سوگند ِنویسندهگی
سوگند ِنویسنده، واسرنگش ِسو-گند ِنویساست...
«او را چیزی اوفتاده است، از نور ِاوست و پرتوی او که سخن از من میزاید موافق ِحال...»
نگاهداری از آن هستی در لبههای تیز ِشدت ِهستباشی که نویسنده نمیداند چیست. نویسا دلواپس ِسیماگشتهگی ِچهرهایست؛ او برای کاستن از دلواپسی، سیما را به ابژهی تام (ابژهی سترون از سوژهگی) بدل میکند تا آن را از لخشیدن در مغاک ِنا-بودی برهاند. ابژهی جهیده، دور از وارستهگی و جنون و آسوده از تیمار چیرهمند ِِسوژه، شرح ِعنوان ِنوشته است.. یک فروکاستهگی ِحاد، ضعفی شدید: مضمون ِصریح؛ وصف. نویسنده چنین چیزی ندارد؛ او به نام که در هالهای تارین، عنوان و مضمون و آرایش ِسطرها را در خود بازمیزاید مینگرد؛ تارتابش، نور ِ"او"ست، بازتاب ِپوشیدهگی ِمتن ِروایتزدوده، هنگامی که ما را به شکستن ِردیف ِدلالت فرامیخواند ...
- تو کیستی؟ تو نمیتوانی پاسخ ِ"تو کیستی؟" باشی! من از بس-ژرفگشتن در هالهی بیپیرامون، روشن نمیتوانم گفت که کیستی آیا "تو-بودهگی" ِکلام ِآینده در نوشتن را در بند ِمعنا میکند یا نه...
« مثلا ً گردابی است و دریایی، گردابی مهیب و خاصه در دریا؛ اکنون هم از آن میگریزند، این مرد خود نمیپرهیزد، میگوید البته از آنجا میگذرم...»
دقت و روشنی که در تشریح ِسرراست و سامانیافتهی مضمون ِازپیشتعیینشده، به پیمانکاری ِنویسا و به بهانهی تعهدی خالی از ادبیت برگزار میشود. برای سردبیر ِروزنامه، منشی ِدفتر یا پیرزن ِروزنامهخوار. روشنی ِچشمآزار و کورانهی گزارههای بیانگر، زمختی ِایماژهاشان و قطعهقطعهگی ِطیف ِرنگ ِلحن در آنها، زیادهنویسی در پی ِسرکوفتهگی ِمیلبهبیشباشی و درازمانی یا میلبهپنهانشدن در پس ِدرازنا، پدر بودن (سرپرستی، فرمانداری بر خواننده، تحمیل، ایدئولوژی)، زن بودن (هیستریای ِناخودآگاهی ِمزمن، ناشکیبی، بکارت)، دادگری، عقلانیت ِبرونسویانه و ناخودانگیخته، همهگی آموزهایی هستند که ذهن ِنزار ِنویسا در پناهشان سوسو میزند و میگندد. سو-گند ِنویسا، جز زبالهدان ِقلمزنیهای گاهگهی ِنویسندهای کهبسا به جبر ِفرهنگستان و دانشگاه ناخواسته به ملالت ِبیانگری تن در میدهد، چیزی نمیتوانست بود.
« دانایی، گوشسپاری به من نیست؛ نیوشیدن ِلوگوس است؛ همداستانی ِاینکه همهچیز یکی است.»
هراکلیتوس میگوید جهان ِبیداران، جهان ِهمهگانیست. نویسا، هموند ِاین همهگانهگیست. او بیدار ِبیدار است. امر ِمثبتیست دربند ِنظارهی نورافکن ِسازمان ِانبوهه؛ او با نوآوریهایی که تختهبند ِسنت ِتخریب ِروز اند، خوشایند ِپیکر ِچرب و لَخت ِتودهی بیذوق میشود: شعر میگوید اما پیراسته و ساخته، و اینچنین تیر ِزباناش به جایی دورتر از افق ِدالهای نشئهی رواننژدان نمیرسد(!). او حاضر نیست، ایثار ِبایا را در هستن ِکنش ِنوشتن به اجرا گذارد؛ او حاضر نیست خویشاش را فراموش کند، کار را از شکل بیاندازد؛ او حاضر نیست به خواب برود و در جهانی خصوصی که داوخواهی اصیل برای انبازی ِدیگریست، در درون، بِجَه-آن- َد. بیداری که قلم ِترسان و خودسرکوبگر-اش بیراز و بیدار ِایثار است. قلمی که تنها و تنها در تجربهی شکست، یکتا میشود و آهندیشه میکند.
به پَرمان ِنویسندهگی، ناپدری ِسوگندخورده، به خطی ناخوانا میگرید...
نویسندهگی همانجاییست که دیگری-بودن ِناخودآگاه اثبات میشود. آگاهی ِنویسنده با قصد ِبیغایت ِاو برای هستاندن ِ"دیگری" و کشاندن ِخویشتن خود را به افق ِزبان دیگری، به ناخودآگاه درمیتند. جهان ِخاص، زمانی میتواند از قصد ِهمباشی با جهان-تن ِدیگری سخن گوید که نویسنده، بازتاب ِاین آگاهی را در آنجاهستی ِمعنا و مخاطب بازیابد: اصالت ِپوشیدهگی، لذت از برهنهکردن ِنیمهی تن، لذت از واسازی. عقل ِخاص نیز پس از این میتواند از بتوارهگی ِمحاسبه و وصف برَهَد و همکنار ِاحساس ِشکیبا، برای-خود بهستد. در این هنگام، برای چیزی که باقی میماند و مینویسد هیچ فرزندی برجا نمیماند. تخم ِپاک در خاک ِجهانی پاشیده پاشیده، نه در زهدان ِچرکیده و بویناک نوشتارگان ِبیدار(!). در تنهایی، تن ِنوشته جای-گاهی برای خواننده میانگارد که در آن امکان ِخودآگاهی ِتابنده بر گهوارهی معنای آغازین فراهم شود. این سان، نویسنده، آنجاست که میاندیشد که نیست!
بادا بَراُفتادن ِمیلبهگفتن در هاویهی تنهایی، تا قلم به حلقهی بیگرهی حال رسد...
۱۳۸۴ آذر ۲۴, پنجشنبه
هدیه: بایای فراموشیده
هدیه، قصد ِبیقصدیست برای ستایش ِروح همباشی. امروز، این قصد، به غرضی چرکیده برای پرستاری از موجود ِنمور و کممایهی رابطه، به آهنگی ناجور و پُرژَخ برای بهزور سر ِپانگهداشتن ِسازهی نیمبستهی رابطه بدل شده. واژگونهگی ِقصد ِآزاد- در شبکهی مادیشدهی میل- به غرض ِفایدهنگر، از هدیه تفالهای ساخته که سوژه با آن پسماند ِبدریخت ِسلیقه و ذوق ِمنحط ِخود را به دیگری تحمیل میکند.
موسیقی، هدیهی ناب است. پیشنهاد ِهمدیداری ِافق ِیک تجربهی موسیقیایی که در آن، به نام ِدوستی، هدیه از شر ِزرقوبرق ِشیءبودهگی رها میشود، پیش از انجام ِدیدار، روایت ِهدیه را در نهبود ِداستاناش اجرا میکند. هیچ چیز ِدیگری اینگونه نیست. نه لمس، نه دالهای فروپیچیدهی گفتمان ِعاشقانه، نه حضور. { شاید در اینجا بتوان از راه ِنزدیکی به رازِهدیه، خویشاوندی ِموسیقی و نگاه را در فرگشت ِمیل-به-بودن به میل-به-هستن( همان میل-به-نیستن) اندیشه کرد.}
پول، هدیه را از درون بیمعنا بازساخته. نمیتوان ذوق ِمدرن را بیاز پیشنهادن ِنقش ِارزش ِمبادلهی روابط ِنمادین ِقلمروی زندهگی اجتماعی و حضور ِهمهگیر "ِدیگری ِبزرگ" انگار کرد؛ این ذوق، ذوق ِنا-زیبا و غایتانگار، دراصل ذوق نیست، سلیقهایست که به خوبی به کار ِبازتولید ِیک تابع ِمطلوبیت ِساده و همگن میآید. و هدیه {که تنها و تنها هنگامی "هدیه" میشود که راستانه از گرانش ِسنگین کلیشهها کنده شده، ارمغانی از "من" ِبخشنده شود} ی این ذوق، یکسر در دلالتمندی ِپول حل شده است. امروز، هدیه خریداری میشود؛ یعنی هدیهدهنده هیچ نقشی در پدیدآوردن ِچیزی که قرار است هدیه شود، ندارد. او حتا هدیه را انتخاب هم نمیکند؛ دیگر هدیه کالایی حادواقعیتیست که هیچ ارزش ِمصرفیای ندارد: نرخ ِآن نه با واکنش ِظریف ِهدیهگیرنده، بلکه در تقلای ِزمخت ِدیگرکالاهایی که پشت ِویترین برای گُزیدهشدن، همدیگر را میگزند تعیین میشود.
هدیه، خوشنشین ِکاواک ِهر پیوند ِناب است. در شکافی که سویهی گفتاری ِرابطه (وراجی، میلبهسخنگفتن، نیاز به نوفه برای پُرکردن ِخلاء ِنگاه، هیستریای جنونآمیز ِعمل در رابطه) پلاسیده میشود، هدیه، ضرورت ِوجود ِامر ِناگفتنی (نوشتار) در تندرستی ِهر همباشی را اثبات میکند؛ به این معنا که گیرنده در مقام ِمعمار ِاصلی، به شیء، جان میدهد.
رنگ از سیمای کنشهای اصیل و گفتگویی ِرابطهی انسانی ِراستین ( نامهنگاری، همباشی ِخموشانه و بیگفتار، هم-نوشی، همشنوی، شکوهیدن و ...)پریده. در آنها اثری از قصد نیست. در آنها هدیهای وجود ندارد. بیروح و صورتی اند. حتا اشیا کزکرده در کنار ِهم، از سردی ِرابطهی انسانی(؟) ِپیرامون سگلرز میزنند. انسانهای شیءشده و ازخودبیگانهای که هیاهوی ِتیمارستانیشان، گوشهی ضرور ِهر فردیت را با خشونت ِتمام حرام میکنند. در سراسیمهگی همیشهگی ِآنها، هر درنگ و هر تأمل و هر نگاه، هر سختگیری و سادهگی (که بهشدت با رفتارشناسی ِمصرفکننده ناساز است) و هر فعالیت ِخودآگاهانهای که فرد با آن در ارتباط با دیگری، خواستار ِبازیافت ِفردیت ( ِ چه خود و چه دیگری) شده، بیاحساس و بدرَنگ خوانده میشود. در تیمارستان، ماشین ِروحخوار و فردیتستیز ِفرهنگ انبوههگی، جایی برای وجود ِهدیه باقی نمیگذارد.. چون جایی که فرد نباشد، رابطه نیست؛ ... هدیه هم نیست.
هش! کهبسا او در تنهایی دست ِکم برای انگارهای پندارین، هدیهای را بیاندیشد. {هشداری برای هر آن که بیدرنگ در عزلت ِنویسندهگی تردید کند!}
«ما رفتهرفته عادت ِهدیهدادن را فراموش میکنیم»؛ و رفتهرفته، فاجعهبار بودن ِاین فراموشی را در دخمهی سرد ِروابط، به فراموشی میسپاریم...
۱۳۸۴ آذر ۲۱, دوشنبه
ژکانیده از NightRealm
فصل ِپنجم
سربینهی این دشنه
در دست
آینهی سالخوردهگی ِسیمایام شده
تا به تیغ ِسوگند
اندیشهات را در آینه گزارَد
آسمانی باز گشوده
ذکر میگوید و میخواند
وه... به یاد...
چون گذشته، برگشوده ام به جاودانهگی
آشکارهگی خاسته از خاکستر ِققنوس
امید است
ومن، آ-ای است
به سویات
بی درد
چه در رویا، چه به واقع
تا که افتانام نباشد
چه رویا و چه نه
چشمههای زندهگی
یخ ِمرگ سوده اند
و هستی، شاد و بلوریده و روشن
فراخوان است
و بَرَََ-ات نیز
برای شافع
۱۳۸۴ آذر ۱۶, چهارشنبه
شکاریدهها
بهخوبی (حتا بهتر از آنکه دیگری خود فاش کند) میتوان با خواندن ِزیرکانهی یک شرح ِحال-نویسی به حالوهوای دیگری پی برد. "ح" که نه اینجایی بود و نه آنجایی خواهد شد، بهزور، با همان زبان ِاحساساتیگرای و زنانه و عامیانهاش (طوری که دوستان ِعزیز بفهمند!) از خوشخوشکباشیهای آنجایی میگوید.. او به غم ِپس ِاین گفتهها اعتراف کرده؛ اما بهشدت ( و ناجور) با غرقشدن و ازیادبردن ِچیزهایی که هرگز از آن ِاو نشدند، با این غم ِناخواسته و مزاحم کلنجار میرود... راه ِآسانتری هم در میان بود. راهی که روراستی و جسارت ِبیشتری میخواست: از یاد بردن، باز-بهدستآوردن!
فشردن ِخاطره، افسردناش، توقف ِجریان ِخاطره به زور ِقابی که قرار است بازتولیدگر ِزندهگیاش باشد... وحشتناکتر از عکس چیزی نیست! خاطرهی عکسینه، سرد و بیروح،خاطرهی امیدوار که به سکتهی چهره هست! ...
در گفتمان ِزناشویی، "وفاداری"، به عنوان تعهد نسبت به واندادن ِ"بدن" به بیگانه (بیگانهای بیرون از قرارداد ِزناشویی و تختخواب ِخانوادهگی) تعریف میشود. بدینترتیب، بسیاری از نظربازیها و لاسیدنهای هرروزه و همیشهگی که به بخشی از روابط ِاجتماعی در محیط ِکار ِمدرن بدل شده، به اشتباه یا از سر ِنادیدهانگاشتنی خودخواسته نا-تنانی و درنتیجه مجاز(!) پنداشته میشوند؛ اینها جزء بیوفایی شمرده نمیشوند و هرروز به عنوان ِمزه کار و روابط اجتماعی گزارده می شوند! مشکل از تعریف نیست (چون هر تعریف قید ِخود را دارد)؛ مشکل از ایدهی تعهد ِزناشوییست که به اندازهی قراردادوارهگی ِخود ِزناشویی، بدوی، زنانه و غیر ِاخلاقیست!
"ا" کمتر از "ج" میگوید؛ کمتر از او داوری میکند: این هم از گواه ِعشقاش به "ج" .
- راز-ات را که فهمیدم خیلی خوشحال شدم!
- چه بد! رفتهرفته برایات خستهکننده میشوم؛ خیلی ناراحتام!
"بود" ِمرد برای زن یک حضور تام است. حضوری که به پارهگی ِتن ِزن پاسخ میدهد و در پی ِهمچسبانی ِپارهها، او را وا-میسازد. از سوی دیگر، لذتی که زن از این حضور میبرد، لذتی تمامیتیافته است( لذتی که در خود وامیماند، پیش نمیرود)؛ درست مانند ِلذتی که نُت از قرارگیری در صفحهی یک اپرا میبرد. حضور ِمرد، اپرای ِگفتمان ِعاشقانه است و زن، نتی که به وهم ِلذت، در صفحهی نتها رنگ میبازد! { "خود را شنیدن برای با دیگری راستانه سخن گفتن"، گفتمان ِعاشقانه اغلب از کمبود این منش ِبایسته برای همباشی ِاصیل، میرنجد}.
"ن" رنج میبرد، این رنج حالت و روحیه نیست! رنج، زمانبندی ِویژه و نابیست زاییدهی سرگشتهگی ِعاشق در گزینش ِفراموشیدن بهجای ِیادآوردن. یادوارهی معشوق، برای عاشق، اثیر ِنااسیر ِارتباط شده، و او را در خود فرومیبلعد. و سیمای ِدرهمریختهاش...
ورطهی گزینگویه چنین است:
در یک سو جهان ِصورتی و منحط ِسوژهای که سادهانگارانه به خوشگردی در قلمروی ِ"صرفهجو و بهینه" میپردازد: با خیالی خوش خطی میخواند و میل ِبه "مطالعه" را ارضا میکند.
در سوی دیگر: جهان ِسختهی نیوشنده که میداند چهگونه گزینخوان شدن را در درنگ بر فشردهگی بیاموزد.
قلب ِگزینگویه، در میان ِزد-و-خورد ِاین دو جهان ِبیگانه از هم، ها-تپندهی امر ِمنفی است! گزینگویه همان غریبهایست که هماره غریبه میماند، و همچنان زیستنی...
Esoteric، فراخوان ِمرگ است؛ و Evoken، همآوایی در آغوش ِمرگ! با اولی میتوان تباهید، خشم گرفت، زخم زد، خودپالایید یا حتا نیاز کرد؛ اما با دومی باید خموشید و آرام گرفت...اولی سرخ زیباست و دومی تارین زیبا.
وقتی میگویم «قلم ِشمس را دوست دارم، قلم ِسخنورزیاش را» یا بهمثل وقتی میگویم «قلم ِ"ا" به دلام مینشست، قلم ِلبخند-اش.»، به قلم در مقام ِروح ِیک کنش ِنوشتاری میاندیشم. نوشتار، آرمان ِچهرهی تام و قلم نه نگارگر ِآن، که آژنگ و زخم و خال و شادی ِبازی ِچهره میشود.
اشتیاق ِآماسیده، لذتهای خردهپا را برنمیتابد؛ اشتیاق ِبزرگ، اینسان همسایهایست نزدیک برای قلمروی ِخاموش ِافشردهجانی.
با خویش سخن گفتن. درونسویانه، برون-از-خود، برای-خود-هستن. بر ضد ِسوبژکتیویتهی گفتار، با-دیگری-هستن ِنوشتار...
آهنگ به پایان نرسیده.. کش میآید، به بازی میگیرد خرامان تا اشتیاق به دریافت ِپایان را به اشتیاق ِ"با-هستن" بدل کند..خهی! شکیبیدن و کمی بعد، در/با-آهنگ-شدن!
۱۳۸۴ آذر ۱۱, جمعه
نیستانگاری و جایگاه ِآن در متافیزیک ِنیچه نزد ِهایدگر
{پارهی دوم}
بنای متافیزیک ِنیچه نزد ِهایدگر، پنج ستون دارد. خواست ِقدرت، بازگشت ِجاودانهی همان، عدالت، ابَرانسان و نیستانگاری. خواست ِقدرت، نهشت ِهستی در قالب ِذات است؛ نیستانگاری، "نام" و عنوانی برای تاریخ ِحقیقت ِهستندهایست که هستیاش همانا ذات ِخواست ِقدرت است؛ بازگشت ِجاودانهی همان شکل ِهست-بود اگزیستانسیل این هستنده؛ ابرانسان اگزیستانسیل ِاین هستنده و عدالت، گوهر ِحقیقت ِموجود-همچون-ذات ِقدرت است. این ستونگان، در پیوندی همدوس با یکدیگر، هستهی ننامیدنی ِفلسفهی نیچه را نگاه میدارند. در جایی که هایدگر به خواست ِقدرت میپردازد، ایدهها و نسخهها در مقام ِچشماندازهای خواستنی ِقدرت اند که مطلوب ِاراده قرار میگیرند. خواست ِقدرت، همآمیزهی بسیطیست که نه قدرت است و نه اراده؛ گوهر ِزندهگیست که هم فزونی ِقدرت میباشد و هم فزونی ِاراده. اراده/قدرتبه فزونی، هماره پیشاروی ِفراشد ِخود، ایدهها را دارد که بر آنا برمینشیند و روند را به درنگ در بودهگیشان میایستاند. چون، هستی، گوهری چون خواست ِقدرت گشت، ایدهها ارزشها میشوند (ایدهی ایدههای افلاطونی: خیر: سرنمون ِارزشها). متافیزیک ِایدهها نیز متافیزیک ِارزشها میشود که خواست ِقدرت( چه در قالب ِجان ِنژاده، چه به شکل ِکینستانی ِمیانمایه؛ در جنبش ِتکیاخته یا در مرام ِپیکار ِطبقاتی) رو بدان دارد و نادژخواهانه دربرابر آن قرار میگیرد. مسئلهی ارزش، این چنین، نیستانگاری را به خواست ِقدرت پیوند میدهد؛ نیستانگاری چونان تاریخ ِهستندهگی ِهستندهای که هستیاش ذات ِخواست قدرت باشد.
خواست ِقدرت، از آنجا که خواست ِارزشگذاری و وا-ارزشگذاری و قدرت ِاین وا-"خواهش" است، گوهر ِخود را از راه ِگرداندن ِارزشها و تکاندن ِتنشان در زندهگی ِعملی بهوسیلهی پراشیدن ِدلالتها و باژگونساختن ِکلام، ابراز میکند. خواست ِقدرت، پیرامون ِهستمندی ِخود (سامانهی ارزش) میگردد و آن را میورزاند؛ شرط ِاین ورزش، بیباوری به تکرنگی ِایستمندانهی هستی ِهستمند، نزد ِخواست ِقدرت، یا همان الحاد به تکمعنایی است. مرگ ِخدا. ارزش در نه-بود ِپایگاه ِمطلقی برای ارزش، تأیید میشود و اینگونه ارزش، به شدن، به بازی ِایدهها بدل میشود که ایستگاه نیست. در اینجا، باید به هیچ-هستی ِآن "نام" که مانند ِخائوسی سرسامآور از معنا تهیست، درنگید؛ نیستانگاری چندان که کسسته از بافتار ِمتافیزیک ِخواستباورانه اندیشه شود، مفهومی جز هیچباوری که بیدردسر به هرزهگی و ولانگاری ِبرونگرایانه میگراید، ندارد؛ هیچ باوری، در اساس، منشمندی ِاخلاق ِامروز است: فرودینترین شکل ِنیستانگاری ِمنفعل در عملیترین صورت ِممکن. میل به دیدار ِغروب، انحطاط، ویرانه، لاشه، و هر نامی که بهتلویح اشارتگر ِچمی اگزیستانسیال باشد، ناگزیر، از سر ِآغشتهگی با فضا-زمان ِرمانتیک، درگیر ِبدخوانی میشود؛ نیز چنین است درگیری ِ"نام" ِنیستانگاری آنگاه که از بافت ِگران ِمتافیزیک ِنیچه کنده شود. خوانش ِهایدگر، گرچه مانند دیگرخوانشهایی که از فیاسوفان فراآورده، رمزگان هستیشناسانه را سربار ِمتن میکند، اما توانسته با برقراری ِپیوند ِشالودهها و بازی با سایهسار ِستونها، به بنگاه و سرچشمهی متافیزیک ِنیچه، که نا-آرخهای ننامیدنیست، نزدیکی جوید.
نیستانگاری، تاریخمندی ِویژهی هستی-همچون-خواست ِقدرت است که کل ِمتافیزیک را بهدست ِمتافیزیکی خاص و بیایمان به ویرانی میکشاند. فراشد ِنفی ِارزشها به منزلهی قانونمندی ِاین تاریخ، تاریخ را به مثابه تاریخ ِمتافیزیکی ارزشها، تخریب میکند و نمایی از بدبینی به هر قراریافتهگی، برجا مینهد تا امید ِتماشای هستی اصیل در پساش، بر چهر ِشدن، به جا ماند. بدبینی، نه بدبینیباوری! بدبینی برای واساختن ِمفهومهای آشنا تا رهیافتن به اشتیاق ِبیمقصود ِزندهگی. مرگ در نه-هنوز-بودهگی. بدبینی-اشتیاق! هایدگر با اشاره به سویهی آریگویانهی نیستانگاری ِفرسخته که در این بدبینی ِنادر، منش مییابد، نایش ِارزش در نیستانگاری را اینهمان ِفراخوانی و تذکار ِزمان و درحقیقت واخوانی ِارزشهای اصیل میداند. بدین معنا که «ارزشها در قالب ِ"ارزش-گشت"، همچون ارزشها تحقق یافته اند. یعنی در بنیاد ِخویش، چونان شرایط ِخواست ِقدرت دریافت میشوند.» این ارزش-گشت، گشت ِاندیشه بهسوی هستنده در مقام ِکلیتی در حوزهی ارزشهاست. در اینجاست که از "معنای ِکلیت ِهستنده" پرسش میشود و اندیشیدن به هست-بود ِاگزیستانسیل و ارزش ِکلیت ِهستننده، ضرورت مییابد.
« میخواهم اندیشهای را بیاموزم که به بسیاری از مردمان حق خویش-ستردن را میدهد – اندیشهی بزرگ ِگزینشگر را.»
{پارهی دوم}
بنای متافیزیک ِنیچه نزد ِهایدگر، پنج ستون دارد. خواست ِقدرت، بازگشت ِجاودانهی همان، عدالت، ابَرانسان و نیستانگاری. خواست ِقدرت، نهشت ِهستی در قالب ِذات است؛ نیستانگاری، "نام" و عنوانی برای تاریخ ِحقیقت ِهستندهایست که هستیاش همانا ذات ِخواست ِقدرت است؛ بازگشت ِجاودانهی همان شکل ِهست-بود اگزیستانسیل این هستنده؛ ابرانسان اگزیستانسیل ِاین هستنده و عدالت، گوهر ِحقیقت ِموجود-همچون-ذات ِقدرت است. این ستونگان، در پیوندی همدوس با یکدیگر، هستهی ننامیدنی ِفلسفهی نیچه را نگاه میدارند. در جایی که هایدگر به خواست ِقدرت میپردازد، ایدهها و نسخهها در مقام ِچشماندازهای خواستنی ِقدرت اند که مطلوب ِاراده قرار میگیرند. خواست ِقدرت، همآمیزهی بسیطیست که نه قدرت است و نه اراده؛ گوهر ِزندهگیست که هم فزونی ِقدرت میباشد و هم فزونی ِاراده. اراده/قدرتبه فزونی، هماره پیشاروی ِفراشد ِخود، ایدهها را دارد که بر آنا برمینشیند و روند را به درنگ در بودهگیشان میایستاند. چون، هستی، گوهری چون خواست ِقدرت گشت، ایدهها ارزشها میشوند (ایدهی ایدههای افلاطونی: خیر: سرنمون ِارزشها). متافیزیک ِایدهها نیز متافیزیک ِارزشها میشود که خواست ِقدرت( چه در قالب ِجان ِنژاده، چه به شکل ِکینستانی ِمیانمایه؛ در جنبش ِتکیاخته یا در مرام ِپیکار ِطبقاتی) رو بدان دارد و نادژخواهانه دربرابر آن قرار میگیرد. مسئلهی ارزش، این چنین، نیستانگاری را به خواست ِقدرت پیوند میدهد؛ نیستانگاری چونان تاریخ ِهستندهگی ِهستندهای که هستیاش ذات ِخواست قدرت باشد.
خواست ِقدرت، از آنجا که خواست ِارزشگذاری و وا-ارزشگذاری و قدرت ِاین وا-"خواهش" است، گوهر ِخود را از راه ِگرداندن ِارزشها و تکاندن ِتنشان در زندهگی ِعملی بهوسیلهی پراشیدن ِدلالتها و باژگونساختن ِکلام، ابراز میکند. خواست ِقدرت، پیرامون ِهستمندی ِخود (سامانهی ارزش) میگردد و آن را میورزاند؛ شرط ِاین ورزش، بیباوری به تکرنگی ِایستمندانهی هستی ِهستمند، نزد ِخواست ِقدرت، یا همان الحاد به تکمعنایی است. مرگ ِخدا. ارزش در نه-بود ِپایگاه ِمطلقی برای ارزش، تأیید میشود و اینگونه ارزش، به شدن، به بازی ِایدهها بدل میشود که ایستگاه نیست. در اینجا، باید به هیچ-هستی ِآن "نام" که مانند ِخائوسی سرسامآور از معنا تهیست، درنگید؛ نیستانگاری چندان که کسسته از بافتار ِمتافیزیک ِخواستباورانه اندیشه شود، مفهومی جز هیچباوری که بیدردسر به هرزهگی و ولانگاری ِبرونگرایانه میگراید، ندارد؛ هیچ باوری، در اساس، منشمندی ِاخلاق ِامروز است: فرودینترین شکل ِنیستانگاری ِمنفعل در عملیترین صورت ِممکن. میل به دیدار ِغروب، انحطاط، ویرانه، لاشه، و هر نامی که بهتلویح اشارتگر ِچمی اگزیستانسیال باشد، ناگزیر، از سر ِآغشتهگی با فضا-زمان ِرمانتیک، درگیر ِبدخوانی میشود؛ نیز چنین است درگیری ِ"نام" ِنیستانگاری آنگاه که از بافت ِگران ِمتافیزیک ِنیچه کنده شود. خوانش ِهایدگر، گرچه مانند دیگرخوانشهایی که از فیاسوفان فراآورده، رمزگان هستیشناسانه را سربار ِمتن میکند، اما توانسته با برقراری ِپیوند ِشالودهها و بازی با سایهسار ِستونها، به بنگاه و سرچشمهی متافیزیک ِنیچه، که نا-آرخهای ننامیدنیست، نزدیکی جوید.
نیستانگاری، تاریخمندی ِویژهی هستی-همچون-خواست ِقدرت است که کل ِمتافیزیک را بهدست ِمتافیزیکی خاص و بیایمان به ویرانی میکشاند. فراشد ِنفی ِارزشها به منزلهی قانونمندی ِاین تاریخ، تاریخ را به مثابه تاریخ ِمتافیزیکی ارزشها، تخریب میکند و نمایی از بدبینی به هر قراریافتهگی، برجا مینهد تا امید ِتماشای هستی اصیل در پساش، بر چهر ِشدن، به جا ماند. بدبینی، نه بدبینیباوری! بدبینی برای واساختن ِمفهومهای آشنا تا رهیافتن به اشتیاق ِبیمقصود ِزندهگی. مرگ در نه-هنوز-بودهگی. بدبینی-اشتیاق! هایدگر با اشاره به سویهی آریگویانهی نیستانگاری ِفرسخته که در این بدبینی ِنادر، منش مییابد، نایش ِارزش در نیستانگاری را اینهمان ِفراخوانی و تذکار ِزمان و درحقیقت واخوانی ِارزشهای اصیل میداند. بدین معنا که «ارزشها در قالب ِ"ارزش-گشت"، همچون ارزشها تحقق یافته اند. یعنی در بنیاد ِخویش، چونان شرایط ِخواست ِقدرت دریافت میشوند.» این ارزش-گشت، گشت ِاندیشه بهسوی هستنده در مقام ِکلیتی در حوزهی ارزشهاست. در اینجاست که از "معنای ِکلیت ِهستنده" پرسش میشود و اندیشیدن به هست-بود ِاگزیستانسیل و ارزش ِکلیت ِهستننده، ضرورت مییابد.
« میخواهم اندیشهای را بیاموزم که به بسیاری از مردمان حق خویش-ستردن را میدهد – اندیشهی بزرگ ِگزینشگر را.»
۱۳۸۴ آذر ۶, یکشنبه
نیستانگاری و جایگاه ِآن در متافیزیک ِنیچه نزد ِهایدگر
پارهی نخست
{Hospes Hospita}
« این سهمگینترین ِهمهی میهمانان از کجا سر میرسد؟»
نیستانگاری، نه وازنش ِمحض، نه خاراندن ِپوست ِعقل ِارزشپرداز، نه رویبرتابیدن از هرآنچه ارزش خوانده میشود.. نیستانگاری در فرورفتن و ژرففرورفتن در درنگیدن در اساس ِانسانگونهی چیزها (تعبیر، تفسیر و دریککلام: اخلاقمندی ِپدیدارها)، به بنیاد ِهستندهگی، به نیستبود ِارزش-در-خود-بودهگی میرسد. نیستانگاری، همان هستانگاری ِنیستن ِشگرف ِارزش-همچون-غایت است.
نیستانگاری بهمثابه گشتالت ِچیرهی "زیستار"ِروزگار ِمدرن، تاریخیمندی ِِخاص ِایدهی نیستانگاری است. چرا نیچه این گشتالت را یگانهشکل ِموجود زیست دانسته؟
بیمایهگی ِ"تن" ِخوشبوی مدرن، این شیرینسرای ِبیهاله و روحزوده... یا افلاطونگرایی، باور به جهان ایدهآل و در پیاش، اخلاقباوری و با به دنبالاش هرزهگی و بیدادگری بهنام ِاخلاقگرایی... یا زمانبودهگی ِغرقه در فراموشی ِزمان (زمانبودهگی همچون زمانپریشی)... یا چیزی از رنگ ِرمانتیسیسم: هنرباوری ِحاد و عقلستیزی ِزمختی که ارزش از تودهی فلز و بدریختی و رنگپاشی میگیرد... یا رواقیگری نو: یوگا همراه با موسیقی ِرَپ... انفعال ِفوتوریستی: ریشهسوزی و بیتابی برای دیدار ِآسمان ِمسی... در تمام ِاین "وضعیتها"ی نمونهوار، ارزشها، جنونبار، خود را میخورند و جهان از حمالی ِتفالهی ِترش ِاین خودخوریها، شکمآماسیده، از هراشیدن خسته...
« "چرا؟" پاسخی نمییابد...»
نیچه در کتاب ِنخست ِ"خواست ِقدرت" از دوگونه نیستانگاری سخن میگوید. نیستانگاری ِفعال و فرسخته و کارآفرین، و دیگری، نیستانگاری منفعل و سازشپذیر و بیکنش.
« نیستانگاری مبهم است:
ا: نیستانگاری همچون نشانهای از قدرت ِفزونیدهی روح: نیستانگاری ِفعال.
ب. نیستانگاری همچون افت و افول ِقدرت ِروح: نیستانگاری ِمنفعل»
هردو بر ضد ِامر ِمطلق و چیز-در-خود برمیآیند؛ و زیر ِهر بنای اخلاقی را که با تکیه بر مقوله و بداهت ِپیشاتجربی، "تو باید" ِفراگیر میدهد، خالی میکنند. سپس نیستانگاری ِفعال، سازهای "از-خود" وامیسازد و نیستانگاری ِمنفعل با خمودن و فرورفتن در ویرانهگیها، برای ناتوانی و خوی ِبیمار و بیانرژیاش، دلیل میتراشد (بیعملی برای رستن از سامسارا: ایدهی نیروانا همچون غایت ِپاد-غایتانگار). کاهش ِانرژی ِروح و کممایهگی ِاراده، علت ِنیستانگاری تواند بود، چونان که سرریزی ِانرژی و ارادهی باردار؛ بنابر این، نیستانگاری همخویش ِ "هیچهست" میگردد.
نیستانگاری ِفرسخته، شکآوری تا حد ِویرانی در ارزش ِوجودی ِهرچیز است؛ از بایاهای هستیدن ِاجتماعی گرفته تا خموشای خودنواز شخصیترین داشتههای ساحت ِفردی؛ هرچیز ِایستمند (تاریخی یا فراتاریخی) که بایستاند، بیخانمان میشود، از ریخت میافتد، ارزش از کف میدهد ( «این، پیآمد ِحقیقتجویی ِپرورشیافته است») . نیستانگاری ِفرسخته، خواستگار ِگستاخ ِبیبنیادی ِچیز، هستمند را به هیچ میگیرد؛ از شدت ِانرژی و طلب، در ژرفنای ِآشوبهی ارادهبهفراروی (و بهاینخاطر ناگزیر دور از هستنده و اینهمان ِامکانمندی ِوجود-اش) همان خواست ِقدرت است. این همانی از این روست که نیستانگاری و خواست ِقدرت هردو تنها در تفسیری ِپویا از اندیشه به "شدن" و "نه-هستن" ِآریگو به هستن فراچنگ ِفهم میآیند؛ روح، جامهی ارزشها را فراخور ِتن ِشونده و نیروی ِسرشار-اش نمییابد؛ آن را میشکند و برهنه میروَد (فرسخته). نایش ِفعال: رمانیسیسم ِنیچهای: اندیشه به تن ِچیزها چونان شکلهای نا-ماندگر با درونمایههایی روحگرفته از آوا.
نیستانگاری ، سازمان ِارزشها را به قصد آمایش ِجای-گاه ِفراخور ِارزشهای درخودباش (که نمیمانند!)، بیریخت میکند. غرض از این ناساز-سازی، اعتراض ِعملباورانه بهقصد ِجایگزینی ِسازهای نو نیست؛ درحقیقت، اگرچه نیستانگاری نسبت به شورش و آنارشی غریبترین است و آگاهی از نیروی ِارادهی پرورده میگیرد، با این حال با غایتانگاری ِخوشبینانهی "انقلاب" نیز میانهای ندارد. روح ِنیستانگار هست تا از زن ِسرد-زهدان ِ"خوشبختی-درآنجا-بایاست" و از این رو از هر "بودهگی ِباینده" هتک حرمت کند. این رسالت، منش ِهر هستندهی اصیل در هستی ِاجتماعی ِناانبوهیده، راه سپاری بهسوی ِسرچشمه از راه ِنقد ِ نافرجامنگرانهی بودهگیها را بایای ِبیقید ِهستن ِراستین میسازد. اندیشهکردن به هستی پس از رستن از هستمندها؛ یا « شیوهای خدایگون برای اندیشیدن».
۱۳۸۴ آبان ۳۰, دوشنبه
The Sonnet II
از ویلیام وردزورث
غزل 2
خوارمدار غزل را ای منقد ِاخمروی
چنانکه چین از روی کالوسی درمیکشی
{که:}
به لحن ِاین کلید
شکسپیر بر ِدل گشود؛
به نغمهی این عود ِکوچک
افگار ِپتراک آرام گرفت
و هزاران ِسال،
فلوت ِتاسو غزلید
و کامونژ غمبادها به باد داد
غزل، شنگنده بر کبود ِگل ِگواژه
در میان ِتیرهگی
که دانته تاج ِپندار-اش را
همچون روشن ِکرم ِشبتاب
نور ِراه کرد
سپنسر را از زادبوم ِپریان به جنگ ِخیزابگان ِتیره خیزاند
و برای میلتون نیز
که تا ترشیدهرویی به راهاش افتد،
غزل را فراز گیرد به پیروزی و جادوهای روحانگیز
آوخ!...
---
A Divine Image
از ویلیام بلیک
انگارهی سپنتا
قساوت، قلب ِآدمی دارد
و رشک، چهرهای
رُعب، آدمی سپنتاساز
و راز، جامهای
جامه، زرهی گدازیده
آدمی، تفتهی آهنگرخانه
چهره، خاتم ِ کوره اش
و قلب، کوره-راه ِ گرسنه
از ویلیام وردزورث
غزل 2
خوارمدار غزل را ای منقد ِاخمروی
چنانکه چین از روی کالوسی درمیکشی
{که:}
به لحن ِاین کلید
شکسپیر بر ِدل گشود؛
به نغمهی این عود ِکوچک
افگار ِپتراک آرام گرفت
و هزاران ِسال،
فلوت ِتاسو غزلید
و کامونژ غمبادها به باد داد
غزل، شنگنده بر کبود ِگل ِگواژه
در میان ِتیرهگی
که دانته تاج ِپندار-اش را
همچون روشن ِکرم ِشبتاب
نور ِراه کرد
سپنسر را از زادبوم ِپریان به جنگ ِخیزابگان ِتیره خیزاند
و برای میلتون نیز
که تا ترشیدهرویی به راهاش افتد،
غزل را فراز گیرد به پیروزی و جادوهای روحانگیز
آوخ!...
---
A Divine Image
از ویلیام بلیک
انگارهی سپنتا
قساوت، قلب ِآدمی دارد
و رشک، چهرهای
رُعب، آدمی سپنتاساز
و راز، جامهای
جامه، زرهی گدازیده
آدمی، تفتهی آهنگرخانه
چهره، خاتم ِ کوره اش
و قلب، کوره-راه ِ گرسنه
۱۳۸۴ آبان ۲۴, سهشنبه
خوانش ِنگاره
سیما پوشیده نیست. پوشیدهگی همان سیماست. ذات ِسیما. ذات ِسیمای ِبیچشم و بیزاویهای که در یک کلام مادیت مییابد: نگاه. ناخواسته، نگاه ِاین سیما که پوشیدهگیاش مادیت یافته، نظر را به واکنش ِآندیگری برمیگرداند؛ پوشیدهگی ِازریختافتاده (چینهای پارچه(؟)) امید به بود ِامکان برای آشکارهگی را در دم کور میکند. اما با کمی درنگ، همبستهگی ِپوشیدهگی ِسیما و آشکارهگی ِتن، با دیالکتیک ِدرست ِکنش ِسوژهی نگاره روشن میشود. چه خودپوشانی باشد، چه عامل ِپوشیدهگی بیرونی باشد، حال دیگر پوشیدهگی اینهمان ِسیماست. کسی خواستار ِدیدن ِرخسار ِزیرین نیست. در اصل، رخساری در کار نیست، رخساری بایا نیست. چهرهگی ِحاد ِهاله... زیر ِپارچه، انتزاع ِلبی ننگاشته اما پُرخون و هستمند، میخرامد.
{فرامشی ِبهآگاه برای از یاد زدودن ِبدآمدها و انگارههای ناخوش، به کندن ِپوست از پای پوشیده میماند. کمدردتر، پنهانتر، نادیدنیتر، ایمنتر، بخردانهتر! اما این پوستکنی هیچ به کار ِفراموشیدن ِچهرهی رویداد/رابطه نمیآید. پوستزدودهگی ِسیمای ِعزیز میبایاند به پوستکنی از بالا تنه؛ که درد انگیزد و بیشتر و ژرفتر بر سنگ ِیادمان کدینهی بایای "فرامشی برای یادآوری" بکوسد. فرامشی، تنها و تنها با کشتن ِسویهی سطحی ِفراموشیدن-همچون-انگارزدایی، یعنی با کشتن ِفراموشی، پا میگیرد؛ مگر تا رسالت ِخود، یعنی جاودانهسازی ِنام را انجام دهد. آنها، هردو، نا-خواستگار ِفرامشیدن، در کار ِگواردن ِیکدیگرند؛ یعنی پشتبهپشت، نهانی، خود را برای آندیگر غربال میکند. در نهبود ِتردید و دودلی: بیعشق و بینفرت. خود. فرامشی، همراه ِیادآوری ست. کار ِهردو احیا خاطره، کوراندن ِچشمکهای زمان ِحال است و آگنیدن ِهستی از خزانهگی ِگذشته و تابش سپید ِآینده. در جایی که زمان به اوگ ِچگال میرسد و کمی خم میشود تا نفسی تازه کند، چنگار ِنیستی بر پشتاش میجهد و هستنده در غشغشهی بیرنگشان به شدت ِزندهگی، آروین از شگرفی ِمرگ میگیرد!}
بیچهرهگی، مثل همیشه زیرکانه برای کل ِنگاره، چهرهگی ِحادی میسازد که دریافت ِما از آن، نگاه ِما به آن، به چیزی جدا از چشم کشیده میشود. شیرهی جان ِنگاره که با پرداختی از پرمایهگی رنگها گرانیگاه ِبیمفهوم ِاثر میشود! در حالیکه بیچهرهگی ِگزاف، مجال ِسویگیری ِتوجه به جایی را واستانده، تنها به چهره نیازی ندارند.
تنهایی، همان تن-هایی، هاییدن ِتن است و آهاییدن. هاهازدن همهنگام با تصدیق؛ تصدیق ِاینکه این تن، در اندیشدهاش به زیبایی ِپیوند ِجان با دیگری، تن ِبهآگاه گشته است. در نگاره، دو تن، تا آنجا که پیکرههایی سراسر چهره اند (و این با چهرهگی ِحاد ِسیمای ِنادیدنی و هیئت ِانسانزدودهشان منش یافته)، باش ِهمدیگر را میهایند. پشتبهپشت، با پرخاش ِایدهآل، رویبرتافته از سترگی ِنگاه ِیکدیگر، اما رو به جهان ِهمدیگر اند و از نگاه ِخود ِغایب کام میگیرند و لبریز از شور.
دست ِچپ، عادی، تفتهای را که از تن برکشیده، نگه داشته. تفته و دست، هر دو ریخت دارند. دست ِراست، برکشنده و چنگیده، ذره از جان میگیرد و پرداخت میکند تا گوارای ِدیگری شود. این جان، جان ِهمبستهی خود-آیندهایست که تن ِدو تن را به هم پیوند زده. هراسی که دست، بهزور ِبیریختگشتهگی پنهان میکند، از این است که مباد دیگری همدرد ِاین ایثار شود و ریشهی این خمیره را بشناسد. دست ِپرخاشندهی بیریختار، چون قلم، نا به گاه تنآشوبی میکند، در لحظهی سهش منزل میسازد، میفزاید، میدارد، برمیگیرد، ریخت میدهد به دیگری و خود بیریخت میشود...
پشتبهپشت، لمسی ظریف و بدون ِناز که از بازی ِوعده گذشته. دیگر این دو تن، با پوست کاری ندارند. رقص ِاین دو، که پایکوبینیست، موسیقای ِدرونسویانهی ذرهی جانانهایست که پیام را از چهرهگی ِحاد ِتن ِایثارگر به شکیبایی ِبایای دیگری ِخاطره ترامیبَرَد.
Raison d'etre: Sephiroth…
۱۳۸۴ آبان ۱۷, سهشنبه
خزان و اندیشهی رنگها
رایحهی نور... خواست ِفنا... مرگ ِبسامد...
{زر، تار، تاب، المانهای التهاب ِعاشقانهی طبیعت اند. با زر، پادنهاد ِنور به نا-نهادهی مادهی سخت برمیخورد و هستی ِنامادهی بیرنگ و سبکباری میزاید، منشبخش ِکل ِخزان. تار، ابر ِآسمان ِخزانی، بوم ِحاد-حس. پرچم ِاشک. تاب، نور ِفردیتبافته در تارینی ِگوهرین ِخزان.
اینگونه ، تند و تیز به درون میزند، به نهانگاههایی که کمتر رد ِچیزی از بیرون دارند؛ به زمین ِشگرف و تارینی که بر بستر ِبرگیدهاش، اینجا و آنجا در بود ِروشنگاهی، هستیهایی پاییزی گرم ِبازی و گفتوگو و رویا اند. آوا به اینجا میرسد و خواست ِتکرار میسازد.
خزان و مالیخولیای ِبازیست و کرشمهی ریزریز ِذهن بر کنارهی حسی تفته به زیرزیر آهشان ِخموششاد.
اخرایی، رخ ِبیچشم ِخزان. سنگین و سربهزیر اما نظرگیر. نم ِباران بازیگردان ِرنگها از اوفتانشان بهانهای ظریف ساخته به زاد ِمالیخولیا.
سرخ، سرخی، سرخ ِدرونیده و آنگاه سرخ ِزرین، اخگر ِذات ِیک رنگ، فریاد-اش. آهستهگی پویای گامها، سپس هستآرام. درنگ، لبخند به چکهی درنگان بر شیشهی چشم، اوفتان، همان بهانه، آنگاه خجیر-ساعات ِخلوتام.
نیست بیرونآختهگی رنگی در هزارپیچ ِزهدان ِگرم ِاین رنگ/برگهای بینقش. پیرانهگی ِضرور ِطبیعت مام ِصبوریست برای این شیطانکهای بازیگوش که تن به باد میدهند و بازیگوشانه میمیرند. زیب-آی ِزیبا. گلی اگر هست، زیب-آ ست؛ یعنی ایدهایست پیش از شکفتهگی بالیده بر ناگفتار ِخاک، یادمانی پس از پژمردن، نوشته بر خارای ِیادسرا.
پاییز، نمودگار ِزیبایی ِذات ِشکست است.
کبودی ِآسمان، این آرامگاه ِخواستههای خواستگار ِمرگآگاه ِ شادزی، نگاه ِپاییزی، رنگ-اَستی ِتارینیست همهنگامانه پاسدار ِطراوت ِخورشاد و رامش ِتاریکی. مخمل ِابر، بوم ِاین رنگ-هستی، جام ِاز-خود-برون-گردان ِشاهد ِتارآگاه.
زردان ِبرگ: طیف ِگرم ِرنگها آبستن ِگرایهایست شنگ به تکثیر ِ"معنای ِرنگ" بر لبهی مات ِچیزها که در منش ِپاییز، آشکارهگی ِپوشیدهای دارند. نزدیک ِاین تکثیر، شار ِرنگها گسل ِدریافت ِدیداری را محو میکند به مغاک ِبیذهنی ِنگاه. فرامشی من از منبودهگی و در پیاش، ناگزیر، باززیستن ِخاطرهها برایام، جملهگی هدیهی لخشیدن ِچشم بر رقص ِرازخواه ِرنگها بر آن مرزهای شکیب، و بندبازی بر این مغاک و واگشودن بر این فرامشی اند.
خزان، فصل ِخونپالایی از جان و هاهازدن به تن است. فصل ِهایش ِتنهایی ِتنهای تن-ها. فصل گفتوشنود ِ برادران ِبرآ-در-آن. رقص ِدیوانهی دیوان. گرمخانی برای بیخانمانان ِواقعیتپریش.
موسیقیای برای رنجمندان؟ برای درد ِدلمندان؟ برای افسردهگان؟ برای هیچیک، برای روحیهای که اندوهی شادبنیاد دارد. برای خزان-جان خیزانی که میخواهد به آغاز ِمهر، خاسته تا سر حد ِپرخاش، بپرماسد و به درون کشد و در اوج فروشود. موتیف ِلارگویای که کشیدهگی ِبالاش به گفتگو با سکوت میسزد. پاییز، موناد ِعصرانهی سال، کمینهگرای ِرنگپرداز، هایکوی طبیعت، روانپالای ِسوگزی جان ِمالیخولیا...
باشگاه ِخزان، تیمارستان ِحاددرونگراهاست. درمان ِخستهگی ِبسگانهمان.
به ذهنام خزان میآید، مینشیند و خموشانه میگوید، اما سخن گفتن از شادی ِآرمانی ِهمباشی، همیشه، جایی در میانهی سرریزشدهگی ِآهندیشه بر کاغذ و لغز ِشریر ِقلم، آری جایی در "میانه" وامیماند... بس کار با درون دارد.}
یا
(نور ِرایحه...فنای خواست... بسامد ِمرگ...)
رایحهی نور... خواست ِفنا... مرگ ِبسامد...
{زر، تار، تاب، المانهای التهاب ِعاشقانهی طبیعت اند. با زر، پادنهاد ِنور به نا-نهادهی مادهی سخت برمیخورد و هستی ِنامادهی بیرنگ و سبکباری میزاید، منشبخش ِکل ِخزان. تار، ابر ِآسمان ِخزانی، بوم ِحاد-حس. پرچم ِاشک. تاب، نور ِفردیتبافته در تارینی ِگوهرین ِخزان.
اینگونه ، تند و تیز به درون میزند، به نهانگاههایی که کمتر رد ِچیزی از بیرون دارند؛ به زمین ِشگرف و تارینی که بر بستر ِبرگیدهاش، اینجا و آنجا در بود ِروشنگاهی، هستیهایی پاییزی گرم ِبازی و گفتوگو و رویا اند. آوا به اینجا میرسد و خواست ِتکرار میسازد.
خزان و مالیخولیای ِبازیست و کرشمهی ریزریز ِذهن بر کنارهی حسی تفته به زیرزیر آهشان ِخموششاد.
اخرایی، رخ ِبیچشم ِخزان. سنگین و سربهزیر اما نظرگیر. نم ِباران بازیگردان ِرنگها از اوفتانشان بهانهای ظریف ساخته به زاد ِمالیخولیا.
سرخ، سرخی، سرخ ِدرونیده و آنگاه سرخ ِزرین، اخگر ِذات ِیک رنگ، فریاد-اش. آهستهگی پویای گامها، سپس هستآرام. درنگ، لبخند به چکهی درنگان بر شیشهی چشم، اوفتان، همان بهانه، آنگاه خجیر-ساعات ِخلوتام.
نیست بیرونآختهگی رنگی در هزارپیچ ِزهدان ِگرم ِاین رنگ/برگهای بینقش. پیرانهگی ِضرور ِطبیعت مام ِصبوریست برای این شیطانکهای بازیگوش که تن به باد میدهند و بازیگوشانه میمیرند. زیب-آی ِزیبا. گلی اگر هست، زیب-آ ست؛ یعنی ایدهایست پیش از شکفتهگی بالیده بر ناگفتار ِخاک، یادمانی پس از پژمردن، نوشته بر خارای ِیادسرا.
پاییز، نمودگار ِزیبایی ِذات ِشکست است.
کبودی ِآسمان، این آرامگاه ِخواستههای خواستگار ِمرگآگاه ِ شادزی، نگاه ِپاییزی، رنگ-اَستی ِتارینیست همهنگامانه پاسدار ِطراوت ِخورشاد و رامش ِتاریکی. مخمل ِابر، بوم ِاین رنگ-هستی، جام ِاز-خود-برون-گردان ِشاهد ِتارآگاه.
زردان ِبرگ: طیف ِگرم ِرنگها آبستن ِگرایهایست شنگ به تکثیر ِ"معنای ِرنگ" بر لبهی مات ِچیزها که در منش ِپاییز، آشکارهگی ِپوشیدهای دارند. نزدیک ِاین تکثیر، شار ِرنگها گسل ِدریافت ِدیداری را محو میکند به مغاک ِبیذهنی ِنگاه. فرامشی من از منبودهگی و در پیاش، ناگزیر، باززیستن ِخاطرهها برایام، جملهگی هدیهی لخشیدن ِچشم بر رقص ِرازخواه ِرنگها بر آن مرزهای شکیب، و بندبازی بر این مغاک و واگشودن بر این فرامشی اند.
خزان، فصل ِخونپالایی از جان و هاهازدن به تن است. فصل ِهایش ِتنهایی ِتنهای تن-ها. فصل گفتوشنود ِ برادران ِبرآ-در-آن. رقص ِدیوانهی دیوان. گرمخانی برای بیخانمانان ِواقعیتپریش.
موسیقیای برای رنجمندان؟ برای درد ِدلمندان؟ برای افسردهگان؟ برای هیچیک، برای روحیهای که اندوهی شادبنیاد دارد. برای خزان-جان خیزانی که میخواهد به آغاز ِمهر، خاسته تا سر حد ِپرخاش، بپرماسد و به درون کشد و در اوج فروشود. موتیف ِلارگویای که کشیدهگی ِبالاش به گفتگو با سکوت میسزد. پاییز، موناد ِعصرانهی سال، کمینهگرای ِرنگپرداز، هایکوی طبیعت، روانپالای ِسوگزی جان ِمالیخولیا...
باشگاه ِخزان، تیمارستان ِحاددرونگراهاست. درمان ِخستهگی ِبسگانهمان.
به ذهنام خزان میآید، مینشیند و خموشانه میگوید، اما سخن گفتن از شادی ِآرمانی ِهمباشی، همیشه، جایی در میانهی سرریزشدهگی ِآهندیشه بر کاغذ و لغز ِشریر ِقلم، آری جایی در "میانه" وامیماند... بس کار با درون دارد.}
یا
(نور ِرایحه...فنای خواست... بسامد ِمرگ...)
۱۳۸۴ آبان ۷, شنبه
پارا-پراکسیس همچون پارا-فریز
کنشپریشی ِمن، از بیگانهگی ِگفتار با نوشتار میگوید.
سویهی گفتاری ِارتباط با جهان (شنیدن ِصدا و نوفه، بهسخندرآمدن، ثبت ِسخن و...) چنانکه پیوند ِنیمپایی را با مادیت ِچیزها و کسها شکل میدهد، بهزور در پی ِاثبات ِسوژهگیست؛ حال آنکه سویهی نوشتاری ِارتباط ( لمس/خوانش ِغیر ِگرافیکی، نگاه/دوسویهگی ِناب، آوا و دستخط و مادیت ِنوشته) به دنبال ِهیچ دوز-و-بستی نیست! گرایهی نوشتاری رابطه، که تنها در غیاب ِچیزی که میخواهم با او همباشی کنم هست میشود، خویشیدن ِصرف ِمن ِناسوژه با گشودهگی ِدیگریست...
ذهنام در گفتگو، در آرامش ِناگزیر ِگفتگو، قرار است تا درگاه ِجهان-زبان ِخود را پیش ِدیگری بگشاید اما زبان ِگوشتین هرگز رسانهی سزاواری برای نمایاندن ِاین گشودهگی نیست. از یک سو، زخم ِاین زبان (زمختی ِزنگ ِکلام، بدآهنگی ِحنجره و ...) تمرکز ِآزاد را پراشیده میکند و از سوی دیگر، گرفتهگی و پیچش ِناجور ِگوشت در قفس راه را برای لذت ِدیگری از تجربهی پیوستار ِسخن (که شاید هنرمندانه، منش ِزمانآرای ِجهانیدن ِزبان را آشکار میکند) تنگ میکند. درست مانند ِظهور ِنابههنگام و نفریدهی خشنوفهای طبیعی بههنگام ِنیوشیدن ِقطعهای نو از موسیقی: آشوبنده و در عین ِحال ترحمانگیز! دیگری ِگفتگو هم به من – در مقام ِسوژهی درگیر ِکنشپریشی – ترحم میکند و هم به خود در مقام شریک و همدم ِاین پریشانی!
شرمی گواژهگون در فضا پراکنده میشود که از دمیدناش من و دیگری در عین ِهمدلی، به سکوت میگراییم! این سکوت، علامتی ویرایشی برای نوشتار ِرابطهی ماست؛ درنگنمایی شگفتنماست (،!) که دیگری را به سمت ِ"نگریستن" به من سوق میدهد. ترحم ِخویشیده، شرم ِشگفت، درنگ ِتراژیک: سازمایههای ارکستراسیون ِنگاه!
من، ناچار ام این پریشانی را به "بدخطی" ِناگهانی و گهآیندی بدل کنم مگر تا کنشپریشی به عنوان ِعنصری همدوس با باقی ِسازهی زبانیام دریافت شود. دیگری، میتواند این بدخطی را با گوش ِلوگوسباز رمزشکنی کند تا به امید ِدریافت ِرد ِگرفتاریهای نهاد (id)، مرا (نه در مقام ِانباز ِساعت ِگفتگو، که در مقام ِابژهی روانکاوی) بهتر بخواند(!). او آزاد است تا خود را همچون پیروز ِشناسایی بازشناسد اما با این کار خود را از لذت ِخندیدن ِشادمانه به رقص ِ"بدخطی" ِزبان ِمن، محروم میسازد.
تأویل ِهرکنش، کنشی دیگر است بازبسته به هالهی کنش ِتأویلشده اما آزادتر از آن به افقهای دیگر ِتأویل. برقراری ِارتباط با کنشپریشی (همدلی، روانکاوی ِکنشپریشی یا بیتفاوتی ِآگاهانه) خود گونهای کنشپریشیست. با این حال لذت از رقص ِبدخطی ِگفتار (خندیدن، بدخطی ِآزاد ِچهره)، که خود گونهای بدخطی در ژوییسانس و ایثارِداوخوهانه است، بهتر از هر واکنش ِدیگری قادر به بازتولید ِکنشپریشی و درنتیجه هایش ِهمخویشی ِگفتگوییست.
کنشپریشی ِمن، از بیگانهگی ِگفتار با نوشتار میگوید.
سویهی گفتاری ِارتباط با جهان (شنیدن ِصدا و نوفه، بهسخندرآمدن، ثبت ِسخن و...) چنانکه پیوند ِنیمپایی را با مادیت ِچیزها و کسها شکل میدهد، بهزور در پی ِاثبات ِسوژهگیست؛ حال آنکه سویهی نوشتاری ِارتباط ( لمس/خوانش ِغیر ِگرافیکی، نگاه/دوسویهگی ِناب، آوا و دستخط و مادیت ِنوشته) به دنبال ِهیچ دوز-و-بستی نیست! گرایهی نوشتاری رابطه، که تنها در غیاب ِچیزی که میخواهم با او همباشی کنم هست میشود، خویشیدن ِصرف ِمن ِناسوژه با گشودهگی ِدیگریست...
ذهنام در گفتگو، در آرامش ِناگزیر ِگفتگو، قرار است تا درگاه ِجهان-زبان ِخود را پیش ِدیگری بگشاید اما زبان ِگوشتین هرگز رسانهی سزاواری برای نمایاندن ِاین گشودهگی نیست. از یک سو، زخم ِاین زبان (زمختی ِزنگ ِکلام، بدآهنگی ِحنجره و ...) تمرکز ِآزاد را پراشیده میکند و از سوی دیگر، گرفتهگی و پیچش ِناجور ِگوشت در قفس راه را برای لذت ِدیگری از تجربهی پیوستار ِسخن (که شاید هنرمندانه، منش ِزمانآرای ِجهانیدن ِزبان را آشکار میکند) تنگ میکند. درست مانند ِظهور ِنابههنگام و نفریدهی خشنوفهای طبیعی بههنگام ِنیوشیدن ِقطعهای نو از موسیقی: آشوبنده و در عین ِحال ترحمانگیز! دیگری ِگفتگو هم به من – در مقام ِسوژهی درگیر ِکنشپریشی – ترحم میکند و هم به خود در مقام شریک و همدم ِاین پریشانی!
شرمی گواژهگون در فضا پراکنده میشود که از دمیدناش من و دیگری در عین ِهمدلی، به سکوت میگراییم! این سکوت، علامتی ویرایشی برای نوشتار ِرابطهی ماست؛ درنگنمایی شگفتنماست (،!) که دیگری را به سمت ِ"نگریستن" به من سوق میدهد. ترحم ِخویشیده، شرم ِشگفت، درنگ ِتراژیک: سازمایههای ارکستراسیون ِنگاه!
من، ناچار ام این پریشانی را به "بدخطی" ِناگهانی و گهآیندی بدل کنم مگر تا کنشپریشی به عنوان ِعنصری همدوس با باقی ِسازهی زبانیام دریافت شود. دیگری، میتواند این بدخطی را با گوش ِلوگوسباز رمزشکنی کند تا به امید ِدریافت ِرد ِگرفتاریهای نهاد (id)، مرا (نه در مقام ِانباز ِساعت ِگفتگو، که در مقام ِابژهی روانکاوی) بهتر بخواند(!). او آزاد است تا خود را همچون پیروز ِشناسایی بازشناسد اما با این کار خود را از لذت ِخندیدن ِشادمانه به رقص ِ"بدخطی" ِزبان ِمن، محروم میسازد.
تأویل ِهرکنش، کنشی دیگر است بازبسته به هالهی کنش ِتأویلشده اما آزادتر از آن به افقهای دیگر ِتأویل. برقراری ِارتباط با کنشپریشی (همدلی، روانکاوی ِکنشپریشی یا بیتفاوتی ِآگاهانه) خود گونهای کنشپریشیست. با این حال لذت از رقص ِبدخطی ِگفتار (خندیدن، بدخطی ِآزاد ِچهره)، که خود گونهای بدخطی در ژوییسانس و ایثارِداوخوهانه است، بهتر از هر واکنش ِدیگری قادر به بازتولید ِکنشپریشی و درنتیجه هایش ِهمخویشی ِگفتگوییست.
۱۳۸۴ آبان ۱, یکشنبه
سورئالیده از Mourning Beloveth
موج ِشکنا
تفالههای روز
با بالههای سُربیشان سرشته از یأس
خوشآمدمان میزنند بر اوگ ِسپهر ِعسرت
- به زیر آیید!
دستانی افلیج
و اشکان گوریده و تنخوار
ایستگاه ِتفالههای اند
- فروخوابید...اه!
نمیماند اما
شوخ و پلشت ِزمین و مردار ِروح مانده اند
و زهر ِبرجامانده در هر تار ِهستیام
که تبهخاک ِسترونام را به بخششی زهرین غسل دهد
هان!
موج ِافتان! بمان!
که شاید درنگات واپسین بخت ِرستنمان باشد
فرودآ... فرودآ به درنگ،
به واپسین شاید ِبختام
پاورچین در سایهگان
من است
بیزار از میل ِسهمگین ِبودن
ترسیده از قتل ِنخستزاده-میل
آوار ِخوشیست این همه
و بس
و تنها بخت ِمن،
موج ِشکنا
میشکیبام تا غرقهگی به آمد-اش
چالی پراپر ِاستخوان
آگنیده به اشکال ِچهرزوده بیخون
در میان ِدیوارهای ِتباهی میغلتد
مخلوقی همه یأس
آفریده از خرابی
از حرمان ِامید
تکیده آهی...
دریغی،
تُردنگاهی به رنجی که به زاویه میخزد
شب بر ماست
بازگشت شنگ ِشادی
نامیرایی، شوقی به گریز
شوقی آی-ا در خروش ِموج
و زیر ِغلتآباش،
تقلای ِآمرزش پیچ میگردد و پیچ میمیرد
در گذر از تنگی
بهسوی پایانهی امید
گند ِاین تبهباری
آوخ...
فژاگین
سیرک ِتبهباری
برای ع.آشوری
۱۳۸۴ مهر ۲۳, شنبه
استخوان، سبک و متن ِاوستاخ
{پاره}
نه حماسی، نه غنایی، نه ایدئولوژیک، نه مسیحایی، نه منانه... استخوان ِنوشتار، زوبینیست تراشیده از استخوان ِنانویساتن ِِنویسنده. تنی که پس از دانستن ِچم ِ"ناگذر (لازم) بودن ِفعل ِنوشتن"، چروک ِچیستان ِچگونهنوشتن را با پوستکنی از تن ِدریوزهگر ِمخاطبنگر، و نقشزدن ِشیارهای ضمنیت بر گوشت ِمتن، بیرنگ میسازد.
بی پوست. زیبا به بیپوستی، به آرایههایی که بر بیریختی ِتظاهری ِمتن (نام، واگویه، عنوان، و هرگونه ابزار ِابراز ِنمایشی) مینشینند؛ به چهر ِگوشتی که خون میماند بیپوست و با شیارهایی خونگیر از لابهلای بافت. متن، با امحای ِتظاهر، و فراآمد ِخون بر نرمترین (خواندنیترین) رویهی متن تا خراشیدن ِنرمی و پرخاشهسازی از بافت، اوستاخ میگیرد. این بدین معناست که متن، سختسرانه باید خود را در ریختزدودهگی ِتام، در نوشتاربودهگی، در آستانههای دیوانهبار و خطرناک ِمتن ِنوشتنی ِناب، نگاه دارد، و خود را چنین بنگرد: نا-ساده، شیوا، نا-هرجایی و نا-هرکسی.
استخوان ِنوشتار، نه عصایی که نویسا قورت میدهد که زورتوزانه همقد ِنوشتار ِنویسندهگی شود. نه پولادی که لکاتهی قلمدار بر پشت میزند تا کوژیدهگی سرخوشی ِزنانه را راستنما سازد. استخوانی نامادی، سپید. استعارههای متن ِبیجنس که از حالوهوای طبیعتی ناطبیعتگرایانه میگویند.
استخوان: شالودهی نامادهی تن ِمتن که در یادکردی بیتقلید و زیرکانه، یاد ِمتنهای دیگر را احیا میکند. این شالوده، فردیتیست نا-خودتنهاانگار که با جانهای بزرگ ِنویسندهگانی میگوید و میشنود و همداستان و همآورد میشود . مغز ِخون-در-خود. هستهی گفتوگو؛ پس، مایهی متنی بیخته در تنهایی ِشاد؛ در حالتی که استخوان ِمهتاب ِذهن، ارز ِ ریزریز تهیناییهای ِکاغذ را میشخاید تا از "لابهلا"ها و میانگاههای نادیدنی، لذت را به تلاش ِنیوشنده فرابُرد دهد. استخوان، پل ِاین فرابرد نیست؛ لحنیست که پیدایش ِاین فرابرد را ضرور میکند! چه این، همان شیرهی متنیست که خوانشگر به دندان از سطح ِنحو و دستور بَرمیکند، به زبان ِداشتهها و فرادهشها پرمیماسد تا رابطهی ناشتابزده با متن ِاوستاخ شکل گیرد. نثر، بهترین شکل برای ابراز ِچنین اوستاخیست. نثر ِآزاد از وزن و ایماژ. نثر ِپُرشور و بیرحم. پُرپرخاش. با دلالتهایی سنتی اما شاداب. نثر ِارزشی (نا-نسبینگر). نثر ِنا-شعری اما شاعرانه؛ یعنی نثری بینیاز از رنگپردازی و تمثیل. نثری رُوراست برپایهی استعاره. نثر ِدیوانه (مقالات ِشمس).
مهر ِپرخاش ِمتن برای آنانی که پیش از خوانش ِعینی، متن را در ذهن ِگفتگویی بازیافته اند. یادآوری ِغیر ِافلاطونی: یادآوری-تأویل: بازی با متن ِنو مشروط به ارزداشت ِناموس ِپیشداشتهها. نه صِرف ِلاسههای واسازیگرایانه: تأویل ِخون از راه ِگواردن ِماندهها. از راه ِ"نگاه-داشت" ِاستخوان. استخوانی که یاد ِبوی ِخون را زنده میکند. مهر ِپرخاش، فشردهگی ِنافسردهایست که "زنده باد" به زندهگی میگوید. فشردهگی ِجانمایههایی که به افشردهی لحن و هاله، به وجه ِموسیقیایی ِنوشتار نزدیک میشوند، مغز ِاستخوان است. این حالت، پردازندهی جایگاهیست که هنگام ِخوانش ِسرسری، همخویشیهای متن را به برجستهگی ِنام ِنویسا، ستم ِامضا (امضایی ناخوانا که تنها زمزمه میشود) میفروشد. با اینحال، در پایان، لارگوی ِاستخواندار، بی امضا خواهد شد تا شکوه ِمتین ِسکوت ِنا-نمایش پای ماند...
نا-داستانوار، پاد-رمان-س. بدون ِپرسونا، زاویه، تاریخ، و هرآنچیزی که دستآویز ِکنش ِاجتماعی ِهنرمندانه قرار گیرد. پاد-روشنفکری. یعنی مالیخولیایی، بیمارگونه، رمانتیک، فرهمند، آگاه به بوی ِخاک و گاهی حتا ملیگرا(اخوان). بیبنیادوارهای که ریشه در بن ِبنیاد ِمتن، بر لذت و یاد، دارد. نا جامعهپذیر. هستی ِدورافتاده از هیاهو{بر خلاف ِشعر ِسپید و احساساتیگرایی ِنویسندهگان ِامروز ِما} ، آذینگشته به زیبایی ِتارینی که قصهای برای گفتن ندارد؛ که نگاه دارد...
استخوان، شیطنتهای بیگاه ِدوگانی ِجسم و روح ِ نوشتار را کمینه میسازد. روح، که معنای ِقطعی ِنوشتار، معنای ِگفتاری ِآن انگاشته میشود، در نیافتن ِجسم ِفراخور، هماره بیتاب ِبرونایستاییست؛ بیتاب ِبه گفتار درآمدن. گفتارشدهگی، وهم ِتنآوردهگی ِروح بر بستری ایمن (گوش، حافظه، حتا نقد) است. استخوان، انتظار ِتن-گشتن، شکیب ِتنهایی، و نه-خواست ِرهایی ِناوارستهی کلام است. گونهای انضباط و پرهیخت ِبایستهی هر چیزی که میخواهد تن-درست شود. استخوان، ناخواسته، با انتظار، با بیکتابی، شدت ِتنانی ِلحن را میفزاید. خوانش را تا سرحد ِحاد-حسی پاییزی فراز میبرد. این، چارچوب ِنوشتار، آوردگاهیست که در آن، زندهگی اینهمان ِِسبک میگردد.
استخوان، پدر ِهمیشهی متن است.. پدری که داوخواهانه میایستد تا خوانش، برای بازجستن ِمام ِمتن(!)، خراشاش دهد. متن ِبیپدر، متن ِآسانیاب و زودگواریست که میلی به چهرهی مادر ندارد. متنی یکسره بیاز لذت، متنی رویبرتاب از خون، متنی بدون ِدیگری...
{پاره}
نه حماسی، نه غنایی، نه ایدئولوژیک، نه مسیحایی، نه منانه... استخوان ِنوشتار، زوبینیست تراشیده از استخوان ِنانویساتن ِِنویسنده. تنی که پس از دانستن ِچم ِ"ناگذر (لازم) بودن ِفعل ِنوشتن"، چروک ِچیستان ِچگونهنوشتن را با پوستکنی از تن ِدریوزهگر ِمخاطبنگر، و نقشزدن ِشیارهای ضمنیت بر گوشت ِمتن، بیرنگ میسازد.
بی پوست. زیبا به بیپوستی، به آرایههایی که بر بیریختی ِتظاهری ِمتن (نام، واگویه، عنوان، و هرگونه ابزار ِابراز ِنمایشی) مینشینند؛ به چهر ِگوشتی که خون میماند بیپوست و با شیارهایی خونگیر از لابهلای بافت. متن، با امحای ِتظاهر، و فراآمد ِخون بر نرمترین (خواندنیترین) رویهی متن تا خراشیدن ِنرمی و پرخاشهسازی از بافت، اوستاخ میگیرد. این بدین معناست که متن، سختسرانه باید خود را در ریختزدودهگی ِتام، در نوشتاربودهگی، در آستانههای دیوانهبار و خطرناک ِمتن ِنوشتنی ِناب، نگاه دارد، و خود را چنین بنگرد: نا-ساده، شیوا، نا-هرجایی و نا-هرکسی.
استخوان ِنوشتار، نه عصایی که نویسا قورت میدهد که زورتوزانه همقد ِنوشتار ِنویسندهگی شود. نه پولادی که لکاتهی قلمدار بر پشت میزند تا کوژیدهگی سرخوشی ِزنانه را راستنما سازد. استخوانی نامادی، سپید. استعارههای متن ِبیجنس که از حالوهوای طبیعتی ناطبیعتگرایانه میگویند.
استخوان: شالودهی نامادهی تن ِمتن که در یادکردی بیتقلید و زیرکانه، یاد ِمتنهای دیگر را احیا میکند. این شالوده، فردیتیست نا-خودتنهاانگار که با جانهای بزرگ ِنویسندهگانی میگوید و میشنود و همداستان و همآورد میشود . مغز ِخون-در-خود. هستهی گفتوگو؛ پس، مایهی متنی بیخته در تنهایی ِشاد؛ در حالتی که استخوان ِمهتاب ِذهن، ارز ِ ریزریز تهیناییهای ِکاغذ را میشخاید تا از "لابهلا"ها و میانگاههای نادیدنی، لذت را به تلاش ِنیوشنده فرابُرد دهد. استخوان، پل ِاین فرابرد نیست؛ لحنیست که پیدایش ِاین فرابرد را ضرور میکند! چه این، همان شیرهی متنیست که خوانشگر به دندان از سطح ِنحو و دستور بَرمیکند، به زبان ِداشتهها و فرادهشها پرمیماسد تا رابطهی ناشتابزده با متن ِاوستاخ شکل گیرد. نثر، بهترین شکل برای ابراز ِچنین اوستاخیست. نثر ِآزاد از وزن و ایماژ. نثر ِپُرشور و بیرحم. پُرپرخاش. با دلالتهایی سنتی اما شاداب. نثر ِارزشی (نا-نسبینگر). نثر ِنا-شعری اما شاعرانه؛ یعنی نثری بینیاز از رنگپردازی و تمثیل. نثری رُوراست برپایهی استعاره. نثر ِدیوانه (مقالات ِشمس).
مهر ِپرخاش ِمتن برای آنانی که پیش از خوانش ِعینی، متن را در ذهن ِگفتگویی بازیافته اند. یادآوری ِغیر ِافلاطونی: یادآوری-تأویل: بازی با متن ِنو مشروط به ارزداشت ِناموس ِپیشداشتهها. نه صِرف ِلاسههای واسازیگرایانه: تأویل ِخون از راه ِگواردن ِماندهها. از راه ِ"نگاه-داشت" ِاستخوان. استخوانی که یاد ِبوی ِخون را زنده میکند. مهر ِپرخاش، فشردهگی ِنافسردهایست که "زنده باد" به زندهگی میگوید. فشردهگی ِجانمایههایی که به افشردهی لحن و هاله، به وجه ِموسیقیایی ِنوشتار نزدیک میشوند، مغز ِاستخوان است. این حالت، پردازندهی جایگاهیست که هنگام ِخوانش ِسرسری، همخویشیهای متن را به برجستهگی ِنام ِنویسا، ستم ِامضا (امضایی ناخوانا که تنها زمزمه میشود) میفروشد. با اینحال، در پایان، لارگوی ِاستخواندار، بی امضا خواهد شد تا شکوه ِمتین ِسکوت ِنا-نمایش پای ماند...
نا-داستانوار، پاد-رمان-س. بدون ِپرسونا، زاویه، تاریخ، و هرآنچیزی که دستآویز ِکنش ِاجتماعی ِهنرمندانه قرار گیرد. پاد-روشنفکری. یعنی مالیخولیایی، بیمارگونه، رمانتیک، فرهمند، آگاه به بوی ِخاک و گاهی حتا ملیگرا(اخوان). بیبنیادوارهای که ریشه در بن ِبنیاد ِمتن، بر لذت و یاد، دارد. نا جامعهپذیر. هستی ِدورافتاده از هیاهو{بر خلاف ِشعر ِسپید و احساساتیگرایی ِنویسندهگان ِامروز ِما} ، آذینگشته به زیبایی ِتارینی که قصهای برای گفتن ندارد؛ که نگاه دارد...
استخوان، شیطنتهای بیگاه ِدوگانی ِجسم و روح ِ نوشتار را کمینه میسازد. روح، که معنای ِقطعی ِنوشتار، معنای ِگفتاری ِآن انگاشته میشود، در نیافتن ِجسم ِفراخور، هماره بیتاب ِبرونایستاییست؛ بیتاب ِبه گفتار درآمدن. گفتارشدهگی، وهم ِتنآوردهگی ِروح بر بستری ایمن (گوش، حافظه، حتا نقد) است. استخوان، انتظار ِتن-گشتن، شکیب ِتنهایی، و نه-خواست ِرهایی ِناوارستهی کلام است. گونهای انضباط و پرهیخت ِبایستهی هر چیزی که میخواهد تن-درست شود. استخوان، ناخواسته، با انتظار، با بیکتابی، شدت ِتنانی ِلحن را میفزاید. خوانش را تا سرحد ِحاد-حسی پاییزی فراز میبرد. این، چارچوب ِنوشتار، آوردگاهیست که در آن، زندهگی اینهمان ِِسبک میگردد.
استخوان، پدر ِهمیشهی متن است.. پدری که داوخواهانه میایستد تا خوانش، برای بازجستن ِمام ِمتن(!)، خراشاش دهد. متن ِبیپدر، متن ِآسانیاب و زودگواریست که میلی به چهرهی مادر ندارد. متنی یکسره بیاز لذت، متنی رویبرتاب از خون، متنی بدون ِدیگری...
۱۳۸۴ مهر ۲۰, چهارشنبه
ژکانیده از Esoteric
The Secret of the Secret
راز راز
جاودانهگی را بهاندیشه هست
تمنای ِکلید باش-گاه زمان
تا که در دانش ِبیکراناش غرقه شود
سمفونی ناساز
نوازان در رگان
من ِبی-تن هست به جریان اندیشهگان برین
وه!
رهای نمادین ِرنج
به نا-رویای باطل ره میبرد
بیمکان،
بیزمان،
ناگهان... بی-تن-گشته
سرگشته در خم چرخاب جنون
جامگرفته از شوکران
شتابام جامانده در ورطهی رنج
تا..
نتوانست ِدم
تا آزاد ِدرونا-دد
نه بهآگاه اندیشهای
در استعلای ِراه ِسیمری*
در پهنای بیکرانهگی
به پراشیدهای آرام
برینشار ِآگاهی، نورِ خواست در تخمهی زمان میکارد
آهندیشهام میدرخشد
"اندیشهها در برابر-ام بازیکنان اند
گرداگرد ِمرگ ِمنطق
در رقص ِزمان"
خهی این حقیقت ِحس-گریز
ازخونِ ِخوشگوارم ، پرمایه مینوشد
آه! در خطرناکی ِراز،
تازهخون
خونتاز
ایمن آرمیدهام
من، پژمردهگی ِسرنوشت
که چاوشی یأس ام
مست از اغوای شیرین اندوه
در سرسرای خاموش هستی میگردم
و وا-میگردم
آزادی ِخائوس...
راز ِراز...
حقیقت ِحقیقت...
*. Cimmerian: سیمری، قومی اسطورهای - پرداختهی هومر- که همیشه در تاریکی میزیست..
۱۳۸۴ مهر ۱۲, سهشنبه
شکریدهها
غریبه، همیشه در رابطهای دوگانه، هم دور است و هم نزدیک. او یک چهرهی تام است (با تمام ِرمزها و شوق ِپاکی که برای رمزشکنی در ما برمیانگیزد) و همهنگام، یک گنگ ِتام (با صدایی مردارگونه، با تنی حساس به لمس، با نگاهی پارانوید). او دوستداشتنیست؛ چون چهری رازدار دارد!
در رابطهی دونفره، تنها زمانی به سخن رومیکنیم که توان ِبرقراری ِرابطه در سکوتمان نمانده باشد؛ که چشمهامان دیگر چیزی برای "نگاه"کردن نداشته باشند، که لبخندها خاموشی ِسبکشان را تلف کرده باشند. ما به سخن واداشته میشویم و اینچنین ابتذال و خستهگی در همباشی آغاز میشود..
نیچه میگوید مردم راست میگویند چون راستگویی آسانتر از دروغگوییست (دروغگویی تخیل ِبیشتری میخواهد!)؛ اما این گزاره دربارهی عاشق صادق نیست. او "دروغ" میگوید، بسیار هم میگوید، تا معشوق "راستی" ِعشقاش را بپذیرد. در اینجا (جدا از درهمریزی ِمرز ِراست و دروغ)، دشواری ِستوهآورندهای عاشق را مچاله میکند.. از یک سو، تعهد ِعاشقانه، گزاردن ِاصول ِاخلاقی را ضرور میکند و از سوی دیگر، عشقورزی، یکسره بیاخلاقیست!
"من دوستات دارم." گزارهایست بهظاهر اخباری که هماره بهتلویح، انتظار ِپاسخی را از سوی مخاطباش میکشد؛ گزارهای پرسشی. این گزاره، پاسخ ِخود را تنها در بازتولید ِهمشکل ِخود-اش درمییابد. "من هم دوستات دارم.". این پرسش و پاسخ به یکدیگر خبر میدهند. ایندو، دردمندانه میکوشند در عین ِاینهمانی با همدیگر، یکدیگر را پنهان کنند، بپوشانند، کامل کنند؛ به این خاطر، هیچ گاه بسنده نیستند؛ به این خاطر همیشه گشودهاند، کهنه نمیشوند و گزارههای جاودان ِگفتمان باقی میمانند.
{«من او را دوست دارم؛ پس حتمن او هم باید مرا دوست داشته باشد!» این دگم ِغالب ِمیانکنش ِعاشقانه را همه بدیهی میگیرند. سازمان ِگفتمان ِعاشقانه در کلنجار ِناسازگاری ِبلاهت ِاینگونه پندارهای ِآهنین با کنش ِ{هرچند} خیالورزانهی عاشقانه شکل میگیرد.}
در مرد، خودپسندی ِبچهگانهای هست؛ هنگامی که از حالت ِویژهی زنی که به خاطر ِاو غمگین شده، لذت میبرد، بهروشنی میتوان این خودپسندی ِآزارگرانه را دید (الگوی ابژه میل: مادر. لذت از تیمار و نگرانی مادرانه. مرد چیزی از سخن ِاشک ِزن نمی فهمد، جز اشک ِمادرانه!). از آن سو، خودپسندی ِزن بچهگانه نیست، دخترانه است (شاید چون زن، زن-در-خود است)! هنگامی که از روحیهی مردی که برایاش شادی میکند، لذت میبرد، جز خود، هیچچیز و هیچکس ِدیگر را نمیبیند، حتا خود ِمرد را!
او صبر میکند، به امید (یا انتظار(!)) ِاینکه بخشش ِروحاش در همراهی با بخشش ِبدن (بخشی از بدن)، تحفهی برازندهای برای عشق ِزناشویی شود. وفاداری، ابراز ِایمان، امنیت ِاجتماعی، قرار است همهگی تنها با بخشش ِیک شبهگوشت به یگانهشریک ِزندهگی ِناعاشقانه تضمین شود. این قرار، در ناعاشقانهگی پیمان ِاجتماعی، امید و انتظار را خراش میدهد. {کارکردگرایی ِباکرهگی نه تنها هیچ لذتی را برجا باقی نمیگذارد؛ اجازهی شکلگیری ِعشق و وفای ِعاشقانه را در عقدهی همهدشمنپندار-اش سلب میکند.}
{یا}
باکره، عشق نمیورزد. او فقط عاشق میشود.
"پ" گفت: «تو را بیچهره دوست دارم.» او بیآنکه چهرهی مرا ببیند، چنین گفت. این بیان، به عنوان ِوازنش ِچهرهی دیگری (دیگری ِخوشنمایی که در گفتوگوی ِمجازی، دیگری شده)، از روانزخمی ِوخیم ِ"پ" پرده برداشت. بیشک، پیشتر، برای "پ" چهرهی دیگری ِتام مخدوش شده بود.. "س" بعدتر، راستی ِاین برداشت را تصدیق کرد! {با این حال، چهرهی "پ"، لبخند را هنوز میدانست}
- او از شهوت، نفرت عمیقی دارد!
- پس او شهوتباره است!
{درسی روانکاوانه برای "ا"}
در آموزههای کنفوسیوسی (عملگراترین مرام ِدینی)، اشتغال برای یک مرد، به قصد ِصرف ِکسب ِدرآمد و اندوخت ِثروت، نکوهیده بود؛ چهکه عکس ِکار ِراستین، پیشهی اینچنینی بازدارندهی ِپیشرفت ِافقهای روح میشد. امروز، نه به خاطر ِنهبود ِروح (که حتا نامیدناش بیهوده شده)، به خاطر ِنهبود ِهیچ پایگاهی برای اصالت، شغل تنها در شکلی که یکسر از آز ِثروت مایه گیرد، مایهی فخر ِمرد است. {مرد، جانوری شبیه به خر، چیزی شبیه به ماشین ِکمباین، شبیه به دفترچهی حساب ِبانکی)
- چرا اینقدر کوتاه مینویسی؟
- آقای عزیز، شما از ارگاسمِ ِلذت از نوشتن چه میدانید؟
نوشتن، نزدیکترین راه برای لمس ِژرف ِمیلگری به "دیگری ِهمیشهغایب" است. نویسنده، در هر بار نوشتن، مشتاقانه نا-نامیدنیبودن ِفضای ِحضور ِغایب ِمحض را میپذیرد، اما با این حال، برای این غایب که با نهبود-اش ساحت ِنوشتار را برای میل ِنویسندهگی آماده کرده، مینویسد؛ بیاز اینکه به خواندهشدن دل بندد؛ عشقورزی ِاصیل: در غیاب، خموشانه، در نوری که قلم به کاغذ میدهد...
غریبه، همیشه در رابطهای دوگانه، هم دور است و هم نزدیک. او یک چهرهی تام است (با تمام ِرمزها و شوق ِپاکی که برای رمزشکنی در ما برمیانگیزد) و همهنگام، یک گنگ ِتام (با صدایی مردارگونه، با تنی حساس به لمس، با نگاهی پارانوید). او دوستداشتنیست؛ چون چهری رازدار دارد!
در رابطهی دونفره، تنها زمانی به سخن رومیکنیم که توان ِبرقراری ِرابطه در سکوتمان نمانده باشد؛ که چشمهامان دیگر چیزی برای "نگاه"کردن نداشته باشند، که لبخندها خاموشی ِسبکشان را تلف کرده باشند. ما به سخن واداشته میشویم و اینچنین ابتذال و خستهگی در همباشی آغاز میشود..
نیچه میگوید مردم راست میگویند چون راستگویی آسانتر از دروغگوییست (دروغگویی تخیل ِبیشتری میخواهد!)؛ اما این گزاره دربارهی عاشق صادق نیست. او "دروغ" میگوید، بسیار هم میگوید، تا معشوق "راستی" ِعشقاش را بپذیرد. در اینجا (جدا از درهمریزی ِمرز ِراست و دروغ)، دشواری ِستوهآورندهای عاشق را مچاله میکند.. از یک سو، تعهد ِعاشقانه، گزاردن ِاصول ِاخلاقی را ضرور میکند و از سوی دیگر، عشقورزی، یکسره بیاخلاقیست!
"من دوستات دارم." گزارهایست بهظاهر اخباری که هماره بهتلویح، انتظار ِپاسخی را از سوی مخاطباش میکشد؛ گزارهای پرسشی. این گزاره، پاسخ ِخود را تنها در بازتولید ِهمشکل ِخود-اش درمییابد. "من هم دوستات دارم.". این پرسش و پاسخ به یکدیگر خبر میدهند. ایندو، دردمندانه میکوشند در عین ِاینهمانی با همدیگر، یکدیگر را پنهان کنند، بپوشانند، کامل کنند؛ به این خاطر، هیچ گاه بسنده نیستند؛ به این خاطر همیشه گشودهاند، کهنه نمیشوند و گزارههای جاودان ِگفتمان باقی میمانند.
{«من او را دوست دارم؛ پس حتمن او هم باید مرا دوست داشته باشد!» این دگم ِغالب ِمیانکنش ِعاشقانه را همه بدیهی میگیرند. سازمان ِگفتمان ِعاشقانه در کلنجار ِناسازگاری ِبلاهت ِاینگونه پندارهای ِآهنین با کنش ِ{هرچند} خیالورزانهی عاشقانه شکل میگیرد.}
در مرد، خودپسندی ِبچهگانهای هست؛ هنگامی که از حالت ِویژهی زنی که به خاطر ِاو غمگین شده، لذت میبرد، بهروشنی میتوان این خودپسندی ِآزارگرانه را دید (الگوی ابژه میل: مادر. لذت از تیمار و نگرانی مادرانه. مرد چیزی از سخن ِاشک ِزن نمی فهمد، جز اشک ِمادرانه!). از آن سو، خودپسندی ِزن بچهگانه نیست، دخترانه است (شاید چون زن، زن-در-خود است)! هنگامی که از روحیهی مردی که برایاش شادی میکند، لذت میبرد، جز خود، هیچچیز و هیچکس ِدیگر را نمیبیند، حتا خود ِمرد را!
او صبر میکند، به امید (یا انتظار(!)) ِاینکه بخشش ِروحاش در همراهی با بخشش ِبدن (بخشی از بدن)، تحفهی برازندهای برای عشق ِزناشویی شود. وفاداری، ابراز ِایمان، امنیت ِاجتماعی، قرار است همهگی تنها با بخشش ِیک شبهگوشت به یگانهشریک ِزندهگی ِناعاشقانه تضمین شود. این قرار، در ناعاشقانهگی پیمان ِاجتماعی، امید و انتظار را خراش میدهد. {کارکردگرایی ِباکرهگی نه تنها هیچ لذتی را برجا باقی نمیگذارد؛ اجازهی شکلگیری ِعشق و وفای ِعاشقانه را در عقدهی همهدشمنپندار-اش سلب میکند.}
{یا}
باکره، عشق نمیورزد. او فقط عاشق میشود.
"پ" گفت: «تو را بیچهره دوست دارم.» او بیآنکه چهرهی مرا ببیند، چنین گفت. این بیان، به عنوان ِوازنش ِچهرهی دیگری (دیگری ِخوشنمایی که در گفتوگوی ِمجازی، دیگری شده)، از روانزخمی ِوخیم ِ"پ" پرده برداشت. بیشک، پیشتر، برای "پ" چهرهی دیگری ِتام مخدوش شده بود.. "س" بعدتر، راستی ِاین برداشت را تصدیق کرد! {با این حال، چهرهی "پ"، لبخند را هنوز میدانست}
- او از شهوت، نفرت عمیقی دارد!
- پس او شهوتباره است!
{درسی روانکاوانه برای "ا"}
در آموزههای کنفوسیوسی (عملگراترین مرام ِدینی)، اشتغال برای یک مرد، به قصد ِصرف ِکسب ِدرآمد و اندوخت ِثروت، نکوهیده بود؛ چهکه عکس ِکار ِراستین، پیشهی اینچنینی بازدارندهی ِپیشرفت ِافقهای روح میشد. امروز، نه به خاطر ِنهبود ِروح (که حتا نامیدناش بیهوده شده)، به خاطر ِنهبود ِهیچ پایگاهی برای اصالت، شغل تنها در شکلی که یکسر از آز ِثروت مایه گیرد، مایهی فخر ِمرد است. {مرد، جانوری شبیه به خر، چیزی شبیه به ماشین ِکمباین، شبیه به دفترچهی حساب ِبانکی)
- چرا اینقدر کوتاه مینویسی؟
- آقای عزیز، شما از ارگاسمِ ِلذت از نوشتن چه میدانید؟
نوشتن، نزدیکترین راه برای لمس ِژرف ِمیلگری به "دیگری ِهمیشهغایب" است. نویسنده، در هر بار نوشتن، مشتاقانه نا-نامیدنیبودن ِفضای ِحضور ِغایب ِمحض را میپذیرد، اما با این حال، برای این غایب که با نهبود-اش ساحت ِنوشتار را برای میل ِنویسندهگی آماده کرده، مینویسد؛ بیاز اینکه به خواندهشدن دل بندد؛ عشقورزی ِاصیل: در غیاب، خموشانه، در نوری که قلم به کاغذ میدهد...
۱۳۸۴ مهر ۸, جمعه
جامعهشناسی نا-جامعهشناختی
«میخواهم جهان را با تمام ِخاموشیدهگیاش و در کمال ِپرخاشاش فرایابم.»
ژان بودریار
1.
جامعهشناسی دیگر وجود ندارد. این شاخه از دانش، که در تب ِهمهگیر ِخوشبینی ِآرمانهای ِروشنگری، ابژهی شناساییاش را به تقلید ِ"چیز-ابژه"ی علوم ِطبیعی، نهایی میپنداشت، مدتهاست که پدرخواندهگیاش را از دست داده. ما امروز دست ِکم، دیگر با جامعه به معنای ِدورکیمی ِآن – تجسم و شکلمندی ِوجدان ِجمعی ِیکپارچه – سروکار نداریم؛ چهکه امر ِاجتماعی در پیچاپیچ ِاضمحلال ِمعانی ِکلاسیک و آکادمیک (خاصه در علوم ِانسانی)، همچون دیگر دلالتها، دیگر آن ابژهی ساده و خواندنی و تجربهشدنی نیست. دگرگشت ِتدریجی ِروششناسی ِمطالعات ِاجتماعی در پی ِفروپاشی ِفراروایتهایی که زهدان ِقطعیت ِتعریفها و معنیهای گفتمانی بودند، به همراه ِخود، روش ِسیال و چندآوایی ِمطالعات ِفرهنگی (Culture studies) را در چونی ِکنکاش ِمسائل ِبغرنج ِفرهنگ و جامعهی ناسازگون ِامروز، به پیش کشید. چیزی که در این دگردیسی برجسته، تغییر ِجامعهشناسی ِآکادمیک با نُرمهای قطعیاش، به شبکهای از نقدها، چشماندازها و ارزشهای گوناگون است که هریک با وجود ِقرارگاه ِخاص ِخویش، بهسبب ِرهیافت چشماندازگرایانه، با دیگرقرارگاهها همپیوندی مییابد. هریک از این گونههای گفتمانی، ایدئولوژی، ارزشداوری، اقتصاد و دریک کلام، نظریهی اجتماعی ِویژهی خود را دارند؛ اما در هیچیک از آنها دانای ِکل و داستان ِکلانی وجود ندارد؛ هریک، یک ایستگاه و یک داستانک اند با روایتی که رغم ِنقد و نظرپردازی، داعیهی شمول ندارد! برای این نظریهها، تصویر ِجامعه، فرهنگ و تمدن، دیگر از چارچوب ِپنجرهی کاخ ِضد ِزلزلهی جامعهشناسی دیدنی نیست! نمای ِفاکتها، تنها در بافتاری نابسته و گشوده به قطعات و انگارههای نا-عام نقد میپذیرند.
2.
بودریار، ( البته تنها از نظر ِسنخشناسی ِنظریهپردازی ِجامعهشناختی) یک منتقد ِپُستمارکسیستی به شمار میرود. در حالیکه یکی از رادیکالترین شکنندهگان ِگفتمان ِجبرباورانهی مارکسیستیست، تحلیلهایی مارکسی (و نه مارکسیستی) دربارهی "جامعهی مصرفی"، "توده" دارد، که البته در فضایی زیملی، شاخصهای نقد ِمارکسی را به ساحت ِاستتیک ِاندیشهی اجتماعی میکشاند، و اینچنین ناخواسته، در اوج ِحفظ ِجدیت، از قطعیت ِگفتمان ِذاتنگر ِمارکسیسم ِارتدوکس میپرهیزد. پُررنگی ِپیرهونی (Pyrrhon) و شدت ِشکاکیت در او، نا-روان ِخشک ِهر مارکسیستی را تا سرحد ِخودکشی میآزارد. بیآرمانی، بیمرامی، نظریهی فاجعه، پایان ِامر ِاجتماعی، عصر ِحادواقعیت، تخطئهی دوگانی ِواقعیت/تصویر در جامعه شناسی، حکومت ِوانمودهها...تمام ِاین تزها، در قالب ِریطوریقایی زیباییشناسانه (که گاهگه به طرز ِآزاردهندهای مدرن و مفهومی میشوند) ابراز میشوند. نمود ِاین ریطوریقا، گواژهزنی، هزل و دژآگاهی ِحادیست که سبب ِدوری ِاین سیاق (و درنتیجه این گفتمان) از گفتمانهای رایج و فرهنگستانی شده. بررسی زیملی از فرهنگ در مقام ِاثری هنری وابژهای که تنها به "دید" ِآزاد و اپوخهی پدیدارشناسانه پدیدارشدنی ( نه دریافتنیست)ست، به طور برجسته در کار ِاندیشورزان ِنظریهی انتقادی به کار گرفته شد. این حوزه، نخست با کندن از کلینگریهای فراروایتگونه (نظریهی تکاملی، تضاد ِطبقاتی، تفکر ِانقلابی، نظریهی بازار، نظریهی سرکوب، اقتصادگرایی، روانشناسیگرایی و ...) خود را بهعنوان ِیک فرا-نظریه مطرح میکند و سپس با پیرنگی بهغایت نافرهنگستانی با آمیزش ِجورانهی روانکاوی ِاجتماعی با نگرههای انتقادی ِفلسفی ِجامعهشناسی، مطرحبودن ِخود را به حد ِگزاف ِبد-نام بودن میکشاند! بودریار، گورگیاسیترین ِاین نا-نظریهپردازان/ ناسازهپردازان است.
3.
بدبین. باریکنگر. رادیکال. آپوکالیپتیست: بودریار بهواسطهی همین سازمایههای شخیص و بیمارگونه (مگر ریطوریقا بیماری نیست؟!) است که از ذهن ِمسخگشته بیگانهسازی میکند. برجستهسازی ِبودهای هرروزینه -که از فرط ِبهچشمآیندیشان، بیاهمیت گشته، در اندیشهی اجتماعی مکانی جز جایگیری در جدول ِتوزیع ِفراوانی ِ"دادههای ِجامعهشناختی" (!) ندارند – با ماسیدن ِتیغ ِگستاخ ِیک شاهد ِبیرحم بر امتداد ِتنها و سوژههای تلنبارگشته و خاموش. او دربارهی فرهنگ ِتودهها میاندیشد و در واکاوی ِتودهها جز سلاخی ِارزشها و پردهکشی از پلاستیک ِصورتی ِهنجارهای انبوهه کاری نمیتوان کرد. عملی که ناخواسته با رادیکالیتهی سختسرانهاش به بدبینی ِبایسته میگراید.
تکرار و تأکید ِریطوریقایی: تکرار ِگزارههایی که ترجیعبند ِنثر میشوند. تأکید بر استعاره و بداهه که همسان با شاعرانهگردانی، نوشته را تیز و تند و برنده میسازد. امریکا - اگرچه در حکم ِسفرنامه و دیدارنگاری - نسبت به دیگرنوشتههای بودریار، پاشیده و تکهتکه مینماید؛ اما سبک، همان سبک ِانتقادیست: نامحافظهکارانه، با زیباییشناسی ِخاص ِخود، باروکوار، دور از فنزدهگی و دقت ِیک کلاسیکنویس ِبندنگارگر. سبکی که نقد ِ(چه ادبی، چه نظری) آن در چارچوب ِسنجش ِفرهنگستانی، به راحتی، به سادهسازیشدهگی میانجامد.
نقد/ویرانی. درخودنگری. اندیشهی اجتماعی برای زندهگی ِسیال ِامروز.
پیرهون در خیابان، بدون ِدلآسودهگی (Ataraxia).
«میخواهم جهان را با تمام ِخاموشیدهگیاش و در کمال ِپرخاشاش فرایابم.»
ژان بودریار
1.
جامعهشناسی دیگر وجود ندارد. این شاخه از دانش، که در تب ِهمهگیر ِخوشبینی ِآرمانهای ِروشنگری، ابژهی شناساییاش را به تقلید ِ"چیز-ابژه"ی علوم ِطبیعی، نهایی میپنداشت، مدتهاست که پدرخواندهگیاش را از دست داده. ما امروز دست ِکم، دیگر با جامعه به معنای ِدورکیمی ِآن – تجسم و شکلمندی ِوجدان ِجمعی ِیکپارچه – سروکار نداریم؛ چهکه امر ِاجتماعی در پیچاپیچ ِاضمحلال ِمعانی ِکلاسیک و آکادمیک (خاصه در علوم ِانسانی)، همچون دیگر دلالتها، دیگر آن ابژهی ساده و خواندنی و تجربهشدنی نیست. دگرگشت ِتدریجی ِروششناسی ِمطالعات ِاجتماعی در پی ِفروپاشی ِفراروایتهایی که زهدان ِقطعیت ِتعریفها و معنیهای گفتمانی بودند، به همراه ِخود، روش ِسیال و چندآوایی ِمطالعات ِفرهنگی (Culture studies) را در چونی ِکنکاش ِمسائل ِبغرنج ِفرهنگ و جامعهی ناسازگون ِامروز، به پیش کشید. چیزی که در این دگردیسی برجسته، تغییر ِجامعهشناسی ِآکادمیک با نُرمهای قطعیاش، به شبکهای از نقدها، چشماندازها و ارزشهای گوناگون است که هریک با وجود ِقرارگاه ِخاص ِخویش، بهسبب ِرهیافت چشماندازگرایانه، با دیگرقرارگاهها همپیوندی مییابد. هریک از این گونههای گفتمانی، ایدئولوژی، ارزشداوری، اقتصاد و دریک کلام، نظریهی اجتماعی ِویژهی خود را دارند؛ اما در هیچیک از آنها دانای ِکل و داستان ِکلانی وجود ندارد؛ هریک، یک ایستگاه و یک داستانک اند با روایتی که رغم ِنقد و نظرپردازی، داعیهی شمول ندارد! برای این نظریهها، تصویر ِجامعه، فرهنگ و تمدن، دیگر از چارچوب ِپنجرهی کاخ ِضد ِزلزلهی جامعهشناسی دیدنی نیست! نمای ِفاکتها، تنها در بافتاری نابسته و گشوده به قطعات و انگارههای نا-عام نقد میپذیرند.
2.
بودریار، ( البته تنها از نظر ِسنخشناسی ِنظریهپردازی ِجامعهشناختی) یک منتقد ِپُستمارکسیستی به شمار میرود. در حالیکه یکی از رادیکالترین شکنندهگان ِگفتمان ِجبرباورانهی مارکسیستیست، تحلیلهایی مارکسی (و نه مارکسیستی) دربارهی "جامعهی مصرفی"، "توده" دارد، که البته در فضایی زیملی، شاخصهای نقد ِمارکسی را به ساحت ِاستتیک ِاندیشهی اجتماعی میکشاند، و اینچنین ناخواسته، در اوج ِحفظ ِجدیت، از قطعیت ِگفتمان ِذاتنگر ِمارکسیسم ِارتدوکس میپرهیزد. پُررنگی ِپیرهونی (Pyrrhon) و شدت ِشکاکیت در او، نا-روان ِخشک ِهر مارکسیستی را تا سرحد ِخودکشی میآزارد. بیآرمانی، بیمرامی، نظریهی فاجعه، پایان ِامر ِاجتماعی، عصر ِحادواقعیت، تخطئهی دوگانی ِواقعیت/تصویر در جامعه شناسی، حکومت ِوانمودهها...تمام ِاین تزها، در قالب ِریطوریقایی زیباییشناسانه (که گاهگه به طرز ِآزاردهندهای مدرن و مفهومی میشوند) ابراز میشوند. نمود ِاین ریطوریقا، گواژهزنی، هزل و دژآگاهی ِحادیست که سبب ِدوری ِاین سیاق (و درنتیجه این گفتمان) از گفتمانهای رایج و فرهنگستانی شده. بررسی زیملی از فرهنگ در مقام ِاثری هنری وابژهای که تنها به "دید" ِآزاد و اپوخهی پدیدارشناسانه پدیدارشدنی ( نه دریافتنیست)ست، به طور برجسته در کار ِاندیشورزان ِنظریهی انتقادی به کار گرفته شد. این حوزه، نخست با کندن از کلینگریهای فراروایتگونه (نظریهی تکاملی، تضاد ِطبقاتی، تفکر ِانقلابی، نظریهی بازار، نظریهی سرکوب، اقتصادگرایی، روانشناسیگرایی و ...) خود را بهعنوان ِیک فرا-نظریه مطرح میکند و سپس با پیرنگی بهغایت نافرهنگستانی با آمیزش ِجورانهی روانکاوی ِاجتماعی با نگرههای انتقادی ِفلسفی ِجامعهشناسی، مطرحبودن ِخود را به حد ِگزاف ِبد-نام بودن میکشاند! بودریار، گورگیاسیترین ِاین نا-نظریهپردازان/ ناسازهپردازان است.
3.
بدبین. باریکنگر. رادیکال. آپوکالیپتیست: بودریار بهواسطهی همین سازمایههای شخیص و بیمارگونه (مگر ریطوریقا بیماری نیست؟!) است که از ذهن ِمسخگشته بیگانهسازی میکند. برجستهسازی ِبودهای هرروزینه -که از فرط ِبهچشمآیندیشان، بیاهمیت گشته، در اندیشهی اجتماعی مکانی جز جایگیری در جدول ِتوزیع ِفراوانی ِ"دادههای ِجامعهشناختی" (!) ندارند – با ماسیدن ِتیغ ِگستاخ ِیک شاهد ِبیرحم بر امتداد ِتنها و سوژههای تلنبارگشته و خاموش. او دربارهی فرهنگ ِتودهها میاندیشد و در واکاوی ِتودهها جز سلاخی ِارزشها و پردهکشی از پلاستیک ِصورتی ِهنجارهای انبوهه کاری نمیتوان کرد. عملی که ناخواسته با رادیکالیتهی سختسرانهاش به بدبینی ِبایسته میگراید.
تکرار و تأکید ِریطوریقایی: تکرار ِگزارههایی که ترجیعبند ِنثر میشوند. تأکید بر استعاره و بداهه که همسان با شاعرانهگردانی، نوشته را تیز و تند و برنده میسازد. امریکا - اگرچه در حکم ِسفرنامه و دیدارنگاری - نسبت به دیگرنوشتههای بودریار، پاشیده و تکهتکه مینماید؛ اما سبک، همان سبک ِانتقادیست: نامحافظهکارانه، با زیباییشناسی ِخاص ِخود، باروکوار، دور از فنزدهگی و دقت ِیک کلاسیکنویس ِبندنگارگر. سبکی که نقد ِ(چه ادبی، چه نظری) آن در چارچوب ِسنجش ِفرهنگستانی، به راحتی، به سادهسازیشدهگی میانجامد.
نقد/ویرانی. درخودنگری. اندیشهی اجتماعی برای زندهگی ِسیال ِامروز.
پیرهون در خیابان، بدون ِدلآسودهگی (Ataraxia).
۱۳۸۴ مهر ۵, سهشنبه
این نوشته ترجمهای است از بخشی از فصل ِششم ِکتاب "ِامریکا" نوشتهی ژان بودریار
Translated in english by Chris Turner
کویر تا همیشه
{پارهی دوم}
این تنها زیباییشناسی ِدکور، آذین ِطبیعی یا زیباییشناسی ِمعماری نیست که در این حالوهوای ِغلیظ و انبسته تخریب میشود؛ زیباییشناسی ِبدنها، زبان، زیباییشناسی ِهرآنچیزی که ذهن ِاروپایی (خاصه، اروپای لاتین) و منش و ملکه (habitus)ی اجتماعیاش را شکل میدهد، چیزی از نوع "کمدیا دلآرته" *، شور ِسخنوری و شوق ِزبانآوری و زیبایی ِبیان در روابط ِاجتماعی، درام ِگفتار و بازی ِهوشمندانهی زبان، فضای ِآذینی و ذوق ِنوآوری، تمام ِاینها، تمام ِسامانهی رتوریک و استتیک ِاغوا، جذبه، نمایش، و نیز تضاد و پرخاش ِزیبندهای که در گفتار ِنمایش و فاصله و هنر و شعبده گزارده میشوند، محو میگردد. جهان ِما هرگز به کویر نمیماند؛ جهان ِما تئاتریست: مبهم و چندپهلو. جهان ِما {اروپاییها} در فرهنگمندی ِموروثیاش شنگانه فرهنگیست.
چیزی که در اینجا نظرگیری میکند، غیاب ِتمام ِچیزهاست. از غیاب ِ معماری در شهرهایی که چیزی جز نماهای بههمریخته و پاشیده در انبوههی سیگنالها، گرفته، تا غیاب ِسرسامآور ِعاطفه و شخصیت در چهرهها و بدنها. خوشتیپ، ول، انعطافپذیر، نرم، دلپذیر، گوشتمند و فربه از سر ِگاو-گرسنهگی (Bulimia)** و شدت ِگسیختهگی ِهمهگانیای که پدیدآورندهی بیعلتی و بیهودهگی ِبدنها، خیابانها، غذا و شهر میشود؛ شهر، به مثابه شبکهی وارفتهای از افراد ِپخشیده، کارکردهای ِپیشرونده و بیتوقف؛ شهر همچون یاختهای متورم که به هر سو میخزد و اندامکهایاش را دراز میکند و تکثیر مییابد.
این بافت، همان آزادراهها، بافت ِهمیشهدرحال ِرشد ِترابری ِورا-شهریست. نمایش ِشکوهمند ِهزاران اتومبیل که در روز در آزادراه ِونتورا ، با چراغهای روشن، با سرعتی یکسان با یکدیگر، از ناکجا به ناکجایی دیگر در آمد و شد اند؛ این یک کنش عظیم ِجمعیست، غلتان و ناغلتان، بیشتاب و بیهدف. همآمیزی ِاجتماعی از راه ِِانتقال، به عنوان ِتنها نوع ِممکن برای جامعهگرایی در عصر ِحادواقعیت و تکنولوژی ِسیال و نرم. همآمیزی ِاجتماعیای که خود را در سطح، در شبکه، در تکنولوژی ِنرم، فرسایش میدهد. {در عوض}در لسآنجلس، هیچ فرازبَر یا آزادراه یا عمودبود و زیرزمینی وجود ندارد؛ لسآنجلس بدون ِصمیمیت، بدون ِاجتماع، بدون ِخیابان و نماست. بدون ِکانون و مرکز. فضایی فوقالعاده، زنجیرهی شبحوار و گسلیدهی عملکردهای ِرنگارنگ و نشانههای گمگشته. نمایش ِپُرزرقوبرق ِبیتفاوتی و تباهیدهگی، نمایش ِنظرگیر ِچهرهها و نماهای بیمیل: زدایش ِمدلول ِنشانهها در شهرها، زدهگی ِروانشناسی ِتنها؛ این قدرت ِفضای ِفراخ است، قدرت ِصورت ِکویر، قدرتی ناشی از زدودهگی رد(نشانه) در کویر، و در شهر. جذبهای حیوانوار و متافیزیکی در کار است؛ یعنی جذبهی همهجاگیر ِخشکی و سترونی، جذبهی بیواسطهی فضای باز ِباز.
قدرت ِاسطورهای کالیفرنیا نتیجهی گسست ِحاد و سیالیت ِهنگفتیست که سناریوی کویر را به آزادراهها، اقیانوس و خورشید میآمیزد. درهیچ جای دیگری چنین پیوند ِدلربایی وجود ندارد؛ پیوند ِفرهنگ با زیبایی ِطبیعی، پیوند ِشگفتی ِطبیعت با وانمودهی مطلق؛ ترکیب ِبیریشهگی و انفصال ِگزاف با چشمانداز ِطبیعی ِخوشریخت و دیرینهی کویرها، اقیانوس و خورشید. در هیچجای دیگر، چنین رویدادگاه ِآنتاگونیستیای را نمیتوان یافت.
در دیگرجاها، زیبایی ِطبیعی وجود دارد اما این زیبایی در جدیت ِگران ِفرهنگ، با معنا و نوستالژی مایهور گشته. فرهنگهای نیرومند (مکزیکی، ژاپنی، اسلامی)، بازتابندهی تصویر ِخوار ِما و گناه ِبنیادین ِما هستند. فزونی ِمعنا در یک فرهنگ ِتوانمند ِآیینی و بومی، نقاب از چهرهی حقیقی ِما برمیکشد. در برابر ِاین فرهنگها، ما، غریبهها، زامبیها و توریستهایی هستیم که در خانهای محصور در نماهای زیبای ِطبیعی ِشهر، محبوس شده اند.
در کالیفرنیا، وضع جور ِدیگریست. در اینجا در فرهنگ ِکویری {کویر ِفرهنگی} همهچیز زمخت است. در کالیفرنیا، فرهنگ ناچار میبایست کویری باشد، زلال و ترانما، مگرتا چیزها در زمینهای، یکسان و یکدست، بدون ِخردترین ناسانی، همگون بدرخشند.
پرواز از لندن به لسانجلس، در انتزاع ِآرام و نیلگون و لختی ِحادواقعیتاش، خود بخشی از {ذات ِ} کالیفرنیا و کویرهاست. قلمروزدایی با پیوندشکنی ِروز از شب آغاز میشود. در این سفر ِهوایی، جدایی ِروز و شب، مقولهای زمانی نیست! مرز ِایندو، یکسر به مکان و ارتفاع و سرعت بسته است. در این پرواز ِشمال-جنوبگانی، شب، به غباری تیرهوتار و فراگیر میماند که گرد ِزمین وراگسترده و روز، خورشید، در طول ِپرواز ِدوازدهساعته در یک نقطه در سکونی غریب وامانده. این، پایان ِزمان-مکان ِماست؛ حقیقت ِافسونزدهگی ِغربی.
اعجاب ِگرما، متافیزیکیست. اعجوبهی رنگها: نیلی، ارغوانی، کبودی، شنگرفی، رنگهایی فراوردهی تفت ِکندخو و بیزمان ِاقلیم. خوی ِمعدنی ِزمین از میان ِدرخشش ِبلورهای برکشیده از زمین اظهار میشود. تمام ِعناصر ِطبیعی از هفتخوان ِاین تفسدان میگذرند. کویر، دیگر زمینچهر نیست؛ که صورتی ناب، برساخته از انتزاع ِدیگر صورتهاست.
وضوح ِمطلق، اصل ِمرزها، خطالرأس ِپرشیب، ستهم ِکراننماها. مکانی برای نشانههای الزام ِآمرانه و گریزناپذیر ِابطال ِمعنا، خودسری و بربریت؛ کویرپیما بیآنکه این نشانهها را ببیند، کویر را میپیماید. شفافیت ِمحض و مانا. شهرهای کویری، ناگهان به ته میرسند؛ آنها هیچ پیرامون و حاشیهای ندارند، به کورابهایی میمانند بر تیغ ِزوال. به لاسوگاس، لاسوگاس ِبرین (!) نگاه کنید: شبها در غوغاپرتو چراغهای فسفری از ابدیتاش طلوع میکند و سپیدهدم، پس از فسردن ِشوق و انرژی ِصوری ِخود در شب ِپرتبوتاباش، آرام به آغوش ِکویر بازمیگردد و بااینحال، در گاه ِدمش ِنخستین بارقه، واپسین رمق را برای نوشیدن ِراز ِکویر نثار میکند: گسیختهگی ِسحرانگیز، تابش ِگاهوار و فراگیرنده...
قمار همخویش ِکویر: هیجان ِقمار با حضور ِفراگیر ِکویر در جایجای شهر، شدت میگیرد. خنکی ِسیستم ِتهویه مطبوع در اتاقهای بازی در تضاد با سوز و گداز ِفضای بیرون. تنش ِروشناییهای مصنوعی و حدت ِتابش ِخورشید. شبهای قمار با وجود ِتاریکی ِدرخشان ِاین اتاقها در میانهی خاموش ِکویر، روشن اند؛ قمار، برای خود، کویری تام است: وحشی، نافرهیخته، بدوی، در جنگ با اقتصاد ِطبیعی ِبها و ارزش، کنشی جنونآمیز برای مبادله. قمار، کویر است؛ با همان مرزها و مرگهای ناگهآیند-اش، کرانههای صریح و شور و خوشباشیهایی که هیچ اشتراکی را برنمیتابند. کویر و قمار، فاقد ِفضای باز. هیجان، در گذر از این دو فضای ِهممرکز و حدزده، بهسوی کانون ِمشترک ِاین دو فضا، فزونی میگیرد. روح ِقمار، قلب ِکویر، فضایی یکه و دیرینه که در آن چیزها بیسایه، و پول بیارزش میشود. جایی که با فقدان ِحاد ِردها و نشانهها، مردم را به جویندهگان ِعجول ِپول بدل میکند.
پانوشت:
*: Commedia dell'arte: نوعی از کمدی که از سدهی شانزده تا سدهی هیجده، در ایتالیا، با پیرنگی مشخص و استانده، و با حضور ِنجیبزادهگان اجرا میشد.
**. بیماری ِگاو-گرسنهگی یا جوع ِبقر که بر اثر ِآن، انسان هرچه میخورد، سیر نمیشود. عکس ِآنورکسی
برای ایمان
۱۳۸۴ شهریور ۲۸, دوشنبه
این نوشته ترجمهای است از بخشی از فصل ِششم ِکتاب "امریکا" نوشتهی ژان بودریار
کویر تا همیشه
{پارهی نخست}
پسینگاهان، تیراژههای سترگ ِیکساعته اند. اینجا، فصلها بی معنا میشوند: پگاه، بهار است؛ نیمروز، تابستان؛ و شبها، لرز ِکویر بدون ِزمستان . ابدیتی معلق که در آن، سال، روزانه احیا میشود؛ با این تضمین که در این احیا، هر روز اینهمان ِدیگرروزهاست، چنانکه هر عصر همان تیراژهی هزاررنگ با همان طیف، گوی ِنور ِزندانی در حصار ِروز را پیش از فروشد و محو، به سایهرنگ ِعصرانه میتند. سایهرنگها، تیراژههای ناگهآیندی اند که تفت ِبادها را از چکاد امواج اقیانوس ِآرام شکار میکنند.
این شکوه ِگزندناپذیر، امتیاز ِطبیعی ِاین اقلیم، آسیمهگی ِجنون ِآدمی را به کمال میکشاند.
این کشور، بیاز امید است؛ با زبالهدانیهای همیشه تمیز، داد و ستد لیز و بهنقد، با ترافیک تخدیرگر-اش. زندهگی ِنهفتهی شیربرنجی و مرگبار، نشانهها و پیامها، پیکرها و ماشینها، موهای بلوند، تکنولوژیهای نرم و فرنما، همه سیالتر از این اند که رویایی ِاروپایی ِمرگ و کشتار و متلهای خودکشی و ارجیها و آدمخواریها {امریکایی} را در مقابله با کمال ِاقیانوس و نور، برجسته سازند. رویای ِاروپایی ِآسودهگی ِجنونبار ِِزندهگی { ِامریکایی} در برابر با حادواقعیت ِهمهجاگیر هیچ است.
اینچنین، خیال زمینلرزه و فروپاشی ِکالیفرنیای حادثهزده در اقیانوس ِآرام، خیال ِپایان ِزیبایی ِتبهگن و ننگآور-اش، بر باد میرود! چه مادام که حتا احدی نفس میکشد، گذر از دشواری ِبودن، به سیالیت ِآسمان و صخرهها و امواج و کویر، به سیالیت ِبنانگارهی خوشبختی ِمحض، ناخواستنیست! این خیال و رجزخوانی خود چیزی نیست جز لاسه با مرگ، که بر زیبایی ِطبیعی ِکالیفرنیا خواهد افزود! این خیال و این لاسه وضعی شبیه به تاریخ و نظریهی انقلابی دارد، که پژواک ِحادواقعیتگرایاناش در اینجا با جذبهی محافظهکارانهای وامیماند و به هوا میرود. تمام ِچیزی که از خشونت و تمنای ِتاریخی باقی میماند، همین دیوارنوشتهایست که اینجا بر ساحل، روبه دریا، ایستاده؛ دیوارنوشتهای خسته که دیگر تودههای انقلابی را مخاطب نمیگیرد، که با آسمان و فضای باز و خدایان ِترانمای اقیانوس ِآرام سخن میگوید:
"Please Revolution!"
آیا بزرگترین پایگاه ِناوگان، یعنی ناوگان ِهفتم ِاقیانوس ِآرام – مظهر ِسالاری ِجهانی ِامریکایی و عظیمترین توپخانه در جهان – نیز به زیبایی ِاین زیبایی ِوقیح نمیافزاید؟!
گهجای، که سِحر ِزیبایی ِسانتاآنا خرامان میوزد، باد ِکویر در گذر-اش از کوهها، پیش از افشاندنِ غبار ِکویری و غباراندودن ِزمین و کفآلودن ِدریا و آشفتن ِمِه-شیادایان چند روزی در میانکوهها اتراق میکند. این مجال ِخوبیست برای شبمانی بر کنار ِدریا و شنای شبانه و حمام ِمهتابگرفتن. فرصت ِخوبی برای خونآشامها..
این کشور، بیاز امید است.
ما، افراطگرایان و متعصبان ِمعنا و فرهنگ و زیباییشناسی و طعم و اغوا؛ ما که تنها آنچه را عمیقن زیبا و اخلاقیست میبینیم، که تفاوت ِقهرمانانهی طبیعت و فرهنگ نظرمان را میرباید؛ ما که سفت و سخت به عجایب ِعقل ِانتقادی و امر ِاستعلایی دل بستهایم؛ برای ما، مشاهدهی این افسونزدهگی به پوچیها و مهملات، این گسیختهگیهای سرسامآور، در حکم ِتکانهای ذهنی عمل میکند: ما را خلاص میکند! آراممان میکند!
من از کویرهای امریکا حرف میزنم و از شهرهایی که شهر نیستند. نه آبادهای، نه هیچ بقعهای.. نماهایی بیکران و همهرنگارنگ پاشیده بر چشماندازهای معدنی و زمینهی مات ِآزادراهها. همهجا اینگونه است: لوسآنجلس یا پالمس 29، لاس وگاس یا بُریگو سپرینگز...
کویر: بی میل. میل، همچنان چیزیست طبیعی. ما با پسماند ِآن در اروپا زندهگی میکنیم. با پسماند ِیک فرهنگ ِانتقادی ِدر حال ِاحتظار. اینجا، شهرها، کویرهایی متحرک اند. نه یادمانی، نه تاریخی: تعالی ِکویرهای ِمتحرک و وانمایش. کلانشهرهای ِبیعاطفه نیز چنین وحشی اند. سکوت ِمحض ِ Badlands. چرا لوسآنجلس این قدر جذاب است؟ چرا کویرها جذاب اند؟ چون، با تمام ِوجود، خنثابودهگی ِمصنوعی و متحرک و نظرگیرشان را، در جدالی با عمق و معنا، در رجزخوانی با طبیعت و فرهنگ، به شما میبخشند. یک حادفضای ِبیرونی که هیچ خاستگاهی ندارد. بدون ِنقطهی ارجاع!
نه جذبهای، نه اغوایی. اغوا جای ِدیگریست. در ایتالیا، و چشماندازهای ِزیبا و نگارینی که، مانند ِشهرها و موزههایی که آنها را دربرگرفتهاند، فرهیخته و پالوده گشته اند. محاط-گشته، محصور، مکانهایی بس فریبا که معنا – در اوج و فخر و شدت- در آنها به آذین دگردیسه میشود. اینجا {امریکا} برعکس است: هیچ اغوایی در کار نیست، با اینحال، در اینجا فسونزدهگی ِمطلقی در کار است؛ افسون ِنابودی ِتمام ِشکلهای ِخطیر و نغز و زیباییشناختی ِزندهگی بر اثر ِدرخشش ِخنثابودهگی ِبیهدف. {کویر} همهجاحاضر و آفتابی. جذبهی کویر: سکون ِبیاز میل. جذبهی لوسانجلس: چرخش و انتشار ِدیوانهبار ِبیاز میل. پایان ِزیباییشناسی.
کویر تا همیشه
{پارهی نخست}
پسینگاهان، تیراژههای سترگ ِیکساعته اند. اینجا، فصلها بی معنا میشوند: پگاه، بهار است؛ نیمروز، تابستان؛ و شبها، لرز ِکویر بدون ِزمستان . ابدیتی معلق که در آن، سال، روزانه احیا میشود؛ با این تضمین که در این احیا، هر روز اینهمان ِدیگرروزهاست، چنانکه هر عصر همان تیراژهی هزاررنگ با همان طیف، گوی ِنور ِزندانی در حصار ِروز را پیش از فروشد و محو، به سایهرنگ ِعصرانه میتند. سایهرنگها، تیراژههای ناگهآیندی اند که تفت ِبادها را از چکاد امواج اقیانوس ِآرام شکار میکنند.
این شکوه ِگزندناپذیر، امتیاز ِطبیعی ِاین اقلیم، آسیمهگی ِجنون ِآدمی را به کمال میکشاند.
این کشور، بیاز امید است؛ با زبالهدانیهای همیشه تمیز، داد و ستد لیز و بهنقد، با ترافیک تخدیرگر-اش. زندهگی ِنهفتهی شیربرنجی و مرگبار، نشانهها و پیامها، پیکرها و ماشینها، موهای بلوند، تکنولوژیهای نرم و فرنما، همه سیالتر از این اند که رویایی ِاروپایی ِمرگ و کشتار و متلهای خودکشی و ارجیها و آدمخواریها {امریکایی} را در مقابله با کمال ِاقیانوس و نور، برجسته سازند. رویای ِاروپایی ِآسودهگی ِجنونبار ِِزندهگی { ِامریکایی} در برابر با حادواقعیت ِهمهجاگیر هیچ است.
اینچنین، خیال زمینلرزه و فروپاشی ِکالیفرنیای حادثهزده در اقیانوس ِآرام، خیال ِپایان ِزیبایی ِتبهگن و ننگآور-اش، بر باد میرود! چه مادام که حتا احدی نفس میکشد، گذر از دشواری ِبودن، به سیالیت ِآسمان و صخرهها و امواج و کویر، به سیالیت ِبنانگارهی خوشبختی ِمحض، ناخواستنیست! این خیال و رجزخوانی خود چیزی نیست جز لاسه با مرگ، که بر زیبایی ِطبیعی ِکالیفرنیا خواهد افزود! این خیال و این لاسه وضعی شبیه به تاریخ و نظریهی انقلابی دارد، که پژواک ِحادواقعیتگرایاناش در اینجا با جذبهی محافظهکارانهای وامیماند و به هوا میرود. تمام ِچیزی که از خشونت و تمنای ِتاریخی باقی میماند، همین دیوارنوشتهایست که اینجا بر ساحل، روبه دریا، ایستاده؛ دیوارنوشتهای خسته که دیگر تودههای انقلابی را مخاطب نمیگیرد، که با آسمان و فضای باز و خدایان ِترانمای اقیانوس ِآرام سخن میگوید:
"Please Revolution!"
آیا بزرگترین پایگاه ِناوگان، یعنی ناوگان ِهفتم ِاقیانوس ِآرام – مظهر ِسالاری ِجهانی ِامریکایی و عظیمترین توپخانه در جهان – نیز به زیبایی ِاین زیبایی ِوقیح نمیافزاید؟!
گهجای، که سِحر ِزیبایی ِسانتاآنا خرامان میوزد، باد ِکویر در گذر-اش از کوهها، پیش از افشاندنِ غبار ِکویری و غباراندودن ِزمین و کفآلودن ِدریا و آشفتن ِمِه-شیادایان چند روزی در میانکوهها اتراق میکند. این مجال ِخوبیست برای شبمانی بر کنار ِدریا و شنای شبانه و حمام ِمهتابگرفتن. فرصت ِخوبی برای خونآشامها..
این کشور، بیاز امید است.
ما، افراطگرایان و متعصبان ِمعنا و فرهنگ و زیباییشناسی و طعم و اغوا؛ ما که تنها آنچه را عمیقن زیبا و اخلاقیست میبینیم، که تفاوت ِقهرمانانهی طبیعت و فرهنگ نظرمان را میرباید؛ ما که سفت و سخت به عجایب ِعقل ِانتقادی و امر ِاستعلایی دل بستهایم؛ برای ما، مشاهدهی این افسونزدهگی به پوچیها و مهملات، این گسیختهگیهای سرسامآور، در حکم ِتکانهای ذهنی عمل میکند: ما را خلاص میکند! آراممان میکند!
من از کویرهای امریکا حرف میزنم و از شهرهایی که شهر نیستند. نه آبادهای، نه هیچ بقعهای.. نماهایی بیکران و همهرنگارنگ پاشیده بر چشماندازهای معدنی و زمینهی مات ِآزادراهها. همهجا اینگونه است: لوسآنجلس یا پالمس 29، لاس وگاس یا بُریگو سپرینگز...
کویر: بی میل. میل، همچنان چیزیست طبیعی. ما با پسماند ِآن در اروپا زندهگی میکنیم. با پسماند ِیک فرهنگ ِانتقادی ِدر حال ِاحتظار. اینجا، شهرها، کویرهایی متحرک اند. نه یادمانی، نه تاریخی: تعالی ِکویرهای ِمتحرک و وانمایش. کلانشهرهای ِبیعاطفه نیز چنین وحشی اند. سکوت ِمحض ِ Badlands. چرا لوسآنجلس این قدر جذاب است؟ چرا کویرها جذاب اند؟ چون، با تمام ِوجود، خنثابودهگی ِمصنوعی و متحرک و نظرگیرشان را، در جدالی با عمق و معنا، در رجزخوانی با طبیعت و فرهنگ، به شما میبخشند. یک حادفضای ِبیرونی که هیچ خاستگاهی ندارد. بدون ِنقطهی ارجاع!
نه جذبهای، نه اغوایی. اغوا جای ِدیگریست. در ایتالیا، و چشماندازهای ِزیبا و نگارینی که، مانند ِشهرها و موزههایی که آنها را دربرگرفتهاند، فرهیخته و پالوده گشته اند. محاط-گشته، محصور، مکانهایی بس فریبا که معنا – در اوج و فخر و شدت- در آنها به آذین دگردیسه میشود. اینجا {امریکا} برعکس است: هیچ اغوایی در کار نیست، با اینحال، در اینجا فسونزدهگی ِمطلقی در کار است؛ افسون ِنابودی ِتمام ِشکلهای ِخطیر و نغز و زیباییشناختی ِزندهگی بر اثر ِدرخشش ِخنثابودهگی ِبیهدف. {کویر} همهجاحاضر و آفتابی. جذبهی کویر: سکون ِبیاز میل. جذبهی لوسانجلس: چرخش و انتشار ِدیوانهبار ِبیاز میل. پایان ِزیباییشناسی.
۱۳۸۴ شهریور ۲۴, پنجشنبه
مستنوشت
مست که قلم میرود، چیزی نمیماند جز انگاره...جز بازی... جز خط ِنافرزانه... که میرود و میرود تا گزاره نامنطقی تمام شود با یک نایش ِپر از آه، با (...)، با نویسندهگی ِقلمی بیجوهرمانده اما آرام که تنها میشخشد و میرقصد بر رقصگاه ِکاغذ ِپارهپاره و عاشقانه میخراشد...
نیستنده به جای ناپیموده... نا به نا... جا به جا... تا به تا... داد به زار ِسرشکان ِدرونریز، به تارین ِمن ِنا-{به}جا-ی-تا-آنجای من
نور ِدر-تارین، نگاه ِدر غیاب است.. اوگ ِگوهر نوشا، اوگ ِحرفهای ربط، اوگ ِآرام-قلم ِکوشا که هیچ تقلای ِپیوندگری ندارد به آن تا-ها و را-ها و که-ها...
این دست، به رقص، همان قلم است بر سپهر ِسپید ِکاغذ؛ گزارهها، اینچنان کوتاه اند و سبک و گویا و روشن و گنگ و پُرایهام و ابهام و شنگ و ستیز.. مدلول؟! گمگشته در جایجای ِناب ِاین سپهر
قلب؟ بدل؟ نقاب؟ خند؟ بیان؟ نه هیچکدام.. نگاه، منشنمای ِاین روحیه.. نگاهی که دمادم یاد ِمرگ و سرشاری ِباشیدن-در-نیستی را فرامیخواند و گرداگرد-اش میگردد کهبسا نور شود در عدم ِگفتار
فارغ از آز ِتماشا، همراه با تن ِبیچشم ِنگاه، که آواست در تنافر با هرآنچه که پیشارو ابراز میشود لابهلای ِآونگ ِمختصات ِمخچهگی
چه باید نوشت و چه نباید؟ این پرسش زمانی که نیوشنده در میانگاه ِسطرها و نقطهها، یاد ِنانوشتنی میخواند، بیمعنا میشود! این لذت ِنویسندهگی ست.. که لذت ِخوانندهگی در پیاش میآید
نقطه، بهعنوان ِنشان ِفرجام ِبیان، چون ِدستوری به مخاطب برای جمعوجورکردن ِتکهپارههای خواندهشده، هرگز تکافوی ِبسندهگی ِریطوریقای ِناسخنورانهی این گاه را نمیکند پس اظهارها بینقطه میشوند تا اصالت ِپارهگی، اصالت ِواژه، اصل ِدرنگ ِبیفرجام در تکهچسبانی هایش شود، با درنگنما(،)های نهفته نوشتن پایان میگیرد
هان؟
مرکز-زدوده، نا-هست، نا-داور، شاهد...
مست که قلم میرود، چیزی نمیماند جز انگاره...جز بازی... جز خط ِنافرزانه... که میرود و میرود تا گزاره نامنطقی تمام شود با یک نایش ِپر از آه، با (...)، با نویسندهگی ِقلمی بیجوهرمانده اما آرام که تنها میشخشد و میرقصد بر رقصگاه ِکاغذ ِپارهپاره و عاشقانه میخراشد...
نیستنده به جای ناپیموده... نا به نا... جا به جا... تا به تا... داد به زار ِسرشکان ِدرونریز، به تارین ِمن ِنا-{به}جا-ی-تا-آنجای من
نور ِدر-تارین، نگاه ِدر غیاب است.. اوگ ِگوهر نوشا، اوگ ِحرفهای ربط، اوگ ِآرام-قلم ِکوشا که هیچ تقلای ِپیوندگری ندارد به آن تا-ها و را-ها و که-ها...
این دست، به رقص، همان قلم است بر سپهر ِسپید ِکاغذ؛ گزارهها، اینچنان کوتاه اند و سبک و گویا و روشن و گنگ و پُرایهام و ابهام و شنگ و ستیز.. مدلول؟! گمگشته در جایجای ِناب ِاین سپهر
قلب؟ بدل؟ نقاب؟ خند؟ بیان؟ نه هیچکدام.. نگاه، منشنمای ِاین روحیه.. نگاهی که دمادم یاد ِمرگ و سرشاری ِباشیدن-در-نیستی را فرامیخواند و گرداگرد-اش میگردد کهبسا نور شود در عدم ِگفتار
فارغ از آز ِتماشا، همراه با تن ِبیچشم ِنگاه، که آواست در تنافر با هرآنچه که پیشارو ابراز میشود لابهلای ِآونگ ِمختصات ِمخچهگی
چه باید نوشت و چه نباید؟ این پرسش زمانی که نیوشنده در میانگاه ِسطرها و نقطهها، یاد ِنانوشتنی میخواند، بیمعنا میشود! این لذت ِنویسندهگی ست.. که لذت ِخوانندهگی در پیاش میآید
نقطه، بهعنوان ِنشان ِفرجام ِبیان، چون ِدستوری به مخاطب برای جمعوجورکردن ِتکهپارههای خواندهشده، هرگز تکافوی ِبسندهگی ِریطوریقای ِناسخنورانهی این گاه را نمیکند پس اظهارها بینقطه میشوند تا اصالت ِپارهگی، اصالت ِواژه، اصل ِدرنگ ِبیفرجام در تکهچسبانی هایش شود، با درنگنما(،)های نهفته نوشتن پایان میگیرد
هان؟
مرکز-زدوده، نا-هست، نا-داور، شاهد...
۱۳۸۴ شهریور ۱۸, جمعه
Ad exhaustus
خوانش ِخستهی یک عبارت
در ساعت ِزیستبیزاری، ساعت ِهیچی شگرفی که در آن هوشی در کار نیست، و عقل به خواب ِمرگآسا فرومی خزد و اشتیاق را همراه ِخود به سردابهی بهخودپیچان نیستانگاری میبرد، این عبارت را از آواره میخوانم:
« در میان ِآدمیان، هیچ عوامگراییای بزرگتر از مرگ نیست؛ زاد، مرتبهی دوم را دارد چراکه تمام ِآنها که میمیرند {دیگر} زاده نمیشوند (؟). پس از این دو، ازدواج است. این نمایشهای کمیک-تراژیک، به رغم ِاجراهای نشمرده، بازهم به بازی ِبازیگران ِنو به نمایش درمیآیند. و در اینمیان، تالار ِتماشاگران هیچگاه از علاقهمندان ِپُراشتیاق خالی نمیشود. با این حال، باید باور کنیم که تمامی ِدستاندرکاران ِتماشاگری و بازیگری ِتئاتر ِاین کرهی خاکی دیرزمانیست که از شدت ِملال ِنمایش، خود را از درختان حلقآویز کردهاند. چه بسیار و چه رنگبهرنگ اند بازیگران و چه اندک و یکسان نمایشنامهها..»
این عبارت به آسانی به اوج ِاحساساتی ِلذت ِهمدلی در خوانش نزدیک میشود! گویی به نویسنده و خواننده بلیت ِنمایش نرسیده و آندو، نابهگاه به بختیاری ِخود پی میبرند و به گفتوگو با یکدیگر مینشینند و از هم لذت میبرند...
این عبارت ِدُژآگاه که مایهی کلبیمسلکانهاش، خوانندهی مثبتاندیش را بر گشادترین سوراخ ِغربال جا میگذارد، در باشگاهی روشن بر فراز ِعرصهی نمایش اظهار شده است؛ بر فراز ِشیدایی و شور و هیاهوی ِبازیگران ِنو و گور ِجداافتادهی بازیگران ِکهنه، بر فراز ِاشک و لبخند و خمیازهی تماشاگران، بر فراز ِاین همه تکرارها و تکثیر ِهرزهبار ِنمایشنامهها...
نویسنده، دور از ملال ِخودویرانگر، با خستهگی ِشنگی که به کرختی ِساعت ِبیداری از چرتی تابستانه میماند، ناپیچیده، ساده، بیپیرایه و روان و سبک از خستهگی، خسته نوشته؛ از ملالتی که گاهبیگاه سر-به-سر-اش میگذارد و او را به آنسوی زندهگی پرت میکند. ها؟ اما ملالت چه میداند که قلم، پرتابندهی نیرومندتریست؟...
نویسندهای دور و نزدیک برای بسیاران ِگمشده در تماشاخانهها... نویسندهای که حکم ِخودکشی ِملولان را یکبهیک امضا میکند و ناهمدلانه بازی ِبیهودهی آنها را به بازی میگیرد؛ باغبان ِآن درختان، فیلسوف ِزندهگی...
هان، نباید اشتباه کرد! این روحیه چنان رندانه و خویشیده گشته که سروکار-اش هیچ به داردرختان نخواهد رسید، او باغبان آن ِدرختان است. ریسندهی طناب ِدار. از زندهگی برافتاده و یکسر هستنده؛ جنون اما پهلوی او، همان نزدیکیها پایکوبی میکند....
در ساعت ِزیستبیزاری، زمانی که پژواک ِگامهای حسابگر که رو به دار میروند گوشخراش میشود، حقیقت ِزندهگی، جدیت در بازی ِمحض، آشکارهگی میکند.. در این ساعت، ما باید از این گامها که ما را سرد میخوانند، پوزش بخواهیم!
۱۳۸۴ شهریور ۱۳, یکشنبه
مرحلهی آینهای و "من" ِپرسهزن بر ویترین
کاربرد ِمن (Ego)، پردهپوشی بر حقیقت ِساحت ِروانی و پنهانساختن ِوجه ِنمادین ِساختار ِروانی و چاقکردن ِوجه ِبیمارساز ِخیالیست (لکان). در مرحلهی آینهای، کودک برای نخستینبار تصویری کلی و سراسری از "هیکل ِخود" را در آینه میبیند و با سراب ِخیرهکنندهی تن ِتمام ِخود، با سرسام ِنخستین ادراک ِتصویر ِتام ِخویش روبرو میشود؛ سرسامی بهجتانگیز که کودک در گیرودار ِتجربهاش، در وهم ِتمامیت ِباشندهگیاش فرومیغلتد. این درک/وهم، نخستین ِخطای ِسوژهگانی ِانسان در انگاشتن ِخودبنیادی ِخویشتن است. گشتالت ِبدن، بدن ِمنی که خود را در قابوارهگی ِآینه، یکپارچه و بیگسل میبیند، مبنای ِبهجت ِپیروزمندانهی کودکی میشود که پیش از این ادراک، در کنار ِمادر/جهان/دیگری ِتام ِخود، پارهگی ِخویش را در تقلا در تکهچسبانی با او، ذات میدانست. من ِناپراکنده، خود ِکامل، ناوابسته به مادر. تکهها، آرامآرام به هم میچسبند. کلاژ ِسوژهگی، خود را در تصویر ِآینهای، تام و بیگسست وامینمایاند.
- کودک پس از این ادراک، دلواپسانه به دنبال ِچهرهی مادر میگردد، به او خیره میشود، از او میخواهد تا این یکپارچهگی را تأیید کند. مادر که لبخند میزند؛ کودک روی برمیتابد!
پرسهزن، در خیابان پرسه میزند تا بود ِمتمدنانهی خود را در همدمی با شهروندانی که همیشه در ارتباطی مات با او از کنار-اش نا-پرسهزنانه و وحشیانه میگذرند، زندهگی کند؛ او هرازگاهی در سکتهای از راهپیمایی بازمیماند و نگاه را که در کنش ِپرسهزنی به امواج ِشور ِاقیانوس ِپرآشوب ِخیابان فسرده شده، به آرامگاه ِزندهگی ِمدرن، یعنی به بازار و پاساژ میگرداند. در اینجا او مرحلهی آینهای را وارونه تجربه میکند:
برای پرسهزن، آینه، شیشهی پاساژهاییست که در عین ِتراگذرندهگیاش، به بازتاب ِبرق ِکالاها، جیوهاندود گشته. کودک در تصویر ِآینهایی خود، جدابودهگی از مادر و تمامیت ِپیکر ِخود را پیشدرآمد ِساخت ِهویت میکند؛ در برابر ِویترین اما، بزرگسال دوباره به پیش از مرحلهی آینه واپسمیگردد. هویت ِمخدوش و گسلیدهای که حال، آینه/شیشهی ویترین به او نشان میدهد. در وهلهی نخست، ردیف ِخوشچیدهی کالاهای پشت ِویترین، نگاه را جذب میکند؛ در این لحظه ویترین، شیشه است و تراگذر و نابازتابنده که کاری به بدن، تصویر و هویت ِپرسهزن ندارد. وجه ِخیالی بیکار است. کمی که از چشمچرانی میگذرد، سازوکار پنهانی ِویترین آغاز به کار میکند. شیشه دگردیسه به آینه/شیشه میشود. تصویر ِخود ِپرسهزن، روی تصویر ِکالاها ریخته میشود. کالاها بر تصویر ِپرسهزن ساییده میشوند و به آن رنگی مات از سکون ِوحشتناک ِشیءواره میزنند. بدن/شیء. تصویر ِسینمایی از بدن و کالاها. کالاها در حکم ِبعد ِچهارم ِبدن. بدن در حکم ِپیرمرد ِچروکیده اما پُرامیدی که آرامآرام اینهمان ِبیجانی ِکالاها میگردد. این بدن، عکس ِمرحلهی آینهای، بازنمودیست از گسستهگی ِسوژهی که ناجورانه ازخودبیگانه شده. یک بدن ِایزوله در میان ِبدنها دیگر، یک بدن ِاجتماعیشده اما بی دیگریست. بدنی که هیچ درکی از خود ندارد! بدنی که برخلاف ِبدن ِخودشیدای ِکودک، دیگر به خود نمینازد؛ بی بهجتشده، در فشار از اضطراب ِناخودآگاه ِازهم گسیختهگی افسرده و افسردهتر میشود. بدنی خفه در زمینهی رنگارنگ ِکالاها. این بدن، بازنمایندهی "من" ِمدرن ِپرسهزن است. پرسهزن، با هویت ِهمیشهنیمهکاره-اش که با آن در وهم ِتجربهای کژتاب از آزادی غلتیده، یکدستشدهگی و فردیتزدودهگیاش را در آینه/شیشه میبیند.
- (شهروندی دیگر کنار-اش میایستد تا نگاهی به ویترین بیاندازد) آه... شما هم آینهوارهگی ِشیشهی ویترین را دریافتید؟ نه؟! پس کمی صبر کنید. آیا شما هم احساسی شبیه به احساس ِمن دارید؟! مسحورگشتهگی، ازخودبیرونآمدهگی، واماندهگی ِلذتبخش! آه... آیا شما را پیشتر ندیدهام؟! چهقدر شما را میفهمم! چهقدر به هم میمانیم ما! ما هر دو به طرزی باورنکردنی کالاواره شدهایم!
در اینجا ژوییسانسی در کار است مبهم و ناخواسته و درهمشکسته..سوژه، در حالیکه از "ابژهی لذت ِدیگریشدن" لذت میبرد، خود نیز دیگری را وارد ِدرهمریختهگی ِاین ژوییسانس میکند.. تبادل ِناخوشایندی از لذت میان ِدو تن؛ "من" و "دیگری" در حالیکه خود در "تجربهی ابژهشدن" سرگردان گشتهاند، میخواهند این سرگردانی را برای همکناری به سخن درآورند. اینسان، در این ژوییسانس، "من" و "تو" بیخود میشوند!
درواقع، این آینه، بیشتر نگاه ِازحدقهدرآمدهی پرسهزن را بازتاب میدهد. کالاها، خود هالهساز ِفضای نازیبای ِبازار-اند (هنر ِمفهومی، با این هاله ور میرود. این هاله، دور از تاریخمندی و منشمندی ِروح ِهنری، دور از نور و تاریکی، چیزی جز تنآوردهگی حاد ِهراس و اضطراب از همگسیختهگی ِروانی نیست. چیزی که انسانک آن را خوب میفهمد؛ تلی از لتهای تکهتکهی فلز، درست مثل ِکلاژ ِروح ِگسلیدهاش، اما براق، واکسزده... همدلی با این کالای ناهنری برای پرسهزن سخت نیست!)؛ این هاله، با فراخواندن ِحالات ِآشنای او، نگاهاش را در شکافی که با نورپردازی ِماهرانهی فروشنده هاویهایتر گشته، فرومیکشد. چشمان، همهنگام با خیرهگی در کالاها، بازتاب ِخیرهگی ِخود را نیز در آینه تماشا میکنند؛ و این سرآغاز ِخلسهی پرسهزن ِتماشاگر در سکتهی پرسهزنیست. حال ِاین تماشاگر، درست باژگونهی حال ِکودک در مقابل ِآینه است: کودک، هیجانزده و سرخوش مینمود؛ تنها تردیدی شکنا در کار بود که با تأیید ِغریزی ِمادر، به یقین بدل میشد. آغاز ِانطباق ِشخصیت، آغاز ِارتباط ِ"من" ِمستقل با دیگری ِنا-مادر. اما پرسهزن، برعکس، در فراگرد ِدگردیسی ِشیشه-به-آینه و سپس آشکاری ِ"خود" ِریختهشده بر کالاها و بازتاب ِخیرهگی، در خلسهای کرخساز پیش میرود. این پیکر، در رویارویی با کالاهای بتواره، دچار خودکمبینی میشود. این خودکمبینی بههمراه ِآگاهی ِنیمبندی که "من" از ازهمگسلیدهگی ِروانی پیدا میکند، پدیدآور ِرابطهای همدردانه با تماشاگر ِکناری میشود؛ چون همکناری ِاو هم چنین است. همهی پرسهزنان در حالت ِسکتهی پرسهزنی چنین اند؛ گویی خستهگی ِپیادهروی را با تجربهی این سکتهها، با پیشروی در خلسهی این سکتهها تخلیه میکنند. بدون ِکمترین بهجت. بدون ِکمترین هیجان. سراسر اضطراب! ترس از دریافت ِاینکه تصویر ِهمیشهناتماماش در همبستهگی با مادیت ِرویاگونهی کالاها چهقدر تمام و پیوسته مینماید! دلهرهای که رفتهرفته به عنوان ِحالتی اجتماعی بههنجار میشود و بهتدریج به روانزخمیهای ِمعمول ِیک شهرنشین بدل میگردد...
- کودک، رهاشده از تمامبودهگی ِمادر/پستان.. آماده برای اینکه دیگران را بهعنوان ِدیگری بپذیرد، از آنها تقلید کند..از آنها جدا شود و اینسان با آنها رابطه برقرار کند.
- پرسهزن دربند ِتکهچسبانی ِتصویر خود و کالاها.. غرق در بیمارگونهگی ِوجه ِخیالی.. درگیر ِبازی ِمنزوی-گردان ِاجتماعیشدن.. آماده برای بلعیدن ِدیگران، کینهتوزی به پیکر ِآنها، چسبیدن به نمنای ِچسبناک ِبه آنها.. آماده برای شکستن ِآینه.
{شیشه، شاری لزج و چسبناک که کلاژ ِهویت بر سطح ِتراگذرندهاش همدوس میشود.)
برای این "من" (من ِپرسهزن)، افسوسی در کار نیست. چون آینه/شیشه همهچیز را برایاش آماده کرده: مصرف، آشنایی با ذوق ِهمگون، خودارضایی با آزمونکردن ِتوان ِمالی (در چشمچرانی ِکالاها)، بازتاب ِفضای ِپیادهرو (بازتابی هنرمندانه و آرامشدهنده)، و لذت از آزادی (او میتواند به عنوان ِکسی که صرف ِمصدر ِخریدن را لابهلای تعویق ِذاتی ِوعدهای که با چشم به ویترین میبخشد، نافرجامانه واپس افکند و این گونه لحظاتی، آزادانه، در لمس مجازی ِکالاها کیفور شود {این درست مانند ِکامگیری ِاو از دیگر جذابیتهای دستنیافتنی ِشهر است: خیل ِمردان و زنان ِجذاب، روابط ِجذاب}. در حقیقت، ویترین، مونادیست که جهان ِشهر با تمام ِخصوصیتهایاش در آن بازتولید میشود)، خلاصی از فردیت (پریدن به گردابهی شیشه/آینه و آمیختن در رنگ و بوی ِویترین)، رهایی از بند ِتنهایی ِافسراننده و گذرناپذیر ِشهرنشینی، آویزانشدن به ابَر-خود ِانبوههگی، .. به سوی ِروانپریشی.
پرسهزنان، به یکدیگر نگاه نمیکنند، اما یکدیگر را بهشدت میفهمند. آنها به هم تنه میزنند، اما با این حال به فکر ِیکدیگرند! آنها در مناسبات ِاجتماعی ِهابزی ( البته همآمیخته با پلشتوارهگی ِسرمایهداری) میزیند، اما همهنگام، وجدان ِجمعی را پاس میدارند. آنها در تجربهی شیشه/آینهای ِزندهگی ِهرروزه، بارها تکهپارههای "من"شان را در خرابهی کوبیستی ِپیادهرو، جایی که "من"های پارهپاره همشهریهایشان درقالب ِحاد-مادیت ِاثری از هنر انتزاعی اوراق شده، بازمییابند.
پرسهزن، بیمادر، بیخود، در هیاهوی ِتصاویر ِشکستهی هر ویترین، آشفتهحال بهدنبال ِتصویر ِکامل ِخود در ابَرآینهی شهر میگردد. او خود را شایستهی ِبازجستن ِمادر نمیداند...
کاربرد ِمن (Ego)، پردهپوشی بر حقیقت ِساحت ِروانی و پنهانساختن ِوجه ِنمادین ِساختار ِروانی و چاقکردن ِوجه ِبیمارساز ِخیالیست (لکان). در مرحلهی آینهای، کودک برای نخستینبار تصویری کلی و سراسری از "هیکل ِخود" را در آینه میبیند و با سراب ِخیرهکنندهی تن ِتمام ِخود، با سرسام ِنخستین ادراک ِتصویر ِتام ِخویش روبرو میشود؛ سرسامی بهجتانگیز که کودک در گیرودار ِتجربهاش، در وهم ِتمامیت ِباشندهگیاش فرومیغلتد. این درک/وهم، نخستین ِخطای ِسوژهگانی ِانسان در انگاشتن ِخودبنیادی ِخویشتن است. گشتالت ِبدن، بدن ِمنی که خود را در قابوارهگی ِآینه، یکپارچه و بیگسل میبیند، مبنای ِبهجت ِپیروزمندانهی کودکی میشود که پیش از این ادراک، در کنار ِمادر/جهان/دیگری ِتام ِخود، پارهگی ِخویش را در تقلا در تکهچسبانی با او، ذات میدانست. من ِناپراکنده، خود ِکامل، ناوابسته به مادر. تکهها، آرامآرام به هم میچسبند. کلاژ ِسوژهگی، خود را در تصویر ِآینهای، تام و بیگسست وامینمایاند.
- کودک پس از این ادراک، دلواپسانه به دنبال ِچهرهی مادر میگردد، به او خیره میشود، از او میخواهد تا این یکپارچهگی را تأیید کند. مادر که لبخند میزند؛ کودک روی برمیتابد!
پرسهزن، در خیابان پرسه میزند تا بود ِمتمدنانهی خود را در همدمی با شهروندانی که همیشه در ارتباطی مات با او از کنار-اش نا-پرسهزنانه و وحشیانه میگذرند، زندهگی کند؛ او هرازگاهی در سکتهای از راهپیمایی بازمیماند و نگاه را که در کنش ِپرسهزنی به امواج ِشور ِاقیانوس ِپرآشوب ِخیابان فسرده شده، به آرامگاه ِزندهگی ِمدرن، یعنی به بازار و پاساژ میگرداند. در اینجا او مرحلهی آینهای را وارونه تجربه میکند:
برای پرسهزن، آینه، شیشهی پاساژهاییست که در عین ِتراگذرندهگیاش، به بازتاب ِبرق ِکالاها، جیوهاندود گشته. کودک در تصویر ِآینهایی خود، جدابودهگی از مادر و تمامیت ِپیکر ِخود را پیشدرآمد ِساخت ِهویت میکند؛ در برابر ِویترین اما، بزرگسال دوباره به پیش از مرحلهی آینه واپسمیگردد. هویت ِمخدوش و گسلیدهای که حال، آینه/شیشهی ویترین به او نشان میدهد. در وهلهی نخست، ردیف ِخوشچیدهی کالاهای پشت ِویترین، نگاه را جذب میکند؛ در این لحظه ویترین، شیشه است و تراگذر و نابازتابنده که کاری به بدن، تصویر و هویت ِپرسهزن ندارد. وجه ِخیالی بیکار است. کمی که از چشمچرانی میگذرد، سازوکار پنهانی ِویترین آغاز به کار میکند. شیشه دگردیسه به آینه/شیشه میشود. تصویر ِخود ِپرسهزن، روی تصویر ِکالاها ریخته میشود. کالاها بر تصویر ِپرسهزن ساییده میشوند و به آن رنگی مات از سکون ِوحشتناک ِشیءواره میزنند. بدن/شیء. تصویر ِسینمایی از بدن و کالاها. کالاها در حکم ِبعد ِچهارم ِبدن. بدن در حکم ِپیرمرد ِچروکیده اما پُرامیدی که آرامآرام اینهمان ِبیجانی ِکالاها میگردد. این بدن، عکس ِمرحلهی آینهای، بازنمودیست از گسستهگی ِسوژهی که ناجورانه ازخودبیگانه شده. یک بدن ِایزوله در میان ِبدنها دیگر، یک بدن ِاجتماعیشده اما بی دیگریست. بدنی که هیچ درکی از خود ندارد! بدنی که برخلاف ِبدن ِخودشیدای ِکودک، دیگر به خود نمینازد؛ بی بهجتشده، در فشار از اضطراب ِناخودآگاه ِازهم گسیختهگی افسرده و افسردهتر میشود. بدنی خفه در زمینهی رنگارنگ ِکالاها. این بدن، بازنمایندهی "من" ِمدرن ِپرسهزن است. پرسهزن، با هویت ِهمیشهنیمهکاره-اش که با آن در وهم ِتجربهای کژتاب از آزادی غلتیده، یکدستشدهگی و فردیتزدودهگیاش را در آینه/شیشه میبیند.
- (شهروندی دیگر کنار-اش میایستد تا نگاهی به ویترین بیاندازد) آه... شما هم آینهوارهگی ِشیشهی ویترین را دریافتید؟ نه؟! پس کمی صبر کنید. آیا شما هم احساسی شبیه به احساس ِمن دارید؟! مسحورگشتهگی، ازخودبیرونآمدهگی، واماندهگی ِلذتبخش! آه... آیا شما را پیشتر ندیدهام؟! چهقدر شما را میفهمم! چهقدر به هم میمانیم ما! ما هر دو به طرزی باورنکردنی کالاواره شدهایم!
در اینجا ژوییسانسی در کار است مبهم و ناخواسته و درهمشکسته..سوژه، در حالیکه از "ابژهی لذت ِدیگریشدن" لذت میبرد، خود نیز دیگری را وارد ِدرهمریختهگی ِاین ژوییسانس میکند.. تبادل ِناخوشایندی از لذت میان ِدو تن؛ "من" و "دیگری" در حالیکه خود در "تجربهی ابژهشدن" سرگردان گشتهاند، میخواهند این سرگردانی را برای همکناری به سخن درآورند. اینسان، در این ژوییسانس، "من" و "تو" بیخود میشوند!
درواقع، این آینه، بیشتر نگاه ِازحدقهدرآمدهی پرسهزن را بازتاب میدهد. کالاها، خود هالهساز ِفضای نازیبای ِبازار-اند (هنر ِمفهومی، با این هاله ور میرود. این هاله، دور از تاریخمندی و منشمندی ِروح ِهنری، دور از نور و تاریکی، چیزی جز تنآوردهگی حاد ِهراس و اضطراب از همگسیختهگی ِروانی نیست. چیزی که انسانک آن را خوب میفهمد؛ تلی از لتهای تکهتکهی فلز، درست مثل ِکلاژ ِروح ِگسلیدهاش، اما براق، واکسزده... همدلی با این کالای ناهنری برای پرسهزن سخت نیست!)؛ این هاله، با فراخواندن ِحالات ِآشنای او، نگاهاش را در شکافی که با نورپردازی ِماهرانهی فروشنده هاویهایتر گشته، فرومیکشد. چشمان، همهنگام با خیرهگی در کالاها، بازتاب ِخیرهگی ِخود را نیز در آینه تماشا میکنند؛ و این سرآغاز ِخلسهی پرسهزن ِتماشاگر در سکتهی پرسهزنیست. حال ِاین تماشاگر، درست باژگونهی حال ِکودک در مقابل ِآینه است: کودک، هیجانزده و سرخوش مینمود؛ تنها تردیدی شکنا در کار بود که با تأیید ِغریزی ِمادر، به یقین بدل میشد. آغاز ِانطباق ِشخصیت، آغاز ِارتباط ِ"من" ِمستقل با دیگری ِنا-مادر. اما پرسهزن، برعکس، در فراگرد ِدگردیسی ِشیشه-به-آینه و سپس آشکاری ِ"خود" ِریختهشده بر کالاها و بازتاب ِخیرهگی، در خلسهای کرخساز پیش میرود. این پیکر، در رویارویی با کالاهای بتواره، دچار خودکمبینی میشود. این خودکمبینی بههمراه ِآگاهی ِنیمبندی که "من" از ازهمگسلیدهگی ِروانی پیدا میکند، پدیدآور ِرابطهای همدردانه با تماشاگر ِکناری میشود؛ چون همکناری ِاو هم چنین است. همهی پرسهزنان در حالت ِسکتهی پرسهزنی چنین اند؛ گویی خستهگی ِپیادهروی را با تجربهی این سکتهها، با پیشروی در خلسهی این سکتهها تخلیه میکنند. بدون ِکمترین بهجت. بدون ِکمترین هیجان. سراسر اضطراب! ترس از دریافت ِاینکه تصویر ِهمیشهناتماماش در همبستهگی با مادیت ِرویاگونهی کالاها چهقدر تمام و پیوسته مینماید! دلهرهای که رفتهرفته به عنوان ِحالتی اجتماعی بههنجار میشود و بهتدریج به روانزخمیهای ِمعمول ِیک شهرنشین بدل میگردد...
- کودک، رهاشده از تمامبودهگی ِمادر/پستان.. آماده برای اینکه دیگران را بهعنوان ِدیگری بپذیرد، از آنها تقلید کند..از آنها جدا شود و اینسان با آنها رابطه برقرار کند.
- پرسهزن دربند ِتکهچسبانی ِتصویر خود و کالاها.. غرق در بیمارگونهگی ِوجه ِخیالی.. درگیر ِبازی ِمنزوی-گردان ِاجتماعیشدن.. آماده برای بلعیدن ِدیگران، کینهتوزی به پیکر ِآنها، چسبیدن به نمنای ِچسبناک ِبه آنها.. آماده برای شکستن ِآینه.
{شیشه، شاری لزج و چسبناک که کلاژ ِهویت بر سطح ِتراگذرندهاش همدوس میشود.)
برای این "من" (من ِپرسهزن)، افسوسی در کار نیست. چون آینه/شیشه همهچیز را برایاش آماده کرده: مصرف، آشنایی با ذوق ِهمگون، خودارضایی با آزمونکردن ِتوان ِمالی (در چشمچرانی ِکالاها)، بازتاب ِفضای ِپیادهرو (بازتابی هنرمندانه و آرامشدهنده)، و لذت از آزادی (او میتواند به عنوان ِکسی که صرف ِمصدر ِخریدن را لابهلای تعویق ِذاتی ِوعدهای که با چشم به ویترین میبخشد، نافرجامانه واپس افکند و این گونه لحظاتی، آزادانه، در لمس مجازی ِکالاها کیفور شود {این درست مانند ِکامگیری ِاو از دیگر جذابیتهای دستنیافتنی ِشهر است: خیل ِمردان و زنان ِجذاب، روابط ِجذاب}. در حقیقت، ویترین، مونادیست که جهان ِشهر با تمام ِخصوصیتهایاش در آن بازتولید میشود)، خلاصی از فردیت (پریدن به گردابهی شیشه/آینه و آمیختن در رنگ و بوی ِویترین)، رهایی از بند ِتنهایی ِافسراننده و گذرناپذیر ِشهرنشینی، آویزانشدن به ابَر-خود ِانبوههگی، .. به سوی ِروانپریشی.
پرسهزنان، به یکدیگر نگاه نمیکنند، اما یکدیگر را بهشدت میفهمند. آنها به هم تنه میزنند، اما با این حال به فکر ِیکدیگرند! آنها در مناسبات ِاجتماعی ِهابزی ( البته همآمیخته با پلشتوارهگی ِسرمایهداری) میزیند، اما همهنگام، وجدان ِجمعی را پاس میدارند. آنها در تجربهی شیشه/آینهای ِزندهگی ِهرروزه، بارها تکهپارههای "من"شان را در خرابهی کوبیستی ِپیادهرو، جایی که "من"های پارهپاره همشهریهایشان درقالب ِحاد-مادیت ِاثری از هنر انتزاعی اوراق شده، بازمییابند.
پرسهزن، بیمادر، بیخود، در هیاهوی ِتصاویر ِشکستهی هر ویترین، آشفتهحال بهدنبال ِتصویر ِکامل ِخود در ابَرآینهی شهر میگردد. او خود را شایستهی ِبازجستن ِمادر نمیداند...
۱۳۸۴ شهریور ۱۰, پنجشنبه
تکخوانی ِبتوری
(Bathory aria)
پردهی دوم: قتل ِکلاغها در فوگ
حال، طمطراق ِآسمانهای خاکستری
کینستان ِزندهگی
زنورانه، زنبهزنبازانه
جنسکشی میکند
اوهام، طغیان ِآبگینهگان ِمنفور ِپیشگو را قصاص میداد
در سردابه
سرخورده
مسلول در راز ِخواهر-کشی
در رهایی از نگاه ِدارزن
اسفار میبافت
برای صدرالملائک ِهبوط کرده به زمین ِروحگداز
دربند ِزنجه
از پگاه تا شام میبافت
فالاش درآمد
و هوچیها چون ستهم ِچنگاران پخش شدند
ستارهاش درآمد
و هوچیها از حقیقت ِتلخ گفتند
از سردسرد ِحمامهای خون
انبوه ِلاشهها خاست از گورهای شکافته
که شکار-اش کنند
گرگهای گور
گورشکافان ِزهدان ِیخاندوده از درد ِزخم ِلاشهها
به ژرفنای روحاش میزدند
زهر میریختند
چون قتل ِکلاغها در فوگ
تبه میزدند
آه...خلسهشان
شوریده به انتقام
آه... رویایاش
شکسته از رنج
کتابهای سیاه ِجادو را چنگ زده بود
به تعویق ِلعنت
به کراخ ِکلاغ ِمردارخوار بر کپهی لاشهها
شبی رنگپریده
چون بلونا در انتظار ِساعت ِخوش
لاشهها
مرگانهخواهران
بر سنگصلیبی کشیدند-اش
بر کالسکهای شومرنگ تا اوگ ِدرد
میدانست اما
که دلاش باید بود تا فرجام ِشب
که هراس
چون قتل ِکلاغها در فوگ
بر لبخند ِیگانهدلدار-اش، بر لبخند ِماه ِسرخ پردهی مرگ میکشد
که با هر پیراستهخیرهی نقابزده، قصدیست ترسان
که ترس، خیرهساز ِچشمان ِنگارین اند
که حتا رقصاش در تالار ِآینهها
پیشگوی شکنجهگر ِآینده اند
که...
اگر تقدیر را اینجا بزمی بود...
(Bathory aria)
پردهی دوم: قتل ِکلاغها در فوگ
حال، طمطراق ِآسمانهای خاکستری
کینستان ِزندهگی
زنورانه، زنبهزنبازانه
جنسکشی میکند
اوهام، طغیان ِآبگینهگان ِمنفور ِپیشگو را قصاص میداد
در سردابه
سرخورده
مسلول در راز ِخواهر-کشی
در رهایی از نگاه ِدارزن
اسفار میبافت
برای صدرالملائک ِهبوط کرده به زمین ِروحگداز
دربند ِزنجه
از پگاه تا شام میبافت
فالاش درآمد
و هوچیها چون ستهم ِچنگاران پخش شدند
ستارهاش درآمد
و هوچیها از حقیقت ِتلخ گفتند
از سردسرد ِحمامهای خون
انبوه ِلاشهها خاست از گورهای شکافته
که شکار-اش کنند
گرگهای گور
گورشکافان ِزهدان ِیخاندوده از درد ِزخم ِلاشهها
به ژرفنای روحاش میزدند
زهر میریختند
چون قتل ِکلاغها در فوگ
تبه میزدند
آه...خلسهشان
شوریده به انتقام
آه... رویایاش
شکسته از رنج
کتابهای سیاه ِجادو را چنگ زده بود
به تعویق ِلعنت
به کراخ ِکلاغ ِمردارخوار بر کپهی لاشهها
شبی رنگپریده
چون بلونا در انتظار ِساعت ِخوش
لاشهها
مرگانهخواهران
بر سنگصلیبی کشیدند-اش
بر کالسکهای شومرنگ تا اوگ ِدرد
میدانست اما
که دلاش باید بود تا فرجام ِشب
که هراس
چون قتل ِکلاغها در فوگ
بر لبخند ِیگانهدلدار-اش، بر لبخند ِماه ِسرخ پردهی مرگ میکشد
که با هر پیراستهخیرهی نقابزده، قصدیست ترسان
که ترس، خیرهساز ِچشمان ِنگارین اند
که حتا رقصاش در تالار ِآینهها
پیشگوی شکنجهگر ِآینده اند
که...
اگر تقدیر را اینجا بزمی بود...
۱۳۸۴ شهریور ۸, سهشنبه
تکخوانی ِبتوری
(Bathory aria)
پردهی نخست: شبزده چون ساقدوش
کوریدهکورنور آهید
که چون مرگ سایهی سرشکان ِسرد از سر ِکنتس برکشید
شبزده چون ساقدوش ِشوربخت
خانهی بتوری کفن از غمان ِتاریک پوشید
آه.. که اگر گریستم بود
چون ساحل ِتوفانزدهی افرودیت که امواج ِسیزرا در بر میگرفت
به سوگ ِکنارش آغوش میگرفتم
میبوسیدم
چون بر لباناش
لبانام چیستان ِسایه-انگارهها را میدید
و لذت بریده از تن
و رنج
بیدریغ
دم ِخراشیدهی زندهگی را میافسرد و به نجوا میخموش
شبزده
دم ِغروب ِمات ِماهتاب
که ماه ِبیتاب به دخمهی ارباب ِخود-خوابزده فرومیخزید
شبزده
بازدم ِزنجهی درد ِبیوهگی
طلوع ِشب ِجاودان به جاناش میانداخت
افزونه:
الیزابت بثوری، از نجیبزادهگان ِمجارستان؛ او را گرگینهزنی خوانده اند که به قصد ِبازجویی ِجوانیاش ششصد باکره را سلاخی کرد، تا در خونشان حمام بگیرد و از خون ِبکارتشان بنوشد. در سال ِ1610 حبس میشود و در زندان میمیرد. نگاه کنید به: بتوری
اشتراک در:
پستها (Atom)