{این مقاله ترجمهایست از فصل ِپنجم ِکتاب Parerga and Paralipomenaی شوپنهاور:
A few words on Pantheism}
سخنی کوتاه دربارهی همه-خدا-انگاری
#68
قیلوقالی که این روزها بین استادان فلسفه بر سر ِخداباوری (Theism) و همهخداانگاری درمیان است، مرا به یاد ِجدلی میاندازد که هنگام ِاجرا در یکی از تماشاخانههای میلان بین دو نفر درگرفت. یکی از این دو نفر ادعا میکرد که در بزرگترین تئاتر ِخیمهشببازی در Girolamo کار میکند؛ از مهارت و استادی کارگردان در هدایت ِعروسکان و نمایشگردانیاش و ازینجور چیزها حرف میزد. دیگری میگفت: «هرگز چنین نیست! ما که در تئاتر ِ Teatre dell Seala کار میکنیم، بهترینیم؛ {در آنجا} کارگردان و دستیاراناش همهگی، در نقش ِشخصیتهای بازیگر رفته و خود در نمایش بازی میکنند؛ حتا شاعر ِنمایش هم بازی میکند»
جالب است دیدن ِاینکه استادان ِفلسفه چهگونه با همهخداانگاری و خداباوری لاس میزنند؛ تو گویی با میوهای خام {و ناخوردنی} وَر میروند. من، پیشتر، موضع ِاینان را در مقالهام "دربارهی فلسفه در دانشگاهها" شرح دادهام؛ در آنجا یاد ِحال و روز ِBottom{1} میافتادیم. آه، خدا میداند که استاد ِفلسفه چهقدر سختی میکشد! نخست، باید به ساز ِعاملان { ِآکادمی} برقصد؛ گیریم که خوب هم رقصید، تازه باید در برابر ِهجمهی آدمخواران ِسنگدل {!}، یعنی {ما} فیلسوفان ِراستین بایستد. همه، به بازیاش میگیرند، و او مانند جیب ِ ازجامه-درآمدهی ِدلقک ِنمایش، برای پسند ِدیگران، از خود-اش چه بازیها درمیآورد.
#69
مخالفت ِاساسی ِمن با همهخداانگاری بر سر ِاین است که این آموزه، در اساس، هیچ معنایی ندارد. با جهان را خدا خواندن، جهان تشریح نمیشود، بلکه تنها با جایگذاری ِمترادفی ناضرور برای جهان، زبان را فربه کردهایم. چه بگوییم "جهان، خداست"، چه بگوییم:" خدا جهان است"، هر دو یکیست. اگر از خدا آغاز کنیم و بخواهیم او را شرح دهیم و بگوییم "خدا، جهان است"، پنداشتهایم که با چنین بیانی، امر ِناشناخته {خدا} را با امری شناخته {جهان}، تعریف کردهایم؛ اما این تنها، شرحیست کلامی {و نابسنده}. از سوی دیگر، اگر از امری که بهواقع هست، یعنی از جهان بیاغازیم و بگوییم "جهان، خداست"، کاری عبث کردهایم، چون دراصل، هیچچیز را بیان نکردهایم؛ امر ِناشناخته (ignotum) {دراینجا: امری که قرار است شرح داده شود: جهان} را با امری ناشناختنیتر (per ignotius) {خدا!} شرح دادهایم.
همهخداانگاری، پیشاپیش فرض میگیرد که از خداباوری گذر کرده. با آغازکردن از خدا و اینچنین پیشاپیش او را دادهشده فرض کردن، با او صمیمی شدن و تنها آنگاه خدا را از طریق ِجهان شناسایی کردن، یعنی مؤدبانه خدا را آرایش کردن و سپس تاراندناش به سویی. در این صورت، چنین نیست که ما جهان را بیطرفانه همچون امری که قرار است شناسایی شود، درنظر میگیریم؛ بلکه تنها کاری که کردهایم این است که خدا را امری مفروض پنداشته و از او آغازیدهایم. حال، اگر اینچنین آرایشی از خدا به کار نیاید، خب، جهان را به جایاش آرایش میکنیم. این شالودهی همهخداانگاریست. کمتر پیش میآید کهکسی از نگرگاهی بیغرض، دادگرانه، جهان را خدا بیانگارد. خدایی نابخرد میبایست در کار بوده باشد که تفریحی بهتر از این نیافته که خویش را به جهانی اینچنینی بدل کند؛ به جهانی چنین فقیر، گرسنه و حریص، بیهوده و اندوهگین و مفلوک و محروم و مرگآگنیده؛ جهانی که هزارانهزار جاندار ِناجور و زجردیده، که در آن تنها با تباهیدن ِیکدیگر میتوانند زیست{2}. باری، عذابی که شش ملیون بردهی سیاهپوستی که روزانه شصتملیون تازیانه بر اندام عریان برمیتابند، یا سه ملیون اروپایی که در کارخانههای نمور و دمکردهی ریسندهگی جان میکنند و روزگاررا در گرسنهگی و زندهگی ِگیاهوار در اتاقکهای خفه و دلگیر، سر میکنند. بهراستی که سرگرمی ِسزاواری برای خداییست که آنچنان آموخته تا خود را به چیزی دیگر تبدیل کند!{3}
