۱۳۸۳ فروردین ۱۲, چهارشنبه

This is Translation of chapter 30 of Parerga and Paralipomena written by Schopenhauer

درباره‌ی قال و ژخار

کانت درباره‌ی نیروهای پویا مقاله‌نویسی کرده؛ اما من ترجیح می‌دهم تا در این باب مرثیه‌سرایی کنم! برای آن‌همه رنج و عذابی که هرروز از حضور زیاده و همیشگی‌شان در کوستن، کوبیدن و بنگیدن می‌کشم. بی‌شک کسان زیادی در مرثیه‌ی من پوزخند می‌زنند، چراکه نسبت به حضور قال حساس نیستند. این امر غریبی نیست، درست همان‌جور که بسیاری به‌خاطر ساختار انبسته‌ی ذهن خشک‌شان نسبت به گفتگو، اندیشیدن، شعر، آثار هنری و خلاصه نسبت به هرجور درآیش ِاندیشگون بی‌انگیزه‌اند. مردان بزرگی چون کانت، گوته، لیشتن‌برگ و ژان پل، همه در نوشته‌های زندگی‌نامه‌وار ِخویش ودر شرح‌حال ِخود در باب تحمل رنج و عذابی که اندیشنده از سروصدا و قال می‌کشد، ناله‌ها کرده‌اند؛ اگرچه بسیاری از این شکوه‌ها را به آن‌ها نسبت نمی‌دهند. به هر حال، بگذریم، نظر من این است:

