۱۳۸۲ خرداد ۷, چهارشنبه

آفرین-گویی برای بانوی درون (نقبی به گیتی من/ پرت-گویی از امری ناگفتنی)
یک نوشیدنی برای جان-داران...


بانوی درون، درون-زاد ماست. او نوزادِ زهدانِ درونگی است. "درون-داری" او را می پرورد و نوزادی اش را "بانو" می کند. بانو، پرورده ی ماست؛ در آغوشش آرام می گیریم؛ از پستان های باردارش کام می گیریم؛ شیرش می نوشیم، آن شیرِ شیره-وار و مایه-دار که نیوشیدنش تخمدان مان، تخمدانِ درونگی مان را بارمی آورد تا آبستن بانویی دیگر شویم. هیچ چشته ی این شیره-شیر را چشیده اید؟!

بانوی درون زاده ی ماست. به راستی اما، او زاینده ی خویش راستین مان است. ما را می فرهیزاند، می آموزاند، می خیزاند تا به فراز راستی ها، آنجا که سپهر درونیافت اش خوانند، بر شویم. فرای هر واژه، هر نگاه، هر آوا. آری! او پرمان می دهد: پری به سپیدی شیر پستانش؛ این سان، خویشِ پران مان این گیتیِ فرودین را می سپرد و به فرازین ها می رود: به جایگاهِ سردِ سوزانِ جان-فزا...

بانوی درون راست-گردان احساس ماست. بی او احساس و خرد برابر هم می ایستند، درهم می آویزند و در پیکاری همه-ناراست یکدیگر را می فسرانند. با او اما، خرد در احساس، احساس در خرد می آمیزد؛ بانوی درون بر این دو کودک شریر چنین می کند: در کوره ی "اندیشگی" خامی شان را می پزاند، سردی شان را می تفتاند (خرد و احساس هر دو سرد اند!!!) و دوگانگی شان را "یکه-گی" می کند. آمیزه ای می سازد که استواری خرد و شورمندی احساس در آن ور آمده؛ آمیزه ای بنام "جان". آری! ما کامگیران همیشگی بانوی درون را جان-داران بنامید. زهی بر مای برپا و شورانگیزمان، بر مای اندیشگون مان، بر مای جانانه مان...

بانوی درون بی-پوست، بی رنگ است و بی بوست. او را چه به آرایش و افزودنی های رنگ-به-رنگ. پیرایش اش اما کار ماست. مهربازی مان می پیرایدش؛ کرشمه-پذیری همیشگی مان تر-و-تازه اش می کند، دراز-بوسه هامان نازایی پیری اش را درست می کند. زیبایش می کند. او را آرایشی نیاز نیست، چراکه دلباختگان اش، شوریدگان اش ماییم: ما دیدارگران راستینِ زیبایی. ما زیبا-دارانِ زیبا...

بانوی درون را ننامید!. او "همگانی" نیست. او هرزه ی همه-پسند نیست. چه نزارانی را دیدم که انبوهه بزرگ شان می خوانند؛ و اینان، این کوچکان چهره-پوش هماره از بانوی درون گریزان اند. بانوی درون چون دیو-بادی است که چهره-پوش دروغزن شان، آن افزار فریبای انبوهگی شان را برمی افکند، بدا و اَخا از نمودارِ بد-ریختگی شان، از دژمی رخ شان، از آشکارگی ناراستی شان. آشکارگر، بانوی درون، چنین در نظرشان دهشت و بیم-افکن می نماید. خوشا که چنین است. بادا که چنین باشد. پس با شمایانم، ای نزاران، ای بزدلان، ای دروغ-کاران، ای واقعیان انبوهه-زی، هرگز نامِ بانویمان را بر زبان نرانید. همان به که بر او و بر ما، انگِ پندارگی زنید. ما را با واقعیت تان چه کار!

بانوی درون "سخن-دار" است. ما ژکانانیم؛ او اما فراتر از ما، بهین از ما، پاک تر از ما سکوت می کند. سکوتی بی-آری. سکوتی بی-نه. سکوتی که هر دم اش در سرسرای دراز کوشکِ سخن آوازه می کند. او سخن-دار است و سکوت تنها نزدِ یک سخن-دار معنا می یابد (نزد باقی، سکوت، نمایانگر ناتوانی است). سکوت در آن جای-گاهی به یکه-سخنگو کمال می یابد که از سوی یک دانای همیشه آبستن، یک درون-زادِ همیشه باکره به پیش کشیده شود؛ از سوی یک خود-آ، یک "من-بودگی"-دار. او سکوت می کند و به نیازمان لبخندی چکامان می زند. نگاه اش ما دلشدگان را بس تا پذیرایی او را دریابیم. او فرای هر خواستِ ارتباط، پذیرایمان است. فرای هر گره، هر رانه، هر پویه و هر عقده. این سان خرامانگی می کند و ما را "می دارد"؛ ما نیز "می داریم"اش. می فهمید؟!

بانوی درون شاه-باشنده است. او خبر از نو-هوای سبکِ اندرونگی می گیرد؛ تهینای سپنتای درونگی را می کاود و خبر از تازگی نور می آورد: باری، او شکارگر نور از تاریکی است. او پیامبر تازگی هاست. با او هستندگی بی-مایه در گیتی فرودین، مایه-ور می شود. او هستی-داری می کند و دوستان اش، زایندگانش و جانان اش را به باشندگی ناب رهنماست. بی او هستی همان امرِ بیهوده و "هیچ"ای است که بزرگان به آن رسیده اند. ایشان ژرف اندیشیدند، اما هرگز خطر زادن "بانو" را بر خود نخریدند، پس به جهان، به انسان، به هستی انگِ یاوگی زدند. آوخ که از بانو دوری گزیدند (شاید او را زنی یافتند! چه ناراست!). ما اما، به بانو-داری مان می نازیم و از از عشق-ورزی جاودانه با او شرمی نداریم (کورها را چشم دیدن این معاشقه نیست). تو را ای پیامبرِ درونگی، ای پیام-دار، آری تو را ای دوست، می زِهیم...

شبی در رخشان-گاهِ تنهایی ام که کوهستان های اندرونگی درمی نوردیدم، بانوی درون، خرامان نزدم آمد و چون همیشه، تنهایی بزرگ ام را شگرف تر کرد. بر کوه تابید و پاهای خسته ام را توانِ فراشدن بخشید؛ نور چشمان ام را فزود تا چکاد دوردست را بِه بینم؛ تا امید یابم... اوی بخشنده، همیشه فرخنده. اوی نابگاه، پرپگاه. اوی روشن ام. بانگاهی شکوهیدم اش و ... لبخند زد... مرغِ خِرَدم ام نور احساس را شکارید و بانو، منی دیگر زاد... من بانویی دیگر زادم ... یا...



۱۳۸۲ خرداد ۶, سه‌شنبه

کدامین صدا،کدامین ناله و ضجه،کدامین آهنگ،کدامین عکس و تصویر،کدامین فیلم یا کتاب می تواند حدیث زندگی ما را روایت کند؟کدامین منطق قدرت توجیح آنرا دارد؟کدامین پاداش قدرت جبران آنرا؟کدامین مرهم قدرت شفای آنرا؟کدامین حنجره قدرت فریاد آنرا؟
کدامین آرش بر قله رفیع غیرت تیر آگاهی بر کمان فهم و معرفت خواهد نهاد تا سرحد بودنمان را گسترش دهد؟تا سرحد دردهامان را کاهش دهد؟
گوشم را به کدامین صدا بسپارم تا وجودم را نخراشد؟نگاهم را به کجا بدوزم که نلرزم؟
دلم برای این کوزه قدیمی می لرزد،نگرانم،این کوزه آنقدر در زیر آفتاب له له زده که هزاران ترک برداشته،ظرفیت نگهداشتن آب را ندارد،هرگلی در آن بگذاری خشک می شود،جز گل بیابانی،جز خار و گون.
این کوزه آب می دهد،همگان می پرسند جنس خاک این کوزه چیست؟این خاک را در کجا می توان یافت؟کدامین کوزه گران نقش بر آن زده اند؟کدامین دستها آنرا شکل داده اند؟
هرچه می جوییم از جنس این خاک نمی یابیم،گویی گامهای آلوده جنس خاک را عوض کرده اند،اب دهانها حرمت آنرا شکسته اند و بارانها املاح آنرا در اعماق زمین به درختانی سپرده اند که اکنون یا خشکند یا بی تنه.
با این خاک کوزه ای درخور آنچه باید نتوان ساخت ؟آب درون آنها بوی تعفن می دهد.
کوزه گران چه؟انها شاید قدری از این خاک داشته باشند.
در اینجا دیگر کسی کوزه گری نمی داند.نسل کوزه گران منقرض شده است.
آری،جام بلورین!
ولی این مردمکان که جام بلورین نمی شناسند،مبادا جام را بشکنند،مبادا خرده هایش در پاهاشان برود،در چشمهاشان،مبادا برخی چهره کریه خود را در آن ببینند؟
پس چه کنیم؟
به کنار رود برویم و سر در آب کنیم و بنوشیم.
اما رود چون قبل آرام و کم جریان نیست،مبادا ما را با خود ببرد؟
مبادا آبش را مسموم کرده باشند،ما را همیشه ترسانده اند،همیشه در اضطراب بوده ایم.
پس چه کنیم؟
می توان از اشک خود را سیراب کرد،اشک باران،شنیده ای؟
آه که چه موهبتی است گریستن.ولی از بی صدا گریستن خسته شده ام،از آهسته گریستن.
باید جایی بیابم که آنقدر باران ببارد که اشکهایم را کسی نبیند،جایی که برای گریستن دلیل نخواهند،آنرا بیماری ندانند.
آه که چه موهبتی است گریستن.
این دگر نقل و حکایت نیست
و بگویم نیز و خواهم گفت
حسب حال است این،شکایت نیست
هر حکایت دارد آغازی و انجامی
جز حدیث رنج انسان،غربت انسان
آه،گویی هرگز این غمگین حکایت را
هرچها باشد،نهایت نیست!

۱۳۸۲ خرداد ۵, دوشنبه

Translated lyric from Moonspell; MUTE from Sin Pecado

گنگ

نزدم آی، بکوش-ام گذشتگی ها زنده کنی
روی از پساپشتگی ها برتاب
باری، زیستن آسیمگی است
{این آشفتگی را (!؟)} به هیچ نمی گیرم

اگر سکوت را توان سخن می بود
چه بلند بود آوایش! چه رسا! چه فرا!
اینم من، چاکرت، من ِخونریز ات

بی تو: گنگ ام
بی تو: سپوخته، پوچ ام و فسرده
کیست که چون خویش ام چنین خوش بنوازدم؟

گر می توانستی بپای خویش بخزی
گر از گران-کِشی وزن ات معاف می داشتی
چه بسا هنوز تا {بلندای} نفرت عاشق ات بودم

بزه ام را گرامی دار و با او شعبده ای کن
آن نگارِ مسیحای بر دیوار خوابگاه ات
خونمان می ریزد... تا گاهِ بازخرید بزه هامان خون مان ریزد

بی تو: گنگ ام
بی تو: سپوخته، پوچ ام و فسرده
کیست که چون تو چنین {خوش} برنجاندم؟

می خواهم بسایم آن حس را
حس ِ آن هنگامه را که بی-انباز رهسپاری می کنند
شوم-چهره-پوش ات : افتان
و حال رُخ ات: وه چه خام گشته، {چه ناپخته!}
هوش ات: آن کور، آن کر، آن گُنگان

این است تک-راهه ای که نزدت می شایدم
این است، این تک-راهه ای که خویش ام می نمایاند

بی تو گنگ ام
سپوخته ام، فسرده ام ... بی تو...


۱۳۸۲ خرداد ۲, جمعه

چوب و خنده. یا آلودگی ناآشکاره (خُرد-نوشته ای برای پیر-پوستان ایران-دوست)



پان-ایرانیسم، باستان-پرستی، آریا-بهشت-باوری، ملت-باوری، میترا-بازی ...
واپس-اندیشی های پیاپی و کینه-زایی، بدبینی ایرانی/ بدبینی پیرزنانه، دشمن-تراشی، ...
مرده-پرستی، علی-الهی، غریب-نوازی دینی، یکه-بهشتِ شیعه-گی، خدا-سالاری ...
همگان-خواهی، تفکر برای همه، انبوهه-اندیشی، اراده ی همگانی، ...

اینها را از پیر-پوست ِ یک ایرانی منحط باید سترد تا کمی (تنها کمی) بتوان آن تن مومیایی شده و پوسیده اش را بپا کرد! باید آن مخ سیاسی شده که خمارِ انبوهگی است، بوی گنده ی "قحبگیِ فکر" می دهد را کمی شویاند! آن تیرگی های بینایی اش را پالود. با چه؟ شاید با موسیقی خوب، با کنارگذاشتن آب-گوشت و آش (باد-در-کن های معده-پر-کن)، با آموزش فرهنگِ سخن، با شیعه-شکنی، با آموزش ادب، با ... یا حتی با شکنجه های بدنی!
یک ملت آنگاه به آزادی { ِ اجتماعی} نزدیک می شود که فرد-فردِ هموندان در آن نسبت به هر آنچه ، به هرآنکه که داعیه ی دارندگی حقیقت را دارد بستزیند، نسبت به هر گروهی که یکه-حقیقت را نزد خود، در دستان خود می انگارد، بتوفد. به دینداران، به ایدئولوگ ها، به آرمانشهر-مندان، به توده-باورانِ کور، به عارفان و به تمامِ "آن-جهانی" هایی که قصد حکومت بر "این-جهان" را دارند. این نه به آن معناست که جوانان کامگرا و حس-پرست سومین (؟) در خیابان ها و دانشگاه ها شور حسانی شان را به بهانه ی میهن-دوستی (واژه ای مقدس برای هر سومی) اشکوبه کند! خیر! توفیدن بر ناراستی ها نمی تواند خود ناراست باشد؛ ستیهیدن با کژی ها، با کژکاریِ ستیهنده انجامی ندارد. می بایست درست شد. راست و رسا. می بایست برای پیکار با خمیدگی ها و مرض ها، نه به شیوه ی چارپایان انقلابی که به شیوه ی جانوری "سخن-دار" پا به آوردگاه نهاد: آرام، سنگین و شکوهناک. این را سیاستمدارانِ راستین خوب می دانند که در نقاط بحران تابع تاریخ یک ملت همواره اثرمندی امرِ دهشت، امر "فره-مندانه" برامرِ "میانه-رو" پیشی می گیرد (یک از خواب-بر-پای سربازخانه ای). از آن جایی که ملت ِ بیمار سومی مان همکنار همیشگی بحرانگی ها ست، چوبِ رضاخانی بهترین درمان برای بیماری اسفناک اش است. چوبِ رضاخانی که البته کمی سخندار شده باشد: گونه ای زورگویی سخنمند - آن چنان که استادانِ سختگیر می دانند - که هماره لبخند آگاهیده شدن را بر لبانِ دانا-شاگردانِ فروتن می نشاند.. می فهمید؟! ( نه لبخندِ جوان-پسندِ یک یزدی ِشکسته-سرِ خوش-چهره و آرام-گامِ کتابدار)
هدف چیست؟ فرهیختن فرد؛ پروردن شخصیت هایی که از میان انبوهگی توان فراشد را داشته باشند. نه قهرمان، نه اسطوره ی ملی، که جماعتِ فرهیخته (همپیالگان بر آوردنِ این ناسازه ببخشایندم!)؛ نه فرهیختن کل، پروردن ناکسان و آموزش به همگان، همگان را باید پرواربندی کرد، برگزیدگان را اما باید پرورد! شبانانی که توان هش-گویی به گله ی کر را دارند: مردانی با خطی رسا؛ مردانی که با نی-نوازی سخت ترین چوب را بر رمه می زنند: راهنمایانِ سبزترین چراگاه ها!

{ ما اما، کجاییم! بر فراز چراگاه،... ِDreaming the Summer's sun}





۱۳۸۲ اردیبهشت ۳۱, چهارشنبه

Some Quotation from Soren Kierkegaard awfully translated by me

تنها می توان {چونایی ِ} زندگیِ زیسته شده ی گذشته را دریافت؛ اما {چه سود که} زندگیِ آینده را باید زیست

دلیری کردن چه بسا دمی فرد را بلرزاند .... با دلیری نکردن اما خویش اش را زکف داده

آن گاهی که ناسازه ها (paradox) ها را از اندیشگر دور کنی، به جایش معلمی دانشگاهی خواهی داشت.

فلسفه همیشه نیازمندِ افزونگی هاست: نیازمندِ جاودانگی، حقیقت؛ باژگونه ی این، حتی بالیده ترین هستی نیز همیشه به افزونی چیزی نیاز دارد: به خوشیِ بیشتر.

زناشویی فرد را گرفتار پیوندی شوم با سنت و رسم می کند. دلمشغولِ سنن و عاداتی که هردو به "هوا" می مانند: هردو سنجش-ناپذیرند { دگرشونده اند}.

من زمان ام را این چنین بخش می کنم: نیمی از آن را می خوابم، نیمی دیگر را رویا می بینم. گاهِ خواب هرگز رویا نمی بینم. چرا که حیف ام می آید در خواب، در این والا کمالِ-گاه نبوغ رویابینی کنم.

حشراتی هستند که در گاهِ بارورگری می میرند. این مطایبه ای است بر این که گران ترین و شُکوهناک ترین گاه های خوشِ زندگی نیز، مرگ را به همراهی دارند

آدمیان چه مضحک اند! هرگز آن آزادی که نزدشان است را به کار نمی برند و در عوض، آن آزادیِ دوردست را طالب اند. آزادی اندیشه را دردست دارند {و از آن استفاده نمی کنند} و در عوض آزادی بیان می خواهند.

از آن جایی که خستگی پیش-رونده است و ریشه ی تمامِ شرارت هاست هیچ جای شگفتی نیست که جهان رو به قهقرا دارد ؛ شرارت گسترنده است. می توان این امر را به آغاز جهان پی کشانید. خدایان خسته شدند، انسان را آفریدند.

بسیار اندیشیدم و یافتم که تنها دو موقیعت ممکن وجود دارد: یا این را انجام دادن، یا آن دیگری را. نظر سرراستِ من ، پیشنهاد دوستانه ی من این است: چه این را انجام دهی و چه نه، فرجام اش پشیمانی خواهد بود.

شک، نومیدی اندیشه است. نومیدی، شکِ شخصیت است. شک و نومیدی به ساحت هایی بس-جدا بربسته اند؛ به سویه های گونه گونِ روح که در کارند...... نومیدی نمودی از تمامیت شخصیت است، شک اما نمایی از کل اندیشه است.

حقیقت دامی است: نمی توانی داشته باشی اش مگر آنکه در آن بیفتی. حقیقت را نمی توان با به چنگ آوردن اش، به دست آورد؛ حقیقت آنِ توست آنگاه که او تو را به چنگ آورد.

ناسازه (Paradox) در حقیقت شورانگیزی زندگیِ اندیشگرانه است. آن سان که تنها این بزرگ-جانان اند که خویش شان را به شورمندی ها وامی گذارند تنها اندیشگرِ بزرگ است که خویش را به ناسازه ها می سپرد. ناسازه هایی که نو-اندیشه هایی والای اند که تازه سر از تخم برآورنده اند.

