۱۳۸۳ دی ۱۱, جمعه
الف: فرد ِانبوههزی میخواهد "دوست داشته شود" و کسی را داشته باشد که "همیشه به یاد-اش باشد"؛ او خودخواهی پنهانی دارد که همیشه او را از دریافتن ِدوستی دور میکند.
ب: اگر چنین باشد، تمامی ِکسانی که خود را دوست ِهمدیگر میخوانند، دوستی را نمیفهمند!
الف: خب، نه همه! این نهفهمان دو دستهاند. یا پُر-پیرامونیانی که از فرط ِشلوغی، مجال ِآزمون کردن ِدوستی را ندارند. یا عاشقان، که کور-اند و در جذبهی معشوق، عشق و دوستی را تکهپاره میکنند.
ب: دستهی سومی هم هست: همهدشمنپندارهایی که خودشیفتهوار، بهزور، خود را از دیگران جدا میکنند ولی در تنهایی بر بیکسی ِخود افسوس میخورند و این افسوس را به دیگران ِدشمنشده فرافکنی میکنند.
الف: خب، من این گروه را در دستهی عاشقان جای میدهم! عاشقان ِبالقوه. افرادی که هنوز عاشق نشدهاند. دریغورزانی پُر از افادههای ِمالیخولیایی. افرادی که بیجهت، در حالیکه وابستهگی ِشدیدی به حضور ِدلدار دارند، خود را تنها کردهاند! نارسیسیستهایی که با نارسیوس توفیر دارند! {زیبا نیستند!}. آنها هرگز خودتنهاانگاری ِفرد ِمالیخولیا را ندارند ولی ادای ِآن را درمیآورند. این افاده، سرانجام، روزی پاره میشود، بهزبان ِژکانی، باد-اش در میرود: عاشقشدن ِاین دسته محتوم است. زمانی به سنگ و طبیعت و عروسک، و زمانی دیگر به تکیهگاهی ِمرد و انحنای زن.
ب: و در این عاشقی که ریشه در تنهایی، ترس و فقدان دارد، عشق جایی ندارد.
الف: بله. اینچنین، باید عاشقی و عاشقپیشهگی را از عشق جدا کرد. و نیز به این توجه کرد که بیچاره همیشه بیچاره است و بیچاره باقی میماند.
ب: هاها! و راه ِحل ِبیچاره؟
الف: خب، شاید نابودکردن ِاین بیچارهگی و خزیدن به بیچارهگی بعدی. نهیافتن ِچاره.. و شاید، به قول ِفروید، درافتادن در چارهی بیچارهی ِعاشقی!
ب: هاها! آیا دوستی آن-جا نیست؟!
الف: باری، و کلیت ِنگاه ِما همیشه در آن-جاست.
ب: خب! این نگاه، نگاهیست که به آن نگاه نمیشود و بنابرین، دوست (بر خلاف ِدوستی) هرگز آنجا نمیتواند بود.
الف: دوست، در-دسترس است.. و اینچنین، آن نگاهی که در آنجاست را هرگز نمیبیند.. دوری ِهمیشهگی ِسرشت ِنگاه/شعر از دیدن/عمل ِشاعر هم چنین است.
ب: شاید خوانندهگان هم جای دیگر باشند...
الف: بیشک...
پ: نوشتههای تصویرساز را چهگونه مییابی؟
ت: دروغزن، خوشنما، تهی، و بهطور ِکلی بد! نوشتههای تصویرساز، از آنجا که از بهپیشکشیدن ِاستعاره غامی اند، تصویر و انگارههای دیداری را با سادهگی و صراحت ِتمام عرضه میکنند و بدینترتیب، بهفور، نظر ِخواننده را به خود جلب میکنند، او را هیجانزده و تنبل و رمانخوان بار میآورند.
پ: آیا ایماژ نیز چنین است؟ آیا نوشتار ِایماژ-دارهم با عرضهی تصویر و گرفتن ِانرژی ِدیداری ِذهن، بِهباشی ِخوانش را کژتاب میکند.
پ: ایماژ، انگاشت است. انگارهای نانگاریدنی. درونآختهای که در دیالکتیک ِپیچیدهی قلم و نگاه در لحظهی نوشتن زاده میشود و در ستیز ِهمیشه-هست ِاپوخه و پیشانگاشت در لحظهی خواندن، خوانش میشود. ایماژ، تصویر نیست. موتیفیست برای وجه ِذهنگیر ِزبان که کنایه در آن جای میگیرد.
ت: این ایماژ که از آن میگویی بسیار موسیقیاییست. در این تعریف، ایماژ در هنر ِدیداری و در نمایش هرگز مجال ِبروز پیدا نمیکنند. چون در این هنرها ( بهویژه در تئاتر و نقاشی)، همیشه امری برونایستاده و حاضر بهعنوان ِالگوی ِنگاه وجود دارد که امکان ِزایش ِایماژ ِفرادیدمانی را از بطن ِبازی ِآزاد ِخیال ِخواننده، از میان میبرَد.
پ: نوشتههای ناتورالیستی، اینچنین خالی از ایماژ اند. در عوض، به حد ِافراط از بنمایههای تصویری کار میگیرند تا جای ِخالی را پُر کنند. اما هرگز ارضا نمیشوند و در عوض به خودنمایی ِتصویرگر در آن تصویرسازی ِخودشیفتهوار میگرایند.
ت: مثل ِخودزندهگینگاری، شرح ِحالنویسی و ..
پ: این نوشتهها از آنجا که بنیادگرا هستند، خواندنی اند و نه نوشتنی! (بارت)
ت: مثل ِنوشتههای جوانان ِچُس-قلم ِروشنفکر.
ث: آیا میتوان به نیکبود ِتوده، باور داشت؟!
ج: ...
ث: آیا میتوان به آنها نزدیک شد؟!
ج:...
ث: چهچیز به سود ِماست؟!
ج: ما هیچ دعوی ِبیانپذیر و انبوههباوری در خویشتنداری از توده نداریم.
ث: و ما به تنهایی محکوم میشویم در حالیکه محاکمان نمیدانند این محکومیت، عین ِزندهگی ِماست!
ج: هش! آنها جور ِدیگری خواهند شنید!...
{صدای ِپای ِرواندرمانان ِشکنجهگر از ورقخوردن ِبیخطترین برگ ِذهن، شنیده میشود}
۱۳۸۳ دی ۸, سهشنبه
{آلبوم ِپنجم ِElend}
- این آلبوم آلبومیست برای کسانی که میخواهند با ایدهی تنافر ِاصوات (Dissonance) در روشنترین حالت ِنمودگاریاش، آشنا شوند.
تنافر ِاصوات ِسازهای کوبهای: در Hemlock sea
سازهای زهی: در Ares in their eyes: روآمد ِویولنها بر روی ویولنسلها..
- پس از پنج سال که از کارستان ِسهگانهی Officium گذشت، Elend با Winds devouring men، در گشت-و-گسستی بنیادین بازگشت؛ با تأکید بر همان سازمایههای پیراگیر (ambient) و نئوکلاسیسیتی ِپَرخاشنده. WDM، شگرف بود. کندن از بستار ِکلاسیکی اما وفادارماندن به بنیاد ِکار{پرخاش}، فَرسختکاری بود که Elend با جدیت از عهدهاش برآمد. یک سال پستر، Sunwar the dead منتشر شد؛ کمی شکبرانگیز و در نگاه ِنخست و ژورنالیستی، کمی تأسفبار. اگرچه، Sunwar از صلابت ِچهار آلبوم ِپیشین فاصله دارد، اما این فاصله از نیوشا-بودهگیاش هرگز نکاسته: سخت، تاریک، ژرف و پیراگیر و در یک کلام: Elend ای!
- استفاده از نوفه (noise)، که به آوانگارد ِنثوکلاسیسیم ِElendای در دو آلبوم ِاخیرتشخص میدهد، مانند ِآلبوم ِپیشین، در پرداختی سخت، هویداست. هرچند که تکیه بر ستیزگری (Aggressive) سبب شده تا نوفهها بیشتر در خدمت ریتم باشند تا فضا {بر خلاف ِWDM که در آن نوفهها در خدمت ِپردازش ِفضای ِپیراگیر بودند: آهنگ ِSilent slumber یا Winds devouring men}؛ و اینچنین، هرچند ایدهی مدرنیستی در این آلبوم، بهمراتب، برجستهترشده{این برجستهگی، کارهای استراوینسکی را یادآوری میکنند} اما نهادن ِنوفه در بستری از فضای ِاثیری ِویژه، هنوز کار را از اسکیزوفرنی ِهنر ِمدرن، دور نگه داشته. روی هم رفته، نوفهها بسیج میشوند تا عنصر ِسرشتین ٍِElend، یعنی سختهگی و پرخاش را از نگاهی دیگرگون (در پرخاش ِریتم و گزافکاری در اتونالیته) پیش آورد. شاید به این علت، نخستین شنیدنها، به دلچسبی ِباقی ِکارها نباشند، اما حتا Elend نُوشان هم باید این کار را چندباره بشنوند تا معدهی گوششان، این پرخاش نو را در جوش ِآشنایی ِنا-زودجوش و سختگیر ِفضای ِاثیری ِآلبوم بگوارد.
- هماهنگی ِسوپرانو با اتونالیتهی سازهای زهی در بخشهایی از آلبوم به هم میریزد. بهنمونه، در آهنگ ِ Sunwar the dead، سوپرانو به کلی از نوا جا میماند و تنها با خوردن ِواژههاست که میتواند سهلانگارانه به جریان باز گردد. اوج ِهمسازی سوپرانو با اتونالیتهی ارکستری در Ares in their eyes نمایان میشود. در میانهی آهنگ، جایی که بمباران ِسازهای ضربی و هجوم ِبیامان ِنوفهها، پاکی ِضمنی ِسوپرانو را آلوده میکنند و سپس، کمی بعد، سوپرانو بازمیگردد.
{- برای دوستداشتن ِElend و درنتیجه نوشیدناش، باید ذوق ِکلاسیک و فهم ِتارا-پیراگیر و باور به نیکباش ِستیزهگری، هرسه را باهم داشت! Elend، ددمنش است، چون، بایستهگی شدتافکنی و بیرحمی به گوش ِشنونده را در حکم ِرسالت ِاساسی ِموسیقی دریافته و تاکنون از این دریافت، پاسداری کرده. }
- ساختار ِروایی ِآلبوم در میانه افت میکند. خاصه، در Hemlock sea و پس از آن درLa Terre Naime Pas Le Sang، روایت پاره میشود و تنها با A song of ashes{ و همبستهگی زیبندهاش با Laceration} این پارهگی جوش میخورد.
- خستهگی هستیشناسانهای که در آلبوم ِنخست در زیبایی ِتام نمود یافت، حال، در جنگندهگی خاصی که در اتونالیتهی برجسته {که گاه از شدت ِحدت، به آزارندهگی میرسد } پی گرفته میشود. ساختن ِچنین کاری دشوار است: بهرهگیری نوآورانه از "کر"ی که بیشتر ساز است تا همسرایی ِصرف{کری که زیرساخت ِویولنسل میشوند{ دریافت ِچنین سازمانی گوش ِپیراگیر میخواهد}} و هماهنگی ِویژه و غریب ِهمسرایان با سازهای زهی و ریتمشکنیهای بیپایان، بهطور ِکلی، پرداخت ِکار را سختتر از کارهای پیشین کرده.
Threnos، خواهر پاکزادیست برای Silent slumber... در هر دو خدایی را میبینم که طاعون میزاید... روایتهای سختهنمای خستهگی-پیکار به هم میپیوندند.
۱۳۸۳ دی ۶, یکشنبه
خاکستری روز
{Grey day}
خاکستریروزیست امروز
روزی که پروای ِدیدار-اش ندارم
خاکستریروزیست امروز
نشستهام، من
تنها
در گرد-آمد ِساعات،
همهگی
تا گذشته شوند
خاکستری روز،
غمفزا و دلگیر
ساییده تارهای عصب را بر غماگنی ِساعت
به رعشه از میان زندهگی میگذرم
غلیان ِزندهگان
تا به گناه ِاین روز ِخاکستری، شرنگ ِخشمام بریزند
آوخ..
گریزی...
نیازم،
واپاشیدن ِاندرون
به خلأ ای سِترده از ستهم ِِزمان کُند
در میانه،
خاکسترین خاکستریروز
انتظاریده
تا گاهی شود بَر گسستام
دریدهام کرده این روز
و مرا
گریزی نیست از رنج ِبودن
چاکیده،
استخوانام کاویده در این رنج
در لاشهام میلولد
و خون ِزندهگی میخشکد
چه خاکستریروزیست امروز
چه دیگربار، من ِنشسته؟
از قصههای نگفته..
از سرشکان نَگریسته...
... آنی از تابیدن ِلطیف ِخشم اما مرا همراه است...
از چشمان ِبی اشک
از ذهن ِمجنون...
۱۳۸۳ دی ۴, جمعه
- «خندیدن، نشانهی نشاط است.» این جملهی اسطورهای، مثل تمام ِنهادهای اسطورهای مستبد است. و ما میدانیم که در هر استبداد، نیرنگی به زور ِپیشکسوتبودهگی پایایی میگیرد. نیرنگی که باید پایید-اش، در برابر-اش ایستاد، بیرنگ اش کرد {چنانکه نیچه کرد: «انسان، از دیگر موجودات بیشتر رنج میکشید، پس خندیدن را اختراع کرد»} و بدان خندید!
نهاده: "خندیدن ِآزاد، نشانهی شادیست. خندیدنی درونی که تنها گهگاه به لایههای بالای ِآگاهی میرسد و به ندرت در چهره هویدا میشود. خندیدنی که در ژرفای ِگویای ِچشمان باید-اش دید..."
- ریزخند، خندهایست زنانه با دلالتگریهای خاص ِمردانه. بسیار قصدمند. جنبش ِتارهای ِصوتی که بهزور، کار ِتارهای صوتی ِنازک زن را میکنند،، کشیدهگی ِگزاف ِلبها از دوسُو تا جایی همپوشانی ِبدریخت ِلبها، خشونت ضمنی ِدندانها را لاپوشانی کنند،ِ، همه قرار اند تا در خدمت ِبیان ِمعصومیتی سرشار از بلاهت باشند. معصومیت ِباکره: نادان، شیرین، نزدیکبین،همه-دشمنپندار(پارانوید)، خوشبین و درنتیجه(!) بدبین؛ از جنس ِهمان مظلومیت ِکوری که زنان هنگام ِافسردهگی زیستاش میکنند. چنین ریزخندی، نمایندهی نشاط است. آری، اما نشاطی که تنها در حکم ِوالایش (Sublime) ِآن افسردهگی نوجوانانه هست میشود.
- روشن است که در فنچبازی، فنچباز ِفنچشکاری هست و فنچی که شکار میشود. و روشن است که فنچباز، دامافزاری دارد شناخته، که فنچ را شکار کند؛ و فنچ، پریدناش به طعمهی این افزار است. بازی ِفنچباز، چون هر بازی ِمردانه، محدود به ارضای خوی ِمردانه و سلطهگر و دراختیارگیرنده است. در حالیکه این، تنها یک بازیست که خود تنها یکی از سطوح ِهستی ِنَر (هرچند برجستهترین سطح و گاهی یگانهترین!} را شکل میدهد، شکارشدن و توجه به دام، کلیتیست از زندهگی ِشلوغ و بیمایهی فنچ. هستی ِفنچ (البته اگر مجاز باشیم چنین درجهای از وجود را برای فنچ درنظر گیریم! )، به همین بهبازیگرفتهشدنهاست. او میپرد، آواز میخواند، خود را میشوُید اما حیوانیتر(پستتر) از حیوانی به نام ِفنچ، تنها و تنها برای برازش ِبه دام افتادن چنین میکند! خندیدن ِزنانهی فنچباز، که گرایهی دوستی ِفنچ را که در "همذاتپنداری" و همدردی، فربه میشود، از آن ِخود میکند! هستی ِاو، به یکساعت، نمایش ِریزخند ِفنچباز بسته است. البته، تمام ِاین حرفها، یاوه است؛ چهکه او به ما خواهد گفت: «من برای عشقام جانسپاری خواهم کرد.» نه "من"ی، نه "خود"ی و نه خودداشتی! یعنی نه اندیشهای، نه سختداشتی و نه عشقی! هرچه هست را در انگیزههای خداپرستانهای که در مفهوم ِکژدیسهی عشق احاله شده، باید جُست. {یعنی: نیاز، فقدان، سنگینی، شهوت و آزادی ِکور}
- به زعم ِشوپنهاور، زنان، جاودانه کودک باقی میمانند. حکمی معتبر! اما امروز، شمول ِچنین حکمی گسترده شده! امروز، انسان، سطحی شده! امروز، دیگر نمیتوان ریزخند را زنانه دانست! در حقیقت، تمام ِنهادههای ژکانی دربارهی جنسیت و دوگانی ِمردانه/زنانه، امروز، از مُد افتاده اند، کممعنا شدهاند، نوستالژیک اند! جنسیتی در کار نیست! در درجهبندی ِجنسیتنگر ِهگل برای شهروند، مردان را هم باید نادیده گرفت! (آرمانشهر ِبیانسان!){ آه و نالهها و شکوهگریهای ِخاص ِفمینیستی را نادیده میگیریم که همه تهماندهی گرههای باکرهگی و تهنهشت ِعقدههای تنانی ِزندهگی پدرسالارانهایست که فمینیسم ِآرایشگرایانه و عشوه بار و رقاص ِایرانی کمترین توانی برای درهمشکستناش از خود نشان نمیتواند داد!} امروز، ریزخند ِمردان هم رَواست. این رواداشتها یعنی نزدیکی(!) ِدو جنس، زودجوشخوردن ِروابط ِاروتیک، هم سانی ِانسانی. دموسبارهگی! مردانهگی ِامروز زنانهگیست و بهعکس! {در این استحالهها، عشق ِسرگردان منزوی شده و سرانجام در خیسترین ساعت ِسکس، فریاد میزند!} در اینمیان، سن ِخامی ِخردسالانه بالا رفته! پسران و دختران تا میانههای دههی سی ِعمر، خویی نوجوانانه دارند؛ همان دغدغهها، همان رفتارها، همان لباسها، همان ذوق و از همهمهمتر همان مرتبه از اندیشه و نگرش. دیگر، بچهگانه بودن، خوشبودن و ندیدن و نگواردین و از آنسو، گوزیدنهای ناگهانی خاص ِنوجوانی نیست! جوانان و بزرگسالان، هم-ریزخند-اند. نکوهیده این است که اهل ِپراگما نباشی و پراگماها همهگی خردسالانه اند؛ فقط کمی شهوانیتر شده اند!
Monsieur, c'est la vraie religion!
افزونه برای فربُد:
- مرغ ِعشق، چیز ِدیگریست! او سکونی دارد که نمایندهی آرامش و غماگنی ِفضای عاشقانهی سالهای پختهگیست. افشردهگیهای درازمدتی که حتا در حضور ِمعشوق کمرنگ نمیشوند ناسان از افسردهگیهای یکروزهی فنچ اند. مرغ ِعشق، بهذات، عاشق است. شیداییهای او پیشاندر است، تو گویی درتخم، شیدایی ِایدهی عشق پرورده شده! ما، منکران ِعشق، ما بیاخلاقان، چونانکه هرگز طبیعت را ریشخند نمیگیریم، در برابر ِاندوه ِ عمیق و هستیدارانهی چنین باشندهگانی تلخخندمان نمیآید! هرچند، فاصلهی جهانیدنهایمان، بسی از هم دور است {جهان ِما انسانزدوده و بیمعشوق و جهان ِآنان، معشوقدار و انسانی و اخلاقی!} اما هر دو درونیده اند و جدا از ژخار ِتوده. جهان ِمرغ ِعشق، اندوهاندود است، باری، اما هرگز نمیتوان حکمی آنچنان سخته بر او رواداشت، حکمی روا بر فنچ ِعروسک: «او حتا سطحی هم نیست!»، حکمی که اگر شنیده شود، رنگارنگی ِدامافزار ِنرینه را آرامآرام در نظر ِفنچ، بیرنگ میکند.
اما فنچ، بهسرعت میپرَد.. او نمیبیند!
۱۳۸۳ دی ۲, چهارشنبه
پارهی 32 از فصل ِسوم ِکتاب ِParerga and paralipomenaی شوپنهاور
دانش ِما، مانند ِچشمانمان، برونسویانه است و نه درونسویانه؛ اینسان، زمانی که شناسنده میکوشد تا به درون گشت کند و خود را بشناسد، گویی به ظلمتی محض نگریسته، در تهینایی تام فرومیغلتد. چنین رخدادی به دو علت است:
1.سوژه ی شناسا، چیزی خودگردان (autonomous) نیست، چیز-در-خود نیست؛ هستیاش ناوابسته و نخستینی و بنیادین نیست؛ {سوژه} تنها یک پدیده است، چیزی ثانوی و پیشآمدی (accidental)، چیزیست در وهلهی نخست مشروط به اندامگان(ارگانیسم)، که خود پدیداری از خواست میباشد. در یک کلام، سوژهی شناسایی چیزی نیست مگر کانون ِهمگرایش ِنیروهای مغز؛ همانطور که در جلد ِدوم ِاثر ِاصلیام {مُراد ِشوپنهاور، کتاب ِجهان همچون خواست و بازنمود است} در فصل ِ22 آن را شرح دادهام. پس سوژهی شناسا که، در خود، هیچ است چهگونه خود را برمیشناسد؟ اگر به درون گشت کند، بنیاد ِسرشتاش، یعنی خواست را بازخواهد شناخت. بههررو، این {بازشناسی} برای سوژهی شناسا، در حکم ِخودشناسی نیست، بلکه دانشیست از چیزی دیگر که بههرحال دیگرگون از خود ِسوژه میباشد؛ چیزی که در نگاه ِنخست، همچون امری شناختهشده، همچون یک پدیده به نظر میرسد. این پدیده، زمان را همچون صورت (form) ِخود به همراه دارد و برخلاف ِچیزهای ِجهان ِبیرونی که مکانمند-اند، بیمکان است. با این حال، سوژه، خواست را تنها به میانجی ِشناخت ِاین چیزهای بیرونی که همهگی تجلی (manifestation) ِخواست اند، تواند شناخت، : در کِردهای انفرادی ِخواست و انطباعات ِدیگری که ما اغلب به نامهایی چون امیال، احساسات، تأثرات و عاطفه بازمیشناسیمشان. پس، {سوژه} خواست را تنها چونان یک پدیده - اگرچه برخلاف ِچیزهای بیرونی، ناوابسته از مکان – شناسایی میکند. باری، سوژه هرگز خود را نتوان شناخت، زیرا در او هیچچیز وجود ندارد مگر این واقعیت که او شناسندهایست و درست به همین خاطر، هرگز شناختنی نیست. {سوژه} پدیدهای است که هیچ تجلی و ابرازی جز دانش ندارد، در نتیجه هیچ نمود ِدیگری {جز دانش} در آن یافتنی نیست.
2.خواست، در ما، بیشک، یک چیز-در-خود است. خودزیستاست؛ چیزیست نخستینی و خودگردان که پدیدارَش، خود را بهسان ِاندامگان، در ادراک ِدریابندهی سهشی ِمکانمند ِمغز، نمود میبخشد. با این حال، خواست، غامی از خودشناسیست. زیرا در و با خود، چیزیست که تنها خواست میکند و نه چیزی که میشناسد. در حقیقت، خواست، هیچ چیزی نمیشناسد حتا خود را. دانش، امری ثانویست، عمل-کردیست از سوی اندیشه که به خواست، که در نهاد ِبنیادین ِخود امری نخستین است، بیواسطه تعلق ندارد.
- پاره-یادداشت:
نفی ِخودگردانی ِسوژه نزد شوپنهاور، نفی متافیزیکیست که مانند دیگر نقدهای شوپنهاور (خاصه نقد ِخرَد ِکانتی) با به پیشکشیدن ِ"خواست" همچون برابری برای چیز-در-خود ِ مجهول ِکانتی، آغاز میشود. به زعم ِشوپنهاور، چیزها، همهگی تنآوردهگی ِ"خواست" اند. چنانکه چوک، خواست ِزادآوری را تنآورده میکند، مغز {چه جسمی و چه ذهنی) هم چیزی نیست مگر تنآوردهگی خواست ِدانستن. اندامگان، بهکلی تجلی خواست است و برای شوپنهاور، ذهن نیز که ناتنانیست، وابسته به اندامگان، در حد ِخدمتگزاری برای ِابراز ِخواست باقی میماند. اینسان، توان ِشناسایی سوژه، محدود به شناخت ِپدیدارهاست و شناخت ِبنیاد ِسوژه در حکم ِشناخت ِچیستی ِسرشت ِشناسنده ناممکن است؛ چراکه سرشت ِشناسنده، خواست است و شناخت ِخواست ناممکن. میبینیم که شوپنهاور، با چنین نگرهای در روزگار هجمهی ایدئالیسم ِخوشبین ِنوکانتی، در برابر ِنگرش ِچیرهی عقلباوران برمیآید. هرچند که ملاحظات ِرمانتیک-استتیک ِخاص او که بیشتر از منش ِرواقیگرایانهی بودیسم خوراک میگیرند، میکوشند تا راه را برای فراتررفتن از "خدمت به خواست" و در نهایت تراگذشتن از عقل هموار کنند، اما این کوشها با این که به کمک ِزیباییشناسی ِفاسفی از انفعال کیشهای جنگلنشینانهی شرقی میگذرند، اما در فروبستهگی ِسختشان به ایدئالیسم، بهناچار به نفی ِزندهگی میانجامند و به بدبینی مشهور ِشوپنهاوری. بههرحال، نکتهی جالب در این پاره (و بهطور ِکلی در این فصل از کتاب، که زیر ِعنوان ِ "ایدههایی کلی دربارهی ذهن" نامیده شده)، نفی ِشناختنیبودن و مهمتر از آن نفی ِخودگرانی ِسوژه است. برای ما که در دورهای میاندیشیم که پارهگی سوژه و گسستهگی آگاهی به لطف ِکار بزرگانی چون نیچه و فروید، بدیهیست (و شاید همین بداهت، ما را در بازاندیشی ِچنین عقل-ناباوریهایی تنبل کرده)، ایدههایی اینچنینی همچون ایدهی شوپنهاور، کهنه و چهبسا ناپخته جلوه کنند. اما با در نطرگرفتن ِچیرهگی بیچرای ایدئالیسم ِمتافیزیکی در سدهی هجدهم و سلطنت ِپساکانتیها و خداوندگاری ِهگلی، در کنار ِ رئالیسم ِِهِربارت و منطقدانان ِضد ِهگلی، دستگاه ِهرچند ایدئالیستی ِشوپنهاور، پاسخی تند به متافیزیک ِرایج ِروزگار بود. دستگاهی پُرفرهنگ و همیشهنو که حتا امروز هم خواندنیست!
۱۳۸۳ آذر ۲۸, شنبه
باد میگردد
"باد میگردد و در باز و چراغ است خموش
خانهها یکسره خالیشده در دهکده اند
بیمناکست به رَه{،} بار-به-دوشی که به پل
راه ِخود میسپَرَد
پای-تا-سر-شکمان تا شبشان
شاد و آسان گذرد.."
خانهها خالی اند، درها باز؛ خانههای اهالی ِدهکدهی میهن تهی از زندهگی. باد، چونان نظارهگر ِگستاخی که نه-بود ِمردمان را در خُرناس ِفُروخستهی درهای نیمهباز، بازمییابد، از خانهای به خانهی دیگر، از کورهچراغی به خموشهای دیگر میوزد؛ نظارهاش را پی میگیرد. نظارهاش باریست چراکه هر دری، غیرتی بوده و هر خموشهچراغ، خِردی زمانی روشنا ...
در شعر، از پلی گفته شده که رهسپاری بار-به-دوش بر آن میرَوَ(وَزَ)د. بار-به-دوش، بیشک آشنای این میهن بوده. سنگینی رهسپاری او از پیشینهگی ِهمان آشناییست! اوی آشنا، خشماگنی ِوزش ِباد(؟)، کوفتهگی درها بَر هم، کوری ِچراغها و بوی لاشهی دهکده را حس کرده و حال بیم دارد.. از چه چیز؟! از دهکده که چیزی باقی نمانده مگر خرناس ِمرزهای بیغیرت! نه! او بیمناک ِازدستدادن ِچیز ِدیگریست: خاطره. گذشتهی زندهی مردمان ِدهکده، زندهگی ِمیهن که هنوز در پاس ِخاطره گرم است. او نگران ِزمانیست که "پای-تا-سر-شکمان"، غرقهگان ِشکمبارهگی، اربابان ِزُهد، والیان ِارواح ِمردمان (مردمانی که دیگر نیستند!)، خوشباشان ِپردیس، نه تنها خاک که حتا حُرمت ِخاکستر ِدهکده را روا ندارند. این سرخوشان ِمیهنخوار، او بیمناکشان است. در گذر از پل، در اندیشهی خاطره، در خاطرهی ستهم ِآن بیمانگیزان، در بیم ِفراموشی ِنیکو-یادها، در یاد ِمیهن از پل میگذرد و از این گذر میهراسد!
"بگسلیدهست در اندودهی دود
پایهی دیواری
از هر آنچیز که بگسیخته است
نالش ِمجروحی
یا جزعهای تن ِبیماریست
و آنکه بر پل گذرش بود به ره مشکلها
هر زمان مینگرد
پای-تا-سر-شکمان تا شبشان
شاد و آسان گذرد.."
پایهی دیوار، خُردترین فروزهی اندیشهی میهنی، وامانده در اندودهی دود ِسوختهی دوران ِفترت، از گسیختهگی ِنالهها و زارهایی که به پای ساختمان ِفروریختهی میهن برمیپاشند، میگسلد. پایهی دیوار، واپسین میهنپاس ِمَهین، تنها، جدا از سقف و دیگر پایهگان، ایستاده بر جزع ِبیماران..
رهسپار، بر پل، نگرنده و نگران، پا-تا-سر-شکمان، خندان.
"پای تا سر شکمان تا شبشان
شاد و آسان گذرد
باد میگردد و در باز و چراغ است خموش
خانهها یکسره خالی شده در دهکده اند
رهسپاری که به پل داشت گذر{،} میاستد
زتی از چشم{،} سرشک
مردی از روی جبین{،} خون ِجبین میستُرد."
رهسپار بر پل میایستد. بار ِ او چه بوده؟! شاید او همان باد است و بار-اش همانا سنگینی مشاهدهی فساد ِدهکده؛ شاید اما، او کسینیست مگر پاسدار ِشادی ِپای-تا-سر-شکمان {و شاید بدینخاطر از گذر میترسید!}، و شاید بار ِاو، گرانترین بار ِهر رهگذر ِنگران بودهاست: خیانت!.. زنی از چشم، سرشک میستُرَد...
۱۳۸۳ آذر ۲۴, سهشنبه
{پلهها}:
در پارک با یکی از دوستان ِنزدیک نشسته بودیم، دوستام با دیدن پسرکی فقیر به من گفت: «فلسفهورزیات به چه کار ِفقر ِاین پسر میآید؟!»؛ درحالیکه خدنگهایی آماده داشتم، چیزی نگفتم و خندیدم! {خدنگ: دوستام نمیدانست که بهرهی پسرک، از احساساتیگراییهای او تنها یک چیز است: آروغ ِبورژوایی که درد ِمردم هم از خصلت ِعمدهی بورژوایی اوست..!!}
- فلسفههراسی (philophobia)، را امروز در تهران ِپریدهرنگ ِتَبَهفرهنگ، در دنیای یکسر امریکایی جوانان، با نامهایی چون واقعگرایی و تعهد ِاجتماعی و سیاستورزی، جابهجا میگیرند!
{کتابخانه}:
- فریدمَن (Milton Friedman) را نمیتوان دوست داشت! او یک میانهروی امرکایی با شم ِمحافظهکاری از نوع ِانگلیسیست {آقای عزیز، مگر ثروت ِانسانی را میتوان به پول بست!؟}
- He who suffers from loneliness, can't be the Friend!
- روزی باید یک روانشناس ِتنکارشناس (فیزولوژیست) حجم ِانرژی ِروانیای که در مناسبات ِدختر و پسر داد-و-ستد میشود، اندازه بگیرد. این انرژی از کل ِ"وجود" ِدختر و پسر فزونتر خواهد بود! {در این "میانه" چیزی در کار است!}
- در اینجا هم، چشمهای مات و لطیف(؟) به تو نگاه میکنند! جریان ِنیروگذاری ِروانی(Cathexis) ِلیبیدوییک، گویی دگرسویه شده!
- در نظریهی ادوار ِزندهگی "اندو-مادیگلیانی"، جایی که s>0 است، بوی محافظهکاری ِمتعهدانهی مرد ِزندهگی به مشام میرسد. در s<0، زنی که mpc اش بالاست، مرد را دوست دارد. s=0 هم باشد برای دونژوانها!
- میز-نوشتههای اصحاب ِکتابخانه:
« A.R.M؛ آراسته مرگ خانه ی تو را؛ نیکنجات؛ 13/8/82؛ میکنمات؛ the best thing is mine؛ کامیار؛ خاک؛ تو غلط میکنی، عمرَن..» : اسکیزوفرنی ِکتابخانهای!
- این میزها، بار ِسنگین ِمعادلات ِجبری و سبکی ِآزارندهی ابیات ِباستانی و سَردی ِگفتههای عُلما را به دوش میکشند؛ بیروح و بیروحتر میشوند، خشک و خشکتر...
- ما هم نزدیکانی داریم، آری.. برخی مردهگان اند؛ برخی لابهلای کتابها پرسه میزنند، برخی در خُردترین آخشیجهای طبیعت، بزرگ اند و برخی دیگر تن دارند! هیچ تفاوتی در کار نیست: همه درونآختی اند، همه هستومند اند. هیچیک در کتابخانه نیستند..
- .. سرانجام، آن کتاب ِغیر ِضروری ِفلسفی چشمک میزند، از قرائتکدهی علم بیرون میروی، مطالعه تازه آغاز میشود... هوای سبک و فوران ِایدهها..ِ
۱۳۸۳ آذر ۲۲, یکشنبه
{To sleep eternally}
تا جاودانه خفتن
افزونزده ام
از این سپهر ِبدشگون
از نیرنگ ِآن رخشانترین فسانهی خارگون
از مرگبارهترین رقص که با نینوای مرگی زودآ میآمیزد
افسونیدهام اما
به آهی خموش،
به شکوه ِسکوت، ژخانهترینخیرهگیها غرقه میکنم
در ژرفنای گناهی
به سرخِی ِنگاه شامگاهی که درهبوط ِپردیس مسخ میشود
غرقه میکنم... بَر میشوم
ارواح:
پاره از حرص،
ارواح ِغضهآگنیده
من:
کشیده قلب ِخونینات را در آغوش
چون همیشه
تا که از آن سیاهسنگ بگذرم
تو:
پیش-اندر-امی
تو، عاشقانهای شکارگر ِرویاهایمی
دیریست در انتظار ِچنین ساعتی لرزان ام:
اشکان در پردهی نجوایات فرومیپیچند
و پیوندمان در وجد ِاسطوره میخرامد
اندوهام،
شور میانگیزد
...
بدرود میبایدم
تا جاودانه خفتن
۱۳۸۳ آذر ۱۸, چهارشنبه
{پارهی دوم: بازی ِسخت ِاغواگر}
..این زن، خود را به اغوا وامیگذارد؛ اغوای اغواگری که نااندیشناک و بازیگوشانه به حقیقت ِحقیقت، به حقیقت ِزن، به زن ِحقیقت و به زنبودهگی ِزن نزدیک میشود. اغواگر میداند که زیبایی ِحقیقت/زن، درخششاش، تنها در میانهگی ِپیدایی و ناپیدایی ِبیان/پوست هستیدنیست{مثال ِبارتی ِرخنمود ِزیبایی ِپوست: برهنهگی ِبدن در شکاف ِدو جامه: تراش ِساق ِپا میان ِجوراب و شلوار، ساعد ِدست میان دستکش و آستین؛ و فرایافت ِ ژکانی: تارتابش، نوری که در تارون، نور میشود؛ حقیقت در ابهام؛ ایمان در تردید}. او معنای پوشیدهگی، معنای ِناپیدایی را دریافته و با این شناخت که ناپوشیدهگی و آشکارهگی حقیقت ِزیبا در میانداری ِناآشکارهگی قرار گرفته، چمان بهسوی ِزن میرود. این رفتن، در-پی-رفتن و لاسهگری نیست. زن، اینجا علت ِرفتن نیست! حقیقت، در پرسشزایی و اندیشهانگیزی خواستنیست؛ اینسان، زن نیز، آن اغواها و بازیهای پیشادیداریاش خواستنی میشود. اغواگر، تنها به اغوای پاسخ میدهد، او زنی نمیبیند، نیازی به حقیقت نیست، چهکه راه، راه ِبازی بهخاطر ِهستن ِوجود ِزن، روشن شده. در این روشنی، زن فرومیریزد، حقیقت یکسره نا-بود میشود. اشتیاق به حقیقت، قطبنمای ِاغواگر است. میل. خواستن ِراه و نهخواستن ِحقیقت. خواستن ِبازی و نهخواستن ِوصل! کشتار ِخواست ِخواستن، خواست ِداشتن، داشتن ِزن/حقیقت. در پاسخگویی ِاغواگر به بازی ِزن، فریب ِزن در بازی ِاغواگر درهم میرود و اغواگر با نادیدهگرفتن ِحضور ِزن-همچون-زن، وجود ِزن را همچون کانون ِبازی بن میبخشد و این بنبخشی، روی زن را به سوی او برخواهد تافت. نگاه ِحقیقت، از آن ِبازیگر است. میل ِزن بهسوی اوست که هرگز به حریصان ِداشت نمینماید، به نا-جنس ِزن-نخواه، به به نا-سوژهی بازیگر، به اغواگر ِبیخیال. به سوی ِاو که میل ِداشتن را واپس زده تا زیبایی ِحقیقت را به برهنهگی تام ِلحظهی ِوصل که دلسرد میکند(!)، نبازد.
اما آیا حقیقت، خواهندهی بیخیالی چنین بازیگری خواهد شد؟ آیا زن، آیا آن بازیگر ِبلد، خود را به آن بدلبازی ِنو که در آن وصل، هماره به پیش افکنده میشود، خواهد سپرد؟!
غایتانگار ِحقیقتخواه، در خیال ِهمآغوشی با زن، از بازی ِحقیقت، چیزی جر عشوه نخواهد دریافت. حقیقت نیز، از آنجا که وجود ِزن است و نه موجود، هرگز پذیرای ِولع ِچنین شهوتبارهگیای نخواهد شد. { موجود ِزن واجد ِدوگانهگی ِتن/روان است. حال آنکه زن در مقام ِباشنده، ایدهی زن و حقیقتی که در این نوشته، زنباش است، بر این دوگانهگی چیره شده، پیدرپی هستی ِخود را در تن ِناحسیدنی ِخویش بازآوری میکند. زن، در مقام ِموجود و در آن دوگانهگی، رنجمند است، {ازینرو روح ِظریف و شاد ِخویش را بهفور در راه ِخدا و مَرد، در راه ِداشتن ِپشتیبان، فرسوده و زار و تلخ میکند.} و فهم ِاو از روان و تن و آن بازی ِروانی که تن در آن به ناجوری استخدام میشود، به درکی خودشیفتهوار از بدن ِعشوهبار(و نه بازیگر) میانجامد. در این درک، تن، نه بنیاد ِبازی و نه اساس ِزندهگی که عرصهی وانمودین ِنمایشی گشته که در عشوهگری و کارکردوارهگیاش، روان ِتنکمایه به فراموشی فروغلتیده، کمی میآساید. آموزهی بساانسانگونهانگار ِدین، آموزهای که تن را دیگرنهشتی برای روان ِپَران میداند، دُرُست با این درک ِخودشیفتهوار از بدن ِعشوهبار همنواست. زنان، بهذات دینی اند؛ همچون روح ِدین ناگزیر-اند تا از دوگانهگی بدن/پوسته با روان/درونه رنج بَرند. در چنین بستاری نمیتوان از تن و جان (در برابر بدن و روان) سخن گفت!}
..
۱۳۸۳ آذر ۱۴, شنبه
{خیابان، عشق در نگاه ِنخست/آخر}
عُمر ِمرد ِخیل، به بیش از دو سده میکشد. از زمان ِقیر، اختراع ِآسفالت، خیابان، پهنشدن ِکویهایی که قرار شد "راهبودهگی"شان را به آمد-و-شد ِبیامان ِخیل بفروشند. از زمان ِپنجرههایی که رو به پنجره باز میشدند، پنجرههای رو به دیوار. از زمان ِکاشتن ِدرختها "کنار" ِخیابان، از زمان ِ"طبقه" {چه ساختمانی، چه اجتماعی}.
مرد ِخیل، خیلی "خیل"یست. او از تنهایی میگریزد. چون "خود"ی ندارد. باشگاهاش، خیلی است که در آن انبوههگی کند؛ جمعیتی که به دروناش کشاند و او را از لذت ِهیچبودن (این لذت ِسارتری، این لذت ِمازوخیستی ِمدرن) کیفور کند. جمعیتی که بتواند همراهیاش کند، چه چیز-اش را؟، فرار از تنهاییاش را همراهی کند! جمعیتی همیشه بیگانه. همراهی هماره نا-همدم. جمعی که قرار است "با" او باشد، اما با این حال، او را پذیرانده که "بی"او هم جمعیت است! جمعیتی که برایاش همیشه یک دیگری ِبیگانه اما همچنان دلگرمکننده باقی خواهد ماند. انبوهه، این فضاست؛ مفهومی فربهتر از توده. خیل، شمارگان، مفهومی دریافتنی برای هر ذهن ظریف که شماره را از عدد تمییز تواند داد.
او (مرد ِخیل) را نباید با فلانورِ (flaneur) بنیامینی جابهجا گرفت! با پرسهزنی که مالیخولیاوار، در شهر میگردد، خیابانگردی میکند، خیابانها را نمایشگاه ِالهام و بارگاه ِسهیدنهای نو میداند، بودلر-وار پرسه میزند، و از دانیترین زبالهدان، عالیترین انگاشت ِشاعرانه را برمیکشاند. نه! مرد ِخیل، نافلسفیتر از این حرفهاست، اگر چنین نبود، روزنامه نمیخواند! اگر چنین نبود، خود ِشهر-اندود-اش را اهل ِطبیعت نمینامید! اگر چنین نبود، دیری پیشتر، مرگ ِعشق و خدا و باهمی و میل ِشاد را تصدیق کرده بود. اگر چنین نبود، کتاب نمیخواند!!!
مرد ِخیل، به "عشق در نگاه ِنخست" باور دارد. هرچه باشد، او دستآموز ِتازیانهی فردیتکش ِرُمان و سینماست. عشق میورزد، به دلداری که در نهایت ِروانگسیختهگی جوانترین اسکیزوفرنیک، از خیلی ِخیل، بیروناش کشیده، به اوی خیلی یگانه(؟) که با تمام ِیگانهگیاش، باز هم یک شهری، یک خیلیست. به اوی اینچنینی که پیش از دریافت ِگل ِسرخ، زیر ِسنگینی ِنفَسگیر ِنشانهگان ِ«آشفتهبازار ِروابط» لهولوَرده میشود. کار ِاو نیز بهسان ِعشقاش، بیمعناست، البته کمی هیستریکتر. مطالعهاش نیز، ورزش و هنر و معنویتاش نیز، همه شهری اند؛ همه خیلی اند؛ چندان که میتواند همراهان ِبسیاری در هر فعالیت برای خود بیابد، همراهانی که همچون او به جمعیت ِهمراهان پیوستهاند تا نهبودنشان را در «سیاهچاله»ی انبوهه گم کنند. اینجا همهچیز گم میشود. آگاهی تکهپاره میشود، درست همسان با پارهگی ِعصب ِشب زیر ِسلاخی ِلامپهای نئون. در چنین پارهگیهایی، تنهزدن به خیل ِافرادی که از کنار-اش، همچون او بیاعتنا، رد میشوند، عادی است و روا. او برخلاف ِفلانور که عشقهای در نگاه ِآخر را تجربه میکند، هرگز به همنوعانی که دست ِکم برای لحظهای افتخار ِهمکویشدناش را یافتهاند، نگاه نمیکند. خیل، تماشاگر است. خود را تماشا میکند. این تماشاگر، کوُرانه، خود را تماشا میکند. در آیینهی قیراندود ِبراق که شهر را از بازتاب ِماتاش روشن میکند، کوری ِصورتیاش را تماشا میکند، فاحشهوار میخندد و خیلیتر میشود! مرد ِخیل، مرد ِتماشاست...او اینچنین از نگرش ِزیبايي شناختی ِآن پرسهزن ِمالیخولیا که خود را به نگاه میسپارد، دور است. این دوری، این نخوت که مدام باد در میدهد، همراه با تکانههای شهر، آگاهی ِسختنمای مرد ِخیل را لتوپار میکنند و سرانجام این آگاهی آماسیده از شوک، به اتمی از این خیل، دل میبندد و در خوشبینی ِبیمارگونهاش در نگاه ِنخست، اتم را از خیل جدا میکند، با این جدایی آن را میکشد و سپس دوستاش میدارد.
در این هنگام، در هنگامهی این جدایی، در وقت ِمرگ ِدروغین ِخیلی ِیک اتم، در ساعت ِعشق در نگاه ِنخست ِمرد ِخیل، فلانور، چون همیشه گردشگرانه میگذرد و در لحظه، عاشق ِنگریستن ِمرگ ِنگاه ِخیل ِرهگذرانی میشود که نخواهدشان دید؛ و تا همیشه دوستشان خواهد داشت...
برای بابک
۱۳۸۳ آذر ۱۲, پنجشنبه
{Laceration}
پارهگی
غرقه در رنج،
صدای هجمهی امواج ِنفسگیر ِخشم را میشنوم
که بر غرقهگیام سنگینی میکنند
موسالاشهای آمده از خون ِخونالود ِنیاکان ام
رویایی کیوانی دیدهام:
فرهای گنداننده، دلهامان را انگیخت
انگیخت و انگیخت...
دل افروخت
تا که پارهگیها همه شادمایه گشتند
و چون خیال رفت، و مرگ بیدیسه شد،
من خواست-ام گسیخت...
چشمان، بردهی نگاه آتشدان ِچشمسوز
گو که یوغ ِمرگ ِخویش به نظاره گرفته اند!
بیش باد شوکرانی که ما را به چنین دورنایی داشته:
چشمان، زهر، خیال، فره،
اما آوخ! دریغ از خاموشی!
اینجا،
میگردم و میچرخم من
در طعم ِدریا
در سوگ ِباد
پرسهگردان
در پی ِخاموشیام
بر جادههای ویران
از میان ِخشکیدهگی ِ آن نیزار
آواهایی، تهی، میوزندو برگها به پای خدایگان ِغریب کرنش میکنند...
۱۳۸۳ آذر ۱۱, چهارشنبه
{پارهی نخست: بازیگر ِخود-بازینگار، هماره در آنجاست}
«اگر حقیقت، زن باشد، چه خواهد شد؟...»
نیچه، دیباچهی فراسوی نیک و بد
این پرسش ِدهشتبار، که کارستان ِتمامی ِاندیشندهگان را چونان لاشهگان ِلاسهزنیهای بیهوده با زن-حقیقت تعریف میکند، پاسخی خطربار میبایاند. ناسازهپاسخی که از نزدیک، در واژه، بوی ِسنت ِگواژهگر ِفرانسوی میدهد؛ اما چون از دور نگریسته شود، پارهایست از اندیشهای بازیگوشانه و جدی که اصالت ِدرخود-باشندهگی را میآهندیشد. پاسخ: اصالت ِبازی، بایستهگی ِاغوا، ضرورت ِفریب.
حقیقت، زنیست که خود را وانمیدهد. زنی زیبا، نظرگیر. نمایشگری که هنر-اش را بلد است. هنرمندی که در و با هنر-اش زنده است{یعنی برخلاف ِزنان که زنبودهگیشان را در هنر ورزش میکنند، حقیقت، هنر-اش، در نمایش، هست کردن ِآن زن-بودهگیای که ناسان از زنانهگی، پیش از بازی، زمزمه میشود، درونی میشود و به آرایهگان ِناجنسمند ِ نگاه میپیوندد}. یک هنرمند ِتمام عیار، یک هنرپیشه که نگاه ِتماشاگران ِبازی را خیرهی لحن و رنگ و رفتار میکند. نگاه، شیفتهی تن ِاو میشود، آنگاه دیدن ِبازی، و شناخت انجام میگیرند: در پی ِآن خیرهگی و شیفتهگی و ازخود-بیخودی. بازیگری که بازینامهاش را خود مینویسد، با اندام ِنویسای خویش: با چشم ِتاریخ، پوست ِاقلیم، چُوک ِپول.. بازیگری که حضور ِسرد را به نگاه، و نگاه ِورطهزی را به تمنا-خیرهی گرم بدل میکند؛ و آنگاه، بهفور، این گرمای ِنوپا را به بازی میگیرد! بازیگری همه بازیگر که زن-بودن را در آینهی شناسا-سوژههای فالو-لوگوس-محور بازمیشناسد، زنتر میشود و در این "-تر"، همیشه خود را از زن دور میکند و اینسان از چوک و لوگوس ِسوژهی مردسالار نیز. نا-بازیگری نا-زن، تنومند ِزن، و هستومند ِبازیگر. نگاه ِحقیقتجو،غرق ِهست ِچنین بازیگری میشود که رفتار-اش گیراست اما خویشاش همیشه ناگرفتنی، در پُشت ِتکگوییهای بازینامهی خود-نوشتاش، بکر باقی میماند.
حقیقت، این نا-زن ِزنمند، در رقصاش، در ظریفترین اشارههای تن، خود را به جریان ِآن نمایش وامیسپارد که در انجاماش از گزند ِلمس ِبیننده ایمن است. نگاهها و خیرهگی، اما لامسهتر از پوست، بهنوبت، به صحنهی نمایش باریده میشوند، آرامآرام به جریان ِبیپوست میپیوندند. حقیقت، اینچنین همیشه دور است: با ابهام، با درحاشیهبودن، با اشارتپردازیهای بازیگرانه. حقیقتجو/تماشاگر، در برابر ِحقیقت/زن-بازیگر، نه دل ِنزدیکی دارد و نه خواست. بازیگر، تماشاگر را هماره در لابهی کامانگیز ِوصل ِنگاه، نگاه میدارد؛ این نگاهداشت(؟) را تا همیشهگی ِبازی به آونگ ِزبان میبندد و اینچنین، عطش ِلمس را که همان آز ِمالکیت ِشناساییست، بر جان ِ مردانهی سوژهی بینا مینشاند..
اما، این زن، این بازیگر، از آنجا که میخواهد بازی کند و در بازی بماند، خود را به اغوا میگذارد. به اغوای چهکسی؟! به اغوای ِاغواگری که تماشاگرانه بازی میکند...