تکه‌های یک الماس بزرگ ِخردشده درقیاس با تکه‌الماس‌های کوچک هم‌وزن‌شان، هم‌ارزش اند؛ در مقابل اما، سربازان ِ پراکنده‌گشته‌ی یک ارتش ازهم‌پاشیده را هرگز نمی‌توان ارتش خواند. نسبت یک ذهن ِبرجسته به یک ذهن ِمعمولی نیز همین است؛ ازآن‌جا که مهستی و برتری یک ذهن برجسته در این است که مانند یک آینه‌ی کاو تمام نیروهای‌اش را بر کانون موضوع شناسایی‌اش متمرکز می‌کند، با وجود صدای ناخوشایند و ذهن-گسل، از تمرکز وامی‌ماند. به همین علت است که یک ذهن برتر از هر اغتشاش و درهم‌برهمی، به‌ویژه ناآرامی ِ پرقال و ژخار، دوری می‌کند. دیگران هرگز این حساسیت را ندارند. حساس‌ترین و هوشوارترین اروپایی‌ها بارها و بارها قانون ِ"مزاحم نشوید" «1» را همچون یازدهمین فرمان مقدس خود اعلان کرده‌اند. ژخار گستاخ‌ترین نوع ِ مزاحمت است؛ چراکه گسلنده و درواقع تباهنده‌ی شخصی‌ترین اندیشه‌های ماست. البته در وضعیتی که چیز مهمی وجود ندارد که آشوبیدن‌اش آن‌چنان معنا داشته باشد، طبیعی ست که آزارندگی سروصدا و همهمه هم آن‌چنان که می‌گویم آشکار و برجسته حس نمی‌شود. بارها، اتفاق افتاده که به‌گونه‌ای مبهم از چیزی که کار-ام را می‌آشوبد رنج برده‌ام؛ کمی درنگ کرده‌ام، حضور چیزی آزارنده که مانند زنجیری به پای اندیشیدن‌ام بسته شده و با گذر زمان، رقص اندیشیدن را سخت و سخت‌تر می‌کند را حس کرده‌ام. کمی بعد متوجه حضور صدایی آرام و پیوسته در محیط می‌شوم.
به موردی دیگر بپردازیم. می‌خواهم به نکوهش ژخاری عذرناپذیر و شرم‌آور بپردازم: صدای خشک و جهنمی تازیانه‌ها که از هر کوی و کوچه‌ی شهر شنیده می‌شود؛ چیزی که تمام آرامش و آسایش اندیشگون‌مان را برهم می‌زند. کسانی که می‌توانند صدای این شلاق‌زنی‌ها را تحمل کند، درواقع بی‌احساسی، بلاهت، بی‌شعوری و خشک‌جانی‌شان را ثابت می‌کنند. این صدای تیز و حاد که مغز را فلج می‌کند، اشک را می‌خشکاند، زنجیره‌ی افکار را می‌دَرَد و اندیشه‌کشی می‌کند می‌بایست برای هر بنی‌بشری که دست ِکم چیزکی در کله‌اش داشته‌باشد، ناروا و آزارنده باشد. گیریم که این شلاق‌زنی‌ها، شلاق‌خور را درس دهد، او را ادب کند تا فروتن شود، اما آیا این اخلاقی‌کردن به بهای کشتار صدها نیروی فعال ذهنی می‌ارزد؟ ضربه‌ای که به سختی تبری که با یک‌ضرب سر از بدن جدا می‌کند، در ژرف‌اندیشی اندیشنده ، سخت و بناگاه و به قصد ِ کشت، فرومی‌رود. هیچ ژخاری مثل صدای لعنتی ِتازیانه، در مغز آدم رخنه نمی‌کند. نیش ِگزنده‌ی این صدا مانند mimosca pidica در عمق مغز فرومی‌رود و از درون آزار می‌دهد. با عرض ِاحترام نسبت به آموزه‌ی مقدس فایده{باوری}(Doctrine of utility) نمی‌دانم که چه‌گونه مردکی که بر گاری ِ پر از شن و کود سوار است، حق ِاین را پیدامی‌کند که تنها به واسطه‌ی سفر ‌بی‌ارزش ِنیم‌ساعته‌ی خود، هزاران‌هزار ایده‌ی نوپیدا را در بدو ِ پیدایش نابود کند! کوبیدن، واق ِ سگ، جیغ کودکان، به حق که وحشتناک و برناتابیدنی ند، اما آفت ِاساسی، مصیبت حرام‌زاده، مزاحم ناخوانده و قاتل اصلی تفکر چیز دیگریست: صدای خشک و خشن ِتازیانه. گر انگیزاندن حیوان بارکش تنها توجیه ِایجاد ِاین صدای آزارگرست، بازهم چنین کاری شرم‌آور است؛ جالب این‌که چنین نیست {این تنها بهانه نیست}! شلاق‌زنی نه تنها نابایست، بل حتا بی‌فایده است؛ چون آن اثر ِروانی ِموردانتظار، برروی اسبی که زیر این تازیانه‌ها بزرگ شده، با گذشت ِزمان کم و کم‌تر می‌شود؛ شلاق دیگر بر آن‌ها بی‌اثر می‌شود،اسب تندتر نخواهد دوید. شلاق‌زنی‌های پیاپی یک سورچی ِ وسواسی هنگامی که اسب‌اش در آهسته‌ترین آهنگ ِ خود حرکت می‌کند،نمونه‌ای است برای این قضیه{که شلاق‌زنی بیشتر عادت ِدرشکه‌چی‌ است و نه افزودن به سرعت}. ضربه‌ی ملایم ِتازیانه به مراتب اثربخش‌تر است. اگر می‌باید که اسب حضور همیشگی ِ تازیانه را فراموش نکند، ضربه‌ی ملایم و دایم هم بسنده می‌کند؛ چراکه می‌دانیم حیوانات، قادر به دریافت کوچک‌ترین و خفیف‌ترین اشارات شنیداری و دیداری هستند؛ این قوه را می‌توان خاصه در سگ‌ها و قناری‌های دست‌آموز مشاهده‌کرد. با این اوصاف، به‌خوبی می‌بینیم که کل ِقضیه بیان بی‌شرمی و بی‌اعتنایی گستاخانه‌ی ست که قشر ِنافرهیخته‌ی جامعه نسبت به قشر ِقرهیخته روامی‌دارد. رواداشت ِ این گستاخی در شهرها، بیانگر صریح بربریت و شرارت ِ تمدن ماست؛ ننگی که با تذکر پلیس و با وضع قوانین ساده‌ای مثل این‌که طناب ِشلاق باید گره‌دار باشد، اجتناب‌پذیر می‌شود.هیچ ضرری ندارد اگر پابرهنگان (Proletarian) را به قواعد ذهنی و رفتار ِطبقه‌ی بالاسری‌شان ملزم کرد، چون آن‌ها از اجرای خودخواسته‌ی آن رفتار وحشتی روانی دارند. مردکی که در کوچه‌های شهر بر اسبی تندرو تاخت می‌کند، یا سوار بر درشکه یا حتا پیاده و هم‌قدم با اسب، به شلاق‌زنی خوکرده و درکل ِمسافت گذر-اش، خود را با شلاق‌زنی سرگرم می‌کند خوب است که همان‌دم به زیر کشیده شود و چهار پنج ترکه‌ی آب‌دار نوش ِجان کند. آرمان ِتمام نوع دوستان جهان و تمام ِقانون‌گذاران ِنازک‌دلی که تنبیه جسمانی را قدغن کرده‌اند برای من توجیه‌ناپذیرست. در این‌میان، مورد عجیب‌تری هم وجود دارد: درشگه‌رانی که بی‌اسب، بی‌آن‌که سوار ِدرشکه‌اش باشد، در خیابان‌های شهر قدم‌ می‌زند و پیوسته تازیانه‌اش را بر زمین می‌کوبد. بیچاره به برکت این تساهل‌ها و نرمش‌ها به صدای خشک ِشلاق‌زنی اعتیاد پیدا کرده! در دنیایی که به بدن و بهداشت جسمانی این‌اندازه بها داده‌ می‌شود، آیا بی‌اعتنایی نسبت به اندیشیدن و بی‌توجهی به پاداشت آن خنده‌دار نیست؟! بی‌شک با درشکه‌چی‌ها، باربرها، نامه‌رسان‌ها وهمه‌ی این حمالان ِجامعه‌ی انسانی باید با رفتاری دادگرانه، انسانی و محترمانه برخورد کرد؛ اما باید از تباهش ِسترگ‌ترین پویش‌های بشر به واسطه‌ی ژخاری که این شهروندان ِعزیز باعث می‌شوند جلوگیری کرد. خیلی دوست دارم که بدانم چه‌شماری از اندیش‌ورزی‌ها به‌واسطه‌ی وجود این شلاق‌زنی‌ها حرام شده‌اند. اگر اختیار داشتم، تدبیری تداعی‌وار«2» ،نازدودنی و همیشگی در کله‌ی این مردان ِباری مُهر می‌کردم، قانونی که شلاق‌زنی{شان} را به شلاق‌خوردن{شان} تخته‌بند کند. بیایید به همت و فرهیختگی اروپایی‌ها امید ببندیم تا ، شاید که آلمانی‌ها هم تکانی بخورند. توماس هود (Thomas Hood) در کتاب ِ بالاسوی ِ راین (Up the Rhine) می‌گوید: "در میان مردم، خنیاگران، پرقال‌ترین اند."؛ درست! اما هرگز نمی‌توانیم بگوییم که نسبت به دیگران، استعداد بیشتری در ایجاد ِژخار دارند؛ هرچند در نگاه ِ بی‌شور وبی‌ذوق ِ خنگ‌های نافرهیخته‌ای که موسیقی را نمی‌فهمند، مردان ِموسیقی همه قال‌انگیز اند. درواقع، خنیاگری هرگز تفکر و خواندن خنیاگر را نمی‌آشوبد، به این دلیل ِساده که خنیاگر در اصل، هرگز نمی‌اندیشد؛ او به‌جای اندیشیدن کار ِدیگری می‌کند: چپق می‌کشد. تساهل ِهمگانی در وجود ِ نابایست ِژخار، به‌مثل، عمل ِعوامانه و بسیار زننده‌ی برهم‌کوفتن درها نشانه‌ای است دال بر وجود ِعیان ِ کودنی و کندذهنی و کم‌هوشی، بر بلاهت ِ نسل ماست. در آلمان وضع ار این هم بدتر است، گویا قرار است که با نیتی مثبت، وجود ِ ژخار، که نمونه‌ی بارز-اش را هرروز در طبالی‌های بی‌هدف می‌بینیم، از به‌هوش‌آمدن ِمردم جلوگیری کند!


پانوشت‌ها:
«1»: شوپنهاور، درمتن آلمانی، عبارت انگلیسی “Don’t Disturb” را به‌کار برده.
«2»: nexus idearum: Association of Ideas


افزونه:
1.
این متن، ترجمه‌ی مقاله‌ی زیر است:
Arthur Schopenhauer,”Parerga & Paralipomena”, Chapter XXX, On Din & Noise

2.
شوپنهاور معتقد بود که نوشته‌ باید ساده، روشن و بدون ابهام و دوپهلویی باشد؛ ازین‌رو با وجود فلسفیدن‌های ژرف‌کاوانه‌اش، بسیار ساده می‌نوشت؛ در این ترجمه کوشیده‌ام تا حد ِامکان امانت‌ دار سبک ِاو باشم.

3.
درباره‌ی سروصدا و ژخار زیاد گفته‌اند. به نظر ِمن، نکته‌ی ژکانیده‌ی این پدیده، بستگی ِژخار با فرهنگ توده‌وار مدرن است. اگر کمی به پیرامونیان‌مان دقت کنیم، می‌بینیم که هراندازه که فردی کاناتر و میان‌مایه‌تر و انبوهیده‌/مدرن‌تر باشد، با سروصدا و تکانه‌های زندگی شهری آسان‌تر کنار می‌آید{چه بسا بدون قال، بی‌تلویزیون، بی‌مهمان، بدون همهمه، از سکوت می‌رنجد وبه راحتی بی‌حال وافسرده می‌شود!!!}.
شاید بی‌حسی ِعروسک ِمدرن نسبت به ژخار و زندگی ِپُرتکانه را بتوان به بلاهت ِذاتی زندگی بورژوایی نسبت داد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر