروح ِتنومند ِانسان ِباستان...
این فضا زیبنده است. زیبندهی فرار! فرار از پلیس (پلیس را در مفهومی فراگیر، به عنوان ِنمودگار ِایدهی ناظر ِهمهسونگر (Panoptical) یا همان بیگ-برادر (Big Brother) ِاُرولی معنا کنید). ناظر کیست؟ خانواده؟ سنت؟ پلیس ِانتظامی؟ خیر! فرارتر از اینحرفها: روح ِجماعت: روحی که در نهایت ِکوری، باز هم سویمندی ِچشمان ِخیرهاش آزار میدهد! و روحیهی همیشه آنارشیست ِجوان در گریز از این روح، تنگجایی اینچنین را زیبا مییابد و آرام برای.. کافیشاپ، از جمله خودرُوهاییست که در هر نمدن ِکوددادهشده با پلیس، میرُوید. یک حاشیه، یک پرانتز! سرایی پُر از انفرادیهای دونفره که به دیوار نیاز ندارند. قرارگاه ِماجراهای عاشقانهی شهری. فضایی برای تودهی انفرادها (فردگراهای ِبورژوا). برای یافتن ِدمی تا آزادی خوشخیال و کممایهی مدرن، نفس بکشد...گریزگاه. دخمهای کوچک برای ساختن ِلحظهای آرام در یک تنهایی ِدونفره. دخمههایی عاری از آرامش ِبایسته برای یک مطالعهی علمی (مناسب برای شهود ِپرسه زن (Flauner))..
سبکی ِسه برگهی کوچک که شهودهای بنیامینی بر رویشان پاشیده شده، برسنگینی جزوهی درسی که قرار بود خوانده شود سنگینی میکند!
... بیرون که میروی، پلیسها هستند، اما هوا بهتر است!
۱۳۸۳ دی ۲۰, یکشنبه
Join Or-kut: or-cut your real supposition with Hyper-reality
{افزونهای بر پدیدهی Orkut، انبوههگی عیان، نمایشگاه ِدوستان}
«تودهای بیسخن برای هر سخنگوی پوک ِبیگذشتهای. پیوندی شگرف میان ِآنان که حرفی برای گفتن ندارند و تودهها، تودههایی که سخن نمیگویند. تهیبودهگی ِدهشتزای ِهمهی گفتمانها. این، ته هیستریاست و نه فاشیسمی بالقوه؛ این یک صحنهی وانمایی با مشارکت ِهمهی ارجاعیات ِاز دست رفته است. توده، این جعبهی سیاه ِهمهی ارجاعیات، همهی معناهای ِفراچنگ نیامده، تاریخهای ناممکن، و نظامهای بازنمایی ِناپیدا، همهی آن چیزیست که از پس ِامحای ِامر ِاجتماعی به جا میماند.»
ژان بودریار، در سایهی اکثریتهای خاموش ص45، ترجمهی پ.یزدانجو
زیاده:{همیشه از خواندن ِبودریار لذت میبرَم. گاهی حتا سرخوش میشوم! نوشتههایاش بهگونهای بیپرده، ملموس (تا حد ِآزردهگی عصب)، با مهارت ِیک فیلسوف ِناب ِرَسته از "ایسم" واقعیت ِحادواقعی ِزمان ِما را بازگو میکنند! کیفوریام زمانی بیش می شود که میبینم با اینکه نوشتار ِخاص ِاو در ایران، زیر ِپای اصحاب ِپستمدرن، له و لوََرده شده، باز هم خواندنی باقی ماندهاند. مترجم خلاق در ایران،با خاطری آسوده، خود را در «جعبهی سیاه» قرار میدهد، بیخیال در "سیاهچاله" نفس میکشد و مانند ِیک ماشین ِازخود بیگانه، کتابهای خوب را با ترجمههایی ولانگارانه یکبهیک پس میاندازد!! خواندن ِ"بودریار ِوانماییشده" از طریق ِیک تودهای، مثل ِدریافتن ِروح ِحادواقعی ِانبوههگی در ارتباط ِنزدیک و خطرناک با انبوههزی است: این ریسکپذیری(!)، شغل ِماست!}
ای-میل، دستخط، انتظار، سفر ِکاغذ و بازکردن ِنامه را بیمعنا کرد؛ اما همچنان با تأکید بر نوشتن، از جدیت ِرسانایی ِپیام، بیبهره نبود. بعد، پیغامبران ِالکترونیکی(مسنجرها)، که بهخوبی وظیفهی پیغامبران ِجهان ِواقعی را انجام میدهند (= عرصه را برای دروغگویی، لافزنی، اظهار ِاحساسهای الکن (emoticons)، معجزه (خرق ِعادت)، وعده و از اینجور افعال ِلاهوتی/مجازی آماده کرد!) بعد رواج ِکمونتههای مجازی... میبینیم: نخست، ترک ِنامه و نوشتار، بعد، ترک گفتار، و سپس ترک ِدیدار... در این فرایند، دستخط، لمس، تجربه و چشم در رابطه بیمحل میشوند و بهجایاش، نشانههای وانمودین ِجهان ِمجازی مینشینند. یادگیری ِاین نشانهها آسان است {آسانتر از دلالتهای زندهگی اجتماعی که چندان باور-شان نداریم} و به همان آسانی فریبا، پلشت؛ مایهی کشتن ِذوق، تن و شادی. رسانههای تودهای (mass media)، در کل، گرایشی وحشیانه (که اغلب دیده نمیشود) به تباهیدن ِذوق دارند. در-دسترسبودن ، جذابیتی که خاص ِوسایل ِتفریحیست، وساطت ِآسان ِنیروگذاشتهای روانی، همه، هم جذاب و خوشایند-اند و هم ویرانکنندهی ذوق. .. مرگ ِایدهی نابغه، چندان عجیب نیست!
احساس ِعروسک، واگسسته! ما هرگز اجازه نداریم از شخصیت صحبت کنیم {به ما خواهند خندید!}؛ ثبات، در-خود-بودهگی، تفاوت، همه لابهلای چرخهای کلیتباوری ِمدرنیتهی متأخر، له شده اند{ رگههایی از این هستیها را تنها شاید بتوان در مالیخولیای من و تو یافت؛ رگههای کمرنگ و ناسازهوار}. پارهپارهی آگاهی به این ور و آن ور پاشسده شده. آگاهی ِتوده، آگاهیاش تهی از معناست. اینچنین، توده، معنا را در فضای ِتهی از حادواقعیت میجوید: ارتباط در کمونتهی مجازی، هنر ِمفهومی، سریال ِتلویزیونی، سایبر-سکس.
نگرهی بودریاری در نامیدن ِاین تاریخ بهعنوان ِمرحلهی حاکمیت ِرمزگان و درپیاش درک تشریح ِمارکوزه از فرورفتن ِانسان در تنهایی ِگزیرناپذیرِجهان ِامروز، دهشتبار است، اما نه یأسآلود بلکه گواژهآمیز و طنزآلود! کمونتههای مجازی جدی گرفته میشوند {حتا اگر هموندان، ورود به این مکانها را تفریحی و سرگرمکننده بدانند، خواهناخواه بیآنکه بدانند به فاحشهگی ِنهان در بازی ِخاص کمونته آری گفتهاند}. مثل ِتلویزیونی که در برنامههایاش حاد-واقعیت ِزندهگی ِبیننده را موبهمو برساخته میکند. واقعیت ِبسیار واقعی ِجوانان ِایرانی هم، حضور در مجازیت ِرابطه شده. دروغگویی، طبیعت ِهر ایرانیست {میتوان علتهای تاریخی ِزیادی برای این طبیعیشدهگی آورد ولی میتوان تمام ِآنها را اینجور چکیده کرد: دروغگویی ِبرآمده از روحیهی مردانهی ایرانی که خود ریشه در ترس و درنتیجه ابراز ِخشونت دارد}. گویی، دروغنگفتن، دروغ است {بیمار نبودن بیماریست!}. در این طبیعت، جهان ِمجازی که در آن صداقت ِچشمان و رکگویی ِلمس جایی ندارد، بهزودی خواسته میشود!
در غیاب ِبدن، رابطه همیشه زیباست. این ایدهی تمام ِرمانها و فیلمهای رمانس است. نامه، نامهای که قرار است به دست ِدلدار برسد {و همیشه هم میرسد!} به همراه ِگل ِسرخ، همیشه ایدهی خوبی برای رساندن ِپیغام ِدوستی بوده و هست. چون در این رسانه، بوی ِانسان گندهگی نمیکند! در مجازیت ِنو هم، این هیروگلیف ِزبان ِپست و عوامانهی محاوره است که در غیاب ِآن بو کمی خوشنمایی میکند، وجود ِخندهدار ِانسانها را برای یکدیگر، رنگ میزند و ..
حادواقعیت را باید ، بر خلاف ِفراواقعیت، نا-واقعیتی انبوههگی دانست! هنر ِسوررئال، هنریست هرچند جذاب اما درکناشدنی برای ذوق ِمنحط ِتوده. در حالی که پاپآرت ِنو {و حتا مسسوررئالیم Massurrealism: سوررئالیسمی حرامزاده از پیوند ِتکنولوژیک ِرسانهای-تصویری و انگارههای شلوغ ِپاپ} به دلیل ِنزدیکی ِصریحی که به ذوق ِتنبل ِتوده دارد، آسانتر دریافتنیست. هر دو ناواقعیاند {برای نمونه، ایدهی زیبایی در هر دو کژتاب و تخیلیست} اما متفاوت در خواندهشدن: اولی زیست میشود و دومی مصرف. بهطور ِکلی رابطه در کمونتهها، ناواقعیست، و اکثر ِاعضا به این ناواقعیت آگاهی دارند؛ اما در ایران حادواقعیست (واقعیت را مسخ کرده) بهطوری که بودن در کمونته، اعتیادیست نیاندیشیده و بهظاهر بیزیان که قرار است شکافهای سطح ِزبر ِنیاز روابط ِاجتماعی را پُر کند!. روابط ِاینترنتی، بهخصوص برای نوجوانان، سرآغازیست برای زوال ِآگاهی اجتماعی ِنسل. آگاهی ِازخودبیگانه، خودشیفتهوار، منزوی و زنانه. این از خودبیگانهگی، نه ناتورالیستی(روسویی)ست، نه اجتماعی(مارکسی) و نه تاریخی(هگلی)ست؛ مفهومیست پستمدرن برای تشریح ِوضعیت ِخود ِواپاشیده در زیستن ِحادواقعیتها، مفهومی یکسر بودریاری.
حادواقعیت، واقعیت ِزمانهی ماست. واقعیتی که برای کسانی که همیشه در شکستن ِواقعیت میکوشند، هرگز حقیقی نمیتواند بود! به گونهای طنزآمیز، ما از خیل ِهمسالان دور میافتیم! شاید چون آنها را بهخوبی (بهتر از خودشان) درک میکنیم و درست به همین خاطر هرگز این فهمیدن را با همدمی و همراهی همراه نمیکنیم (از آنها دور میشویم). این دوری در مقام ِگونهای از رابطه، هرگز به اندازهی رابطهی الکترونیکی عجیب نیست {اگرچه شاید بیش از آن انرژیبر باشد}!
دوباره: بوی استمنای ِهموندان ِاسکیزوفرنیک ِاین کمونتهها آزار میدهد! از این گنده-جا، حتا حرف هم نباید زد! دوری از چنین جماعت ِبیماری، بیماری ِماست! به هررو {چه ما بیمار باشیم چه آنها)، باید نسبت به سلامت ِروانی ِهموندان ِچنین کمونتههایی شک کرد! بیش یا کم...
{افزونهای بر پدیدهی Orkut، انبوههگی عیان، نمایشگاه ِدوستان}
«تودهای بیسخن برای هر سخنگوی پوک ِبیگذشتهای. پیوندی شگرف میان ِآنان که حرفی برای گفتن ندارند و تودهها، تودههایی که سخن نمیگویند. تهیبودهگی ِدهشتزای ِهمهی گفتمانها. این، ته هیستریاست و نه فاشیسمی بالقوه؛ این یک صحنهی وانمایی با مشارکت ِهمهی ارجاعیات ِاز دست رفته است. توده، این جعبهی سیاه ِهمهی ارجاعیات، همهی معناهای ِفراچنگ نیامده، تاریخهای ناممکن، و نظامهای بازنمایی ِناپیدا، همهی آن چیزیست که از پس ِامحای ِامر ِاجتماعی به جا میماند.»
ژان بودریار، در سایهی اکثریتهای خاموش ص45، ترجمهی پ.یزدانجو
زیاده:{همیشه از خواندن ِبودریار لذت میبرَم. گاهی حتا سرخوش میشوم! نوشتههایاش بهگونهای بیپرده، ملموس (تا حد ِآزردهگی عصب)، با مهارت ِیک فیلسوف ِناب ِرَسته از "ایسم" واقعیت ِحادواقعی ِزمان ِما را بازگو میکنند! کیفوریام زمانی بیش می شود که میبینم با اینکه نوشتار ِخاص ِاو در ایران، زیر ِپای اصحاب ِپستمدرن، له و لوََرده شده، باز هم خواندنی باقی ماندهاند. مترجم خلاق در ایران،با خاطری آسوده، خود را در «جعبهی سیاه» قرار میدهد، بیخیال در "سیاهچاله" نفس میکشد و مانند ِیک ماشین ِازخود بیگانه، کتابهای خوب را با ترجمههایی ولانگارانه یکبهیک پس میاندازد!! خواندن ِ"بودریار ِوانماییشده" از طریق ِیک تودهای، مثل ِدریافتن ِروح ِحادواقعی ِانبوههگی در ارتباط ِنزدیک و خطرناک با انبوههزی است: این ریسکپذیری(!)، شغل ِماست!}
ای-میل، دستخط، انتظار، سفر ِکاغذ و بازکردن ِنامه را بیمعنا کرد؛ اما همچنان با تأکید بر نوشتن، از جدیت ِرسانایی ِپیام، بیبهره نبود. بعد، پیغامبران ِالکترونیکی(مسنجرها)، که بهخوبی وظیفهی پیغامبران ِجهان ِواقعی را انجام میدهند (= عرصه را برای دروغگویی، لافزنی، اظهار ِاحساسهای الکن (emoticons)، معجزه (خرق ِعادت)، وعده و از اینجور افعال ِلاهوتی/مجازی آماده کرد!) بعد رواج ِکمونتههای مجازی... میبینیم: نخست، ترک ِنامه و نوشتار، بعد، ترک گفتار، و سپس ترک ِدیدار... در این فرایند، دستخط، لمس، تجربه و چشم در رابطه بیمحل میشوند و بهجایاش، نشانههای وانمودین ِجهان ِمجازی مینشینند. یادگیری ِاین نشانهها آسان است {آسانتر از دلالتهای زندهگی اجتماعی که چندان باور-شان نداریم} و به همان آسانی فریبا، پلشت؛ مایهی کشتن ِذوق، تن و شادی. رسانههای تودهای (mass media)، در کل، گرایشی وحشیانه (که اغلب دیده نمیشود) به تباهیدن ِذوق دارند. در-دسترسبودن ، جذابیتی که خاص ِوسایل ِتفریحیست، وساطت ِآسان ِنیروگذاشتهای روانی، همه، هم جذاب و خوشایند-اند و هم ویرانکنندهی ذوق. .. مرگ ِایدهی نابغه، چندان عجیب نیست!
احساس ِعروسک، واگسسته! ما هرگز اجازه نداریم از شخصیت صحبت کنیم {به ما خواهند خندید!}؛ ثبات، در-خود-بودهگی، تفاوت، همه لابهلای چرخهای کلیتباوری ِمدرنیتهی متأخر، له شده اند{ رگههایی از این هستیها را تنها شاید بتوان در مالیخولیای من و تو یافت؛ رگههای کمرنگ و ناسازهوار}. پارهپارهی آگاهی به این ور و آن ور پاشسده شده. آگاهی ِتوده، آگاهیاش تهی از معناست. اینچنین، توده، معنا را در فضای ِتهی از حادواقعیت میجوید: ارتباط در کمونتهی مجازی، هنر ِمفهومی، سریال ِتلویزیونی، سایبر-سکس.
نگرهی بودریاری در نامیدن ِاین تاریخ بهعنوان ِمرحلهی حاکمیت ِرمزگان و درپیاش درک تشریح ِمارکوزه از فرورفتن ِانسان در تنهایی ِگزیرناپذیرِجهان ِامروز، دهشتبار است، اما نه یأسآلود بلکه گواژهآمیز و طنزآلود! کمونتههای مجازی جدی گرفته میشوند {حتا اگر هموندان، ورود به این مکانها را تفریحی و سرگرمکننده بدانند، خواهناخواه بیآنکه بدانند به فاحشهگی ِنهان در بازی ِخاص کمونته آری گفتهاند}. مثل ِتلویزیونی که در برنامههایاش حاد-واقعیت ِزندهگی ِبیننده را موبهمو برساخته میکند. واقعیت ِبسیار واقعی ِجوانان ِایرانی هم، حضور در مجازیت ِرابطه شده. دروغگویی، طبیعت ِهر ایرانیست {میتوان علتهای تاریخی ِزیادی برای این طبیعیشدهگی آورد ولی میتوان تمام ِآنها را اینجور چکیده کرد: دروغگویی ِبرآمده از روحیهی مردانهی ایرانی که خود ریشه در ترس و درنتیجه ابراز ِخشونت دارد}. گویی، دروغنگفتن، دروغ است {بیمار نبودن بیماریست!}. در این طبیعت، جهان ِمجازی که در آن صداقت ِچشمان و رکگویی ِلمس جایی ندارد، بهزودی خواسته میشود!
در غیاب ِبدن، رابطه همیشه زیباست. این ایدهی تمام ِرمانها و فیلمهای رمانس است. نامه، نامهای که قرار است به دست ِدلدار برسد {و همیشه هم میرسد!} به همراه ِگل ِسرخ، همیشه ایدهی خوبی برای رساندن ِپیغام ِدوستی بوده و هست. چون در این رسانه، بوی ِانسان گندهگی نمیکند! در مجازیت ِنو هم، این هیروگلیف ِزبان ِپست و عوامانهی محاوره است که در غیاب ِآن بو کمی خوشنمایی میکند، وجود ِخندهدار ِانسانها را برای یکدیگر، رنگ میزند و ..
حادواقعیت را باید ، بر خلاف ِفراواقعیت، نا-واقعیتی انبوههگی دانست! هنر ِسوررئال، هنریست هرچند جذاب اما درکناشدنی برای ذوق ِمنحط ِتوده. در حالی که پاپآرت ِنو {و حتا مسسوررئالیم Massurrealism: سوررئالیسمی حرامزاده از پیوند ِتکنولوژیک ِرسانهای-تصویری و انگارههای شلوغ ِپاپ} به دلیل ِنزدیکی ِصریحی که به ذوق ِتنبل ِتوده دارد، آسانتر دریافتنیست. هر دو ناواقعیاند {برای نمونه، ایدهی زیبایی در هر دو کژتاب و تخیلیست} اما متفاوت در خواندهشدن: اولی زیست میشود و دومی مصرف. بهطور ِکلی رابطه در کمونتهها، ناواقعیست، و اکثر ِاعضا به این ناواقعیت آگاهی دارند؛ اما در ایران حادواقعیست (واقعیت را مسخ کرده) بهطوری که بودن در کمونته، اعتیادیست نیاندیشیده و بهظاهر بیزیان که قرار است شکافهای سطح ِزبر ِنیاز روابط ِاجتماعی را پُر کند!. روابط ِاینترنتی، بهخصوص برای نوجوانان، سرآغازیست برای زوال ِآگاهی اجتماعی ِنسل. آگاهی ِازخودبیگانه، خودشیفتهوار، منزوی و زنانه. این از خودبیگانهگی، نه ناتورالیستی(روسویی)ست، نه اجتماعی(مارکسی) و نه تاریخی(هگلی)ست؛ مفهومیست پستمدرن برای تشریح ِوضعیت ِخود ِواپاشیده در زیستن ِحادواقعیتها، مفهومی یکسر بودریاری.
حادواقعیت، واقعیت ِزمانهی ماست. واقعیتی که برای کسانی که همیشه در شکستن ِواقعیت میکوشند، هرگز حقیقی نمیتواند بود! به گونهای طنزآمیز، ما از خیل ِهمسالان دور میافتیم! شاید چون آنها را بهخوبی (بهتر از خودشان) درک میکنیم و درست به همین خاطر هرگز این فهمیدن را با همدمی و همراهی همراه نمیکنیم (از آنها دور میشویم). این دوری در مقام ِگونهای از رابطه، هرگز به اندازهی رابطهی الکترونیکی عجیب نیست {اگرچه شاید بیش از آن انرژیبر باشد}!
دوباره: بوی استمنای ِهموندان ِاسکیزوفرنیک ِاین کمونتهها آزار میدهد! از این گنده-جا، حتا حرف هم نباید زد! دوری از چنین جماعت ِبیماری، بیماری ِماست! به هررو {چه ما بیمار باشیم چه آنها)، باید نسبت به سلامت ِروانی ِهموندان ِچنین کمونتههایی شک کرد! بیش یا کم...
۱۳۸۳ دی ۱۷, پنجشنبه
مستنوشت
در این دُژستان، ماییم.. ما که گهگاه از دژخیمی روزگار ژکاره میژکیم، ... نوشیدنمان بایسته است و بس حکیمانه. نوشیدنمان فَرخجسته و زیرکانه!
در خون ِچشمان ، چشمانی ناب که در پالودهگی از خار ِعقل نگاه میکنند، نگاه میکنم و چه را میبینم؟: قدرت، برازش ِزیست، نیکباشندهگی ِزمانی رَسته از استبداد ِمکان، طعم ِتلخ و گوارای بودن و اصالت ِبازی: خواستن.
باید نوشت. چهچیزی را؟: چیز را. و هر چیز میلیست برآهیخته از ناخودآگاهانهترین ژرفنای اندیشه. آهندیشه را چنین باید نامید: در نوشتن ِژکانی: در سختهکی مهربان. بِلِه تا ستمگر و کینستانمان نامند. آنها اینجا نیستند. آنان ِما جای دیگریست. در نا-آنجای شعر. در سکوت ِسیال ِنوشتار {و نه هرگز در بدن ِبودار ِگفتار}. ما هیولاییم خندان که خریَتمان را اندکشمار ِتارونیده خواهد دریافت. خریت ِبس نژادهمان را.
شاید... و تنها شاید... ای عزیز.. رفتار را باید شکست و "خود" میداند.. و نه "تو"ی خواهکار و نه "من" ِبیمار..
در ِنفس، که رخصت ِرقص به سرای ِخوشریخت ِتن نمیدهد، برگذشتنیست. ما گایندهی هر پلیسیم! ما نقاد را خوانشگر میخواهیم {نقادی نیوشنده و البته آزاد از بستار ِما}. صراحت ِنوشته، تابوی ماست. پس به سرای ِابهامپرست ِما بیایید، شادی آنجاست: در نیاز ِاستعاره. شما آزادید؛ البته اگر بآهندیشید.
انسان، باری چیزیست که «بر او چیره باید شد». اما استاد! مگر ابَرانسان نیز بو نمیدهد؟! ما، تاروناندیشندهگان، موسیقیاییتر از این حرفهاییم. باید به ما چیز ِدیگری داد: یک واژه، یک تن، یک جرعه، یک رنگ، و ایدهای که به بازیاش گیریم در دیالکتیک ِمنفی ِاغواگرانهمان..
در آستانهی تهوع و همهمنگام در آستانهی گوارش ِانگارهای زیبا از هستی: این آستانهی هستندهگیست. در فهمی باروکی: در آستانهی خودکشی ِمتن. قدر-اش را بدان!
خٌردهخوانشی بر نگاره:
او به جایی دیگر میرود تا دیگربودهگیاش را کامل کند. با شکنهای دیوار ِاینجایی، و با تنهی پنهانسازِدرخت، این نگاره دیگرگون میشود. چون نیمهی دیگر ِاو همانجاست که چشم نمیبیند!
در این دُژستان، ماییم.. ما که گهگاه از دژخیمی روزگار ژکاره میژکیم، ... نوشیدنمان بایسته است و بس حکیمانه. نوشیدنمان فَرخجسته و زیرکانه!
در خون ِچشمان ، چشمانی ناب که در پالودهگی از خار ِعقل نگاه میکنند، نگاه میکنم و چه را میبینم؟: قدرت، برازش ِزیست، نیکباشندهگی ِزمانی رَسته از استبداد ِمکان، طعم ِتلخ و گوارای بودن و اصالت ِبازی: خواستن.
باید نوشت. چهچیزی را؟: چیز را. و هر چیز میلیست برآهیخته از ناخودآگاهانهترین ژرفنای اندیشه. آهندیشه را چنین باید نامید: در نوشتن ِژکانی: در سختهکی مهربان. بِلِه تا ستمگر و کینستانمان نامند. آنها اینجا نیستند. آنان ِما جای دیگریست. در نا-آنجای شعر. در سکوت ِسیال ِنوشتار {و نه هرگز در بدن ِبودار ِگفتار}. ما هیولاییم خندان که خریَتمان را اندکشمار ِتارونیده خواهد دریافت. خریت ِبس نژادهمان را.
شاید... و تنها شاید... ای عزیز.. رفتار را باید شکست و "خود" میداند.. و نه "تو"ی خواهکار و نه "من" ِبیمار..
در ِنفس، که رخصت ِرقص به سرای ِخوشریخت ِتن نمیدهد، برگذشتنیست. ما گایندهی هر پلیسیم! ما نقاد را خوانشگر میخواهیم {نقادی نیوشنده و البته آزاد از بستار ِما}. صراحت ِنوشته، تابوی ماست. پس به سرای ِابهامپرست ِما بیایید، شادی آنجاست: در نیاز ِاستعاره. شما آزادید؛ البته اگر بآهندیشید.
انسان، باری چیزیست که «بر او چیره باید شد». اما استاد! مگر ابَرانسان نیز بو نمیدهد؟! ما، تاروناندیشندهگان، موسیقیاییتر از این حرفهاییم. باید به ما چیز ِدیگری داد: یک واژه، یک تن، یک جرعه، یک رنگ، و ایدهای که به بازیاش گیریم در دیالکتیک ِمنفی ِاغواگرانهمان..
در آستانهی تهوع و همهمنگام در آستانهی گوارش ِانگارهای زیبا از هستی: این آستانهی هستندهگیست. در فهمی باروکی: در آستانهی خودکشی ِمتن. قدر-اش را بدان!
خٌردهخوانشی بر نگاره:
او به جایی دیگر میرود تا دیگربودهگیاش را کامل کند. با شکنهای دیوار ِاینجایی، و با تنهی پنهانسازِدرخت، این نگاره دیگرگون میشود. چون نیمهی دیگر ِاو همانجاست که چشم نمیبیند!
۱۳۸۳ دی ۱۴, دوشنبه
حقیقت، اغوا، شکار
پارهی سوم
{ لذت ِدرک ِاصالت ِباختن / بازی-در-خود}
در پارهی پیش، از چهگونهگی ِنزدیکشدن به حقیقت در بازی ِبسادرونآخته و خیالانگیختهی اغواگر گفتیم. بازی، سخت بود، چون وعده در آن، تا ابد، وعده میماند و وصل، به عمد، به پیش افکنده میشد تا بازی، بازی باقی بماند. بازی، بازیگوشانه هم بود؛ چون اغواگر، زنبودهگی ِزن ِزن را با نگاه ِخود برمیساخت و تن را پالوده از هر امر ِتنانی، اندیشه میکرد.
کار ِجدی ِاغواگر این بود که قصدمندی ِنگاه را ناقصد کند. اغواگر، نگاه ِحقیقت ِمغرور را ، زنی را که به لاسههای اندیشمندان ِغایتاندیش دل خوش میکرد و به وعدهی بیانجام میآزردشان، حال، از آن ِخود میکند. حقیقت، دستوپا گمکرده، روی به سوی اندیشندهی بیخیال برمیتابد؛ پیاش را میگیرد؛ او برای نخستینبار، اغواگری را یافته که نه او را که بازی ِاو را میخواهد و در اینجا، راستینترین بازیگر، زنترین زن، اسیر نگاه ِتماشاگری خواهد شد که به بازیاش بازی میکند و حقیقتبودهگیاش را در نادیدهانگاشتن ِزنبودهگی و حقیقتاش نگاه میکند!
میدانیم که باور به ثبات و قطعیت ِحقیقت، مجال را برای شکلگیری شکلهای سلطه آماده میکند {از مارکسیسم ِارتودوکس گرفته تا مردسالاری و فمینیسم و ، خلاصه هرچیز بنیادگرا و دینی که بوی تقدس میدهد، خود-گایانه، سلطهزاست. بنیاد ِاین مرامها، بنیادی آغازین نیست؛ سرچشمه نیست. مانند ِهر بنیاد ِاجتماعی-سیاسی ِدیگر، بنیادیست از گونهی زمخت ِتحمیل ِحقیقتی که احکام ِحقوقی ِشریعت بر آن استوار(؟) میشوند: کور، پیر، ستمگر و کر}. در حالیکه بازی و شکار ِنگاهها، پندار ِتشکیل ِسازمان ِحقیقت را نفی میکند (بیخدا یا فرا-علم).
حقیقتی که اینچنین از آن سخن گفتیم، همان حضور ِنیمهحاضر ِورای ِزبان است که کانون ِبازی ِساختار در پنهانبودهگی ِآشکارندهاش میگردد. حقیقت ِهر روش ِفرازبان. حقیقت ِنوشتار. بدینترتیب، اغواگر، در مقام ِنویسنده/خوانندهای که در خوانش سختگیر است، در-دسترسبودهگی ِآن حضور ِحقیقی و عریانی ِزن را با بازیاش دمادم به تأخیر میکشاند. حضور و وصل، لتوپار میشود تا با نفی ِامکان ِوجود ِمعنای یگانه/تن ِیگانه، راه را برای واسازی ِمتن و بازیگردانی ِنیروهای ِدالی ِشاد آماده کند. با نادیدهانگاشتن ِوعدهی وصل و با شکستن ِاستبداد ِمرکزیتی که ارج ِتن نمیداند(اتوریتهی لوگوسمحوری) زبان، اینهمان ِاندیشه میشود و نه هرگز در فروبستهگی ِکلام ِصریح و بیاغوا. تنها، نگاه ِاغواگر، نگاه ِخواستزدوده و بازیگوشانه و سَبُک ِاغواگر، نگاه ِسادهی پَرماسنده، میتواند بیاندیشد.
در نگرههایی که مرجعیت ِحقیقت، ثابت انگاشته میشود(نظریهی انطباقی ِحقیقت در فلسفه و منطق، یا اصول ِنقد ِفرهنگستانی در نظریهی کهنهی ادبی)، از این بازی ِبیپایان خبری نیست. در این نظریهها، سوژهی دانایی قرار است به آن پیروزی ِاسطورهای و علمی دست یابد: رسیدن به غایت، نهایت، قطعیت، حقیقت ( و میبینیم که این پیروزی تا چهاندازه سنتی و مستید است!). روان ِپوزیتویسیتی، خانم معلمیست خشک که بهشدت نسبت به قدرت ِناخودآگاه بدبین است و هر اثر، هر کوشش ِسوررئال (به معنایی کلی) را برچسب ِغیر ِدقیق، هرزه و بیبُن میزند؛ این درحالیست که بُنانگارهی آموزههای خود ِاو، یکسر متافیزیکی اند { مگر ایمان به روش ِعلمی را میتوان علمی پنداشت؟!}. آن بازی، برای باختن بود. برای واسپردن ِپندار ِوجود ِآگاهی ِمنسجم. برای هایش ِاغوا در نایش ِوصل. در فروپیچش ِهزارتوی ِمینایی ِاین بازی، تصاویر ِاندیشنده و زن بازتولید میشوند، ثباتشان محو میشود، در-آنجایی میشوند. امتیاز، آن پیروزی و شنگولی ِحصول ِغایت، در برابر ِباختن قرار میگیرند؛ یاختن در بازی هرگز در بستار ِمحدود و ناگشودهی غایتانگاری فهمیده نمیشود و اینچنین لذت ِاصیل ِبازی و حقیقیترین حقیقتداری، نیز درک نمیشود. بازی ِآن اغوا بر خلاف ِبازی ِدین که در آن همه یکدست لباس میپوشند و انتظار(؟) میکشند، بسیار خصوصیست. اگرچه زن، نگاه ِیازیگرانهی اغواگر را درمییابد و بازی ِخود را ورای تنانهگی به نگاه وامیسپارد، اما اغواگر، در حقیقت، همچنان در-خود بازی میکند. جریان ِآگاهی که نگاه از آن نگاه میشود، از چشم ِحقیقت دور است؛ چون در-خود-باشنده و از آن ِخود-شونده است، رهاست و جدی در رهایی. "اینچنین میتوان از رهاییداشت ِآگاهی ِنگاه در دریافت ِتن ِحقیقت سخن گفت." اندیشنده چونان که سوژهگی ِتکهپارهی خود و اصل ِبازی را در شکلگیری ِابژهگی نابرونآختهی حقیقت درک کرد، دیگر، یازی میکند. در حال ِباختن، همیشه زن را در پی ِخویش میکشد؛ بیباخت و بیپایان. این ایدهی آزادی است: بازی. و در بازی، در کنار ِبازیگوشیهای نوشتاری، سوژه نا-بود میشود و انباردار ِآگاهی سکته میکند.
تاناتوس (غریزهی مرگ) فرمان میراند. پُر از میل و سرشار از زندهگی.
پارهی سوم
{ لذت ِدرک ِاصالت ِباختن / بازی-در-خود}
در پارهی پیش، از چهگونهگی ِنزدیکشدن به حقیقت در بازی ِبسادرونآخته و خیالانگیختهی اغواگر گفتیم. بازی، سخت بود، چون وعده در آن، تا ابد، وعده میماند و وصل، به عمد، به پیش افکنده میشد تا بازی، بازی باقی بماند. بازی، بازیگوشانه هم بود؛ چون اغواگر، زنبودهگی ِزن ِزن را با نگاه ِخود برمیساخت و تن را پالوده از هر امر ِتنانی، اندیشه میکرد.
کار ِجدی ِاغواگر این بود که قصدمندی ِنگاه را ناقصد کند. اغواگر، نگاه ِحقیقت ِمغرور را ، زنی را که به لاسههای اندیشمندان ِغایتاندیش دل خوش میکرد و به وعدهی بیانجام میآزردشان، حال، از آن ِخود میکند. حقیقت، دستوپا گمکرده، روی به سوی اندیشندهی بیخیال برمیتابد؛ پیاش را میگیرد؛ او برای نخستینبار، اغواگری را یافته که نه او را که بازی ِاو را میخواهد و در اینجا، راستینترین بازیگر، زنترین زن، اسیر نگاه ِتماشاگری خواهد شد که به بازیاش بازی میکند و حقیقتبودهگیاش را در نادیدهانگاشتن ِزنبودهگی و حقیقتاش نگاه میکند!
میدانیم که باور به ثبات و قطعیت ِحقیقت، مجال را برای شکلگیری شکلهای سلطه آماده میکند {از مارکسیسم ِارتودوکس گرفته تا مردسالاری و فمینیسم و ، خلاصه هرچیز بنیادگرا و دینی که بوی تقدس میدهد، خود-گایانه، سلطهزاست. بنیاد ِاین مرامها، بنیادی آغازین نیست؛ سرچشمه نیست. مانند ِهر بنیاد ِاجتماعی-سیاسی ِدیگر، بنیادیست از گونهی زمخت ِتحمیل ِحقیقتی که احکام ِحقوقی ِشریعت بر آن استوار(؟) میشوند: کور، پیر، ستمگر و کر}. در حالیکه بازی و شکار ِنگاهها، پندار ِتشکیل ِسازمان ِحقیقت را نفی میکند (بیخدا یا فرا-علم).
حقیقتی که اینچنین از آن سخن گفتیم، همان حضور ِنیمهحاضر ِورای ِزبان است که کانون ِبازی ِساختار در پنهانبودهگی ِآشکارندهاش میگردد. حقیقت ِهر روش ِفرازبان. حقیقت ِنوشتار. بدینترتیب، اغواگر، در مقام ِنویسنده/خوانندهای که در خوانش سختگیر است، در-دسترسبودهگی ِآن حضور ِحقیقی و عریانی ِزن را با بازیاش دمادم به تأخیر میکشاند. حضور و وصل، لتوپار میشود تا با نفی ِامکان ِوجود ِمعنای یگانه/تن ِیگانه، راه را برای واسازی ِمتن و بازیگردانی ِنیروهای ِدالی ِشاد آماده کند. با نادیدهانگاشتن ِوعدهی وصل و با شکستن ِاستبداد ِمرکزیتی که ارج ِتن نمیداند(اتوریتهی لوگوسمحوری) زبان، اینهمان ِاندیشه میشود و نه هرگز در فروبستهگی ِکلام ِصریح و بیاغوا. تنها، نگاه ِاغواگر، نگاه ِخواستزدوده و بازیگوشانه و سَبُک ِاغواگر، نگاه ِسادهی پَرماسنده، میتواند بیاندیشد.
در نگرههایی که مرجعیت ِحقیقت، ثابت انگاشته میشود(نظریهی انطباقی ِحقیقت در فلسفه و منطق، یا اصول ِنقد ِفرهنگستانی در نظریهی کهنهی ادبی)، از این بازی ِبیپایان خبری نیست. در این نظریهها، سوژهی دانایی قرار است به آن پیروزی ِاسطورهای و علمی دست یابد: رسیدن به غایت، نهایت، قطعیت، حقیقت ( و میبینیم که این پیروزی تا چهاندازه سنتی و مستید است!). روان ِپوزیتویسیتی، خانم معلمیست خشک که بهشدت نسبت به قدرت ِناخودآگاه بدبین است و هر اثر، هر کوشش ِسوررئال (به معنایی کلی) را برچسب ِغیر ِدقیق، هرزه و بیبُن میزند؛ این درحالیست که بُنانگارهی آموزههای خود ِاو، یکسر متافیزیکی اند { مگر ایمان به روش ِعلمی را میتوان علمی پنداشت؟!}. آن بازی، برای باختن بود. برای واسپردن ِپندار ِوجود ِآگاهی ِمنسجم. برای هایش ِاغوا در نایش ِوصل. در فروپیچش ِهزارتوی ِمینایی ِاین بازی، تصاویر ِاندیشنده و زن بازتولید میشوند، ثباتشان محو میشود، در-آنجایی میشوند. امتیاز، آن پیروزی و شنگولی ِحصول ِغایت، در برابر ِباختن قرار میگیرند؛ یاختن در بازی هرگز در بستار ِمحدود و ناگشودهی غایتانگاری فهمیده نمیشود و اینچنین لذت ِاصیل ِبازی و حقیقیترین حقیقتداری، نیز درک نمیشود. بازی ِآن اغوا بر خلاف ِبازی ِدین که در آن همه یکدست لباس میپوشند و انتظار(؟) میکشند، بسیار خصوصیست. اگرچه زن، نگاه ِیازیگرانهی اغواگر را درمییابد و بازی ِخود را ورای تنانهگی به نگاه وامیسپارد، اما اغواگر، در حقیقت، همچنان در-خود بازی میکند. جریان ِآگاهی که نگاه از آن نگاه میشود، از چشم ِحقیقت دور است؛ چون در-خود-باشنده و از آن ِخود-شونده است، رهاست و جدی در رهایی. "اینچنین میتوان از رهاییداشت ِآگاهی ِنگاه در دریافت ِتن ِحقیقت سخن گفت." اندیشنده چونان که سوژهگی ِتکهپارهی خود و اصل ِبازی را در شکلگیری ِابژهگی نابرونآختهی حقیقت درک کرد، دیگر، یازی میکند. در حال ِباختن، همیشه زن را در پی ِخویش میکشد؛ بیباخت و بیپایان. این ایدهی آزادی است: بازی. و در بازی، در کنار ِبازیگوشیهای نوشتاری، سوژه نا-بود میشود و انباردار ِآگاهی سکته میکند.
تاناتوس (غریزهی مرگ) فرمان میراند. پُر از میل و سرشار از زندهگی.
اشتراک در:
پستها (Atom)