پارهی 32 از فصل ِسوم ِکتاب ِParerga and paralipomenaی شوپنهاور
دانش ِما، مانند ِچشمانمان، برونسویانه است و نه درونسویانه؛ اینسان، زمانی که شناسنده میکوشد تا به درون گشت کند و خود را بشناسد، گویی به ظلمتی محض نگریسته، در تهینایی تام فرومیغلتد. چنین رخدادی به دو علت است:
1.سوژه ی شناسا، چیزی خودگردان (autonomous) نیست، چیز-در-خود نیست؛ هستیاش ناوابسته و نخستینی و بنیادین نیست؛ {سوژه} تنها یک پدیده است، چیزی ثانوی و پیشآمدی (accidental)، چیزیست در وهلهی نخست مشروط به اندامگان(ارگانیسم)، که خود پدیداری از خواست میباشد. در یک کلام، سوژهی شناسایی چیزی نیست مگر کانون ِهمگرایش ِنیروهای مغز؛ همانطور که در جلد ِدوم ِاثر ِاصلیام {مُراد ِشوپنهاور، کتاب ِجهان همچون خواست و بازنمود است} در فصل ِ22 آن را شرح دادهام. پس سوژهی شناسا که، در خود، هیچ است چهگونه خود را برمیشناسد؟ اگر به درون گشت کند، بنیاد ِسرشتاش، یعنی خواست را بازخواهد شناخت. بههررو، این {بازشناسی} برای سوژهی شناسا، در حکم ِخودشناسی نیست، بلکه دانشیست از چیزی دیگر که بههرحال دیگرگون از خود ِسوژه میباشد؛ چیزی که در نگاه ِنخست، همچون امری شناختهشده، همچون یک پدیده به نظر میرسد. این پدیده، زمان را همچون صورت (form) ِخود به همراه دارد و برخلاف ِچیزهای ِجهان ِبیرونی که مکانمند-اند، بیمکان است. با این حال، سوژه، خواست را تنها به میانجی ِشناخت ِاین چیزهای بیرونی که همهگی تجلی (manifestation) ِخواست اند، تواند شناخت، : در کِردهای انفرادی ِخواست و انطباعات ِدیگری که ما اغلب به نامهایی چون امیال، احساسات، تأثرات و عاطفه بازمیشناسیمشان. پس، {سوژه} خواست را تنها چونان یک پدیده - اگرچه برخلاف ِچیزهای بیرونی، ناوابسته از مکان – شناسایی میکند. باری، سوژه هرگز خود را نتوان شناخت، زیرا در او هیچچیز وجود ندارد مگر این واقعیت که او شناسندهایست و درست به همین خاطر، هرگز شناختنی نیست. {سوژه} پدیدهای است که هیچ تجلی و ابرازی جز دانش ندارد، در نتیجه هیچ نمود ِدیگری {جز دانش} در آن یافتنی نیست.
2.خواست، در ما، بیشک، یک چیز-در-خود است. خودزیستاست؛ چیزیست نخستینی و خودگردان که پدیدارَش، خود را بهسان ِاندامگان، در ادراک ِدریابندهی سهشی ِمکانمند ِمغز، نمود میبخشد. با این حال، خواست، غامی از خودشناسیست. زیرا در و با خود، چیزیست که تنها خواست میکند و نه چیزی که میشناسد. در حقیقت، خواست، هیچ چیزی نمیشناسد حتا خود را. دانش، امری ثانویست، عمل-کردیست از سوی اندیشه که به خواست، که در نهاد ِبنیادین ِخود امری نخستین است، بیواسطه تعلق ندارد.
- پاره-یادداشت:
نفی ِخودگردانی ِسوژه نزد شوپنهاور، نفی متافیزیکیست که مانند دیگر نقدهای شوپنهاور (خاصه نقد ِخرَد ِکانتی) با به پیشکشیدن ِ"خواست" همچون برابری برای چیز-در-خود ِ مجهول ِکانتی، آغاز میشود. به زعم ِشوپنهاور، چیزها، همهگی تنآوردهگی ِ"خواست" اند. چنانکه چوک، خواست ِزادآوری را تنآورده میکند، مغز {چه جسمی و چه ذهنی) هم چیزی نیست مگر تنآوردهگی خواست ِدانستن. اندامگان، بهکلی تجلی خواست است و برای شوپنهاور، ذهن نیز که ناتنانیست، وابسته به اندامگان، در حد ِخدمتگزاری برای ِابراز ِخواست باقی میماند. اینسان، توان ِشناسایی سوژه، محدود به شناخت ِپدیدارهاست و شناخت ِبنیاد ِسوژه در حکم ِشناخت ِچیستی ِسرشت ِشناسنده ناممکن است؛ چراکه سرشت ِشناسنده، خواست است و شناخت ِخواست ناممکن. میبینیم که شوپنهاور، با چنین نگرهای در روزگار هجمهی ایدئالیسم ِخوشبین ِنوکانتی، در برابر ِنگرش ِچیرهی عقلباوران برمیآید. هرچند که ملاحظات ِرمانتیک-استتیک ِخاص او که بیشتر از منش ِرواقیگرایانهی بودیسم خوراک میگیرند، میکوشند تا راه را برای فراتررفتن از "خدمت به خواست" و در نهایت تراگذشتن از عقل هموار کنند، اما این کوشها با این که به کمک ِزیباییشناسی ِفاسفی از انفعال کیشهای جنگلنشینانهی شرقی میگذرند، اما در فروبستهگی ِسختشان به ایدئالیسم، بهناچار به نفی ِزندهگی میانجامند و به بدبینی مشهور ِشوپنهاوری. بههرحال، نکتهی جالب در این پاره (و بهطور ِکلی در این فصل از کتاب، که زیر ِعنوان ِ "ایدههایی کلی دربارهی ذهن" نامیده شده)، نفی ِشناختنیبودن و مهمتر از آن نفی ِخودگرانی ِسوژه است. برای ما که در دورهای میاندیشیم که پارهگی سوژه و گسستهگی آگاهی به لطف ِکار بزرگانی چون نیچه و فروید، بدیهیست (و شاید همین بداهت، ما را در بازاندیشی ِچنین عقل-ناباوریهایی تنبل کرده)، ایدههایی اینچنینی همچون ایدهی شوپنهاور، کهنه و چهبسا ناپخته جلوه کنند. اما با در نطرگرفتن ِچیرهگی بیچرای ایدئالیسم ِمتافیزیکی در سدهی هجدهم و سلطنت ِپساکانتیها و خداوندگاری ِهگلی، در کنار ِ رئالیسم ِِهِربارت و منطقدانان ِضد ِهگلی، دستگاه ِهرچند ایدئالیستی ِشوپنهاور، پاسخی تند به متافیزیک ِرایج ِروزگار بود. دستگاهی پُرفرهنگ و همیشهنو که حتا امروز هم خواندنیست!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر