۱۳۸۳ مهر ۹, پنجشنبه
۱۳۸۳ مهر ۸, چهارشنبه
{پارهی نخست}
یکی از سهنگارهی هیرونیموس بوش در تریپتیک ِ"باغ خوشیهای زمینی"، نگارهایست به نام ِ"دوزخ ِموسیقیایی" که در آن دیسهای موسیقیایی از دوزخ تصویر شده. {لت ِسمت ِراست}
{لکان، در بحثی پیرامون ِذات ِپرخاشگری (پرخاش نه بهمعنای عام ِکلمه: خشونت و زیانآوری؛ بلکه در معنای شدت و حدت که ذاتی ِزندگی اند: سَختهگی. "پرخاشگری" بدینمعنای خاص را لکان در روانکاوی خویش فراآورده)، در اشارهای به این نگاره، همکناری ایماژهای هراسناک و بیرحمانهی لت ِدست ِراستی(دوزخ) با سرزندگی و طربناکی ِلت ِمیانی (که ترسیمگر ِلذات ِزمینیست) و سپس لت ِچپ(فردوس)، را وصفی زیبنده از گردآوری کلیت ِروانی ِآدمی میداند. در این همکناری، تبهگنی و لذت (که بیشتر در قالب ِلذتهای شهوانی ِآمیخته با شرارت و شکنجه در سهلت به تصویر کشیده شده: در تصاویری از شکافهای دهانی، نشینی و مهبلی در لت ِمیانه گرفته تا تصلیب ِمردی بر زه ِچنگی شکسته، دشنههایی که از میان ِدوگوش میگذرند، موشی در لباس ِراهبه که قصد ِتجاوز دارد، شکنجههای مقعدی، چوک ِهیولاواری که به نی بدل شده و...) به هم آمیختهاند؛ این نگاره اینچنین در همنهادهای شگرف، تجربههای نفسانی ِدوزخین- فردوسین ِآدمی را در لت ِمیانه که همانا تصویریست از خوشیهای زمینی، هم آورده!}
در مقابل، Elend هم در سهگانهی سترگ ِخود، Officium Tenebrarum ، دیسهای از دوزخ را به ساحت ِپُرپرخاش ِموسیقیاش برمیکشد: Officium Tenebrarum، موسیقی ِنگارینی از دوزخ است که در آن با تأکید بر پرخاش (Violence)، منطق ِروایی ِمعمول در موسیقیهای تصویری تارونگردانی شده، و امکان ِبهینهگی ِتصویرگری ِ فرا-دیدمانی پیش آورده شده است. در این موسیقی، "نگریستن به ایماژهای موسیقیایی" چنان اندیشهانگیز و دلافزاست که نمونهی دوزخ (یعنی تنها یکی از لتهای تریپتیک ِبوش)، خود بهتنهایی توانمندی طرحانداختن ِیک سهگانه را پیدا کرده است. سهگانهای که ما را تا واپسین دم، خویشخواسته، همباش ِوفادار ِسختهگی ِخود نگاه میدارد.
در مناجات ِمسیحی، ، Officium Tenebrarum نام ِبخشی از موسیقی عشای ربانیست که در روزهای چهارشنبه، پنجشنبه و آدینهی هفتهی مقدس{هفتهای پیش از هفتهی عید پاک}، در پیشواز یکشنبهی پاک (Easter day)، گزارده میشود. متون ِمویهنامهواری که در این مراسم سروده میشوند، برگرفته از مزامیریست از عهد ِجدید که ویرانی اورشلیم را وصف میکنند. این متون از سدهی هشتم در مناجات کلیسای کاتولیک بارها بهکار رفتند، و در موسیقی ِعشای ربانی در فرانسهی سدهی هفدهم، زیرِعنوان ِLeçons de Ténčbres، {گفتارها یا درسهایی از تاریکی)، مشهور شدند. Leçons de Ténčbres را، که گاهی با نام ِسادهی Ténčbres خوانده میشد، میتوان ژانری مستقل در موسیقی باروک ِفرانسه به شمار آورد.
Offices des Ténčbres، یعنی آیین ِتاریکی. مراسم، با خاموشکردن تمام ِچراغها و نیستگرداندن ِکورترین ِبارقه آغاز میشود. پانزده شمع که در قرارگیری خاصشان مثلثی ساختهاند، روشن میشوند و همسرایان در این شمعآرایی، به دکلمهی مزامیر میپردازند؛ با بهپایان رساندن ِهر مزمور، یکی از شمعها خاموش میشود. دوازده شمع، بهنشان ِمرگ دوازده مبشرِخاص ِمسیح و دوشمع ِپایانی به نشان ِمرگ دو حواری ِعهدشکن که او را وانهاده، آزردند، یکبهیک، خاموش میشوند. تنها یک شمع ِروشن، پنهان در محراب ِکلیسا،که تا پایان، یگانهروشنای مراسم است، باقی میماند. با خاموشکردن شمع ِچهاردهم، ایست ِسرایش و سکوت ِکشیش با فریاد و فغانهای شوریدهی گردآمدگان - به نشانهی آشفتهگی و سرگشتهگی پس از مرگ ِمسیح- پاسخ داده میشود. سرانجام، شمع ِپانزدهم، بهسوی دستهی همسرایان که پس از خواندن ِچهاردهمین مزمور در تاریکی فرورفتهاند، فرابُرده میشود. این شمع، نماد تنهایی مسیح، بودباش ِرستاخیز و حضور ناجیست.
در مراسم ِElendای، این خوشآمد، خوشآمد ِنور و رستاخیز و فرجام ِنیکآیند ِسرگشتهگی، کژتاب شده، واپسین روشنا نیز خاموش میشود و همهچیز بهناگاه در تاریکی ِتام، در آمد ِمسیحاشیطان (Christ Lucifer)، در مرگ فرومیرود.
۱۳۸۳ مهر ۳, جمعه
- عرصهی اثر ِهنری، کارگاهیست که در آن تجربه از واقعیت ترامیرود، تا خودکامهگی واقعیت ِاینجایگاهی (واقعیت ِامروز و اینجا) را به چالش کشاند؛ سامانهاش را بههم ریزد تا زمینه/زمانه برای آمد ِواقعیتی نو و تازهدم آماده شود.
- رئالیسم، همانطور که مارکوزه گفته، سویهی شیءوارهی واقعیت را بندهگی میکند. رئالیسم، خادم ِبستار ِبروکراتیکیست که وجودشان به پایداری ِسنگین ِفاکتها در برابر ِورزش ِذهن میانجامد. رئالیسم، اینچنین، نهتنها خود را از رانههای انقلابی تهی میکند، بلکه با تأکید بر بازنمایی ِواقعیت ِامروز (واقعیتی ساختهشده، مانده و بروگرفته و مصنوع {مگر نه اینکه واقعیت، تنها در دم، حقیقیست؟!})، امکان ِزایش ِهرگونه آگاهی (کاذب یا ناکاذب!!) را از میان میبرد تا ذهن (جمعی یا فردی!!) به بهانهی درک ِواقعیت یخ بزند! : اینها همه یعنی: واقعیت در واقعنمایی میپوسد!
- اثر ِهنری، هر اندازه که از بار ِانتفادی بهره بَرَد، بههمان اندازه حقیقیست. {چون حقیقت ِاثر ِهنری، بیگانهسازی، غریبگردانی، عادتشکنی و بازسازی ست}
- ضدیت و مخالفخوانی با وضع ِموجود، بر خلاف ِنگرهی مارکسیسم ِسنتی، نه با حلشدن در پراکسیس ِصرف ِجمعگرایانه، نه با کشتن ِذهنیت، نه در وانهادن ِفردیت و استحالهی امر ِخاص و متفاوت در یک کلیت-مفهوم تجریدی(جامعه)، و نه با نفی ِهر اندیشهای که طبقهنگر نیست، محدود نمیشود. بیشینهکاری که این فضیلتها انجام میدهند، نفی و نقض ِتودهپسند ِوضع است. اینها حتا توان ِشکستن ِساختار ِموجود نرا ندارند، چهبرسد به بازسازی ِسازهای نو!
- اندیشهی انتقادی، در ذات ِفراروندهاش، اندیشهای استتیک است.
- درک ِراستین ِواقعبودهگی (فرایافتی پسامارکسیستی که به درک ِدرست ِسازمایههای اجتماعی-تاریخی(طبقه، سنت، تقدیر، مدرنیته..) میآید ) در درک ِ درست ِفردیت ِزمانه بازبسته است.
- هیچ قانون، هیچ نهادهی فراتاریخی برای تاریخ وجود ندارد. کنشگر اجتماعی ناگزیر باید همانند ِیک قطعهنویس ِمدرن، در عمل ِتاریخمند-اش، برای خود، قطعههای عینی بسازد.
- هنر تاریخمند است. اما سویهی خودگرداننده(Autonomous)ِی هنر است که این تاریخمندی را از میرایی ِکالاوار ِموجودات در شبکهی مبادله، رهایی میبخشد. هنر ِراستین، هنریست در-زمان که توانِش ِقرارگیری در وضعیت ِهرمنوتیکی را دارد و از این رو همیشه، از نو، پیرامون ِوجود ِخود، هست میشود.
- این همان منش ِاجتماعی ِاثر ِهنریست که امر ِاجتماعی را نفی میکند. در سپهر ِهنر(بر خلاف ِعرصهی زیباییشناسی ِمدرن)، انبوههای وجود ندارد. این بدانمعنا نیست که هنر از اجتماع و تودهها روبرمیتابد؛ نه! اجتماعیبودهگی ِاثر ِهنری با لمس ِزیستجهان ِآفرینندگان و خوانندگان، از استبداد ِامر ِاجتماعی ِکلیتگرا (انبوهه) گذشته، تفاوتها را بیباکانه تصدیق میکند.
- هنرستان، دُژستانیست برای هر هرروزهزی. جایی که هرگونه باکرهگی ِصورتی دریده میشود؛ عادتها، استاندهها، ارزشها درشکسته میشوند؛ امر ِاجتماعی رنگ میبازد. هنر در حقیقت ِاجتماعیای هست میشود که امکان ِواسازی ِساختارها و بازارزشگذاری زیستها فراهم میگردد.
- سوررئالیسم، فرارونده از واقعیت، تنها با گذشتن از ابتذال ِکورو انقلابی ِدادائیسم ِروانگسیخته میتواند اینگونه اجتماعیبودهگی نااجتماعیشده را فراآورد. با چیرهگی بر خودشیفتهگی دالیوار، با فهم ِخوی ِویرانگر-سازندهی رنگ، و نزدیکی به شعر نوشتار.
- با این همه، هنر ِروزگار ِما، هنوز نتوانسته از نقض و نفی فراتر رود. شاید بهگفتهی هگل، دورهی آثار هنری ِفرهمند {آثاری که در آنها حقیقت به بیواسطهترین شکل ممکن به پیش کشیده میشد} بهسررسیده. شاید برای آنکه دیگربار، زندگی ِاصیل ِهنر با زندگی روزانه درآمیزد، باید ظهور ِشکلی دیگر از هنرورزی را انتظار کشید؛ یا شکلی دیگر از امر ِاجتماعی..!
۱۳۸۳ مهر ۱, چهارشنبه
غبار
(Dust)
زمان، در پوست ِهستی خزیده
نقبی زده،
تا در شکنجهاش، سُست بیاساید
پسماندهی گوهر ِزندهگی
در رخنههای نور و سایه
در لرز ِدستان ِمضطرب گردمیآیند
تا بر جهان سراسر بپاشند و ابرهای مُرده را صورت ِغبار دهند
بیخطی ِتصاویر،
ماتی ِلحظات
بر دستان زنجیری از شن زدهاند
سرخوشیها،
همه، به سردی ِفلز
درون میدرند و
اوی ِخونریزان را
وامینهند در حسرت ِآن تاریکی که رنج در تاریاش میرنجد
تکههای سفال ِخردشدهی نور
زخماش میزنند، ژرف
تا چشم از نور و جهان بربندد
(زندهگی آیا نه پیشنواخت ِمرگیست که هر دَم، آمد-اش را میهراسیم!؟)
همیشهگی-خستهی زمان
مخمور و ملولاش کرده
برنمیتابد استادن را
در برابر رخنههای مرگچکان دیوار ِاتاقک ِبیکسی
به کناری میخزد
به گوشهای میرمد
مگر تا نساید چشمی خاموشی ِتسلیماش را
زمان، در پوست ِهستی خزیده،
نقبی زده
و در رخنههای نور و سایه،
دستان ِلرزان، زندهگی را وامیگذارند
چون غباری که خویش را به مرگی تام وانهاده
زندهگی را ...
۱۳۸۳ شهریور ۲۹, یکشنبه
-این دیگر چهجور ابراز ِاحساسات است؟ اینها دیگر خیلی قدیمی شده! مگر فیلم ِهالیوودی نمیبینی؟!
- هان؟!
توده، یک روز ِتمام فوتبال دیدن را به یک ساعت خواندن و اندیشیدن ترجیح میدهد؛ توده قهرمانی ِقهرمان ِوزنهبرداری را بهتر از ایثار ِاندیشهگر ِمیهناندیش-اش درک میکند: این پراکسیس ِتودههاست: آنها همیشه به پوسته راضی اند. تودهها هیچ ذهنی ندارند..
بیچراترین حقی که هر بنیبشری دارد، حق ِدانستن است؛ حق ِگمراهیست؛ اما گهحوری ِاسهالی نمیخواهد شما گمراه باشید، برای سرکوب ِاین حق برای شما قانون نوشته!
انسان ِمیانمایه بهداشت ِتن را خوب ادا میکند. درست، بههمیندلیل، از تن ِخود لذت نمیبرد؛ یعنی هرگز دل ِرویاروشدن با تنانهگیاش ندارد؛ آن را نمیفهمد. تن برایاش همیشه یک غریبهی غریبرفتار باقی میماند. مگر و تنها مگر در لحظهای که این تن را وادهد(از آن دور شود)، روانیاش کند: خوردن، گایه و شاید عرفان و عشق! {بدن ِتندرست او، به اندازهی بههنجاری ِرواناش، تهی از زندگیست!}
امروز، به کسی که از کار بازمیگردد، نمیتوان گفت: خسته نباشید؛ او خسته نیست! باید به او بگوییم: کسل نباشی! {کار ِمدرن}
نخست، یک ایده-واژهی سره، یک عنوان، یک نام، سپس بنداندازی برروی پرتوهایی که از آن سرهگی تابیده میشوند. بهزبان ِدیگر: نخست، انگیزه و احساس و سهش، سپس، برهانآوری و ورزش در انتزاع.
" الف، ب را هست میکند؛ و در این ب-بودهگی، پ هست میشود": گزارههایی با چنین ساختار (ساختی که من زیاد بهکار-اش میگیرم)، در پی ِیک آماج اند: همزیستکردن ِاین/آن، در همآمیزهای هستیشناسانه {و شاید گنگ!}.
دلداده/ واداده؛ دلشده/گمشده؛ دلستان/دلگیر؛ دلفزا/دلفضا؛ دلکَش/دلکُش؛ دلبر/بَربر؛ دلرُبا/دلبار؛ دلآور/ولآور؛... با این "دل"، چهبازیهای دلانگیزی میتوان کرد!
اخلاق ِسیاسی؟! سیاست ِاخلاقی؟! این دو چه آسان خویش را به یکدیگر وامیدهند! چهآسان از هم، هتک حرمت(؟) میکنند!!!
کتابهای بسودنی: کتابهایی که حس ِبساوش ِکامجویانهمان را ارضا میکنند! کتابهای خوشدستی که میتوان با آنها دستورزی کرد؛ و اگر خردهای درونه داشتهباشند، چهبسا بتوان به همآغوشیشان گرفت..
شاهواژههای نویسنده نباید خواندنی باشند. نباید به کار بیایند و مصرفی باشند. باید سختگیر، دیریاب، معناگریز و خوشآوا باشند تا اینسان از نگاه ِانبوههگی خوانش ِخوانا بگریزد. مثل ِ"تارون"، "درونابیرون"، "خود"، "هاژه"، "ژکان"...
گاهگاه، در پرسهزنیهای عصرانه که بازار ِخیابان زیر قدمهای بیخیال، تکهتکه میشود، به نگاههایی برمیخورد که نگاهاش میکنند، گذرانه، رهگذریاش را آشنایی میکنند، میگذرند و خودشیفتهوار میمیرند؛ این آشناییهای بکر ِمالیخولیاییها در خیابان، آشناییهاییست که برای مردمان ِبازار ناآشناست!
۱۳۸۳ شهریور ۲۴, سهشنبه
{در "بایستهگی سبک در هست ِنوشتار}
متن ِنوشتهشده، زمینهایست برتافته از نشانگان، دربرگیرندهی انگارهها و دربرگرفتهشده با زبان. دالها، و مدلولها و قراردادهای دلالتگون، همه در این زمینه نهشت میکنند، قرار مییابند و خود را برای سپوزهی خام و زودرس ِخوانایان آماده کند. در فروبستهگی ایدئولوژی ِنوشتارگان ِروز، درهم میلولند و در گایهای همگانی پَرسه میزنند تا غایت/معنای وجود ِمتن، یعنی زایش ِ"معنای اثر" را فراآورند. سرانجام ِهر گایهای (به فرض ِسلامت ِتخمدان ِکاغذ و جسارت چوکاقلم ِنویسا در سپوختن ِباکرهگی)، زاد ِ نطفهی بویناک ِمعنادار است؛ صِرف ِشخشیدن ِقلم، این سرانجام را میانجامد. اما نوشتار امر ِدیگریست!...
نوشتن در حاشیههای کشتگاه
متن ِنوشتنی، کشتگاهیست بارور و خوانخیز که در نخستینی ِنگاه، رَسته از رنگ ِرُستنیهاست. با نوشتن ِنوشته، این زمین، شخمزده میشود و با خیش ِقلم، خویش را برای پیراگیری ِبذر ِنگاه ِخواننده آماده میکند. آماده برای دربرگرفتن ِتخمهای رنگبهرنگ ِرمزگان. سبک، شاکلهی کنش ِنوشتن، در این شیارها که نشانگان ِ شخمزنی اند، نهشت میکند. فاصله، تفاوت، تفاوط، ژرفنا، موضوع، محتوا، فربهگی ِایهام، زهدان ِاستعاره و آشیان ِکنایه، و خلاصه، رنگ ِویژهی دال، همهوهمه به نهش ِقرارگرفت ِاین شیارها، به سبک بازبستهاند. این شیارها کجای-اند؟ در متن، اما جایی دور از کانون ِنوشته؛ در حاشیهها، و در متنیت. {در گفتار، این شیارها، مستبدانه در پیشگاه ِنظرگیر سخن، نزد ِسوژهی سخنگو حفر میشوند؛ ازینرو، گفتار ِخواندهشده، خواناست؛ مانند ِباغچهی منظم ِگفتمان ِفرهنگستانی، مانند ِایدئولوژی، مثل ِآموزههای زودیاب ِیک رمان ِخوشریخت!}
نگاه ِنیوشنده: کاشت، داشت،{باز}داشت ِمعنا
در جایجای ِشیارهای حاشیهای، دلالتهای صریح که استبداد ِسوژگانی نوشته (قال ِتقابل ِنویسنده-خواننده) را نمودگار-اند، میمیرند. اینچنین این شیارها، کشتارگاه ِقطعیت میشوند، و پذیرای ِامر ِتأویلی. آرایش ِشیارها، آوای سبک است. در نیکآرایی ِاین آوا، امر ِتأویلی بهسمت ِکانون ِخواندنی ِنوشته، ترابرده میشود و در ترابریاش، رسانهی کود برای آن بذرها، نگاه برای نگاهها{ی نیوشنده} میشود. کود ِچندگانهبودگی، کود ِناسازوارهگی برداشت، کود ِخوانشزا. متن، آمادهی کاشت شده: خوشوقتی ِشیارهایی که آوا را به سراسر ِمتن میرسانند، کود، و درنهایت، نیوشانگاه ِنیوشنده که با خشونت ِاین کشتگاه ِکشتارگاهوار، شهوت ِخوانندهگی ورپریده، و سراسر، اشتیاق شده. چشم ِمتن، باردار ِنگاه است. نگاه ِخوانشگر( آمیخته در بساوش ِمیل)، در متن میافتد. نگاه در نگاه ترامیریزد و دَر دَم، تمام ِمعناهای حاضر بازداشت میشوند. اینسان، در این کشتگاه ِگرمسیری، فراخوانی بیپایان ِمعناهای میرا آغاز میگردد.
بیبرداشت:
مزرعهی نوشتار را نمیتوان برداشت کرد. چهکه برداشتها در آن ِخوانش برداشته میشوند! در چنین جایی، هیچ رُستنی ِبرداشتپذیری نمیروید. معناها، داشته میشوند، برناییشان، با نوشتن ِمرگ ِبیان، نوبَرانه از سرشاخههای دلالت، برگرفته، {باز}داشت شده، و باقی، هرز میشوند.{کودی در شیار}. در نوشتار، تنها چیزهایی کاشته/نوشته میشوند که با نشستن در سبک، زمینه را برای داشت ِگذاری ِدلالتهای مضارع و واکاشت ِدلالتهای آینده آماده میکند.
سارهای خوانا به اینجا نمیآیند. گلهای این مزرعهی بیمترسک، چندآوا و رنگارنگ و پروانهمرگ اند. نویسندهای که این پروانهها را نگاه میدارد، باز مینویسد...
۱۳۸۳ شهریور ۲۱, شنبه
... به لبخندی که بد خواند!
پسانداز خوب است، اما هرگز نمیتوان نوشتن خلندهترین پراشیدهگی را به گاه ِپسینه انداخت، پسانداز کرد!؛ چراکه با نوشتن-در-آن، حرص ِبیان و ولع ِخواندهشدن، ورپریده، اینسان احساس، در اوج ِگُرگرفتهگیاش آزاد میشود{ و نوشتن، عین ِاین رهاییست!}. اگر بخواهم کمی تنانیتر و نیوشندهنگرتر بگویم: نوشتن، در اساس، در هزینهکردن، و در گزیدن ِبیدرنگ ِاین گزندهگیهاست که داغ و تازه و خوشگوار میپاید و نیوش میشود..
آوردن ِگفتهای از بارت در کشتن ِمیل ِپسانداز به من کمک میکند، نوشتهای که هنگام ِخواندناش از همداستانی حاد و غریبی که با نگارنده(بارت) حس کردم، شاد شدم!:
بارت(=او): « او در پی ِیک رابطهی انحصاری(تملک، حسادت، جاروجنجال) نبوده؛ و بهدنبال ِ یک رابطهی تعمیمیافته و دستهجمعی هم نبوده؛ چیزی که او، در همه حال میخواست، یک رابطهی خاص بود؛ رابطهای که نشان از یک تفاوت ِملموس داشته باشد؛ رابطهای بر اساس ِنوعی گرایش ِعاطفی ِیکسریگانه، همچون آهنگ ِآوایی که طنینی بیبدیل دارد. و جالب آنکه او هیچ مانعی بر سر ِراه ِتکثر بخشیدن به این رابطهی خاص نمیدید: در یک کلام، هیچ مانعی مگر همان خاصیتها؛ سپهر ِدوستی اینگونه مالامال از روابط ِدوسویه میشد( اتلاف ِوقت ِزیاد ِاو هم از همینجا نشأت میگرفت: او باید هر یک از دوستاناش را جداگانه ملاقات میکرد: مقاومت در برابر ِگروه، در برابر ِمحفل، و در برابر ِجمع). آنچه او میخواست کثرتی بود بدون ِتساوی، بدون ِبیتفاوتی.»
ضمیر ِزمان در واگویهی بالا (که پارهای از خود-زندگینگاری ِبارت است)، ماضیست {چون زمانبودهگی ِهر شرحی ماضیست!}. و ضمیر ِاشاره برای خود ِنگارنده هم که سومشخص است (اوی خود-موصوفکننده)! گویا من اما باید "حال"اش کنم؛ حال ِاستمراری! گرچه که این بند قرار است بپَرََد و درحقیقت، خدنگیست بهسوی بهترین دوستی که من بهتریناش نبودهام؛ بنابراین، همچون دیگر خدنگاندازیها بیزمان باید بود، و بیطرف و کلی و سبک (یعنی با ضمیر ِاول-شخصی که سخنگو نیست، نا-منی که "تو"ی ماضی را، ناگریز، او میخواند)؛ چهکه فرستهایست که گیرندهاش مُرده؛ ولی مثل ِهر پیام ِدیگر به مقصد(!)اش{ای} خواهد رسید! پس من نوشتهام (که بسیار بَد نوشته شده) را بهمثابه ِافزونهای بر واگویهی بالا (که بسیار بد ترجمه شده) مینویسم تا هرگز آن را ننوشته باشم!
« چیرهگی ِاستاندههای اجتماعی بر خصوصیترینها، بر دوستی، او را برایام، برایمان، او کرد. همیشه، چون در دوستی پیشمیرویم تا به آستانهی پُرتاب ِنامیدن ِدوست برسیم، در حد ِشکنندهی این رسیدن، او رنگ عوض میکند( اوی تو،یا اوی من)! در اینجا(مانند ِهر پیشرفت ِدیگر)، پیشروی، خود را ویران میکند و بار ِاین فروریختهها نه بر او، که بر خود ِ او-من ِمعمار سنگینی میکند. هرآنچه میماند، فسوس ِبیروح و دلگسل ِآن استاندهها، خوشباشی ِاو، فروفسردگی او، و خاطرهی حضوریست بیجایگزین که همه در بد-انگاشت ِاوی هرکسیشده، آرامآرام محو میشوند . افسوس که حتا زیباخند ِلبخند در بزرگی ِماهساناش هم هرگز نتوانست بر سایهای که ترسانابر ِبادستیز و بیبار ِاستاندههای غایتانگار، بر زمینچهر ِجان ِدوستی میسایند، چیره شود! ! و برکندهکردن ِاو از لایههای فرسودهی آشفتهبازار ِروابط، نهادناش یگانوار نزد ِنگاه، و جایگیرکردناش فاخرانه در همباشی ِناب، نیز تنها رنج ِصورتیداریاش را عیان کرد. پس، دوست، اینجا نیست!، آن-جا-ست. و اوی آن-جا، همیشه آبیست... »
برای ا.و
۱۳۸۳ شهریور ۱۹, پنجشنبه
"من" اگر منبودهگیاش را در دیگربودهگی "تو" نیامیزد، دیگرییی برای "من" هست نمیشود که "من" با خواستناش او را "تو" کند. "من"، و در اساس، چشم ِ"من" باید بیرون آید، در قالب ِچشم ِ"تو" شود، تا دیگربودهگی ِخویشاش را از درون ِدیدمان ِتوبودهگی بازنگری کند. بدون ِاین نگاه ِدرونابیرونی، "من ِخود-دار" وجود نتواند داشت.
با کمی سادهانگاری ِضروری، بند ِپیشگفت را میتوان با گزارهی طلایی ِاخلاق، یعنی: « با دیگران چنان رفتار کن که خوش داری دیگران با تو رفتار کنند.» همسنجید. هرچند که رنگ ِطلایی ِاین گزارهی همهکسفهم، همان مات-رنگ ِفایدهباوری و غایتانگاری ِاخلاق ِکانتی است که بوی قرارداد ِاجتماعی و قانون ِمبادله میدهد.
گذاردن ِمن، خویش را به جای دیگری، و درنگیدن بر رفتار ِخویش در متن ِاین جایگزینی، شرط ِرابطه است. این شرط، با قانون ِخوشبینانهی گفتمان سیاسی ناسان است. در این شرط، درهمشدن ِافق، جابهجایی ِچشمها ونگاههاست (و نه تنها درک ِنگاهها و احترام به چشمبودن ِچشم ِدیگری!). چهقدر انتزاعی آقا؟! آری، چنین رابطهای خاص ِهمباشی ِ"من-تو"ست. بنابر قانون ِاعداد ِبزرگ، امکان ِوجود ِنگاه در رابطه وابسته به وجود دوگانهی "من-تو"ست. زندگی ِاجتماعی، در بسیارگانهگی چشمهای بینور و براق، کور است. کسی نگاه نمیکند. کسی دیده نمیشود. همه در هم اند، بیافق، بیدرنگ، بیکنش!
"دیگری" سویهای از وجود ِ"من ِخود-شونده" است که "من" در رابطه و در میانکنش ِانعکاسی با آن، به خودآگاهی میرسد. به زبان ِساده، ما زمانی خویش را میشناسیم که در آینهی یک دیگری گسستهگی منبودهگیمان را بازشناسیم. انبوهه، خاصه انبوههی مدرن/توده، نهتنها چنین فضای آینهگونی را فرانمیآورد، بلکه خویش ِ"من" و"تو" در سیاهچالهاش، تکهپاره شده، خویش را در بیمعنایی ِفریبای باهمستان از دست میدهند. من ِبیخودگشته، بهواسطهی همزیستی با کور ِبزرگ، آرامآرام توان ِدید ِخویش را از کف میدهد و اینچنین در هراسی تاریک فرومیرود {هراسی کور که در شلوغی ِپُرقال و کور ِانبوهه درک نمیشود، و تنها به گاه ِتنهاییست که هراسناکیاش آشکار میشود}
چنین هراسی که برخاسته از ضعف ِروانی و بیمایهگی شخصیتیست و پیآمد ِگمشدن در باهمستان است، باید بهگونهای دفع شود. سازوکار ِروان {در اینجا، روان صبغهی جمعی هم دارد} برای این وازنش، همان فرافکنی ِروانکاویست. من ِمنتشر، من ِانبوههگی، هراس ِخود را به بیرون پرتاب میکند؛ ترس را به یک دیگری فرامیافکند. تحقق ِاین فرافکنی، خشونت است. در این فراشد، هراس، از لایههای رویین ِروان به گونهای کژدیسشده، برکنده میشود و بهسوی یک نا-دیگری پرتاب میکند. خشونتورزی اینچنین ریشه در ترس دارد. برای این خشونت، همخونهای بسیاری میتوان پیش کشید: ترس ِآمیخته به افسردگی ِفرد یا ملتی سنتگرا که درگیر زیستجهان ِپرتنش ِمدرنیته شدهاند؛ ترس ِآمیخته با نیستانگاری ِفردی متمَوِل، ترس ِآمیخته با نفرت ِافراد ِشکستخوردهدرعشق؛ ترس ِروحانی از درافتادن در معصیت و .. در تمام ِاین حالتها، دفع ِترس با عصیان و طغیان و خشونتورزی همراه است.
رابطه یعنی در دیگربودهگی ِ"دیگری" رفتن. انبوههگی ِنگاه، که در آن دیداروارهگی "دیگری"، ابژگانیست {دیدار ِعشقنمای ابژهی میل)، نا-بود ِرابطه است. تنها و تنها زمانی میتوان هستی ِدیگری را با نامیدن ِ"تو" منشمند کرد که توانایی ِچشمشدن در کاسهی چشم ِدیگری را بهدستآوردهباشیم. در نگاه کردن و بساوش ِنگاهی که نگاه{داشته}میشود، ترس از باهمبودن و در پیاش، خشونت به دیگری، رنگ میبازند. چنین نگاهداشتی در زیستن با خیل، به مسخرهگی رنگ ِصورتی، بیمعناست.
۱۳۸۳ شهریور ۱۷, سهشنبه
فرشتهساز
(Angelizer)
ارادهی مهتابین
برای واپسبار افراشته خویش را
گونهی پستاندار برای واپسین شب، نو شده
در گاه ِمهشوری،
کودکان ِبیدهان از پستان ِکلامی که از بیکلامیشان برآمده،
آویزان، گریان،
شیر میخورند
شیرهی نفسشان از سردی استخوانهاشان میتراود
افلیجی خواهی شد
پکیده از باور
درونوادادهای که زیست را گدایی میکند
ابرفرشته – بیهوده، شکلزدوده
ابرفرشته – در بیکسی خفته
بسازخمهای سرشته در سرما
که در جریان ِتباهی درد میکشند
پیکر مینویی ِقهرمانمان درهمکوفته در نفیر ِلذت
اما
خردهدردی پشتاش دریده
ستهمبار در سبکی ِبالها لخشیده
حرام میکند آن نفیر را
کودکان ِبیدهان،
از بیکلامی ِکهنهکلامشان خفه اند
فژاگینجهانشان
از لرز ِاستخوانها شیره میگیرد
افلیجی خواهی شد
تبهگن تخمه
درونواداده و گدای زیست
من، سخرهگر-ام بر این همه
ابرفرشته – بیهوده، شکلزدوده
ابرفرشته – نفسبریدهی خونخواره
شاهد ِابدی نظاره میکند
به بداهه استخوان ِجادو را فراز میبرد
ابرفرشته – بیهوده، شکلزدوده
ابرفرشته – نفسبریده و زخمزده
۱۳۸۳ شهریور ۱۶, دوشنبه
/ شب – تهران – بالای شهر – جشن – صدای موسیقی
\ شب – مشهد – خارج شهر - سنگ قبر – زمزمه شعر
/- چه خوشگل،چه خوشگل،چه خوشگل شدی امشب
\ - هلا من با شمایم های پرسیدم کسی اینجاست؟
/ نور، صدا، هجا، خنده ،شادی ،خوشی{؟}
\ تاریکی ، سکوت ، بغض ، تنهایی ناب ، شادی{!}،خوشی{!}
/ ارتباط ، دوستی ، صمیمیت ، بازارچه ، همهمه ، شوخی
\ چاووشی ، قاصدک ، کتیبه ، زمستان ، شهریار شهر سنگستان
/ دوستان و آشنایان
\ توریستها و عکس یادگاری
/ و شب شط علیلی بود
\ و شب شط جلیلی بود پر مهتاب
راه تاریک و دشوار بود امید،عجب که در این 50 سال همواره همین سان مانده این جاده خرابه که حالا تو هیچ،به مقبره فردوسی هم می رسد. راههای دیگر اما صاف و هموار است،مترو هم گذاشته اند تازه!هنوز بر همان امتداد سرمای زمستانیم امید،هنوز.هیچ چیز عوض نشده،پس اینکه می گویند تاریخ تکرار نشدنی است حرف مزخرفی است،نه؟!شاید مارکس درست گفته که تاریخ دو بار تکرار می شود،یکبار در هیئت تراژیک ،بار دیگر در قالب کمدی .الان ما قسمت تراژیک هستیم یا کمدی راستی؟هنوز می شود زمستان و کتیبه و شهریار شهر سنگستان را با همان حال و هوا خواند،با همان حسی که 50 سال پیش برمیانگیخت شاید در تو،با همان خشم،همان بغض،همان نفرت و همان درد.راستی! گفتمشان،به تک تک آنهایی که می آمدند گفتم:
۱۳۸۳ شهریور ۱۵, یکشنبه
- کتاب که نوشته شود، چیزی زخمی میشود! کسی فراخوانده میشود، ناجور صدا میشود. سرگردانی، سر-اش را بهسوی خواننده برمیتابد. در کوری ِاین تابش ِبینور، چیزی زخمی میشود.
- آنگاه که خون ِاندیشه بهسر میشود، آنگاه که درنگان ِلحظهی پرچگال ایم، آنگاه که رنج را میشکبیم، گاهی که وزن ِنامادهای سنگین را میفهمیم، آنگاه که رستگاری و راحتی ِدم ِخوش را قربانی ستودن ِگاه ِرنج میکنیم، خون میخوریم. خونی غلیظ از استخوانهای خمیرهمان، غریزهمان، خودمان.
- واژههایی که در دم ِزایش، یعنی در لحظهای پیشا، در لحظهای افشرده میان خطور و سطور، به درون ِسفیدی پرتاب میشوند، بیخانمانگی میکنند؛ سرگردان و رنجیده از سقوط ِناخواسته، در پی ِکسی و "هرکسی" که قرار است آنها را در معدهی نزار و بیحالاش ترش کند. در کتابت، شیرینی به ترشی زخمیده میشود.
- سُرخارنجا، سختا، گاهها، آنا، وقتی که "من" چنان در خود میشود که رنگ ِهر احساس، بوی هر زمان، هالهی هر نگاره، لطافت ِهر آوا، طعم ِهر واژه، نزد-اش در همنهاد ِ"خود" ِشوریده، بهآرامی گوارش میشود؛ دلدار، نیستیاش را در نگاه ِفروکشندهی دلشده، بازمییابد، زندگی میکند در "خود"..
- تهوع برای کسی که بتواند گنجای هجاهایاش را نیک بساید، لذتبخش است. با نوشتن ِکتاب، ما این لذت ِخودآزاروار را تیار کردهایم.
- این تنها پسماندهای نوشته اند که کتاب میشوند. نوشتار، برجا نمیماند، که زاده/نوشته میشود، غرور-اش در خوانش وامیپاشد، پخته/تأویل میشود و ... در تمام ِاین "شدن"ها بازنویسی میشود. برجا نمیماند.
- چه وانمودهای مضحکتر از شاعریست که شعر-اش را چاپ میکند؟! او گاه ِتغزلی ِمهرورزی با معشوقاش را به برق ِبازار میفروشد!!!
- نوشته را باید خط زد. با خطزدن(>هستی<)، ما از بار ِفرسودهی دلالتباز ِیک واژه رها شدهایم. به همین سادهگی، "آنجایی" ِنوشته فراخوانده میشود. دیدن، بازنگریستن و بازخواندن اینچنین کور میشوند، تا تمام ِهست ِهستی ِمتن، آوا کند و ما بشنویم. با خط زدن، آوای اندیشه به سوی گوشی که میخواند، به دید ِچشمی که میبساود، رهسپار میشود. کتاب، آوا ندارد!
- زندگی انجامی ندارد، بیمقصد و بیمقصود. نوشته نیز که اصالت ِبود-اش، نما (و نه بازنما!)ی اصالت ِزندگیست، بیانجام باید بود. کتاب، سطر دارد و ورق و شمارهی صفحه و مهمتر، جلدی که آن را پایان میدهد، و اینها همه با هم بیمارستانی را ساختهاند که در آن خوانندهی افلیج بر روی تختی شکسته، سرگرم ِاندامخواری جملات است.
- نوشتن ِکتاب، گریزیست از درد ِشکست ِنوشتن! نوشتن، نگاشتن، رنگزدن، هنرورزی، اندیشیدن سراسر شکست است. هرگونه آفرینشی شکست است {این شکست را خدا ثابت کرده!}. آفرینگر اما طالب ِچنین شکستیست. او در نهایت ِتوان، به آنچهکه نیست یورش میبرد، میسپوزد تا بیافریند. آفرینش ِاو، شکست و مرگ است. او همیشه در حال ِمرگ است. یعنی در آن، هرگز نمیمیرد! او با زندگی-در-مرگ، با هایش ِشکست، جاودانه میماند..
با همقلمی ِشافع
۱۳۸۳ شهریور ۱۳, جمعه
..
مهاجر: اما من هرگز نسبت به دوستی ِزن با زن، خوشبین نبودهام {بدبین هم نبودهام!}؛ در اصل، چنین دوستی برایام بیمعناست. شاید بدینخاطر که رابطهای که (بهقولی) ریشهی غریزی دارد را رابطه نمیدانم (مانند ِرابطهی اجتماعی(بهمعنای معمول کلمه)). برای من، موجودات باهم هیچ رابطهای نمیتوانند داشت؛ شالودهی زیست ِموجودات، تخاصم و رقابت ِدژوار برای بیشترشدن است. در اینحال، دو و تنها دو وجود که سرشار-اند، بیآماج در هم میشوند، و والاتر (و نه بیشتر) میشوند. رابطه، دلالتی پرمعنا در عرصهی هستیهاست و فریبی براق در جهان ِهستندگان!
من: همدردی و با پوزش باید گفت: هممرضی، خاستگاه روابط ِ زنانه است. تصادفی، زودجوشخور و خوارمایه، مانند ِدوستی ِبیمارانی که از انزوای مرضی لاعلاج به یک باهمی ِمهربان در یک توانبخشی روآوردهاند. همه به یک هدف، دور هم جمع شدهاند: عقدهگشایی از خود و از دیگرانی که همین چندلحظه پیش صمیمیترین دوست شدهاند. این مجال، گریزیست از بردهگی در رابطهی بیمارگونه با مَرد. این جمع، جمع ِبردگانیست که حال، همه، پیش ِهم قدرت یافتهاند. هرچه چنین جمعی، پُرشمارتر باشد، قدرت ِوهمی ِتکتک ِبردگان بیشتر میشود. ترحم و دلسوزی. گروه ِسرودی که درد ِدل و درد ِزندگی را با خیال ِراحت، دور از فالوس و نرهسالاری آهنگ کنند. این گروه، این تعامل، تجلی ِهمان فضیلت ِانبوهگیایست که نوعدوستی خوانده میشود. در نوعدوستی، رابطهای وجود ندارد {ما در برابر ِفقیر، شرمنده میشویم، هرچند خود فقیر باشیم.}
مهاجر: کاملاً! البته چون میدانم زن را در معنای عام آن (همچون یک اسم ِعام) در نظر میگیری با تو کاملاً موافقام {بهترین دوست ِمن یک زن است!!!}. به قول ِلکان، زن {زن بهمثابه یک اسم عام} وجود ندارد! جالب اینجاست که اکثر دوستانام هرگز این تعبیر را نفهمیدند! فکر میکنند این جمله در نفی ِموجودیت ِزن بیان شده! درحالیکه در نقادی فمینیستی نو، رهیافت ِروانکاوانهی لکان را نسبت به بیمعنای چیستی ِنوع/زن و توجه به هستشدن ِزن بهگونهای اگزیستانس، مورد توجه قرار میدهد و بدینترتیب از مواضع ِانتزاعی، خشک و آرمانی موج ِدوم فمینیسم (فمینیسم ِدوبوواری)، کنده شوند و با رویکردی پختهتر با مسئلهی جنسیت برخورد کنند. البته فمینیسم ِایرانی هنوز تا این کندهشدن خیلی فاصله دارد!
من: بهخاطر ِهمین درگیر ِجدال ِهمیشهگی ِوحدت-کثرت اند. بهطور ِکلی البته کل ِگفتمان ِفمینیستی درگیر ناسازههای این جدال است. چنانکه در مارکسیسم، کلیت ِزیست ِفرد یا افراد به وجه ِزندگی ِمادی آنها فروکاهیده میشود؛ و انسان را کار و حقیقت را پیکار ِنیروهای مادی معنا میکنند، در فمینیسم هم پافشاری بر روی یک خصیصه (جنسیت) و برجستهکردن ِافراطی ِآن در مقام ِهویت ِیک گونه، به بهای سادهسازی و تحویل ِخطرناک ِکلیت ِپیچیدهی انسان به یک مشخصهی جزئی میشود. از دستدادن این کلیت، ضعفی فلسفیست! بهخاطرهمین، عاشقشدن ِیک فمینیست او را چنان دچار تناقض میکند که یا از عشق دست میکشد یا از موضع فکریاش! این اسفبار است و مضحک. این جورجنبشها، خود را از درون میپپاشانند، چنانکه آن فمینیست ِعاشق، از درون میپوسد!
مهاجر: این تناقضها برای من هم خیلی مضحک است. به گمانم، این تضادها ریشه در باور به راستی ِیک روایت دارند. زمانی که ما به چیزی ایمان داریم، زمانی که آکسیومی واحد داریم و برایاش زندگی میکنیم، با مواجهه با حقایق ِنوظهور دچار مشکل میشویم. اصلاً، نیرنگ ِباورداشت در همین نهفته که داشتاش ما را آرام میکند و به زندگیمان معنا میدهد. اما اینها همه برای کسی که رشد میکند موقتیست. یعنی از آنجا که تازههایی از راه میرسند که در برابر ِآن داشت قرار میگیرند، باور به آن داشتهها در لحظهی برخورد با آن تازهها دردناک میشود.
من: به گفتهی نیچه، حقیقتها وجود دارند و نه حقیقت! خب، چندان عجیب نیست! به نظر ِمن تمام ِاین تضادها، فلسفیست. هرچیزی که در ذهن و زندگیمان درونیده نشده باقی بماند، توانمند ِآزارگری دارد. مثل ِکار ِمدرن! باور به یک آکسیوم ِعقلانی یا ایدئولوژیک البته زیانبار است. اما ایمان نه! البته این ایمان، ایمان به امریست که به زبان نمیآید، نه خدا، نه قوم، نه ملت، نه جنسیت.. یا نباید اندیشید یا با جدیت اندیشید! سطحینگری و ولانگاری در اندیشیدن، علت ِهمان تضادیست که از آن میگویی. بلای ِسادهانگاری، بلای اندیشهورزی ِمای سومی، بلای تمام جنبشهای فمینیستی ِسومی نیز هست. دخترانی را میبینیم که با خواندن ِرمانهای ولف و دوبوار، و چند مقاله (ی اغلب استتیک) از ایریگاری و سیکسو و کریستوا خود را اندیشهگر فمینیست مینامند. پسران هم که علت ِگرایششان مشخص است {پابوسی ِاروس!}. متاسفانه فعالان اجتماعی ِما، بیشتر طبعی روشنفکرانه و خودنما دارند. احساس ِبدبینی {شاید برخاسته از بدریختی!}و گاه حتا حس ِکینخواهی {شاید نسبت به عشق ِورپریده} قطبنمای حرکت آنهاست.
مهاجر: این کینهتوزی گریزناپذیر است! بهخصوص در جامعهی ما که در کنار آزار ِاین دیوانهگیهای مقدس، پدرسالاری هم هنوز بر کلیهی شئون ِزندگی مسلط است، اندیشیدن راجع به وضعیت ِخاص ِزن، بهراستی زن را کینهتوز میکند! با این وجود، اینها را نمیتوان بهانهی اندیشهگری کور ِکینخواهانه قرار داد..
من: میان ِاین آشفتهبازار ِنر-مادگانی، دو زن، که ورای جنسیت ِخویش رفتهاند، بر زنانهگی و مردانهگی میخندند، باهم میشوند و از بودن ِهم {و نه تنها با-هم-بودن)، و نامیدن ِنام ِیکدیگر، لذت میبرند. این حادثه در جدیت ِرابطهای رخ میدهد که در آن باهمی ِفیزیکی {این هرز-انگارهی شهوانی که ارزش ِسست روابط ِعاشقانهنما به آن آویزان است و اغلب بهنام ِ عشق، غسل میشود}،خمیدهگی ِزنانهاش را از دست داده، در ژرفای نزدیکی هستی ِدو ذهن ِخودبنیاد غرق میشود.
رابطه، خاص ِ کسانیست که در در-هم-روندگی ِدنیاشان، از هم مستقل اند. زیبایی ِیک رابطه نسبت ِسرراستی با استقلال ِدوطرف دارد؛ این استقلال، در ژرفبودگی ِیک رابطه که در آن دوست، "من"اش را با شادی و خودخواسته، فدای زاد ِ"خود" میکند، تعریف میشود.
مهاجر: در واقع، این حقیقتیست که خود را همیشه از عوام پنهان میکند، حقیقتی که میگوید: تا زمانی که فردی خود را اتمی از یک "نوع" ِجنسی/اجتماعی/ملی بیانگارد، هیچچیز از برهمکنش ِرابطه نخواهد دریافت.