حال، اگر فراگرد ِبالا را، بار ِدیگر نه همچون نقیضی بزکشده، که با جدیت اینبار از خداباوری بهسوی همهخداانگاری گذار دهیم، از امری نازاستین و درکناشدنی به امری یکسر پوچ و بیمعنا پل زدهایم. {زیرا} گرچه مفاهیمی که از واژهی خدا برمیآیند، پَرت و گیج و نامشخص اند، اما دو دلالت ِاسنادی ِجداییناپذیر همیشه برای این واژه در نظر گرفته میشود: قدرت ِمطلق و عقل ِبرتر. با این تفسیر، اگر موجودی با چنین ویژهگیهایی، خود را در آن وضعیت ِرقتانگیز که از آن گفتیم، واسپارد، کم عجب ندارد! وضعیت ِما در جهان، حتا وضعیتی فراخور یک موجود ِبخرد { ِعادی} نیست، چه برسد به اینکه یگانهی عقل ِکل، خود را در آن وانهد. همهخداانگاری، ناگزیر به خوشبینی میگراید و از اینرو خطاست. خداباوری نیز چنین درکناشدنی یاقی میماند. اگرچه، فهم ِاین که جهانی چنین بیکران را یک شخص، و در واقع، یک فرد {کرانمند} ساخته، دشوار است، اما عجیبوغریبیاش به پای آموزهی پیشین نمیرسد. باری، اینکه موجودی دانا و توانا توانسته جهانی چنین رنجآگنیده بیافریند، قبول؛ اما چرایی ِاین خلق را آسان نمیتوان پذیرفت. کوتاه این که، نسبتدادن ِصفاتی چنان نیک و والا به خدا، اسرارآمیزگرداندن ِمشیت و رازناککردن ِاحکاماش، همه در حکم ِبهانههایی اند که میکوشند آموزه {ی همهخداانگاری} را از شر ِپوچی و یاوهگی برهانند. به زعم ِهمهخداانگاری، خدای آفریننده، خود، رنجبریست که در این زمین ِخاکی، تا ابد، هر لحظه میمیرد، به خواست خود هم میمیرد. عجب! اگر اینگونه است بهتر میبود که جهان را با شیطان بازمیشناختیم.نویسندهی ارجمند ِ Theologica Germanica در صفحهی 39 از کتاب ِماندگار خود، چنین تزی را به پیش میکشد؛ در این صفحه میخوانیم: «.. ازینرو، شرارت و روح ِشیطانی اینهمان ِطبیعت اند؛ و آنجا که بر طبیعت چیره نگشتهاند، بر شر و شیطان هم برتری نیافته اند.»
پُرروشن است که این همهخداانگاران، سامسارا (Samsara){4} را خدا نامیدهاند؛ از سوی دیگر عارفان، نیروانا (Nirvana){5} را خدا مینامند. آنها با چنین نامگذاریهایی، خود را با مفاهیمی پرمغزتر از حد ِفهمشان آزار میدهند. بوداییها چنین نیستند، نیروانای آنها، یک هیچی است {همین و بس}. کنیسه، کلیسا و اسلام، خدا را در معنای {اصلی} فراخور به کار میگیرند. اما هرگز نمیتوان با همهخداانگاران در درک ِخدا، با این خداباوران ِعارف، همداستان شد. اگر خود ِموضوع، بهدرستی فهم شود، دیگر با واژگانی که بهکار میروند مشکلی نخواهیم داشت.{6}
این روزها حرف بر سر ِاین است که گزارهی "جهان، هدفی در خود است." را خداانگاری شرح میدهد یا سرنوشتباوری. بههر رو، این گزاره تنها واجد ِدلالتی فیزیکی از جهان است و از دلالت ِاخلاقی تهیست! به گمانِ سرنوشتباوران، جهان همیشه خود را چون ابزاری در خدمت ِهدفی فرازین نمود میبخشد. بگذریم، بههرحال، اینکه معنای جهان، یکسر فیزیکیست و دلالتمندی اخلاقی ندارد، خطاییست اسفانگیز که ریشه در درشتترین تباهش ِذهن دارد.
پانوشت:
{1}:Nick Bottom، شخصیت ِیکی از داستانهای شکسپیر بنام ِA midsummer's night dream.
{2}: این بند، نمودگاریست بر بدبینی ِبنیادین ِشوپنهاور. شوپنهاور، بر پایهی متافیزیک ِخواست ِخود، از آنجا که زندهگی را سراسر بازنمود ِخواست میداند، خواستی که هرگز ارضا نمیشود و ازینرو رنجبار است. او از هر مصداق، چونان آیینهای برای چنان بازنمودی سخن میگوید. (بنگرید به: تاریخ فلسفهی کاپلستون، جلد 7، صفحهی 270، بدبینی ِمتافیزیکی)
{3}: نه همهخداانگاری، و نه اسورهشناسی ِیهودی، هیچیک کافی نیستند. اگر میخواهید جهان را بشناسید، کافیست چشمان ِخود را باز کنید. {- افزودهی شوپنهاور}
{4}: سامسارا در اندیشهی بودایی، باززایش ِچندباره و ابدی ِزندهگی، رنج و مرگ است، که بهواسطهی بودن در جهان ِگذرا (Karma)، وجود دارد.
{5}: نیروانا: در بودیسم، مرتبهای از هستیست که در آن موجود از رنج و سامسارا و کارما، گذشته و به آمرزیدهگی و نیکبختی ِجاودان دست یافته.
{6}: درمتن، لاتین نوشتهشده: Re enim intellecta in verborum usu faciles esse debemus.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر