طاقتم تمام شده بخدا حنظل!باید می نوشتم.گرچه صورت از دَمهای متعقنشان گردانیده ام ولی دامن از این کثافتکده تا دم مرگ نتوانم چیدن.گرچه توسن تفکر از گندابه های تعفنشان دور تاخته ام اما بوی گندشان جهانی را انباشته حنظل.گرچه حریم خلوتی ساخته ام دور از هیاهویشان اما از تجاوزهای گاه به گاهشان آسوده نخواهم ماند تا آن روز که حتما می آید و میدانمش. اندیشه سوزان و فرهنگ سپوزان،آنان که سختی تیشه جهل و عداوتشان بر ستبر- ریشه این مرز و بوم می آزمایند، اینک بر گذرگاهانند،دیرگاهیست مستقرند و مسلط.
می دانی حنظل،من هزاران هزار حسین می شناسم.آنقدر که باید به رسم اینان تمام سال را برایشان سیاه بپوشی.تازه حسینهایی که من می شناسم را هیچکس نمی شناسد،کسی حتی آب دهان هم برویشان نمی اندازد از بس ریزند و ناپدید.آنها فریاد دادخواهیشان مانند آقا حسین به گوش کسی نرسیده،مظلومتشان ملتی را داغدار نکرده مگر خانواده هایشان آنهم اگر داشته اند،می دانی حنظل!می گویند تاریخ فرزند نااهلی است.حسین های من را تاریخ هم نمی شناسد،حسین هایی که من می شناسم در خماخم کثافتخانه های این تاریخ گم و گورند و مثله شده.حنظل، همیشه فکر می کرده ام که حسین بودن بی آنکه کسی بداند خیلی حسینی تر است ،نه؟!
همیشه فکر می کرده ام قهرمانهای ناشناس بسا بیشتر قهرمانند و اینگونه با رهایی از بند ذهنهای صورتی انبوهه پاداش درخور را می گیرند.می دانی همینکه بازیچه ذهن و لقلقه زبان انبوهه نباشی خود نعمت بزرگی است،آنها تمام چیزهای با ارزش را به لجن می کشند،حتی آقا حسین خودشان را هم.می بینی اینروزها نوحه های سبک تکنو و راک را حنظل؟!می دانی تنها شبی که می توانند دخترها و پسرها تا نیمه شب بیرون باشند و مشغول برنامه های خودشان همین شبهاست؟!دیده ای چهره ها را گویی که به پارتی عظیمی می روند تنها با لباس فرم مشکی؟!دیده ای حتما چهره های آرایش کرده و موهای روغن زده را،دیده ای حتی این روزها دختران به اصطلاح خیابانی اما ایرانی راحت تر گوشه خیابان ها می ایستند،می دانی تمام لاتها و عرق خورها و کثافتها این چند روز می شوند قدیس و باکره؟!اشتباه نکنی حنظل!تقصیر از آنها نیست،از گردانه بندان و دیوارسازان است. جالب است حنظل،اینها خودشان خودشان را به لجن می کشند، بقول حافظ "حالی درون پرده بسی فتنه می رود،تا آن زمان که پرده برافتد چها کنند."
تازه حنظل! من حسین هایی می شناسم که مورد تجاوز واقع شده اند،که شکنجه شده اند،که خانواده هایشان عمری خفت و خواری کشیده اند،که عمری تهمت و تحقیر و ناسزا شنیده اند،که عمری تشنه و گرسنه بوده اند.حسین هایی که من می شناسم هرروزشان کربلا بوده،تازه تفته تر و داغتر.حسین هایی که من می شناسم حتی بعد از جان دادن در راه آرمانهایشان لعن و نفرین هم شده اند،کوچک و خوار هم شده اند.حسین هایی که من می شناسم تدریجی مرده اند،تمام عمر در حال مردن و جان دادن درجایی بوده اند دهشتناکتر از کربلا،در کربلا مجلس سر اندازی بود و آنجا که من می شناسم جشن اندیشه سوزی ومجلس امید سپوزی ،حسین هایی که من شناختم کسی نه جدشان را می شناخته نه پدرشان را،72 یار که بماند، حتی یک نفر را هم در کنار نداشته اند،شمشیر و سپر و اسبشان هم تفکرشان بود که بر چار میخ کردند.تازه اینها که چیزی نیست حنظل،من می دانم هزاران هزار حسین دیگر هست که من هیچ نمی شناسم!
بگذار اینبار هم به رسم عادتهای شبانه از مولانا بخوانم،ولی حنظل!قول بده،قول بده هنگام خواندن قسمتهای پررنگ را بلند بخوانی،نعره بزنی،حنجره بدرانی،قول بده حنظل!لااقل همسایه مان که می شنود.
روز عاشورا همه اهل حلب
باب انطاکیه اندر تا به شب
گرد آید مرد و زن جمعی عظیم
ماتم آن خاندان دارد مقیم
ناله و نوحه کنند اندر بکا
شیعه عاشورا برای کربلا
بشمرند آن ظلمها و امتحان
کز یزید و شمر دید آن خاندان
نعره هاشان می رود در ویل و وشت
پر همی گردد همی صحرا و دشت
یک غریبی شاعری از ره رسید
روز عاشورا و آن افغان شنید
شهر را بگذاشت و آن سو رای کرد
قصد جستجوی آن هیهای کرد
پرس پرسان می شد اندر افتقاد
چیست این غم،بر که این ماتم فتاد
این رئیس زفت باشد که بمرد
این چنین مجمع نباشد کار خرد
نام او و القاب او شرحم دهید
که غریبم من،شما اهل دهید
چیست نام و پیشه و اوصاف او
تا بگویم مرثیه ز الطاف او
مرثیه سازم که مرد شاعرم
تا از اینجا برگ و لالنگی(1)برم
آن یکی گفتش که تو دیوانه ای
تو نِه یی شیعه،عدو خانه ای
روز عاشورا نمی دانی که هست؟
ماتم جانی که از قرنی بهست
پیش مومن کی بود این قصه خوار
قدر عشق گوش،عشق گوشوار
پیش مومن ماتم آن پاک روح
شهره تر باشد ز صد توفان نوح
گفت آری لیک کو دور یزید؟!
کِی بُدَست این غم،چه دیر اینجا رسید!
چشم کوران آن خسارت را بدید
گوش کران آن حکایت را شنید
خفته بودستیت تا اکنون شما؟
که کنون جامه دریدیت از عزای
پس عزا بر خود کنید ای خفتگان
زان که بد مرگیست این خواب گران
روح سلطانی ز زندانی بجست
جامه چه درانیم و چون خاییم دست؟
چونکه ایشان خسرو دین بوده اند
وقت شادی شد چو بشکستند بند
سوی شادُروان دولت تاختند
کُنده و زنجیر را انداختند
دور ملک است و گه شاهنشهی
گر تو یک ذره از ایشان آگهی
ور نِه ای آگه برو بر خود گری
زانکه در انکار نقل و محشری
بر دل و دین خرابت نوحه کن
که نمی بیند جز این خاک کُهُن
ور همی بیند ،چرا نبود دلیر؟
پشتدار و جان سپار و چشم سیر
در رُخت کو از مِی دین فرخی؟
گر بدیدی بحر،کو کف سَخی(2)؟
آنکه جو دید آب را نکند دریغ
خاصه آن کو دید آن دریا و میغ
(1)طعامی که مردم فقیر از مهمانیها با خود ببرند
(2)بخشنده،کریم
۱۳۸۲ اسفند ۱۰, یکشنبه
ایدههایی در باب فنچبازی
- خداپرستی و فنچبازی:
اخلاق انبوهگی، پسامد ترس از خداست. عروسک، به اقتضای دیناش، اخلاقی میشود؛ به اقتضای احکام، واجبات؛ به جبر شریعت. اخلاق انبوهگی به هیچ رو اخلاقی درونیده نیست. عروسک خوشاخلاق، خود را به آداب وامیدارد، اصول اخلاقی را به خود تحمیل میکند، تا بتواند آسوده در انبوهه زندگی کند. به خود فشار میآورد و بنابرین زمانی میرسد که تمام وجناتاش را با صدایی رسا میگوزد. وجه پراگماتیک خداپرستی (دلیلی که وجود دین را برای بهبود زندگی عوام توجیه میکند) همین است: اخلاقیکردن. ازاینرو خداپرستی بایستهی زندگی انبوهگی است. در فنچبازی نیز همینطور است. اگر چیزی بنام دوستدختر برای پسر الوات و جفنگ وجود نمیداشت، این همه آراستگی و محبت و دانش از کجا میآمد؟
نتیجه میگیریم که خداپرستی و فنچبازی لازمهی زندگی اند!
- انگیزههای فنچبازی:
انگیزهی مبادلاتی {برای نر}: اینکه بتواند، فنچی که بسیار عزیز-اش میدارد را به دامی برای جذب فنچهای دیگر بدل کند. در حقیقت، قفس کم-فنچ چندان صفا ندارد!
انگیزهی سوداگری {برای ماده}: که خاص جنس مادهاست. سوداگری در اینجا توهم دختر از سودآوری رابطهی فنچبازی با پسر است. دختر میگماند که شریک زندگی زناشوییاش، و قهرمان داستان زندگیاش را یافته. لاسزنیهای او: سرمایهگذاری برای زمانی که دیگر وروجک-بازیها و شادابیهای نوجوانانه را ندارد. این توهم خاصه در نخستین تجربهها، چیره-حس باشنده در رابطه است. در بخار توهم سروصدای فنچ دیگر شنیده نخواهد شد!
انگیزهی احتیاطی: این بماند برای دوستان اقتصاددانام! {اما بگویم که انگیزه نیز نرینه است!}
- تاریخ بشری به روابط فنچبازی وامدار است! (تولیدمثل)
- فنچ بازی همچون انگیزهی روشنفکری:
علت رشد محافل روشنفکری، گرمی همایشها، نظم و نظافت روشنفکران، مدشدن پیپ، کلاه کمونیستی و سبیل استالینی را همه باید در فنچبازی دانست. جوان روشنفکرمأب، همه-دانی است که جز به هدف عرض اندام در حضور جنس مخالف، جذباش و در نهایت تباهیدناش، کتاب نمی تواند بخواند. او میخواند تا بتواند خوب حرف بزند و آسانتر فرایند خرکردن (این فرایند بدیهی هر فنچبازی) را به انجام برساند. بیشک یک فنچ، شمای سخنور را که بتوانید عشق اروتیک را با شعر رمانتیک به او عرضه کنید به شمای ساکت ترجیح خواهد داد؛ پس حفظ کنید.
Teenagers- : از تیپهای فانتزی جنس مخالف لذت میبرند. از بامزگی، شوخطبعی و خلبازیها و از زیرکی و اخلاق نامتعارف.
Youths: جوانان (که دیگر فهیم شدهاند و بالغ و عاقل و خر)، با تیپ پولدار و خرکار و بچهمثبت ارضا میشوند. خواستار رفتار سلیم اجتماعیاند و از خلوص، وفاداری و باکرهگی پُرمیگویند... بهبه!
Middle-aged: تنها در میانسالی است که پس از آزمون کردن سنجهها (و پوچ یافتن تمام گزینهها) ، به جدیت، فردیت و شخصیت یکهی جنس مخالف توجه میشود. {مرحلهی دگردیسی فنچ بازی به عشقبازی}. <<عشق پیش از میانسالی، بیان مستحیل شهوت است>>
- دلبرک: تو مرا دوست نداری!
دلشدک: چرا؟! چه کردهام؟! خواهش میکنم...
دلبرک: نه! نکردههایات زیادند؛ مرا کم میستایی، کم میخندانیام، نزد دیگران کم از من میگویی، در یک کلام هم-راز-ام نیستی!
دلشدک: راز؟!
دلبرک: آری جفنگ! فکرمیکنی جز این چیزها چه رازی میتوانم داشته باشم؟!
- بقای نسل بسته به همین فنچبازی است. تودهی عروسک که سالبهسال پست تر و میانمایهتر و گرانبهاترمیشود حاصل جفتگیریهای مضحک و بچهگانهی قفس-نشینان و فنچبازان است. فنچ با ازدواجی که حاصل آشنایی چندماهه با پسر مؤدب { مردزندگی آیندهاش} و عاشقشدن دریک نگاه است، از قفس درمیآید: امیدوار به آزادی {ازچه؟}. نه! آهان! تخمگذاری...
- از آنجا که میدانیم عشق آستانهگی پیوند/وصل است، و از آنجا که میدانیم که عشق - که هستنی اصیل است- با زادآوری (که در آن، خستگی پیوند را با زادن، آرام میکنند) در تناقض است. پس دربارهی حس غریبی که دهسالگان فنچباز گهگاه در آن میافتند چه میتوانیم گفت؟ حسی یکسر تنانی و پایین-تنهای. در اینجا میسزد تا واگویهی استادمان را بیاورم: "عشق روحانی کردن شهوت است"؛ و عشق ناپخته و نیاندیشیدهی {نو}جوانان خرد-مغز جز این چه میتواند باشد؟!
- فراموش نکنیم که فنچبازی رفتار عادی و بهنجار زندگی انبوهگی است. آشنایی دوجنس و عشقبازی انبوهگی است. پس بیایید به این سیرک احترام بگذاریم(!).
افزونه:
به بهانهی این ایام که در آن عقدههای پرچربی فنچ بازی مردان خدا از ورای نور لاهوتی مجالس سینهزنی و نعرهکشی به بیرون وامیگشاید، بندی نیز باعنوان "حسین و فنچبازی" نوشتهام که از سر اخلاقنمایی همیشگیام {محض خاطر شریف باادبان}، از این نوشته حذف کردم. هرچند که به گمانام نیازی به بیان نیست این فنچبازی پُرعیان!
- خداپرستی و فنچبازی:
اخلاق انبوهگی، پسامد ترس از خداست. عروسک، به اقتضای دیناش، اخلاقی میشود؛ به اقتضای احکام، واجبات؛ به جبر شریعت. اخلاق انبوهگی به هیچ رو اخلاقی درونیده نیست. عروسک خوشاخلاق، خود را به آداب وامیدارد، اصول اخلاقی را به خود تحمیل میکند، تا بتواند آسوده در انبوهه زندگی کند. به خود فشار میآورد و بنابرین زمانی میرسد که تمام وجناتاش را با صدایی رسا میگوزد. وجه پراگماتیک خداپرستی (دلیلی که وجود دین را برای بهبود زندگی عوام توجیه میکند) همین است: اخلاقیکردن. ازاینرو خداپرستی بایستهی زندگی انبوهگی است. در فنچبازی نیز همینطور است. اگر چیزی بنام دوستدختر برای پسر الوات و جفنگ وجود نمیداشت، این همه آراستگی و محبت و دانش از کجا میآمد؟
نتیجه میگیریم که خداپرستی و فنچبازی لازمهی زندگی اند!
- انگیزههای فنچبازی:
انگیزهی مبادلاتی {برای نر}: اینکه بتواند، فنچی که بسیار عزیز-اش میدارد را به دامی برای جذب فنچهای دیگر بدل کند. در حقیقت، قفس کم-فنچ چندان صفا ندارد!
انگیزهی سوداگری {برای ماده}: که خاص جنس مادهاست. سوداگری در اینجا توهم دختر از سودآوری رابطهی فنچبازی با پسر است. دختر میگماند که شریک زندگی زناشوییاش، و قهرمان داستان زندگیاش را یافته. لاسزنیهای او: سرمایهگذاری برای زمانی که دیگر وروجک-بازیها و شادابیهای نوجوانانه را ندارد. این توهم خاصه در نخستین تجربهها، چیره-حس باشنده در رابطه است. در بخار توهم سروصدای فنچ دیگر شنیده نخواهد شد!
انگیزهی احتیاطی: این بماند برای دوستان اقتصاددانام! {اما بگویم که انگیزه نیز نرینه است!}
- تاریخ بشری به روابط فنچبازی وامدار است! (تولیدمثل)
- فنچ بازی همچون انگیزهی روشنفکری:
علت رشد محافل روشنفکری، گرمی همایشها، نظم و نظافت روشنفکران، مدشدن پیپ، کلاه کمونیستی و سبیل استالینی را همه باید در فنچبازی دانست. جوان روشنفکرمأب، همه-دانی است که جز به هدف عرض اندام در حضور جنس مخالف، جذباش و در نهایت تباهیدناش، کتاب نمی تواند بخواند. او میخواند تا بتواند خوب حرف بزند و آسانتر فرایند خرکردن (این فرایند بدیهی هر فنچبازی) را به انجام برساند. بیشک یک فنچ، شمای سخنور را که بتوانید عشق اروتیک را با شعر رمانتیک به او عرضه کنید به شمای ساکت ترجیح خواهد داد؛ پس حفظ کنید.
Teenagers- : از تیپهای فانتزی جنس مخالف لذت میبرند. از بامزگی، شوخطبعی و خلبازیها و از زیرکی و اخلاق نامتعارف.
Youths: جوانان (که دیگر فهیم شدهاند و بالغ و عاقل و خر)، با تیپ پولدار و خرکار و بچهمثبت ارضا میشوند. خواستار رفتار سلیم اجتماعیاند و از خلوص، وفاداری و باکرهگی پُرمیگویند... بهبه!
Middle-aged: تنها در میانسالی است که پس از آزمون کردن سنجهها (و پوچ یافتن تمام گزینهها) ، به جدیت، فردیت و شخصیت یکهی جنس مخالف توجه میشود. {مرحلهی دگردیسی فنچ بازی به عشقبازی}. <<عشق پیش از میانسالی، بیان مستحیل شهوت است>>
- دلبرک: تو مرا دوست نداری!
دلشدک: چرا؟! چه کردهام؟! خواهش میکنم...
دلبرک: نه! نکردههایات زیادند؛ مرا کم میستایی، کم میخندانیام، نزد دیگران کم از من میگویی، در یک کلام هم-راز-ام نیستی!
دلشدک: راز؟!
دلبرک: آری جفنگ! فکرمیکنی جز این چیزها چه رازی میتوانم داشته باشم؟!
- بقای نسل بسته به همین فنچبازی است. تودهی عروسک که سالبهسال پست تر و میانمایهتر و گرانبهاترمیشود حاصل جفتگیریهای مضحک و بچهگانهی قفس-نشینان و فنچبازان است. فنچ با ازدواجی که حاصل آشنایی چندماهه با پسر مؤدب { مردزندگی آیندهاش} و عاشقشدن دریک نگاه است، از قفس درمیآید: امیدوار به آزادی {ازچه؟}. نه! آهان! تخمگذاری...
- از آنجا که میدانیم عشق آستانهگی پیوند/وصل است، و از آنجا که میدانیم که عشق - که هستنی اصیل است- با زادآوری (که در آن، خستگی پیوند را با زادن، آرام میکنند) در تناقض است. پس دربارهی حس غریبی که دهسالگان فنچباز گهگاه در آن میافتند چه میتوانیم گفت؟ حسی یکسر تنانی و پایین-تنهای. در اینجا میسزد تا واگویهی استادمان را بیاورم: "عشق روحانی کردن شهوت است"؛ و عشق ناپخته و نیاندیشیدهی {نو}جوانان خرد-مغز جز این چه میتواند باشد؟!
- فراموش نکنیم که فنچبازی رفتار عادی و بهنجار زندگی انبوهگی است. آشنایی دوجنس و عشقبازی انبوهگی است. پس بیایید به این سیرک احترام بگذاریم(!).
افزونه:
به بهانهی این ایام که در آن عقدههای پرچربی فنچ بازی مردان خدا از ورای نور لاهوتی مجالس سینهزنی و نعرهکشی به بیرون وامیگشاید، بندی نیز باعنوان "حسین و فنچبازی" نوشتهام که از سر اخلاقنمایی همیشگیام {محض خاطر شریف باادبان}، از این نوشته حذف کردم. هرچند که به گمانام نیازی به بیان نیست این فنچبازی پُرعیان!
۱۳۸۲ اسفند ۷, پنجشنبه
بار دیگر شهری که دوست می داشتم
-هلیا میان بیگانگی و یگانگی هزار خانه است.آنکس که غریب نیست،شاید که دوست نباشد.کسانی هستند که ما به آنها سلام می گوییم و ایشان به ما.آنها با ما گرد یک میز می نشینند،چای می خورند،می گویند و می خندند."شما" را به "تو" و "تو" را به هیچ بدل می کنند.آنها می خواهند که تلقین کنندگان صمیمیت باشند.می نشینند تا بنای تو فرو بریزد.می نشینند تا روز اندوه بزرگ.آنگاه فرارسنده نجات بخش هستند.آنچه بخواهی برای تو می آورند،حتی اگر زبان تو آنرا نخواسته باشد و سوگند می خورند در راه مهر،مرگ،چون نوشیدن یک فنجان چای سرد،کمرنج است.تو را نگین می کنند در میان حلقه گذشته هایشان.جامه هایشان را می فروشند تا برای روز تولدت دسته گلی بیاورند و در دفتر یادبودهایشان خواهند نوشت.زمانی فداکاریها و اندرزهایشان چون زورقی افسانه ای ضربه های تند توفان را تحمل می کند.آن توفان که تو را در میان گرفته است.آنها به مرگ و روزنامه ها می اندیشند.بر فراز گردابی که تو آخرین لحظه ها را در آن احساس می کنی می چرخند و فریاد می زنند:من!من!من!من!
باید ایشان را در آن لحظه دردناک باز شناسی.باید که وجودت در میان توده های مواج و جوشان سپاس معدوم شود.باید در گلدان کوچک دیدگان تو باغ بی پایان "هرگز از یاد نخواهم برد" بروید.آنگاه دستی از فنا تو را خواهد خرید.دستی که فریاد می کشد:من!من!من!
و نگاهی که تکرار می کند:من!
مگذار در میان حصار گذشته ها و اندرزها خاکسترت کنند.بر نزدیکترین کسان خویش آن زمان که مسیحا صفت بسوی تو می آیند،بشور!تمام آنها که دیوار میان ما بودند انتظار فروریختن عذابشان می داد.کسانی بودند که می خواستند آزمایش را بیازمایند.اما من از دادرسی دیگران بیزارم هلیا.در آن طلا که محک طلب کند شک است.شک چیزی به جای نمی گذارد.مهر آن متاعی نیست که بشود آزمود و پس از آن ،ضربه یک آزمایش به حقارت آلوده اش نسازد.
-آنچه هنوز تلخ ترین پوزخند مرا برمی انگیزد "چیزی شدن" از دیدگاه آنهاست.آنها که می خواهند ما را در قالبهای فلزی خود جای دهند.آنها با اعداد کوچک به سوی ما حمله می کنند.آنها به صفر مطلقشان به جنگ با عمیق ترین و جاذب ترین رویاها می آیند و ما خردکنندگان جعبه های کوچک کفش هستیم.
-آنها دوام محدود شادیهایشان را باور نمی کنند،آنها به لحظه های سنگین ندامت نمی اندیشند.برای کودکان ،مرگ سوغاتی است که تنها به پدربزرگ ها و مادربزرگ ها می رسد.
-باز می گردم،همیشه باز می گردم.مرا تصدیق کنی یا انکار،مرا سرآغاز بپنداری یا پایان.من در پایان پایانها فرو نمی روم.مرا بشنوی یا نه،مرا جستجو کنی یا نکنی.من مرد خداحافظی همیشگی نیستم.باز می گردم،همیشه باز می گردم،من روان دائم یک دوست داشتن هستم.
-بگذار آنچه از دست رفتنی است از دست برود.آهنگها تنهایی را تسکین می دهند.اما تسکین تنهایی،تسکین درد نیست.در میان بیگانه ها زیستن،در میان بی رنگی و صدا زیستن است.
از تمام دروازه ها آنی را باز بگذار که دروازه بانی ندارد و یک طرفه است بسوی درون و از تمام خنده ها آنی را بسِتای که جانشین گریستن شده است.
-هلیا میان بیگانگی و یگانگی هزار خانه است.آنکس که غریب نیست،شاید که دوست نباشد.کسانی هستند که ما به آنها سلام می گوییم و ایشان به ما.آنها با ما گرد یک میز می نشینند،چای می خورند،می گویند و می خندند."شما" را به "تو" و "تو" را به هیچ بدل می کنند.آنها می خواهند که تلقین کنندگان صمیمیت باشند.می نشینند تا بنای تو فرو بریزد.می نشینند تا روز اندوه بزرگ.آنگاه فرارسنده نجات بخش هستند.آنچه بخواهی برای تو می آورند،حتی اگر زبان تو آنرا نخواسته باشد و سوگند می خورند در راه مهر،مرگ،چون نوشیدن یک فنجان چای سرد،کمرنج است.تو را نگین می کنند در میان حلقه گذشته هایشان.جامه هایشان را می فروشند تا برای روز تولدت دسته گلی بیاورند و در دفتر یادبودهایشان خواهند نوشت.زمانی فداکاریها و اندرزهایشان چون زورقی افسانه ای ضربه های تند توفان را تحمل می کند.آن توفان که تو را در میان گرفته است.آنها به مرگ و روزنامه ها می اندیشند.بر فراز گردابی که تو آخرین لحظه ها را در آن احساس می کنی می چرخند و فریاد می زنند:من!من!من!من!
باید ایشان را در آن لحظه دردناک باز شناسی.باید که وجودت در میان توده های مواج و جوشان سپاس معدوم شود.باید در گلدان کوچک دیدگان تو باغ بی پایان "هرگز از یاد نخواهم برد" بروید.آنگاه دستی از فنا تو را خواهد خرید.دستی که فریاد می کشد:من!من!من!
و نگاهی که تکرار می کند:من!
مگذار در میان حصار گذشته ها و اندرزها خاکسترت کنند.بر نزدیکترین کسان خویش آن زمان که مسیحا صفت بسوی تو می آیند،بشور!تمام آنها که دیوار میان ما بودند انتظار فروریختن عذابشان می داد.کسانی بودند که می خواستند آزمایش را بیازمایند.اما من از دادرسی دیگران بیزارم هلیا.در آن طلا که محک طلب کند شک است.شک چیزی به جای نمی گذارد.مهر آن متاعی نیست که بشود آزمود و پس از آن ،ضربه یک آزمایش به حقارت آلوده اش نسازد.
-آنچه هنوز تلخ ترین پوزخند مرا برمی انگیزد "چیزی شدن" از دیدگاه آنهاست.آنها که می خواهند ما را در قالبهای فلزی خود جای دهند.آنها با اعداد کوچک به سوی ما حمله می کنند.آنها به صفر مطلقشان به جنگ با عمیق ترین و جاذب ترین رویاها می آیند و ما خردکنندگان جعبه های کوچک کفش هستیم.
-آنها دوام محدود شادیهایشان را باور نمی کنند،آنها به لحظه های سنگین ندامت نمی اندیشند.برای کودکان ،مرگ سوغاتی است که تنها به پدربزرگ ها و مادربزرگ ها می رسد.
-باز می گردم،همیشه باز می گردم.مرا تصدیق کنی یا انکار،مرا سرآغاز بپنداری یا پایان.من در پایان پایانها فرو نمی روم.مرا بشنوی یا نه،مرا جستجو کنی یا نکنی.من مرد خداحافظی همیشگی نیستم.باز می گردم،همیشه باز می گردم،من روان دائم یک دوست داشتن هستم.
-بگذار آنچه از دست رفتنی است از دست برود.آهنگها تنهایی را تسکین می دهند.اما تسکین تنهایی،تسکین درد نیست.در میان بیگانه ها زیستن،در میان بی رنگی و صدا زیستن است.
از تمام دروازه ها آنی را باز بگذار که دروازه بانی ندارد و یک طرفه است بسوی درون و از تمام خنده ها آنی را بسِتای که جانشین گریستن شده است.
۱۳۸۲ اسفند ۵, سهشنبه
Zhakaa-sophized lyric from Esoteric
Creation (Through Destruction)
به ویرانی، آفریدن
در شب آرمیدهام
تنها
غنوده در تارونی رازوار
شادمانه در این خلوت بینام
تنها رایحهی خاطره را همدم ام
عقلام از نشاط باد شبانه شور میگیرد
در ابدیت تنهایی
از ریشخندزنان تنهاییام گریختهام
از دروغزنان مهربان
از ترحم پوچ
ترسیده از نگاه ترسویان
از خوشی گریختهام
میجویم...
هان؟ کجا؟
آه...
خار مرگ درونهام میخلد
و من میخندم…
بس دور از این زندگی بیمار
در آوارهگی خانه کردهام
به ویرانی، آفریدهام
خهی! قلب مریض مسیحای پیر را دریدهام
به قدرت ارادهام، از بانوی سرنوشت کام جستم...
آه... سرنوشت
مهتاب،
پنجه به چنگ اغواگر-اش میزند
من
تنها،
به خلسهی نوای سپید-گوهر-اش
نرم آرمیدهام
نوش شیرهی قدرتاش
رگانام را تازه میکند
هاه! از من چه میگویی؟!
از منی که از کرشمهی میل گذشتهام!
چه میدانی؟!
ویرانی...
این عقیم-عروسکان شیرین
بر ناکامیشان نقاب خنده زدند
تا از حقیقت خلوتنشین چیزی نشوند
این تل پست وجود
در تودهی پُرقال-اش انبوهیده
خوش خوشک در گنداب پوچ نیستیاش فرومیرود
بشکیب...
تا مرگ مرض
تا آفرین زندگی...
Creation (Through Destruction)
به ویرانی، آفریدن
در شب آرمیدهام
تنها
غنوده در تارونی رازوار
شادمانه در این خلوت بینام
تنها رایحهی خاطره را همدم ام
عقلام از نشاط باد شبانه شور میگیرد
در ابدیت تنهایی
از ریشخندزنان تنهاییام گریختهام
از دروغزنان مهربان
از ترحم پوچ
ترسیده از نگاه ترسویان
از خوشی گریختهام
میجویم...
هان؟ کجا؟
آه...
خار مرگ درونهام میخلد
و من میخندم…
بس دور از این زندگی بیمار
در آوارهگی خانه کردهام
به ویرانی، آفریدهام
خهی! قلب مریض مسیحای پیر را دریدهام
به قدرت ارادهام، از بانوی سرنوشت کام جستم...
آه... سرنوشت
مهتاب،
پنجه به چنگ اغواگر-اش میزند
من
تنها،
به خلسهی نوای سپید-گوهر-اش
نرم آرمیدهام
نوش شیرهی قدرتاش
رگانام را تازه میکند
هاه! از من چه میگویی؟!
از منی که از کرشمهی میل گذشتهام!
چه میدانی؟!
ویرانی...
این عقیم-عروسکان شیرین
بر ناکامیشان نقاب خنده زدند
تا از حقیقت خلوتنشین چیزی نشوند
این تل پست وجود
در تودهی پُرقال-اش انبوهیده
خوش خوشک در گنداب پوچ نیستیاش فرومیرود
بشکیب...
تا مرگ مرض
تا آفرین زندگی...
۱۳۸۲ اسفند ۱, جمعه
مهستی تردید
نهمین نیلوفر نهُروزه را به کف گرفت، پرپر-اش کرد و به باد-اش داد. خندید و به سوی دریاچهی نیلوفرینه دوید...
1.
تردید پسامد سوداندیشی "من" در دوستی است. تردید یعنی گزافکاری در از-آنِ-خود-ساختنِ دنیای "تو". تردید ثمرهی تلاش برای زدودن تفاوتها و دیگر-بودگیهایی است که با بودنشان دوستی تازه میماند، "خود" جوان میشود. در تردید، "من" از حرص و ترس باد میکند. "من"ِ بادکرده، به بهانهی لاغری "نو" (لاغری نسبت به چاقی "من" )، "تو" را از "خود" بیرون میکند؛ "من" بیخبر از چاقی، با تردید، از دوری "تو" میرنجد؛ و چون دیگر "تو"یی در "خود" وجود ندارد، "من"، بیخود میشود. "من"ِ چاق، حس بیکسیاش را تا زمانی که "تو"یی دیگر، "تو"یی چاقتر بیاید، برای "خود"ِ کاذباش نگه میدارد.
<<پس از تردید، نباید به پیوندی نو امید بست! چون تردید "خود"(خانهی "من" و "تو") را ویران کرده...>>
اما آیا رابطهای تهی از تردید وجود دارد؟
2.
تردید، "خود"کشی است.
اما...
نخستین نگاهها، نخستین واژهها، نخستین رازگشاییها و لمسها، همه در هالهای از تردید قرارگرفتهاند. تردید، خودویرانگری است، خودکشی است و هماندازهی خودکشی، خطرگرانه، آستانهای. تردید، بایستهی یک هستن اصیل است؛ اما هرگز پرشکوه نیست. شکوه را باید در پسامد این تردید انتظار کرد. گفتیم که "من" بی "تو" وجود ندارد؛ ازاینرو در تردید، در خودکشی، "من" خواهناخواه در پی "من"ی نوست. در زهدان تردید، خود میمیرد، اما "من"ی نو زاده میشود. مردن و زادن، پویههای زندگیبخش زندگیاند، از این رو، در فضای تردیدآمیز، هستندگانی بسیاری هست میشوند {که بسا از سر نوزادی، گزندهاند}. تردید، بیانگرتوجه مفرط "من" به "تو"ست {چونانکه نفرت نیز چنین است}، اینسان، تردید کور نیست! تردید، ژرف میکند. گیریم که در این ژرفشدن، "خود"ی بمیرد، "من" ژرف شده، "تو"یی ژرفتر خواهد ساخت/یافت: رابطه همیشه خواهد بود. تردیدی که به ژرفانیدن رابطه راه نبرد، نشانهی زبونی "من" است در پاسداشت "تو" در حضور "خود". تردید، انگیختاری است برای اندیشهکردن رابطه، سنج آن و فرورفتن هرچهبیشتر در آن. بی تردید، رابطه پیر و پلاسیده میشود.
خودخواسته، دو نگرگاه ناسانِ بالا را آوردهام. چرا که تردید را نمیتوان نهشت{ ونیز نوشت}. همین بس که نشان دهیم حتا با فروبستهکردن و تحدید خشک رابطه/دوستی، باشندگان این باشگاه، چنان گشتاور-اند که نمیتوان با تعریف و تحلیل به بندشان کشید. {همین بس که کمی با هم بازی کنیم! ها؟!}
ما باید رشک بریم:
زمانی که بوی تازهگی ِ باورداشتههای بزرگانی که ایمان و عشقشان را بر شالودهی "تردید" بنا نهادهاند می بوییم(کییرکهگور)؛
زمانی که غبطهی ژرف-نگری و زیادهخواهی خطرورزانه در "خود"یابی و "خود"سازی وارستگان بی-خود-گشته را میخوریم ( پرگارهای بیمرکز )؛
زمانی که عشق بینام را میخوانیم (رومئو در معنای دریدایی کلمه)
وزمانی که از خودفرمانی کوهستانمنشانهی ساتیروار دد-آدمان لذت میبریم و از شورانگیزی شادمانگی دیونیسوسوارشان که برعقل سرگشتگهی مضحک بنیآدم میکوسد، به خودمیلرزیم ...
چرا...شاید...آری! با جدیگرفتن کم-بودها، میتوان انگلهای صورتی را از "خود"تاراند، رگ برید، خون نوشید، پوست کند و به درونگی شور داد.آنگاه از خیرگی به چهرهی بیآژنگ "خود" لذت توانیم برد.
Accido panton…
نهمین نیلوفر نهُروزه را به کف گرفت، پرپر-اش کرد و به باد-اش داد. خندید و به سوی دریاچهی نیلوفرینه دوید...
1.
تردید پسامد سوداندیشی "من" در دوستی است. تردید یعنی گزافکاری در از-آنِ-خود-ساختنِ دنیای "تو". تردید ثمرهی تلاش برای زدودن تفاوتها و دیگر-بودگیهایی است که با بودنشان دوستی تازه میماند، "خود" جوان میشود. در تردید، "من" از حرص و ترس باد میکند. "من"ِ بادکرده، به بهانهی لاغری "نو" (لاغری نسبت به چاقی "من" )، "تو" را از "خود" بیرون میکند؛ "من" بیخبر از چاقی، با تردید، از دوری "تو" میرنجد؛ و چون دیگر "تو"یی در "خود" وجود ندارد، "من"، بیخود میشود. "من"ِ چاق، حس بیکسیاش را تا زمانی که "تو"یی دیگر، "تو"یی چاقتر بیاید، برای "خود"ِ کاذباش نگه میدارد.
<<پس از تردید، نباید به پیوندی نو امید بست! چون تردید "خود"(خانهی "من" و "تو") را ویران کرده...>>
اما آیا رابطهای تهی از تردید وجود دارد؟
2.
تردید، "خود"کشی است.
اما...
نخستین نگاهها، نخستین واژهها، نخستین رازگشاییها و لمسها، همه در هالهای از تردید قرارگرفتهاند. تردید، خودویرانگری است، خودکشی است و هماندازهی خودکشی، خطرگرانه، آستانهای. تردید، بایستهی یک هستن اصیل است؛ اما هرگز پرشکوه نیست. شکوه را باید در پسامد این تردید انتظار کرد. گفتیم که "من" بی "تو" وجود ندارد؛ ازاینرو در تردید، در خودکشی، "من" خواهناخواه در پی "من"ی نوست. در زهدان تردید، خود میمیرد، اما "من"ی نو زاده میشود. مردن و زادن، پویههای زندگیبخش زندگیاند، از این رو، در فضای تردیدآمیز، هستندگانی بسیاری هست میشوند {که بسا از سر نوزادی، گزندهاند}. تردید، بیانگرتوجه مفرط "من" به "تو"ست {چونانکه نفرت نیز چنین است}، اینسان، تردید کور نیست! تردید، ژرف میکند. گیریم که در این ژرفشدن، "خود"ی بمیرد، "من" ژرف شده، "تو"یی ژرفتر خواهد ساخت/یافت: رابطه همیشه خواهد بود. تردیدی که به ژرفانیدن رابطه راه نبرد، نشانهی زبونی "من" است در پاسداشت "تو" در حضور "خود". تردید، انگیختاری است برای اندیشهکردن رابطه، سنج آن و فرورفتن هرچهبیشتر در آن. بی تردید، رابطه پیر و پلاسیده میشود.
خودخواسته، دو نگرگاه ناسانِ بالا را آوردهام. چرا که تردید را نمیتوان نهشت{ ونیز نوشت}. همین بس که نشان دهیم حتا با فروبستهکردن و تحدید خشک رابطه/دوستی، باشندگان این باشگاه، چنان گشتاور-اند که نمیتوان با تعریف و تحلیل به بندشان کشید. {همین بس که کمی با هم بازی کنیم! ها؟!}
ما باید رشک بریم:
زمانی که بوی تازهگی ِ باورداشتههای بزرگانی که ایمان و عشقشان را بر شالودهی "تردید" بنا نهادهاند می بوییم(کییرکهگور)؛
زمانی که غبطهی ژرف-نگری و زیادهخواهی خطرورزانه در "خود"یابی و "خود"سازی وارستگان بی-خود-گشته را میخوریم ( پرگارهای بیمرکز )؛
زمانی که عشق بینام را میخوانیم (رومئو در معنای دریدایی کلمه)
وزمانی که از خودفرمانی کوهستانمنشانهی ساتیروار دد-آدمان لذت میبریم و از شورانگیزی شادمانگی دیونیسوسوارشان که برعقل سرگشتگهی مضحک بنیآدم میکوسد، به خودمیلرزیم ...
چرا...شاید...آری! با جدیگرفتن کم-بودها، میتوان انگلهای صورتی را از "خود"تاراند، رگ برید، خون نوشید، پوست کند و به درونگی شور داد.آنگاه از خیرگی به چهرهی بیآژنگ "خود" لذت توانیم برد.
Accido panton…
۱۳۸۲ بهمن ۲۶, یکشنبه
خودخواهی { من، تو و خود}
... معصومیت گلسرخ در چشمهی دیانا افسرده شده ...
دوستی نوجوانان، دوستی زنان با هم، نخستین دوستیها با جنس مخالف، همگی بچهگانه اند. هدف از رابطه در این دوستیها، درک شدن، تنهانماندن (کسی را داشتن!)، همپایی در وراجی، تفاخر (در فنچبازی)، و در نهایت خوش بودن است. پیوند در این نوع رابطه زودجوش است. دو طرف انرژی کمی را صرف شناخت آلیاژ یکدیگر میکنند و به لبخند، تلفن و گردش آخر هفته بسنده میکنند. پیوند نرم است و شعلهی جوشکاری چه رنگی است؟ آفرین! صورتی. سختگیری{ واژهای که اغلب بد فهمیده میشود و تا فهم نشود، دوستی فهمیده نشده}، در این نوع دوستی بیمعناست، و اگر هرازچندگاه، یک طرف رابطه (به مثل، زنی در دوستی زن با زن) قصد محکمکردن پیوند را داشته باشد، (بهمثل، بخواهد تا دوستی را فراتر از باهمیهای پرسروصدا و غیبت و رقص کند) محکوم به جدایی میشود... افراد به سادگی باهم گرم میگیرند، اغلب رابطهها در جمعهای چندنفره (که افراد در آن چندان نیازی به صداقت، شخصیت و جدیت ندارند) شکل میگیرد و در دوستی پاک و معصوم(؟) هم درمیجوشند. در کل، فضای این دوستی، فضایی نوجوانانه (در معنای ژکانیدهی کلمه است) است: شلوغ ، رنگارنگ، روزانه، پرخنده، پر از چرندگویی و خالی از گفتگو... "لذت" و با کمی کلی-بینی، "لذت حسی" {اشتباه نکنید،غیبت و ریسه هم لذت حسی دارند} شالودهی این دوستی است.
بیان زیسته...
<< دوستی، عین خودخواهی است>>
- هاه؟!!! بوی فتنهانگیزی میآید! تحقیر عزیزترین فضیلت آدمی!!!
- هرگز! تا زمانی که خودخواهی در واژهنامهی شما، در معنای عوامانهاش که بهتمام منفی است، محدود بماند، حکم شما مبنی بر فتنهگری آن نهاده درست است.
- پس بگویید خودخواهی چه چیز مثبتی میتواند باشد آقا!؟
ارسطو در اخلاق نیکوماخوس، با تعریف خاص خود از خودخواهی (حب نفس/ Self-Loving) و بیان ناسانی آن با خودپرستی (کبر / Egoism)خاستگاه دوستی را خودخواهی میداند. به گمان ارسطو، ما، دوست را میخواهیم چون میخواهیم به او محبت کنیم، و هدف از این محبت حصول پاداش عمل نیکماست (البته نه پاداش اخروی، آرامش نفس و خرسندی وجدان)! پس دوستی، خودخواهی است؛ چرا که ما میخواهیم با ابراز دوستی به دوست، از اجر فعل نیکمان بهرهمند شویم. روشن است که این خودخواهی، با خودپرستی که در آن جهان "من" محور است و هدف از دوستی استفاده از دوست و رابطه در راستای خودکامگی و سودخواهی است، تفاوت دارد. جلوتر، ارسطو با بسط دامنهی "خود" (که خودخواهی بر معنای آن فهم میشود)، دوست را پارهای از خود میداند و دوستی را درهم-روی و درهمتنیدگی دنیاهای دوسوی دوستی تعریف میکند. گرچه که تعریف ما از "خود" باتکیه بر "خود" بسطیافتهی ارسطویی، آغاز میشود، اما بسندهکردن به تعریف ارسطویی از خودخواهی ، چندان بهکار ما که میخواهیم "خود" را آنگونه که خودگردان و والا و ظریف است، شناخت کنیم، نمیآید.
خودخواهی، یعنی خواستن خویش. خواستن یعنی میل-کردن، ارادهکردن، نیازداشتن و طلبیدن. خودخواهی را بیشتر به خاطر جنبهی "خودخواهانه"اش، منفی درنظر میگیرند! خودخواهی منفی خصیصهای است انبوهگی که در آن فرد تنها پروای جانب خود را دارد و با "دیگران" را با دیدی شئوار رابطه دارد؛ چیزی مثل فردگرایی سطحی و خودمحور در مرام بورژوایی. آیا خودخواهی محدود به همین معنای خودمحورانه است؟! پاسخ را باید از پدرومادر ، از رمان و از خانم معلم مهربان پرسید که معدهی معنا-گوارمان را تنبل کردهاند.
خودخواهی نیرومندترین رانهی زندگی است. زهدان قدرت! زندگی یعنی خودخواهی! هستن، در اصل یعنی خودخواستن، ازآنِ خود-بودن و خودساختنی که خود، خودخواستن است. دیگرخواهانهترین اصطلاحهایی که آزین دفتر خاطرات پاکترین عشقبازان است، همه ریشه در خودخواهی دارند: نوع-دوستی، رحمانیت، ایثار، فداکاری، برای-تو-بودن، تو=هستی من، با-تو-بودن و ... . به گمان من، تنها با درک روشنی از خودخواهی و بستگیاش با دوستی است که میتوان ارزمندی سازوار و بیتناقض چنان خصلتهایی را زیست کرد.
- بس! برو سر اصل مطلب!
دوستی رابطهای است که در آن یک "دیگری" به واسطهی خودخواهی "من" به شدت،با سختگیری وارد دنیای "من" میشود. "من" از آنجا که خویشتن-دار است، خود را ارزمند میداند، "تو" را به سختی میپذیرد. این سختی و سختگیری که زین پیش از آن گفتیم یعنی چه؟ یعنی پذیرفتن شدید "تو"، آنچنان که هستی؛ به زبان ساده تر، "من" میکوشد تا "تو"را آنچنان که برایخود-ات هستی، بپذیرد. این عین خودخواهی است. چون "خود"، محدود به "من" نیست، "تو"ی دوست هم "خود"ی. "من" سختی میکشد، خودخواسته و خودخواهانه سختی میکشد تا "من" را آمادهی حضور "تو" گرداند. تا "خود" را آمادهی حضور "خود" کند. سختگیری دوسویه است. آیا "تو"، نزد خود، "من"ی دیگر نیست که در تلاش پذیرفتن "تو"ی دیگر-اش سختی میکشد؟ این عین گفتگوست.
در دوستی، وجود تو برای من هاژه (مسئله) میشود. تویی که به درون من کشیده شده، پارهای از وجود موجودیت من شده. "تو"ی درونیدهشده، "خود" ِ "من" است. از سوی دیگر، "من"ِ درونیده شده از سوی تو، "خود"ِ توست. دوستی، گوارش "خودخواهی" در "تو-من-بودگی" است. باز هم به زبان سادهتر، در دوستی، من وتو یکی میشوند، نه از نظر روان و روح و سلیقه و بینش، بلکه از نظر زیستجهان اگزیستانسیال. هم-پروا، هم-هست، هم-درد و هم-باش. در نیمه-دوستی که پیشتر از این نوشته از آن حرف زدیم، این دوسویهگی، این سختگیریها و این ایثار (در معنای تارکوفسکیای کلمه)، وجود ندارد. از این رو، "من" و "تو"یی که خودخواهی را درنیافتهاند و به "خود-بودگی" نرسیدهاند، در تردیدی بدبینانه، اسفناک و افسراننده با هم خوشی میکنندد و در نزدیکیشان، بس از هم دور-اند.
<<"خود"، "من"تنها نیست! "تو"ی تنها هم نیست. "خود"، "من"ِ با "تو"ست. دوستی در معنای عمیق واژه، با-هم-هستن "خود"خواهانهی ما ست.>>
دوستی، باهمباشیدنی است که در آن "تو" در منی. "من" بی "تو" وجود ندارد. این با چرندیاتی که از کمالیابی "من" در دوستی و کامل شدن میگویند، تفاوت دارد { معنای واژهی کمال را به روحانیان و عارفان و ازمابهترانی که مهربانشان میدانید، میسپاریم }؛ در حقیقت، در دوستی، "من" بی "تو" وجود ندارد. دوستی اگر دوستی باشد، جاودانه زیست میشود و از این رو مرگ"تو" همزمان است با مرگ "من" {امیدوارم که این جملات شمارا به یاد تعهد زناشویی و وفاداری عشاق و ازاینجور زن-وریها که بوی ترس میدهند و از خودخواهی پنهانی رنج میبرند، نیاندازد!}
درک اینچنین ِ دوستی و خودخواهی، پیشدرآمدی است برای رویارویی با دیگرپرسمانهایی که رابطه را میهستانند: تردید در رابطه، تعریف دو مفهوم انتظار و چشمداشت در دوستی و همچنین اندیشیدن به ذات تنهایی! بگذارید در کمال خودخواهی دستکم برای این آخری، سرنامهای نهادهوار بیاورم:
On Loneliness (-) بیکسی، حالت بیخودِ بی-خودی است، که در آن نبود "دوستی" اثبات میشود! تنها در در-خود-باشندگی و پذیرایی از وجود "تو"ست که بیکسی نا-بود میشود.
On Solitude (+) انتظار، پذیرش تنهایی برای پیوند بیچشمداشت "من" و"تو"ست. رابطه، آنسان که درست اندیشیده شود، چیزی جز تنهایی "من" و "تو" در هستن یکهی "خود" نیست. اندیشنده همیشه تنهاست.
افزونه:
نخست میخواستم تا از تردید در دوستی بنویسم، اما دیدم که این کار پیش از اندیشهکردن سهسویگانهی"من" و "تو" و "خود" و بستگی "خود" و دوستی ناممکن است؛ پس دربارهی "خود" و خودخواهی در دوستی نوشتم. به گمان من، خودخواهی، آنگونه که در این نوشته با آشکارگری "خود"، بیان شد، باشندهی بایستهی هر رابطه است. پالودن رابطه (از هرروزهترین نیمه-دوستی گرفته تا عمیقترین عشق)، از خودخواهی، البته عملی است نیک، انسانی، دیگرخواهانه، بزرگوارانه، خداپسندانه و البته سادهانگارانه، راحتطلبانه و برخاسته از ول-انگاری در اندیشیدن رابطه {وشاید ترس از روبرو شدن با حقیقت!}.
در روبروشدن اصیل ما با دیگربودهگی، در پاسداشت "من" در پیوند درست با "تو" {یعنی در تیمار از "تو"} ، در پذیرفتن (و همهنگام جدیگرفتن} وجود "خود" و در شکوهیدن دوستی است که رابطه هست میشود!
برای ا.و
... معصومیت گلسرخ در چشمهی دیانا افسرده شده ...
دوستی نوجوانان، دوستی زنان با هم، نخستین دوستیها با جنس مخالف، همگی بچهگانه اند. هدف از رابطه در این دوستیها، درک شدن، تنهانماندن (کسی را داشتن!)، همپایی در وراجی، تفاخر (در فنچبازی)، و در نهایت خوش بودن است. پیوند در این نوع رابطه زودجوش است. دو طرف انرژی کمی را صرف شناخت آلیاژ یکدیگر میکنند و به لبخند، تلفن و گردش آخر هفته بسنده میکنند. پیوند نرم است و شعلهی جوشکاری چه رنگی است؟ آفرین! صورتی. سختگیری{ واژهای که اغلب بد فهمیده میشود و تا فهم نشود، دوستی فهمیده نشده}، در این نوع دوستی بیمعناست، و اگر هرازچندگاه، یک طرف رابطه (به مثل، زنی در دوستی زن با زن) قصد محکمکردن پیوند را داشته باشد، (بهمثل، بخواهد تا دوستی را فراتر از باهمیهای پرسروصدا و غیبت و رقص کند) محکوم به جدایی میشود... افراد به سادگی باهم گرم میگیرند، اغلب رابطهها در جمعهای چندنفره (که افراد در آن چندان نیازی به صداقت، شخصیت و جدیت ندارند) شکل میگیرد و در دوستی پاک و معصوم(؟) هم درمیجوشند. در کل، فضای این دوستی، فضایی نوجوانانه (در معنای ژکانیدهی کلمه است) است: شلوغ ، رنگارنگ، روزانه، پرخنده، پر از چرندگویی و خالی از گفتگو... "لذت" و با کمی کلی-بینی، "لذت حسی" {اشتباه نکنید،غیبت و ریسه هم لذت حسی دارند} شالودهی این دوستی است.
بیان زیسته...
<< دوستی، عین خودخواهی است>>
- هاه؟!!! بوی فتنهانگیزی میآید! تحقیر عزیزترین فضیلت آدمی!!!
- هرگز! تا زمانی که خودخواهی در واژهنامهی شما، در معنای عوامانهاش که بهتمام منفی است، محدود بماند، حکم شما مبنی بر فتنهگری آن نهاده درست است.
- پس بگویید خودخواهی چه چیز مثبتی میتواند باشد آقا!؟
ارسطو در اخلاق نیکوماخوس، با تعریف خاص خود از خودخواهی (حب نفس/ Self-Loving) و بیان ناسانی آن با خودپرستی (کبر / Egoism)خاستگاه دوستی را خودخواهی میداند. به گمان ارسطو، ما، دوست را میخواهیم چون میخواهیم به او محبت کنیم، و هدف از این محبت حصول پاداش عمل نیکماست (البته نه پاداش اخروی، آرامش نفس و خرسندی وجدان)! پس دوستی، خودخواهی است؛ چرا که ما میخواهیم با ابراز دوستی به دوست، از اجر فعل نیکمان بهرهمند شویم. روشن است که این خودخواهی، با خودپرستی که در آن جهان "من" محور است و هدف از دوستی استفاده از دوست و رابطه در راستای خودکامگی و سودخواهی است، تفاوت دارد. جلوتر، ارسطو با بسط دامنهی "خود" (که خودخواهی بر معنای آن فهم میشود)، دوست را پارهای از خود میداند و دوستی را درهم-روی و درهمتنیدگی دنیاهای دوسوی دوستی تعریف میکند. گرچه که تعریف ما از "خود" باتکیه بر "خود" بسطیافتهی ارسطویی، آغاز میشود، اما بسندهکردن به تعریف ارسطویی از خودخواهی ، چندان بهکار ما که میخواهیم "خود" را آنگونه که خودگردان و والا و ظریف است، شناخت کنیم، نمیآید.
خودخواهی، یعنی خواستن خویش. خواستن یعنی میل-کردن، ارادهکردن، نیازداشتن و طلبیدن. خودخواهی را بیشتر به خاطر جنبهی "خودخواهانه"اش، منفی درنظر میگیرند! خودخواهی منفی خصیصهای است انبوهگی که در آن فرد تنها پروای جانب خود را دارد و با "دیگران" را با دیدی شئوار رابطه دارد؛ چیزی مثل فردگرایی سطحی و خودمحور در مرام بورژوایی. آیا خودخواهی محدود به همین معنای خودمحورانه است؟! پاسخ را باید از پدرومادر ، از رمان و از خانم معلم مهربان پرسید که معدهی معنا-گوارمان را تنبل کردهاند.
خودخواهی نیرومندترین رانهی زندگی است. زهدان قدرت! زندگی یعنی خودخواهی! هستن، در اصل یعنی خودخواستن، ازآنِ خود-بودن و خودساختنی که خود، خودخواستن است. دیگرخواهانهترین اصطلاحهایی که آزین دفتر خاطرات پاکترین عشقبازان است، همه ریشه در خودخواهی دارند: نوع-دوستی، رحمانیت، ایثار، فداکاری، برای-تو-بودن، تو=هستی من، با-تو-بودن و ... . به گمان من، تنها با درک روشنی از خودخواهی و بستگیاش با دوستی است که میتوان ارزمندی سازوار و بیتناقض چنان خصلتهایی را زیست کرد.
- بس! برو سر اصل مطلب!
دوستی رابطهای است که در آن یک "دیگری" به واسطهی خودخواهی "من" به شدت،با سختگیری وارد دنیای "من" میشود. "من" از آنجا که خویشتن-دار است، خود را ارزمند میداند، "تو" را به سختی میپذیرد. این سختی و سختگیری که زین پیش از آن گفتیم یعنی چه؟ یعنی پذیرفتن شدید "تو"، آنچنان که هستی؛ به زبان ساده تر، "من" میکوشد تا "تو"را آنچنان که برایخود-ات هستی، بپذیرد. این عین خودخواهی است. چون "خود"، محدود به "من" نیست، "تو"ی دوست هم "خود"ی. "من" سختی میکشد، خودخواسته و خودخواهانه سختی میکشد تا "من" را آمادهی حضور "تو" گرداند. تا "خود" را آمادهی حضور "خود" کند. سختگیری دوسویه است. آیا "تو"، نزد خود، "من"ی دیگر نیست که در تلاش پذیرفتن "تو"ی دیگر-اش سختی میکشد؟ این عین گفتگوست.
در دوستی، وجود تو برای من هاژه (مسئله) میشود. تویی که به درون من کشیده شده، پارهای از وجود موجودیت من شده. "تو"ی درونیدهشده، "خود" ِ "من" است. از سوی دیگر، "من"ِ درونیده شده از سوی تو، "خود"ِ توست. دوستی، گوارش "خودخواهی" در "تو-من-بودگی" است. باز هم به زبان سادهتر، در دوستی، من وتو یکی میشوند، نه از نظر روان و روح و سلیقه و بینش، بلکه از نظر زیستجهان اگزیستانسیال. هم-پروا، هم-هست، هم-درد و هم-باش. در نیمه-دوستی که پیشتر از این نوشته از آن حرف زدیم، این دوسویهگی، این سختگیریها و این ایثار (در معنای تارکوفسکیای کلمه)، وجود ندارد. از این رو، "من" و "تو"یی که خودخواهی را درنیافتهاند و به "خود-بودگی" نرسیدهاند، در تردیدی بدبینانه، اسفناک و افسراننده با هم خوشی میکنندد و در نزدیکیشان، بس از هم دور-اند.
<<"خود"، "من"تنها نیست! "تو"ی تنها هم نیست. "خود"، "من"ِ با "تو"ست. دوستی در معنای عمیق واژه، با-هم-هستن "خود"خواهانهی ما ست.>>
دوستی، باهمباشیدنی است که در آن "تو" در منی. "من" بی "تو" وجود ندارد. این با چرندیاتی که از کمالیابی "من" در دوستی و کامل شدن میگویند، تفاوت دارد { معنای واژهی کمال را به روحانیان و عارفان و ازمابهترانی که مهربانشان میدانید، میسپاریم }؛ در حقیقت، در دوستی، "من" بی "تو" وجود ندارد. دوستی اگر دوستی باشد، جاودانه زیست میشود و از این رو مرگ"تو" همزمان است با مرگ "من" {امیدوارم که این جملات شمارا به یاد تعهد زناشویی و وفاداری عشاق و ازاینجور زن-وریها که بوی ترس میدهند و از خودخواهی پنهانی رنج میبرند، نیاندازد!}
درک اینچنین ِ دوستی و خودخواهی، پیشدرآمدی است برای رویارویی با دیگرپرسمانهایی که رابطه را میهستانند: تردید در رابطه، تعریف دو مفهوم انتظار و چشمداشت در دوستی و همچنین اندیشیدن به ذات تنهایی! بگذارید در کمال خودخواهی دستکم برای این آخری، سرنامهای نهادهوار بیاورم:
On Loneliness (-) بیکسی، حالت بیخودِ بی-خودی است، که در آن نبود "دوستی" اثبات میشود! تنها در در-خود-باشندگی و پذیرایی از وجود "تو"ست که بیکسی نا-بود میشود.
On Solitude (+) انتظار، پذیرش تنهایی برای پیوند بیچشمداشت "من" و"تو"ست. رابطه، آنسان که درست اندیشیده شود، چیزی جز تنهایی "من" و "تو" در هستن یکهی "خود" نیست. اندیشنده همیشه تنهاست.
افزونه:
نخست میخواستم تا از تردید در دوستی بنویسم، اما دیدم که این کار پیش از اندیشهکردن سهسویگانهی"من" و "تو" و "خود" و بستگی "خود" و دوستی ناممکن است؛ پس دربارهی "خود" و خودخواهی در دوستی نوشتم. به گمان من، خودخواهی، آنگونه که در این نوشته با آشکارگری "خود"، بیان شد، باشندهی بایستهی هر رابطه است. پالودن رابطه (از هرروزهترین نیمه-دوستی گرفته تا عمیقترین عشق)، از خودخواهی، البته عملی است نیک، انسانی، دیگرخواهانه، بزرگوارانه، خداپسندانه و البته سادهانگارانه، راحتطلبانه و برخاسته از ول-انگاری در اندیشیدن رابطه {وشاید ترس از روبرو شدن با حقیقت!}.
در روبروشدن اصیل ما با دیگربودهگی، در پاسداشت "من" در پیوند درست با "تو" {یعنی در تیمار از "تو"} ، در پذیرفتن (و همهنگام جدیگرفتن} وجود "خود" و در شکوهیدن دوستی است که رابطه هست میشود!
برای ا.و
۱۳۸۲ بهمن ۲۲, چهارشنبه
کوتاه دربارهی خمیرهی موسیقی Esoteric
- شاید برای کسانی که برای بار نخست است که با موسیقی Doom آشنا میشوند، Esoteric کمی سخت-گوار باشد. به حتم، برای ورود به این جرگه {که بیشتر آن را خاص افسردگان و رواننژدان و عاشقان و هیچانگاران و تاریک-اندیشان میدانند}، باید با گروههای نرماستخوانتر آغاز کرد، Draconian, Lacrimas prufandere ، Novembers Doom و از اینجور چیزها... یا شاید حتا از آنجا که به لطف ایرانی بودنمان چندان در موسیقی سختگیر و جدی نیستیم، و ازآنجا که گول-گوشیم، کار خود را با Gothicهای زنانهای مثل Tristania و Theatre of tragedy و Xandria شروع کنیم. این تجربهها، دستکم ما را با جانمایهی اصلی Doom که به زعم مینیمالیستها، بازی با ضرباهنگ و ریتم و تنبلی در ملودی است، و به گمان ما، شکیبایی و توان لذت از بازی کشسان سکوت در طلب بیپایان تکرار"هیچی" در فضایی چندلایه است، آشنا میکند. به هررو، آشنا شدن با Doom، به یک گوش پرورده، به درونگرایی و به صبر نیاز دارد که همه به چونی روان بستگی دارند.
- غم زندگی، غمی یکه و گرانمایه و بس خاص که ریشه در دانش و خطرگری و اندیشیدن دارد. غمی به غایت والا و البته به شدت پژمراننده. هرگز به درستی در بیان نمیآید، اما شاید بتوان با درنگیدن در همبستگیاش با زیبا-غمی دیگر که بیشک دریافتنیتراست، دانست: غم عشق. فشردگی، سرگشتگی، بی-جای-گاهی، پیراگیرندگی و ازآنِخود-بودگی از ویژگیهای این حالت اند. ازاینرو در به کاربردن واژهی غم باید کمی وسواس به خرج دهیم. Despondency هم چندان برای حمالی این معنا نیرو ندارد. احساسی هم-آمیخته از ترس، دلهره، پروا، غم و از همه مهمتر امیدواری غریب! حالتی پُرهستی. ما همه تجربهی درافتادن در چنین حالتی را داریم. خفیف در نخستین تجربهی عشق نوجوانانهی اوباش و شدید در خاموشترین ساعات پرنور ژرفاندیشی، "ترسا-غم"یی زیست میشود.
اینجا همانجایی است که موسیقی زندگی تعریف میشود؛ دخترک هیپ-هاپ و پسرک پاپ حتا خیال گذر از این کوی را هم به خود نمیدهند {شاید میترسند که از خوشی چاقشان کم شود یا دنبهی بیعاریشان آب شود}. به هررو، سویهی تراژیک زندگی را هرکس بنا به گنجای هستندگیاش،درمییابد. اما تکلیف کسانی که آن را به گزاف، هماره و خودخواسته دریافت میکنند، چیست؟ مردن در افسردگی؟! یا اینکه با مخدری، از فشردگی نیروهای افسراننده بکاهد (کارکرد تراژدی در نطر ارسطو)؟ هرگز! فرار از افسردگی شبه-درمانی است بیمارستانی بر دردی بی درمان؛ دردی که درمانی ندارد، مگر اینکه بیمار در آن حل شود، آن را بگوارد و بر آن چیره شود. و اینها با فرار از افسردگی، با Prozac جور در نمیآید!
دست کم این را دانستهایم که بساحالتهایی که روانشناسان اجتماعی (این کشیشان مدرن به زبان فوکویی)، بیماری رواناش میخوانند، محل اعراب تنها در زمینهی زندگی انبوهگی دارند! به دیگر سخن، ما این را میدانیم که فرد سلیم ومعتدل اجتماعیده را با هیچ سنجهای نمیتوان از یک تبهکار گرسنه، روان-درستتر دانست!
Esoteric - عمیق است. به نظرم همین بس است. گروه، کار خود را تاریک، شرور، تباهگر، بدشگون، شکنجیده، فلسفی و بربر-مسک میداند، ولی من چندان با فلسفهی تیره و مردهاش هم-آه نیستم. Esoteric کاری کافکایی است. یعنی تاریک ولی مرده و تباهیده. این با تارونی ما که در آن سرشاری و زندگی پرنور را اندیشه میکنیم، بس ناسان است. سرشاری را در Tool ، Summoning و باخ تجربه میکنیم. من فضای چندلایهی Doom را میخواهم.
- Doom در کل، مرگبار و میراست و نومیدوار و شاید افشراننده و پادانسانوار. صداقت در رویارویی با حقایق دهشتباری چون مرگ، تنهایی، عشق، پوچی و به خصوص درک سویهی تاریک زندگی، را جدی میگیرم. حس گرانباری که از شنیدن غولهایی چون Esoteric و Evoken به شنونده دست میدهد، برآمده از بیانگری توامند اینان از ترسا-غمی است. این قدرت بیانگری، چیز کمی نیست! اکثر ما، ناخواسته، از هرچیزی که ما را به حالت دلشوره و پروای هستیدارانه بکشاند، لذت میبریم. ناخواسته درکاش میکنیم. ناخودآگاه حقیقیاش مییابیم...
1. تو از این سبک لذت میبری! تو از غم شاد میشوی؟
2. نه! من از عمق لذت میبرم. و شادی را زمانی دریافتنی میدانم که غم را آهیده باشم. آشیان شادی، عمق غم است. غم، افسردگی نیست. غم، مرگ مرگ است، سرشاری زندگی است. زندگی بی غم هرگز شاد نیست. غم، اصیل است. و امروز، به هرچیز اصیل و انرژیگیر میخندند.
1. من نمیخندم!
2.اخخخ...
1.غم و شادی! چه طور؟! تناقض!
2.بهتر است بگوییم: خوشی وشادی، یک تناقض.
1.اه... چهقدر گنگ!
2.اخخخ...
Esoteric - ، هرگز خوشایند طبع ظریف، اجتماعی و سطحی گوشِ سلیم نمیشود. جدا از وجه روان-ویرانگر-اش، Esoteric همانطور که از ناماش هم پیداست، درونی است و رمزگونه، پُرایماژ و خاص. نزدیک شدن به چنین باشندهای را هرگز به کسی (حتا به همپیالگانام) پیشنهاد نمیکنم! چون با تو موافقام که چهبسا این نزدیکی به بهای از دست دادن چیزهای عزیزدیگری تمام شود!
- تارونی آنسان که در "اندیشیدن تارون" به انگار کشیده شد، در موسیقی پیچیدهی Esoteric بیان شده. نجوای حقیقت، پادشاهی نور در جنگل تاریک، نوای یک تنها در کلبهای کوهستانی، پرواز اندیشه در سکوت آشوبناک و بیمرگ و آسودناش در آرامگاه درونگی، وصف این حقیقت اند...
برای کاوه
- شاید برای کسانی که برای بار نخست است که با موسیقی Doom آشنا میشوند، Esoteric کمی سخت-گوار باشد. به حتم، برای ورود به این جرگه {که بیشتر آن را خاص افسردگان و رواننژدان و عاشقان و هیچانگاران و تاریک-اندیشان میدانند}، باید با گروههای نرماستخوانتر آغاز کرد، Draconian, Lacrimas prufandere ، Novembers Doom و از اینجور چیزها... یا شاید حتا از آنجا که به لطف ایرانی بودنمان چندان در موسیقی سختگیر و جدی نیستیم، و ازآنجا که گول-گوشیم، کار خود را با Gothicهای زنانهای مثل Tristania و Theatre of tragedy و Xandria شروع کنیم. این تجربهها، دستکم ما را با جانمایهی اصلی Doom که به زعم مینیمالیستها، بازی با ضرباهنگ و ریتم و تنبلی در ملودی است، و به گمان ما، شکیبایی و توان لذت از بازی کشسان سکوت در طلب بیپایان تکرار"هیچی" در فضایی چندلایه است، آشنا میکند. به هررو، آشنا شدن با Doom، به یک گوش پرورده، به درونگرایی و به صبر نیاز دارد که همه به چونی روان بستگی دارند.
- غم زندگی، غمی یکه و گرانمایه و بس خاص که ریشه در دانش و خطرگری و اندیشیدن دارد. غمی به غایت والا و البته به شدت پژمراننده. هرگز به درستی در بیان نمیآید، اما شاید بتوان با درنگیدن در همبستگیاش با زیبا-غمی دیگر که بیشک دریافتنیتراست، دانست: غم عشق. فشردگی، سرگشتگی، بی-جای-گاهی، پیراگیرندگی و ازآنِخود-بودگی از ویژگیهای این حالت اند. ازاینرو در به کاربردن واژهی غم باید کمی وسواس به خرج دهیم. Despondency هم چندان برای حمالی این معنا نیرو ندارد. احساسی هم-آمیخته از ترس، دلهره، پروا، غم و از همه مهمتر امیدواری غریب! حالتی پُرهستی. ما همه تجربهی درافتادن در چنین حالتی را داریم. خفیف در نخستین تجربهی عشق نوجوانانهی اوباش و شدید در خاموشترین ساعات پرنور ژرفاندیشی، "ترسا-غم"یی زیست میشود.
اینجا همانجایی است که موسیقی زندگی تعریف میشود؛ دخترک هیپ-هاپ و پسرک پاپ حتا خیال گذر از این کوی را هم به خود نمیدهند {شاید میترسند که از خوشی چاقشان کم شود یا دنبهی بیعاریشان آب شود}. به هررو، سویهی تراژیک زندگی را هرکس بنا به گنجای هستندگیاش،درمییابد. اما تکلیف کسانی که آن را به گزاف، هماره و خودخواسته دریافت میکنند، چیست؟ مردن در افسردگی؟! یا اینکه با مخدری، از فشردگی نیروهای افسراننده بکاهد (کارکرد تراژدی در نطر ارسطو)؟ هرگز! فرار از افسردگی شبه-درمانی است بیمارستانی بر دردی بی درمان؛ دردی که درمانی ندارد، مگر اینکه بیمار در آن حل شود، آن را بگوارد و بر آن چیره شود. و اینها با فرار از افسردگی، با Prozac جور در نمیآید!
دست کم این را دانستهایم که بساحالتهایی که روانشناسان اجتماعی (این کشیشان مدرن به زبان فوکویی)، بیماری رواناش میخوانند، محل اعراب تنها در زمینهی زندگی انبوهگی دارند! به دیگر سخن، ما این را میدانیم که فرد سلیم ومعتدل اجتماعیده را با هیچ سنجهای نمیتوان از یک تبهکار گرسنه، روان-درستتر دانست!
Esoteric - عمیق است. به نظرم همین بس است. گروه، کار خود را تاریک، شرور، تباهگر، بدشگون، شکنجیده، فلسفی و بربر-مسک میداند، ولی من چندان با فلسفهی تیره و مردهاش هم-آه نیستم. Esoteric کاری کافکایی است. یعنی تاریک ولی مرده و تباهیده. این با تارونی ما که در آن سرشاری و زندگی پرنور را اندیشه میکنیم، بس ناسان است. سرشاری را در Tool ، Summoning و باخ تجربه میکنیم. من فضای چندلایهی Doom را میخواهم.
- Doom در کل، مرگبار و میراست و نومیدوار و شاید افشراننده و پادانسانوار. صداقت در رویارویی با حقایق دهشتباری چون مرگ، تنهایی، عشق، پوچی و به خصوص درک سویهی تاریک زندگی، را جدی میگیرم. حس گرانباری که از شنیدن غولهایی چون Esoteric و Evoken به شنونده دست میدهد، برآمده از بیانگری توامند اینان از ترسا-غمی است. این قدرت بیانگری، چیز کمی نیست! اکثر ما، ناخواسته، از هرچیزی که ما را به حالت دلشوره و پروای هستیدارانه بکشاند، لذت میبریم. ناخواسته درکاش میکنیم. ناخودآگاه حقیقیاش مییابیم...
1. تو از این سبک لذت میبری! تو از غم شاد میشوی؟
2. نه! من از عمق لذت میبرم. و شادی را زمانی دریافتنی میدانم که غم را آهیده باشم. آشیان شادی، عمق غم است. غم، افسردگی نیست. غم، مرگ مرگ است، سرشاری زندگی است. زندگی بی غم هرگز شاد نیست. غم، اصیل است. و امروز، به هرچیز اصیل و انرژیگیر میخندند.
1. من نمیخندم!
2.اخخخ...
1.غم و شادی! چه طور؟! تناقض!
2.بهتر است بگوییم: خوشی وشادی، یک تناقض.
1.اه... چهقدر گنگ!
2.اخخخ...
Esoteric - ، هرگز خوشایند طبع ظریف، اجتماعی و سطحی گوشِ سلیم نمیشود. جدا از وجه روان-ویرانگر-اش، Esoteric همانطور که از ناماش هم پیداست، درونی است و رمزگونه، پُرایماژ و خاص. نزدیک شدن به چنین باشندهای را هرگز به کسی (حتا به همپیالگانام) پیشنهاد نمیکنم! چون با تو موافقام که چهبسا این نزدیکی به بهای از دست دادن چیزهای عزیزدیگری تمام شود!
- تارونی آنسان که در "اندیشیدن تارون" به انگار کشیده شد، در موسیقی پیچیدهی Esoteric بیان شده. نجوای حقیقت، پادشاهی نور در جنگل تاریک، نوای یک تنها در کلبهای کوهستانی، پرواز اندیشه در سکوت آشوبناک و بیمرگ و آسودناش در آرامگاه درونگی، وصف این حقیقت اند...
برای کاوه
۱۳۸۲ بهمن ۲۱, سهشنبه
Metamorphogenesis
Lyric by Esoteric
(3)
گناه روانگردان
وروره- پیرزن نگونبختی
در چشمهی تردید جوشانام آبتنی میکند
چون انگلی که خون میمکد،
از رخشندگی چشمه، شادابی مینوشد
روشنگری بیدار شده
اندیشهها در پگاه احساس، تازه میشوند
هاه! چشمان خونبار-ام را دیدهای که پس یأسی عمیق پنهان اند؟
... ترسان از مرگ...
روانام از درون پکیده
خیزیده،
بر خشماش رمیده
آنگاه که دست در دستان دیوانگی گذاشتهام
اندیشههای نا-خودیام از غوغای ویرانی روانام، رستند
وه از رقص اندیشگونشان در آینه
که چون پریان ودیوان برعقلام میتوفند
و خمیرهام میربایند
میانهی گوریده-واژهها، واتابیده، ناپیدا
نور تارون تازیانه میزند
هبوط...
خیره به فراروی کیهان
روحی را میجویم که برای من در تهینایی پرسه میزند!
هستی؟!
...
مرگ کور پرنخوت بر فراز-ام جولان میدهد
گو که مرگ روحام را ندیده
تنها بر رنج مرگاش می خندد
از رویا فالب میگیرم
در هزارتوی پیشگویانه اش می پرم
پوشیدگی در مرام ریطوریقایی ناپوشیده میشود
وه...
چون نجوایی در شب...
درگذشت...
و انتظار-اش بر دیدار رخسارهی سرنوشت را به زمانی دیگر واگذاشت
حقیقتی نیست...
اسرار خود-بافتهمان در حلقهی زمان ریش ریش میشوند
زمان را به وام گرفتن؟
چه عبث!
عاریه تا مرگ!
سردم...
سرد سرد
Lyric by Esoteric
(3)
گناه روانگردان
وروره- پیرزن نگونبختی
در چشمهی تردید جوشانام آبتنی میکند
چون انگلی که خون میمکد،
از رخشندگی چشمه، شادابی مینوشد
روشنگری بیدار شده
اندیشهها در پگاه احساس، تازه میشوند
هاه! چشمان خونبار-ام را دیدهای که پس یأسی عمیق پنهان اند؟
... ترسان از مرگ...
روانام از درون پکیده
خیزیده،
بر خشماش رمیده
آنگاه که دست در دستان دیوانگی گذاشتهام
اندیشههای نا-خودیام از غوغای ویرانی روانام، رستند
وه از رقص اندیشگونشان در آینه
که چون پریان ودیوان برعقلام میتوفند
و خمیرهام میربایند
میانهی گوریده-واژهها، واتابیده، ناپیدا
نور تارون تازیانه میزند
هبوط...
خیره به فراروی کیهان
روحی را میجویم که برای من در تهینایی پرسه میزند!
هستی؟!
...
مرگ کور پرنخوت بر فراز-ام جولان میدهد
گو که مرگ روحام را ندیده
تنها بر رنج مرگاش می خندد
از رویا فالب میگیرم
در هزارتوی پیشگویانه اش می پرم
پوشیدگی در مرام ریطوریقایی ناپوشیده میشود
وه...
چون نجوایی در شب...
درگذشت...
و انتظار-اش بر دیدار رخسارهی سرنوشت را به زمانی دیگر واگذاشت
حقیقتی نیست...
اسرار خود-بافتهمان در حلقهی زمان ریش ریش میشوند
زمان را به وام گرفتن؟
چه عبث!
عاریه تا مرگ!
سردم...
سرد سرد
۱۳۸۲ بهمن ۱۹, یکشنبه
Metamorphogenesis
Lyric by Esoteric
2. راز راز
جاودانگی را میاندیشم
ارادهام کلید باش-گاه زمان را غنج میزند
تا که در دانش بیکراناش غرق شود
سمفونی ناساز
جریان اندیشگان برین را در رگانام می نوازد
در این سمفونی، من بی-تن ام!
در آزادی نمادین از رنج
به نا-رویای باطلام میرسم
بیمکانام،
بیزمان،
ناگهان... بی-تن-گشته ام
در خم چرخاب جنون گم شده
از شوکران جان گرفتم
شتابام در ورطهی رنج جامانده
دد درون را در چکاد خفگی آزاد کردم
در افق،
در پهنای بیکرانگی
آرامآرام میپژمرم
جریان سرشار آگاهی، نورِ اراده ام را در تخمهی زمان میکارد
آهندیشهام میدرخشد
"اندیشهها در برابر-ام بازی میکنند
در ورزش زمان،
سلطهی منطق پیر پایان میگیرد"
خهی بر این حقیقت حس-گریز
ازخونِ تازه، پرمایه خوراکام میدهد!
آه! در خطرناکی راز، ایمن آرمیدهام
من، پژمردگی سرنوشتام
چاوشی یأس،
مست از اغوای شیرین اندوه
در سرسرای خاموش هستی، میرقصد
آشوبه-آزادی...
راز راز...
حقیقت حقیقت...
Lyric by Esoteric
2. راز راز
جاودانگی را میاندیشم
ارادهام کلید باش-گاه زمان را غنج میزند
تا که در دانش بیکراناش غرق شود
سمفونی ناساز
جریان اندیشگان برین را در رگانام می نوازد
در این سمفونی، من بی-تن ام!
در آزادی نمادین از رنج
به نا-رویای باطلام میرسم
بیمکانام،
بیزمان،
ناگهان... بی-تن-گشته ام
در خم چرخاب جنون گم شده
از شوکران جان گرفتم
شتابام در ورطهی رنج جامانده
دد درون را در چکاد خفگی آزاد کردم
در افق،
در پهنای بیکرانگی
آرامآرام میپژمرم
جریان سرشار آگاهی، نورِ اراده ام را در تخمهی زمان میکارد
آهندیشهام میدرخشد
"اندیشهها در برابر-ام بازی میکنند
در ورزش زمان،
سلطهی منطق پیر پایان میگیرد"
خهی بر این حقیقت حس-گریز
ازخونِ تازه، پرمایه خوراکام میدهد!
آه! در خطرناکی راز، ایمن آرمیدهام
من، پژمردگی سرنوشتام
چاوشی یأس،
مست از اغوای شیرین اندوه
در سرسرای خاموش هستی، میرقصد
آشوبه-آزادی...
راز راز...
حقیقت حقیقت...
۱۳۸۲ بهمن ۱۶, پنجشنبه
Metamorphogenesis
Lyric by Esoteric
1. دگراندیش
دانشام اندرونه-پرورده
دانشام به تاره-تابش درونام بالیده
هش!
دست برکش از گنجام
گنج بس-درونیده تو را چه!
هزارهها پیشتر از زمانی که بایدم بود
در دسیسهی گیتی، آشکارگشتم
آوخ!
چه زود آمدهام!
...اینجا عقل گم شده...
ددوارگی خلسهام
بر کابوس بدون شرح بیرحمانه میتازد
بیدارم میکند
تا که در خسته-ساعات کندِ روز خستگی کنم
ندای حزین سکوت در خون تیرهی رنجام میلرزد
سکوت، این شکرنده...
به تارونی، اغوا میکند
اما چه سود که هنوز هیزی تن به همراه دارم!
من، دگراندیشانه،
در خیزاب تبهکاری ایستادهام
تلخاپلشتی
عفونت
نیش دژوار نفرت
در اثیر وجودم میجوشد
... خاطرهای از روزگار آبستنی
...زندگی... توهم هستی
نفرت منطقوری
دیدار-اش را بر جهان گستریده
چه گرفته؟
هیچ! همه-هیچی بزرگ...
زندگی... آغاز مرگ
مرگ، سوار بر ارابهی سپید
بر پرسهی ارواح ، تازیانه میزند
زندگان میمیرند
و وجود پوچ نیز...
مرگ... پاسخ چیستان زندگی
Lyric by Esoteric
1. دگراندیش
دانشام اندرونه-پرورده
دانشام به تاره-تابش درونام بالیده
هش!
دست برکش از گنجام
گنج بس-درونیده تو را چه!
هزارهها پیشتر از زمانی که بایدم بود
در دسیسهی گیتی، آشکارگشتم
آوخ!
چه زود آمدهام!
...اینجا عقل گم شده...
ددوارگی خلسهام
بر کابوس بدون شرح بیرحمانه میتازد
بیدارم میکند
تا که در خسته-ساعات کندِ روز خستگی کنم
ندای حزین سکوت در خون تیرهی رنجام میلرزد
سکوت، این شکرنده...
به تارونی، اغوا میکند
اما چه سود که هنوز هیزی تن به همراه دارم!
من، دگراندیشانه،
در خیزاب تبهکاری ایستادهام
تلخاپلشتی
عفونت
نیش دژوار نفرت
در اثیر وجودم میجوشد
... خاطرهای از روزگار آبستنی
...زندگی... توهم هستی
نفرت منطقوری
دیدار-اش را بر جهان گستریده
چه گرفته؟
هیچ! همه-هیچی بزرگ...
زندگی... آغاز مرگ
مرگ، سوار بر ارابهی سپید
بر پرسهی ارواح ، تازیانه میزند
زندگان میمیرند
و وجود پوچ نیز...
مرگ... پاسخ چیستان زندگی
۱۳۸۲ بهمن ۱۴, سهشنبه
تکانه/Shock {دربارهی روان-کوفتهگی و جان-کوسیدهگی}
{پارهی دوم}
no specialissimus, No persona, Just vulgus
lacer:
زندگی تهی از رایحه. رنگارنگ اما بینور. تکانهها هالهی افسونگر زندگی را ربودهاند. ما در خلأ ِ پرچگال نفس میکشیم. نبود آن هاله، تنآسایی ما. ما برای جستن معنای زندگی پیریم. ما به ژرف-اندیشی میخندیم! تکانه ما را چروکیده. ما به آفریدن و نبوغ میخندیم. عدد ما را پارهپاره کرده. خلأ، آن ونگیِ طرار، در آهِمان دود میدمد؛ از پس تارهگی دود، چشمان سراسربین ما، هیچ نمیبینند، خاکستری، رنگ تکانه را میبینند. تکانه، فرماندار بینایی ماست. او به ما آموخته که رنگها را بد ببینیم. بی وجه، تک بُعد و بیلایه! ما رنگ-بودگی تاریکی را از یاد بردهایم! چون تکانه این چنین خواسته. اندیشیدناش به تارونی راه میبرد. تارونی، هستی-بهسوی-مرگ و درخودباشندگی. در یک کلام: وارستگی! رهایی از تکانه.
:
- در گاه خوشی و پُر-پیرامونگی ، در تکانه، آدمی به "معنا" چندان نیاز ندارد. فردِ بیفردگشتهی پرپریرامون، در بیمعناشدگی اسفناکاش، زندگی را بیمعنا میبیند. اگر آنقدر نیرومند باشد که همهنگام با فهم بیمعنایی، زندگی را بپذیرد، میشود نیهیلیست! همانجا! و اگرهم نه، به نماز و نیایش و عرفان و خدابازی دست میزند. انسانِ تنها {آیا چنین چیزی وجود دارد؟!} معنا و خدا میخواهد؟! نه! او خودخواهتر از این حرفهاست: میآفریند...
تکانه، دژخیم خوی آفرینندگی است! عروسک چیزی برای دادن به این جهان ندارد، او نیازی به دهش حس نمیکند چون چیزی ندارد. او حتا خویشاش را هم "ندارد". یکسر همساز با نه-داری تکانه. او در تلخی فقر همیشگی زندگیاش،خوشمزگی میکند. عروسک در چس-زیستیاش با تکانه، تکاپوی اصیل و رنج عیزی آگاهی را به نازبالش گایه-گاهِ تکانه فروخته است. شب و روز در این حجلهی بیآینه، مجال در خودنگریستن را در زندگی پرشتاب از دست داده. مگر میتوان بدون آینه، خود-آ بود؟
خود-آ مرده است...
تکانه، هیپوکمپ مغز را میخورد. ذهن امروزیان، ذهنی کوبیسم است. دادهها، مفروضات و یافتههای بسیار، همه اما نیاندیشیده. تو چیزی یک مد-پرست بیچاره نیستی که کتاب خواندنیات را بلندگوی تکانندهی بازار روشنفکری داد زده. پشت آن نقاب فرزانگی، چهها که ندیدهایم! ترس از آشکارشدن. ترس از صداقت! ترس از شخصیت! اما نه! امروز زمان توست! تکانه از بیچیزیات حمایت میکند. عجب حامی شریفی. هاها... بسا ترس ولرزهایی که این لرزاننده از تو نگرفته! ولی چه سود! هنوز میلرزی!
شخصیت در انبسته-روان چوبین عروسک، نیست شده... ریزههایی هم که باقی مانده، به رقص عروسک، به افسون تکانههای انبوهگی خواهند فروریخت... کمکم آرامش( نه آن آرامش سرد و آسمانی، که آرامش درخودباشندگی، آرامش زمستانی و پاک و پویا) فراموش می شود؛ عروسکان، توده، همهمه، فرهنگ ول-انگاری و کثیف و لودگی، همه به آن آرامش انگِ "ایستایی کاهلانه" را می زنند. ضرباهنگ زندگی باید شدید باشد: گامهایات، محوشدگی لبخند-ات، دگرشدگی احساس-ات، ذوق و سلیقه و الگو و سرمشقات، همه باید با بی-کله گی زمان امروز همشتاب شوند. تو باید به-روز و فعال باشی.
با تمام اینها دو چاره بیشتر نداری: یا عروسک پلاستیکی و سبک و ارزانی که در رقص نور، در همهمهی تشویق تماشاگران تئاتر زندگی انبوهگی، برقصی و از تشویق حضار کیف کنی و بلرزی؛ و یا آنکه...
شاید هم کلاغها بس-پیشتر از اینها، جمجمه کوسیدهاند و خرده-مخ ترکیده را خوردهاند!... all in Dolor
{پارهی دوم}
no specialissimus, No persona, Just vulgus
lacer:
زندگی تهی از رایحه. رنگارنگ اما بینور. تکانهها هالهی افسونگر زندگی را ربودهاند. ما در خلأ ِ پرچگال نفس میکشیم. نبود آن هاله، تنآسایی ما. ما برای جستن معنای زندگی پیریم. ما به ژرف-اندیشی میخندیم! تکانه ما را چروکیده. ما به آفریدن و نبوغ میخندیم. عدد ما را پارهپاره کرده. خلأ، آن ونگیِ طرار، در آهِمان دود میدمد؛ از پس تارهگی دود، چشمان سراسربین ما، هیچ نمیبینند، خاکستری، رنگ تکانه را میبینند. تکانه، فرماندار بینایی ماست. او به ما آموخته که رنگها را بد ببینیم. بی وجه، تک بُعد و بیلایه! ما رنگ-بودگی تاریکی را از یاد بردهایم! چون تکانه این چنین خواسته. اندیشیدناش به تارونی راه میبرد. تارونی، هستی-بهسوی-مرگ و درخودباشندگی. در یک کلام: وارستگی! رهایی از تکانه.
:
- در گاه خوشی و پُر-پیرامونگی ، در تکانه، آدمی به "معنا" چندان نیاز ندارد. فردِ بیفردگشتهی پرپریرامون، در بیمعناشدگی اسفناکاش، زندگی را بیمعنا میبیند. اگر آنقدر نیرومند باشد که همهنگام با فهم بیمعنایی، زندگی را بپذیرد، میشود نیهیلیست! همانجا! و اگرهم نه، به نماز و نیایش و عرفان و خدابازی دست میزند. انسانِ تنها {آیا چنین چیزی وجود دارد؟!} معنا و خدا میخواهد؟! نه! او خودخواهتر از این حرفهاست: میآفریند...
تکانه، دژخیم خوی آفرینندگی است! عروسک چیزی برای دادن به این جهان ندارد، او نیازی به دهش حس نمیکند چون چیزی ندارد. او حتا خویشاش را هم "ندارد". یکسر همساز با نه-داری تکانه. او در تلخی فقر همیشگی زندگیاش،خوشمزگی میکند. عروسک در چس-زیستیاش با تکانه، تکاپوی اصیل و رنج عیزی آگاهی را به نازبالش گایه-گاهِ تکانه فروخته است. شب و روز در این حجلهی بیآینه، مجال در خودنگریستن را در زندگی پرشتاب از دست داده. مگر میتوان بدون آینه، خود-آ بود؟
خود-آ مرده است...
تکانه، هیپوکمپ مغز را میخورد. ذهن امروزیان، ذهنی کوبیسم است. دادهها، مفروضات و یافتههای بسیار، همه اما نیاندیشیده. تو چیزی یک مد-پرست بیچاره نیستی که کتاب خواندنیات را بلندگوی تکانندهی بازار روشنفکری داد زده. پشت آن نقاب فرزانگی، چهها که ندیدهایم! ترس از آشکارشدن. ترس از صداقت! ترس از شخصیت! اما نه! امروز زمان توست! تکانه از بیچیزیات حمایت میکند. عجب حامی شریفی. هاها... بسا ترس ولرزهایی که این لرزاننده از تو نگرفته! ولی چه سود! هنوز میلرزی!
شخصیت در انبسته-روان چوبین عروسک، نیست شده... ریزههایی هم که باقی مانده، به رقص عروسک، به افسون تکانههای انبوهگی خواهند فروریخت... کمکم آرامش( نه آن آرامش سرد و آسمانی، که آرامش درخودباشندگی، آرامش زمستانی و پاک و پویا) فراموش می شود؛ عروسکان، توده، همهمه، فرهنگ ول-انگاری و کثیف و لودگی، همه به آن آرامش انگِ "ایستایی کاهلانه" را می زنند. ضرباهنگ زندگی باید شدید باشد: گامهایات، محوشدگی لبخند-ات، دگرشدگی احساس-ات، ذوق و سلیقه و الگو و سرمشقات، همه باید با بی-کله گی زمان امروز همشتاب شوند. تو باید به-روز و فعال باشی.
با تمام اینها دو چاره بیشتر نداری: یا عروسک پلاستیکی و سبک و ارزانی که در رقص نور، در همهمهی تشویق تماشاگران تئاتر زندگی انبوهگی، برقصی و از تشویق حضار کیف کنی و بلرزی؛ و یا آنکه...
شاید هم کلاغها بس-پیشتر از اینها، جمجمه کوسیدهاند و خرده-مخ ترکیده را خوردهاند!... all in Dolor
۱۳۸۲ بهمن ۱۲, یکشنبه
تکانه/Shock {دربارهی روان-کوفتهگی و جان-کوسیدهگی}
{پارهی نخست}
We live in offendo
پیرامونمان ، همینجا، پیشارویمان، تکانهها همباش همیشگی مایند:
آگهی و تبلیغات، بوق، دود، گرمای ترافیک، عرق آمیخته با عطر، عدد، لامپهای چشمکزن، تیک تیک ساعت، کپسول، برنامهی کار فردا، تیتر بزرگ صفحهی حوادث، زنگ تلفن، کاغذ و پلاستیک، سکس، دزدگیر، fast food، تصادف، ... همه تکانمان می دهند، بر روانمان میکوبند، کوسیده میکنند. میخراشند. ذهن چوبین و خشکمان را خراشِ ارههای قرمز، آتش زده. ما خو گرفتهایم.
تکانهها، ذهن ما را تکهتکه میکنند. زندگی با/در تکانه، ما را تا گودترین چاه هرروزگی، هاژیده است. زندگی شهری پیوستاری است از پاره پارههای روان گیج شهرنشینی. روانپریشی همزادِ شهرنشینی است.
پاره پاره تا بیخ خاکستری و سنگین روح ازهمگسیخته...
مغز شهری: پراز م..ک..ث ... ایست! پس-گرد. برق همیشه میایستد. نرونها همه فلجاند. شهری، انسانی چُسیده-هوش، ماشینی پاره و حیوانی به غایت شهوی است. بیهوشی، جان-پارگی و خوشی در گرمای خیس شهوت، ویژگیهای زیندگانِ تکانه است. شهری، جانوری است کوفته شده. اندام حسی خرابی دارد. بینایی و شنوایی-اش محدود است. بساوشاش، زمخت شده. له و خسته. شهری مریض است، و این مریضی شرط بایستهی زیست او در شهر است. تکانه در گسلهای پیر روانهای پارهی این بیمار، خانه می کند؛ گسل را میگستراند؛ پیر میکند تا جایی که کوچ تکانههای نوظهور، حس نشود: تکانه، دیگر، روانِ لهیده را نمیکوباند. جا برای کوچیدن هموار شده. بکوب! کوبیدنی که حس نمیشود. قحبهای که دیگر خشونت گایش را حس نمی کند. آرام، سرد، و مرده!
ایست مغزی را حس نمی کنیم، چراکه هم-زیستی با تکانهها از سوهُشمندی حسگرهایمان کاسته است. نیازی به حساس-بودن نیست، رسانهها درکار-اند. نیازی نداری تا خمیردندان نو را بچشی، چون در آگهی، دندان تمیز یک دوشیزهی زیبا را دیدهای که خمیر نو لبخند-اش را نمکینتر کرده است: بیشک چشتهی دلپذیری دارد! شور شور... تکانه، خود را پنهان نمیکند! لخت لخت است. مثل مُد: گستاخ، شجاع و فراگیرنده، والبته هرزه، گذرا و پوچ. تکانه چون در نمودارینگی افراط میکند، واقعیت زندگیِ فراواقعی ماست. تکانه درشت است.
تکانه، رقص انبوهگی است. تکانهی مشنگ، خاص برای مردگان شنگول. عروسک می جنبد؛ با جنبش رسن هایی که از بالای صحنهی زندگی انبوهگی او را می جنبانند، می جنبد. او می رقصد، در خوشی اسفناکاش بدمستی میکند و میرقصد. عروسکان به این رقصِ بد، "کوشندگی در زندگی" ، فعالیت و زرنگی می گویند. ضرباهنگ رقصات تندتر است؟!، پس پیروزتری! در اینجا: 8/6.
نخها، دستها و پاهای چوبین عروسک را می جنبانند؛ او از خود هیچ چیز ندارد. او به تکانه پاسخ می دهد، با تکانه سخن میگوید. او به تکانه پاسخ میدهد چون نگاه تکانه همیشه در التهاب جشماناش خیره شده. او به تکانه پاسخ میدهد چون تکانخوردن کاری است که او "انجام" می دهد. عروسک، یک مردهی بذات است. تکانه مردگیاش را زندگی می کند. حرکت، نماد زندگی است. دست و پا باید تکان بخورند. او باید پس از خوابی که در آن به چیزی مگر زیستن کابوس هزینههای ازدست-رفته ی فردا نرسیده، به برنامه ریزی امروز-اش بیاندیشد.
او باید بازی کند، بر روی صحنه، برای دیگران ِ هماورد-اش. او هرچه بیشتر بازیگری کند، هرچه تندتر برقصد، هرچه بیشتر عرق کند، هرچه سحرخیزتر باشد، هر چه بهداشتیتر باشد، هرچه بیشتر روزنامه بخواند، هرچه به-روزتر باشد، هرچه بیشتر ریخت-و-پاش کند {حتا در دوستیها و فنچبازیهایاش!}، بیشتر گرفتار باشد، هرچه بیشتر جان بکَند،... سخن کوتاه اینکه هرچه بیشتر خود چوبین- اش را با واگذاشتن به تکانهها میان-مایه تر کند، گرانتر می شود! تا به حال عروسک خریده اید؟ تمیز و سبک و صورتی و گران!
<< تکانهها، یکنواختی انبستگی افسرانندهی نمایشنامهی زندگی هرروزهی ما را میشکنند. به قاب سیاه و سفید نگارهی مردهی روزمرگی رنگ می پاشانند. تکانهها به زور، پاسدارِ مردگی پنهان هرروزگیماناند.>>
ما با تکانه زندگی میکنیم.
افزونهی واژهنامهای {از سری اخلاقنماییهایی ما برای کژفهمان همیشگی!} :
کوُسیدن=کوبیدن، کوفتن. ---> فرهنگ معین
{پارهی نخست}
We live in offendo
پیرامونمان ، همینجا، پیشارویمان، تکانهها همباش همیشگی مایند:
آگهی و تبلیغات، بوق، دود، گرمای ترافیک، عرق آمیخته با عطر، عدد، لامپهای چشمکزن، تیک تیک ساعت، کپسول، برنامهی کار فردا، تیتر بزرگ صفحهی حوادث، زنگ تلفن، کاغذ و پلاستیک، سکس، دزدگیر، fast food، تصادف، ... همه تکانمان می دهند، بر روانمان میکوبند، کوسیده میکنند. میخراشند. ذهن چوبین و خشکمان را خراشِ ارههای قرمز، آتش زده. ما خو گرفتهایم.
تکانهها، ذهن ما را تکهتکه میکنند. زندگی با/در تکانه، ما را تا گودترین چاه هرروزگی، هاژیده است. زندگی شهری پیوستاری است از پاره پارههای روان گیج شهرنشینی. روانپریشی همزادِ شهرنشینی است.
پاره پاره تا بیخ خاکستری و سنگین روح ازهمگسیخته...
مغز شهری: پراز م..ک..ث ... ایست! پس-گرد. برق همیشه میایستد. نرونها همه فلجاند. شهری، انسانی چُسیده-هوش، ماشینی پاره و حیوانی به غایت شهوی است. بیهوشی، جان-پارگی و خوشی در گرمای خیس شهوت، ویژگیهای زیندگانِ تکانه است. شهری، جانوری است کوفته شده. اندام حسی خرابی دارد. بینایی و شنوایی-اش محدود است. بساوشاش، زمخت شده. له و خسته. شهری مریض است، و این مریضی شرط بایستهی زیست او در شهر است. تکانه در گسلهای پیر روانهای پارهی این بیمار، خانه می کند؛ گسل را میگستراند؛ پیر میکند تا جایی که کوچ تکانههای نوظهور، حس نشود: تکانه، دیگر، روانِ لهیده را نمیکوباند. جا برای کوچیدن هموار شده. بکوب! کوبیدنی که حس نمیشود. قحبهای که دیگر خشونت گایش را حس نمی کند. آرام، سرد، و مرده!
ایست مغزی را حس نمی کنیم، چراکه هم-زیستی با تکانهها از سوهُشمندی حسگرهایمان کاسته است. نیازی به حساس-بودن نیست، رسانهها درکار-اند. نیازی نداری تا خمیردندان نو را بچشی، چون در آگهی، دندان تمیز یک دوشیزهی زیبا را دیدهای که خمیر نو لبخند-اش را نمکینتر کرده است: بیشک چشتهی دلپذیری دارد! شور شور... تکانه، خود را پنهان نمیکند! لخت لخت است. مثل مُد: گستاخ، شجاع و فراگیرنده، والبته هرزه، گذرا و پوچ. تکانه چون در نمودارینگی افراط میکند، واقعیت زندگیِ فراواقعی ماست. تکانه درشت است.
تکانه، رقص انبوهگی است. تکانهی مشنگ، خاص برای مردگان شنگول. عروسک می جنبد؛ با جنبش رسن هایی که از بالای صحنهی زندگی انبوهگی او را می جنبانند، می جنبد. او می رقصد، در خوشی اسفناکاش بدمستی میکند و میرقصد. عروسکان به این رقصِ بد، "کوشندگی در زندگی" ، فعالیت و زرنگی می گویند. ضرباهنگ رقصات تندتر است؟!، پس پیروزتری! در اینجا: 8/6.
نخها، دستها و پاهای چوبین عروسک را می جنبانند؛ او از خود هیچ چیز ندارد. او به تکانه پاسخ می دهد، با تکانه سخن میگوید. او به تکانه پاسخ میدهد چون نگاه تکانه همیشه در التهاب جشماناش خیره شده. او به تکانه پاسخ میدهد چون تکانخوردن کاری است که او "انجام" می دهد. عروسک، یک مردهی بذات است. تکانه مردگیاش را زندگی می کند. حرکت، نماد زندگی است. دست و پا باید تکان بخورند. او باید پس از خوابی که در آن به چیزی مگر زیستن کابوس هزینههای ازدست-رفته ی فردا نرسیده، به برنامه ریزی امروز-اش بیاندیشد.
او باید بازی کند، بر روی صحنه، برای دیگران ِ هماورد-اش. او هرچه بیشتر بازیگری کند، هرچه تندتر برقصد، هرچه بیشتر عرق کند، هرچه سحرخیزتر باشد، هر چه بهداشتیتر باشد، هرچه بیشتر روزنامه بخواند، هرچه به-روزتر باشد، هرچه بیشتر ریخت-و-پاش کند {حتا در دوستیها و فنچبازیهایاش!}، بیشتر گرفتار باشد، هرچه بیشتر جان بکَند،... سخن کوتاه اینکه هرچه بیشتر خود چوبین- اش را با واگذاشتن به تکانهها میان-مایه تر کند، گرانتر می شود! تا به حال عروسک خریده اید؟ تمیز و سبک و صورتی و گران!
<< تکانهها، یکنواختی انبستگی افسرانندهی نمایشنامهی زندگی هرروزهی ما را میشکنند. به قاب سیاه و سفید نگارهی مردهی روزمرگی رنگ می پاشانند. تکانهها به زور، پاسدارِ مردگی پنهان هرروزگیماناند.>>
ما با تکانه زندگی میکنیم.
افزونهی واژهنامهای {از سری اخلاقنماییهایی ما برای کژفهمان همیشگی!} :
کوُسیدن=کوبیدن، کوفتن. ---> فرهنگ معین
اشتراک در:
پستها (Atom)