۱۳۸۳ فروردین ۱۲, چهارشنبه

سایه و شادنوشی
(مست‌-نوشت)



من سایه‌ام را می‌بینم.

سایه‌ با من است. سایه هم‌راه ِمن است. پرسش‌ ِمن، پرسش ِسایه‌ است. مرا پرسشی نیست مگر پرسش این سایه! پرسشی نپرس، که خموشی پرگفتار شنوی! اگر می‌خواهی در مستی‌مان پرسه زن! { آه... چه تحفه‌ای!!!}؛ در مستی‌مان دور شو! دور شود که من تنها ام. چون با سایه‌ ام. من با سایه هم‌پیاله‌ ام.

من، منی که می‌پرسد، با سایه می‌پرسد.
من با سایه می‌نوشم. من است این سایه.
سایه‌، ساقی ِگاه ِخویشتن‌داری ِمن است. من، سایه دارم. سایه‌ام با من از من می‌گوید. سایه می‌نویسد...
من از سایه لذت می‌برم. سایه زیباست. سایه هست. زیبایی اینجا، می‌هستد...
سایه، فرزند ِمهربازی آفتاب با ابر... فرزند نیوشیدن موسیقی، فرزند برف و بازی، باران و گردش، برگ و باد، فرزند پاکزاد من و تو! زادروز-ات خجسته! ای سایه!
سایه، غرور ِمن در تنهایی نورانی‌ام.
سایه، ناسازه‌ی اندیشه‌ی نه-آهیده‌ام.
سایه، هاه! دور از تو، تو را به من می‌آشکارد. من، تو را در سایه می‌شکارد.
سایه، کنام ِشکارگری حقیقت ِ"خود".
سایه، رهیافت ِمن در دلگیری بودن.
سایه، ‌آستانه‌ی پردلهره‌ی نیستی.
سایه، کشش من‌بودگی در سایه‌ی دیگری...
سایه، بوی تریایی آنجا-بودن ِمن.
سایه، سکوتی پویا.
سایه، پایکوبی بی‌قال ِ تو.
سایه، نگارگر ِبوم ِهمیشه سپید ِزندگی‌ام.
سایه، آفرینش، آزادی...
من سایه را می‌بینم.
سایه، آه... لذت ِبودن...

یخ در سایه، یخ در آن‌سوی ِمن. یخ در سایه ساییده می‌شود. پر از کمان! یخ برای... یخ در زرتابی نوشیدنی، حکم ِالماس ِزندگی‌ست. یخ در بی‌رنگی‌اش می‌میرد تا مرا بشوراند. یخ، مرا شاد می‌کند. من در مرگ ِیخ می‌خندم... یخ در خنده‌ام می‌خندد، می‌ساید، می‌زید و می‌میرد. من، یخ را در گرمی مستی زنده می‌کنم. یخ را می‌خندانم...

شاد‌ام. که سایه و یخ را دارم...

مرزی است میان من، سایه و راه. شادی‌ام این راه را نیستیده. مرز ِ من و سایه نیست شده. حال، حال ِما، حال ِمن و سایه این راه را دیده. ما در این راه می‌گردیم. نشانه‌ی این گردش را رقص نامیده‌ایم، در رقص‌مان گریسته‌ایم تا نرم شویم. عقل را گواژیده‌ایم. سایه هُشی داد. من اما، سایه دارم. سایه! هَُش! برقص...

عقل، اخخخ! گران است و خواست‌انگیز. اما این خواست، چون رد ِپایی در راه ِمَستیده‌ی ماست. ما می‌آهیم و بر این رد ِمیرا می‌خندیم. بیا تا بخندیم؛ تا ستاره را در روانه‌گی ِاین شن بنگاریم. ستاره‌ هست، سایه هست. من ِمستیده هست... همه خندان از زندگی...

آه... سوزان... آه ِسوزان... سوزیده‌آهی که تو را می‌اندیشد. بیا و با سایه‌ی ما‌ی‌مان آشنا شو! دل‌اش را داری؟!!!

شکست ِتناسب در موسیقی. تنافر ِآواها. بی‌رنگی ِمستی. رنگی بنام تا بخندانم‌اش... من ِرنگین‌ام، سایه می شکارد؛ سایه می‌زاید. نوزاد را شیر ِ سپید می‌دهم تا بخندد. می خندیم و بی‌رنگی را می‌نامیم. هاه! این‌ ام من، معمار ِسایه. مرا بخوابان. مرا با لالایی بی‌رنگ‌ات بخوابان...

تلخ!؟!؟! می‌نوشم و تلخی را بی‌چشته می‌کنم. تلخی را می‌... . تلخی چیست؟! مهمان ِ مهمانی ِما. خوش‌آمدی! بیا تا آشام‌ام شوی. چه زیبا! تلخی، نو-جان ِمن است. فرهنمدی‌ام را ببین؛ در این بینش، بخوان؛ در خواندن‌ات بنوش؛ در نوشیدن‌ات تلخی را بی‌چشته کن؛ در بی‌چشته‌گی بخند؛ در خندیدن‌ات بیاندیش؛ در اندیشه‌ات برقص؛ در رقص‌ات بنام... بنام مای ِبی-من را تا راه ِ نوبرمان، تازه شود. ما، در این تازگی، شادیم...

بگرد! بگرد تا واژگونی ‌ِکژدیسه‌ای واقعیت، بمیرد. تا مرا دشمن‌اش بخواند. بِلِه تا چنین شود... مرا باکی نیست... من، سایه‌ای هم‌-نوش دارم! بگرد تا واقعیت بگردد...

اخگر در این یخ، گویا می‌شود. من، من با سایه در این اخگریم، رنگ‌ها را آرایش ِرقص ِبی رنگی ببین! بنگار اگر می‌توانی... این نیستی را بنام.

من می‌نامم. ما...

می‌نوشم، پس با سایه‌ام، شادمانه هستم!

This is Translation of chapter 30 of Parerga and Paralipomena written by Schopenhauer

درباره‌ی قال و ژخار

کانت درباره‌ی نیروهای پویا مقاله‌نویسی کرده؛ اما من ترجیح می‌دهم تا در این باب مرثیه‌سرایی کنم! برای آن‌همه رنج و عذابی که هرروز از حضور زیاده و همیشگی‌شان در کوستن، کوبیدن و بنگیدن می‌کشم. بی‌شک کسان زیادی در مرثیه‌ی من پوزخند می‌زنند، چراکه نسبت به حضور قال حساس نیستند. این امر غریبی نیست، درست همان‌جور که بسیاری به‌خاطر ساختار انبسته‌ی ذهن خشک‌شان نسبت به گفتگو، اندیشیدن، شعر، آثار هنری و خلاصه نسبت به هرجور درآیش ِاندیشگون بی‌انگیزه‌اند. مردان بزرگی چون کانت، گوته، لیشتن‌برگ و ژان پل، همه در نوشته‌های زندگی‌نامه‌وار ِخویش ودر شرح‌حال ِخود در باب تحمل رنج و عذابی که اندیشنده از سروصدا و قال می‌کشد، ناله‌ها کرده‌اند؛ اگرچه بسیاری از این شکوه‌ها را به آن‌ها نسبت نمی‌دهند. به هر حال، بگذریم، نظر من این است:

تکه‌های یک الماس بزرگ ِخردشده درقیاس با تکه‌الماس‌های کوچک هم‌وزن‌شان، هم‌ارزش اند؛ در مقابل اما، سربازان ِ پراکنده‌گشته‌ی یک ارتش ازهم‌پاشیده را هرگز نمی‌توان ارتش خواند. نسبت یک ذهن ِبرجسته به یک ذهن ِمعمولی نیز همین است؛ ازآن‌جا که مهستی و برتری یک ذهن برجسته در این است که مانند یک آینه‌ی کاو تمام نیروهای‌اش را بر کانون موضوع شناسایی‌اش متمرکز می‌کند، با وجود صدای ناخوشایند و ذهن-گسل، از تمرکز وامی‌ماند. به همین علت است که یک ذهن برتر از هر اغتشاش و درهم‌برهمی، به‌ویژه ناآرامی ِ پرقال و ژخار، دوری می‌کند. دیگران هرگز این حساسیت را ندارند. حساس‌ترین و هوشوارترین اروپایی‌ها بارها و بارها قانون ِ"مزاحم نشوید" «1» را همچون یازدهمین فرمان مقدس خود اعلان کرده‌اند. ژخار گستاخ‌ترین نوع ِ مزاحمت است؛ چراکه گسلنده و درواقع تباهنده‌ی شخصی‌ترین اندیشه‌های ماست. البته در وضعیتی که چیز مهمی وجود ندارد که آشوبیدن‌اش آن‌چنان معنا داشته باشد، طبیعی ست که آزارندگی سروصدا و همهمه هم آن‌چنان که می‌گویم آشکار و برجسته حس نمی‌شود. بارها، اتفاق افتاده که به‌گونه‌ای مبهم از چیزی که کار-ام را می‌آشوبد رنج برده‌ام؛ کمی درنگ کرده‌ام، حضور چیزی آزارنده که مانند زنجیری به پای اندیشیدن‌ام بسته شده و با گذر زمان، رقص اندیشیدن را سخت و سخت‌تر می‌کند را حس کرده‌ام. کمی بعد متوجه حضور صدایی آرام و پیوسته در محیط می‌شوم.
به موردی دیگر بپردازیم. می‌خواهم به نکوهش ژخاری عذرناپذیر و شرم‌آور بپردازم: صدای خشک و جهنمی تازیانه‌ها که از هر کوی و کوچه‌ی شهر شنیده می‌شود؛ چیزی که تمام آرامش و آسایش اندیشگون‌مان را برهم می‌زند. کسانی که می‌توانند صدای این شلاق‌زنی‌ها را تحمل کند، درواقع بی‌احساسی، بلاهت، بی‌شعوری و خشک‌جانی‌شان را ثابت می‌کنند. این صدای تیز و حاد که مغز را فلج می‌کند، اشک را می‌خشکاند، زنجیره‌ی افکار را می‌دَرَد و اندیشه‌کشی می‌کند می‌بایست برای هر بنی‌بشری که دست ِکم چیزکی در کله‌اش داشته‌باشد، ناروا و آزارنده باشد. گیریم که این شلاق‌زنی‌ها، شلاق‌خور را درس دهد، او را ادب کند تا فروتن شود، اما آیا این اخلاقی‌کردن به بهای کشتار صدها نیروی فعال ذهنی می‌ارزد؟ ضربه‌ای که به سختی تبری که با یک‌ضرب سر از بدن جدا می‌کند، در ژرف‌اندیشی اندیشنده ، سخت و بناگاه و به قصد ِ کشت، فرومی‌رود. هیچ ژخاری مثل صدای لعنتی ِتازیانه، در مغز آدم رخنه نمی‌کند. نیش ِگزنده‌ی این صدا مانند mimosca pidica در عمق مغز فرومی‌رود و از درون آزار می‌دهد. با عرض ِاحترام نسبت به آموزه‌ی مقدس فایده{باوری}(Doctrine of utility) نمی‌دانم که چه‌گونه مردکی که بر گاری ِ پر از شن و کود سوار است، حق ِاین را پیدامی‌کند که تنها به واسطه‌ی سفر ‌بی‌ارزش ِنیم‌ساعته‌ی خود، هزاران‌هزار ایده‌ی نوپیدا را در بدو ِ پیدایش نابود کند! کوبیدن، واق ِ سگ، جیغ کودکان، به حق که وحشتناک و برناتابیدنی ند، اما آفت ِاساسی، مصیبت حرام‌زاده، مزاحم ناخوانده و قاتل اصلی تفکر چیز دیگریست: صدای خشک و خشن ِتازیانه. گر انگیزاندن حیوان بارکش تنها توجیه ِایجاد ِاین صدای آزارگرست، بازهم چنین کاری شرم‌آور است؛ جالب این‌که چنین نیست {این تنها بهانه نیست}! شلاق‌زنی نه تنها نابایست، بل حتا بی‌فایده است؛ چون آن اثر ِروانی ِموردانتظار، برروی اسبی که زیر این تازیانه‌ها بزرگ شده، با گذشت ِزمان کم و کم‌تر می‌شود؛ شلاق دیگر بر آن‌ها بی‌اثر می‌شود،اسب تندتر نخواهد دوید. شلاق‌زنی‌های پیاپی یک سورچی ِ وسواسی هنگامی که اسب‌اش در آهسته‌ترین آهنگ ِ خود حرکت می‌کند،نمونه‌ای است برای این قضیه{که شلاق‌زنی بیشتر عادت ِدرشکه‌چی‌ است و نه افزودن به سرعت}. ضربه‌ی ملایم ِتازیانه به مراتب اثربخش‌تر است. اگر می‌باید که اسب حضور همیشگی ِ تازیانه را فراموش نکند، ضربه‌ی ملایم و دایم هم بسنده می‌کند؛ چراکه می‌دانیم حیوانات، قادر به دریافت کوچک‌ترین و خفیف‌ترین اشارات شنیداری و دیداری هستند؛ این قوه را می‌توان خاصه در سگ‌ها و قناری‌های دست‌آموز مشاهده‌کرد. با این اوصاف، به‌خوبی می‌بینیم که کل ِقضیه بیان بی‌شرمی و بی‌اعتنایی گستاخانه‌ی ست که قشر ِنافرهیخته‌ی جامعه نسبت به قشر ِقرهیخته روامی‌دارد. رواداشت ِ این گستاخی در شهرها، بیانگر صریح بربریت و شرارت ِ تمدن ماست؛ ننگی که با تذکر پلیس و با وضع قوانین ساده‌ای مثل این‌که طناب ِشلاق باید گره‌دار باشد، اجتناب‌پذیر می‌شود.هیچ ضرری ندارد اگر پابرهنگان (Proletarian) را به قواعد ذهنی و رفتار ِطبقه‌ی بالاسری‌شان ملزم کرد، چون آن‌ها از اجرای خودخواسته‌ی آن رفتار وحشتی روانی دارند. مردکی که در کوچه‌های شهر بر اسبی تندرو تاخت می‌کند، یا سوار بر درشکه یا حتا پیاده و هم‌قدم با اسب، به شلاق‌زنی خوکرده و درکل ِمسافت گذر-اش، خود را با شلاق‌زنی سرگرم می‌کند خوب است که همان‌دم به زیر کشیده شود و چهار پنج ترکه‌ی آب‌دار نوش ِجان کند. آرمان ِتمام نوع دوستان جهان و تمام ِقانون‌گذاران ِنازک‌دلی که تنبیه جسمانی را قدغن کرده‌اند برای من توجیه‌ناپذیرست. در این‌میان، مورد عجیب‌تری هم وجود دارد: درشگه‌رانی که بی‌اسب، بی‌آن‌که سوار ِدرشکه‌اش باشد، در خیابان‌های شهر قدم‌ می‌زند و پیوسته تازیانه‌اش را بر زمین می‌کوبد. بیچاره به برکت این تساهل‌ها و نرمش‌ها به صدای خشک ِشلاق‌زنی اعتیاد پیدا کرده! در دنیایی که به بدن و بهداشت جسمانی این‌اندازه بها داده‌ می‌شود، آیا بی‌اعتنایی نسبت به اندیشیدن و بی‌توجهی به پاداشت آن خنده‌دار نیست؟! بی‌شک با درشکه‌چی‌ها، باربرها، نامه‌رسان‌ها وهمه‌ی این حمالان ِجامعه‌ی انسانی باید با رفتاری دادگرانه، انسانی و محترمانه برخورد کرد؛ اما باید از تباهش ِسترگ‌ترین پویش‌های بشر به واسطه‌ی ژخاری که این شهروندان ِعزیز باعث می‌شوند جلوگیری کرد. خیلی دوست دارم که بدانم چه‌شماری از اندیش‌ورزی‌ها به‌واسطه‌ی وجود این شلاق‌زنی‌ها حرام شده‌اند. اگر اختیار داشتم، تدبیری تداعی‌وار«2» ،نازدودنی و همیشگی در کله‌ی این مردان ِباری مُهر می‌کردم، قانونی که شلاق‌زنی{شان} را به شلاق‌خوردن{شان} تخته‌بند کند. بیایید به همت و فرهیختگی اروپایی‌ها امید ببندیم تا ، شاید که آلمانی‌ها هم تکانی بخورند. توماس هود (Thomas Hood) در کتاب ِ بالاسوی ِ راین (Up the Rhine) می‌گوید: "در میان مردم، خنیاگران، پرقال‌ترین اند."؛ درست! اما هرگز نمی‌توانیم بگوییم که نسبت به دیگران، استعداد بیشتری در ایجاد ِژخار دارند؛ هرچند در نگاه ِ بی‌شور وبی‌ذوق ِ خنگ‌های نافرهیخته‌ای که موسیقی را نمی‌فهمند، مردان ِموسیقی همه قال‌انگیز اند. درواقع، خنیاگری هرگز تفکر و خواندن خنیاگر را نمی‌آشوبد، به این دلیل ِساده که خنیاگر در اصل، هرگز نمی‌اندیشد؛ او به‌جای اندیشیدن کار ِدیگری می‌کند: چپق می‌کشد. تساهل ِهمگانی در وجود ِ نابایست ِژخار، به‌مثل، عمل ِعوامانه و بسیار زننده‌ی برهم‌کوفتن درها نشانه‌ای است دال بر وجود ِعیان ِ کودنی و کندذهنی و کم‌هوشی، بر بلاهت ِ نسل ماست. در آلمان وضع ار این هم بدتر است، گویا قرار است که با نیتی مثبت، وجود ِ ژخار، که نمونه‌ی بارز-اش را هرروز در طبالی‌های بی‌هدف می‌بینیم، از به‌هوش‌آمدن ِمردم جلوگیری کند!


پانوشت‌ها:
«1»: شوپنهاور، درمتن آلمانی، عبارت انگلیسی “Don’t Disturb” را به‌کار برده.
«2»: nexus idearum: Association of Ideas


افزونه:
1.
این متن، ترجمه‌ی مقاله‌ی زیر است:
Arthur Schopenhauer,”Parerga & Paralipomena”, Chapter XXX, On Din & Noise

2.
شوپنهاور معتقد بود که نوشته‌ باید ساده، روشن و بدون ابهام و دوپهلویی باشد؛ ازین‌رو با وجود فلسفیدن‌های ژرف‌کاوانه‌اش، بسیار ساده می‌نوشت؛ در این ترجمه کوشیده‌ام تا حد ِامکان امانت‌ دار سبک ِاو باشم.

3.
درباره‌ی سروصدا و ژخار زیاد گفته‌اند. به نظر ِمن، نکته‌ی ژکانیده‌ی این پدیده، بستگی ِژخار با فرهنگ توده‌وار مدرن است. اگر کمی به پیرامونیان‌مان دقت کنیم، می‌بینیم که هراندازه که فردی کاناتر و میان‌مایه‌تر و انبوهیده‌/مدرن‌تر باشد، با سروصدا و تکانه‌های زندگی شهری آسان‌تر کنار می‌آید{چه بسا بدون قال، بی‌تلویزیون، بی‌مهمان، بدون همهمه، از سکوت می‌رنجد وبه راحتی بی‌حال وافسرده می‌شود!!!}.
شاید بی‌حسی ِعروسک ِمدرن نسبت به ژخار و زندگی ِپُرتکانه را بتوان به بلاهت ِذاتی زندگی بورژوایی نسبت داد.

۱۳۸۳ فروردین ۹, یکشنبه

sentio / sentina!!!


"خطای تجربه‌‌گرایی (Empiricism)، به چشم‌پوشی و نادیده گرفتن آفرینش نوآورانه‌ای برمی‌گردد که در هرتجربه‌ی اصیل وجود دارد."
گابریل مارسل

تجربه چیست؟ آیا زمانی که از تجربه سخن می‌گوییم، از گفته‌های خود درک روشنی داریم؟

آسان‌ترین شیوه‌ی برخورد ما با تجربه که در عین‌ ِحال ساده‌انگارانه‌ترین شیوه نیز هست، محدود کردن و فروکاست مفهوم ِچندگانه‌ی تجربه به تجربه‌ی حسی (Sensual) است؛ کار ِ تجربه‌گرایان. به زعم ِتجربه‌گرایی، اصول شناخت، فن، کلیه‌ی مفاهیم حتا فردی‌ترین باورهامان همه ریشه در تجربه‌ورزی (از نوع حسی) دارند. تقدم ِ حس‌ بر ذهنیت؛ این‌که هیچ‌چیز ِاندیشگونی وجود ندارد مگر این‌که پیش‌تر حس شده باشد.اصالت ِمشاهده، آزمون و حس‌کردن با پوست. اما زاویه‌ی این نگره، محدود به یک وجه از منشور چندوجهی تجربه شده. ترکیب‌هایی مانند تجربه‌ی دینی، تجربه‌ی زیباشناختی و تجربه‌ی عرفانی همه برای ما مفاهیمی آشنایند؛ و هیچ‌یک از این تجربه‌ها چندان رابطه‌ای باه حسیدن ندارند. تجربه‌گرایی، ایمان، باور و یقین را نتیجه‌‌ی پی‌آیندانه‌ی تجربه می‌داند. چیزی که مسخره‌گی‌اش امروز خیلی چاق شده. درین‌باره حرف‌های استادانه و زیبا زیاد است؛ و ارضای کنجکاوی روشنفکرانه و فربه‌کردن بیشتر آن چاقی کار ِما نیست (کتاب بخوانید!). به کار ِخودمان برسیم..

<<تجربه کردن، عین زندگی است.>>
شاید دوستانی که دمخور تفکر انتزاعی‌ اند و عصب‌شان در تحلیل و برهان‌آوری آب دیده شده، نسبت به گزاره‌ی بالا احساس ناراحتی کنند. اما کافی‌ست که تنها روی صندلی خود جابه‌جا شوند {همه‌چیز درست خواهدشد!}
زندگی یعنی تجربه‌کردن. در زندگی ما، در زندگی انسانی ِما هیچ عنصری از دایره‌ی تجربه بیرون نیست. عمل ِکنونی من، نوشتن ِمن، تجربه/زندگی کردن من است؛ خواندن شما، تجربه‌کردن شماست. از شیک‌ترین اعمال روزانه (از مطالعه و گفتگو) گرفته تا حیوانی‌ترین‌شان (شاشیدن و سکسیدن)، همه تجربه‌اند. می‌خواهم بگویم که تجربه هرگز در معنای عام ِ آن فروبسته نیست: کار ِمادی، عمل ِصرف، ماهیچه و پوست و عصب. ریزترین گمان‌زنی‌های ما سراسر تجربه‌ اند. رؤیادیدن ما تجربه‌ورزی ماست.

تجربه چیست؟ آیا کل ِ تجربه به دریافت داده‌ها (Data) کاهش یافتنی‌ست. تجربه: تنها گرفتن تأثرات حسی؟ واکاوی این داده‌ها؛ درک و اندریافت ِ درون‌دادها؛ نشاندن‌ ِبی‌واسطه‌شان در بستر، در بافتار یکه‌ی زندگی شخص‌مان، در متن؛ نامیدن؛ گواریدن منصفانه‌ی این نورسیده‌ها در داشته‌های پیر؛ تصمیم برای صورت‌بندی برون‌داد؛ طرح‌اندازی برای فردا؛ گزینش در اضطراب؛ شعر و خاطره همه تجربه‌ورزی اند. آری! آری حتا یادآوری یک خاطره نیز می‌تواند تجربه‌ای جدید باشد! خاطره‌ای زیستنی و نه حسیدنی!

تجربه‌‌ی اگزیستانس، تجربه‌ی یکه‌ی هریک از ما، امری تجربه‌ناپذیر برای دیگران است که اثبات‌گر ِ حقیقت فردبوده‌گی و شاید تنهایی بی‌چرای ماست. من هرگز نمی‌توانم زندگی ِتو را آن‌چنان که خود ِتو تجربه‌اش کرده ای ، تجربه‌کنم. درنگیدن در این‌جا بسیار مهم است، چراکه می‌تواند بیانی روشن از معنای اگزیستانس تجربه به دست دهد. تجربه همیشه فراتر از خود می‌رود، بسیار دورتر، تا حادث‌شدن‌اش را فراموش می‌کند: چیزی دیگر می‌شود؛ تازگی می‌کند. این‌کار را با فرورفتن در خود، با اندیشه‌کردن ِ خود انجام می‌دهد. ابتکار و درحقیقت آزادی ما در زیست تجربه را همین‌جا می‌توان معنا کرد. افتراق ِ حادثه با تجربه‌ای که هرچند ناخواسته زیست شود، خودآگاهانه گواریده و درک می‌شود. در تجربه، درنگ می‌شود؛ تجربه، تجربه می‌شود. معنای غریبی که ما باید بشکاریم‌اش، "تجربه"‌ی تجربه است. چنان که دوست‌داشتن ِ"دوستی" ما را به گوهر "دوستی"، راهبری می‌کند، تجربه‌ کردن تجربه نیز شاید ما را به بنیاد ِ تجربه نزدیک کند.

افزونه/نتیجه:
ما نمی‌توانیم به وجود بنیادین تجربه شک کنیم، چون ما زندگی می‌کنیم. اما پیکان ِشک‌آوری‌مان باید معنای مستهلک، فن-زده و فرسوده‌ی مدرن ِ "تجربه" را نشانه رود.

۱۳۸۳ فروردین ۷, جمعه

شکریده‌ها «7»


تجربه‌ی روزانه، تنانه‌گی، با-دیگران-هستن، در یک کلام: زندگی، نسبت به اندیشیدن پیشینی اند؛ Cogito ی دکارت حتا ارزش هرزدادن توان ِانتقادی را هم ندارد. هستن و پس از آن( خیلی پس‌تر از آن) اندیشیدن.

شک‌کردن نسبت به اصل زندگی: پیامد میان‌مایگی و بیچارگی زندگی مدرن.

بازبودن، راه‌دادن، راحت‌بودن، شل‌وول‌بودن {به فرهنگ عامه: هنر ِچراغ‌دادن}، با کوشش اصیل برای فراهم‌کردن امکان نزدیک شدن ِ "تو" به "من" و آشنایی "من" و "تو" در خانه‌ی "خود" تفاوت دارد.

زن برای تصاحب مرد زندگی‌اش که روشنفکر بود، روشنفکری کرد؛ اما پشیمان شد و فهمید که خریت کرده. او دیر فهمیده‌ بود که پسند ِمرد روشنفکر، سطحی‌ترین زن است.

روابط اجتماعی سوداگرانه است. بده و بستان. بخر و بفروش. نگاه، لبخند، درود و بدرود همه، کالای مبادلات مناسبات اجتماعی اند. اگر یکی را خریدی باید در برابر-‌اش از همان نوع بازپس‌دهی تا در نظام آزاد این بازار زنده بمانی. حال اگر کسی نخواهد در این سوداگری سهیم شود، اگر رابطه را برای رابطه بخواهد، برچسب "اسکیزوئید (Schizoid) ِ جامعه-گریز خواهد خورد.

تنها و تنها یک چیز می تواند "من" و "تو" را به هم نزدیک کند: آه-اندیشه‌ کردن رابطه.

اغلب عشق را مرهم درد پوچی و بی معنایی زندگی می‌دانند! می‌گویند باید عاشق شوی تا بزرگ شود، تا رشد کنی. این درست همان انگاره‌ای است که عشق را تا حد یک حالت چشته، چاشنی و یا یک رایحه فرومی‌کاهد! عشق برای کسی کمال می یابد که خود سرشار از معنا و زندگی باشد. ظرفیتی می‌باید وجود داشته باشد تا معناپذیری، معنا یابد.

در جایی که جراحی، رنگ، پلاستیک، جامه و دیگر پیرایه‌ها، منش انسان را می‌سازند، تردید بر زیبایی انسان تیز می‌شود. در همین‌جا! چه‌گونه بگویم که تو به‌واقع زیبا هستی یا نه؟!

"مشغله" این است که "چند" نفر دوست-‌اش دارند!!! او تا زمانی که تغییرِ"شغل" ندهد هیچ دوستی نخواهد داشت!

جدیت زنان در باهمی‌هاشان: وراجی درباره‌ی پختن، شوهر، لباس باب روز، زن همسایه و خوشگل-شناسی (دربرابر زیباشناسی!)
و اما جدیت مردان: مسابقه‌ی فوتبال، دختر، ماشین جدید، بدن، پول.
خب دیگر! بزرگسالی است و جدیت بزرگ‌اش!!!

نیاز به کسی دارد تا به او تکیه کند، تا پشت او باشد، تا آرامنده‌ی سگ-ساعت‌اش شود، او این وسیله را دوست می‌نامد. او هیچ دوستی ندارد. تنهای تنهاست چون از سخت-گیری در دوستی چیزی نشنیده. او "رابطه" را برای "من"اش می‌خواهد و این سان با دوری از کسی که رابطه را برای رابطه می‌خواهد، با دوری از اندیشنده، تنهایی خود را اثبات می‌کند! چه ترحم انگیز!

حقیقت کجاست؟ در خطرگاه که در آن هستنده، وجود را می‌هستد.

زمانی که شخصیت فراموش می شود، بازی ِ مدرن ِ پاسداری از هویت آغاز می‌شود.

صخره‌نورد هرگز از درستی و اطمینان گام پسین بی‌گمان نتواند شود؛ او هماره در پرواست. زندگی، صخره‌نوردی است: سراسر اندیشناکی است و دلهره، تا چکاد؛ تا مرگ.

فرد-بوده‌گی: اثبات‌نشدنی، که باید به گفتگوی‌اش گذاشت، لمس‌شدنی در عادی‌ترین تجربه‌‌ها، مسئله‌ای هستی‌شناختی که ژکان تنها می‌تواند بر آن تأکید کند.

۱۳۸۳ فروردین ۵, چهارشنبه

گزین‌گویی در واسَرَنگش ِ زیاده‌نویسی


زیاده‌نویس می‌گوید، عاشق/آزمند گفتن است، پرگوست و خودخواه و بنابرین دراز می‌زید. گزین‌گو اما، : می‌نویسد، کم می‌نویسد، افشرده می‌شود، می‌میرد، تازه می‌میرد.
زیاده‌نویسی مرده و گزین‌گویی زنده است.

چنان که دریدا گفته:" برای اشتیاق، زمان بدون گزین‌گویه وجود ندارد". زیاده‌نویسی بی‌میلی ژورنالیستی نویسنده از لاسیدن با نام است. بی بنیه و سرد، ترشیده‌گی حشری که فقط داد می‌زند. بی‌کنش، دور از فرونسیس و لاف‌زن در تخنه گری. بی‌اشتیاق برای زیستن در زبان. بی‌اشتیاق برای یکه‌گی اصیل در باهم‌بودگی همیشگی با شعر و نام. بی‌نام ِ بی‌نام.

زیاده‌نویسی، فقر معنا را با حجم پنهان می‌کند. یک پوشیدگی، دروغی مدرن {یعنی دوست‌داشتنی}، یک اثرهنری به سبک فرناندز، بازی با توده‌ی ابزار، تلنبارکردن واج‌ها برروی هم و ساختن یک تپه‌ی پرقال و خودنما بر روی گودالی از نادانی و بی سخنی.

زیاده‌نویسی، پر از ارجاع، پرطرفدار؛ دوست-یاب؛ نوع‌دوست؛ خرکار. زیاده‌نویس دوست ِ کتاب است. جلد و مقوا و حجم. سنگینی و زمختی. عاطفی و شکننده اما بی‌لطف و بی‌ظرافت. با پوستی چروکیده.

در زیاده نویسی، واژه، ابزار می‌شود. زیاده‌نویسی یعنی روزنامه‌نویسی. مرگ شعر. استفاده از نقطه برای جبران ِ ضعف (ضعف در نوشتن چیزی که نمی‌توان گفت: در نوشتن امر بی‌گفتار).

تک‌گویی‌های بسیاری که همه در خود وامی‌پیچند. آشفتگی مبتذل و ایرانی که پیچیده‌نمایی مهوع‌اش، آزارنده و مضحک است. گم‌گشتگه از سر ِ نه-داری و لجاجت و ول-انگاری {و نه سرگشتگی از سر ِ هیچی-همگی}. بی فن و غامی از زبان‌آوری، با زیادتی خسته‌کننده‌اش خواننده را اقناع می‌کند.

در نگره‌اش زیاده‌بین (از آن‌رو که زیاده‌نویسی را نمی‌سزد)، زیاده‌نویسی را می‌توان دشمن ترسوی غریزه‌ی مرگ دانست: برعکس ِگزین‌گویه، که در آن، گویه در رشته‌رشته‌گی، در پیچش و درهم‌تافتگی پرریشه جان می‌دهد، در پیچیدگی غرق می‌شود تا با تریای زبان‌آورانه‌اش همیشه تازگی کند، زیاده‌نویسی در حرص زندگی، غُر می‌زند و پیر و پیرتر می‌شود. گزین‌گویه خودویرانگرانه می‌زید/می‌میرد؛ جابه‌جا می‌شود، واساز ِ جای-گاه است؛ تازه-باشی می‌کند؛ زیاده‌نویسی در خودشیفتگی زیاده‌اش، در پروای مرگ، مدت‌ها پیش مرده!

زیاده‌نویس آسوده است. تنبلی است که له‌له خوانده شدن می‌زند. برده‌ی خواست ِ خوانده شدن. پابوس ِتماشاچی. معرکه‌گیر، نمایشگری برای چشمان نافرهیخته. یک زیبنده برای روان ِ شوخ‌و‌شنگ جوان. آسوده‌ی آسوده، بی‌رنج و بی‌جدیت، قلم‌فرسایی می‌کند؛ به بهای تباهش ِ ...


لذت از ورق زدن‌های پیاپی، تندخوانی مدرن، پرگویی زنانه، روشنفکرمأبی و شاعرانگی‌های مضحک و جوانانه، گرایش به هرچیز مبهم (گرچه پوچ)، جدی نگرفتن واژه و بی‌حرمتی به زبان، همه پسامد افراط در داستان و رمان‌خوانی است که بارآوری رهیافت فلسفی در نوشتن (کنشی که نوشتار می‌کند) را عقیم می‌کند. ادبیات، اصالت‌اش را در شاعری یافت می‌کند؛ زبان، زبان ِ زبان، تمام هستندگی و فردیت‌اش را در شعری به کمال می‌رساند که تن به اندیش‌ورزی سپرده و با این تن‌سپاری (این توانمندی ایثار) تازه‌گی جاودانه‌اش را بیمه کرده؛ نیروهای دالی، خود-آیی معنا و کنایه و مجاز همه در خانه‌ای منزل کرده اند که در آن فلسفه و ادبیات در زیبا-همباشی بانام‌شان، از زبان میزبانی می‌کنند.

زندان‌بان قلم...

زیاده‌نویس نمی نویسد.