اگر بنا بود آرزویی کنم، نه آرزوی ثروت و قدرت می کردم؛ بل آرزوی دارندگی شعورِ شورمندِ توانمندی را می کردم؛ آرزوی برنا-چشمی تیزبین می کردم که بر دیدن "امکان" تواناست. لذت {و کامگیری} ناکام می شود، وازده می شوند؛ اما "امکان-پذیری" (Possibility) هرگز. چه شرابی رخشان تر ، خوشبوتر و مستانه تر از "امکان-پذیری"؟ {Very existentialist aphorism}

امروزه حتی یک خودکش را هم نمی توان یافت که در آن شخصی خویش را براثر نومیدی بکشد. پیش از آن که آهنگِ خودکشی کند آن چنان دراز و ژرف به کنکاش { و تفکر در خودِ خودکشی} می پردازد که از تامل خفه می شود. پرسش اینجاست که چه هنگامه ای را می بایست گاهِ خودکشی او به شمار آورد؟ او با تامل خودکشی نمی کند، بلکه در اثر تامل می میرد!


۱۳۸۲ اردیبهشت ۲۹, دوشنبه

چقدر خویشتن را زندگی کرده ایم؟چه میزان گذاشته اند که از مرز دغدغه های هرروزه فراتر رویم؟از مرز تاسف خوردن بر دیروز،فشار و تشویش امروز و ترس و اضطراب فردا؟لحظات کمی خود را زندگی کرده ایم و شیره ناب بودن را نوشیده ایم،مست و خراب از طرفه معجونی مزخرف،افتان و خیزان دست بر در و دیوار روزها می کشیم،پنجه می ساییم،نه چون دری بگشاییم بل چون سایه ی دری را شاید لمس کنیم که در آرامش بودنش ذره ای این جان ملتهب را مرهم نهیم،در حال تقلا بسوی هیچیم،چشمهانان را فقط تاریکی نوازش می دهد،دستهامان نیز از اینرو فقط در و دیوار می سازد:بی پنجره،بدون در!
سعی می کنم که دلم نسوزد،ولی اینان ما را بسوی قهقرا می برند،بسوی نیستی،روحمان را ذلیل می کنند،پست و حقیر،بودن در میان چاردیواریهای متعفن را برایمان عادت می کنند و وای بر انسانی که روحش به اینگونه زیستن خو کند،که کرده ایم.
وای بر نسلی که کرکس وار زیستن را خو کند و جز شکار لاشه های مرده چیزی در غایت بودنش نمایان نگردد،نسل آدمی گویی رو به زوال می رود و ما نیز که در این میانه همواره بیشترین پیشرفت را داشته ایم:در عقبگرد،در پسرفت.
خوابی عجیب پلکهامان را نوازش می دهد،سنگینی تاریخ گویی بر پشت پلکهامان فشار می آرد که آنها را بر هم نهیم،ما که عاشق رویاییم چرا به قله های رفیع و مفتوح گذشته پناه نبریم؟ما که افسون افسانه ایم چرا پلک بر هم ننهیم و شیرینی آنچه را تخیل می کنیم مزمزه نکنیم؟
ژکانان اما تلخکامان ابدیند،آن شیرینی هزاربار بیشتر ذائقه مان را می آشوبد،کسی چه می داند؟اصلا از کجا معلوم که شراب ما تلخ است و قند آنان شیرین؟


۱۳۸۲ اردیبهشت ۲۶, جمعه


می گویند حجاب بگیرید! (نهاده هایی بر ضد امری واجب)

= چرا؟ چون مردان، جانورانی اند که توان چشم-پایی را ندارند.
این که "دیدارِ پوست" تا چه اندازه می بایست برای یک بنی آدم، برای یک نره-خر تازگی داشته باشد، تا چه اندازه می بایست انگیزنده باشد تا پوست را برای جلوگیری از ریزش آب دهان او بپوشانند، خبر از منفی-بودگی "پوست" نمی دهد؛ خبر از پلشتی جانور نر دارد، از ضعف دستگاه عصبی اش...

- در آیین های باحجاب این که مرد موجودی خودنادار است پیش فرض گرفته می شود، این که شهوت اش لگام نانزدنی است؛ این که زیبایی زن، زیبایی شهوانی است؛این پیش-انگاریده شده که زن می باید بر این گناه که مرد در سرشت شهوانی است، خود را بپوشاند و کک اش هم نگزد! در این آیین ها باژگونه ی آنچه در خیال دارند ( این که با حجاب به زن حرمت می دهند!)، زن را تا حد یک کام-ابزار فرو می کاهند: زن در این آیین ها تاوان-دهِ گناهِ ناکرده ی مرد است... چه آشوبه ای! چه زیبا!!!

- معلم شهید – آن بزرگمرد مزخرف – در کتاب قوی و پرت خود بر آن بوده تا قضیه ی حجاب را توجیه عقلانی کند! تبارک الله ایا استاذ! البته از استادی که کتاب "شناخت" را نوشته چیزی بیش از این چشم نمی توان داشت... او بسیار خوش-خط بود!

- روزی گلی به خاری گفت: پاینده باشی که بی تو پایاب نگاهداشت زیبایی ام نمی بود. خار در پاسخ گفت: آری، اما بدا که کودکان، این داوران بی ریا، تنها زمختی و تیز-خلقی ام را می بینند. (برای ظریف-بینان)

- شاید که در خیال-پردازی های یک جوان لوطی و باغیرت ایرانی، چادر گل قرمزی رمانتیک به نظر آید! اما در نظر ما گل های ریز روی چادر از خوبی کود خبر می آورند! از مخ سرگین-وار معشوق اش!

- چه چیز می بایست بر جانور انسان آموزش داده شود؟ روی-پوشی؟ پنهان کردن پوست ؟ حجاب؟ خیر! آن چه که باید بر آدم وحشی درس داد متانت است. و در اینجاست که آموزشِ اخلاق، جنسیت نمی شناسد. نر و ماده هردو می باید ترکه ی این آموزش را بخورند...

- حجاب: ناسزایی بر وجود نرینگی و مادینگی است. در این ساحت، مادینه تنها کالایی است، زیبایی اش مطبوع است و بی-روح!؛ و نرینگی نیز الیته شهوتِ این مطبوعیت است، مصرف کننده ی کامگرای کالاست ...

- "زیر چادر چه خبرها که نیست!" روزی پسری در گاهِ بیگاری اش چنین پندارید!... در جوانی او سوداگر دخترانِ خیابانی شد...

Hark- ! آیا خدایتان جنس لطیف را تنها برای خویشان (نه! ببخشید! برای محارم)تان زیبا آفریده!؟ آیا زیبایی در آیین شما دُری در خانه ی پدری و پارگینی بد بو در برون-خانگی هاست؟! خهی...

- آیا باحجاب ، در بهشت نیز حجاب می گیرد؟ اینجا دو امر پیش می آید: یا در بهشت جانوران نر آب دهان ندارند؛ بزاق شان نمی تراواند؛ و یا نه! یعنی باحجابی در این جهان برای آزادی-از-حجاب در سرای باقی است! بهشتیان چادری / بهشتیان شهوی!!!

- نه! لازم نیست بر زیبایی ها، بر طبیعت سیاهی بیافکنید!
آری! کافی است که تنها کمی آن مخِ مزخرفتان را باحجاب کنید! حجابِ اندیشه {---> متانت}

- چون همیشه پس از کامگیری از بانوی درون، در آغوش اش آرمیده بودم که گفت: برهنه در آغوش ات می آهم و با هر آه ام تو را اندیشه ای است که برهنگی ام را در نظرت زیباتر می کند...


۱۳۸۲ اردیبهشت ۲۴, چهارشنبه


چرا کتاب بخوانند؟
کودک کتاب می خواند،کودک کتاب را همبازی تخیلات خود می کند،با کتاب سرمست از دنیای پاک کودکانه خود می شود،دنیایی که در آن برای همه چیز پایانی خوش متصور است،در آن قهرمانانی هستند که کودکان به آنها عشق می ورزند،برخی کودکان داستانهای آهنگین را بیشتر می پسندند،اوج و حضیض کلمات و بازی آنها جانشان را نوازش می دهد،بهرحال کودک کتاب را جولانگاه تخیلاتش می یابد و همگام با دنیای کودکیش،خوگرفتن با کتاب و کتاب خوانی از اینجا شاید پایه ریزی شود.
نوجوان کتاب می خواند،او شاید بیشتر به کمیت توجه دارد تا کیفیت،او عطش خواندن دارد،آری نوجوان در جواب این سوال که در اوقات فراغت چه می کنید؟خواهد گفت که کتاب هم می خواند،نوجوان شاید کتاب مبتذل و بی-مایه بخواند،ولی این خود شروعی بسیار خوب است، بیشتر نوجوانان حتی کتابهای بی - مایه هم نمی خوانند لذا در این بین، این قشر خود گامی به جلو برداشته اند،معتقدم که بی مایه ترین کتابها نیز خود چون فرهنگ کتاب خوانی را با خود دارند موثرند، همانطور که معتقدم دانشگاه برای افرادی که در آن از لحاظ علمی هیچ نیاموزند به نوبه خود تاثیر گذار است،حتی بدترین دانشگاهها زیرا دانشجو شدن و بار این لفظ خود تاثیرگذار است،همینطور است کتابخوان بودن،حتی کتابهای بی مایه،مسئله براحتی مسئله تکامل ذهن و اقتضای سن است،چند جوان 10-15 ساله می شناسید که پینک فلوید گوش کنند؟Tool؟Anathema؟اما منصور و شهرام شبپره و اندی حتما گوش می دهند،اما این دگردیسی آغاز خواهد شد.
پسر جوان کتاب می خواند،شاید احمقانه می خواند،و برای جلب توجه و عرض اندام،ولی چه بسا که بسیاری از جوانان برای نیل به این هدف،کارهایی پست تر مرتکب می شوند،دغدغه هایی احمقانه تر دارند:تیپ،قدرت مانور با ماشین،قدرت چرت و پرت گویی برای جذب دختران،میزان مایه داری،میزان گندگی عضلات،...
پس باید برای آنان که از روی جلب توجه کتاب می خوانند کف زد،لا اقل در میان آنان داشتن اطلاعات یک ارزش است،یک برتری است و این خود ارزشمند است،خود نطفه ای است که شاید به نوزادی بدل گردد که کتاب را بخاطر عشق به کتا ب می خواند،عشق به جستن و یافتن ،لا اقل اینکه برای جلب اذهان از چنین وسیله مقدسی استفاده کرده اند و باز معتقدم که این خود مشوقی است برای درجات بالاتر،نوجوانی که با تکیه به مطالعاتش به فتحی نایل می شود چه بسا انگیزه اش قویتر گردد و تدریجا از این مرحله نیز فراتر رود.
دختر جوان کتاب می خواند،شاید چون دختر جوان مولفه های ظاهری جذب و جلب توجه را بیشتر از پسران دارد کمتر از روی خودنمایی کتاب بخواند،دختر جوان شاید بیشتر کتابهای احساسی بخواند،برای ارضای دمشغولیهایش،برای تلطیف جو خشن پیرامونش،شاید دلیل این باشد که بیشتر کتابها جنسی مردانه دارند،دنیایی مردانه دارند،شاید کمتر جولانگاه اندیشه های موردنظر آنان باشند و می دانیم که لا اقل اندیشمندان و فیلسوفان کمتر نظری به عالم زنانگی انداخته اندو از دیدگاه فمینیستها دیدی عادلانه به این مقوله ندارند.
بهرحال به گمانم هریک از افراد فوق به دلیلی معطوف به کتاب و کتاب خوانی شده اند،هر یک در جستجوی گوهری که شاید آن آن گوهر ناب و اصیل نباشد ولی چه بسا این جستجو آنان را به ژرفایی جدید ببرد،به شناختی کاملتر و واقعی تر برساند و معتقدم که کتاب این جذبه و کشش را داراست.

۱۳۸۲ اردیبهشت ۲۲, دوشنبه



"این را از خورشیدِ بسیار دولتمند آموختم که هنگام فروشدن، از گنجینه ی بی پایانِ ثروت خویش، زر به دریا می ریزد؛ چندان که تهیدست ترین ماهیگیر نیز با پاروهای زرین پارو می زند! روزی این را به چشم دیدم و باران اشک ام در این تماشا پایان نداشت"
نیچه. چنین گفت زرتشت. ص 210

اشک... بزرگی... نا-منی همچون من-داری ناب {گوشه ای از نوشته ی "اصالتِ در-خود-باشندگی"}

اشک برای امر بزرگ! امروز چه کم از آن می دانیم! چه کم می شنویم! از اشک برای امر بزرگ، اشک برای والایی، برای فرارونگی؛ از اشک برای شکوهیدن والایی کم می شنیوم! نه ! این از کری مان نیست. آوایی برای گوش نیست. آدمی خودخواه شده. خشک شده، کینه-توز نسبت به هرآنچه از بزرگی، از روشنایی، از نور گزنده ی حقیقت خبری می آورد. آن سان که کوچک شدن و نزار شدن جان خویش را به برکت هرروزگیِ عزیز، به یمن لاسیدن با زندگیِ واقعی(؟!)، به خجستگی هماغوشی های دمادم با هرزه-قحبه ی انبوهگی نظاره-گر است، از دیدن و لذت-بری هر امر بزرگ گریزان است.

تپه های شنی در صحرا همیشه روی از شکوهِ سپید-چکادهای کوهستان برمی تابند: مبادا سرفراختن رگِ گردن کاهل شان را که هماره رو به فرو دارد تا از توفش دیو-بادهای صحرایی ایمن باشد، پاره کند! مبادا از آز بمیرد! نه این که انسانک تپه ی شنی است؟!

آن که از نگریستن به امر والا توان لذت-بری دارد و امر والا را زیبا می بیند (زیبایی که چه بسا دلپسند نباشد)، خود از این راه (درنگریستن به فرارونگی)، فرا می رود؛ در مقام مشاهده-گر، در بزرگی بزرگ انباز می شود. بزرگی بزرگ را فرامی نمایاند و این آشکارگری او را می افرازد؛ همان سان که شادکردن و شادی دیدن، شادی می زاید (به این امید که بدفهمان، شادی را با خوشی جا-به-جا نگیرند).

اما...

آشکارگری همکنار با رنج-بری است؛ آدرنگی که نزد رنج-کش همچون بزرگ ترین زیبایی ها، رنگین ترین لذت نمود می یابد {این را شاید بتوان در آن گاهی که عاشقی، عشق اش را نزد معشوق می آشکارد و از این آشکارگری رنجی زیبا می برد، دریافت: مثالی جوان-فهم}. مشاهده-گر امر والا به تناسب گنجایش و پایاب اش در دارندگی و پذیرندگی امر والا، والایگی می پذیرد. او با بی-من-شدن در کنش مشاهده ی فرارونگی، "من" اش را می بالاند. با به وام گذاشتن من-خواهی کورش که بایسته ی باشندگی در زندگی هرروزه است، به سوی "من-داری" می رود تا با پروردن من در بی-منی گامی به سوی "در-خود-باشندگی" بردارد.

اما اشک... سخن گفتن از اشک...

"من" اشکین است. من نه آن منی است که در انگاره ی جوانان عزیزِ سومی (دانایان انبوهگی)، کار دشمنِ هرچه کلی است را می کند. من برین، خودی است که نمودگار اصل فردگری (principle of individuation) است. این من چون مشاهده-گر و آشکارگر زیبایی شود "من" می شود؛ چون از رنجِ آشکارگری لذت برد، "من-داری" می کند. اوی من، هیچ بیمی در رویارویی با بزرگی، با احساس، با جان ندارد چندان که گاهِ باهمی اش با امر والا را "گاهِ من" می نامد ( هنرمندان، تیز شوند). در این گاه "خود" را می کَشد تا از آتش زدن ققنوسِ "خود" در آتش فرارونگی، "منی" والاتر بزاید. تا به سوی آفرینندگی پران شود...

این سان او از سرشکیدن، از تراویدن شورمندترین جانانگی ها شرم ندارد. چون در گاهِ "با-زیبایی-هستن"، کورها را چشم دیدن بزرگ ترین احساس ها نیست.

اشک برای امر بزرگ: همچون خودشکنی خودسازانه.



افزونه برای بدفهمان همیشگی ام: اشک برای احساسک، اشک نوجوان در غروب، اشک پیرزن از سیاه-بختی، اشک خانوادگی و از این جور چیزها که "اشکَک"اش خوانم... واکاوی این اشک را به دیدن و تجربه کردن تان وامی گذارم. همین بس که اشک برای خورشید را از اشکک برای شهوت تمییز دهید/{ ناآرزویی برای بهبود بینایی!} سخن بر سر این است که اشک از افسردگی را از اشک از بزرگی یکی نگیریم! اشک خودخواسته را از اشک شرمناک جداکنیم. اخخخ که سخن از اشک از ما نزد انیوهه همیشه سخت بوده...



۱۳۸۲ اردیبهشت ۱۸, پنجشنبه

گنگ-گویی میان پیرمرد و مگس در "آلونک انسانک"


مگس آلونک را از دور دید، شنیده بود که "آلونک انسانک" اش نامند. از یکی از بسا روزن های دیوار شکسته وارد شد. فضای آلونک تیره و سنگین بود: غبارآلود از گردی صورتیِ سیاه. درون آلونک افرادی نشسته بودند، خیره به جداره های سوراخ؛ به نور بیرون. یکی زنی بود که خویش را می آراست.برای خویش، چون دیگر مردی نبود که برایش بیاراید؛ هر چه می دید بوزینه ی شهوی بود...او برق لب می زد و می گریست : اشک اش برق چشم اش شده بود. کودکی بستنی می خورد، او از دانستن خسته شده بود. مردی سوراخ ها را پر می کرد؛ او با استفراغ خشک-شده اش این کار را می کرد. مگس شگفته شد: آیا مرد سوراخ ها را پر می کرد تا هوای آلونک را سنگین تر کند؛ تا بیشتر بهراشد و اِشکوفه کند؟! پیرمردی که تنها بر تنها-میز آلونک نشسته بود سر را برگرداند. پژواک پرزدن مگس در بی-صدایی انبسته ی آلونک خانه ای که او با چوب-کبریت ها ساخته بود را برانداخته بود...

چهره در هم کشید .

پیرمرد: " می ترسیم! از ترس این که رخدادِ مگسی، هنرمان را بویراند می ترسیم. نمی سازیم چون که از پارگی ها می ترسیم! از کنش بی-پایان می ترسیم! از راهِ بی-هدف. این سان زندگیِ هنری-شده را همچون چیزی "ناواقعی" نفی می کنیم: ما مالیخولیان ترسویی بیش نیستیم. "

مگس خندید:
"می ترسید!؟ نه! ترس را زندگی می کنید. شما آدمیان ترس مضحکی دارید. زمان را بخش می کنید: گذشته، حال، آینده و برای هریک چُس-اندیشی می کنید. حاصل اش: پشیمانی برای گذشته، فشار در حال، ترس برای آینده. چه بد دریافتید آن "نگرانی " و "دلواپسی" اصیل را که به تناهی و کرانمدی نظر می افکند و با دانش از مرگ، می آفریند، در زمان می آفریند و آفریدگارانه می زید! شما تنها راه زیستن را از یاد برده اید."

مگس به مرد و زن که در دورترین فاصله ی ممکن، به دور از هم نشسته بودند و حال به او و پیرمرد خیره بودند نگریست { زن دستانش را لاک صورتی میزد، مرد انگشت را به حلق برد تا دیگربارشکوفه کند}:

مگس : " در رابطه با یکدیگر که از صفات آدم-بودنتان است(!) نیز می ترسید. پررنگید! تا به یکی نزدیک می شوید، گامی پیش تر نمی نهید! شما از خطرکردن می ترسید و چیزی از فرگشت و پوست اندازی ماروار در رابطه نمی دانید. گاهی در گاه های خرمگسی ام به قناعت و بسندگیِ بی-مایه تان می اندیشم و ناخودآگاه می گزم! همانا که قناعت را بد فهمیده اید همانگونه که دوستی را کژ..."

پیرمرد: " چون تنهاییم و می دانیم که همیشه نیز چنین ایم. پس گاه نزدیکی مان با دیگری را با چنگ-و-دندان می چسبیم! به هرروزگی نیز خوگر شده ایم، چرا که زندگی خاص انرژی و چشم می خواهد و شکیب-گری فراوان. ما کوریم. دوستیِ نزارمان برآمده از هرروزگی مان است. اگر آن سست-رابطه ای که خوشی زایَد و دِلک ها می پیوندد را ببالانیم ناخودآگاه در خطر نابودی اش قرار داده ایم! چون عقل ابزاری مان به ما آموخته که احساس را چون فاحشه ای کرشمه-گر بدانیم. ما انسانی ترین هامان را با پرستش ریاضی ز کف داده ایم..."

مگس: "به یاد دارم که روزی ناانسانی مثلی بزرگ آورد: آدمیان در کوهنوردی از کوهستان زندگی با دوستی با یکدیگر آلونکی برای فرار از سرد-توفان های تنهایی می سازند. بدا که اگر راه را پی کیرند، کمی بالاترکلبه ای گرم وروشن چشم-انتظارشان است. آوخ! که تاب سرمای راه کلبه را ندارند وگرنه به آلونک-نشینان دل خوش نمی کردند. دوست را در کلبه می یافتند."

پیرمرد: "آن نا-انسان، ژکان نبود؟"

مگس هیچ نگفت به یاد سخن ژکان افتاد: " گونه ی انسان پیر شده، از آلونک-بسندگی هویداست، از کوهپایه-پسندگی شان آشکار."

پیرمرد با کف دست مگس را لهید! مگس له شده را بر نوک خانه ی کبریتی اش نشاند... نشانه ی ... او دیگر برای کلبه-سازی پیر شده بود...

بیرون آلونک هوا شاد و روشن بود. خرمگسی از دورآلونک را دید، به سویش رفت. پژواک پرزدن اش دیوار پرروزن آلونک را لرزاند...



۱۳۸۲ اردیبهشت ۱۳, شنبه



چرا کتاب می خوانند؟ (A little about some vain bibliophilists)



- کودک کتاب می خواند: کتاب برای او مادری است رامشگر و آموزگار( و اگر مادر حقیقی احمق باشد، کتاب، مادرتر می شود؛ البته مادری بی-آغوش). کودک در مقام نابغه هرآنچه برای بالیدنش سودآور باشد را می خواند. خویش-داری بزرگ است. هرگز کتاب بد نمی خواند. به ناظرِ خشن نیاز ندارد. قصه گو را دوست دارد؛ مخصوصا اگر آغوش مادر، خرگوشِ قصه را برایش باهوش کند... دروغ های بایسته و سودمند برای رشد!

- نوجوان کتاب می جَوَد ؛ می گوزدش: رمان، ماجرای عشقی، فاش-گویی های احساسی را دوست دارد؛ چرا که تازه موفق به آشنایی با معنایی به نام احساس شده (که اغلب تا آخرِ عمر، تنها رویه ی دانی اش را می فهمد و بس). همانگونه که کتاب مبتذل و بی-مایه می خواند، طرزِ خواندن مبتذلی دارد: خواندن را ویژه ی اوقاتِ بیکاری می داند! خواندن همراه با peanut! دوست دارد دگردیسی پیکرانه ی شگفت اش را مطالعه کند؛ حق دارد! چه بسا دگرگونی ای بزرگ تر از این در زندگی اش نبیند! او برای خواندن به پایشگری نیاز دارد تا هنگام خواندن، ناظر او باشد (چوب-در-دست)


- پسرِجوان کتاب را می لاسد: احمق-ترین و مضحک ترین عالِم. بزرگترین و سخت-ترین کتاب ها را همراه با بزرگترین رنج (رنجِ نفهمیدن) می خَرَد. کوشش ترحم-برانگیزی در فهمیدن هنر، دین و فلسفه دارد تا بتواند با یادگیری "واژگان"، عرضِ اندام کند. از رمان لذت می برد، همان گونه که شور مضحکی در واگویی ِ "حادثه" دارد ( پسر جوان از هیچ چیز مانند گزاف-گویی ماجراجویانه لذت نمی برد). در نهایت از خواندن "مرامنامه"های حذبی کیفور می شود؛ چراکه وراجی های سیاسی که شبهِ اندیشه اند را می فهمد... پسر، آفتاب-پرست ِکانایی است که کتاب برایش از غریب ترین خورشیدهاست: با کتاب رنگ نمی گیرد و از این بابت دژم است! کتاب حماقت ذاتی اش را چون پرده ای می پوشاند. اخخخ! پرده ای توری، نمایانگر پوست زمخت اش... He always starves for veils, hiding his folly desires

- دخترِ جوان، کتاب می نوازدش: او در مقامِ شادترین و پندارگر ترین خواننده با کتابِ خوب که برای او رمان است، زندگی می کند. از آن، زندگی واقعی(؟) را می آموزد، رؤیاهای شیرین، آقای شاهزاده، و تورِ سفید را در رمان می یابد و لذت می برد. هیچ-وقت نمی تواند بدون وجود انگیختاری خارجی (که اغلب عالِم(!) جنس مقابل است) کتابی سنگین بخواند {همان گونه که پسر جوان نیز به چرب-زبانی در Babbling برای همدمی با او نیاز دارد}. از خواندن کتاب های سخت، خسته می شود و ناخن می جود. از سیاست استقبال می کند (به ویژه دختر جهان-سومی و خانم معلم های feministِ و دانا!)، چرا که راهنمای او به همایش های پرشور و شهوانیِ سیاسی است؛ نمایشگاه های کینه؛ فروشگاه های کور-شور جوانی! کتاب برای او به دوست-دختر می ماند. هیچ-گاه نمی تواند از دوستی با او لذت بَرَد ، اما برای دوست-یابی های بزرگتر(دوستی با جنس دیگر)، همراهی اش را لازم دارد! از این رو، نویسنده ای که برای "زنان" می نویسد کاری آسان تر از نویسنده ای که برای "مردان" می نویسد، پیش رو دارد؛ کافی است سرگذشتی را بازگوید که دستِ کم یک رخداد دل-ربای عاشقانه داشته باشد، تا تهَش را می خواند!

- برای میان-سال: ... روزنامه-بارگی پس از یک روز حمالی... کتابی پر ازلطیفه های ریسه-زا برای مرد خسته ی خانواده ... کتاب آشپزی یا صفحه ی حوادث برای زن خانواده...
- برای پیر: ... یادآوری خاطرات ... پشیمانی ... صفحه ی تبریک و تسلیت ...
- برای مؤمن: ... آیات الهی... Religious law ... توضیح المسائل ...روشنفکریِ دینی A paradox))
- برای دانشگاهی/ برای یک عالِم: ... کتابی پر از ارجاعات... Up-to-dated ... کتاب امسال؛ نه پارسال ...
- برای ...

- برای ژکان: اگر کهنگیِ این گفته از گیرایی اش نکاهد، "برای او کتاب، ازاندک-دوستانِ برگزیده ای است که به ژکندگی اش احترام می گذارد؛ نیمه-دوستی تاب-آوردنی." برای بیشینگان، کتاب حکم یکتا-گوینده ی کَر را دارد؛ برای ژکان، کتاب (کتابِ خوب)، سویه ی دیگر یک گفت-وگوست... سویه ی دیگر یک باهمی که در آن طرفین، سکوت را می شُکوهند و همدیگر را همسانانه می شنوند.
باری! نه این است که، هم-سخنی و همدمی با کتابی بزرگ (هرچند که این همسخنی را بیشتر تک-سویه و پندارگون بیانگارند!) بسی بهتر از هم-سخنی و هم-آهنگی با کانایان زنده و جُنبا(؟!) است؟!
دوستی خیالی با یک بزرگ-دوست خیالی، واقعی تر(!) از دوستی با دون-مایه ای واقعی(؟!) است.



۱۳۸۲ اردیبهشت ۱۱, پنجشنبه

ببین که در برابرت قامت افراشته ام و بخدا سوگند که خم به زانو نخواهم آورد،ببین که بند بند وجودم را سدی خواهم کرد در برابر هجوم سیلابهای بی امانت ،ببین که گر درونم هزار تکه گردد خم به ابرو نخواهم آورد و عصیان درونم را احدی در نخواهد یافت،ببین که گردنفراز و راست قامت سینه سپر کرده ام که اینک چون موج در من بگذری و باز راست برجا خواهم ماند که من سخت شیفته راست قامتان تاریخم،که من سخت شیفته نبردم و تو مرا به نبردی ابدی خوانده ای،به کارزاری ناتمام،آنقدر انعطاف پذیرفته ام که چون آهن و فولاد در من بگذری و بار دیگر ببینی که در برابرت خندان به جشن می نشینم،ببینی که ناله نمی کنم،ضجه نمی زنم،برسرنمی کوبم،تو را به رویارویی تن به تن می خوانم،فقط من و تو،چشم در چشم،مشت در مشت،بکوبیم و از نو بسازیم یکدیگر را،که گرچه بارها ویرانم کردی ولی از نو بودن آغاز کردم که هیچگاه از نو شدن نهراسیده ام،ایمان داشته باش که رد ناخنهایم را بر روی چهره ات باقی خواهم گذاشت که هیچگاه خاطره این نبرد را به فراموشی نسپاری،که هیچگاه حریف را دست کم نگیری.
Here is some aphorism hunted in my precious-creator-moments...


- چه چیز در انسان است که بیش از دیگر-چیزها روانِ او را می خلد؟ این که خود را مهم بداند. این که مهم-بودن برایش مهم باشد.

- بیشتر اندیشیده های یک اندیشگر نانوشته باقی می مانند؛ این شاید از ناتوانی او در شکارگری مرغان اندیشه باشد، شاید از رازداری او، یا شاید...

- مرد نزدیکِ زنان، شوخ تر می شوند؛ و زن نزدیکِ مردان جدی تر. اولی خود را برای کودک، کودک می کند؛ دومی اما به اشتباه برای یک ابلهِ کودک-دوست، ادای پختگان درمی آورد!

- می گویند در بهشت، بهشتیان همه جاودانه، جوان می زیند. چرا؟ اگر کمی درنگریم از همین گفته چه بسا خاستگاه ساختن بهشت را بتوان دید ( البته کمی کژ و تار): ... ... شهوت ... ... هوس ...

- آرزوها و اهداف اند که مردم را به تاب آوردن هرروزگی توانا می کند. دور-بودن و منش "زیبا-از-دور" بودن آرزوهاست که کوشش برای به چنگ آوردنشان را زیبا و پسندیده جلوه می دهد. اگر مردم همیشه به سرانجام کشاکش های رو به آرزو، به آن گاهی که آرزو برآورده شده، آگه بودند، بی-شک تاکنون دیگر زینده ای به نام انسان وجود نمی داشت. خوشبختانه مردمان ناآگاه اند.

- زندگی جز آسیمگی و پریشان-گردی چیزی نیست. به این و آن اندیشه، به این-سو و آن-سو، به این خدا و آن خدا، به این دوست و آن دوست ... به هر چه که می زنیم تنها دمی آشفتگی را آرامنده است. آرامشِ راستین تنها در نزدیک شدن به امر اصیل نهاده شده؛ نزدیک شدنی که هیچ-گاه "رسیدن" ندارد، رسیدن نمی طلبد! (و بدین خاطر ناب است).

- باید چشایی اندیشه مان را به گونه ای بپرورانیم که چشته ی تلخ نزدش تلخ بنماید ونه بد. { تلخی برایش تلخی باشد و نه مزه ی بد!}

- هرگونه مرگ-اندیشی اصیل است؛ چرا که آدمی ناگزیر در آن به کار "خود-شکنی" درمی افتد. دیندارانِ پسا-مرگ-اندیش با ساختن گریز-راهی توانسته اند شنگانه از این راه سخت، بگریزند. افسوس که راه سپردن ازاین میان-بُر که "جهانِ پس از مرگ" نام دارد، ایشان را از دیدار بسی زیبایی ها محروم داشته...

- اندیشیدن بیش از این که به "دیدن" بماند، به "گوش-کردن" می ماند.

- آنچه که یک موسیقی بزرگ برای یک چیره-گوش بازمی نماید را هیچ گاه نوشتار نمی تواند برای بزرگ ترین خواننده بیان کند. Arcana از بزرگ ترین نویسندگان، نویسنده تراست. Brahms از زبده ترین کارگردانان، کارگردان تر.

- بازنمودن خودخواهی ناب (که دیگر-خواهی ناب) را در پی دارد، برای بیشینگان کاری بیهوده است. آنچه که واژه ی "خودخواهی" در ذهن شان حک کرده، همان خودخواهی ابلهانه ی مردان است.

- ژکندگی نزد ما چیست؟ غرزدن؟ غرولند کردن؟ خشم-گرفتن؟ نه! ژکندگی برای ما یعنی شنودگر بودن؛ تمرین گوش کردن به "آوا"؛ زبان را "داشتن"؛ یعنی این که نزد انبوهه ی کر، ساکت باشیم.