۱۳۸۳ فروردین ۱, شنبه

"غم" در شعر و ایدئولوژی مولانا
یکی از ویژگیهای بارز در شعر مولانا این است که او هیچگاه غر نمی زند،ناله و افغان سر نمی دهد و اگر هم دردی دارد آنرا با قدرت فریاد می زند:
{زان راه که آه آمد تا باز رود آن ره
من راه دهان بستم،من ناله نمی آرم}

او غم دارد ولی غمگین نیست:
{غمان تو مرا نگذاشت تا غمگین شوم یکدم
هوای تو مرا نگذاشت تا من آب و گل باشم}

مولانا به اصطلاح ژکان غم را آهیده است و بدین سان از عمق غم لذت می برد،او حضور غم را در راهی که فرا رو دارد،در راه سومی که پیش گرفته، دریافته و سلطه ابدی آنرا می پذیرد:
{آن کسیت اندر راه دل،کو را نباشد آه دل
کار آنکسی دارد که او غرقابه آن آه شد
چون غرق دریا می شود،دریاش بر سر می نهد
چون یوسف چاهی که او از چاه سوی جاه شد}
{دردیست غیر مردن کانرا دوا نباشد،پس من چگونه گویم کین درد را دوا کن}

اما این غم،غمی است که او را فربه می کند نه اینکه او را مستاصل و رنجور و مریض گرداند،مولانا غم را آهیده و با آن نیرو می گیرد:
{آه کردم چون رسن شد آه من،گشت آویزان رسن در چاه من
آن رسن بگرفتم و بیرون شدم،شاد و زفت و فربه و گلگون شدم
در بن چاهی همی بودم زبون،در دو عالم هم نمی گنجم کنون
آفرینها بر تو بادا ای خدا،ناگهان کردی مرا از غم جدا}

غمی که او آنرا آه می کشد غمی است که از بن چاه او بر می آید با این همه غم او را به گوشه و زاویه نمی کشاند بلکه حتی با آهیدنش او را رسن وار از بن چاهی ویل بیرون می کشد،او غم را آهیده است و بدین سان خود را از بند غم رهانیده و زفت و فربه می شود.
در اشعار مولانا همواره دوگونه غم یافت می شود:
1-غمی که اصیل است و ناشی از فربه گی است:
{در و دیوار این سینه همی درد ز انبوهی
که اندر در نمی گنجد پس از دیوار می آید}

غمی که او را فربه تر می کند و او آنرا می پذیرد و همچون حافظ برای درمان آن طلب می و باده نمی کند،او خود سرمست تلخ-باده غم است و در پی درمان آن نیست و آنرا بیمارگون نمی داند و حتی درمان از آن طلب می کند:
{در زخم او زاری مکن،دعوی بیماری مکن
صد جان شیرین داده ام،تا این بلا بخریده ام}
{هیچ طبیبی ندهد بی مرضی حَب و دوا
من همه تن درد شوم تا که به درمان برسم}

2-غمی که آنرا نفی می کند، پس می زند و دست به خون آن می گشاید:
{خون ما بر غم حرام و خون غم بر ما حلال
هر غمی کو گرد ما گردید شد در خون خویش}

غم گونه اول غمی است که عمق دارد،غم بودن است و زیستن برای آنان که می اندیشند،برای آنان که زندگی می کنند اما اسیر خواست زندگی نیستند:
{من از برای مصلحت در حبس دنیا مانده ام
حبس از کجا؟!من از کجا؟!مال کرا دزدیده ام؟!
مانند طفلی در شکم من پرورش دارم ز خون
یکبار زاید آدمی،من بارها زاییده ام}

غمی که چون غمهای صورتی انبوهه، سطحی و دوره ای نیست،روان و جان آدمی را کاهل و افسرده نمی سازد.غم ِهستن است نه ماندن،غم شکم و زیر شکمی نیست،غم انبوهی و فراخی دید است نه کوته نظری و تنگ بینی،غم پیچیدگی نه ساده انگاری،غم خویشتن ِ خویش نه غم خویش:
{مرا دل سوزد و سینه،تو را دامن ولی فرق است
که سوز از سوز و دود از دود و درد از درد می دانم}

مولانا این غم را پذیراست و آغوش از برای آن می گشاید،شور و نشاطی که در اشعار مولانا عیان است و فربه گی وجود او،عشقی که او را به قماربازی ابدی بدل ساخته ناشی از همین امر است،او پاسدار غمی است که اصیل می باشد و ناب،غمی که در آن "من" است و مستقل:
{مرا چون کم فرستی غم، حزین و تنگ دل باشم
چو غم بر من فرو ریزی ز لطف غم خجل باشم
غمان تو مرا نگذاشت تا غمگین شوم یکدم
هوای تو مرا نگذاشت تا من آب و گل باشم
همه اجزای عالم را غم تو زنده می دارد
منم کز تو غمی خواهم که در وی مستقل باشم
عجب دردی برانگیزی که دردم را دوا دارد
عجب گردی برانگیزی که از وی مُکتحل{سورمه کش} باشم
مرا رنج تو نگذارد که رنجوری به من آید
مرا گنج تو نگذارد که درویش و مُقِل{درویش} باشم}

بدین سان مولانا پا در آتش غم می نهد و سر از گلستان بر می آرد،گلستانی که ناشی از آهیدن غم است،او این زلال تلخ آتشناک را می نوشد و آنرا در معده جادوئیش انگبین می کند،انگبینی که او را فربه می کند و شاد،در ابیات زیر به زیبایی کشمکش درونی او را در این زمینه می توان یافت:
چهره زرد مرا بین و مرا هیچ مگو
درد بی حد بنگر بهر خدا هیچ مگو
دل پرخون بنگر،چشم چو جیحون بنگر
هر چه بینی بگذر،چون و چرا هیچ مگو
دست خود را بگزیدم که فغان از غم تو
گفت من آن توام،دست مخا،هیچ مگو
تو چو سُرنای منی بی لب من ناله مکن
تا چو چنگت ننوازم ز نوا هیچ مگو
گفتم این جان مرا گرد جهان چند کشی
گفت هرجا که کشم زود بیا هیچ مگو
گفتم ار هیچ نگویم تو روا می داری؟
آتشی گردی و گویی که بیا هیچ مگو؟
همچو گل خنده زد و گفت درا تا بینی
همه آتش سمن و برگ و گیا هیچ مگو


افزونه:در این نوشته کوشیدم بیشتر از خود ابیات مولانا در تبیین نگرش خود استفاده کنم.چیزی که بر تمام عاشقان مولانا البته عیان است این است که هیچ زبانی به اندازه شعر او قادر به شرح جهانبینی استثنائی او نمی باشد،از اینرو دوستان آشنا با شعر و شخصیت وی صدالبته که بهتر حس خواهند کرد چیزی را که در این نوشته سعی در نشان دادنش داشته ام.من نیز در این نوشته به اندازه ظن خویش یار او گشتم،کیست که بتواند از هزار توی پیچیده درون او اسرار او را بجوید و تماما دریابد؟



۱۳۸۲ اسفند ۲۸, پنجشنبه

عید آمد و ما خانه خود را نتکاندیم
گردی نستردیم و غباری نفشاندیم
دیدیم که در کسوت بخت آمده نوروز
از بیدلی او را ز در خانه براندیم
هرجا گذری غلغله شادی و شور است
ما آتش اندوه به آبی ننشاندیم
آفاق پر از پیک و پیام است،ولی ما
پیکی ندواندیم و پیامی نرساندیم
احباب کهن را نه یکی نامه بدادیم
و اصحاب جوان را نه یکی بوسه ستاندیم
من دانم و غمگین دلت،ای خسته کبوتر
سالی سپری گشت و تو را ما نپراندادیم
صد قافله رفتند و به مقصود رسیدند
ما این خرک لنگ ز جویی نجهاندیم
ماننده ی افسون زدگان ره به حقیقت
بستیم و جز افسانه بیهوده نخواندیم
از نُه خم گردون بگذشتند حریفان
مسکین من و دل در خم این زاویه ماندیم
توفان بتکاند مگر امید که صد بار
عید آمد و ما خانه خود را نتکاندیم
(م.امید)
--------------------------------------------------------
بر آن فانوس که ش دستی نیفروخت
بر آن دوکی که بر رف بیصدا ماند
بر آن آیینه زنگار بسته
بر آن گهواره که ش دستی نجنباند

بر آن حلقه که کس بر در نکوبید
بر آن در که ش کسی نگشود دیگر
بر آن پله که بر جا مانده خاموش
کس اش ننهاده دیری پای بر سر

بهار منتظر بی مصرف افتاد!

به هر بامی درنگی کرد و بگذشت
به هر کویی صدایی کرد و استاد
ولی نامد جواب از قریه،نز دشت
نه دود از کومه ای برخاست در ده
نه چوپانی به صحرا دم به نی داد
نه گل رویید،نه زنبور پر زد
نه مرغ کدخدا برداشت فریاد

به صد امید آمد،رفت نومید
بهار-آری بر او نگشود کس در
درین ویران به رویش کس نخندید
کس اش تاجی ز گل ننهاد بر سر

کسی از کومه سر بیرون نیاورد
نه مرغ از لانه نه دود از اجاقی
هوا با ضربه های دف نجنبید
گلی خودروی برنامد ز باغی

نه آدمها،نه گاوآهن،نه اسبان
نه زن،نه بچه...ده خاموش ،خاموش
نه کبک انحیر می خواند به دره
نه بر پسته شکوفه می زند جوش

به هیچ ارابه ای اسبی نبستند
سرود ِ پتک ِ آهنگر نیامد
کسی خیشی نبرد از ده به مزرع
سگ گله به عوعو در نیامد

کسی پیدا نشد غمناک و خوشحال
که پا بر جاده خلوت گذارد
کسی پیدا نشد در مقدم سال
که شادان یا غمین آهی برآرد

غروب ِ روز ِ اول لیک تنها
درین خلوتگهِ غوکان ِ مفلوک
به یاد آن حکایتها که رفته ست
ز عمق برکه یک دم ناله زد غوک

بهار آمد،نبود اما حیاتی
درین ویران سرای محنت آور
بهار آمد،دریغا از نشاطی
که شمع افروزد و بگشایدش در!
(ا.بامداد)
------------------------------------------------------
آمد بهار ای دوستان،منزل سوی بستان کنیم
گِرد غریبان چمن خیزید تا جولان کنیم
امروز چون زنبورها پران شویم از گل به گل
تا در عسل خانه ی جهان شش گوش آبادان کنیم
آمد رسولی از چمن کین طبل را پنهان مزن
ما طبل خانه عشق را از نعرها ویران کنیم
بشنو سماع آسمان،خیزید ای دیوانگان
جانم فدای عاشقان،امروز جان افشان کنیم
زنجیرها را بردریم،ماهر یکی آهنگریم
آهنگران چون کلبتین،آهنگ آتشدان کنیم
چون کوره آهنگران،در آتش دل می دمیم
کاهن دلان را زین نفس مستعمل فرمان کنیم
آتش درین عالم زنیم،وین چرخ را بر هم زنبم
وبن عقل پابرجای را چون خویش سرگردان کنیم
کوبیم ما بی پا و سر،گه پای میدان گاه سر
ما کی به فرمان خودیم تا این کنیم و آن کنیم
نی نی،چو چوگانیم ما در دست شه گردان شده
تا صد هزاران گوی را در پای شه غلطان کنیم
خامش کنیم و خامشی هم مایه دیوانگیست
این عقل باشد کاتشی در پنبه پنهان کنیم
(مولانا)

۱۳۸۲ اسفند ۲۵, دوشنبه

باکره‌گی ِ سفید و تخم شیطان


واژه‌ی باکره‌گی، یا همان مریم عیسا، ایده‌ی یک دختر مظلوم، ایده‌ی گل رز، ایده‌ی پرده، ایده‌ی نظیفی، ایده‌ی عروسک، ایده‌ی انسان انبوهیده، این‌ها همه ایده‌هایی اند که با ژکیدن سپوخته می‌شوند. همه فضیلت‌های بزک‌کرده‌ای که در دخمه‌ی زندگی توده، پشت مردابی که نموری‌اش را از باران سیاه اخلاق دارد، بر تختخوابی لاهوتی لمیده‌اند و با هم ور-و-ور می‌کنند. این فضایل چه می‌کنند؟ این افسرانندگان برای پایداشت خویش، فضیلتمند را در مرداب سیاه غسل می‌دهند، کور-اش می‌کنند و غرقه در درهمی‌ ِ‌احکام و آیات می‌گاید-اش.

شرارت نیچه‌ای، شیارگر زمین بایر باکره‌گی است. در باکره‌گی، احساس {در شورانگیزترین و سرزنده‌ترین دوران زندگی‌اش} به بهانه‌ی فضیلت به بند کشیده می‌شود مگر تا در مجالی بجا واگشوده شود (بپُکد و همه را خیس کند)... باکره‌گی فقر شرارت، ترس از خطرگری، ترس از قمار و نیستندگی زندگی است. باکره، یک نه-دار مدعی دارایی است؛ او فضیلتی/خدایی دارد که می‌تواند این فقر و مرده‌گی را برای‌اش لابپوشاند: با وعده‌ی پاداش، با برهان اخلاقی (برهانی همیشه بحران‌زده)، با اندرز مادرانه یا غیرت برادرانه، با مهربانی روحانی یا با حسادت زنانه... در این فضیلت گرم-و-نرم، به خوابی تابستانی فرومی‌رود... خوش آن‌گاهی که دُم ِ این خواب به فریاد خطرگری بریده شود؛ خطرگر با پنجه‌های زخمنده‌اش پوست لطیف این خواب را بخراشد، بر شرمگاه‌اش بفشارد تا خونریزی نخست‌اش را شادنوشی کند... این هنگامه‌ای است که ما آن را دم ِ پیشا-خود-بودگی می‌نامیم. اما برابرنهاد ِ خطرگری را از یاد نبریم: هرروزه‌گی، سنت و "مانده"گاری؛ که بی‌شک نزد حس بی‌هوش انبوهه بس آسان‌تر دریافتنی‌ اند.

<<زهدان باکره‌گی، پیش-آبستن عروسک است.>>
شیطان به‌نام خدای مهربان در لبینه‌ی صورتی ِ‌ شرمگاه ِ اُرگاسم‌ندیده‌ی باکره، آیات سیاه‌اش را قهقهه می‌زند؛ به صد رنگ و هزار سودا تعصب سومین‌اش را در گوش بزغاله‌ی سفید می‌خواند. زبان خاردار-اش را بر این لب می‌رقصاند، درون، درون‌تر می‌شود، زخم می‌زند و پیش می‌رود تا دیوار زهدان را به چسبناکی تُف‌اش بیالاید. ازین دیدار بدشگون، از هم‌آمیخته‌گی تف و ترشحات زهدان، باکره برخود می‌لرزد؛ او آبستن یک هیولا شده، یک عقده، یک فضیلت: آبستن تخم شیطان...

چرا مریم عیسا، چرا ایده‌ی یک دختر دست‌نخورده؟ چون این‌ها به‌خوبی ایده‌ی باکره‌گی را {برای مای خواننده‌ی تنبل}تناورده می‌کنند. با هیچی‌شان، با مرگ جان‌شان و با قال‌انگیزی و غوغاگری‌شان. بکارت ِ زن تنها وجهی از منشور هزاروجه ایده‌ی باکره‌گی‌ست؛ زنانگی و مردانگی در معنایی اجتماعیده، هردو را می‌توان همچون نمودار روشنی از باکره‌گی سفید، به انگار کشانید {البته اگر به شرح نابسنده و ابتر من در نوشته‌ی زنانگی-مردانگی کمی درنگ توانست کرد}. زندگی مدرن، فرهنگ توده، پدیده‌ی ازدحام توده‌ها (ارتگا یی گاست}، همه از سفیدی باکره‌گی زندگی مردن سخن می‌گویند. بکارتی که بوی گند-اش به هواست {تندرستان در این هوای گند رنج می‌برند}. چشمی که پلشتی این سفیدی و تضاد-اش با سپیدی کوهستانی {که در ستایش‌اش بارها گفته‌ایم} را ورای حس منفعلانه‌ی نوستالژی‌گونه فهم کند، چاره‌ای نخواهد دید، مگر پرده‌دری و آشکاریدن رویه‌ی اسفناک این فضیلت‌مندی‌ها. امیدوار به دیدار راه ِ رهایی...

باکره، این پوپک سفید، بارآور روحیه‌ی مالیخولیاست. او همیشه در ماتم است. به او گفته‌اند که سرمایه‌ی زندگی‌اش چیزی نیست مگر همین پرده، همین نقاب، همین لبخند و همین و او اگر در اندیشه‌ی آسایش آینده (بل حتا آسایش ابدی) است، باید بر این سرمایه‌گذاری جان دهد... ریسک این سرمایه‌گذاری چیست؟! کل زندگی، چراکه زندگی را چیزی مگر آهندیشه و خطرگری و سرزندگی و بازی چیزی نمی‌توان دانست! ... در این سرمایه‌گذاری او بس افسرده است. ابژه‌ی میلی ندارد، بی‌معشوق و تنها در دنیای سرد و نمناک باکره‌گی تحلیل می‌رود؛ به او آب‌نبات‌های رنگ‌به‌رنگ و پشمک‌های سفید می‌دهند، بساکه خوی بچه‌گانه‌اش راضی به این نیمه-زیستن ِ ترحم‌انگیز شود... او خود را خوار می‌کند؛ نه بر دیگران، که برای خود سوگ‌چامه‌سرایی می‌کند؛ زندگی‌اش بس حقیر است، این را می‌داند؛ اما به امید آن درشکه‌ی سفید که مادر پیر-اش آن را پاداش سرمایه‌گذاری خوانده، می‌زید. او خوشیفته‌وار در زیستن این فسردگی پافشاری می‌کند. مالیخوالیای سرمایه‌دار، که گرانه‌ی لیبیدویی‌اش را در "خود" ریخته، با شنیدن صدای چرخ‌های درشکه، به مانیایی رقاص بدل می‌شود. آهان! راست گفته بودند! چه سودی! از قفس‌اش بیرون می‌جهد و تکیده-پرده‌ی پیر-اش را تقدیم به سفیدی جامه‌ی شاهزاده می‌کند؛ غافل از این‌که شاهزاده پسر حرامزاده‌ی پیرزن انبوهه بود...

عروسک، این نه-دار ِ بی‌روح که بی‌جانی و بی‌مایگی‌اش را پس ِ نقاب فضیلت پنهان می‌کند، که بدریختی پیکر-اش را پس جامه‌ای صورتی، که هره‌اش را با بزک بی‌آژنگ می‌کند؛ به‌غایت بی‌پرده است. او در پرده داری، بی‌پرده است. او هیچ چیز ندارد. مردار ِ مومیایی‌شده‌ای است که در زیبایی ایستای مجسمه‌وار-اش لبخندی خشک و ابژیده بر مای تماشاگر می‌زند، لبخندی که بر دل‌مان آشوب می‌افکند. خریدار عروسک - کسی که به قصد پروراندن عروسک و فروش تخم شیطان، او را می‌خرد - پیرزن انبوهه است که چون همیشه با لبخندی پوچ و مهوع، چادر-اش را کنار می‌زند و چشم ِ عروسک را به تماشای پستان خشک و فروافتاده‌اش وامی‌دارد. عروسک، بی‌خودگشته، خود را در آغوش خاردار پیرزن می‌اندازد. در سفیدی باکره‌گی‌اش بارها و بارها بی‌حیایی می‌کند...

۱۳۸۲ اسفند ۲۳, شنبه

- چرا خم نمی‌شوی؟!
- فکر می‌کردم که حساب مرا از خوشه‌چینان پیش‌تر از این‌ها جدا کرده‌باشی!

روشنفکر:
مطالعه‌ی زیاد دارد؛ به زبان مردم صحبت می‌کند (و این عین همدردی‌ اوست)؛ دوستان زیادی دارد؛ محبوب است و دیگردوست {نوع‌دوست} و پرپیرامون؛ سیاسی است و شب‌ها به رویای انقلاب در تختخواب پر ِقوی‌اش خواب شیرین می‌کند ؛ از تصنیف‌های حماسی و ملت‌باورانه لذت می‌برد؛ دخترپسند است؛ پیپ می‌کشد؛ واژه‌های "چپ"، "میهن"، "آزادی" و "عدالت" را می‌پرستد؛ اجتماعیده و بسیار بی‌ادب(؟) است؛ تئاتر زیاد می‌رود؛ نزدیک‌بین است و در زمان حال زندگی می‌کند {زنانگی می‌کند}؛ زیاد افسرده می‌شود اما به‌واسطه‌ی گرفتاری به ابژه‌ی میل (معشوق) زودبه‌زود از این حالت بیرون می‌آید و از شمع و گل رز، ایده‌ی سلطه را بیرون می‌کشد{مردانگی می‌کند}؛ شعر سپید دوست دارد؛ تقلای ترحم‌انگیزی در دریافت‌پذیری دارد، مهم است که آیا درک می‌شود، خواننده دارد؟، آیا مقاله‌ای که امروز می‌نویسد بر شمار شیفتگان‌اش خواهد افزود یا نه...؛ بذله‌گوست و دلقک‌مأب {او در پی پیرامونیان است!!!}؛ زودجوش است و پرگویی می‌کند؛ شمع محفل است؛ خمیر روزنامه (قوت غالب‌اش) را خوب می‌شناسد؛ از رمان درس زندگی می‌گیرد؛ از فلاسفه مفهوم می‌دزدد؛ درد مردم دارد و دلسوز است؛ اسامی و اعداد تاریخی را از بر است؛ گوگولی ولطیف و عسلی و تودل-بروست؛ مدپرست و توریست؛ روزآمد است و شتابزده؛ گاه ِ تنهایی ِ کمی دارد؛ از عمل {خرکاری، انقلاب، بلوا و قال} زیاد حرف می‌زند؛ کار و زن و کتاب و جمع دوستان برای‌اش مقدس اند {بچه مثبت}؛ خودشیفتگی پنهانی دارد که بر بستر-اش توان عشق‌ورزی به بشریت را پیدا می‌کند؛ او را بیانگر درد اجتماع و ناجی فرهیخته‌ی ملت بحران‌زده می‌دانند؛ اما...
او چیزی نیست مگر تجلی عقده‌ی فرهیختگی انبوهه‌ی فرهیزش-پریز!

- خب! حال حساب‌ام را جدا کن!

۱۳۸۲ اسفند ۱۹, سه‌شنبه

کمی درباره‌ی ناسانیِ ِ فکر و آهندیشه


ما فکر می‌کنیم، چون کنجکاویم. می‌خواهیم تا بشناسیم. چرا می‌خواهیم؟ خواست حقیقت چیست؟ چه چیزی را می‌خواهیم بشناسیم؟ با چه انگیزه‌ و ابزاری؟
ابژه‌ها پیرامون‌مان هستند. ابژه‌ها فقط هستند، وجود دارند، بی‌معنا، بی غایت! شالوده‌ی تقکرعلمی، خردورزی ریاضی، دریافت این ابژه‌های بی‌معنا در مقام مشاهدات خام است. تفکر، یعنی محدودکردن مشاهده در یک قاب (قاب و چارچوبی بی‌منطق! و یکسر فرضی)، و بدین‌ترتیب سازمان‌دادن به آشفتگی‌شان (آشفتگی‌شان همچون حقیقتی بی‌معنا برای امر واقع) به‌واسطه‌ی برساختن یک نظام و سرانجام، تزریق قانون به این ساختار برای تضمین زندگی این سازمان! علم ناچار به محدودکردن است، در قاب می‌کند تا بتواند ریزتر در جزئیات باریک شود؛ علم، تحلیل چشم‌اندازی فروبسته از یک دورنمای بی‌کران است. تفکر دورنما را نمی‌بیند، چون پانوراما نیست. ما به قاب‌ها نیازمندیم. چون همه در جهان زندگی‌ می‌کنیم و می‌خواهیم خوب بخوریم و بخوابیم {این یک حقیقت است، هرچند بی‌ادبانه برای ذات برینی که انسانیت‌اش نامیده‌اند!}. ابژه‌ها چون در قاب قرارگرفتند، و چون باسمه‌ی قانون آن سازمان را خوردند، معنا می‌یابند: معنایی انسانی و مفید و کارا برای استفاده در زندگی انسانی. ضرورت. دانشور با هنری که در قاب‌سازی دارد، بر ابژه‌ها سوار می‌شود، آشفتگی‌شان یا همان وجود سرشتین‌شان را قانونمند می‌کند تا بتواند از آن‌ها بهره بگیرد. علم، خردورزی منطقی، یعنی هنر سلطه بر ابژه‌ها، پسامد رویارویی بی‌طرفانه‌ی مای منطقی بر فاکت نیست؛ منطقی که برپایه‌اش گفتار مقتدر دانشوران بنا می‌شود، ابزاری است انسانی برای توضیح انسان‌گونه‌انگارانه‌ی طبیعت؛ ابزاری برای تعریف {که در آن چیز ِ تعریف‌شده، تک‌رنگ می‌شود}، ابزاری برای سلطه: انسان برده‌ی این سلطه است(!)، تا کجا اما؟

<<واقعیت ناوابسته از ذهنیت ما وجود دارند، اما حقیقت‌شان، معنای‌شان یکسر بسته به انگارکشیده‌شدن‌شان است. واقعیت برون از ذهن، موجودی بی‌معناست.>>
ذهنیت من برای من، حقیقی است. یعنی من می‌توانم با آن، فاکت‌ها را در سازمانی از معنا بنشانم. فاکت‌ها بسیار و اذهان شناسنده بسیار: یعنی حقیقتی وجود ندارد؛ چیزی که هست چندگانگی حقیقت‌هاست. هیچ نظریه و یا دستگاه اندیشگونی نمی‌تواند گستره‌ی بی‌کران و رنگ‌به‌رنگ این چندگانگی را با بیانی سراسرنما، یک‌جا به چنگ آورد. این‌سان، اندیشنده یکه‌گی می‌کند! با رهانیدن خود از خواست حقیقت، با وارستن از حرص تعریف و نظام. او در شبکه‌ی چندگانگی می‌گردد و حقیقت را شکار می‌کند؛ چگونه؟ نه به زور، که با دام و اغواگری‌اش. حقیقت خود به سوی‌اش می‌خرامد. و او برخلاف دانشور، شکاریده‌ها را نمی‌خورد. شکریده‌شان می‌کند و با آن‌ها زندگی‌می کند. {شکار بی شکارگر نمی‌پرد.}

آیا طبیعت ازعدد است یا عدد از طبیعت؟ پرسشی که در دنیای اسکیزوفرنیک آرونوفسکی (Pi) به خوبی پاسخ داده شده.



آهندیشه اما...
ما می‌اندیشیم نه برای کنجکاوی و بهره‌گیری، چون هستیم {وارون ِ شعار آن سوژه ور}. ما در اندیشیدن در آهندیشه با ابژه سروکار نداریم. ما با چیزها (در معنای هایدگری کلمه) روبروییم. چیزها بر خلاف ابژ‌ها مرده نیستند. آن‌ها وجود دارند و هستندگی می‌کنند. موصوف حضور اند. در جهان ما هستند و برای ما مسئله ‌اند، هاژه‌ اند. پاره‌ای از هستندگی جهانیده‌ی ما هستند. رویارویی ما با آن‌ها یکسویه و سلطه‌گرانه نیست. در حقیقت، رابطه‌ی سلطه‌آمیز با یک "چیز"، بی‌معناست (چون دیگر چیز نیست!)؛ چون هرآینه که رابطه یکسویه شود، "چیز" می‌میرد. درست مثل عشق!{معشوقی خارج از عشق تعریف نمی‌شود}. چیزها مانند معشوق، جهان ِ مای اندیشنده را می‌جهانند! آهندیشه همانا عشق‌ورزی به زندگی است. آه ِ آهندیشه، احساس پویشگرانه‌ی چیزهاست؛ اندریافت و شهود است. اندیشه این شهود را می‌خواند، اگر مغرور باشد شاید هم بنویسد. آیا آهندیشه منطقی نیست؟! آیا امر منطقی حقیقی است؟ کدام حقیقت؟ آیا می‌توان یک شهود عرفانی را در بستاری منطقی به چالش خواند؟ آیا می‌توان بازی زبانی را نپذیرفت؟!

فعالیت ذهنی ما، کنش خردورزی ما محدود به منطق‌وری نیست. ما چه بپذیریم یا نه، در زندگی هرروزه‌مان، سرمیز غذا، در هم‌صحبتی با دوستان، در نوشیدن موسیقی، وقت عاشقی، وقت نیایش، در گاه ِخاطره-اندیشی، در رویا، در ساززدن و در مستی می‌اندیشیم و این اندیشیدن را هرگز نمی‌توانیم به منطق‌وری ِ صرف فروکاهیم. زندگی، در معنایی اگزیستانس، در معنایی زیسته، در معنایی که مای انسان را شاید بتواند تحت آن تعریف(؟) کرد {عجب غلطی!}، چیزی نیست {یا چیزی نباید باشد} مگر آهندیشگی!



۱۳۸۲ اسفند ۱۶, شنبه

Zhakaa-sophized lyric from Esoteric

Dominion Of Slaves


حکومت بردگان


تصاویر اندرونگی،
بی‌رنگ‌شان را بر ترارخشایی‌ اندیشگون‌ام می‌پاشند
افشانه-طرحی از آشوب را بر قاب سپید ذهن‌ام می‌ریزند

تبهگنی برونگی
را میوه‌ی شیرین درخت کوچه‌شان خوانند
و پاکی اندرونگی را مرض روانی

خدنگ خوارداشت‌ام را براین حکومت بردگان می‌افکنم
تف بر کوری‌شان
بر بیمناکی رحم‌انگیزشان
بر فراموش کردن اندرونگی‌شان
و بر جهالت خاکستری‌شان

اخخخ از تبه-چهره‌گی انسان
از صورتک‌هایی که پس‌اش از رنج پوچی می‌میرند

نقاب افکن تا چهره‌ی بیمار-ات فریاد نومیدی زند
بنال ای همه-صورتک!

هاه! بنگر که چگونه در پی صورتک خود می‌دود،
اوی بی-خود-شده
اوی دین‌دار
اوی بازیگر

صورتک‌اش ده تا در رویای‌اش خوشی کند،
اوی انبوهگی
اوی عروسک

این گرازان
سپیدی جاده‌ی فراموشی‌مان را با پوزه‌ی آزگرشان تباهیدند
و حال،
عزای‌شان را بر دیوار بلند ژکانگی می‌گریند
برخیزید!
دورشوید از این دیوار!
ما جاده‌ای دیگر خواهیم ساخت...

دلاوری دریافت را اندکانی دارند بی‌پوست و بی صورتک
پس از ما بگذر،
و صورتکی بر فژاگنی پوست‌ات بساز

بگذار،
در تنهایی‌مان
با خاطره
با امید دریافت



۱۳۸۲ اسفند ۱۳, چهارشنبه

گپ ؟ با ! در پردیس ژکان

؟ در گردش عصرانه‌اش به پردیس ژکان رسید و ! را دید که نشسته بر تخته‌سنگی خاکستری، کوهستان شجام ژکانگی را به خیره‌گی گرفته بود. تخته‌سنگ در روانگی رود ِزمان که زندگی را از کوهستان با خود می‌آورد و پردیس را خوراک می‌داد، پایه داشت. ؟ دست به آب برد تا خستگی چهره‌ی همیشه-دژم‌اش را با تریایی ژکانگی بنوازد.

- ! : سردتر شده!
- ؟ : هان؟
؟ رو به ! می‌گرداند. در چهره‌اش تیز می‌شود...
-؟: پیرشده ای !
- !: پیر ِ پیر. و برای سفر-ام، سفر زندگی‌ام، پیرتر. از زیبایی حیرت به والایی خطر راه درازی است که با این نقطه نتوانم سپَرد. و من پیرتر از آن‌ام که باک بی‌نقطه‌گی را از پرده‌ی حیرت‌زده‌ی ذهن‌ام بروبم.
- ؟: آری از نقطه با من بسیار گفته‌ای و از نزاری واژگان کاغذین و از فروبسته‌گی کلمات تبعیدی که مرغ اندیشه را در قفس می‌کنند.
- !: آه... آری از تبعید و فرار... از...

؟ کمی می‌درنگد تا ! حرف‌اش را پی گیرد؛ اما چنین نمی‌شود. با آب بازی می‌کند.

- ؟: به یاد داری که از یکه‌گی پرسیدم‌ات؟ از 1 ، از بی‌نقطه‌گی و از گذار از حیرت به یگانگی؟
- !: آری. یگانگی در خطر. پاسخ ابتر-ام چیزی نبود مگر دو واژه: توانستن و نخواستن!
- ؟: من دریافتم...
- !: دلِ از کف دادن نقطه را ندارم! سرخا-شکفته‌گی پیاپی‌ام را در ایستادن بر این نقطه می‌دانم. بر حیرت‌زایی و امید رسیدن خطرگری و در ایمان-در-تردید.

در این دم، ! روی از کوه به ؟ برمی‌گرداند، لبخندی‌ می‌زند و خیره‌گی‌اش را پی می‌گیرد؛ دقیقه‌ای را به سکوت هم‌باشی می‌کنند...

- !: تو هم بزرگ شده‌ای!
- ؟: نه. فربه‌گی‌ام می‌خندد. اما از زمان جدایی‌مان سبک‌تر شده‌ام، به‌تر می‌رقصم و در خود آسان‌تر نقب می‌زنم. تو آموختی که نخست باید هستن-با-پرسش را بیاموزم و سپس دادِ حیرت کنم. اکنون راسخ‌تر-ام و خودگردان‌تر می‌پرسم.
!: ... اندیشیدن به تو... وه... از هم‌زیستی توان‌گیرمان چینین لاغرم. اندیشیدن به چیستی‌ات، به جدیت‌ و به بایایی‌ات. هاژه‌واری پرسیدن و آموختن ِهنرِ پرسش‌گری چه چیزها که از من نگرفت!
؟: دست مریزاد! به‌راستی که بزرگ شده‌ای! من‌ِ بیچاره زمانی که خیره‌گی‌ام می‌کردی، شورچشم‌ات می‌خواندم؛ تا این‌که چنین لاغر شدی و آن‌گاه آزمندی نگاه‌ام بر سبُکی‌ات ‌باریدن گرفت.

! خیره به کوه لبخند می‌زند. دستان ؟ را به دست می‌گیرد و می‌فشارد.

- !: تنبلی نکن! بپرس.
- ؟: چه‌قدر مانده؟
- !: زیاد. خیلی زیاد. به‌اندازه‌ی سه نقطه...

؟، در گفته‌ی ! درنگید. کمی ماند. اندیشید. فهمید و در حیرانی‌اش گریست. هنوز خانه داشت و هم‌باشان بهانه‌گیری که آمدن‌اش را انتظار می‌کشیدند. در دل، به بی‌خانمانی ! رشک برد. دمی به کوه خیره ماند، چشمان‌اش را بست تا سکوت پردیس ژکان را بنوشد، لبخند زد، بدرود-اش را آهید و راهی خانه‌ی کاغذی‌اش شد.